پر پرواز (زفاف)

1397/11/25

خب دوستان سلامی دوباره خدمت همتون از اینکه اکثرا از دو قسمت قبلی داستانم خوشتون اومد خوشحالم اینکه امشب تصمیم گرفتم یه دیگه قسمت داستان رو بنویسم مال اون عزیزایی که خوششون اومد از دو قسمت قبلیه پر پرواز.
اینکه با توجه به اینکه عنوان بخش خاطرات سکسیه و حدود 99 درصد دوستان هم به همین قصد میان اینجا من هم جهت خالی نبودن عریضه این قسمت داستان رو یه خاطره سکسی با همسرم تعریف میکنم.
مثل هر زن و شوهر دیگه ای زندگی ما هم دعوا داره کل کل داره مخالفت داره بحث داره و… اینکه میخواستم بدونید هیچ زندگی صد در صد جهنم نیست و هیچ زندگی هم صد در صد بهشت نیست تلخ شیرین تو همه هست منتها دوزش متفاوته.
خیلی فکر کردم که کدوم خاطره رو بنویسم براتون جالب باشه و دوست داشته باشید سکس توی یه زندگی شاید واسه یه پسر یا یه مرد میتونه یه چیزی تکرار باشه چون بار اول و دومی وجود نداره به قول همسرم میگفت: من هر وقت بخوام میتونم داماد بشم ولی تو فقط یه بار میتونی عروس بشی تو قسمت قبل گفتم زن شدن و مادر شدن دوتا حس هستن که هردوتاشون با درد همراهن ولی دردی که به کشیدنش می ارزه گفتم شاید بد نباشه خاطره زن شدنم رو اینبار بگم تا هم یه کم محتویات سکسی داشته باشه داستان هم که احترامی به اون 99 درصد خواننده هایی که گفتم گذاشته باشم دیگه مقدمه رو نمیگم اسم دو قسمت قبلی پر پرواز بود.
زمان دوستی و نامزدیمون یکی دوباری لاپایی داده بودم بهش یه بار دو بار هم از عقب حال کرده بودیم با هم ولی میگفت اصل کاریه باشه واسه وقتش وقتش هم شب عروسی بود شبی بود که بالاخره دو نفر که همو دوست دارن میتونن بدون ترس و استرس و… کنار همدیگه بخوابن لذت ببرن البته گفتم لذتی برای دخترا با درد همراهه بیشتر مواقع.
عروسیمون عروسیه ساده بود که تو باغ یکی از آشنا ها گرفتیم و طبیعتا میدونید عروسی هایی که تو باغن معمولا تا دم صبح طول میکشن بعضا ها هم تا دعوا طول میکشن حوالی 4.10 صبح مهمون ها کوتاه اومدن و بزن برقص و… تموم شد (راستی اینم بگم ما فقط جشن عروسی داشتیم نه هیچ رسم و رسوم بی معنی و مسخره و خرج تراش دیگه ای) تا به خودمون اومدیم و از دستشون خلاص شدیم ساعت حوالی 6 صبح رسیدیم خونمون یه خونه ی نقلی کوچیک داشتیم اون موقع که تو همون محله ی کودکیمون پیش خونه ننه باباهامون بود وقتی رسیدیم خونه دوتایی به قدری خسته و بیحال شده بودیم که تا اتاق خواب به زور خودمون رو رسونیدم و ولو شدیم تو بغل هم دیگه اونقدری خسته و بیحال بودیم که حتی حالمون نیومد باهم حرف بزنیم حتی لباسمون رو در نیاوردیم اول اون افتاد رو تخت بعد من تو بغلش و به خواب عمیق صبح زفاف فرو رفتیم نزدیک های ساعت 13 بود که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم حتما الان میگید کی بوده که اون موقع زنگ زده به ما؟؟؟
عرض میکنم یه اوشکولی بود که با یه اکرم نامی کار داشت پا شدم دیگه خوابم نبرد شوهرم همچنان در خواب به سر میبرد قیافه هامون دیدنی شده بود اون گریمش بهم ریخته بود من آرایشم نگاهش که تو خواب میکردم عین یه بچه معصوم بود چند بار تمونش دادم فایده ای نداشت اصلا انگار نه انگار دیگه عصبی شدم یه بالش برداشتم که بزنم رو صورتش (البته به شوخی) که یهویی سفت دستمو گرفت و پیچوند منو کشید تو بغلش گفت: میبینم که میخوای گربه رو دم حجله بکشی
