پسری (نه چندان کوچک) که بابا نوئل فراموشش کرد

1395/08/19

تیمی بیدار شد و چشماشو مالید. روز کریسمس بود! با هیجان از تخت بیرون پرید و به طرف شومینه رفت,جایی که جوراب کریسمسش اویزون بود. دستای مشتاقش اونو از رو میخ کج شده پایین اورد,با چشمای گشاده,داخلش رو نگاه کرد و . . . هیچی پیدا نکرد. . .
هیچی.
رو زمین افتاد و گریه کنان زمزمه کرد:“اوه, بابا نوئل. تو منو فراموش کردی؟”
یه نوری تو اتاق روشن شد,ناگهانی شروع شد و تو هوا معلق بود. هی روشنتر و بزرگترو شدیدتر میشد. تیمی بهش خیره شد و همینطور که نور شدیدتر میشد پلکاش بسته تر میشدند.
ناگهان یه صدای نرم مثل ترکیدن حباب شنیده شد و تو هوا یه فرشته ی کریسمس معلق بود.
بدون اینکه نیازی باشه گفت:"من فرشته ی کریسمس هستم. "
تیمی ناباورانه پلکاشو مالید.
"یه فرشته؟منظورت مثل کسیه که بقیه رو خیلی دوست. . . "
"اممممم نه! "فرشته حرفشو قطع کرد و گفت"یه فرشته که آرزوهارو براورده میکنه. و من در ضمن تو کارم خیلی خوبم. "
تیمی نزدیک شد. فرشته یه لباس طلایی از جنس بال سنجاقک تنش بود, موهای بلند و نقره ای داشت,یه کم مثل موهای مادربزرگ که البته رو این داف که جلوش بود خیلی جذاب به نظر میرسید و یه شنل که از جنس قطرات عسل زنبور بود. تو فکرش گفت. "چه نازه! "
“اسم من تیمیه . . . . . شما کربل هستید”
که فرشته اخم کرد و وسط حرفش پرید و گفت: “نه,تانگالینگ. ما نمیخایم قانون کپی رایت رو زیر پا بزاریم,درسته؟”
“سلام تانگالینگ. من تیمی هستم”
تانگالینگ چشماشو برمیگردونه و: "ببین, تو روی لیست من هستی ,احمق! و امسال یه لیست خیلی طولانیه,بابا نوئل یه عادت زغال سنگی پیدا کرده. "
تیمی گفت:"برام توضیح بده. من تبلیغاتشو تو تلویزیون دیدم. "
تانگالینگ دوباره چشماشو برگردوند"بچه های این دوره و زمونه! . "
دور اتاق پرواز کرد و رو لبه ی تخت نشت و پاهاشو رو هم انداخت,چوب جادوگریشم تو دستش. سر تا پای تیمی رو نگاه کرد. به نظرش بد نبود یه چند تا بوسه ازش بگیره. فکر کرد. تیمی نباید تو لیست من باشه,بابا نوئل دوباره سرش زغال سنگ برداشده. مهم نیست. اینجا اومده بود کاری انجام بده و بهتره که زودتر دست به کار بشه.
"درسته,تیمی من میتونم آرزوهاتو براورده کنم. بگو. برای کریسمس چی دوس داری؟“موزیانه با یه حالت thigh لبخندی زد,چونکه . . . بله. . . فرشته ها میتونن اینکار رو بکنن.
تیمی دستاشو به هم مالید و با تامل لباشو لیس زد. “من یه . . . . ست کامل قطار با ریل میخوام. "
تانگالینگ تو فکرش گفت. گائیدمت. چه احمقی! در هر صورت من اینجام تا کارمو انجام بدم.
چوبشو تکون داد. نور و سپس بنگ. یه ست قطار ظاهر شد. تیمی روش پرید و گفت"عالیه”
تانگالینگ همینطور نگاش کرد و تیمی هم جعبه رو پاره میکرد. درش اورد و عاشقانه نوازشش میکرد. چوبشو تکون داد. لباسش یه سایز کوچیکتر شد و سینه هاشم یه سایز بزرگتر. یه مقدار خودشو عقب داد و موهاشم از پشتش اویزون شدند.
“بعد گفت” دیگه چی میخوای؟”
تیمی بهش نگاه کرد,به سینه ها و پاهاش خیره شد. تانگالینگ چوبشو تکون داد و لباسش دوباره یه سایز کوچیکتر شد. خط سینه و نوک ممه هاش کاملا واضح بود.
صورتش قرمز شد و “اممممممممممممم… "
فرشته"بله… "
تیمی"امممممم… من . . یه اتاری میخوام”
فرشته با عبوصی پرسید"تیمی,تو چند سالته؟"اینجا فرشته داشت اعصابشو از دست میداد!
“من هیجده سالمه”
تانگالینگ نتونست باور کنه. “هیجده؟و هنوز با اسباب بازی حال میکنی؟تو چه نوع پسری هستی؟من اینجا وایسادم و نیمه لخت شدم که یه کم تفریح کریسمسی بکنیم,اونوقت تو اسباب بازی میخوای؟”
تیمی قرمز شد"خوب… من ,میدونی… زیاد با دخترا تمرین نکردم. "
تانگالینگ با سینه های سپر کرده و دستای رو باسن و چشمای درشت خیره شده بود.
درحالی که به قطار اشاره میکرد گفت:"اگه وقتتو با این اشغالا تلف کنی بازم هیچوقت دستت به دختر نمیرسه! "
چوبشو تکون داد و به اندازه ی عادیش بزرگ شد که برای فرشته ها فقط پنج فیت و سه اینچه.
"اتاری؟نظرت در مورد بازی با یه دختر چیه؟ "و چوبش بالای سرش معلق شد.
"ساکت باش,شششششش, وگرنه مه تر و په تر رو بیدار میکنی.
تانگالینگ اهی کشید و صداشو پایین اورد,"همونطور گه گفتم نظرت در مورد بازی با دختر چیه؟“با گفتن این چوبش دورش چرخید و بدون لباس ,با بدنی صورتی اونجا نمایان شد.
فک تیمی باز موند, بهش خیره شد. فرشته یه کم هتیزتر شد. چوبشو دوباره تکون داد و تیمی یه احساس عجیب تو شلوارش حس کرد. دوست مخصوصش شروع کرد مثل یه قطار راست شدن. بزرگتر و بزرگتر می شد. تانگالینگ یه لبخند موزیانه زد و با سر به کس تیغ زدش اشاره ای کرد.
“میخوای قطارتو بکنی تو تونلم؟”
تیمی تو یه لحظه همه ی لباساشو دراورد. تانگالینگ قبل اینکه قطار کریسمسشو تو دستش بگیره اونو چند بار بوسید. بعد اونو به داخل تونلش راهنمای کرد.
“اوووه ه ه ه ه, زود باش اقای راننده. قطارتو بکن داخل بیارش بیرون. بکن داخل بیارش بیرون.
تیمی خیل فرز یاد گرفت. خیلی زود قطارش داشت هی عقب و جلو میکرد. دستاش ممه هاشو پیدا کردن. مثل بوق اونا رو فشار میداد. تانگالینگ بهش گفت مهارت رانندگیت خیلی خوبه. خیلی خوب یاد میگرفت. خیلی زود تانگالینگ شروع کرد موتورشو با اب تونلش خنک کردن.
“فرشته پرسید"لازم داری زغال سنگ بار بزنی؟”
“از کجا زغال سنگ بگیرم؟”
تانگالینگ دوباره تو فکرش گفت گائیدمت,. . . چونکه دایره لغات محدودی داشت. تیمی رو از تونل جلویش یه کم دور کرد و برگشت رو شکمش. کونشو باز کرد و در تونل عقبیشو به تیمی نشون داد.
گفت"عمیق بِکَن. "
لوکوموتیوش کاملا لیز بود و خیلی راحت وارد شد. دستاش رو کونش. . . یواش وارد کرد.
“اووووو اوووووو”
فرشته"اوووووه ه ه ه ه ه "
تیمی"ووووووووو ووووو اوووووووو”
فرشته"اوووووووووووووو”
تیمی داد زد:"اووواواواوواوواه ه ه ه ه ه اووو "
فرشته هم داد زد:"آه ه ه ,زندگی به گند کشیده شده ی من! "
تیمی داشت سوراخ زغال سنگشو خیلی سریع و عمیق میکند, که یه دفعه گفت:“تانگالینگ فکر کنم الان همه ی روغن موتورم بریزه”
تانگالینگ که نمیخواست همچین متاع کم پیدایی رو از دست بده, قطارشو دو دستی به طرف صورتش گرفت و دهنشو باز کرد. روغنش فوران کرد و همزمان گلو و صورتشو پوشوند.
تیمی:"اوه ه ه ه ه ه ه "
تانگالینگ گفت:"یامیییی من عاشق کریسمس سفیدم! "درحالی که داشت اخرین قطرات روغن تیمی رو از رو موتورش میلیسید. قطار تیمی هم خیلی با سرعت داشت جمع میشد جای خودش.
"ممنون تانگالینگ. این بهترین هدیه ای بود که تو عمرم گرفتم. من فقط دنبال چند تا اسباب بازی و اجیل تو اون جوراب میگشتم ولی این یه سورپرایز عالی بود! سال بعد هم همین ارزو رو از بابا نوئل میخام. "
تانگالینگ چوبشو تکون داد. لباساش به حالت عادی برگشت وهیکلشم به مثل یه فرشته کوچیک شد.
"تو رو به گائیدن قسم میدم به بابانوئل نگو! "با اخم اینو گفت:"نمیخام بقیه ی سال منو هو هو چی چی هو هو چی چی صدا کنه. "
کریسمس مبارک باشه:)

ترجمه:‌ Papa


👍 5
👎 2
9435 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

564004
2016-11-10 01:58:52 +0330 +0330

جالب ومتفاوت بود…اینجا خبری ازبابانوئل وتانگالیگ نیس؛اینجا حاجی فیروزه کونت میسوزه

1 ❤️

564032
2016-11-10 12:03:23 +0330 +0330

ههههه خوب بود کمی خندیدم به زور و جالب بود. گاییدمت!

0 ❤️