پس کوچه های مردم آزار (۲)

1400/05/16

...قسمت قبل

سالها گذشت یک روز وقتی اومدم خونه مادرم صدام کرد و کاغذی رو جلوم گذاشت. ظاهرا آرزو به مادرش زنگ زده بود و گفته بود دلش برای مادر من تنگ شده و بعد از اطمینان از عوض نشدن آدرسمون نامه ای برای مادرم نوشته بود که در انتهاش خواهش کرده بود یه روز برم خونشون یه نرم افزار ارتباطی که گزینه نمایش تصویر توسط وب کم داشت براشون نصب کنم تا بتونه از طریق اینترنت پدر مادرش رو ببینه. یه ایمیل هم داده بود برای ارسال جزئیات ، مثلا ایدی که براشون ساختم و… . وقتی ایمیل دادم بلافاصله جواب داد واقعا خودتی؟؟ گفتم آره. سوالی کرد که جوابشو فقط من میدونستم (کیسه خواب آمریکائی) بعد از اثبات هویت بهش گفتم آخر هفته میرم نرم افزار رو برای مادرت نصب میکنم گفت نرم افزار چیه این بهانه بود که باهات حرف بزنم! تو هنوزم کرم داری؟ گفتم تا روزی که بمیرم!! چطور؟ گفت به اون وجود مردم آزارت نیاز دارم ، دشمنی دارم که هیچ جوره حریفش نمیشم… مادر شوهرم!! ظاهرا سالها قبل شوهر ایشون به یک دبیرستان شبانه روزی در استرالیا میره و بعد دانشگاه اقامتش رو میگیره. همزمان هم درس می خونده هم کار می کرده بعد از پایان مرحله دکترا به عنوان استاد دانشگاه مشغول میشه ولی به تازگی شغلی عالی در یک کمپانی بزرگ پیدا میکنه و قرار میشه از آپارتمان ویژه دانشجوهای متاهل که در خوابگاه دانشگاه داشته بیاد بیرون و خونه بگیره. پدرش هم خونه ای که در تهران براش خریده بوده رو میفروشه و پولشو میفرسته که بتونه اونجا خونه بخره. آرزو و همسرش یه خونه ویلایی دو خوابه خوشگل رو میبینن و میخرن. فردای بستن قرارداد ، مادر شوهرش از راه میرسه و کلی دعواشون میکنه که مگه شماها بزرگتر ندارین که خودتون رفتین خونه خریدین!! مادر شوهر آرزو بسیار فضول و بیشعور بوده هر سال تابستون میومده دو سه ماه می مونده و تو همه چی دخالت می کرده. خلاصه به شدت دعواشون میکنه که میخواستم بیام خونه رو خودم انتخاب کنم!! آرزو میگه خونه ماست شما رو چه حساب باید انتخابش کنی! مادر شوهر میگه پولشو ما دادیم! آرزو میگه مایی وجود نداره پدر شوهرم پول داده ، شما یه روز در زندگیت کار نکردی که پولی در آورده باشی و به ما داده باشی!! مادر شوهر هم بهش بر میخوره و میره هتل!! اما شوهر بچه ننه آرزو میره هتل دنبالش و با منت کشی میارتش خونشون. مادره به شرطی قبول میکنه که اتاق خواب بزرگ رو برای خودش برداره با وجود اعتراض آرزو شوهره قبول میکنه. روزی هم که میخواسته برگرده ایران در اون اتاق رو قفل میکنه و میگه این اتاق به همین صورت میمونه برای وقتایی که میام اینجا! درشو باز نکنید!! آرزو به مرحله انفجار میرسه که ما دو نفر صاحب خونه ایم باید تو اتاق کوچیکه بمونیم این یه نفره و مهمون باید اتاقو حتی وقتایی که نیست تصاحب کنه؟؟ ولی شوهر هم تصمیم مامانشو تائید میکنه! چند ماه بعد خبر میرسه حال پدر شوهرش بده. آرزو میدونسته به محض اینکه پدر شوهرش بمیره مادر شوهرش خونه و کارخونه رو می فروشه برای همیشه میاد استرالیا و تا آخر عمر با اینا زندگی میکنه و دیگه اختیار شورتشم دست خودش نیست!! با دوستاش که مشورت میکنه یکیشون بهش گفته بود با تعریفهایی که از مادرشوهرت کردی حل این مشکل فقط از خود شیطان بر میاد از آدمیزاد کاری ساخته نیست! که در نتیجه آرزو یاد من میوفته و باهام تماس میگیره!! بهش گفتم این مشکل راه حل داره ولی در حد شکار اژدها جرات میخواد ، داری؟؟ گفت آره! اون زمان سال دوم فعالیت داعش بود شوهر آرزو مداوما با اینترنت با مامان جونش تماس تصویری داشت که در نتیجه مادر شوهر از یه قاره دیگه حتی در خرید یخچال هم نظرشو به کرسی می نشوند. گفتم استرالیا مسلما سازمان اطلاعات داره تو اینترنت بگرد نزدیکترین ساختمانشون رو به خونتون پیدا کن بعد یه روز برو بگو من یک “واک این” هستم! ( در اصل اصطلاحی برای مشتری که بدون وقت قبلی به آرایشگاه یا مطب دکتر یا… میاد ولی در دنیای جاسوسی به کسی گفته میشه که بدون هماهنگی قبلی به سازمان اطلاعاتی دشمن میره تا اطلاعاتشو در اختیارشون بزاره) مسلما خیلی جدی میگیرنت و یک افسر ارشد اطلاعاتی به سراغت میاد. اونجا بهش بگو مادر شوهرت باهات تماس تصویری گرفته و گفته از طریق مسجد محلشون به داعش ملحق شده و ابوبکر بغدادی رو به عنوان امام بر حقش پذیرفته! بگو ازت خواسته به مسجد های اینجا بری و با زنان مومنه دوست بشی و یه حلقه از یاران وفادار درست کنی تا زمانی که خودش اومد رهبریش رو به عهده بگیره و پیام داعش رو در استرالیا پخش کنه!! بعد هم اگه میتونی بزن زیر گریه و بگو که شوهرت از هیچی خبر نداره و تو هم اینجا درس خوندی و عاشق این کشوری و اصلا دلت نمیخواد زندگی عالیت اینجا به خطر بیوفته. بگو که بر خلاف مادرشوهر مسجدیت هیچ اعتقادی به دین اسلام نداری و اگر به خاطر حرام شدنت به شوهرت نبود بارها مسیحی شده بودی!! در آخر هم خودتو بزن به خریت بگو خواهش میکنم بمب هایی که وقتی مادر شوهرم اومد اینجا و گروهشو تشکیل داد گذاشت و یا هر چند نفری رو که کشته شدن رو پای تو ننویسن چون تو از اسلام و همه چیزش متنفری!!یه کم گریه بزنی تنگش حله!! راجع به “واک این” هم پرسیدن بگو تو سریال هویت مستعار با بازی جنیفر گارنر شنیدیش!! قبل از رفتن به اونجا هم همه ایمیل ها و ارتباطاتت با من رو پاک کن چون ممکنه بیان خونه کامپیوتر رو بررسی کنن و بفهمن همش نقشه بوده. هارد رو فرمت کن دوباره ویندوز و برنامه بریز گوشیتو هم همینطور دیگه هم در این مورد با من چت نکن چون احتمال کنترل ارتباطاتت هست ، هرچی که گفتیم فقط تو ذهنت بمونه!! آرزوی هفت خط مو به مو به حرف من عمل کرد و ظاهرا نقش شو هم خیلی خوب اجرا کرد چون وقتی مادر شوهرش خواست مثل هر سال برای تابستون بره استرالیا ، گائید خودشو بهش ویزا ندادن که ندادن!! با پسرش تماس گرفت که از اونور ویزا ردیف کنه که اونم موفق نشد. آخرش وکیل کارکشته شوهرش با استفاده از قانون آزادی اطلاعات و ارتباطات کاریش فهمید مادرشوهر مظنون به همکاری با گروه های تند روی اسلامگراست و برای همین دیگه هرگز بهش اجازه ورود نمیدن. اون روزو خوب یادمه تلفن زد ایران بعد از سالها صداشو شنیدم از خوشحالی جوری تو کونش عروسی بود که صدای طبل و دهل تا ایران میومد!! طبیعتا چون ممکن بود تلفنش شنود باشه به اصل مطلب اشاره نکرد فقط صد بار برای کارایی که برای پدر مادرش!! کرده بودم ازم تشکر کرد وقتی پرسیدم چه خبرا؟ گفت چون شوهرش رفته ماموریت کاری ، اثاث زشت اتاق خواب بزرگه رو به خیریه اهدا کرده نقاش آورده رنگش کرده یه سری اثاث نو هم خریده و اون اتاق خوابی که همیشه میخواسته رو برا خودش درست کرده!! آخرشم گفت اگه الان دم دستم بودی برای افتتاح اتاق خواب جدیدم جوری بهت میدادم که اگه ده سال بعد هم حامله بشم ، آزمایش بگیرن ببینن پدر بچم تویی!!

