پس کوچه های مردم آزار (۱)

1400/05/15

آبان ماه نود و هشت بود ، نصف شهر دود بود نصف دیگش آتش ، تو اون همهمه که هر کس در حال گریز به طرفی بود به سمت خیابان اصلی در حال دویدن بودم میدونستم اگر آدمهایی که دنبالمن بهم برسن تیکه تیکم میکنن و تو اون کشتار جمعی دولت هرگز قاتل ها پیدا نمیشن که پدر مادرم بهشون جایزه بدن! امیدوار بودم با رسیدن به خیابون اصلی خودمو قاطی جمعیت گم کنم ولی اون روز اصلا رو شانس نبودم به محض رسیدن ناخودآگاه به سمت راست پیچیدم ، قبل از اینکه نفسی تازه کنم یه ستون از افراد پلیس رو دیدم که ده متر پایین تر از چهارراه صف کشیده بودن اگر فرار میکردم ممکن بود تعقیبم کنن و بازداشت ، یهو ذهنم کار کرد “هر مانعی میتونه یه امکان باشه!!” که اینجا میشد اگر دشمنت ابله نیست باید خودت کاری کنی دست کم بگیرتت. وانمود کردن به نارسایی عقلی اینجور وقتا سلاح خوبیه برای این کار کافیه جملاتت رو دوبار تکرار و اسم طرفت رو تو هر جمله تکرار کنی اینقدر که کلافه بشه و تورو ابلهی بدونه که باید از شرش خلاص شد!!. به سمت پلیس ها دویدم و با دو تا دستم پشت سرمو نشون دادم یکی از پلیس های قد بلند باتوم شو بلند کرد با نفس نفس زدن عمدی گفتم آقا آقا تفنگ دارن!! شلیک کرد به ماشین پلیس حالا مردمم میزنه تفنگ دارن!! یکیشون که معلوم بود فرمانده است جلوتر اومد گفت کی؟ گفتم اینایی که الان میان دیدن که من دیدم به ماشین پلیس شلیک کردن دارن میان بکشنم شهادت ندم ، آقا آقا اینا تفنگ دارن !! افسره خیلی سگ بود داد زد مثل آدم حرف بزن چه تفنگی؟؟ گفتم از اون کوچیکا! تو فیلما همه دارن!! بعد با دست یکیشونو نشون دادم گفتم از اونا که اون آقا پلیسه هم داره!! یکشون با پوزخند گفت مگه خدمت نرفتی؟؟ گفتم رفتم خیلیم دوست داشتم ولی همون اولش دکتره بهم گفت الان نیرو داریم برو هر وقت کم داشتیم نامه میدیم بازم بیا! پوزخند تمسخر رو روی چهرشون میدیدم دست کم گرفتن من آغاز شده بود! گفتم الان تفنگیا میان همتونو میکشن تو همین حیث یوهو تعقیب کننده گانم از سر چهار راه پیداشون شد با اضطراب ساختگی گفتم همینان اون پیرهن سفیده به پلیس تیر زد!! یهو حالت چهرشون عوض شد داد زدن گمشو کنار! دویدم پشت سطل آشغال به حالت پامرغی نشستم یارو اسلحشو در آورد هوار کشید ایست ایست! و رفتن جلوتر آخرین پلیس نگاهی به من کرد دستامو به حالت ترس گذاشتم رو صورتم اونم روشو برگردوند و دنبال بقیه رفت!! دیدم بهترین فرصته به حالت خمیده به داخل کوچه دویدم تا اولین فرعی رفتم و با وجود اینکه کار درست استفاده از زمان برای فاصله انداختن بین خودم و تعقیب کننده گانم بود ولی به امید شنیدن صدای شلیک صبر کردم ولی پلیس های نامرد اون همه آدم کشتن نوبت ما که شد منطقی و مسئول از آب دراومدن!! وقتی دیدم خبری نیست به دویدن ادامه دادم دو تا فرعی پایین تر یه ستون دیگه پلیسو اونور خیابون دیدم خواستم کارمو تکرار کنم بلکه اینا بکشنشون ولی فاصله کم بود یعنی اگر شلیکی شده بود صداش میومد به علاوه ممکن بود به گروه اول بی سیم بزنن گندش در بیاد پس بیخیال جوقه اعدام شدم و به مسیرم به سمت کوچه بالایی ادامه دادم کوچه به یه خیابون اصلی میرسید به سمت بالا رفتم دیگه توان دویدن نداشتم یه ماشین یا موتور هم پیدا نمیشد. وقتی دیگه ناامید شده بودم کرکره یه پاساژو دیدم که زیرش به اندازه یک متر باز بود ، به اطراف نگاه کردم کسی نبود سریع خم شدم به حالت سینه خیز رفتم داخل از سمت چپ پله های وسط پاساژ نور میومد بقیه پاساژ تاریک بود ، حدس زدم محل اقامت سرایدار اونجاست کفشامو در آوردم بی صدا از پله های وسط پاساژ بالا دویدم رسیدم طبقه اول و چمباتمه زدم هدفم این بود که صبر کنم اینا از جلو در پاساژ رد بشن بعد بیام پایین و در جهت مخالف فرار کنم دو دقیقه بعد پیرمردی جلیقه به تن از خیابون اومد کرکره رو داد بالا اومد تو دوباره داد پایین و قفل زد! و به سمت چپ که نور ازش میومد حرکت کرد از یک طرف یک شبکه فولادی بین من و اونا حائل بود ولی از طرف دیگه خودمم اونجا گیر افتاده بودم! گشتی به اطراف زدم و به طبقه سوم رفتم اینجا برخلاف دو طبقه اول مغازه ای در کار نبود حالت انبار یا دفتر داشت در یک یکیشون رو امتحان کردم درست وقتی نا امید شده بودم آخرین در باز شد. رفتم داخل یه اتاق خاک گرفته بود یه قفسه شکسته یه میز آهنی روش یه تلفن ثابت نارنجی و چند تا کارتن ته اتاق. بیرون اومدم و از پنجره انتهای راهرو به خیابان نیمه تاریک نگاهی انداختم . بیشتر هدفم پیدا کردن پله های اضطراری بود که خبری ازشون نبود ولی تعقیب کننده هامو دیدم که لبه خیابون جلو در پاساژ وایسادن ، احتمالا به خاطر روشن بودن جلو پاساژ اونجا توقف کرده بودن. دلم میخواست به راهشون ادامه بدن شاید گیر پلیس بیوفتن که یهو یه فکری به سرم زد به اون طرف خیابون نگاه کردم یه خیاطی دیدم به اسم … که بالاش یه طبقه مسکونی بود از کیف بغلی زیپ دار که همیشه همراهمه و وسائل کرم ریختن مثل سرنگ آمپول ، سکه یک تومانی ، سیم کارت فعالی که به اسم مرده ها با افغانی های از ایران رفته است و از خدمات موبایلی ها میخرم و… توشه ، سیم کارت فعال رو در آوردم اول با نرم افزار “رایا” اسم خیابونو فهمیدم بعد سیم کارتو زدم تو گوشی زنگ زدم 110! اپراتور برداشت با صدای پیرمردی گفتم سلام میخوان غارت کنن!! اومدن غارت کنن!! گفت چی میگی آقا؟ گفتم اونور خیابون ورودی پاساژه چند تا مرد دارن به قفلش ور میرن!! یه پیرهن سفیده هم تو خیابونه همش به بالا پایین نگاه میکنه مواظبه کسی نیاد. میترسم پاساژو که خالی کردن بیان سراغ مغازه من!! گفت مگه شما بازید؟ گفتم نه خونم بالا خیاطیمه!! زنم مرده منم تنهام میترسم. لطفا بیاین این دزدای حروم لقمه رو بگیرین!! تا یه چیزی میشه یه مشت از خدا بیخبر زودی میخوان سواستفاده کنن! اسممو پرسید فامیلی نوشته رو تابلوی بالای خیاطی رو گفتم و گفتم من چراغو خاموش میکنم منو نبینن میترسم! قطع کردم ، سیم کارتو در آوردم و منتظر شدم. درست یک دقیقه و سی و شش ثانیه بعد ماشین پلیس رسید جلو پاساژ. داشت رد میشد که اینا رو دید چراغ گردوناشو روشن کرد اومدن پایین داد زد دستاتون رو سرتون بشینین رو زمین! اینا شروع کردن بحث کردن پلیس اسلحشو در آورد هوار کشید زر نزن میگم بخوابین رو زمین!! پنج نفر با دو تا پلیس تو ماشین جا نمیشدن واقعا نمیدونم چطوری ولی چپوندنشون داخل و بردنشون! نفس راحتی از ته دل کشیدم قدم بعدی تلاش برای رفتن به پشت بام برای پیدا کردن راه فرار بود که بی نتیجه موند. به فکر خوردنی افتادم ولی چیزی همراهم نبود به فکرم رسید تا نصفه شب صبر کنم پیرمرد خوابید کلیدشو کش برم درو باز کنم برم ولی میدونستم این پیرمردا خوابشون سبکه و اگر بیدار میشد دردسر بود. آخر به این نتیجه رسیدم که شبو بمونم صبح قاطی جمعیت از پاساژ خارج شم درو بستم میز آهنی رو گذاشتم پشتش که باز نشه کارتن های مقوایی رو پاره کردم رو زمین انداختم که جای خواب باشن و دراز کشیدم یهو فکری به ذهنم رسید اگه پاساژ چند روز بسته باشه چی؟ چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم ولی افکارم منو به گذشته های دور میکشوند…

15 سال قبل…

دوباره تابستان بود و کلافگیش. برای پسری که رفیق باز نبود و عوض پول زیاد و خونه خالی فقط غرور داشت تابستون به معنی خوابیدن تا لنگ ظهر ، کلافگی تمام بعد از ظهر و کتاب خوندن در کتابخانه پارک محل از پنج به بعد بود. هفته اول تابستون به منزل مردم آزار کبیر رفتم وقتی منو دید گفت راستی تیر اندازیت چطوره؟ گفتم از طرف مدرسه چند باری بردنمون میدون تیر! یه تفنگ دیانای 7 قدیمی رو بهم داد گفت بچگی من با این تفنگ گذشت وقتشه بدمش به یکی دیگه!! موقع برگشتن از یه لوازم ورزشی ساچمه هم خریدم ولی چون ممکن بود پدر و مادرم مخالف داشتنش باشن تو زیرزمین قایمش کردم. حالا وقت خالی بعد از ظهرام پر شده بود. خرت و پرتهایی رو در نقاط مختلف پشت بام وسیع منزل پدری به عنوان هدف گذاشته بودم و ظهر ها که مادرم می خوابید یواشکی میرفتم پشت بام و به اونها شلیک میکردم. سلاح من صدای کمی مانند تخلیه هوا داشت و تا وقتی به اهداف فلزی شلیک نمیکردم سرو صدایی بلند نمیشد. حالا چهار ساعت تمرین تیر اندازی برنامه هر روزم شده بود. مثل تک تیراندازهای حرفه ای آشیانه ای در زیر سایه بان کولر برای خودم درست کردم بودم. چند روز بعد وقتی رفتم پشت بوم دختری رو روی پشت بام همسایه دیدم یه لباس یه تیکه تا سر زانو به رنگ سفید با گل های قرمز ریز ، موهای زیگزاگ تا نزدیک آرنج ، چهره مثلثی شکل ، دماغ کوچک ، چانه ای ظریف ، و بینهایت زیبا! دستو پامو گم کردم با اینکه همسایه دیوار به دیوارمون بود و پشت بام هامون با دیواری کوتاه تقریبا تا کمر من از هم جدا بود ولی هرگز ندیده بودمش. قبل از اینکه به خودم بیام صدای لطیفشو شنیدم شما ماهواره بلدین؟؟ اگه هر کسی جز اون بود چهار تا لیچار بارش میکردم که آخه اسکل مگه نمیبینی ماهواره نداریم! وقتی نداریم چجوری بلد باشم؟؟ ولی اون اینقدر زیبا بود که اگه ازم میپرسید بلدی شاتل فضایی تعمیر کنی؟ نه تنها میگفتم آره!! درجا دو تا موتور کیهان نورد هم اختراع میکردم جوش میدادم دو طرف شاتلش که ته جهان هستی پرواز کنه!! یعنی یه تنه تکنولوژی بشرو دویست سال می بردم جلو!! حتی اگه می گفت شما اسب آبی چهارخونه بنفش هستید؟ بازم میگفتم آره!! خلاصه نه تو کارم نبود! گفت میخوایم برنامه شب خیز ببینیم تصویرمون میلرزه! لطفا درستش کنید! بنده هم در یک حرکت قهرمانانه ال ان بی رو گرفتم نود درجه چرخوندم که در نتیجه مشکل به صورت ریشه ای حل شد و اون چهار تا کانالی داشتن هم پرید!! از صدای جیغ ننش فهمیدم تصویر کامل کور شده! دختر رفت جواب ننشو بده منم با دستپاچگی فرار کردم اومدم پایین! وقتی رسیدم پایین و نفسم جا اومد به خودم گفتم الان مثلا چه غلطی کردی؟؟ چند لحظه فکر کردم گندی که زدمو چجوری پاک کنم. کسیو هم نمی شناختم ماهواره بلد باشه چشمم به کامپیوتر گوشه سالن افتاد. اون زمان استفاده از اینترنت برای من ممنوع بود کامپیوتر رو هم جایی گذاشته بودن که از آشپزخونه و کل سالن به صفحه مونیتور دید داشت نه میشد فیلم دید نه پورن و نه حتی بازی جنگی. ولی استفاده از بازی های شطرنج و چند بازی کسشعر دیگه به شرط اجازه از پدر مجاز بود. پدرم روی کامپیوتر پسورد گذاشته بود و فقط خودش میتونست بازش کنه یا حداقل خودش اینطوری فکر میکرد!! اون زمان از شرکت آی بی ام مستر پسوردی لو رفته بود که هر کامپیوتری رو باز میکرد درست یادم نیست یکی از این دو تا (farsed یا farced) بود. خلاصه رفتم پای دستگاه اینترنتو راه انداختم و فهمیدم کانال شب خیز رو هاتبرد است و تنظیم اون جهت رو که در واقع تنظیم ساعت ال ان بی بودو یاد گرفتم برگشتم پشت بام ال ان بی رو در ساعت 11 گذاشتم و با ماژیک علامت زدم که اگر نشد بزارم ساعت ده اومدم پایین. فردا ظهر وقتی رفتم بالا نیم ساعت بعد اون هم اومد بهم گفت دستتون درد نکنه درست شد! ظاهرا مادرش وقتی باباش میاد ازش میخواد نصاب بیاره چون کانالها پرش داشته و بعدش قطع شده باباهه هم روشن میکنه رسیورو میبینه همه کانال ها شفاف تصویر دارن و خلاصه به خیر گذشت! اسم دختر همسایه اینقدر خاص بود که تا به امروز هرگز کسی بجز اون رو با این اسم ملاقات نکردم حتی اگر همین الان تو گوگل سرچ کنید فقط صفحه فیس بوک و چند تا چیز دیگه مربوط به اون میاد و چون جمله مورد علاقش این بود که آرزوی همه پسرهاست منم اسمشو میزارم آرزو! اول فقط حرف میزدیم بعد دوست شدیم بعد بیشتر از یک دوست. اولین بوسمون رو هنوز یادمه اون روز سعی کردم تیر اندازی رو بهش یاد بدم که البته تفنگ دست گرفتنش نتیجه ای بجز شکستن شیشه همسایه نداشت! یادمه پشت کولر قایم شدیم که وقتی همسایه از پنجره سرشو بیرون آورد مارو نبینه هم ترسیده بودیم هم خندمون گرفته بود! خندمون که تموم شد نگاهش کردم بعد آروم بوسیدمش. صمیمیت ما هر روز بیشتر میشد حرف سکس رو خودش پیش کشید ، پرسید کاری کردم؟ گفتم نه . از ترس اینکه بهش بربخوره چیزی نپرسیدم ولی خودش گفت اونم هنوز کاری نکرده. بعدا بهم گفت منتظر پیشنهاد من بوده ولی ترس از دست دادن تنها دختری که بهم راه داده بود اونم دختری به این زیبایی باعث شده بود صبر کنم خودش برای همه چی پیشقدم بشه. یه روز ازم پرسید تو سکس چه کاریو بیشتر دوست دارم؟ گفتم وقتی هنوز هیچیو امتحان نکردم از کجا بدونم؟ گفت امتحان کنیم؟ گفتم سر پشت بوم ممکنه همسایه ها ببینن. گفت پس بیا. رفتیم پشت بوم اونها. خونه قدیمی ما و اونها الان هردو تخریب و مجتمع شده ولی نقشه خونه ما به این صورت بود که یه راه پله داشت که به یه اتاقک میرسید ، بهش میگفتیم خرپشته. یه کم خرتو پرت داخلش بود یه درهم داشت که به پشت بام باز میشد. خونه آرزو هم مثل مال ما دوبلکس بود ولی راه پله به یک در ختم میشد وارد پشت بام میشدی دست چپت یه اتاق بود که درش از داخل پشت بام بود و توش انبار خرتو پرت. با آرزو رفتیم داخلش دیدم جای وایسادن هم نیست چه برسه به خوابیدن. تصمیم گرفتم اول یه نظمی به اونجا بدم آرزو کلافه شد گفت کاری نمیکنی؟ جواب دادم بار اولمونه میخوام رویایی باشه نه سرپایی! کمی از خرت و پرتا رو روی هم چیدم یه مقدارشم از پشت بوم خودمون بردم ریختم سطل آشغال تو کوچه تا فضا به اندازه یه تخت یکنفره پشت وسائل باز شد. یه کیسه خواب آمریکایی داشتیم آوردم پهن کردم و بعد از یک ساعت حمالی یه جای خوب ردیف شد با تمسخر گفت شمع و شراب هم میاوردی! گفتم کله ظهر تابستون شمع روشن کنیم؟؟ شراب هم شرمنده ولی آب زرشک هست میخوای برم بیارم!! گفت خاک بر سر بی لیاقتت کنن شیربرنج یکم رمانتیک باش!! گفتم یه ساعت پیش میخواستی سرپایی بکنیمون حالا من شدم خرچنگ بی احساس شما شدی ژولیت؟ خلاصه نزدیک بود دعوامون بشه که بی خیال شدیم یادمه مثل خر که پالونشو می اندازه زمین زرتی لخت شدم ولی لخت شدن اون مثلا از روی خجالت نیم ساعتی طول کشید خلاصش بار اولمون فلاکت بود! ولی خوب سکسمون به مرور زمان بهتر شد. هردومون تشنه بودیم و میخواستیم چیزای تازه رو امتحان کنیم یادمه گفت از فیلم سوپرات هیچی یاد نگرفتی؟ گفتم ندارم! گفت خاک بر سرت کنن بیا من بهت بدم برو ببین!! راجع به عدم دسترسی آزادم به کامپیوتر گفتم. آرزو تک فرزند بود پدرش یکی از اتاق خواب ها رو کرده بود دفتر کار داخل خونه ، توش کامپیوتر داشت و برخلاف من بدبخت به راحتی پورن میدید. خلاصه ازش گرفتم قرار شد فردا نیام سر پشت بوم که پورن ها رو ببینم یه چیزی یاد بگیرم!! فرداش وقتی لنگ ظهر پاشدم دیدم پدر بزرگم خراب شده خونه ما نگو شوهر دختر عموی مادربزرگم مرده بود مادرم با مادربزرگم رفته بود بهشت زهرا. پدر بزرگ هم برای اینکه حوصله اینکارا رو نداشت به بهانه مراقب ما بودن تلپ شده بود خونه ما که در نتیجه نه میتونستم سر پشت بوم برم نه پورن ببینم ، چون برخلاف مادر من و آرزو پدربزرگ اصلا اخلاق خواب بعد از ظهر نداشت. فکر کردم چجوری از شرش خلاص بشم یهو به ذهنم رسید از قرص های خواب مامان استفاده کنم. رفتم کباب مفصل با دوغ گرفتم آوردم گذاشتم جلوش یه لیوان بلند شیک هم برداشتم. مادر همیشه قرص خوابشو نصفه میخورد میگفت خیلی قوی است ولی من دو تاشو با هم زیر قاشق له کردم ریختم تو لیوان دوغ حسابی هم زدم گذاشتم جلوش. اینم کبابو با اشتها لمبوند دوغم پشت بندش رفت بالا یک ساعت بعدش مثل گاو ترکش خورده رو کاناپه بی هوش شد!! رفتم بالشت و روانداز آوردم جای خوابشو مرتب کردم. مونیتور رو برگردوندم سمت خودم دوتا سی دی سوپر رو هول هولکی در 15 دقیقه دیدم! یکیش آلمانی و داستان دو تا دختر بود که تو یه کلبه کوهستانی گیر کرده بودن که توش یه کامپیوتر بود هر کلیدی رو میزدن یه کلیپ پورن پخش میشد . دومیش فرانسوی بود راجع به یک رستوران. پیشخدمت ها با مشتری ها ، پرسنل مونث آشپزخونه با آشپز و… سکس میکردن تو یه صحنه آشپز دسر خامه ای درست میکنه میریزه رو بدنش دو تا دختر میان از رو بدنش همه رو میخورن. این یکی صحنه مورد علاقه آرزو بود و دلش میخواست از رو بدن هم چیزای مختلف بخوریم. در نتیجه تو هفته های بعد ما هرچی تو یخچالمون بود از ماست موسیر گرفته تا ترشی لیته بادمجون از رو بدن هم کوفت کردیم! خلاصه اون شب پدرم مستقیم از سرکار میره خونه دختر عموی مادر بزرگم که مادر و مادر بزرگو که بعد بهشت زهرا رفته بودن خونه اون مرحوم رو بیاره که شام نگهش داشته بودن . وقتی مامان اینا اومدن به دروغ گفتم پدربزرگ شام خورد و خوابید!! واقعیت این بود که پدر بزرگم ساعت ها بود که خوابیده بود ولی از ترس اینکه گندش در بیاد گفتم تازه خوابیده. چون اونا هم شام خورده بودن رفتن خوابیدن ولی من با هزار فکر و خیال و ترس بیدار موندم. نقشه ام این بود اگر پدربزرگ فردا صبح بیدار شد که هیچ ، همه فکر میکنن شام خورده خوابیده صبح پاشده اگرم نشد ، خوب یه پیرمرد تو خواب مرده که کاملا طبیعی است و تقصیر من نیست! قاتل واقعی پدرمه که نمیزاره راحت پورن ببینم!! آخرش با استرس خوابم برد ولی صبح آفتاب نزده بیدار شدم رفتم آشپزخونه. نشسته بودم که یهو دیدم پدر بزرگم در حالت گیج زدن اومد آشپزخونه بدبخت حسابی ملنگ و نیمه هشیار بود! اول خوشحال شدم که نکشتمش ولی بعدش نتونستم جلو خودمو بگیرم گفتم پدر بزرگ مامان زنگ زده گفته شما بری کبابی شام بگیری برا همه! گفت تو برو! گفتم پیشنهاد کردم گفت لازم نکرده آقاجون میره! این بدبختم نیمه خواب نیمه بیدار کتشو تنش کرد هفت صبح رفت کبابی محل سر کوچه نرسیده یکی از آشناها رو دیده بود گفته بود میرم شام بگیرم اونم فکر کرده بود پیرمرد اختلال حواس پیدا کرده گفته حاج آقا کله سحره شام کجا بود! خلاصه بیچاره برگشت. وقتی اومد مادرم بیدار بود گفت کجا بودین گفت رفتم شام بگیرم که مادر با تعجب پرسید شام؟ با لحن حق به جانبی گفتم پدر بزرگ شما دیشب شام گرفتی خوردیم ببین اونم ظرفاش!! بدبخت یه دستشو گذاشت رو سرش گفت خودت گفتی شام بگیر! جواب دادم بابابزرگ اون دیشب بود الان صبحه!! نشست به حالت سرگیجه سرشو گذاشت رو دستاش مادرم براش چایی درست کرد منم پوزخند زنان رفتم نون تازه و حلیم گرفتم برگشتم جاتون خالی خیلی چسبید!!
اون روز گذشت آخر هفته مهمون برامون اومد فقط یه کم میوه داشتیم. مادرم گفت برو شیرینی تازه بخر به هر دو قنادی محل سر زدم اما جمعه عصر شیرینی خوب پیدا نمیشه همشو بردن. موقع برگشتن دیدم یه بستنی فروشی تو محل افتتاح شده و تو ویترینش ژله هایی به شکل گنبد سه رنگ وسط سوراخ گذاشته که سوراخ پر از خامه و پودر نارگیل بود (این چیزا نوستالژی دهه شصته الان نیست) به تعداد مهمانها خریدم دیدم طرف وسطشو پرخامه کرد یه ذرشو چشیدم گفتم این توش چیه؟ گفت خامه ، پودر قند یه کم وانیل ، نارگیل آسیاب شده گفتم یه ظرف هم جدا از این خامه ات بده. فرداش آرزو اولین قاشق که ازش چشید گفت دقیقا دنبال همین میگشتم!! خلاصه تا آخر تابستون ما ده دوازده کیلو خامه از رو همه جای همدیگه خوردیم! یادمه بستنی فروش مادر مرده ازم پرسید اینهمه خامه رو برای چی میخوای؟ بهش گفتم حیوون خونگی خرس پاندا داریم فقط چیزای شیرین میخوره!! که البته زیادم چاخان نبود چون خرس پاندا لقبی بود که رو آرزو گذاشته بودم و به شدت بابتش حرص میخورد! یادمه ماه دوم سکسامون یه روز که بغل هم دراز کشیده بودیم نفسمون جا بیاد یه چیزی خیلی خصوصی ازم پرسید گفت فقط راستشو بگو. شنیدین بعضی لحظه ها سرنوشت آدمو برای همیشه تغییر میدن اون برای من یکی از این لحظات بود. هر کسی جای من بود از سکسش با خوشگلترین دختر محله لذت میبرد و به قول خارجیها قایق رو تکون نمیداد! (یعنی کاری نمیکرد که همه چی به هم بخوره!) ولی ذات حقیقت جوی من اینو قبول نمیکرد باید واقعیتو میفهمیدم. پس گفتم حالا تو باید فقط راستشو بگی ، چرا من؟؟؟ آرزو گفت چون جز تو انتخابی ندارم! یعنی توقع هر جوابیو داشتم غیر اینو! پرسیدم یعنی چی؟ جواب داد پدرش کارمند بانکه 9 ماه سال صبحا با ماشین میزارتش در مدرسه بر میگرده ماشینو میزاره جلو خونه میره سرکار که مادرش بعد از ظهرها با ماشین بره دنبالش بیارتش خونه. سه ماه تابستونم که تو خونه زندانیه و خلاصه بدون پدر یا مادرش به هیچ وجه حق خروج از خونه رو نداره . برام تعریف کرد وقتایی که مادرش میاد دنبالش دم مدرسه ،برگشتنه لات های موتوری محل ماشینشون رو اسکورت میکنن و در حال حرکت بهش تیکه میاندازن. پدرش به خاطر زیبایی بیش از حد دخترش روش خیلی حساس بود و به گفته خودش از نه سالگی خواستگار داشت. برام توضیح داد که روزا با مادرش که بعد ناهار تا نزدیک 5 میخوابه تو خونه تنهاست ، باباشم 5 به بعد میاد و در نتیجه تنها پسری که میتونه باهاش باشه منم! بد خورد تو پوزم. البته خودمم توقع نداشتم دختری مثل آرزو با پسر بی پولو امکاناتی مثل من دوست بشه ولی فکر می کردم بعد از شناختنم یه کم ازم خوشش اومده در حالی که فقط براش حکم دیلدو رو داشتم. اون کنجکاو بود و حشری و البته به خاطر زندانی بودنش پر از کینه ، منم وسیله انتقام گرفتن از پدر مادرش. بهم خیلی برخورد ولی خوب منم تشنه بودم و انتخابی جز اون نداشتم. کینه آرزو وقتی بیشتر خودشو بروز میداد که دوشنبه ها وقتی مادرش در خونه رو قفل میکرد میرفت خونه سالمندان دیدن مادربزرگش و من از پشت بوم می رفتم داخل خونشون ، همیشه تاکید داشت که بجز سکس تو تخت خودش و آب بازی تو حموم خونشون حداقل یکبار تو تخت خواب پدر مادرش یا رو میز دفتر داخل خونه پدرش سکس کنیم ، یه جور لجبازی. تابستون پر از سکس ما به آخر خودش رسید بهم گفت پنج شنبه شبا و روزایی که فرداش تعطیله به پشت بوم بیایم و تا ساعت یک سکس کنیم. قبول کردم قرار شد اگر به هر دلیلی نتونستیم بیایم نامه ای بنویسیم و داخل دودکش روی دیوار بین پشت بامها که به شکل حرف اچ در زبان انگلیسی بود بزاریم نشونیمون سنگ کوچکی بود که قرار شد هر وقت من نامه گذاشتم بزارم در انتهای سمت چپ دیوار و برعکس. یعنی دیدن سنگ ریز روی دیوار کوتاه به معنای وجود نامه ای داخل دودکش بود. هفته اول مهر به پشت بام رفتم نیومد پنجشنبه های بعدشم همینطور . نامه ای براش نوشتم که از حال خودش با خبرم کنه. با وجود نبودن سنگ در سمت خودمون هر بار داخل دودکش رو چک میکردم ولی فقط نامه خودم اونجا بود آبان ماه نامه رو پاره کردم و دیگه پنج شنبه شبها سر پشت بام نرفتم. یک غروب جمعه تاریک زمستونی تو بهمن ماه برای خرید نان رفته بودم که یهو وسط کوچه دیدمش. سریع به دو طرف نگاه کردم کسی نبود با چهره ای پر از امید رفتم طرفش یه لحظه همه دلخوریها رو فراموش کردم ولی وقتی بهش رسیدم خیلی سرد فقط دو کلمه گفت کسی میبینه و از کنارم رد شد …

چهار پنج دقیقه ای مثل آدمهای تصادف کرده ، بهت زده کنار کوچه بی حرکت موندم… تو اون غروب یخ زده آخرین بازمانده های سادگی و خوش باوری وجودم برای همیشه مرد… ذهنم که از شوک خارج شد همه چیز ناگهان معنی پیدا کرد ، اون اجازه خروج از خونه رو گرفته بود! پس حالا میتونست با پسرایی که بر عکس من پول توجیبی و امکانات داشتن بگرده طبیعتا من بی پول بچه کارمند دیگه هیچ ارزشی براش نداشتم…

زمستون سیاه جاشو به بهار لرزان خاکستری داد ، تابستان زرد پر از کلافگی هم بعدش از راه رسید. اصلا دلم نمیخواست برم پشت بام ولی روز چهارم پنجم گفتم به درک. از زیر زمین هدف ها رو برداشتم گذاشتم سر جاهاشون ، فرداش وقتی برای تیراندازی به سر پشت بام رفتم دوباره دیدمش اینبار یه لباس مشکی بندی دو تیکه با یه دامن سر زانو پوشیده بود ، موهاشو دم اسبی بسته بود ، لباشو حسابی قرمز کرده بود. تکیه داده بود لبه دیوار بین دو پشت بوم مثلا پشتش به من بود ولی هم اون منو دید هم من اونو. بدون مکث به حالت تیراندازی (یک زانو بر روی زمین) قرار گرفتم مثل یک جوقه اعدام شروع به شلیک کردم به هر هدف دوبار بعد سلاح رو برداشتم و بدون هیچ حرفی برگشتم پایین. فرداش میخواستم نرم ولی نمیخواستم اون حس کنه برنده شده. باز رفتم بالا باز اون بود باز شلیک بی مکث و برگشتن به پایین. روز سوم ، چهارم بود وقتی رفتم بالا دیدم تکیه داده به کولر ما دیگه نمیتونستم وانمود کنم ندیدمش ولی باز بدون توجه بهش رفتم سر جای همیشگیم اومد جلوم وایساد گفت بسه دیگه… نگاهش کردم خیلی سرد گفتم چی میخوای خانوم؟ گفت نمی خوای بیخیال بشی؟ با کف دست به پشت بوم خونشون اشاره کردم گفتم به سلامت! دو قدم رفت برگشت گفت دلم برات تنگ شده بود… جواب دادم که یعنی باز تو خونه حبست کردن!! جواب داد لیاقت نداری! منم گفتم تا زمانی که پای شما وسطه امیدوارم هرگز نداشته باشم! اون رفت یه هفته ای هم پیداش نشد. هفت هشت روز بعد دوباره اومد این بار لباس تو خونه معمولی تنش بود و بدون آرایش. اومد رو پشت بوم ما گفت فقط اومدم ازت معذرت خواهی کنم. راستش نامت رو چند بار خوندم ولی گذاشتم سر جاش که فکر کنی نخوندم که تموم بشه و فراموشت کنم چون نمی خواستم بهت وابسته بشم. جواب دادم خوبه به فراموش کردنت ادامه بده!! ولی پررو تر یا نا امید تر از این حرفا بود. باز هر روز اومد سر پشت بوم ، شروع دوباره سکسهامون فقط دو هفته طول کشید ولی اینبار باهاش حرف نمیزدم فقط همو ارضا میکردیم. از حموم رفتن دو شنبه هامون و سکس تو اتاقش هم خبری نبود. میخواستم بهش حالی کنم وسیله ارضا بودن چه حسی داره. هفته اول شهریور بهم گفت پدرش به ماموریت شش ماهه رفته بوده و برای اولین بار طعم آزادی ، بیرون رفتن های دسته جمعی ، پارتی رفتن و چیزای دیگه رو چشیده بوده. گفت از رفتار گذشته اش خیلی پشیمونه و اینبار آسمون به زمین بیاد بازهم پنج شنبه ها و شبایی که فرداش تعطیله سر پشت بوم منتظرمه و حتی اگر نیام هم تمام طول سال منتظرم میمونه ، فقط ازم خواست ببخشمش. بخشیدنش برام آسون نبود ولی رابطمون بعد از اون روز بهتر شد. چند روز بعد که برای خرید رفته بودم چیزی دیدم که واقعا خوشحالم کرد ، یه مدرسه جدید تو محلمون افتتاح شده بود. رفتم داخل مدیر سرد و اخمو رو دیدم سلام کردم جواب نداد. صبر کردم سرشو آورد بالا گفتم برا ثبت نام چه مدارکی لازمه درضمن ساعت کاری مدرسه تا کی است؟ گفت برنامه درسی رو دیواره. نگاه کردم دیدم 3 ولمون میکنن مدرسه خودمون تا چهارو نیم نگهمون می داشتن تا میرسیدم خونه میشد 5 که پدر بیشعور آرزو خونه بود. ولی اینجا مثل مدرسه آرزو 3 تعطیل میشد و میتونستم 3 و ربع خونه باشم یعنی هر روز حدود یکساعت و نیم برای سکس وقت داشتیم. سعی کردم بدون اینکه پدر مادرم بفهمن تو جای جدید ثبت نام کنم ولی پدرم فهمید و نقشم نگرفت. یه هفته مونده به پاییز صبح جمعه با صدای مهیبی از خواب پاشدم رفتم تو تراس دیدم یه کمد چوبی تکه تکه شده تو حیاط همسایه است به بالا نگاه کردم بابای آرزو رو دیدم با اون لبخند کونیش گفت عه بیدار شدی؟؟ بیا کمک!!! میخواستم جرش بدم ولی متوجه تیرو تخته های تکیه داده شده به نرده پشت بومشون شدم. خیالم راحت بود چون کیسه خواب رو هر روز جمع میکردم مغزی قفل در پشت بومشون رو هم عوض کرده بودم و کلیدشو فقط من و آرزو داشتیم و وقتایی که سکس داشتیم در ورودی به پشت بام قفل بود که اگر مادرش اومد پشت در بمونه. یه چادر گل گلی تو انباری قایم کرده بودیم قرار بود در صورت اومدن مادرش از راه پله خونه ما بره بیرون زنگ در خونشون رو بزنه مادرش که درو باز کرد به من رو پشت بوم علامت بده برم در رو با کلیدم باز کنم به مادرش بگه با چادر و لباس خونه رفته آشغال بندازه باباش هم که اومد در پشت بوم راحت باز بشه بندازن گردن انبساط به خاطر حرارت خورشید. در پشت بوم خودمونم با زنجیر به میله فلزی که بند رخت بهش بسته بود چفت میکردم که مادر خودمم تصادفی نتونه بیاد فکر همه چیو کرده بودم. ولی با این وجود رفتم سر پشت بوم دیدم باباش انباری رو خالی کرده پدرم هم اومد بابای آرزو گفت که پسر دوستش داره از شهرستان میاد که تهران فوق بخونه چون خوابگاه ندارن قراره خونه اونا بمونه و داره اتاق سر پشت بوم رو خالی میکنه براش!! منو میگی میخواستم فریاد بزنم!! دیدم تنها راهش استفاده از تعصبات کیری اسلامیه گفتم پسر نامحرم؟ تو خونه شما؟ پدر آرزو گفت به ما کاری نداره اینجاست! منم الکی که مثلا صد بار تو اون اتاق نخوابیدم گفتم اینجا سرویس بهداشتی داره؟ گفت نه! گفتم پس هر وقت شبو نصفه شب دستشوییش بگیره باید بیاد پایین تو خونه شما! پدرم میگه شما خیلی با دینو ایمانید نامحرم صحیح نیست نصفه شب بیاد تو خونتون! خلاصه برای غیرتی کردنش هر چی از دین و غیرت و محرم نامحرم بلد بودم تا زمان پس گردنی خوردن از پدر بهش گفتم ولی بی نتیجه بود آخر پر از خشم و عصبانیت به پایین برگشتم. دوستان بهتون توصیه میکنم هرگز بین یه پسر تینیجر و سکس قرار نگیرید چون خطرناک ترین جای دنیاست! تو اون لحظات فقط به کشتن فکر میکردم. یه بچه داهاتی قرار بود از اونور ایران بیاد تو شهری که بالای یک میلیون واحد مسکونی داره صاف بیاد تو یه اتاقی که آشیانه آرامش من بود بمونه برای حل این مشکل فقط یک راه وجود داشت… تو چند روز آینده نیمه شبها و بعد از ظهر ها تو اینترنت دنبال روش های مختلف آدم کشتن که پزشکی قانونی نتونه تشخیص بده و تصادفی به نظر بیاد گشتم ولی بی نتیجه بود. کلی هم دنبال ترکیبات گاز سمی که وقتی خوابیده از دودکش کوچک روی دیوار بفرستم داخل اتاق گشتم ولی هیچی که بتونم خودم درستش کنم پیدا نکردم. آلوده کردن ظرف غذاش به سم هم به علت شام خوردنش با خانواده آرزو از دستم بر نمیومد. ولی من این حرفا حالیم نبود اون باید میمرد…
پدر آرزو اتاقو رنگ کرد کفش موکت انداخت برق وصل کرد و یه لوستر کوچک و یه تخت چوبی گذاشت و خلاصه حجله ما شد خوابگاه یکی دیگه.داشتم به مرز جنون میرسیدم حالا که آرزو بهم علاقه مند شده بود ، یه تاپاله پشت کوهی باید میومد بین ما قرار میگرفت. هم مکانمون از دستم پریده بود هم آرزو محدودتر میشد. بهم توضیح داد که خیلی ناراحته و باید تا عید که اون پشکل برگرده دهشون صبر کنیم اما عید هم خانوادگی به مسافرتی 11 روزه رفتن و نشد با هم باشیم. تابستان بر خلاف سالهای دیگه اصلا خیال اومدن نداشت ، اینقدر فحش خواهر مادر بهش دادم به زور آوردمش. درست دو تا امتحان مونده به آخری بود که ضربه نهایی رو خوردم. درست اون روزو یادمه داشتم میومدم خونه که یه کامیون جلوی در خونه آرزو اینا دیدم یک ثانیه خوشحال شدم که شاید تاپاله داره اثاث کشی میکنه ولی فقط یک ثانیه! کامیون بزرگتر از اون بود که برای اثاث یک نفر باشه. رفتم خونه و با لحنی بی خیال از مادرم پرسیدم اینا دارن اثاث کشی میکنن؟ گفت صبح اومد حلالیت گرفت دارن میرن خونه برادر شوهرش که رفته کانادا و چهار سال خالیه! بعد از ظهر به سراغ کامپیوتر رفتم و ایمیل آرزو رو خوندم. نوشته بود همه چی یهویی شده ولی به محض مستقر شدن تو جای جدید بهم خبر میده که برم پیشش. خبری که هرگز بهم نداد…
چند سال بعد به اصرار مادر برای تعطیلات پایان ترم چند روز به خونه اومده بودم که ساعت یازده شب درو زدن وقتی باز کردم پدر آرزو پشتش بود کارت عروسیشو آورده بود. وقتی رفتیم عروسی ، تالارهای زنونه و مردونه سوا بود. آخر شب موقع سوار شدن به ماشین عروس دیدمش ، اون مثل سالهای گذشته باز هم منو ندید ولی من چرا… سینه هاش بزرگتر شده بود و چهره اش خوشگل تر ، سوار ماشین گران قیمتی شد و با شوهر خوش تیپش رفت سراغ سرنوشتش. ظاهرا پسره مقیم استرالیا بود و پدر بسیار ثروتمندی هم داشت فکر میکردم دست سرنوشت مارو برای همیشه از هم جدا کرده ولی خوب ، اشتباه میکردم…

ادامه...

نوشته: شاه ایکس


👍 48
👎 2
17801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

824426
2021-08-06 00:19:59 +0430 +0430

لایک اول👍🤩

1 ❤️

824447
2021-08-06 01:03:09 +0430 +0430

کل داستان یک طرف
تصور لبخند کونیه بابای آرزو به فنام داد 😂👏🏻👌🏻

2 ❤️

824465
2021-08-06 01:26:57 +0430 +0430

خوب و روون بود. با اینکه طولانی بود اصلا خسته کننده نبود.
لایک سوم

1 ❤️

824524
2021-08-06 05:04:20 +0430 +0430

شاه ایکس واقعا عالی بود پس چون عالی بود و خودتم که حرف نداری بنابراین یا شهامت اقرار میکنم خیلی خوشم آمد حالا اگر بخاطر این موضوع جونم و ازدست بدم مهم نیست چون برای یک رفیق خواستم لامسه کنم اونو قدر این رفیق ها رو بدون کم پیدا میشن اصولاً خیلی ها وقتی من و مدنی ندیدن بهم گفتن که کم پیدایی . شاید هم پیدا نیستم گم هستم گم شده توی خیالات و اوهام این زندکی که اخیرا به لطف روحانی شده کله اش به این گتدکی … (حدس گندگی اش و خودتون بزنید) خدا نگهدار . ای نامه که میروی بسویش از جانب من … حوصله ام سر رفته ولش کن بخوابم صبح شد دیگه .

1 ❤️

824538
2021-08-06 06:56:04 +0430 +0430

قلمت رو دوست دارم، حس‌های متضاد رو هم خوب توصیف می کنی، سعی کن از زبان خود شخص راجع به خصوصیاتش نگی و اجازه بدی خواننده از رفتار یا توصیف قیافه و حالتها این خصوصیات رو بفهمه.
بعضی طرح ها می تونن بن مایه داستان‌های جذاب و خوبی باشن و تا اینجا که از این نوشته برمیاد می تونه، توصیف مکان‌ها و نفرات می تونه حس داستان رو چند برابر کنه.
منتظر بقیه و ادامه داستانت هستم، اگر فرصت بود احتمالا راجع به اون نقدی هم ارائه میدم.
موفق باشی

1 ❤️

824552
2021-08-06 09:22:17 +0430 +0430

عالی بارم مثل همیشه حرف نداشت
منتظر ادامش هستم
موفق باشی شاه ایکس کبیر

1 ❤️

824554
2021-08-06 09:31:34 +0430 +0430

دهنت سرویس مردم ازخنده
دمت گرم داداش

1 ❤️

824561
2021-08-06 10:39:34 +0430 +0430

بالاخره داستان جدید از شاه ایکس 😁
عالی بود، لایک نهم تقدیم بهت 👍

1 ❤️

824588
2021-08-06 13:11:23 +0430 +0430

همین الان تا وسطاش خوندم ، برم یه تاپیک بزنم و بیام ادامش رو بخونم😎😌

1 ❤️

824599
2021-08-06 14:49:01 +0430 +0430

عرررررر،من عاشق خاطرات تینجری پسرای دهه شصتمممم😂 وای خیلی باحال بود ، تیریخدا بیا برام هرشب خاطره بگو🤦🏻‍♀️😂

1 ❤️

824614
2021-08-06 16:32:19 +0430 +0430

خب جمله" اشتباه میکردی " امیدوار کننده شد.
قشنگ بود مثل باقی نوشته هات. 👍

1 ❤️

824652
2021-08-06 21:46:01 +0430 +0430

ما هم دختر همسایه داشتیم ولی جنده به بچه محل نمیداد میگفت میرین به رفیقاتون میگین فردا باید ب ۱۰ نفر بدم البته اینکه پولدار نبودیم و ماشین نداشتیم بی تاثیر نبود 😅

1 ❤️

824836
2021-08-07 17:27:20 +0430 +0430

متاسفانه تو این نوشته خوار کلیشه رو به مادرش پیوند زدن.من وقتمو براش حروم نمیکنم.
برو دو…

0 ❤️

825151
2021-08-09 04:48:33 +0430 +0430

خیلی زیبا و روان بود، دستمرزاد به این قلم 👌🏻🌹

1 ❤️

825164
2021-08-09 06:45:45 +0430 +0430

قشنگ بود من برد ب خاطرات نوجونی خودم ولی اون موقه خبری از کامپیوتر نبود. منتظر ادامه داستانم

1 ❤️

825404
2021-08-10 19:30:41 +0430 +0430

خیلی وقت یه چیز درست و حسابی توی شهوانی نخونده بودم…دمت گرم

1 ❤️

825750
2021-08-12 12:07:43 +0430 +0430

حسش نیس بخونم، ولی لایک.
بعد از مدتها اومدم تو سایت ببینم کی به چیه چی به کیه اولین چیزی که به چشمم خورد داستانت بود

1 ❤️

826159
2021-08-14 23:02:47 +0430 +0430

تا زمانیکه ، مشغول خوندن داستان بودم
تصورم این بود که
احتمالا ، دفعه اول ، نهایتا دوم باشه که داستان مینویسی .
اما ، نظرات دوستان حاکی از این بود که ، قبل از داستانهای بیشتری از تو خوندن .
اصولا ، ادمی نیستم که به دنبال موشکافی نقاط ضعف کوچک و بزرگ باشم.
اما ، میخوام یک توصیه دوستانه بکنم .
که اگر رعایتش کنی ، بدون شک ، تو نوشتنت تاثیر خوبی میزاره

سعی کن ، عادت کنی ، نکات ویرایشی ،
یا اصطلاحا ، زیبانویسی رو ، رعایت کنی

رعایت این نکات ، علاوه بر زیبایی ظاهری ، باعث میشه ،
خواننده ، باریتم و اهنگی که مطابق متن داستان هست ،
داستان رو بخونه و بطور ناخودآگاه حس بگیره و محو داستان بشه

0 ❤️

826160
2021-08-14 23:04:15 +0430 +0430

تا زمانیکه ، مشغول خوندن داستان بودم
تصورم این بود که
احتمالا ، دفعه اول ، نهایتا دوم باشه که داستان مینویسی .
اما ، نظرات دوستان حاکی از این بود که ، قبل از داستانهای بیشتری از تو خوندن .
اصولا ، ادمی نیستم که به دنبال موشکافی نقاط ضعف کوچک و بزرگ باشم.
اما ، میخوام یک توصیه دوستانه بکنم .
که اگر رعایتش کنی ، بدون شک ، تو نوشتنت تاثیر خوبی میزاره

سعی کن ، عادت کنی ، نکات ویرایشی ،
یا اصطلاحا ، زیبانویسی رو ، رعایت کنی

رعایت این نکات ، علاوه بر زیبایی ظاهری ، باعث میشه ،
خواننده ، باریتم و اهنگی که مطابق متن داستان هست ،
داستان رو بخونه و بطور ناخودآگاه حس بگیره و محو داستان بشه

0 ❤️

828248
2021-08-26 01:22:29 +0430 +0430

تا اونجایی خوندم که داشتی با پلیس ها حرف میزدی.اخه تو اون گیر و دار تظاهرات،پلیس با خنده میاد میپرسه مگه سربازی نرفتی؟؟خوش به حالت سوپرمن

0 ❤️

828864
2021-08-29 18:31:24 +0430 +0430

داستانات حرف ندارن اصن موقع خوندن یه حس همزاد پنداری باهات دارم نمیدونم اراجیفه ک میبافی یا واقعیه ولی بسیار زیبا و خوندنیه استعداد خیلی خوبی تو نوشتن داری امیدوارم به لیاقتت و بهتر از این سطح ها برسی 💗

1 ❤️

829470
2021-09-01 16:19:37 +0430 +0430

دلم واست سوخت فک کردم استارت دیوص بازیات همینجا خورد که زد تو ذوقت.

0 ❤️

829817
2021-09-03 15:20:50 +0430 +0430

به به جناب شاه ایکس
یه مدت بود به سایت سر نزده بودم
و الان خوش حال ترین ادم روی زمینم
هنوز داستانت رو نخووندم ولی میدونم که قراره یه ماجرای خفن و جالب رو بشنوم
چونکه شاه ایکس اینجاستتتتتتتتتتتتتتت

1 ❤️

845380
2021-11-30 18:38:48 +0330 +0330

عالی مینویسی 👍♥️🌹

1 ❤️

912759
2023-01-29 20:34:53 +0330 +0330

عالی بود👌

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها