پزشک وظیفه شناس (۱)

1400/07/18

این داستان: برج میلاد

زادگاه من، منطقه ای زیبا در خطه سبزِ شمال، جایی بین کوه های بلند و یه رودخانه ی خروشانه، که نفسِ طبیعتِ سبزِش، طراوت و تازگیِ جانهاست. یک شهر کوچک با مردمانی خوش قلب و ساده که غمهاشونو، تو پستوی خانه ی دلشون پنهان میکنن و شادیشون رو با فروتنی، پیشکش مهمانشون.

اسمم بهادر و فارغ التحصیل رشته پزشکی هستم. تو تهران مهمترین تجربم این بود که هیچی بعضِ این نیست که تو شهر خودت نزدیک به خانواده وبستگانت زندگی کنی. پدر ومادرم فوت کرده اند، اما سه برادر دارم و البته یک خواهرِ ته تغاری، ولی چون هفته پیش با هم بحثمون شد، ترجیح میدم دربارش حرفی نزنم. سوای پزشکی، یک بوکسور هم هستم، هیکلم ورزیده و عضلانیه ولی بطور حرفه ای پیگیر بوکس نشدم.

تو شهرمون، فقط یک دشمن دارم " محمود". اونم مثل من، جنگجو ودرشت هیکله. از بچگی ما دو تا، تو جنگ و مرافعه بودیم. اگه بیشتر از پنج دقیقه حرف میزدیم کارمون به دعوا میرفت، ولی همیشه راز دارِ هم بودیم حتی در بدترین حالتِ دشمنی. اختلافمونو فقط با مشت حل میکردیم. محمود سوم دبستان، مدرسه رو ول کرد، رفت تو یه مکانیکی. ولی از اونجاییکه، سخنران و البته زبانبازِ خیلی ماهری بود. شروع کرد به زدوبند با کله گنده ها، بالاخره هم شد رئیس شورای شهر.

منم بعد از فارغ التحصیلی برگشتم به شهر کوچک خودم. یه خونه مناسب دست و پا کردم. یه بخش از خونه رو واسه مطب روبراه کردم، با یک در ورودی جداگانه، اون طرفم واسه زندگی خودم. هم مستقل بودم هم نزدیکِ خواهر برادرام. فقط یه مشکل وجود داشت. این خونه دیوار به دیوارِ خونه محمود بود، و البته تنها خوبیشم، محبوبه خواهر محمود. دوره دبیرستان از لجِ محمود، با خواهرش محبوبه، دوست شده بودم. از من دو سال کوچیکتر بود. وقتی رفتم دانشگاه، محبوبه هم ازدواج کرد، ولی نازا بود، شوهره هم طلاقش داد. روز اول افتتاح مطب اومد دیدنم.

با خنده گفت:
‐ مبارک باشه بهادر، اینجا مطبه، نمیدونم بگم ایشالا کارت رونق بگیره یا نگیره؟
‐ ممنون عزیز، بستگی به مرام و معرفت ویروسا و باکتریا داره.
-یعنی اگه مرامشون بزنه بالا، من میوفتم زیر دست تو؟
‐ حالا چرا میخوای ویروسا رو واسطه کنی؟
-اینجوری راحتتر از فیلترِ محمود، رد میشم

رفتیم تو گذشته و به کارای محمود و خاطرات خودمون میخندیدیم.

‐ محبوبه الآن چیکارمیکنی؟
-خونه داری. شدم معاون اولِ مامان تو مطبخ. کاری ندارم غیر از این. دانشگاه قبول شدم محمود نذاشت برم گفت راهش دوره. حالا هم که زندگیه روزمره. واسه خودم زندگی میکنم.
-پاشو بیا همینجا مشغول شو. تو که باشی زنها هم آسوده تر میان اینجا
-محمود رو چیکارش کنم؟ زیرِ بار نمیره
-بهش بگو اینجا که راهش دور نیست، بغل خونتونه، تازه یه دو تا چیزم از پرستاری یاد می گیری

اهالی رفته رفته پاشون به مطب باز شد. محبوبه هم با علاقه و هیجان، مشغول کار بود. اوضاع به روال معمول می گذشت تا اینکه یه شب که با یه سبد پر از تخم مرغ، سوار دوچرخه از خونه خواهرم برمی گشتم، یه شخصی که خودشو کاملا پوشونده بود، ناغافل از پشت پرچین ها پرید بیرون با یه چماق گنده، یک ضربه سنگین به پشت من کوبید و بسرعت برق ناپدید شد. من که دوچرخه و سبدِ تخم مرغِ آویزون به فرمونش، دستو پامو بسته بود، یه ضرب چوبِ حسابی خوردم. تا به خودم اومدم یارو مثل یه قطره آب رفته بود تو زمین.

باورم نمی شد که همچین اتفاقی برام افتاده. درد شدیدی تو کمرم بود. اگه می فهمیدم کارِ کی بود یه لوله ی آزمایشگاهی، پر از آب منی تو جمجمش فرو میکردم. این قضیه شناختنِ مهاجمِ چماق بدست، مثل استخونِ ماهی تو گلوم گیر کرده بود.
تصمیم گرفتم یک روز به خودم استراحت بدم. به محبوبه هم زنگ زدم که نیاد. مدتها بود توجهی به باغچه کوچک توی حیاط نداشتم. حالا فرصت مناسبی بود که بهش برسم.

زنگ خونه رو زدند. با یه بیلچه تو دستم درو باز کردم

-سلام
-به به محبوبه خانوم سرافراز فرمودین، بفرمائید
-صدات پای تلفن سرحال نبود.
-از کارِ زیاده، تصمیم دارم این باغچه رو درستش کنم توش سبزی بکارم، اینجا یه رنگ و بویی بگیره، خوشم نمیاد حیاط اینقدر بی روحه
-مطمئنی فقط بخاطر رسیدگی به باغچه، مطب رو تعطیل کردی؟
رفتیم تو خونه. محبوبه ول کن نبود پاپیچِ من شد. ماجرا رو بهش گفتم و تاکید کردم به هیچکس نگه تا بتونم اون پفیوز رو گیر بیارم.

محبوبه گفت:
-میخوای به برادرم قضیه رو بگم؟
-هرگز. محمود خودش متهم ردیف اوله
-باشه هرجور مایلی. اجازه بده کمرت رو ببینم
-چیز مهمی نیست
-ضرری که نداره
تیشرتم رو درآوردم و محبوبه مشغول معاینه شد.

‐ زخم نشده فقط ورم کرده یه کمی با روغن ماساژ بدم بهتر میشه. برو تو اتاق رو تخت دراز بکش.
واقعا دلش میخواست کاری کنه که روحیم بهتر بشه. روی تخت دمر خوابیدم و محبوبه، به آرامی شروع کرد به ماساژِ پشتم.دستاشو از بالای سرشانه هام میاورد تا پایین جایی که دیگه شلوار گرمکنِ ورزشیم نمیذاشت دستش پایینتر بره، سپس دوباره دستای معجزه گرِ محبوبه میرفت بالا. ده دقیقه به همین حالت ادامه داد. من که دیگه رفته بودم تو عالم خلسه. لباشو آورد نزدیک گوشم و با یه لحن آرام و شهوت انگیز گفت:
-هنوز کمرت درد میکنه؟
-کمرم بهتر شده ولی درد رفته تو پاهام
-درد چطوری رفت تو پات؟
-با یه تاکسی رفت
محبوبه با خنده گفت:
-عجب تاکسیه شیطونی، رانندش که زیر دستِ منه، خود تاکسی الان کجاست؟
-الان رسیده زیر ناف
-بذار همونجا خفتش کنیم فرار نکنه

خودمو یه وری کردم، از روی شلوار کیرمو لمس کرد.
-اووف اینکه تاکسی نیست، شده برج میلاد
لبخند زنان بلند شدم دستشو گرفتم و بوسیدم. حالا صورتِ قشنگش مقابلم بود. تو چشمهای هم نگاه کردیم، لبهامون به آرامی بهم قفل شدند. سپس محبوبه بلند شد، مقابل چشم من تمام لباساشو درآورد اومد روی تخت دراز کشید چشماشو بست. پستوناشو آرام نوازش کردم و شروع کردم خوردنِ نوکِ سینه هاش. با هر مکش پستوناش توسط لبهام، کیرم سفت تر و داغتر میشد. از بین سینه هاش تا زیر نافشو بوسه بارون کردم. بین پاهاش نشستم و روناشو باز کردم. یه کوس خیس و زیبا. پس از کمی مالش رانهاش، کیرمو با فشار تو کوس تنگش فرو کردم و آرام، تو کسش حرکت دادم. میخواستم تمامِ لذتِ ممکن رو از کوسش بگیرم. کم کم، حرکات من داشت سرعت می گرفت و محبوبه غرق در ناله های لذت بود. نوک سینه هاش سفت شده بود. ناله های بلند محبوبه منو دیوونه کرده بود. بازوهای منو محکم گرفت و با چند تکان، زیر من بیحال شد. با دیدن ارضا شدنِ محبوبه، مقاومت منم تموم شد و با چند ضربه محکم آبمو تو کوس نرم و تنگش خالی کردم. مدتی همون طور گذاشتم کیرم تو کوسش بمونه و همزمان لبهای همدیگرو می خوردیم . حیفم میومد که اون لحظات تموم بشه،لحظاتی که برای هر دومون یک خاطره شد. یک ظهر خاطره انگیز.

اما در خارج از فضای آرام و رمانتیک من و محبوبه، تب و تابِ انتخاباتِ شوراها، تمام شهر رو، فرا گرفته بود و رقبا مشغول حذف یا ائتلاف با یکدیگر بودند. ولی محمود با سخنرانیهای آتشینش، تونست نظر مردم رو جلب کنه و مجددا تو انتخابات، برنده شه. چند شب بعد از انتخابات، محمود اومد خونه من. از وقتی مطب زده بودم، این اولین باری بود که میومد. مستِ غرورِ پیروزی بود
-محمود نوشیدنی چی میخوری؟
-اگه هست یه چای
نمیدونستم بو برده بود با محبوبه خوابیدم یا نه.
با یه سینی چای وارد هال شدم، گذاشتم رو میز جلوی محمود.
-دکتر، وضع کاریِ محبوبه چطوره؟ چیزی از کار یاد گرفته؟
-کارو زود میگیره، استعدادش خوبه ولی نه به زرنگیِ برادرِ بند بازش.
محمود رفت تو موضع دفاعی:

-تیمِ کاریِ من خدمات زیادی کرده. ما از کارای انجام شده یه لیست تهیه کردیم گذاشتیم جلو مردم ببینن
-به من بگو از زمانیکه من دیپلم گرفتم تا الآنیکه برگشتم، اینجا چه تغییری کرده، خیال کردی داری تو یه جلسه انتخاباتی نطق میکنی؟

محمود با غیض گفت:
-فکر میکنی اگر شخص دیگه ای مسئول بود، اوضاع بهتر ازاین میشد؟
-نظر خودت چیه؟
-سعی کردم کارام شفاف باشه، خب هر چند ممکنه یه جاهایی هم، سامورایی کشیده باشم.
-مثلا کجا؟
-مثلا دو هفته پیش تو رو با چوب زدم.
-چرا؟
-چون مخ محبوبه رو زدی که بیاد پیشت کار کنه.
-توهین به پزشک، یعنی جسارت به جامعه پزشکی. فدراسیون بوکس از این گناه بزرگ نمیگذره.

محمود چاییشو خورد و بلند شد:
-زنم بارداره زیاد نمیتونم تنهاش بذارم.
محمود رفت دم در، پشت به من شروع کرد به چک کردن موبایلش.
رفتم پشت سرش. همونطور سیخ وایساده بود. میخواستم با یه مشت بکوبم پسِ کله اش، اما منصرف شدم. دستای من برای درمان بیماران بود. ولی پاهای من که همچین رسالتی نداشتن.

لگد، عین صاعقه رو پشتش فرود اومد. محمود بخوبی ضربه رو تحمل کرد.

-پنج دقیقس منتظرشم حالا سبک شدم
-منم همینطور

ادامه...

نوشته: SILAXX


👍 18
👎 3
50401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

836671
2021-10-10 04:36:17 +0330 +0330

آقای دکتر، " هیچ چیزی به از این نیست که…" شما مرقوم فرمودید " هیچ چیزی بعضِ این نیست که…". بقیه اش هم با دوستان.

0 ❤️

836686
2021-10-10 07:01:27 +0330 +0330

سلام از نوشتار شما لذت بسیار بردم و با اینکه بچه تهران و اصالتا تهرانی هم هستم به زندگی آروم شما حسادت کردم از بس خودمون و توی زندگی و کار غرق کردیم .

1 ❤️

836687
2021-10-10 07:06:29 +0330 +0330

جناب خرس هیز
دوست نادیده سلام .
اگر کمی دقت بفرمایید نویسنده از کلمه ای اصیل فارسی استفاده کردند که در گذشته در زبان فارسی بصورت کاملا عادی توسط مردم استفاده می‌شده و زبان محاوره ای هست که هنوز در بخش هابی از ایران عزیز استفاده میشود ، مانند استان اصفهان و چند جای دیگر که زبان فارسی همچنان بشکلی از اصالت گذشته را نشان میدهد . از شما جهت این یاد آوری معذرت می‌خوام اما لازم بود این موضوع گوشزد شود تا کسی تصور نکند این کلمه اشتباه هست .

1 ❤️

836688
2021-10-10 07:10:06 +0330 +0330

حرف از اصفهان شد بیاد دوست عزیزی افتادم که بوکسور بود و مقام سوم کشوری داشت مربی گری هم میکرد خانمش هم وکیل هست و خودش ساکن تهران ، مدتهاست خبری ازش ندارم حمید خان استکی پسری خوب و با شعور که کمی هم خصلت رندی و پول دوستی و داشت که سوژه خنده و شوخی شده بود هرجا هست موفق باشه

1 ❤️

836780
2021-10-10 20:42:25 +0330 +0330

لحن داستان گرم و گیرا بود
خود داستان هم زیبا و دلنشین
لایک۹ خدمت دستان هنرمند شما

1 ❤️

840412
2021-11-02 16:52:53 +0330 +0330

آقا silaxx لطفا ادامه ی این داستان زیباتون رو قرار بدید ، مطمئنم به جز من افراد دیگری هم هستن که از این داستانتون لذت بردن و باهاش خندیدن.

0 ❤️