خندیدم یکی زدم تو صورتش بهش گفتم: عوضی بیدار بودی؟ وحشی دستم درد گرفت
خندید بهم دست انداخت دور گردنم سرمو کشید سمت صورتش و یه بوس از گونم کرد سرمو گذاشتم روی سینه اش دستام انداختم دور گردنش خوابیدم تو بغلش از عرق های دیشب بدن جفتمون چسبنده بود حالمون خوب بود بهترین حال دنیا چند دقیقه ای تو این حال خوب غرق بودیم که شوهرم گفت: ببینم قراره تا شب عین تو جنازه رو هم بیوفتیم؟
بی ذوق اولین روز زندگی مشترکمونه ها
میدونم عزیز دلم ولی خب با شکم گرسنه که نمیشه زندگی مشترک رو شروع کرد میشه؟
خندیدم بهش گفتم: پاشو پاشو برو اول حموم سرو تنت رو بشور از قرار معلوم باید این رو تختیو بشوریم
پرتم کرد کنار ( از روی خودش منظور مه) بعدم یه بوس سفت از لبم کرد رفت شروع وایستاد رو به رو آینه همینطور یهو گفت:دهه من چرا این ریختی شدم؟؟؟ خندیدیم بهش و فتم کنارش گفتم: اجازه هست کمکت کنم گفت: اجازه من دست شماست بانو
کرواتش رو باز کردم کتش رو از تنش دراوردم شروع کردم به باز کردن دکمه های پیراهنش پیراهنش رو از تنش دراوردم گفتم: خب دیگه برو دوشتو بگیر
گفتش:دهه خانوم تازه داشتیم میرسیدیم به جاهای حساس داستان ها
یه چشم غره رفتم براش و گفتم: برو برو پرو نشو برو دوشتو بگیر بوی تنت خونه رو برداشت (حالا خودم بد تر بودم از اون ها البته همه این حرفا و کار ها با شوخی خنده بود)
خدا رحم کنه این که روز اول زندگی ا خدا به خیر کنه این سی سال رو
نگاهش کردم گفتم: سی سال؟؟؟ منظور؟؟؟
گفت: چیزی نیست به دل نگیر مگه نمیبینی تو سریال ایرانی ها همه میگن سی ساله با هم زندگی میکنن خلاصه این رو گفت خندید و رفت تو حموم منم نشستم جلو میز و شروع کردم به باز کردن موهام آخ نمیدونید چه کار سخته ای بد از اون وقتی شبها میخوابی موهات زیرت گیر میکنه ( اینم یه درد دیگه دختر بودن) مشفول فکر کردن بودم و باز کردن موهام همه اش میگفتم: یعنی عروس شدم؟ تموم شد؟ که همسرم نازنینم از حموم اومد بیرون در حالی که حوله رو دورکمرش پیچیده بود اومد پشتم دست هاش رو گذاشت رو شونه ام یه شونه هام رو مالید و گفت: نمیخوای لخت بشی شما؟
خندیدم بهش گفتم: کمکم کن
شروع کرد به باز کردن زیپ لباسم و بعد کمکم کردن تا لباس ها رو کامل دراوردم و جلوس با شورت و سوتین بودم از پشت سینه هام رو گرفت و شروع کرد به مالیدن دستمو از عقب انداختم دور گردنش چشم هامو بسته بودم همینطوری آه و ناله میکردم یواش یواش از پشت گردنمو لیس میزد سینه هام سفت شده بودن بر خلاف همه دخترا که استرس داشتن این روز من آروم بود آروم آروم سوتینمو باز کرد و سینه هامو محکم تو دستاش فشار میداد و با نوکشون بازی میکرد بعد منو برگردوند سمت خودش شروع کردیم به لب گرفتن دستام دور گردنش حلقه کردم پاهامو انداختم دور کمرش اونم از زیر کونم گرفته بود.
یه کم بعد لب گرفتن تو همون حالت پیشونی هامون رو چسبوندیم بهم با دستام لپ هاش رو گرفتم بهم خندیدیدم و گفتم: نمیخوای منو بذاری زمین کمرت درد میگیره ( من یه کم درشتم البته مثل خانوم ادل نیستم) منو گذاشت پایین حوله رو از دور کمرش کشیدم اونم حولم داد رو تخت و افتاد تو بغلم شروع کرد به خوردن سینه هام و لیس زدن شکمم به پایین تنه که رسید گفت:
خب عروس خانوم بریم سر اصل مطلب اجازه هست؟

خندیدم بهش گفتم: امان از دست تو اجازه برای چی دیگه
شورتمو از پام دراورد یه کم با کوسم بازی کرد و یه کمم لیسش زد بعد پاهامو انداخت روی شونه هاش دستاشو گذاشت کنارم (ستون کرد) منم بازو هاش رو سفت گرفتم گت: عزیز دلم ببخشید که باعث میشم اذیت بشی تو
خندیدم بهش گفتم: اه تو چقدر حرف میزنی کارتو بکن دیگه
بعد خون مالی شدنمو درد کشیدن و اینکه یکمم گریه کردمو… خودمون رو جمع و جور کردیم و رفتیم دوتایی تو حموم و مشغول شستن همدیگه شدیم و زندگی مشترک ما اینطوری آغاز شد بعد اون شب هم مثل خیلی از عروس و داماد ها راهی ماه عسل شدیم و تهران رو به مقصد یکی از شهر های سمال غربی ایران ترک کردیم .
اون شب وقتی تو بغل همدیگه خوابیده بودیم بهم گفت: چیه گریه میکنی؟
گفتم: هیچی چیز خاصی نیست فقط میگم چقدر زود بزرگ شدیم
گفت: پس تا میتونی استفاده کن چون ممکنه یه روز هایی که جونور های ریز و میزی کف اتاقمون وول میخورن اینقدر راحت و آزاد نباشیم.
راستم میگفتم دختر بزرگمون خیلی فضضوله خیلی شبهای جمعه میاد بینمو تو تخت میخوابه یکی دوبار هم تو حموم مچمون رو گرفته یه بار هم جمعه صبح وقتی خواب بودیم اومد پتو زده بود کنار میگت: مامان و بابایی شما ها چرا لخت میخوابید پیش هم مگه لباس ندارید؟
برای همه اتون آرزوی لحظه های شیرین و خوش رو میکنم و زندگی و آرزو میکنم اونقدر سرگرم شادی و تلاش باشید که اصلا فرصت پیدا نکنید که حتی فکر کنید غم و یاس هم وجود داره.

نوشته: شهرزاد قصه گو


👍 14
👎 7
32003 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

748064
2019-02-14 22:14:34 +0330 +0330

قشنگ بود ممنون
اگر تونستی بازم داستان بزار

0 ❤️

748066
2019-02-14 22:16:52 +0330 +0330

?

0 ❤️

748067
2019-02-14 22:17:25 +0330 +0330

من لایک کردم ولی
خوب که چی حالا؟؟

1 ❤️

748158
2019-02-15 07:32:40 +0330 +0330

اصلا نمیتونم بفهمم چطور از طرف انتظار داشتی بره حموم ولی خودت با همون بدن چسبی عرقی(طبق گفته خودت) گذاشتی کصتم بلیسه … خدا مبدونه بوی پنیر لیقوان میداده… :|

3 ❤️

748190
2019-02-15 10:24:42 +0330 +0330

چه جوری با ارایشو اون لباس خوابتون برد،واای منکه اصلانمیتونم باارایش بخوابم

2 ❤️

748225
2019-02-15 13:16:21 +0330 +0330

تو که باصدای تلفن پاشدی،یک دوش میگرفتی ارایش میکردی یک لباس توری میپوشیدی من نمیدونم با اون همه موگیر مثل میخ تو سرت چطور سر رو بالش گذاشتی و خوابت برد.
بعد شوهرت رو با بوسه صدا میکردی تا دوش بگیره تو این فاصله صبحانه رو درست میکردی تا روز اولت رو قشنگ شروع کنی
تو که زنی باید بیشتر فکر دوش گرفتن و بهداشت خودت باشی

1 ❤️

748620
2019-02-16 23:37:54 +0330 +0330
NA

داستان خوبی بود به استحمام شماهم کاری ندارم فقط مگه بچه نداری چطور با وجود اون باهمسرت میری حموم یا لخت میخابین که اون تن شمارو ببینه زشته واقعا میدونید اون بچه چقد اسیب روحی میبینه خودتو اصلاح کن دوست گرامی

0 ❤️