پس از یک اشتباه

1400/09/02

دو سال سخت و طاقت فرسا رو بعد از بهم زدن نامزدی و رفتن پیمان سر کردم تا تونستم فراموشش کنم و به خودم بیام ! بعد از مدت ها با دعوت چند باره پروین قرار شد توی دور همی دوستانه شون شرکت کنم! همیشه فکر میکردم از این دورهمی هاست که مثل شو لباس و بزم های مسخره است که واسه چند دقیقه خوش هستند. ولی بر خلاف تصورم، کلا هشت نفر بودند، چهار تا آقا چهارتا خانم که یک نفرشون(کاوه) هم ماموریت بود. یک جمع دوستانه و خودمونی که انگار نه انگار اولین بار بود من رو می‌دیدند! اینقدر گرم و دوستانه رفتار میکردند که خودم هم باورم شده بود سال هاست می شناسمشون ! تنها از نبود کاوه ناراحت بودند که با اونم تماس تصویری گرفتند و یک ربعی حرف زدند، توی همون تماس پروین به هم معرفی مون کرد. تا آخر شب که برگشتیم کلی بازی کردیم و خندیدیم.
اونشب حس و حالم آنقدر خوب بود که خودم به پروین پیشنهاد دادم بازم توی برنامه هاشون شرکت کنم! اینبار که رفتم کاوه هم برگشته بود، تقریبا قد بلند و با هیکلی معمولی، بهش میومد همسن و سال خودمون باشه ولی موهاش جوگندمی شده بود و قیافه اش پخته تر به نظر می رسید . با توجه به این که سری قبل همه از نبودش ابراز ناراحتی میکردند، طبیعتا باید شخصیت جالبی داشته باشه . وارد خونه که شدیم پروین ذوق زده رفت سمت کاوه و باهاش روبوسی کرد،(گویا یک ماهی رفته بود ماموریت ) یک لحظه هنگ کردم! درسته که مثل سری قبل نبودم و کمی یخم آب شده بود، ولی نمیدونستم باید چکار کنم ! خوشبختانه کاوه خودش به دادم رسید، با فاصله دستش رو دراز کرد به سمتم: سلام بهناز جان، خوش اومدی! از بس پروین تعریف تون رو کرد، خیلی مشتاق دیدنتون بودم! تشکر کردم و با بقیه هم خوش و بشی کردم و نشستیم. حدسم درست بود با اومدن کاوه انگار گروه جون گرفته بود و دیگه چیزی کم نداشت . خیلی بیشتر از سری قبل خوش گذشت و خندیدیم . اینقدر توی جمعشون راحت بودم و آرامش داشتم، که یهو به خودم اومدم دیدم هشت ماه گذشته و منم پایه ثابت دورهمی هاشون شده ام! رفتار و برخوردهاشون با من باعث شد که کلاً غم و غصه های گذشته رو فراموش کنم. توی سر و کله هم می‌زدند، می‌خندیدند، شوخی میکردند، بازی میکردند و مدام پیگیر مشکلات و نگران هم بودند! شاید برجسته ترین کارشون این بود که کاری به کار کسی نداشتند و فقط در مورد خودشون صحبت میکردند .گاهی فکر میکردم شاید برای خودشون اینجورند و با من فقط محترمانه رفتار کنند .
سرما بدی خوردم، یک دو روزی به این امید که حالم خوب میشه دکتر نرفتم ولی بدتر شدم . عصری که حالم هم اصلا خوش نبود، یک شماره ناشناس زنگ زد! سلام کرد و جویای احوالم شد ! با تعجب پرسیدم شما؟ با عذر خواهی بابت اینکه خودش رو معرفی نکرده، گفت کاوه ام! خوب من فقط شماره پروین و زهرا رو داشتم و ضمن اینکه توی اون شرایط اصلا تمرکز نداشتم . منم ضمن عذر خواهی بابت نشناختن، باهاش اخوالپرسی کردم. ظاهراً پروین بهش گفته بود که حالم خوش نیست ! پرسید دکتر رفتی؟ گفتم نه! یهو لحن صداش تغییرکرد و گیر داد آماده شو میام دنبالت بریم دکتر! اصرارم بیهوده بود ،آدرس رو فرستادم و یکساعت بعد جلوی در خونه بود. توی ماشین که نشستم، نگاهی بهم کرد و پشت دستش رو گذاشت روی پیشونیم و به حالت عصبی : اوه اوه، این چه وضعشه ؟ بهناز مگه بچه ای که مراقب خودت نیستی؟ نشسته ای توی خونه تا خوب بشی؟ با حرص شروع کرد غُر زدن ! با تعجب نگاهش کردم، نمیدونم چرا نگرانیش به دلم نشست و از فرط خوشحالی دلم میخواست گریه کنم! مثل بچه ها گفتم : خوبم به خدا چیزی نیست، از عصری اینجور شدم!
موقع رفتن و اومدن توی مطب دستم رو گرفته وکاملاً مراقبم بود! رفتار کاوه اینقدر برام دلچسب و لذت بخش بود که کلا حال بدم رو فراموش کرده بودم . به جرات از لحظه ای که بهم زنگ زد ، تا ساعت هشت که کارمون تموم شد و برگشتم، جزو بهترین لحظات زندگیم بود! باورم نمیشد، مگه میشه یک آدم اینقدر خوب باشه که اینجور دلسوزانه وقت بزاره و نگرانم باشه؟
توی مسیر برگشت یک سری کمپوت وخوراکی های تقویتی برام گرفت . منو تا در خونه رسوند وکلی سفارش کرد که بیشتر مراقب باشم و داروهام رو به موقع بخورم و رفت ! شب هم بچه ها بهم زنگ زدن و جویای حالم شدن. راستش اونشب به پروین به خاطر داشتن همچین دوستایی خیلی حسودیم شد و از اینکه الان بین شون هستم، خوشحال بودم.
صبح که از خواب بیدار شدم احساس میکردم حالم کمی بهتر شده و خوشبختانه دیگه تب نداشتم . ساعت نزدیک ده بود که کاوه تماس گرفت ! از تماسش جوری ذوق زده بودم که انگار سالهاست ازش بی خبرم ومنتظر تماسش بوده ام ! رفتارش با همه فرق داشت، به وقتش سرزنش میکرد به وقتش شوخی میکرد به وقتش خوشحال بود و به وقتش ناراحت ! توی یک ربع، بیست دقیقه ای که حرف زدیم اینقدر خندیدم که صدای مامانم درومد! با سفارش مجدد این که خوب استراحت کنم تا زودتر خوب بشم، قطع کرد!
یک هفته بعد کاملا خوب شده بودم ولی اتفاق جالب این بود که تقریبا هر روز با کاوه تماس داشتم! یک شب که صحبت می کردیم برای ناهار جمعه دعوتم کرد! پرسیدم کیا هستن؟ گفت فقط من و تو! از دعوتش هم خوشحال بودم وهم متعجب! راستش نمیدونستم اگر پروین یا بقیه بفهمند قراره ما با هم ناهار بخوریم، چه عکس العملی داشته باشند؟ بخاطر همین به بهونه اینکه بذار ببینم برنامه خانواده چیه، ازش وقت گرفتم! سر در گم بودم، نمیدونستم اصلا به پروین بگم یا نه ، چون دوست نداشتم رابطه و دوستی چندین ساله شون به خاطر من بهم بخوره. خلاصه بعد از کلی فکر و سبک و سنگین کردن، تصمیم گرفتم پروانه رو در جریان بذارم. به هرحال من به خاطر اون وارد گروه شده بودم و این حق رو داشت که بدونه ! چهارشنبه که دیدمش با کمی مقدمه چینی موضوع رو بهش گفتم! در کمال تعجب نه تنها ناراحت نشد بلکه تشویقم کرد که حتما برم ! گفتم آخه بچه ها ناراحت نشن! خیلی جدی گفت :
ببین بهناز، ما کاری به روابط خصوصی همدیگه نداریم و خیلی پیش میاد که گاهی دوسه نفره هم رو ببینیم ! بعدش هم کاوه اینقدر حق به گردن همه ما داره که اگر بدونیم کنار تو بودن، خوشحالش میکنه، شک نکن همه مون خوشحال میشیم! راحت باش کسی ناراحت نمیشه!
با خوشحالی به کاوه پیام دادم وگفتم روز جمعه برنامه ای ندارم و میام! هنوز نمیدونستم فقط یک ناهار دوستانه است است یا اینکه چیزی پشتش نهفته است ولی مهم نبود، انگار از بودن کنار کاوه خوشحال بودم و لذت می بردم . روز جمعه تا بیاد دنبالم دوشی گرفتم و دستی به سر و روم کشیدم. ساعت یازده و نیم زنگ زد وگفت سر کوچه است. قبل از رسیدنم از ماشین پیاده شد. بعد از دست دادن، دوباره پشت دستش روگذاشت روی پیشونی و دوطرف صورتم و گفت: خب خدا رو شکر حالت کاملا خوب شده! با احساس گرمی دستاش، ته دلم خالی شد! ضمن تشکر دوباره بابت زحماتش سوار شدیم و راه افتادیم . سر چهار راه از پسرک گل فروشی که زد به شیشه دوتا دسته گل نرگس گرفت و در حالیکه خیره شده بود بهم، گل ها رو گرفت به سمتم، با تشکر ازش گرفتم و بو کردم . ولی باز برای اینکه خودم رو دلخوش نکنم، گذاشتم به حساب اینکه فقط خواسته پسرک رو خوشحال کنه!
یک باغ رستوران توی منطقه شهران که فضای پاییزی خیلی قشنگ داشت . ورودی باغ چند تا پله میخورد که موقع بالا رفتن، کاوه بدون اینکه چیزی بگه دستم رو گرفت! یک گوشه رو انتخاب کردیم و نشستیم. تا زمان آماده شدن غذا، از خودمون وکارمون بیشتر حرف زدیم و با شوخی هاش خندیدیم . غذا که رسید یک تکه ششلیک از سیخ بیرون کشید و گرفت جلوی دهنم: بهناز اینو خالی بخور ببین چه طعمی داره! راست میگفت هم خیلی خوشمزه و خیلی هم ترد بود، حین غذا خوردن هم مدام حواسش به من بود وکباب تعارفم میکرد. بعد از غذا نیمساعتی نشستیم و قرار شد بریم دوری توی شهر بزنیم. قبل از من از تخت رفت پایین و کفشام رو از زیر تخت در آورد. دستش رو دراز کرد که کمکم کنه برم پایین! فکر کنم به خاطر چربی زیاد غذا بود ، سرم گیج رفت و نزدیک بود با سر برم پایین ولی خوشبختانه کاوه گرفتم و کمک کرد تا دوباره بشینم ! دستا م رو گرفت توی دستاش و با نگرانی: چی شد بهناز؟! در حالیکه با یک دستش دوباره داشت پیشونی و صورتم رو لمس میکرد ، تو که تب هم نداری ! دستش رو فشاری دادم و با لبخندی گفتم نگران نباش چیزی نیست، فکر کنم بخاطر چربی غذاست! سریع بلند شد رفت سمت صندوق و با یک لیوان آب و چند تکه لیمو برگشت! آب لیمو ها رو گرفت توی لیوان و بهم داد . چند دقیقه ای با نگرانی زل زد بهم و منتظر موند تا حالم کمی بهتر شد ، پاهام رو از لبه تخت آویزون کردم ، سریع خم شد که کفشام رو پام کنه! راستش دلم میخواست همون وسط باغ بغلش کنم و یک دل سیر ببوسمش! پام رو کشیدم عقب، ولی کاوه بدون توجه کار خودش رو کرد و کفشام رو پوشید! دوتا دستام رو گرفت وکمکم کرد تا بلند شدم . یکی از دوتا پسری که روی تخت روبرو رفتار ما رو زیر نظر داشتند، بی ادبانه بلندگفت : دخترا همچین خرهایی رو می بینند که دور برمی دارند! اونقدر عصبانی شدم که دلم میخواست لیوان رو پرت کنم توی صورتش! ولی کاوه خیلی آروم و بدون هیچ عکس العملی دستم رو محکم گرفت و رفتیم.
توی ماشین که نشستیم، با ناراحتی گفتم: معذرت میخوام، من باعث شدم که بهت توهین کنند!
در حالیکه حواسش به آیینه ها بود تا ماشین رو از پارک در بیاره: بهناز جان، آدما تحت تاثیر فضایی که رشد کرده اند و تربیتی که دارند حرف میزنند و رفتار میکنند ، جایی برای دلخوری ازشون نیست، دلیلی هم برای عذر خواهی تو نیست! تو که مسئول رفتار و گفتار آدما نیستی!


قرار های دونفره مان بیشتر و بیشتر شد وکم کم دست دادن ها به روبوسی و بغل کردن رسید! و گاهی هم توی خونه خودش وقت می گذروندیم .
با یکی از همکارها دعوام شده بود و تا غروب حسابی به هم ریخته و عصبی بودم، از شرکت که درومدم، بی اخیتار شماره کاوه رو گرفتم . وقتی گفت خونه ام، راهم رو کج کردم و رفتم پیشش . اوضاعم رو که دید با نگرانی علت رو پرسید بدون اینکه دنبال مقصر باشه یا کسی رو محکوم کنه، خوب به حرفام گوش کرد، نزدیکم شد و صورتم رو بین دستاش گرفت، زل زد توی چشمام و برای اولین بار لباش رو روی لبام احساس کردم! با بوسه نرمی که روی لبم زد انگار یک خون تازه داشت توی بدنم پمپاژ میشد و لذتش رو با همه وجودم حس میکردم!! انگار قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد و زندگی رو از سر گرفتم . با یک بوسه دیگه، یکدستش تا گودی کمرم سُر خورد و با دست دیگه سرم رو چسبوند به سینه اش: بهناز جان، عزیزم سخت نگیر ! به این فکر کن که شاید همکارت مشکلی داره و فشار عصبی باعث این رفتارش شده! چیزی نگفتم ولی دیگه همکار، دعوا و عصبانیت اصلا برام مهم نبود، فقط دلم میخواست همینجور توی بغلش بمونم و به صدای تاپ تاپ قلب کاوه گوش کنم ! احساس میکردم به امن ترین جای دنیا پناه برده ام. جوری توی بغلش آروم بودم که آرزو میکردم زمان متوقف بشه ! دستش رو پشتم حرکت میکرد و منم سرم رو بیشتر به سینه اش میچسبوندم .چند دقیقه ای دستام رو چفت کرده بود م دور کمرش و از عطر تنش لذت می بردم. پیشونیم رو بوسید و پرسید بهناز جان ، شام میمونی؟با وجودی که همه وجودم این رو میخواست، نمیدونم چرا حماقت کردم و گفتم نه، خونه کار دارم!
دختر لال بمیری میخوای بری خونه چه غلطی بکنی؟ بری خونه که حسرت بودن کنار کاوه رو بخوری ؟ ولی دیگه حرف از دهنم پریده بود وکاری نمیشه کرد! با یک بوسه دیگه :پس بشین تا دوتا قهوه درست کنم بخوریم تا کمی آروم بشی ! در حالیکه ازش جداشدم و رفتم سمت مبل، توی دلم گفتم قهوه چیه ؟ لعنتی فقط توی آغوش تو آروم میشم! قهوه آماده شد و همراهش کلی حرص خوردم! بهناز خانم همینه دیگه وقتی خفه خون نمیگیری و بی موقع حرف میزنی همین میشه! حالا پاشو برو توی خونه دراز بکش روی تخت و مثل جغد زل بزن به گوشی تا کاوه بهت زنگ بزنه یا پیام بده!
صبح روز بعد تحت تاثیر حرفای کاوه رفتم و از دوستم بابت دعوای دیروز عذرخواهی کردم که انگار حرکتم تاثیر خودش رو گذاشت و همکارم هم عذر خواهی کرد و گفت: بهناز مقصر من بودم، از جایی دیگه عصبانی بودم بیخودی به تو پریدم!! دو روز بعد کاوه بازم رفت ماموریت و ده روزی نبود! با وجودی که روزی دو سه بار با هم تماس میگرفتیم ولی حسابی دلتنگش شده بودم و برای برگشتن ودیدنش لحظه شماری میکردم ! بالاخره کارش تموم شد و برگشت . غروبی که اومد دنبالم اونقدر ذوق زده بودم که توی خیابون پریدم توی بغلش و بوسه محکمی به لبش زدم!
کاملا به کاوه وابسته شده بودم و دوری ازش برام زجر آور بود! و هر چی جلوتر میرفتیم بیشتر فکر و ذهنم رو مشغول میکرد. از طرفی هم پروین، یگانه و زهرا مدام تشویق وکمکم میکردند که بیشتر بتونم به کاوه نزدیک بشم!
بالاخره اون روز خاص از راه رسید ! تولد امیر بود و قرار بود من از صبح برم خونه کاوه تا عصر با هم بریم . توی کوچه شون که رسیدم کاوه هم جلوی در بود. کلیدا رو داد به من و گفت تا تو کمی استراحت کنی من بر میگردم . رفتم توی خونه و تا کاوه برگرده، لباسام رو درآوردم و دو سه تا لباسی که آورده بودم رو تستی زدم .آخرین لباس رو که پوشیدم موقع درآوردن زیپش گیر کرد! توی همین گیر دار هم زنگ خونه به صدا درومد و کاوه برگشت . ازش کمک خواستم ، جوری نگاه میکرد که ذوق و شوق تو چشماش کاملا پیدا بود . ایستاد پشت سرم، دستاش رو گذاشت روی بازو هام و در حالیکه از توی آینه زل زده بود توی چشمام لباش رو رسوند به محل پیوند گردن و شونه هام و بوسید! انگار نفسم بند رفت ، چشمام رو بستم و به خلسه رفتم. با دقت مشغول باز کردن زیپ پیرهنم شد: بهناز خانم از این لباسها بپوشی که من تا آخر شب تلف میشم ها! زیپ رو باز کرد و با لمس نوک انگشتاش رو ستون فقراتم، زیپ رو تا بالای باسنم کشید! با باز شدن زیپ، سنگینی لباس باعث شد یقه ام تا روی سینه و بازوهام پایین بیاد! انگار چشماش شد چهارتا ! دوباره از پشت چسبید بهم و در حالیکه دستاش از روی پهلوها به سمت شکمم کشید شد، مجددا سرش خم شد و مشغول بوسیدن شونه ها وگردنم شد ! بی اختیار گفتم وااای ی ی و چشمام بسته شد. فقط با ردگیری لبای کاوه روی پوستم میدونستم الان کجا رو می بوسه! دستام رو گذاشتم روی دستان کاوه که به نرمی روی شکمم حرکت میکرد و خودم رو بیشتر هل دادم عقب ! باسنم چسبید به زیر شکم کاوه وکار خودش رو کرد چون بزرگ شدن کیرش رو روی شیار باسنم حس میکردم! لباهای کاوه از روی شونه ها و گردنم رسید به پشت و لاله گوشم! با مکیدن لاله گوشم ، آهی کشیدم و سرم رو ول کردم روی شونه کاوه. انگار نفس کشیدن از بینی سخت بود برام! دهنم باز شده بود و هر چند ثانیه با صدای هــاا بازدمم رو یکجا بیرون میدادم و دوباره نفس عمیقی میکشیدم . اختیار عضلاتم با خودم نبود و بدنم به رقص درومده بود. روی بدن کاوه می لغزیدم ! همین باعث میشد اونم بشتر تحریک بشه و دامنه نوازش دستاش و لمس پوستم توسط لباش بیشتر و بیشتر بشه! دستاش کم کم کشیده شد رو به بالا و رسید به پستونام و دستای من هم همراهش اومد بالاتر . اون خیلی نرم پستونای منو می مالید و منم گاهی نوازش وگاهی با نوک ناخن هام ، روی پشت دست و مچ کاوه می کشیدم! بعد از این که حسابی بدنم رو به رقص درآورد، پیراهنم رو از روی بازوم کشید رو به پایین و پیراهن افتاد روی زمین! خوشبختانه چشمام بسته بود و از اینکه حالا دیگه فقط با یک شورت و سوتین جلوی کاوه بودم ، حس بدی نداشتم ! انگار ضرب المثل دست به مهره بازیه درست بود و هردو می خواستیم تا آخرش بریم. با چشمانی بسته منو چرخوند به سمت خودش و با بوسه ای که از لبم گرفت لب پایینیم رو کشید توی لباش . دستام رو از زیر بغلش رد کردم وگذاشتم پشت شونه اش و همراه با کاوه مشغول میکیدن و خوردن لب بالاییش شدم! همزمان با خوردن لبم، دستاش رو پوستم حرکت می کرد و بدنم مورمور میشد ! همین با عث میشد که خود رو بیشتر توی آغوشش جا کنم . بعد از دقایقی خوردن لبام و نوازش بدنم، دستاش رو از پشت برد بین رون هام و کشید رو به بالا، تا جایی که کامل از زمین کَنده شدم. برای اینکه بهتر بتونم تعادلم رو حفظ کنم پاهام رو جمع کردم بالا و چرخوندم دور باسنش و دستام رو بردم ودور گردنش حلقه کردم . کیر راست شده اش زیر کوس وکونم قرار گرفته و یکه جورایی سوارش بودم. با اشتیاق و اشتهای بیشتری مشغول خوردن لبای کاوه شدم ! همینجوری توی بغلش، رفت سمت اتاق و همراه با من دراز کشید روی تخت. برای اینکه ازم فاصله نگیره پاهام رو بیشتر به هم قفل کردم . چند دقیقه ای مشغول خوردن لبا و بوسیدن تمام نقاط صورتم شد و بدون توقف رفت سمت پایین . با لیسیدن زیر گلوم، در حالیکه دستاش رفته بود زیر بدنم و داشت سوتینم رو باز میکرد دفت پایینتر و مشغول بوسید وخوردن بالای سینه ام شد! دستام رو بردم پایین، تیشرتش رو گرفتم و همراه با زیر پوشش کشیدم رو به بالا . یک لحظه سرش رو از روی سینه ام بلند کرد تا از تنش در بیارم و مجددا خم شد. همراه با توی دست گرفتن پستونام نوک سمت راستی رو گرفت بین لباش ،با اولین میکی که به نوک پستونام زد انگار به عرش رفتم وحاضر نبودم اون حال خوش رو با چیزی عوض کنم! پستونای بزرگی نداشتم و خیلی راحت توی دستای کاوه جا میشد. در حالیکه دستش با پستونام بازی میکرد وماساژ میداد، چند ثانیه نوکش رو میک میزد و با پستون دیگه جابه جا میکرد و گاهی با دندوناش فشار خیلی نرمی میداد . پیچ و تابی به بدنم دادم و بی اختیار دهنم باز شد : آی ی ی . هرچی بیشتر این کار رو میکرد، بدنم بیشتر پیچ و تاب میخورد و اختیارم روی صدام کمتر میشد. دستام روی بازو ها و پشت کاوه حرکت میکرد .عضلات و بازوی آن چنانی نداشت و لی بدم نبود نشون میداد خود ساخته است. بعد از دقایقی خوردن و بازی کردن با پستونام دیگه روی تخت بند نبودم و مثل مار، زیر خیمه کاوه می لغزیدم و آه وناله میکردم ! کاوه با بوسیدن و لیسیدن اطراف پستونام رفت روی شکمم و بعد از چند ثانیه لیسیدن دور نافم ، لبش رسید روی کش شورتم . دوتا انگشت سبابه اش رو از دوطرف کرد زیر کش شورت و همزمان با بوسیدن زیر شکم و برآمدگی تپه مانند ، رسید به بالای کُسم! هر چی پایین تر میرفت بی قرار تر میشدم و بیشتر میخواستم ! اولین بوسه ای که روی کُسم زد، بدنم مثل شلاق از روی تخت بلند شد تا نشستم و دوباره ولو شد روی تخت ! خوشبختانه قبلا توسط پیمان باکره گیم رو از دست داده بودم و از این بابت مشکلی نداشتم! نیم خیزشد و با کشیدن انگشتاش رو پوست کنار پاهام ، شورتم رو کامل درآورد. شصت دوتا پام رو با بوسیدن کرد توی دهنش! یک احساس لذت وصف نشدنی همراه با قلقلک از نوک پاهام شروع و حرکت کرد رو به بالا !! با بوسیدن دونه دونه انگشتای پاهام، همراه با نوازش اومد رو به بالا تا رسید به تَنگه بین پاهام ! انگار برای اولین بار بود که یک همچنین لذتی رو با همه وجودم حس میکردم ! بدنم آروم و قرار نداشت وصدای ناله هام بلند شده بود . یک لیس بلند از نزدیکی سوراخ کونم کشید تا بالای چوچولم که با جیغ من همراه شد! معلوم بود اونم بی تجربه نیست و کارش رو خوب بلده ! همزمان با خوردن و زبون زدن تمام نقاط کُس و چوچولم دستانش روی بدنم کار می کرد و ماساژمیداد وبا تعریف وحرفاش حالم رو بهتر میکرد. خودم هم با یک دست پستونام رو ماساژمیدادم و با دست دیگه موهای کاوه رو نوازش میکردم وگاهی سرش رو بیشتر به لای پام فشار میدادم . بعد از چند دقیقه خوردن و انگشت کردن کُسم، دست و پام به رعشه افتاد و دیگه طاقتم طاق شد! نمیخواستم با خوردن و زبون زدن ارضاء بشم! میخواستم کیرش رو توی بدنم حس کنم و یک ارضاء شدن عمیق رو تجربه کنم. نیم خیز شدم و دستام رو از پشت کردم زیر بغلش و کشیدم رو به بالا ، نفس زنان ازش خواستم بس کنه و بکنه توم ! سریع کمربندش رو باز کرد وشلوار و شورتش رو کشید رو به پایین و درآورد ! کیرش خیلی کلفت نبود ولی اندازه و شکلش خیلی خوب بود! یک لحظه هوس کردم قبل از اینک بکنش تو کمی براش بخورم! انگار اون حیای سابق دیگه ریخته بود! سریع رفتم روی دو زانو و به شکل گلابی جلوش خم شدم . کیرش رو گرفتم توی دوتا دستم و با چندتا بوسه به نوکش ،کلاهکش رو کردم توی دهنم و زبونوم رو چرخوندم دورتا دورش که با نفس عمیق وصدای آخخخ کاوه همراهشد! به آرومی شروع به میک زدن و بازی با نوک زبونم کردم . کاوه خم شد تا دو تا انگشتش از پشت رسید به کُسم! خوب بود اینجوری حس و حالم تغییر نمیکرد. یک دستم رو کیرش عقب وجلو و با دست دیگه تخماش رو نوازش میکردم . یک دقیقه ای براش خوردم، با کشیدن باسنش رو به عقب کیرش رو از توی دهنم بیرون کشید و گفت دراز بکشم . پاهام رو از هم باز کرد و با یک لیس مجددا کُسم رو خیس کرد و خیمه زد روم در حالیکه با لبخندی زیبا زل زده بود توی چشمام ،خودم نوک کیرش رو با کُسم تنظیم کردم ، برای اینکه یهو نکنه توم، دست دیگه رو گذاشتم رو سینه اش! با هر میلیمتری از کیرش که وارد بدنم میشد انگار به ارضاءشدن نزدیک میشم . با هر فشاری که میداد یک بوسه به لبام میزد و قربون صدقه ام میرفت .با لمس تخماش در زیر کُسم معلوم بود دیگه چیزی بیرون نیست ! لبامون گره خورد به هم و کیرش به نرمی شروع به حرکت کرد . دستام رو دور گردنش حلقه کردم و دیوانه وار مشغول خوردن لبای هم شدیم. با هر تلنبه ای که میزد یک درد لذتبخش رو تجربه میکردم. دستام رو از دور گردنش باز کردم و بردم سمت پایین و گذاشتم روی باسنش و همراه با بالا و پایین شدن باسنش، ضمن نوازش کمکش میکردم . به پنج دقیقه نرسید که دیگه از فرط لذت لبهای کاوه رو گاز میزدم و ناخن هام روی پشتش بالا و پایین میشد و گاهی خودم فرو رفتن توی پوستش رو حس میکردم .کاوه خیس آب شده بود و به سرعت روی من بالا و پایین میشد . بالا خره به لحظه اوج رسیدم و کنترل صدام از دستم خارج شد ! دیگه نمیدونستم دارم چکار میکنم یک لذت تمام نشدنی همراه با بی حالی سر تاسر بدنم رو گرفت و انگار یک کیسه آب توی کُسم پاره شد !! دیگه نای هیچ حرکتی رو نداشتم و چشمام خود به خود بسته شد .ضربات کاوه محکمتر و سریع تر شد وبا هر ضربه ای که میزد روی تخت جابجا میشدم . با عجله کیرش رو بیرون کشید و در حالیکه آب از نوک کیرش فواره میکرد روی بدن من، خودش رو ول کرد روی من! با وجودی که حسابی بی حالی بودم ولی یکدستم رو انداختم دور گردنش و دست دیگه رو روی کیرش میکشیدم تا آبش کامل تخلیه شد . با همون بی حالی مجددا لبامون گره خورد بود بهم و هم رو نوازش میکردیم . از روی بدنم اومد پایین و به پهلو کنارم دراز کشید. چرخیدم و پشت به کاوه ازش خواستم بغلم کنه! یک دستش رو کرد زیر سرم و دست دیگه رو انداخت دور شکمم و محکم بغلم کرد . نیمساعتی که توی اون حس و حال بودیم داشتم با خودم فکر میکردم ، احساس میکردم رابطه ام با پیمان از اول هم اشتباه بوده و تازه نمیه خودم رو پیدا کرده ام ! چرخیدم سمتش و در حالیکه چشماش رو بسته بود شروع کردم بوسیدن لباش وشیطنت کردن. با قلقلک دادن وانگولک کردن از جامون بلندشدیم و رفتیم دوشی گرفتیم ! حال هر دومون حسابی جا اومد بود . خواست ناهار از بیرون بگیره و لی نذاشتم بلند شدیم رفتیم که یک چیزی سرهم کنیم بخوریم!
پایان

نوشته: saeid 75


👍 59
👎 1
34801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

844100
2021-11-23 01:48:17 +0330 +0330

سعید عزیز
ضمن تبریک بابت حضورتون در جشنواره و خوشحالی خودم از آشنایی با شما در سایت، به تقلید از امیدخان، همین اول کار بگم، با شناختی که از توانمندی شما در نوشتن، به واسطه‌ی تاپیکهاتون، پیدا کردم، به نظرم می‌تونستید داستانی به مراتب قویتر و چشمگیرتر ارایه بدید…
اما نقد و نظر نوشته‌ی حاضر:

اون چه که در متن فوق باهاش روبه‌رو هستیم، باز هم خاطره نویسی و روایت یک خاطره است (یا شاید خاطره سازی)…
در داستان قبل به اجمال توضیحاتی درخصوص داستان و خاطره عنوان شد که به همین دلیل از ذکر دوباره‌ی اون می‌گذریم…

اونچه که در این روایت چشمگیر و در خور توجه بود، روانی متن و ریتم و فرم یکدست اون هست که مخاطب رو با آرامش به دنبال خودش می‌کشونه و جذابیتش رو تا انتها حفظ میکنه…

بخش اروتیک روایت که بیش از ۹۰ درصد متن خصوصا در پارت دوم، به اون اختصاص داده شده، با ذکر جزئیات و پرداختن به کنش و واکنشهای احساسی هر دو شخصیت، قوی، مصور و دلپذیر بوده، که به قول سعید (بیچکینگ) آبروی متن رو خریده بود و مخاطب رو از این جهت اغنا می‌کرد…

یکی از امتیازات و دست‌آوردهای این دوره از جشنواره، حضور داستانهایی فوق العاده قوی و قابل اعتنا، در کنار خاطره نویسی‌هایی خوب و دقیق، مثل روایت حاضر، بود که علاقمندان به داستان نویسی، با مراجعه به اونها و تفاوتهای آشکارشون، میتونه تجربه‌های خوبی رو برای نویسندگی کسب کنه، که به شخصه به عزیزان علاقنند توصیه می‌کنم که داستانها و خاطرات منتشر شده رو حتما با هم مقابله کنه و نکات کلیدی رو از اونها دریافت داشته باشه…

در آخر، ضمن تشکر از حضور نویسنده محترم در جشنواره، براشون آرزوی موفقیت رو دارم…

قلمتون مانا … 🍃🌹

8 ❤️

844108
2021-11-23 02:12:26 +0330 +0330

خانمی میخوام از بچم در منزل خودش با حقوق ثابت پرستاری کنه لطفا به خصوصیم پیام بزارید مرسی

2 ❤️

844149
2021-11-23 08:02:22 +0330 +0330

سلام خوبه ولی داستانهای تصوری هم بزارید
ممنون از شما

3 ❤️

844174
2021-11-23 11:00:06 +0330 +0330

ام می دونی لحن زنونه داستان مصنوعی بودش . یعنی راوی شبیه زنا و دخترا حرف نمی زد . ولی خب بدم نبود .
چرا انقد ب سمت کاوه کشیده شدش ؟ توی داستان جز کمی سرزبون داشتن و اعتماد ب نفس ، کاوه همچین دهن سوزی نبود اخه . برای شخصیت زن داستان که میگه بعد دو سال تااازه موفق شدش نامزدشو فراموش کنه ، من انتظار شخصیت احساساتی تر داشتم . یعنی اون ک راوی داستانه بیشتر چیزای عاطفیو توی داستان بیاره . قسمت سکسیش هم مردونه نوشتیش تا حدی 🙁

1 ❤️

844183
2021-11-23 11:43:33 +0330 +0330

گاهی کاوه ها تو زندگی همه ما لازمه تا راه اشتباه رفته یا مبارزه با نا ملایمات زندگی چراغ راهمون باشن تا غصه دیروز نخوریم توی نوشته های بعدی موفق باشی

1 ❤️

844213
2021-11-23 15:36:54 +0330 +0330

خیلی قشنگ و رومانتیک بود. مرسی خسته نباشی 😍😍😍

2 ❤️

844230
2021-11-23 18:15:52 +0330 +0330

😍 👍

0 ❤️

844234
2021-11-23 19:09:53 +0330 +0330

آدما تحت تاثیر فضایی که رشد کرده اند و تربیتی که دارند حرف میزنند و رفتار میکنند ، جایی برای دلخوری ازشون نیست، دلیلی هم برای عذر خواهی تو نیست! تو که مسئول رفتار و گفتار آدما نیستی!
این قسمت از داستانت بی‌نظیر بود سعید.
اینکه راوی قصه رو زن انتخاب کردی حرکت بسیار شجاعانه ای بود و نشون میده چقدر در نوشتن تبحر داری .
احساسات یک زن رو حتی توی سکس خیلی خوب توصیف کردی و برای من بعنوان یک زن بسیار ملموس بود .
دلم شخصیت پردازی بیشتری ازت میخواست و آغاز و پایان عجولانه ای داشت .ادیت هم که نگم برات .
با این تفاسیر اما بنظر من یکی از خوش ذوق ترین نویسنده‌های سایت هستی و من همیشه منتظر خوندن داستان ‌ها و تاپیک هات هستم.🎈

6 ❤️

844247
2021-11-23 20:13:00 +0330 +0330

هاینریش
کرمِ درونم نذاشت 😂

3 ❤️

844251
2021-11-23 21:36:56 +0330 +0330

75 saeid
من همه داستاناتو دوس دارم.😎
چاکریم 😂

1 ❤️

844253
2021-11-23 22:02:10 +0330 +0330

قشنگ بود ، لایک

2 ❤️

844258
2021-11-23 22:27:19 +0330 +0330

داستان ساده است، موضوع هیجانی نداره ولی داستان از نگارش و روایی خوبی برخورداره، برخورد شخصیت ها طبیعی و دور از افراط و تفریطه۔ حداقل تو اولین دیدار نرفتن تو تخت و سایز آنچنانی ندارن
برخلاف بیشتر داستانهای سایت، غلط املایی ناجور هم نداشت۔
جایی در داستان، اسم پروین به پروانه تبدیل شد۔
من لایک دادم

1 ❤️

844362
2021-11-24 08:36:29 +0330 +0330

فک کنم این دومین یا سومین داستانت باشه ک از زبون یک زن بود.
این شهامتت رو دوس داشتم که برای جشنواره همچین ریسکی کردی!
مث همیشه واقعا زیبا بود. داستانات شاید هیجان خاصی نداشته باشه، ولی همین ساده و ملموس بودنش فوق العادش میکنه!!
امیدوارم داستان های بیشتری ازت ببینم =)

1 ❤️

844382
2021-11-24 13:03:51 +0330 +0330

آقا دمت گرم خوب بود
همینکه باعث میشه یه تیکه بخونم و احساس خستگی نکنم راضیم ازت 😉
خدایی بعضی داستانارو چندبار بالا پایین میکنم ببینم چقدر مونده تموم بشه 😂

1 ❤️

845015
2021-11-28 19:01:38 +0330 +0330

اگه غلط املایی‌هاش رو فاکتور بگیریم داستان قوی بود

1 ❤️

852326
2022-01-08 20:05:43 +0330 +0330

منتظر داستان جدیدما ۲ ماهه جدید سریالی چیزی ننوشتی میخوای بمب بزنی یدفه😂🤦‍♂️

1 ❤️

914735
2023-02-11 16:32:17 +0330 +0330

خوب بود 👏 😎

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها