پسر عمه زا!

1401/01/17

سلام دوستان گل، با ادب و مشتی
چیف هستم با یک داستان دیگه
طبق عادت همیشگیم اول داستانم میگم که این داستان واقعی نیست و حاصل تخیلات منه، ذکر کنم که این داستان مقداری طولانی ام هست پس دوستانی که داستان کوتاه دوست دارن وقتشون گرفته نشه

چهره خیلی کیوت و با نمکی داشت، حتی از وقتی که مجرد بود و من چیزی حدود هشت یا نه سال داشتم، همیشه محو چهرش بودم، چشمای گرد و بزرگ و سیاه ابروهای کشیده و پررنگ قد متوسط و اندام تو پر و پوست گندمگون ، توی اون سن از مسائل جنسی چیزی متوجه نمی‌شدم،فقط ته دلم هروقت مییدمش یه حس خاصی داشتم که نسبت به بقیه اون حسو نداشتم.

خلاصه تو همون سن هشت یا نه سال بودم که ازدواج کرد، و ما دیگه خیلی کمتر میدیدمش، ما خودمون اصفهان زندگی می‌کردیم و اون وقتی ازدواج کرد خونشو برد مبارکه (شهری در اصفهان) و چند سال بعدش بچه دار شد،و به همان شکل قبل ما فقط داخل مراسم ها میدیدمشون، چیزی حدود دوازده سال از اینکه ازدواج کرده بود می‌گذشت، تعطیلات تابستان بود خانواده همگی جمع شده بودن روستای پدریمون حوالی خوانسار، من دانشجوی تکنسین اتاق عمل بودم و اواسط درسم بود، ولی خب تعطیلات تابستان میرفتیم خوانسار و مدتی اونجا میموندیم.
من متوجه شده بودم دختر داییم هم اومده خوانسار ولی خودم ندیده بودمش، از شوهرشم خوشم نمیومد، خیلی انسان سرد و بد خلقی بود، کلا فامیل سعی می‌کرد با این انسان رفت و آمد نکنه.
یک شب داییم مارو دعوت کرد که شام بریم خونشون، و ما هم طبق رسم باید اونارو یک شب دعوت میکردیم، وقتی رفتیم خونشون یه چیزی برام عجیب بود، شوهر دختر داییم نیومده بود، و داییم هم میگفت که برای یک پروژه ای مجبور شده بره شهر مجاور، ولی خب برای من پاسخش منطقی نبود، چون با شناختی که از داماد داییم داشتم اون اصولا زنشم با خودش می‌برد.
خلاصه گذشت و ما اونا رو دعوت کردیم داییم و زنش و دخترش و نوش و باز هم خبری از اون داماد نبود،دختر داییم خیلی به خودش رسیده بود، از بعد از ازدواجش هیچوقت اینقدر زیبا و دلربا ندیده بودمش،در مدت اون دو روز مهمونی باز اون حسی که وقتی کودک بودم سراغم آمده بود، محو تماشای کراش کودکی هام شده بودم، ولی دائما یک صدایی داخل سرم این حسو در نطفه میکشت، صدایی به این شکل: اشکان دختر داییت متاهله، و تو خط قرمزی برای خودت تعریف کردی که هیچوقت به کسی که به شخص دیگری تعهد داره به چشمی جز خواهری نگاه نکنی.

خلاصه فردای روز مهمونی ما دختر داییم گفته بود که باید بره اصفهان سر کارش ولی دخترش خیلی گریه کرده بوده که بمونه خوانسار پیش پدر بزرگ و مادر بزرگش، چند روزی بعد از رفتن دختر داییم، دخترش شروع کرد بهونه مادرشو گرفتن، و به جز من که از موندن داخل روستا کلافه شده بودم و میخواستم برم شهر به کار و زندگیم برسم کسی قصد رفتن به اصفهان نداشت، من قبول کردم که نوه داییم رو ببرم و برسونم پیش مادرش،البته این موضوع ام کنجکاوم کرده بود که چرا دختر داییم نرفت مبارکه و رفت اصفهان خونه داییم.
صبح راه افتادیم و وقتی رسیدم اصفهان اولین کاری که کردم زنگ زدم خونه داییم و به عاطفه خبر دادم که تا حدودا نیم ساعت دیگه دخترتو میارم در خونه ولطف کن از خونه بیرون نرو تا ما برسیم، عاطفه تشکر کرد و تمام.

دختر عاطفه رو رسوندم خونه و تحویل مادرش دادم و خودمم رفتم خونه خودمون، خیلی خسته بودم و سرمو گذاشتم زمین و درجا خوابم برد، که با صدای درینگ درینگ تلفن خونه بیدار شدم، گوشیو برداشتم و تو همون حالت نیمه خواب بودم که صدای عاطفه رو شنیدم که خیلی بم و خسته بود، گفت :
+اشکان جان من حالم خوب نیست میشه بیای منو ببری دکتر؟ اصلا توان ایستادن ندارم
خواب از سرم پرید، نگران شدم
_چشم حتما دختر دایی 10 دقیقه دیگه اونجام حاضر شو تا بریم
یه نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت دوازده شبه سریع لباس پوشیدم و ماشینو روشن کردم و رفتم سمت خونه داییم، به محض اینکه رسیدم رفتم و زنگ خونشون رو زدم، درو باز کرد، خودشو با حالت خموده و یک دستِ به دیوار تکیه داد آروم آروم رسوند به راهرو که دیدم داره غش میکنه، سریع رفتم بازشو گرفتم از دخترشم خواستم کمک کنه مادرشو تا ماشین ببریم.
بردمش بیمارستان یک سری دارو و یه سرم داد برای فرداش یه و سرمم زد و گفت مرخصه، تا رسوندمش خونه حالش بهتر شد، کلی تشکر کرد و بهش گفتم که اگه باز حالت بد شد زنگ بزن من خونه هستم، خداحافظی کردم و رفتم.
دیگه خبری نشد تا فردا بعد از ظهر که باز دیدم تلفن خونه زنگ خورد و جواب دادم
+سلام دختر دایی
_سلام اشکان جان
+دختر دایی حالت بهتر شد؟
_اره عزیزم، فقط یه زحمت برات داشتم
+بفرمایید هرچه باشه در خدمتم
_اشکان جان من دیگه حال تا درمانگاه رفتن برای یه سرم رو ندارم، میشه لطف کنی خودت بیای برام وصلش کنی؟
+چشم دختردایی هرچی شما بگی، یه نیم ساعت دیگه اونجام
رفتم در زدم، خودش اومد درو باز کرد سلام علیک کردیم و رفتم تو، دارو هارو آورد، و گفت اینا هستن و منم نگاهی به دارو هاش کردم و شروع کردم به کشیدن و ریختنشون داخل سرم و پرسیدم
_دخترت کجاست پس؟
+طفلی خوابش برده، دیشبو تا صبح از من مراقبت کرده.
_خب دختر دایی سرمت آماده شد، آستینتو بزن بالا تا ازت رگ بگیرم.
+چشم
آستینو زد بالا و من گارویی که همراهم آورده بودم رو دور بازوش گره زدم و دستشو گرفتم و با دو انگشت روی رگاش ضربه میزدم، این لمس کردن دستش اجباری بود،تا دوتا دستشو خوب نگاه کردم که رگ مناسبی پیدا کنم مدتی طول کشید ولی بالاخره ازش رگ گرفتم، داروشو وصل کردم و گفتم
+خب دختر دایی من برم دیگه
_نه، اگه کاری نداری نرو، صبر کن تا سرمم تموم بشه
+چشم
_راستی اشکان فکر نمیکردم انقد کارت خوب باشه، قشنگ گرفتی، آفرین
+لطف داری دختر دایی، راستی از آقا مجید (شوهرش) چه خبر؟
_خبر مرگش
+عه دختر دایی نزن این حرفو خدا نکنه
_چرا خدا بکنه اتفاقا، مرتیکه خائن عوضی
+متوجه نشدم!
_اشکان خنگ نباش واضح گفتم، بهم خیانت کرد، الان چند ماهی میشه جدا شدم ازش، فقط لطف کن بین خودمون بمونه این قضیه
+باشه دختر دایی خیالت راحت
همین شکل که منتظر بودم سرم تموم بشه، دیدم خوابش برد، و وقتی سرمش تموم شد دستشو گرفتم که آنژوکتشو دربیارم، آنژوکتو در آوردم و واکنشی نشون نداد اون لحظه نمیدونستم خواب بود یا خودشو زده بود به خواب که ببینه چیکار میکنم، نمیدونم چه اتفاقی درونم افتاد، لبشو یه بوس کوچولو کردم و آروم زیر لبی گفتم اون بی‌ناموس لیاقت تورو نداشته، بلند شدم و رفتم.
فرداش من زنگ زدم
+سلام دختر دایی، بهتر شدی؟
_اره عزیزم دستت درد نکنه
+خداروشکر
_راستی اشکان، امشب شام بیا خونه من
+ممنون دختر دایی نمیخواد تو زحمت بیفتی، خودم یه چیزی درست میکنم میخورم
_نه چه زحمتی، نه نگو پاشو بیا
+چشم
حتی داخل سوراخ سنبه های مغزم هم جایی برای این فکر که بخوام با دختر دایی ای که ده سال ازمن بزرگتره سکس کنم وجود نداشت.
حدودای ساعت نه بود که رفتم خونه داییم، دختر داییم عجیب شده بود، آرایش ملایمی کرده بود ولی خیلی بهش میومد، و یه شلوار لی تنگ پوشیده بود که با توجه به تو پر بودن اندامش حسابی کونش قلنبه شده بود و رون های تو پرش هم تو چشم میزد ، یه تیشرت مشکی هم پوشیده بود که نه اونقدر تنگ بود که ممه هاش تابلو بزنه بیرون، نه اونقدر گشاد که چیزی از روش معلوم نباشه، به شدت محو زیباییش شدم، شده بود مثل اون زمانی که من کم سن بودم و اونم مجرو و جلوم حجاب رعایت نمیکرد،یه حس شيطنتی تو وجودم گل کرد، بهش گفتم:
_دختر دایی چقد خوشگل شدی!
چشاشو تنگ کرد و دستشو زد به کمرشو و یکی از ابرو هاشو داد بالا
+جدی میگی بچه پرو؟
_اره به خدا، اصن برق چشات منو کورم کرد
خندید و گفت
+بسه دیگه زیادی پرو شدی برو بشین رو صندلی تا برات غذا بیارم
_آیلا (دخترش) غذا خورده؟
+آیلارو باباش ظهر اومده برده، چند روزی پیش باباشه
غذا برام ریخت مشغول خوردن شدم، ولی خودش چیزی نمی‌خورد، نصف بشقابمو خورده بودم که گفتم
_دختر دایی خودت نمیخوری؟
+نه من ذهنم مشغوله، اشتهام کوره
_خب زشت نیست مهمون دعوت کردی بعد خودت غذا نمیخوری؟
+زشت نیست لبای دختر داییت که ده سال ازت بزرگتره رو بوس میکنی؟
یکه خوردم، آب دهنمو قورت دادم و گفتم
_من؟ من کی لباتو بوس کردم؟
+برو، خر خودتی ، کره خرم بچه هاتن، خودمو زده بودم به خواب ببینم چیکار میکنی
_معذرت میخوام
+معذرت خواهیت مال خودت، چرا اونکارو کردی؟
_راستشو بگم یا دروغشو؟
+راستشو
_من از بچگی یه حسی بهت داشتم اون موقع نمیدونستم چیه، ولی الان میدونم، دوست دارم
حالا اگه میشه یه دستمال کاغذی بده، روغن ماکارونی هات که مالیده به لب و لوچمو پاک کنم برم
+باشه
رفت یه دستمال کاغذی آورد و نشست بغل دستم
+بزار خودم پاکش کنم اشکان
_باشه
+دستمال کاغذی لازم نیست
یهو لباشو چسبوند به لبام و شروع به خوردن و لیس زدن لبام کرد، من لمس شده بودم، بعد دو دقیقه لباشو جدا کرد و گفت بیا تمیزشون کردم
کیرم راست شده بود و مغزم کار نمی‌کرد، حالا نوبت من بود، چسبیدم به لباش و زبونامون بهم گره خورد، دستمو از زیر تیشرتش بردم تو، لباس زیر نپوشیده بود، سینه هاش سفت و سایزش متوسط بود، یکی دو دقیقه ای لباشو خوردم و سینه هاشو مالیدم تا جایی که دیگه تحملشو نداشتم، تیشرتشو در آوردم، و حمله کردم به سینه هاش
صدای نالش شروع شد،
+آه اشکاننن بخورشون، اشکان میکشون بزن
_چشم دختر دختر دایی
+با صدایی ناله مانند گفت :کیر خر و دختر دایی، الان دیگه عاطفه ام
زبونم رو دور نوک سینش میچرخوندم و نوک سینش رو میک میزدم، گاهی تماما تا جایی که میتونستم سینشو میکردم تو دهنم

+اشکان بسههه دیگه بسههه من کیرتو میخوام، اشکان کصم خیسه داغه،کصم لَه لَه میزنه برا کیرت
_قربون تو برم من عزیزم
کیرم مال توعه
بلند شدیم و یه صندلی گذاشتم کنار دیوار شلوار و شورتشو در آورد و نشوندمش رو اون صندلی، لای پاشو باز کردم و شروع کردم به لیسیدن کصش
آب کصش می‌مالید به زبان و لبم، از طعمش بدم نمیومد، اولین بارم نبود کص لیسی میکردم، قبلا برای دوست دختر سابقم حسابی می لیسیدم،زبانمو داخل شیار کصش بالا پایین میکردم، چشماشو بسته بود و بلند آه می‌کشید و میگفت
+اشکان تو کشتی منو، اشکان من کیرتو میخوام تو زبون به کص خیس من تحویل میدی، اشکان توروخدا دیوونم کردی کیرتو بده من
بلند شدم شلوارمو کشیدم پایین و گفتم
_عاطفه عزیزم، اگه کیر میخوای اول باید بخوریش
+قربونت برم عزیزم میخورمش برات، همشو میخورم همش مال منه امشب
کیرمو که از شلوارم در آوردم از شدت راست شدگی داشت دچار زخم شدگی میشد، یه نگاه به کیرم کرد و گفت :
_عزیزمو ببین پشماشو نزده ولی عیبی نداره امشبمو بهش آوانس میدم
کیرمو گرفت و گذاشت تو دهنش، اولش آروم آروم میخورد و لیس میزد، گاهی زبونشو دور کیرم میچرخوند، یه مقدار به هیمن روال خورد، احساس کردم آبم داره میاد، دو دستی کلشو گرفتم و خودم دیگه تند تند سرشو عقب جلو می‌کردم،لحظه آخر که آبم اومد سرشو محکم به سمت کیرم فشار دادم و کل آبمو ریختم تو دهنش.
انقد شهوتم زیاد بود که انگار نه انگار که یه مرتبه ارضا شدم، کیرمو از دهنش در آوردم و بلندش کردم صندلی رو هل دادم کنار، بغلش کردم و گذاشتمش رو کیرم، اونم پاهاشو حلقه کرد دور کمرم و دستاشم انداخت دور گردنم، چسبوندمش به دیوار و شروع کردم به تلمبه زدن
+آه آه آخ که کیرت تو کصمه، آخ که چند ماهه این کصو کسی پاره نکرده، آخ که چند ساله کسی با عشق و علاقه این کصو نکرده، اشکان فدای کیرت بشممم عزیزم، پاره کن کصمو،یه بار آبتو ریختی تو دهنم، یه بارم بریز تو کصم،
این حرفارو میزد و من وحشی تر میشدم و محکم تر می‌کوبیدم، کیرم تا ته میرفت تو و میومد بیرون، چند دقیقه ای تو این پوزیشن میکردمش و همزمان زبونش تو دهنم بود و زبون بازی میکردیم با هم، یهو دیدم شل شد، عین یه جنازه هیکلشو ول کرد رو من، وفهمیدم ارضا شده، دیگه توان نگه داشتنش تو اون پوزیشن رو نداشتم، همون جوری که تو بغلم بود ، خوابوندمش رو رو زمین، ساکت شده بود، پاهشو باز کردم و چندتا تلمبه دیگه زدم و منم ارضا شدم، و ریختم تو کصش، کنارش دراز کشیدم ، بغلش کردم، از همدیگه تشکر کردیم و دوباره شروع کردیم به لب گرفتن که دیگه تو آغوش همدیگه خوابمون برد
مخلص همتون chief

نوشته: Chief


👍 11
👎 2
17901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

867273
2022-04-06 02:05:35 +0430 +0430

فعلا قابل قبولت ین داستان امشب بود

0 ❤️

867332
2022-04-06 10:53:01 +0430 +0430

خوب بود

0 ❤️

867564
2022-04-08 00:49:37 +0430 +0430

کیرم تو تخیلاتت

0 ❤️

904277
2022-11-26 14:18:06 +0330 +0330

نظری ندارم :)
🗿🗿

0 ❤️