پسر خجالتی

1397/11/03

سلام کوچیک شما محمد هستم ۲۴ ساله از تهران شاید الان با خودتون بگید معرفی نیاز نیست سریع داستانتو بگو میخوایم جق بزنیم اما خب من داستانم زیاد بدرد جق زدن نمیخوره?

از بچگی خیلی سر به زیر و مودب بودم کل فامیل من رو اسوه ادب میدونستن و اعتقاد داشتن من تو فامیل تکم از اونایی بودم که تو مجلسا یه گوشه مینشستم و به افق خیره میشدم همه به بچه هاشون میگفتن یکم از محمد یاد بگیرید نگاه کنین چقد ساکت یه گوشه نشسته با کسی کار نداره سر همین سرکوفت زدنا بچه های فامیل من رو جایی گیر میاوردن حسابی گوش مالیم میکردن زورمم که بهشون نمیرسید و جالبیش این بود اونا فکر میکردن من میرم یه گوشه میشینم ساکت و با ادب اما از درون من خبر نداشتن که با اون سن کمم تقریبا تازه ۷ سالم شده بود میرفتم گوشه دیوار تا بتونم راحت از زاویه های مختلف زنا و دخترای فامیل رو دید بزنم از بچگی کصکش کوچکی بودم برا خودم رحم به صغیر و کبیر نمیکردم فقط فکر و ذکرم دید زدن مردم بود و تو کودکی برای خودم سرگرمی خوبی درست کرده بودم شاید باورتون نشه اما هیچ حس خاصی نداشتما ینی حسی که بگم حشری میشم یا تحریک اصلا در کار نبود ولی اینکار برام تبدیل به یه عادت شده بود و ازش لذت میبردم تو مدرسه هم همه چی طبق روال بود کلاس اول با ذوق و شوق از صبح تا شب مینشستم الفبا نوشتن همیشه بر عکس بقیه بودم تو محله ما همه معمولن از زن و مرد میرفتن بیرون زنا پیش هم مینشستن مشغول حرف زدن بچه ها بازی میکردن اما من از بچگی با تنهایی بیشتر حال میکردم و همینم باعث شده که الان رو برای هیچکاری نداشته باشم و نتونم با کسی ارتباط برقرار کنم کلا به قول مادر پدرم که میگفتن محمد تو در آینده تو با این اخلاقت تو اجتماع یه تو سری خور حمال میشی? اینو همیشه تو سر من میکوبیدن

پدرم کارگر ساختمونی بود مادرمم خانه دار خواهر برادرم نداشتم تک و تنها همیشه تو خونه شما فکرشو بکن همه میگفتن چجوری تو تنهایی میتونی دوام بیاری اما من همیشه میگفتم با تنهایی بیشتر حال میکنم این تکیه کلامم از پسرعموی بزرگم یاد گرفته بودم کلا وقتی میرفتیم تو یه جمع سعی میکردم علاوه بر دید زدن اقوام به حرفاشون کامل گوش بدم و دو سه تا لفظ سنگین یاد بگیرم تا همه بگن تو چقدر شیرین زبونی و ازم تعریف کنن به هیچ وجه خایمال نبودم و التماس نمیکردم تو بچگی غروری داشتم که جوون ۲۰ ساله نداشت اما اینکه همه جا ازم تعریف کنن بهم حس قدرت میداد حس اینکه من از بقیه بهترم واقعا منو شاداب میکرد روزگار تخمی همینجوری میگذشت و من تازه فهمیدم دارم چجوری سر این روابط اجتماعی ضعیفم ضرر میکنم اینقدر خجالتی بودم که تا با یه جنس مونث به گفتگو میپرداختم از خجالت میخواستم آب شم روزگار همینقدر سریع گذشت که شد ۱۳ سالم درسته گریز طولانی زمانی زدم اما اینجوری بهتر بود رفته بودیم یه محله جدید با ادمای جدید منم بزرگ تر شده بودم و همینطور هم خجالتی تر تو راه مدرسه سر پایین میومدم و سر پایین میرفتم درسمم بشدت خوب بود چون اون موقع هیچ وسیله بازی نداشتم حتی در بچگی اسباب بازیم نداشتم کلا با بقیه بچه ها فرق داشتم فقط سرم تو کتاب و درس بود اینجوری بیشتر حال میکردم اوایل بخاطر وضع بد مالی پول نداشتم کتاب بخرم و دائما گله میکردم شاید الان بگید کم چاخان بگو ولی من عاشق کتاب بودم و هستم بعضی روزا گریه میکردم تا مادرم پول بده جمع کنم یه کتاب بخرم اما امان از نداری. اول راهنمایی بودم معدلم شد ۱۹/۹۳ تو کونم عروسی بود که به به کلی کادو در انتظارمه چون بقیه دوستانم با معدلای ۱۸ و ۱۷ کلی براشون کادو میخریدن خلاصه مادرم اومد کارنامه رو گرفت رفتیم خونه بابام اومد و کارنامه رو نشونش دادم دید و کیف کرد و گف افرین منم خر کیف گفتم بهم چی جایزه میدی دیدم دست کرد تو جیبش یه پونصد تو منی داد گف اینم جایزه نمره خوبت گفتم فقط پونصد تومن من با این پول چیکار میتونم بکنم که گفت بخدا هنوز بهم حقوق ندادن منم با اخم گفتم باشه و سر خرو کج کردم تو حیاط حتی من اتاقم نداشتم برم توش درو ببندم زار بزنم در این حد بدبخت خلاصه فرداش رفتیم مدرسه و سر کلاس عین برج زهرمار بودم که اخر کلاس دبیر عربی که پیرمردی خوشرو و مهربان بود گف زارعی اخر کلاس وایسا کارت دارم از روی اجبار چشمی گفتم و باز رفتم روی حالت برج زهر مار کلاس تموم شد رفتم پیشش گف زارعی چته چرا اینقدر ناراحتی منم چون خیلی این دبیر رو قبول داشتم سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم کارناممو از جیبم در اوردم نشونش دادم وقتی نمره هارو دید لبخندی زد گف زنگ مدرسه که خورد وایسا تا جایی بریم چشمی گفتم رفتم پیش بچه ها تو زنگ تفریح یه کصچرخی زدم کلا کلاسا که تموم شد خواستیم بریم خونه وایسادم دم ماشینش تا بیاد اومد گف بشین بریم گفتم بدبخت شدم، کونمو از دست دادم اما رفتیم بغل یه کتاب خونه عمومی و منو برد تو منو میگی پشمام ریخته بود بخاطر فاصله زیاد کتابخونه و خونه ما و بخاطر اینکه کلا زیاد اهل گشت و گذار نبودم کتابخونه تا حالا نرفته بودم

رفتیم داخل و من از تنوع این همه کتاب جوری ذوق زده شده بودم که گویا برده بودنم شرکت مایکروسافت رو بنامم کنن خلاصه رفتیم با مسئول کتابخانه حرف زدیم برای عضو شدن من تو اون کتابخونه گفت باید ۱۰۰۰ تومن پول و سه قطعه عکس ۴×۳ بیاری منم که تو کونم عروسی بود یهو با این حرفا به عزا تبدیل شد یک بخاطر اینکه پول نداشتم دوم بخاطر اینکه هرچی عکس داستم برده بودم داده بورم به مدرسه بابت ثبت نامم خلاصه خجالت کشیدم به دبیرمون اقای کشاورز بگم گفت سوار شو بریم از خونتون عکس بر داریم که گفتم متاسفانه من عکس ندارم تعجب کرد ولی گفت فدای سرت الان میریم عکس میندازی اینقدر خوشحال شدم که نگو خلاصه رفتیم عکس گرفتیم بنده خدا ۳ ساعت بخاطر عکسا معطل شد که حد فاصلش منو برد رستوران برام یه پرس چلوکباب خرید و منم عین گرسنه ها که انگار ده ساله غذا نخوردن هجوم اوردم به غذا اینقدر گرسنمون بود که تخمم نبود همه دارن عین بز بهم میخندن چون داشتم چیز مالی رو از دست میدادم اخرین باری که کوبیده خورده بودم یکسال پیس بود که داییم از مکه اومد خلاصه ایتقدر زود زود داشتم میخوردم معلمم گف زارع یکم آرومتر بخور میمونه گلوت حین غذا خوردن ازش دلیل اینکارا رو پرسیدم و اون گف این ها جایزه کارنامته و گفتم چه دلیلی داره بخواید به من جایزه بدید گف کالا منکه فرزندی ندارم فکر میکنم توام جای بچه من اون پیرمرد واقعا فرشته بود

خلاصه منو برداشت سوار ماشینش کرد رفتیم عکاسی عکسارو گرفتیم دوباره رفتیم کتابخونه و خلاصه پول رو هم داد منو ثبت نام کرد یه کارت هم بهم دادن منم همون موقع خوشحال رفتم سه تا کتاب برداشتم دوتاش از تولستوی و یدونشم مال زیگموند فروید بود اکه اشتباه نکنم معلمه کتابارو که دید تشتکاش پرید گف تو با این سنت مگه چیزی از این ها میفهمی براش توضیح دادم وقتی بچه تر بودم داییم که استاد دانشگاه بود برام کتابای تولستوی و فروید رو میخوند و برام توضیح میداد خلاصه رفتم خونه و پریدم تو حیاط کتابارو وا کردم و بسم الله شروع کردم به خوندن چند روز بفد کتابارو تموم کردم رفتم پیش دبیرمون گفتم کتابارو تموم کردم افرینی گفت و انتظار داشتم بازم مثل اون روز من رو ببره کتابخونه اما زهی خیال باطل ادرس کتابخونه رو داد و من پیاده پاشدم رفتم کتاب خونه اونجا میدیدم که دخترای دانشجو و دانش آموز میشینن کتاب خوندن و تحقیق کردن که منم به واسطه اونا شاخکام تیز میشد مینشستم اونجا کتاب میخوندم و اینو و اون رو دید میزدم یه روزم تو همون کتاب خونه خیلی به یه دختره زل زدم که گفت چیه نگا داره منم از خجالت سرمو انداختم پایین یهو یه پسره خیلی مودب و متین اومد کنارم گف چه جالب توام داری کتاب فروید میخونی بیا بریم بیرون یکم دربارش صحبت کنی منم که انگار مثل خری که بهم تیتاب داشته باشم قبول کردم منو برد پشت کتابخونه بهش گفتم همونجا حرف میزدیم گف وایسا یهو دیدم سه تا از دوستاشم اومدن و اون دختره هم اومد خلاصه اینا ریختن سرم تا میخوردم زدن دختره اومد جلو گفت بگو گوه خوردم منم که کله شق گفتم عمرا جنده کوچولو?باز روز از نو روزی از نو ، بیشرفا حداقل ۲۰ سالشون بود خجالت نمیکشیدن ضعیف گیر اورده بودن اخراش دیگ بیهوش شدم از درد دیگه نفهمیدم چیشد تا تقریبا یکم بعدش آب پاشیدن رو صورتم بلند شدم دیدم یه پسر خوش چهره که اسمش مسعود بود آب رو ریخت بلند شدم تشکر کردم براش توضیح دادم چرا اینجوری شده گف اگه هیز باشی سرتو به باد میدی پسر

خلاصه موقع برگشت تا خونه تا یه جا باهم هم مسیر بودیم مسعود ۱۹ سالش بود بدنساز بود و خوشگل با چشم و ابروی مشکی خلاصه خیلی دخترکش بود و حین برگشتن مسیر دخترای زیادی نگاهش میکردن اونم عین خیالش نبود خلاصه از اون به بعد من با مسعود دوست شدم تفاوت سنی مون خیلی زیاد بود اما مسعود تنها کسی بود که منو درک میکرد به واسطه دوستی و وقتگذرونی با مسعود و تردد زیاد به سمت کتابخونه از درس و مشق افتاده بودم سده بودم یه محمد دیگ با روحیات جدید منی که در روز بجز مسیر مدرسه یا خرید کوچیکی برا مادرم یه قدم بر نمیداشتم حالا با مسعود خیابونا رو متر میکردیم منم شاداب تر شده بودم اما خب هنوزم روابط اجتماعیم ضعیف بود و با کسی چه پسر و چه دختر نمیتونستم برنامه دوستی بریزم خلاصه هر چقدر ما وضع مالمیون تخمی بود وضع مالی مسعود اینا عالی بود باباش بهش قول داده بود فارغ التحصیل بشه یه پژو میندازه زیر پاش منم همیشه حسرت میخوردم اما چه میشه کرد منو مسعود خیلی با هم خوب بودیم خیلی عین دو تا برادر حتی بعضی موقع ها برای شام میرفتم خونشون خلاصه همیشه به درد و دل هم گوش میکردیم تو ۱۵ سالگیم به بلوغ رسید بودم و عین سگ بولداگ حشری بودم و خیلی دلم میخواست دوست دختر داشته باشم خلاصه خجالتم میکشیدم به مسعود بگم چون اونم مثل من اهل دختر بازی نبود در اخر با هزار زور و زحمت بهش گفتم در عین ناباوری موافقت کرد با هم بریم دو تا دخور مخ کنیم اما من فقط به پشتوانه مسعود میرفتم چون خودم چیزی نداشتم نه بچه خوشگل بودم نه هیکل انچنانی نه پول زیاد ساده ساده روز جمعه بود که مسعود به تلفن خونمون زنگ زد مسعود خودش یه گوشی نوکیا داشت که تلفن همراه نوکیا برا من تو رویاهامم قفل بود خلاصه برداشتم گف امروز وقتشه تیپ بزن بریم بیرون خلاصه رفتیم بیرون حالا من تیپ زدنم چجوری بود یه پیرهن چارخونه قرمز و مشکی با یه شلوار لی و کتونی سفید اما مسعود یه تیشرت جذب سورمه ای با کتونی های نایک سورمه ای و شلوار لی واسه خودش کصی شده بود راه افتادیم تو خیابون عهد شانس ما خیلی دختر کم بود تو خیابون رفتیم پارک فردوسی و نشستیم رو یه نیمکت من که کلا لال بودم زبون نداشتم گفتم مسعود جون مادرت خودت پا پیش بزار من هیچی بلد نیستم خلاصه دو تا دختر رد شدن خیلی کرم داشتن معلوم بود که بعدا متوجه شدم سمت چپیه زهرا و سمت راستی سمیه بود زهرا بهش میخورد ۱۵ سالش باشه سمیه هم میخورد حدودا ۱۷ سالش باشه

خلاصه افتادیم دنبال اینا با هزار زور و زحمت بردیمشون رو چمنا نشستیم و مسعود رفت چهار تا بستنی خرید اورد خوردیم منکه اه در بساط نداشتم حتی مدت زمان ۱۰ دیقه ای که مسعود رف بستنی بخره من سرخ شده بودم صورتم تو خشتکم بود از خجالت گردنم داشت میشکست خلاصه مسعودم بسیار در عین حال که دختر باز نیست ولی بسیاز زبون باز و شوخ خلاصه سر صبحت باز شد و کلی حرف قرار شد من با زهرا دوست بشم مسعود و سمیه خلاصه همه چی خیلی خوب بود طبق روال از دوستیمون با دخترا پنج ماهی میگذشت و دورادور خبر داشتم که مسعود سه بار با سمیه تو طبقه بالای خونشون سکس از پشت کرده بود اما من به زور هفته ای با زهرا میرفتیم بیرون حرف میزدیم خیلی خجالتی بودم پولم نداشتم براش چیزی بخرم این بیشتر شرمسارم میکرد خلاصه بعد از یه مدت سمیه و مسعود با هم بهم زدن ولی من دکستیم با زهرا همچنان پایدار بود سه تایی با مسعود میرفتیم بیرون یه دو روز بود نه از زهرا خبر داشتم نه از مسعود رفتم کتابخونه سراغ مسعود اونجام نبود نا امید برگشتم سر کوچه پشمام ریخت سمیه رو دیدم سلام و احوالپرسی و کصلیسی که ابجی کجایی و چرا رفتی گفت باید صحبت کنیم اوکی دادم رفتیم بلوار بغل خونه نشستیم رو بلوک ها شروع کرد تعریف که مسعود با زهرا دوست شده منو میگی دنیا رو سرم آوار شد اول باور نکردم ینی حدس میزدما اما مقاومت میکردم میگفتم نه بابا اینا همش الکیه مسعود رفیق منه نمیره با دوست دخترم دوست بشه که گف اگه باور نداری فردا ساعت ۵ دم خونه مسعود برو ببین منم داشتم از استرس میمردم رفتم خونه یه دوش گرفتم وقتی قطره های آب میریخت رو سرم احساس کردم داره تکه های سنگ میریزه زیر دوش کلی گریه کردم و هر از گاهی به وضع طندگیم میخندیدم خیلی سخت بود تو ۱۵ سالگی بعد ۲ سال رفاقت هم از عشقت هم از داداشت ضربه بخوری اونشب بدون غذا رفتم گرفتم خوابیدم صبح پاشدم رفتم مدرسه از اونجا یک راست پاشدم رفتم دن خونه مسعود کشیک حدود ساعت ۴ بود که مسعود و زهرا رو دیدم فهمیدم سمیه الکی نمیگفته اونا رفتن خونه منم دم درشون گفتم اگه در بزنم منو میپیچونه تا با چشمای خودمم نمیدیدم باور نمیکردم خلاصه اینا که رفتن تو منم پشت در من تا حالا از نردبون بالا نرفته بودم چه برسه از دیوار خونه مردم خلاصه با هزار بدبختی و به گوه کشیده شدن لباس و کج شدن لوله های گاز رفتم بالا پریدم تو خونه که عین احمقا پریدم چون بلد نبودم پام ضرب شدیدی دید ولی برام مهم نبود

رفتم داخل ساختمونشون طبقه سوم میدونستم یه جورایی مکانشه رفتم طبقه سوم چون قبلا اونجا رفتم بودم میدونستم طبقه اول زیر جاکفشیشون کلید تمام واحدا هست رفتم برداشتم کلید طبقه سوم رو با ترس رفتم گفتم درو وا نکنم فک کنه دزده با گلدونی چیزی بزنه تو سرم اما دیگه چیزی برام مهم نبود چون داشتم دوتا از عزیزام رو از دست میدادم درو واو کردم تو پذیرایی هیچ کسی نبود چون وسیله ای نبود همه چی تو اتاق بود تخت و وسایلش ولی اتاقشون متراژش اندازه کل خونه اجاره ای ما بود شما فرق طبقاتی مالی رو ببین خلاصه رفتم داخل شاید الان تعریفش برام خیلی اسون باشه اما اون موقع دور از شما اگه جای من بودید هزار بار میمردید دیدم تو اتاق صدای صحبت ریزی میاد کتونیام رو اروم دراوردم با قدم های ریز رسیدم به اتاق و چیزی که انتظار داشتم جلو چشمام داشت رخ میداد همون موقع حس کردم گونه هام خیس شده چطور دلتون اومد به من ساده خیانت کنین?..

ادامه دارد…

نوشته: Sandbad_1


👍 10
👎 4
25503 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

743297
2019-01-23 22:20:01 +0330 +0330

خدایی قسمت بعدی فیلم هندیش نکن بزن خوار مادرشون و بعله

0 ❤️

743328
2019-01-24 00:44:15 +0330 +0330

داستان رو‌ نخوندم، لایک کردم فقط به خاطر ادب اول نوشتت

1 ❤️

743356
2019-01-24 05:57:26 +0330 +0330

ادامه اش رو بذار

0 ❤️

743442
2019-01-24 17:24:07 +0330 +0330
NA

کسخل نکردیش رفت داد ب رفیقت کیرم دهنت

0 ❤️

743520
2019-01-24 23:12:19 +0330 +0330

در آینده معتاد شدنت قطعیه . فقط خیلی خوش شانس باشی بتونی غرورت رو بشکنی و ترک کنی. این خط اینم نشون .

0 ❤️

743523
2019-01-24 23:24:11 +0330 +0330

داش ما هم تو بچگی هیچی نداشتیم یادمه سوم دبیرستان بودم که معلم گفت میریم اردو هرکی میخاد بیاد ۵ هزار تمن بیاره غذا و اینا نیاز نیست بیارید و رفتیم همدان صبح که بیدار شدم به بابا مامانم گفتم میرم اردو یه کم پول بهم بدید شاید باورتون نشه چون وصع مالیمون خوب نبود ۴۰۰ تمن بردم که اینقد کهنه بودن روم نشد در بیارم از جیبم و گفتم وای کیف پولمو نیوردم همه رو جا گذاشتم که پیش رفیقام ابروم نره یه ضرب برا دانشگاه دولتی تو رطبه ۳ هزار قبول شدم که کلا برا ثبت‌نام و اینا ۱۲۰ هزار پول نیاز بود که نداشتم و درسو ول کردم و رفتم کشاورزی تو راه تصادف کردم و برای همیشه خونه نشین شدم واقعا اگه وضع مالیمون بد نبود شاید منم الان کسی بودم برا خودم ولی از بیکاری میام داستان میخونم و جق میزنم گاهی ای توف به بی پولی هرکی موافقه لایک کنه کشور رو گنج خوابیده و پول امثال من رو اخ وندای ک وسکش میدن یمن لب نان و ف ل س تین و عر بهای سگ صفت که گفتن مردم کرما نشاه مهم نیستن بریم پولو خرج عر بهایی که ریشمونن بدیم به وسیله ق ر ا ن دارن مال مردم بدبختو میدن عر بهای خر که خدا هزار پیامب ر اورد بازم نتونستن ادمشون کنن
لایک یادت نره

0 ❤️

743556
2019-01-25 07:29:52 +0330 +0330
NA

تو با طرف خوب نبودی اونجوری که باید براش باشی

0 ❤️

743604
2019-01-25 14:51:52 +0330 +0330

naaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaa
aaaaaaaaaaaaaaa
: ( : (
کیر تو کون روزگار .

0 ❤️