  • یک مردم آزار قربانیش را با احساس خویشتن بر می گزیند ، آنکس که به حرف دیگری کسی را بیازارد ، تگ شاه ایکس را فراموش کرده است…

بخش دوم: هابیل و قابیل!

برخلاف تمام بزرگان جهان که در طول عمر از خودشون آثار ادبی یا هنری ای به جا گذاشتن که هر روز ارزشش بیشتر میشه ، پدر بزرگ مرحوم من که به عمرش انلاین نشد و اصلا نمیدونست اینترنت چیه ولی با وجود این که استخونشم خاک شده هنوز داره رو تعداد تو شهوانی مخ میزنه!! (مراجعه شود به آخرین مردم آزار) تنها چیزی که برای ما به یادگار گذاشت تعداد زیادی عمه بود!! طوری که کل فامیل از دست خودشون یه جور میکشیم از دست بچه هاشون یه جور! یکی از عمه های من دو پسر داره. بزرگه که اسمشو میزارم حسین ، درسخون و با عرضه بود دانشگاه سراسری با رتبه دو رقمی قبول شد و با اینکه میتونست تهران بمونه رفت قم. سال دوم هم خونه دانشجوئی گرفت و عشقو حالش به راه شد. حسین مردم آزار نیست ولی به شدت دختربازه. تنها نقطه مشترکش با من عدم رفاقت با همکلاسیهای مذکر در دوران تحصیلش بود که توقع جاکشی ازش نداشته باشن و خونش پاتوق نشه که دخترا با خیال راحت برن خونش. حسین همه چی داشت تیپ ، قیافه ، هوش ، زبون چرب و نرم ولی از اونجا که نیشو نوش همیشه با همه ، خدا در کنار همه اینا یه عذابی هم بهش داده بود!! عذابی که شاید به خیلی از شما هم نازل شده باشه ، داداش کوچیکه رو مخ!! داداش کوچیکه که اسمشو به نیت مبعوث صاحب جلق ، حضرت ادمین ، امیر میزارم بر خلاف حسین نه تیپ داشت نه قیافه نه زبون نه استعداد! دوران دبیرستان حسین تو اتاقش یه خط تلفن ثابت داشت برای اینترنت. هر وقت که حسین خونه نبود تلفن زنگ میزد امیر بدو میرفت تو اتاق حسین تلفن رو برمیداشت وانمود میکرد حسینه. اگر طرف چیزی میخواست میگفت بهت زنگ میزنم ، اگرم دعوت پارتی یا برنامه بود می رفت سر كمد حسین سراغ لباسای مارکدارش! شوهر عمم به پسراش پول حسابی می داد ولی میگفت مخارج شخصیتون مثل لباس و کفش و دکتر با خودتونه. حسین با پولش لباس مارکدار میخرید ، امیر بی عرضه با دوستاش میرفت جنده خونه پول بقیه رو هم میداد که ببرنش! واسه همین امیر همیشه از لباسهای مارکدار حسین بر می داشت میرفت به محل پارتی زنگ درو میزد میگفت منم حسین وقتی میرفت بالا میپرسیدن تو کیی؟ میگفت داداش حسینم منو پیدا کرد رفت یه کاری انجام بده میاد! در حالی که حسین اصلا بی خبر بود! سر همین کاراش بارها با هم دعوا کرده بودن امیر میگفت هر جا میری منم ببر! حسین میگفت این زندگیه منه نه تو!! دوست میخوای خودت پیدا کن!! دوست دختر میخوای خودت پیدا کن! پارتی میخوای از طریق دوستای خودت برو! اینقدر آویزون من نباش خودتو جای من جا نزن! ولی امیر چون خودش عرضه اینکارا رو نداشت حتی وقتی حسین نبود دوست دختراش زنگ میزدن بر میداشت وانمود میکرد حسینه و باهاشون قرار میذاشت!! بعد از قبولی کنکور حسین صاحب موبایل و سال دوم صاحب خونه مجردی میشه. یکسالی حسابی خوش میگذرونه و پاییز بر میگرده برای آغاز سال سوم . روز دوم پاییز زنگ در رو میزنن ، باز میکنه میبینه امیر با چمدون پشت دره! میگه تو اینجا چیکار میکنی؟ میگه منم قم قبول شدم دیگه همخونه ایم!! حسین داد میزنه تو که گفتی کرج قبول شدی؟؟ میگه اشتباه اداری بود کد رو غلط زده بودن! حسین میگه خر خودتی ایران به این بزرگی چرا قم؟؟ امیر میگه بابا محال بود پول اجاره دو تا خونه دانشجویی رو بده ، قم تنها جایی بود که میتونستم مکان داشته باشم!! حسین میگه نمیشه ! قم میخوای درس بخونی؟ برو خوابگاه! امیر جواب میده اجاره اینجا رو بابامون میده پس خونه منم هست!! حسین راهش نمیده اونم از کوچه به باباش زنگ میزنه شوهر عمه هم زنگ میزنه به موبایل حسین! حسین میگه این بهتون دروغ گفته ، این همه دانشگاه تو ایران حتما باید میومد اینجا؟ دوران دبیرستان رید به زندگیم بس نبود ، دوره دانشگاهمو هم باید خراب کنه؟؟؟ شوهر عمم صبر میکنه حرفاش تموم بشه میگه “میخوام برادرت رو به تو امانت بدم!!” داداشت هرجا میرفت همش نگرانش بودیم ولی اینجوری پیش توئه و خیالمون راحته! حسین به اجبار امیر رو راه میده ولی روز اول میگه فکر اینکه بخوای اینجا رو پاتوق کنی از سرت بیرون کن شده خودم خوابگاه برم اینجا رو به گا میدم حواست جمع باشه!! امیر هم زبون میریزه میگه چشم خان داداش! چند روز خونه رو تمیز میکرده ظرف میشسته آخر هفته میگه خان داداش! زنگ بزن چند تا از دخترای دانشگاهتون بیان دور هم خوش باشیم!! حسین کشیده ای زیر گوش امیر میزنه میگه مگه من کسکشم؟؟ تو اومدی اینجا درس بخونی یا کثافت کاری کنی؟ حسین برنامه دانشگاهی امیر رو داشته و ساعاتی که اون سر کلاس بوده دختر میاورده که اون تاپاله ازش توقع نداشته باشه. تا اینکه یک روز دو تا دختر میاره موقع رفتنشون امیر با یکی از دوستاش سر میرسن و دخترها رو موقع خروج میبینن آویزون میشن که نرین ما تازه اومدیم! دخترا محل سگ نمیزارن ، اینا شروع میکنن زر زدن که بخدا تاحالا با دختر نبودیم اگه میشه یه بار با ما باشین!! مگه چی میشه! حسین جلو میره و دخترا رو رد میکنه مکالمه ای شروع میشه که در نتیجش دعواشون میشه امیر و دوستش ، حسین رو میزنن و میرن تو خونه. حسین دو ساعت میشینه تو کوچه به دیوار تکیه میده. وقتی دوست امیر میاد بیرون دنبالش میره تا وسط کوچه بعد یقشو میگیره تا میخوره میزنتش آخرشم بهش میگه یه بار دیگه پاتو تو این کوچه بزاری مادرتو میگام!! پسره رو رد میکنه بعد میره خونه سراغ امیر ، جوری میزنتش که پای چشم امیر جر میخوره. امیر از خونه میاد بیرون به جای درمونگاه مستقیم میاد تهران به جای کلید انداختن عمدا زنگ میزنه که پدر مادرش بیدار بشن با اون حالت لتو پار ببیننش! میگن چی شده؟ میگه کار آقا داداشه! امیر داستانو اینجوری تعریف میکنه که داشته درس میخونده داداشش دو تا جنده میاره این میره نصیحت میکنه میگه درست نیست جلو همسایه ها… اومدیم اینجا درس بخونیم… که حسین که از اولم با بودنش تو اون خونه مخالف بوده میگیره میزنتش که دخالت نکنه!! شوهر عمه به حسین زنگ میزنه اون داستان رو جور دیگه ای تعریف میکنه که امیر تو محل مزاحم دو تا خانوم همسایه میشه این میره رفع مزاحمت کنه امیر و دوستش کتکش میزنن. وقتی دوست امیر میره این میاد خونه دعواشون میشه و… . شوهر عمه که میدونسته جفتشون دارن زر میزنن صبح میره قم اول میره دانشگاه امیر با مسئولش حرف میزنه و تو خوابگاه مستقرش میکنه ، بعد هم حسین رو تو خوابگاه دانشگاه خودشون مستقر میکنه ، خونه رو هم پس میده وسائل خونه رو بار وانت میکنه بر میگرده تهران!
درس حسین دو سال بعد تموم میشه و تصمیم میگیره برای ادامه تحصیل به انگلستان بره. به خاطر نمرات عالیش به آسانی از یک دانشگاه پذیرش میگیره فقط میمونه مشکل سربازیش. اون زمان تبصره ای بوده (نمیدونم الان هست یا نه) که دانشجو می تونسته بعد از طی کردن مراحل اداری معینی اجازه خروج بگیره و تا زمان تمام شدن درسش بره خارج و بیاد. تو دانشگاهشون پسر ریزه میزه ، عینکی و همیشه آویزونی بوده که هیچ دختری آدم حسابش نمی کرده و به مار عینکی ملقب بوده. هرکی هم از بغلش رد میشده یکی میزده پس کلش میگفته عینکی اینو بمکی!! مار عینکی به سراغ حسین میره و میگه میدونم می خوای بری دنبال کارای نظام وظیفه ،عموی من از گنده های اونجاست میتونه کارا رو سریع ردیف کنه با هم بریم انگلیس! حسین میگه مگه شما دانشگاه ما پذیرش گرفتی؟ میگه نه ولی جفتمون لندنیم. میتونیم با هم خونه بگیریم و حسابی عشقو حال کنیم!! به عموم میگم کارتو سریع جلو ببره به شرطی که رفتیم اونجا منم پایه همه کارات باشم!! حسین میگه چون چند ماهی طول میکشه تا مدرکم حاضر بشه پس دلیلی برای عجله کردن ندارم و نیازی به کمک شما نیست . بعد از حاضر شدن مدرک و انجام کارها حسین به فرودگاه میره که میبینه از بدشانسی مار عینکی هم تو همون پروازه. اینم سریع میاد آویزون حسین میشه صاف بغل دستش میشینه و تمام مدت پرواز رو راجع به کس کردن زر میزنه!!. حسین بعد از رسیدن و انجام مراحل ثبت نام میره خوابگاه دانشگاه میبینه اتاق ها دو نفره است. از شانسش هم اتاقیش بلافاصله یه دوست دختر در شهر پیدا میکنه و اکثرا شبا میرفته خونه اون که در نتیجه این عملا اتاق شخصی داشته. حسین خوشتیپ زبون باز بلافاصله جا میوفته و ماجراهاش شروع میشه. فقط ضد حال زندگیش این بوده که هر روز مار عینکی میومده جلو در دانشگاهشون که میخوام فلانی رو ببینم!! وقتی میرفته دم در بهش گیر میداده بریم بار دختر بلند کنیم ، بکنیم!! حسین هم به بهانه درس خوندن هی می پیچوندتش تا این که یه شب با دخترای همکلاسیش دسته جمعی رفته بودن به یک بار دانشجویی که تصادفا مار عینکی هم اونجا بوده تا میبینتشون میاد جلو میگه خیلی نامردی!! سر شب که اومدم بریم بیرون گفتی میخوای درس بخونی!! قول دادی با هم زندگی کنیم! حسین شاکی میشه ، میگه مرتیکه مگه من گی ام که با تو برم بیرون یا باهات زندگی کنم جمع کن خودتو! مار عینکی میگه چوبشو میخوری و میره. دوسال میگذره حسین تصمیم میگیره ماشین بخره ولی نمیخواسته از باباش پول بگیره پس شروع میکنه روزایی که کلاس نداشته یا تعطیل بوده کارای موقت انجام میداده. یکی از این کارا جمعو جور کردن خونه یه پیرزن بوده به اسم خانم بِردی که میخواسته همه آتو آشغال های قدیمی زیر زمین و زیر شیروونی رو جمع کنه بریزه دور. حسین جاکش جوری خودشو تو دل پیرزنه جا میکنه که قرار میشه هفته ای دو روز بره اونجا همه کارا رو از نظافت تا خرید انجام بده. خانم بردی در ظاهر زندگی ساده ای داشته ولی عملا فوق العاده پولدار بوده. شوهر و پسرش در جنگ کشته شده بودن. شوهرش کادری بوده و حقوق داشته ، بابت کشته شدن پسرش در جنگ هم دولت یه پول حسابی بهش داده بوده. در اسکاتلند هم کلی زمین و اموال پدری داشته که خواهرش اونجا زندگی میکرده. خانم بردی میگه میخوام اسباب این خونه رو یا بفروشم یا به خیریه اهدا کنم. بعدشم اینجا رو بفروشم و برم اسکاتلند پیش خواهرم. حسین میگه خانم شیکی مثل شما باید هر چند ماه یکبار برای خرید لباس های مد روز!! یا چک آپ پزشکی یا سرزدن به دوستان یه سری بیاد لندن چه اشکالی داره اقامتگاه خودتون رو داشته باشین؟ خانم بردی میگه خوب همینجوری که نمیتونم خونه ول کنم! حسین میگه نگران نباشید من میشم هاوس سیتر شما!! ( یه جور شغل در کشورهای خارجی، ثروتمندا که ده تا خونه جاهای مختلف دنیا دارن یکیو استخدام میکنن ، تو اون خونه زندگی میکنه و به همه کارهاش رسیدگی میکنه یه چیزی تو مایه سرایدار خونه باغ یا ویلا) به گلا و درختا میرسم و همه چیز رو تمیز و مرتب نگه میدارم. حیفه یه همچین ملک اشرافی اسم شما روش نباشه!! خلاصه زبون باز اعظم مخ پیرزنه رو میزنه و بعد از رفتن خانم بِردی به اسکاتلند میشینه تو خونه اعیونیش! در محور زمان حسین 5 تا از خوشگل ترین کس های دانشگاه رو هم دعوت میکنه باهاش زندگی کنن و کارای خونه رو میریزه سرشون. آشپزی میکردن ، لباس میشستن ، کس میدادن و در ازاش حسین عزیز تا زمانی که به قانون “هرگز نمیتونی حتی برای یک دقیقه کسیو اینجا بیاری حتی پدر مادرتو” احترام میزاشتن اجازه میداده تو اون خونه اشرافی زندگی کنن!! اما نفرین مار عینکی هنوز دنبالش بوده!
چند هزار کیلومتر اونطرف تر امیر میرسه به ترم آخر ولی فارغ التحصیل نمیشه دو ترم میگذره بازم نمیتونه واحداشو پاس کنه یکی از استادا میاد سراغش میگه امتحانای این ترمو چطور دادی؟ امیر میگه باز گند زدم همه همکلاسیام رفتن من موندم! استاد میگه شاید بتونم یه کارایی برات بکنم ولی زحمت داره برات!! امیر میگه هرکاری میکنم استاد ادرس یه کتو شلوار فروشی رو میده میگه دو دست کت شلوار سفارش دادم هفتصد ته فاکتورش مونده اگر بگیری بیاری تو دو تا درس نمره قبولی برات میگیرم! امیر با خوشحالی میره بدهی رو میده کت ها رو میاره استاد هم نمره رو میده ولی نمره ها که میاد متوجه میشه تو دو تای دیگه هم گند زده! میره دفتر استاد کمک میخواد اونم میگه برو بیرون تا صدات کنم. چند دقیقه بعد استاد آدرس یه ساعت فروشی رو بهش میده و میگه اگر فلان ساعت رو به قیمت نهصد تومان برام بیاری اون دو تا درستم درست میکنم. امیر که دیگه پول نداشته از پدرش میخواد اونم نمیده. آخرش مادرشو راضی میکنه ازش پول میگیره ساعتو میخره و نمره رو میگیره و بالاخره فارغ التحصیل میشه! چند ماه میگذره و امیر ول میگشته باباش میگه تو یه کارخونه برات کار پیدا کردم. امیرمیگه کار نمیخوام ، میخوام مثل داداش برم لندن ادامه تحصیل بدم! باباش میگه تو همین لیسانستم با خشتک خریدن برای استاد گرفتی! تو مملکت خودت تو آبگوشتی ترین و آسون ترین رشته درس استاد همزبون خودتو نفهمیدی ، میخوای بری خارج درس استادای انگلیسی زبان رو بخونی؟؟ خر خودتی تو میخوای بری خارج با پول من عشقو حال! یا میری سرکار یا همینجا درس میخونی! امیر میگه تو حق نداری بین بچه هات فرق بزاری حسینو فرستادی منم باید بفرستی!! بعدشم دوره میوفته و به همه بزرگای فامیل گیر میده پادر میونی کنن. اونام میگن بین دو برادر دشمنی درست نکن. شوهر عمه هم که ته دلش زیادم بدش نمیومده از شر پسر پر دردسرش خلاص بشه آخر رضایت میده میگه برو!! چون این دو تا داداش قهر بودن امیر اول نامه ای برای حسین مینویسه ولی حسین تا دست خط امیر رو روی قسمت آدرس نامه رو میبینه نخونده پاره میکنه. چند بار این داستان تکرار میشه. هی زنگ میزنه ولی حسین تا میبینه امیره قطع میکنه. حسین تو ایمیل هاش بهم گفت به محض اینکه اولین نامه رو دیدم نخونده فهمیدم داستان چیه. امیر تمام عمر به زندگی من ریده بود ، فکر میکردم از دستش خلاص شدم ولی ظاهرا تو قبر هم از دست این طاعون خلاصی ندارم. خلاصه وقتی امیر موفق نمیشه با حسین تماس بگیره آویزون پدر میشه ، در نتیجه در یک روز نحس پائیزی تلفن حسین زنگ میخوره وقتی بر میداره پدرش میگه “میخوام برادرت رو به تو امانت بدم…”

التماس های حسین برای عوض کردن نظر پدر بی نتیجه میمونه. ظاهرا امیر اول به دانشگاه زنگ زده بوده ، ساکن جدید اتاق گفته بوده که حسین برای خودش خونه گرفته. پدرش هم میگه میدونم خونه گرفتی باید برادرت رو ببری پیش خودت!! وقتی حسین مخالفت میکنه پدرش میگه یا هر کاری میگم میکنی یا دیگه از پول خبری نیست! حسین بیچاره که تا پیدا کردن شغل ثابت و قطع کردن رابطه اش با ایران به پدر نیاز داشته نمیتونسته مستقیم نه بگه. پدر میگه از اینجا موفق نشده پذیرش بگیره تو از اونجا اقدام کن. دانشگاه پولی میتونسته بره ولی گرون بوده. شوهرعمه میخواسته پسر کوچیکش تو یه دانشگاه به رایگان پذیرش بگیره. حسین به من پیام داد و گفت حل این مشکل فقط از دست تو بر میاد یه کاری بکن!! گفتم اینکه موفق نشده از ایران پذیرش تحصیل رایگان بگیره خیلی به نفعته حالا باید سه تا کار انجام بدی!! اول میری دورترین دانشگاه ممکن از لندن رو پیدا میکنی و ازشون یه سری فرم کسشعر میگیری میفرستی ایران که مثلا اینا رو پر کن! گفت معمولا میرن تو سایت دانشگاه همونجا اطلاعاتشون رو میکنن جواب دادم درسته ولی ما میخوایم کار نشه!! دوم به برادر کونیت میگی یکی از بزرگترین اشتباهاتت این بوده که وقتی اومدی دستبوس شیخ نرفتی وگرنه الان فراری زیر پات بود! وقتی جزئیات پرسید میگی یه شیخ نفتی که فرزندی نداره اونجا ساکنه و از جوانان با ایمان مسلمان که به لندن میان حمایت سنگین مالی میکنه. آپارتمان شیک براشون میگیره ، ماشین گرون قیمت اجاره میکنه زیر پاشون میزاره ولی باید هفته ای یکبار در جلسه تفسیر قرآن شرکت کنن!! اگر اون ازت حمایت کنه خیلی سریع میای اینجا ، هزینه دانشگاهتم تقبل میکنه ولی به پدر نباید بگی که به غرورش بر نخوره!! امیر کونی به هوای ماشین گرانقیمت و پول زیاد میگه خوب میرم دستبوس! حسین میگه به این سادگی نیست باید اول نظر مثبت شیخ رو جلب کنی بعد بیای وگرنه باید با پول کم اینجا زندگی کنی! برای گرفتن تائید شیخ برو یه دست لباس آخوندی تیره رنگ با عمامه و شال کمر بدون عبا بگیر . یه قرآن هم دستت بگیر ریشاتم بزار بلند بشه بعد برو میدون گمرک یه قاب سلاح کمری بخر یه تفنگ اسباب بازی هم بخر بزار توش! یا از این کلاشینکف های اسباب بازی ( اون موقعا تازه اومده بود به صورت قطعه قطعه داخل یک کیف سامسونت مانند با طول زیاد بود. وقتی سرهم میشد عین واقعی بود) اونم بگیر دستت. با لباس عربی تیره و عمامه و قرآن و اسلحه یه عکس قدی بگیر! یه نامه کتبی هم به این مضمون که چقدر از اینکه در لندن به جای صدای اذان و قرآن ، شبا موسیقی غنا پخش میشه ناراحتی و دلت میخواد به فرمایش پیامبر عمل کرده و به هر طریق کافران رو به راه دین خدا بیاری!! بنویس برای من بفرست. هرچی متن نامه تند تر و شدید اللحن تر باشه شیخ بیشتر تحت تاثیر قرار میگیره!! عکس و نامه رو میبرم به شیخ نشون میدم ، بعدش میتونی مثل یه شاهزاده نفتی اینجا زندگی کنی! فقط وقتی حساب بانکیتو اول ماه به اول ماه حسابی پر پول کرد و ماشین گرون قیمت و آپارتمان در بهترین نقطه شهر در برج های خودش بهت داد تک خوری نداریم! نباید یادت بره کی اینا رو برات ردیف کرده!! قدم سوم ، وقتی امیر عکس و نامه رو برات فرستاد جفتشو برمیداری میبری ساختمان “ام آی 6” میگی (واک این) هستم وقتی بردنت برای بازجوئی عکس و نامه رو میدی و میگی برادرت از تندروهای دو آتشه اسلامی است و دو بارم قاچاقی رفته عراق و به عضویت داعش در اومده . میگی برادرت میخواد از طرف داعش به لندن بیاد و میدونی که وقتی با بمب گذاری و عملیات تروریستی باعث قتل عام مردم لندن بشه طبیعتا دنبالش میگردین و پیداش میکنین و چون طرف برادر تو است مسلما تو هم در معرض اتهام همکاری باهاش قرار میگیری ، پس خودت از همین اول رفتی که قبل از اومدن برادرت همه چیز رو به اطلاعشون برسونی! بهشون میگی که یک بی خدا هستی ولی برادرت که از اول شر و دردسر ساز بود یک مسلمان دو آتشه معتقد به جهاد و شهادت در راه خداست!! و اینگونه بود که پسر عمه کون نشور من که حتی یک رکعت نماز درست درمون در تمام زندگیش نخونده بود و ابوبکر بغدادی را از معتاد محلشون تشخیص نمیداد به داعش پیوست!! جهت اجرای فاز اول نقشه حسین به بهانه سر زدن به خانوم بردی به اسکاتلند میره و بعد از چند روزی لش کردن در ملک اربابی و کردن چند خدمتکار و دختر محلی ، سری هم به یک دانشگاه در اونجا میزنه و فرم های پذیرش رو به جای پرینت کردن از اینترنت به صورت حضوری دریافت میکنه بعد از همونجا پستش میکنه ایران!! طبیعتا تا فرم بیاد پر بشه و دوباره پستش کنن مدتی طول میکشه. اون دانشگاه دور افتاده و پولی ، اما ارزانتر از لندن ، این کونی رو قبول میکنه و نامه ای مبتنی بر پذیرشش براش میفرسته. ولی وقتی امیر به سفارت مراجعه میکنه ویزا براش صادر نمیشه جواب درستی هم بهش نمیدن. حسین برای اینکه وقتی کار به نتیجه نرسید باباش از چشم اون نبینه مرتبا به ایران زنگ میزده و مثلا پیگیر بوده که بهش خبر میدن سفارت ویزا نمیده!! بنده خدا از یه خط غیر خونش زنگ زد به من و گفت تا آخر عمر هر کاری داشته باشی نوکرتم! اصلا بابام که مرد از اینجا برات وکالتنامه میفرستم انحصار وراثت کن همش مال خودت!! خوانندگان عزیز این دومین باری بود که از داعش برای اهدافم استفاده میکردم (برا بقیش مراجعه شود به روزگار مردم آزار!) و خلاصه اینقدر که ابوبکر بغدادی دست به سینه به من خدمت کرده فامیلام به دردم نخوردن!!

از اون طرف شوهر عمه دوستی صمیمی داشته که کارمند وزارت امور خارجه بود و قبلا مستاجرش بوده. از اون کمک میخواد که کسی رو داخل سفارت میشناسی؟ بعد از چند روز اون طرف از شوهر عمه میخواد که در یه کافه ملاقاتش کنه. وقتی میاد میگه چون مردونگی کردی چند بار سرعمل مادرم ازم اجاره نگرفتی منم مرام خرجت میکنم با وجود اینکه وظیفمه اینو گزارش نمیکنم ولی بدون هر حسابی که باهات داشتم دیگه تسویه شد! پسرت مظنون به همکاری با داعش است! شوهر عمم دادش در میاد که پسر اسکل من فکرو ذکرش پایین تنه دخترا و مدل موهاشه!! مگه خودت صد بار ندیدیش؟؟ این شلوارشو نمیتونه بکشه بالا ، داعش چی چیه!! اونم میگه قضیه اینه اگر هم بیش از حد کندوکاو کنم و به گوش مسئولین اطلاعاتی ایران برسه میان دنبالش میبرنش پس قضیه رو مسکوت بزار! برای همیشه خداحافظ! و میره. شوهر عمم اونروز مستقیم برای مشورت با پدرم به خونه ما میاد. با بابام تو حیاط میشینن جریانو مفصلا تعریف میکنه. بابامم شب قضیه رو به مادرم میگه. اینو هم در ذهن داشته باشید که مادر آرزو که بعد از اسباب کشی رابطه اش رو با مادرم از طریق تلفن حفظ کرده بود ، جریان مادر شوهر آرزو رو به مادرم گفته بود. یه چند روزی طول میکشه نقطه ها تو ذهن مادرم به هم وصل بشه بعد زنگ میزنه به مادر آرزو شمارشو میگیره زنگ میزنه استرالیا! بهش یه دستی میزنه و میگه میدونم برنامه مادر شوهرت کار پسر من بوده فقط میخوام بفهمم در ازاش چه قولی بهش دادی؟؟ میخوای ویزا براش بگیری پسرمو ازم دور کنی؟؟ آرزو خودشو میزنه به اون راه! مادرم میگه یا راستشو میگی یا همین الان آژانس میگیرم میرم خونه مادر شوهرت همه چیو میزارم کف دستش! آرزوی بیچاره میگه من نیم ساعت دیگه بهتون زنگ میزنم میره یه تلفن همراه از قبل پرداخت شده میخره ( موبایل های یکبار مصرفی که یک سیم کارت با صد ساعت اعتبار تلفن داخلشون دارن و میشه از هر فروشگاهی خریدشون معمولا خلافکارا یا زنو شوهرهایی که دارن خیانت میکنن اینا رو با پول نقد میخرن و چون به اسمشون ثبت نیست باهاش کاراشون رو انجام میدن) زنگ میزنه به مامان و میگه من هیچ قول یا تعهدی بهش ندادم فقط چون مادرشوهر جندم اگر میومد اینجا زندگیم نابود میشد از پسرتون کمک خواستم! تورو خدا به شماره خونمون زنگ نزنید چون جریان امنیتی است میترسم تلفن تحت کنترل باشه! اون روزو خوب یادمه رو صندلی نشسته بودم همینطور که در خودم غرق شده بودم از پنجره اتاقم زل زده بودم به پنجره رویاهام!! جهت اطلاعتون قبل از اینکه اینجا مجتمع بشه تو خونه قدیمیمون روبروی در شیشه ای اتاقم به بالکن پنجره حموم/توالت همسایمون بود که شیشه اش مات بود و پنجره اش همیشه بسته. یه شب زمستانی در دوران تینیجری از بیرون اومدم ساعت نزدیک 7 بود دیدم پنجره بازه ، یه دختر 27-28 ساله خوشگل مثل چی داره موهاشو برس میزنه. اولینِ اولین بار بود که اون پنجره باز بود. تا اومدم تو اتاق دستمو به عادت دراز کردم چراغ روشن کنم ولی تا دیدمش دستمو کشیدم ، یهو یه نره خر از نوع خر بازو از پشت بغلش کرد داشت باهاش ور میرفت اینم غش غش میخندید! چون اگر بر میگشت به سمت راست منو میدید تو تاریکی چهار زانو نشستم زمین گلدونو با بشقاب زیرش از رو کتابخونه برداشتم گذاشتم رو کلم که اگر برگشت فکر کنه من پایه گلدونم!! همینجوری داشتم تموشا میکردم که یهو مامان جون عزیزم که خدا حفظش کنه بدون در زدن اومد تو چراغو هم روشن کرد!! منو که تو اون حالت دید گفت این چه وضعیه؟؟ گفتم دارم یوگا میکنم!! گفت گلدون چرا؟؟ گفتم در یوگای واقعی باید با طبیعت اطرافت ارتباط برقرار کنی!! گفت خره این که گل مصنوعیه!! گفتم اینا رو ولش شام چی داریم!!! با هزار بدبختی مامان رو دک کردم برگشتم دیدم پنجره بستس!! خلاصه با چشم گریون ده سال صبر کردم تا دوباره باز بشه ، آخرش اون خونه رو تخریب کردن ولی پنجره هرگز باز نشد که نشد!! ساختمون جدید و که جاش ساختن کنارش داربست زدن و یکی از سوراخ های مانده رو دیوار درست جای همون پنجرس! درسته دیگه پنجره رو به حموم وجود نداره و فقط یه سوراخ ازش مونده که کفترا توش دستشویی میکنن ولی من هنوز بهش زل میزنم ، امیدوارم باز شه!! خلاصه تو دنیای خودم بودم که یهو دیدم پس گردنم سوخت! مامان جونم باز با دمپایی گذاشته بود پس کلم! قبل از اینکه بتونم چیزی بپرسم فریادش رفت آسمون که آخه نره خر تو کی میخوای آدم بشی؟؟ این چه کاری بود کردی؟؟ برگشتم و با لحنی خجالتی پرسیدم میشه بگین کدومشو فهمیدین؟ مامان پرسید برای چی؟ گفتم باید بدونم چه دروغی باید بگم!! مامان دادش بیشتر در اومد که اون بدبختام نباید از دست تو آسایش داشته باشن؟؟ به داعش چیکار داری آخه؟؟؟؟؟

-یک مردم آزار با روحش طرح میریزد آنکس که با ذهنش آزار را شکل دهد تگ شاه ایکس را فراموش کرده است…

ادامه...

نوشته: شاه ایکس


👍 41
👎 2
14001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

824682
2021-08-07 00:28:53 +0430 +0430

عالی بود شاه ایکس
بهترین داستان امشب بود

1 ❤️

824685
2021-08-07 00:35:09 +0430 +0430

راضی ام :)

1 ❤️

824688
2021-08-07 00:37:54 +0430 +0430

خسته نباشید.
امشب هم سومیش مال من شد.

1 ❤️

824721
2021-08-07 01:15:43 +0430 +0430

خوب ولی طولانی

1 ❤️

824740
2021-08-07 02:01:22 +0430 +0430

عالی بود دمت گرم کلی خندیدیم

1 ❤️

824788
2021-08-07 09:44:22 +0430 +0430

قسمت قبل خوب بود ولی این قسمت بخصوص اون جاسوس بازیا و ماجراهای لندن بیمزه و غیرقابل باور بود.

0 ❤️

824790
2021-08-07 10:09:56 +0430 +0430

دایی من یه لندرور قدیمی درب و داغون داشت، پسر کوچکش برداشته بود رفته بود کس چرخ، حالا بماند که سگ هم به لندور پا نمیداد ولی این هر روز کارش بود با لندور میرفت کس چرخ، خلاصه یه روز این ذلیل مرده میزنه به یه موتوری که از قضا موتوریه نیروی یگان ویژه بوده ولی روز استراحش و همین طول با لباس شخصی بوده، ظاهرا وقتی میزنن به موتور طرف میوفته جلو ماشین و این پیر دایی ما هم فکر میکنه طرف مرده، با ترس سرشو میذاره رو فرمون و گریه میکنه، یه دفعه نگاه میکنه تا موتوریه از کاپوت لاندور اویزون شده و خودشه میکشه بالا که بلند بشه( البته دیگه لندور ایستاده بوده و حرکت نمیکرده) پسر دایی وقتی میبینه طرف زنده است از ماشین پیاده میشه و از قضا موتوری پسر دایی مارو به واسطه دایی که معلم بوده و برا خودش سری تو سرها داشه میشناسه و قضیه ختم به خیر میشه، حدود یک هفته بعد داییم به همین پسرش میگه فلانی مثل اینکه تصادف کردی( موتوریه داییمو دیده بهش گفته پسرت با ماشین بهم زده ) و به من هیچی نگفتی، پسر دایی هم چون دستپاچه شده بوده با ترس و لرز میگه کدومش، دایی میگه مگه چند تا تصادف کردی که الان نمیدونی من کدومشو میگم،

1 ❤️

824802
2021-08-07 12:16:28 +0430 +0430

خسته نباشی شاه ایکس کبیر
منتظر ادامش هستم
موفق باشی

1 ❤️

824818
2021-08-07 15:30:07 +0430 +0430

چقدر اون قسمتش خوب بود که هنوز منتظری اون پنجره باز بشه.

1 ❤️

824863
2021-08-07 22:25:13 +0430 +0430

گوشیمو عوض کردم این گوشیم اندرویدش پایینه و فقط توی خصوصی و پایین داستانها میتونم بنویسم ! توی تاپیکها اصلا نمیشه !!! آیا مشکل از کجاست ؟! کار کیست ؟!

2 ❤️

825059
2021-08-08 15:12:28 +0430 +0430

کلی خندیدم، دمت گرم

1 ❤️

825158
2021-08-09 06:08:02 +0430 +0430

فوق‌العاده جالب و جذاب شد داستان و عالی ادامه پیدا کرد، آفرین شاه‌ ایکس جان قلمت مانا 👌🏻🌹

1 ❤️

825237
2021-08-09 20:53:57 +0430 +0430

باز هم یه داستان زیبا و خوندنی از شاه ایکس دوست داشتنی و عزیز

دمت گرم

1 ❤️

825330
2021-08-10 08:36:05 +0430 +0430

جدا دهنتو … من بخوام زندگیمو واسه بقیه تعریف کنم درحد یه اگهی بازرگانی نمیشه بعد دیگ چیزی برا گفتن ندارم:)
ولی دمت گرم قشنگ بود:)

1 ❤️

827408
2021-08-21 09:45:46 +0430 +0430

دمتگرم🥰🥰🥰🥰🥰🥰

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها