پشیمون نیستم (۵ و پایانی)

1400/07/12

...قسمت قبل

دوست های عزیزم سلام
بابت تاخیر پیش اومده از همه تون عذر می خوام.برای من مشکل قضایی پیش اومده بود که تمام فکر و ذهن و تمرکزم رو بهم زده بود،شکر خدا به خیر گذشت.
این قسمت رو خیال داشتم تو دو قسمت بنویسم که بخاطر قوانین سایت نمیتونم باید تو ۵ قسمت تموم میکردم.از صبوریتون ممنونم.خوش باشین
جبر جغرافیا ۱۴۰۰/۷/۱۰

-احسان من خیلی فکر کردم.‌نمی خوام طلاق بگیرم
گیج شدم…سرم درد گرفت از ماشین پیاده شدم یه نخ سیگار کشیدم،بعد دومی و سومی رو بهم پیوند زدم.سیما همینجور تو ماشین نشسته بود و منتظر من بود
دوباره سوار ماشین شدم،اشک از گونه هاش سرازیر بود
باشه قبول.طلاق نمیگیریم ولی سه تا شرط دارم
اول اینکه میریم مهریه رو تمام و کمال میبخشی
دوم پرده بکارتت رو میزنم
سوم پدر مادرت باید ازم معذرت خواهی کنن.
تمام…
قسمت پنجم:

+نمی خواد الان جوابمو بدی! برو خوب فکراتو بکن بعد بیا!!!
سیما چیزی نمیگفت و به چشم هام خیره شده بود،به گمونم داشت دفترخونه ای که قرار بود مهریه رو ببخشه،اون خونی که از پاره شدن پرده بکارتش میاد و قیافه ی شرمنده ی باباشو تو ذهنش تصور میکرد،منم تو چشم هاش همین هارو میدیدم منهای شرمندگی منوچهر!!!من این شرط ها رو گذاشتم که منو بیخیال شه،ولی چشم هاش داشت بهم میگفت قضییه به این سادگی هم نیست و این نگاه عمیقش، منو بیشتر نگران میکرد!
-احسان من فکرامو قبل از اینکه بهت زنگ بزنم و بیام اینجا،کردم من…
+بیشتر فکر کن.سیما ما قبلا فکر نکردیم و کار الان به اینجا کشیده ،پس لطفا برای آخرین بار منطقی فکر کن و تصمیم بگیر.
از ماشین پیاده شدم برگشتم سمتش و از پنجره ماشین نگاش کردم،راستی این شرط ها همش مال تو نیست وقتی بابات اوکی داد بهم زنگ بزن
چقدر مغزم درگیر بود،عمرا منوچهر پیش زن و بچه اش بیاد بگه غلط کردم. ولی اگه میگفت از اینجا به بعدش توپ و میدان دست من بود تو آخرش تو زمین اونا بازی میکردم!
وای که از اینجای بازی داشت خیلی سخت میشد جای هیچ اشتباهی نبود.
بالاخره یه کلیدساز پیدا کردم و بعد کلی معطل شدن بالاخره کارش تموم شد.تا اون لحظه هیچ خبری از الهام نبود،نمیدونستم بخاطر دیشب چی می خواد بگه؟سکس دیشب ما اشتباه محض بود،سکس بین ما الان سمی بود که توش عسل ریخته باشن.گوشی رو نگاه کردم،آخرین بار ۱۰ دقیقه پیش آنلاین شده بود.بهش زنگ زدم جواب نداد.یک دقیقه بعد پیام داد: سلام احسان الان بهت زنگ میزنم ولی اصلا ماجرای دیشب رو به روم نیار
بهش زنگ زدم
-سلام خوبی؟
+سلام کی رفتی من اصلا ندیدمت؟
-صبح زود . تو کی بیدار شدی؟
+۱۰ اینا فکر کنم
-راستی ماشین اوکی شد،بیا طرز کار دوربینو بهت یاد بدم.
+باشه الان حاضر میشم.راستی چرا نمیای خونه؟
-اممممم باشه
رفتم خونه اش،موهای سشوار شده و چشم های قرمزش نشون میداد تازه از حموم دراومده،یه تیشرت آبی و یه شلوار تنگ همون رنگی تنش بود که خط شورتش مشخص بود،بهم نگاه میکرد ولی نمیتونست تو چشام نگاه کنه،منم همون حس رو داشتم.آبمیوه آورد ،رو همون مبلی که دیشب بغلش کرده بودم، نشستیم ،یه لحظه یاد قمبلش و تلمبه هایی که دیشب همینجا میزدم افتادم.آبمیوه رو خوردیم دوربینو بهش دادم و کارکردن باهاشو یادش دادم.دیگه وقتش بود که پاشم برم ولی به اصرارمش ناهارو موندم…
وقتی تو آشپزخونه کار میکرد و غذا رو هم میزد،باسن خوش فرمش مثل ژله میلرزید. دوباره داشتم تحریک میشدم،دلم میخواست برم از پشت بهش بچسبم و گردنشو ببوسم، ولی به قول رضا مارمولک: ای لعنت بر نفس عمّاره…رفتم تلویزیونو باز کردم و فیلم های بیات آی فیلم رو نگاه کردم !!بعد ناهار دلم میخواست همونجا یکم دراز بکشم و بخوابم ولی واقعا به حموم نیاز داشتم،ازش تشکر کردم و رفتم خوابگاه

وسط درخت ها خودمو پنهون کرده بودم و به جاده نگاه میکردم،جایی که با منوچهر قرار گذاشته بودم ،پایان سربالایی و شروع یه سرازیری بود.مثل افشین،دقیقا همون ساعتی که گفته بودم ،اومد وماشین کنار جاده پارک کرد، چمدون رو دو متر اونطرف تر از تابلوی راهنمایی رانندگی،تو یه گودال کوچک گذاشت و سوار شد و رفت،از جایی که من وایستاده بودم چند کیلومتر عقب تر و جلوتر رو میدیم،الکی بهش گفته بودم تا وقتی بهش پیام ندادم،مسیرشو ادامه میده،تا اونجایی دور شد که ماشینش رو به اندازه ی یه نقطه میدیدم،مراقب اینم بودم هیچ کس وهیچ ماشینی از طرف منوچهر اون دور بر نباشه،وقتی مطمئن شدم که ازم فاصله گرفته،سریع رفتم چمدون رو برداشتم و از وسط درخت ها خودمو رسوندم به ماشینم.خیلی هیجان داشتم هنوز چمدون رو باز نکرده بودم،سوار ماشین شدم و حرکت کردم ،دائم از آینه نگاه میکردم که کسی تعقیبم نکنه.به اولین پمپ بنزین که رسیدم پیچیدم سمتش،نگهداشتم و چمدون رو باز کردم دستمو بردم داخلش که پول ها رو بردارم ولی یه مار بزرگ از رو دستم خزید و پیچید دور گلوم ،با دستام می خواستم مار رو از گلوم جدا کنم.هر چی زور میزدم بیشتر احساس خفه گی میکردم…
-احسان!احسااان!! پاشو داداش…چیزی نشده ،داشتی خواب میدیدی…
از اون روزی که پول ها رو از منوچهر گرفته بودم این دومین باری بود ،ماجرای گرفتن پول هارو خواب میدیدم.یعنی باید چی کار میکردم؟؟؟تو بازی بدی گیر کرده بودم،دوست داشتم هر چه زودتر این ماجرا تموم میشد و برمیگشتم سر درس و کتاب هام.
ساعت ۵ صبح بود،دیگه نخوابیدم، یه دوش گرفتم و آماده شدم که برم دنبال الهام،هوای خنک اولی صبحی حالمو یکم بهتر کرد، زودتر از وقتی که گفته بودم رسیدم و الهام و برداشتم و رفتیم با فاصله در خونه افشین پارک کردم،دور و بر ۷.۳۰ منوچهر با ماشینش از پارکینگ اومد بیرون،الهام سریع از ماشین پیاده شد و رفت سمت آپارتمان،منم با فاصله دنبال افشین حرکت کردم.
چند دقیقه ای دنبالش بودم که جلوی یه آپارتمان چند طبقه وایستاد و ریموتو زد و رفت تو پارکینگ
این بشر چی کار میکرد و دردش چی بود نمیدونستم؟؟!!!همونجوری اونجا منتظر بودم که اگه افشین از اونجا دربیاد سریع به الهام خبر بدم،ولی الهام زودتر زنگ زد که کارشو انجام داده. سریع رفتم دنبالش و سوارش کردم از اینکه کار هیجان انگیزی انجام داده بود خیلی خوشحال بنظر میومد
-خوب تعریف کن !!!دوربینو کجا گذاشتی؟
+تو قفسه کتاب کنار شومینه.بیشتر جاهای خونه رو میشه از اونجا دید. اون روز کلی کلاس داشتم،به الهام گفتم یه اسنپ بگیره،۱ دقیقه نشد اسنپش رسید از هم خداحافظی کردیم.
اون شب دوربین چیز خاصی رو ثبت نکرده بود،افشین چند بار رفت کنار پنجره و آشپزخونه،دلشوره اینو داشتم یهو دوربین رو پیدا کنه،ولی اونقدر باهوش نبود که به این تغییرات جزئی خونه توجه کنه،باید می خوابیدم فردا صبح زود کلاس داشتم…

معمولا صبح زود خیلی سرحال میشدم و با یه انرژی زیادی از خواب بیدار میشم،امروزم از همون روزا بود،دوره اَنترنی شروع شده بود و هفته ای چند روز میرفتیم بیمارستان،ولی اون روز تو دانشکده بودم،کلا فضای دانشگاه رو دوست داشتم، حس پیشرفت تو زندگی رو بهم میداد،هوا نسبتا خنک بود تا شروع کلاسم وقت داشتم برم از بوفه یه چایی بخورم،ولی وقتی سیما رو دیدم که رو نیمکت نشسته،چایی تازه دم اول صبحی برام زهرمار شد… یاد روزهای اول آشنایمون افتادم.چهره سیما هزار سال زجر و غم رو نشون میداد،معلوم بود که از درون داره خودشو میخوره،حقش بود،هم خودش و خانوادش باید تنبیه میشدن،میدونم هر وقت پدر و مادرش دختر یکی یدونه شون رو اینجوری میدیدن اونا هم دلشون میلرزید،ولی خودشون کارو به اینجا کشونده بودن،سیما منو نمیدید،بهش خیره شده بودم، با این همه غمی که از چهره ی بی آرایشش میبارید ،ولی صورتش هنوز قشنگی و جذابیت همیشگی خودشو داشت،همینجور به زمین خیره بود،به نظر گریه کرد،اشک هاشو با پشت دست پاک کرد و سریع پا شد رفت…شاید اگه پدر مادرم یکم ساده نبودن و بجای ۷۰هزار ساعت عبادت،یک ساعت فکر میکردن و به این نتیجه میرسیدن که سفر حج اونا هیچ ربطی به پسرشون نداره،الان این اتفاق ها نمی افتاد،تازه امسالم نوبتشون نرسید و موند واسه سال بعد.حَجّکم مقبول حاج آقا !!!
حال و حوصله ی کلاس رفتن نداشتم ولی چاره ای نبود رفتم تو کلاس نشستم و منتظر استاد بودم بیاد، با همکلاس هام زیاد مَچ نبودم چون هم سنم ازشون بالاتر بودم و بیشتر وقتا هم یا با سیما بودم یا با اسنپ کار کرده بودم،دوباره آلارم دوربین صدا کرد،فکر اینکه این ساعت افشین بخواد مواد بزنه فکر بی خودی بود ولی از روی کنجکاوی گوشی رو باز کردم،ولی داستان بازم داشت جالب میشد،این بار علاوه بر افشین یه زن لاغر اندام تو خونه داشت راه میرفت،عجب آدمی بود این افشین؟؟؟!!! یعنی این وقت صبح این خانم اونجا چی کار میکرد؟؟؟ وااووووو یه دختر بچه کوچک عروسک به دست رفت رو مبل نشست !!! این دیگه چه سمی بود اول صبحی دیدم.گیج شدم ولی زود باید تصمیم میگرفتم از کلاس زدم بیرون،به الهام زنگ زدم جواب نداد دوباره زنگ زدم،با صدای خواب آلوده جواب داد
-الوووو
+سلام.الهام سریع آماده شو برو خونه،افشین یه زن آورده خونه،با گوشی فیلم بگیر و در خونه رو باز کن. تونستی جیغ و داد کن،یجوری تحریکش کن فحش بده،میدونم خطرناکه ولی این دیگه تیر خلاصه افشینه
-چی میگی اول صبحی؟؟جنده آورده خونه؟
+نمیدونم یه بچه کوچولو هم تو خونه اس.فقط سریع برو.منم سریع خودمو میرسونم
-باشه خدافظ
رفتم و باز یه خیابون مونده به آپارتمان افشین وایستادم،نزدیک ۱ ساعتی منتظر بودم،دلشوره داشتم،نکنه افشین بلایی سرش بیاره،کاش اینو ازش نمی خواستم.دوربین در ورودی رو نمیگرفت،این بیشتر نگرانم میکرد.همش چشمم تو گوشی بود فقط یجا دیدم اون خانم مانتو پوشیده و رفت بچه اش رو بغل کرد,دیگه طاقت نیاوردم رفتم از جلوی آپارتمانشون رد شدم،یه ماشین ۱۱۰ از مجتمع اومد بیرون،قلبم داشت از جاش کنده میشد.یکم بالاتر یجای پارک پیدا کردم،فقط داشتم به خودم فحش میدادم که یهو،الهام زنگ زد
-سلام کجایی؟
+یکم پایین تر،بیا سمت میدون
یه نفس راحتی کشیدم،الهام بدو بدو اومد سمت ماشین و سریع حرکت کردم
+دختر مُردم از دلشوره.چی شد چی کار کردی؟
الهام در حالی که تند تند نفس میزد بهم نگاه کرد
-برام یه آب معدنی بگیر،اونا زن و بچه اش بودن
+چی؟
-وقتی رفتم در خونه رو باز کنم،هر کاری کردم در باز نشد،نامرد قفل درو عوض کرده بود،زنگ درو زدم که اون زنه درو باز کرد،منم صدامو انداختم سرم و داد وبیداد راه کردم که همسایه ها جمع شن،افشین بی شرف اومد ،بازم می خواست منو بزنه که همسایه ها نذاشتن،با اون زنه درگیر شدم،زنگ زدیم ۱۱۰ اومد،یه سند آورد که این زنو صیغه کرده،منم هر چی از دهنم دراومد بهشون گفتم و اومدم
-نامرد بی همه چی
+ولی دیگه کارش تمومه.زنگ بزن به منوچهر همه چی رو بهش بگو
هر چی زنگ زد جواب نداد،رفتم براش آبمیوه گرفتم،دوباره گریه هاش شروع شد
+الان نباید گریه کنی.باید خوشحال باشی،حالا راحتتر میتونی از شرش خلاص شی
به حرفام توجهی نمیکرد و بی صدا اشک میریخت
-یه روز نمیتونم با آرامش زندگی کنم،همین دیشب داداشم رو با هزار جور بدبختی از اینستا پیدا کردم،خیلی خوشحال شد،میگفت خیلی وقت بود میخواست بهم پیام بده ولی میگفت روم نمیشه ،بهت زنگ بزنم .پشیمون بود،میگفت می خواد جبران کنه،بیشتر پولشو تو قمار باخته بود،زن و بچه هاش ترکش کرده بودن،از اون همه ثروت،الان فقط تو استانبول یه رستوران داشت و یه خونه و ماشین معمولی.نتونستم بهش بگم وضع من الان اینجوریه دارم طلاق میگرم،ولی باید بگم…
هق هق میزد و بلند گریه میکرد.چجوری میتونستم آرومش کنم.نمی خواستم این اتفاق بیوفته ولی مسافرت حالشو عوض میکرد
+خوب چی از این بهتر،کارهای طلاق که تموم شد یه سفر برو پیش داداشت،آب و هواتم عوض میشه…
گوشی الهام زنگ خورد،سیما بود که بهش زنگ زده بود
-بله؟؟
+سلام الهام جون.افشین الان بهم زنگ زد،گفت چی شده،ازم خواست باهات حرف بزنم.ببین قبول دارم اشتباه کردیم،باید زودتر بهت میگفتیم،سولماز،زنی که امروز تو خونه افشین دیدی،زن اول افشین بود،همین مادر قهبه افشینو معتاد کرد،کلی پول ازش کشید و طلاق گرفت،قرار بود دیگه سراغ افشین نیاد،ولی نمیدونم دیگه چی شده که سر و کله اش دوباره پیدا شده
-شما میدونستین و به من نگفتین؟؟؟
+الهام من کاره ای نیستم،مامان و بابا همچین تصمیمی گرفتن الانم بدونن من بهت اینا رو گفتم تیکه پاره ام می کنن.افشین گفت بیای توافقی همه چی رو تموم کنیم.
الهام گوشی رو قطع کرد و از ماشین پیاده شد رفت و نشست رو جدول کنار خیابون،تو شوک بود نمیتونست این قضییه رو هضمش کنه.هر کی جای اون بود حالش بهتر از این نمیشد.جمله ای نداشتم بهش بگم و آرومش کنم.
یک ساعتی بی هدف با ماشین خیابون ها رو گشتیم و سیگار کشیدیم ،یکم که آروم شد سعی کردم باهاش حرف بزنم
-الهام بدم نمیشه باهاش توافق کنی.میدونم برات سخته،هر بلایی که میشد سرت آوردن،ولی از اولم هدفمون همین بود، اگه واقع بین باشیم،از اون روزی که منوچهر تو خونه اش گفت هیچ چی بهت نمیرسه الان وضعت خیلی بهتره.همه مون میدونم افشین یه عوضی به تمام معناس،اون بقیه عمرشم تو لجن و کثافت زندگی می کنه و ثروت منوچهرو دود میکنه میده هوا!!! الان تا تنور داغه،با سیما یا افشین قرار بزار،چند میلیارد ازش بگیر و توافقی ازش طلاق بگیر و خلاص…
رسوندمش خونه اش،چند ساعت بعد خبر داد که عصر با سیما قرار گذاشته.ازش خواستم اگه تونست در مورد منم ازش حرف بکشه

ساعت ۱۰ اینا بود که الهام زنگ زد

  • تازه رسیدم خونه ، افشین می خواد ۵۰۰میلیون بده توافقی طلاق بگیریم…
    +خوب این مبلغ خیلی کمه.قبول نکن،خودت قانونی درخواست مهریه و طلاق کنی بهتره
    مهریه ات ۳۰۰ تا سکه اس،این پول ۵۰ تا سکه هم نمیشه
    -میدونم ولی میگه اگه بیشتر بخوای مهریه رو کامل میدم طلاقت نمیدم.دیگه خسته شدم بخدا
    +چی بگم؟؟حالا امشبو بخواب فردا یه فکری می کنیم.شب بخیر
    چقدر پررو بود این افشین؟؟؟کاش اون روز جلو پدر مادرش بیشتر میزدمش
    صبح که بیدار شدم ،گوشی رو نگاه کردم ،دیدم تو واتس آپ ۸ تا پیام یا بهتره بگم طومار از الهام اومده،که خلاصه اش این میشد که به ۵۰۰ میلیون راضیه،می خواد زودتر طلاق بگیره و بره ترکیه وبا برادرش یه زندگی جدید شروع کنه.

خوب هرکس شرایط زندگی خودشو بهتر از بقیه میدونه،باید به نظرش احترام میذاشتم ولی زورم میومد افشین با ۵۰۰ میلیون از این ماجرا تموم شه…
الهام همون روز به وکیلش گفته بود که کارهای طلاق توافقی رو شروع کنه.
اون روز یه روز مزخرفی بود،از اون هایی که آدم احساس سردرگمی می کنه و حس و حال هیچ کاری رو نداره،واقعا نمیتونستم هضم کنم افشین اینجوری راحت قسر در بره ولی مثل اینکه دیگه چاره ای نبود.
با ۵میلیاردتومنی که از منوچهر به دلار ،گرفته بودم ،با بالارفتن قیمت دلار سود خوبی کرده بودم،دو میلیارد پول نقد افشین رو هم یه کارت بانکی از مادربزرگم گرفته بودم و یه میلیارد گذاشته بودم تو سپرده روزشمار،و با یه میلیارد دیگه،۵۰۰ میلیون تو بورس سرمایه گذاری کردم،۵۰۰ میلیون هم ارز دیجیتال،خریده بودم.اگه این ماجراها تموم‌ میشد،اولین کارم این میشد که درس های عقب افتاده ام رو جبران کنم،بعدش یه کسب و کار مطمئن کنارش شروع کنم،درسته از دلار و ارز دیجیتال و بورس سود خوبی کرده بودم ولی همه اینا رو هوا بود،تو این مملکت نمیشه رو این چیزا حساب باز کرد.بگذریم…
دیگه از سیما خبری نشد،به نظرم سه تا شرط،کار خودشو کرده و الان منتظره روز دادگاهه،با پول سود باباش مهریه اش رو میدم و خلاص میشم.یجورایی دلم به حال سیما میسوخت،اون قربانی رفتارهای خانواده اش شد،ولی میتونست کاری نکنه که اینجوری نشه.‌…‌.

دو روز بعد:
از بیمارستان داشتم برمیگشتم خوابگاه،این اولین ترمم بود که کلاس هام تو مرکز درمانی برگزار میشد،تو بیمارستان حس خوبی داشتم،احساس ارزشمندی و مفید بودن میکردم.همین که رسیدم خوابگاه الهام زنگ زد
-سلام
+سلام خوبی؟راستی زنگ زدم به وکیل میگه طلاق توافقی حداقل ۲۰ روز یا ۲ ماه طول میکشه تا همه چی تموم شه
-باشه.پس باید واسه سفر آماده میشی
+آره دیگه باید چمدونامو ببندم
-بسلامتی
+راستی احسسسان؟؟؟می خوام امشب بمناسبت طلاقم شام درست کنم و باهم باشیم…
حدس زدن اینکه بعد شام یه سکس داشته باشیم کار سختی نبود.مشخص بود که یکی دو ماه دیگه هر دوتامون طلاق میگیریم،پس بنظرم این کار خیانت بحساب نمیومد
-میگم لباس راحتی هم بیارم،یا بازم می خوای تاپ زنونه تنم کنی؟
+دیونه…دیر نکنی
-خدافظ
رفتم حموم و به خودم حسابی رسیدم،تو راه رفتم یه ست نیم تنه و شلوار جذب که طرح های طلایی شکل و جذابی داشت خریدم و کادوش کردم
وقتی رسیدم خونه اش.یه دامن خیلی کوتاه و یه تاپ گشاد تنش بود،از هدیه ام خیلی ذوق کرد و محکم بغلم کرد،حس رهایی باعث شده بود خیلی شاد و خوشحال بنظر بیاد،منم از این بابت خوشحال بودم.الهام نسکافه آورد و پای راستش رو انداخت روی پای چپش و کنارم نشست،پوستش اونقدر سفید و شفاف بود که رگ های سبز رنگش رو میشد دید،همین صحنه کافی بود که براش راست کنم.با چشم هایی که شیطونی ازش میبارید نگام میکرد،اومد بغلم نشست احسان تو این مدت خیلی کمکم کردی ،اگه تو نبودی نمیتونستم از شر افشین خلاص شم.
اینو گفت و لباشو گذاشت رو لبام،حرارت لباش شهوتمو بیشتر کرد.نمیدونم چقدر از هم لب گرفتیم،دوست نداشتم این لحظه ها هیچوقت تموم شه، تاپشو درآورد،سینه هاش تو سوتین خیلی بزرگتر بنظر میومدن،بند سوتینش رو بازکردم،همین که نوک سینه های صورتیشو خوردم، ناله هاش شروع شد.از رو شلوار کیرمو فشار داد،انداختمش رو مبل،در حالی که دامنو در نیاورده بودم،شورتشو کشیدم پایین،کوسش حسابی خیس بود،چقدر تشنه آبش بودم،تا جایی که میتونستم تند تند براش لیس میزدم و اون ناله میکرد "احسان کیرتو میخوام"کیرمو در آوردم و گذاشتم دم کوسش،چند بارکشیدم روش،یه آآییییی گفت،می خواستم خودش بگه که بکنم توش،ولی نگفت و با دستش کیرمو گرفت و هول داد تو کوسش،خیلی داغ و خیس بود،شروع کردم ایستاده تلمبه زدن و خیلی زود سرعتمو بیشتر کردم،داشت جیغ میزد و با دستاش بازوهامو محکم فشار میداد.بخاطر قد بلندم کمرم درد گرفت،"الهام بریم رو تخت خواب؟"با سرش تائید کرد،گرفتم تو بغلم و رفتیم اتاق خوابش"می خوام برات ساک بزنم"جلوی در اتاق وایستادم و نشست زمین و کیرمو لیس میزد،تخمامو میخورد،بعد کیرمو کرد تو دهنش دارکوبی تند تند ساک میزد،یه اخخخ گفتم که اونم بیشتر حشری شد و همزمان با ساک زدن تخمامو میمالید. بلند شد و باهمه شهوتش تو چشام نگاه کرد،انتظار داشت بریم رو تخت،ولی تو بغلم بلندش کردم و الهام رو تکیه دادم به دیوار و سرپا کیرمو کردم تو کوسش،اونم دست و پاشو دور بدنم حلقه کرد و تو اون حالت یکی دو دقیقه تلمبه زدم،تو این پوزیشن فشار زیادی رو زانو هام بود،دراز کشیدم رو تخت،الهام باسنشو گذاشت رو صورتمو خودش،شروع کرد برام ساک زد،منم تو حالت ۶۹ کوس و کونشو لیس میزدم،دیگه وقت کردن بود،خوابوندمش رو تخت و افتادم روش،چند دقیقه تلمبه زدم الهام لرزید و ارضا شد،منم آبم داشت میومد،الهام فهمید"آبتو بریز تو کوسم قرص میخورم"تو همون لحظه با فشار آبم اومد و یه ارگاسم عالی رو تجربه کردیم.
چند دقیقه تو بغل هم موندیم و بعدش باهم رفتیم حموم و شام خوردیم،بعد شام هم یه بار دیگه سکس داشتیم که این بار طولانی تر و خشن تر بود،اون شب خونه الهام موندم و تو بغل هم خوابیدیم.

صبح زود بی سر و صدا داشتم لباس هامو میپوشیدم که برم،وقتی از در میومدم بیرون الهام بیدار شد
“سلام.کجا میری ؟بزار صبحونه آماده کنم ،بخور بعد برو”
در حالی که فقط یه شورت تنش بود،از تختخواب بلند شد و یه تیشرت گشاد پوشید و رفت آشپزخونه
چهره بدون آرایشش با چشم های پوف کرده و موهای پریشون،قیافه بامزه و نازی رو ازش درست کرده بود.داشتم به الهام وابسته میشدم،شاید اونم همین حس رو داشت،دلم می خواست بهش بگم که از سفرش منصرف شه و بمونه تا با هم زندگی کنیم.ولی این بار نمی خواستم شتاب زده عمل کرده باشم.یادمه یه رفیقی داشتم که میگفت :اگه کسی رو که دوستش داری،می خواد بره،جلوشو نگیر،اگه مال تو باشه،خودش برمیگرده
لب های الهام رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.اون روز صبح قشنگی بود،انگار همه ی دنیا داشت بهم سلام میکرد و لبخند میزد،به چراغ راهنمایی که رسیدم،داشت زرد میشد،خواستم سریع عبور کنم که قرمز شد ترمز کردم،از روی خط کشی عابر پیاده رد شده بودم،دنده عقب گرفتم ،کمی رفتم عقب تر،به دور و برم نگاه کردم ببینم این چهارراه دوربین داره یا نه؟ وااااای دوربین؟؟؟؟؟؟چرا یادم رفته بود؟سریع به الهام زنگ زدم
-جانم؟
+سلام .الهام دوربین مونده خونه افشین؟چی کارش کنیم؟
-وای آره راس میگی!!!
چند لحظه سکوت کرد
-یه کاری کنیم! من به افشین زنگ میزنم میگم میخوام بیام بقیه وسایلم رو جمع کنم
+به افشین زنگ نزن،به سیما بگو،با اون برو.میترسم بلای سرت بیاره.

همون روز،عصر با سیما رفتن و چند ساعت بعد بهم زنگ زد
-احسان هر چی گشتم عروسک اونجا نبود،احتمالا دختر افشین برداشته
+واای
-خیلی میترسم،احتمالا متوجه نشدن،اگه میفهمیدن تا الان پدر منو درمیاوردن
خودم نگران شدم ولی نباید اونم میترسوندم
+اره حتما همینطوره،خدا کنه تا زمان دادگاه گندش درنیاد.بعدش اگه یه روز فهمیدن،اصلا گردن نگیر
-راستی سیما چند روزه با منوچهر و رعنا دعوا کرده نمیره خونه شون،داره تو هتل زندگی می کنه،تازه به منم میگه برم پیشش بمونم که قبول نکردم
+چرا دعوا کردن؟
-بخاطر تو.سیما اونا رو مقصر میدونه،خیلی داغونه،تا حالا اینجوری ندیده بودمش
+چیه؟دلت برات سوخت؟
-دلم سوخت که…خوب آدم ناراحت میشه،نمیدونم چی بگم؟من خودم هزار تا دردسر دارم.فعلا برم.بای

سه روز از اون ماجرا گذشت،چند روز پشت سر هم تعطیل بود،رفتم شهرستان پیش پدر مادرم،اونا هم از طلاق گرفتنم ناراحت بودن و میخواستن واسطه شدن که جدا نشیم،ولی قبول نکردم و با اوقات تلخی که شما این بلا رو سرم آوردین،قهر کردم برگشتم تهران خوابگاه بدجور خفه ام کرد،بیشتر دانشجو ها رفته بودن شهر خودشون.تصمیم گرفتم یکی دو روز برم شیراز،چند سالی بود نرفته بودم،به الهامم گفتم بیاد که گفت پریود شدم و خیلی درد دارم،اینجوری نمیچسبه بمونه واسه یه وقت دیگه.
رسیدم شیراز،باغ ارم شیراز رو خیلی دوست داشتم،شاید ۱۰ سالی میشد شیراز نرفته بودم،آخرین بار با پدر مادرم رفته بودم.بلیط باغ ارم رو گرفتم و رفتم داخل باغ، با آرامش تمام داشتم سمت عمارت باغ میرفتم که…
بر خرمگس معرکه لعنت،منوچهر زنگ زد
-بله؟
+سلام آقا احسان.خوبی؟
-ممنون. بفرمائین آقا منوچهر
+کجایی؟یه سر بیا پاساژ،کارِت دارم
باید میفهمید الان دیگه همه چی فرق کرده
-خوب شما با من کار داری،من بیام پاساژ؟
یه آه بلند کشید که میشد از پشت تلفن شنید چند ثانیه مکث کرد
+خوب شما بگو کجایی من بیام اونجا
-من الان تهران نیستم،هر موقع برگشتم بهتون خبر میدم
+خبرم کن
گوشی رو قطع کرد. یعنی چی کارم داشت؟می خواست توافقی طلاق بگیره که تکلیفشون مشخص شه؟شاید میخواست چند نفر بریزه سرم کتکم بزنن!!! عمرا این آدم بلد باشه معذرت خواهی کنه.دیگه عمارت باغ و استخرش برام قشنگ نبودن،یه نیمکت پیدا کردم ،بسته سیگارمو درآوردم و واسه همه احتمال های ممکن برنامه ریزی کردم.همون شب با اولین پرواز برگشتم تهران
ساعت، تقریبا ۱۲ روز جمعه بود،برگ های پاییزی همه جا رو پر کرده بود،با منوچهر تو یه کافه دور و بر میدان ولیعصر قرار گذاشتم و منتظرش بودم.مثل همون روزی که پول ها رو سر وقت برام آورد،درست سر ساعت ۱۲ رسید کافه.نمی خواستم بهش بی احترامی کنم،ولی اگه می خواست دوباره حرف های قبلیشو بگه،این بار ساکت نمی موندم.همین که دیدمش به پاش وایستادم و باهم دست دادیم
-خوبی آقا احسان؟
+ممنون.شکر خدا
-چه خبر از درس و مشق؟
+مشق هامو قبلا نوشتم،الان دوره اَنترنی شروع شده،یکم بگذره نسخه های آدم ها رو هم میپیچم
از نفس های تند تند و سرفه های ریزش متوجه بودم که داره از لحن حرف زدنم عصبی میشه ولی خودشو داشت کنترل میکرد
-خدا رو شکر.آقا احسان خودت میدونی من آدم تعارفی نیستم و حرفمو رک میزنم.الانم زود حرفمو میزنم و میرم
من قبول دارم که رفتارم باهات خوب نبوده…
میدونستم وقتی کسی وسط حرفش بپره،عصبانی میشه
+فقط رفتار شما،یا رفتار همه خانوادتون؟؟
چشم هاشو بست یه نفس عمیق کشید و شمرده و محکم گفت
-حق داری.رفتار همه خانواده باهات درست نبوده،دلیلش شاید خیلی چیزها باشه که تو در جریان نیستی.ولی من اشتباهم رو قبول می کنم و ازت معذرت می خوام.
داشتم شاخ درمیاوردم،مگه میشه منوچهر با اون یال و کوپال بیاد بشینه اینجوری ازم معذرت بخواد؟این آخرین گزینه احتمالی بود که فکر می کردم ازم عذرخواهی کنه.شایدم می خواست باهام بازی کنه،تصمیم گرفتم باهاش بازی کنم
+خب آقا منوچهر باید عملی باشه که عکس العملی انجام بدین،وقتی اتفاق هایی قبلا افتاده و من مقصرش نیستم،چرا عکس العملتون این بود که سر من خالی کردین؟
-قبول دارم مقصر نیستی ،ولی من پای اشتباهم وایستادم و الان اینجام.احسان من آدمی نیستم بیام منت کشی کسی رو بکنم.ولی فعلا تو داماد منی،منم الان به خواسته دخترم اینجام.خودت بهتر میدونی آینده بچه هام از همه چی برام مهمتره،نمیتونم با سرنوشت اونا بازی کنم
وقتی اینا رو میگفت،چشم هاش خیس شد،ولی خیلی سریع خودشو جمع و جور کرد.
تو بازی شطرنجی که با منوچهر داشتم ،اون الان یه شاه تنها بود که همه مهره هاشو از دست داده بود، تازه دخترش شده بود مهره وزیر من،چند حرکت تا کیش و مات فاصله داشتم
+آقا منوچهر من واسه زندگی کردن اومده بودم.نیتم این بود زودتر سر وسامان بگیرم .با عشق اومدم جلو…
-احسان پسرم میتونیم گذشته رو بزاریم تو گذشته بمونه و الان یجور دیگه شروع کنیم.غریبه که نیستی،وضعیت افشین روخودت میدونی،تازه یه اتفاق هایی تو این چند روزه افتاده که بی خبری.راستش من دست تنهام و نمیتونم همه کارهای پاساژ ها رو انجام بدم،آدم مطمئنم سراغ ندارم.درسته این مدت باهات بد بودم ولی همیشه زیرنظرت داشتم،قراردادم با عزرائیل تموم شه،همه چی میمونه واسه خانواده ام.باهام باشی میخوام اداره پاساژ ها رو بدم دستت ،البته اگه بخوای،اگه تصمیم دیگه ای داشته باشی هم به خودت مربوطه!!
نمیدونم سیما چی کار کرده که این مرد اینجوری عوض شده،این نقشه اش بود یا هر چی نمیدونستم
+ببینین من پزشکم،فکر نکنم بلد باشم از این کارهایی که میگین انجام بدم.ولی زندگیمو نمی خوام از دست بدم،اگه تلخی های گذشته رو دوباره نبینم ،میتونم هر اتفاقی هم که افتاده فراموش کنم.به سیما زنگ میزنم و باهاش حرف میزنم ببینم اگه مسئله ای نباشه،از اول شروع کنیم.
-پس حله
دستشو گذاشت رو شونه ام و رفت،دم در که رسید دوباره برگشت"راستی الان یه شماره بهت اس ام اس می کنم،اسمش رضاس،نمایشگاه داره،میگم یه ماشین برات پیدا کنه،عصر برو بردار.اینم شیرینی آشتی کردنمون"
همه چی مثل خواب و رویا بود برام،چجوری میشه یه آدم یهویی این همه عوض شه.البته بچه،عزیزترین کَسِ هر پدرمادریه و بخاطرش هر کاری می کنه
یکم پیاده رویی کردم و به سیما زنگ زدم باهاش تو کافه ای که اوایل دوستیمون میرفتیم قرار گذاشتم.،سیما همسر قانونی و شرعی من بود،ولی نمیدونم این قرارم،نسبت به الهام خیانت حساب میشه یا نه؟به هر حال باید کارو یکسره میکردم.الهام سُودای رفتن داشت،نمیتونست اینجا دوام بیاره،داشتم بهش وابسته میشدم و جدایی ازش هر روز سختتر میشد.این بار گیج شدم،واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم؟
اون روزم مثل خیلی روزهای دیگه همش تو خودم بودم،تو دوراهی بدی گیر کرده بودم،الهامی که دوسش داشتم ولی شوق پرواز داشت و سیمایی که ازش رنجیده بودم ولی می خواست جبران کنه.

رفتن مسیر اشتباه همیشه جزئی از طبیعت زندگی آدم هاست.فقط بعضی از این مسیرهای اشتباه رو میشه برگشت و دوباره راه اصلی رو ادانه داد، اما بعضی وقتا اونقدر دور میشی که واسه همیشه راهو گم می کنی…

خیلی سریع ساعت ۷ شد و وقت قرار با سیما رسید،طبق معمول لباس های برند و مارکدار پوشیده بود،آرایش نسبتا غلیظی کرده بود که سیاهی و گودی دور چشم هاشو بپوشونه،به نظرم صورتش یکم لاغر شده بود،رو به روم نشست،ترس و امید و همزمان از چشم هاش میخوندم
-خوب من به قولم عمل کردم و بابا رو فرستادم پیشت
+خوب اون فقط یکی از شرط ها بود،دو تای دیگه مونده
-اون یکی ها دست خودمونه.تو اگه بخوای تا فردا ظهر به دوتاش رسیدی
+باشه…یعنی همین امشب؟؟؟
تو چشم هام خیره شد و با یه لبخند آروم گفت :اگه تو بخوای همین امشب
-باشه ولی کجا؟
+هر جا تو بخوای
رفتارشون مشکوک بود،چطور میشه اینا یهویی اینقدر عوض شن؟شاید من برنده شده بودم و این پاداشم بود،نمیدونم؟؟!!
+حدس میزدم بخوای امشب انجامش بدیم واسه همین شناسنامه ام رو برداشتم،کارت شناسایی داری؟
-آره تو کیفم دارم.
+احسان چه تظمینی میدی بعد اینکه شرط هاتو انجام دادم، همون احسانی باشی که تو اول آشنایی بودی؟
-تضمینم اینه که تا وقتی تو و خانوادت رفتار گذشته رو نداشته باشین،منم همونی میشم که می خوای
یه غذای مختصر خوردیم و با ماشین سیما رفتیم به یه هتل ۵ستاره و یه سوئیت گرفتیم.وارد سوئیت که شدیم،سیما مانتوش رو درآورد،یه لگ بنفش براق و یه تاپ مشکی تنش بود،اومد و محکم بغلم کرد
+احسان دلم برا بغلت تنگ شده بود
اینو گفت و از هم لب گرفتیم،لب هاش کلفت تر از لب های الهام بود،خیلی هم پر حرارت لب هامو میخورد، زبونمو گذاشت تو دهنش و مک زد،دست کشیدم به موهاش،گردنشو بوسیدم که یه اخخخ گفت،هولم داد رو تخت و خوابید رو من،این حس سلطه گری خودشو هنوز داشت،تاپشو درآورد و دوباره از هم لب گرفتیم،تماس با بدنش باعث شد تحریک شم،سوتینش رو درآوردم و سینه هاشو نزدیک دهنم کرد ،گردنمو آوردم جلو و خوردمشون،سینه هاش از سینه های الهام سفت تر بود،همش فکرم پیش الهام بود،داشتم با حس اینکه دارم با الهام سکس می کنم،باهاش می خوابیدم و این لذت سکس رو برام کم میکرد.ولی دیگه نمیشد کاریش کرد،کیرم تو شلوارم سیخ شده بود و داشت اذیتم میکرد،شلوارمو درآوردم و سیما شروع کرد به ساک زدن،حسابی حشری شده بودم،یه لحظه ساک زدن رو متوقف میکرد،تو چشم هام نگاه میکرد وقتی میدید شهوتی شدم،دوباره ادامه میداد، هر دو تا تخمامو همزمان کرد تو دهنش،یه لحظه دردم گرفت ولی در کل خوشم اومد از این کارش.دستمو کردم تو شورتش و کسشو مالیدم،لگ تنگش رو درآوردم،یه شورت لامبادای مشکی داشت،خودش در آورد،کیرمو چند بار کوبیدم رو چوچولش،بعد مالیدم رو کوسش
نفس نفس میزد که نشونه ی استرس بود
-سیما اگه آماده نیستی ادامه ندیم
+نه همین امشب باید این کارو بکنیم.فقط برام بخور که بیشتر تحریک شم
کسشو حسابی خوردم، زبونمو تند تند کشیدم رو چوچولش و بعدش مک میزدم آه و ناله اش خیلی زیادتر شد
+احسان بکن وقتشه
-مطمئنی؟
+آره
پاهاشو کامل باز کرده بود و من رو تخت نشسته بودم،کیرم دم کوسش بود
+احسان بگو دوسم داری
-دوست دارم
یه فشار به کوسش دادم که جیغ زد و ادامه ندادم،دوباره سرشو مالیدم به چوچولش و تنظیم کردم به کوسش،از استرس بود یا درد،پاهاش میلرزید این بار بیشتر فشار دادم، یه جیغ بنفش کشید و رو بازوهام چنگ انداخت ،خوابیدم روش و دوباره فشار دادم که ازم خواست درش بیارم،سر کیرم خونی شده بود،تجربه ی عجیبی بود،بی اختیار صورتشو بوسیدم و بغلش کردم.
+من حالم خوبه ادامه بده

  • اگه درد داری بمونه واسه یه وقت دیگه
  • نه بکننننن
    دوباره شروع کردم و خیییلی آروم فشار دادم و یکم نگه داشتم،بعد آروم شروع کردم به تلمبه زدن،این بار جنس ناله هاش فرق میکرد،سرعتمو زیاد کردم.خیلی تنگ بود،داشت اذیت میشد سعی کردم تمرکز کنم و زود ارضا شم.
    -اگه قرص میخوری بریزم تو کوست
    +اره بریز
    خودمو خالی کردم و بغلش کردم
    سیما خیلی خسته بود و معلوم بود درد زیادی تحمل کرده،ولی ظاهرش نشون میداد از این قضییه خوشحال و راضیه
    صبحش رفتیم دفتر اسناد رسمی و رضایت نامه بخشش مهریه اش رو ثبت کردیم.من تو این بازی برنده شدم ولی اصلا احساس یه آدم برنده رو نداشتم.
    “من به دلم رو باخته بودم”
    اون روز بعد دفترخانه سیما رفت خونه شون،منم رفتم بیمارستان،یه کلمه هم از حرف های استاد رو نمیفهمیدم،شاید بهتر بود،این ترم رو کلا حذف ترم میکردم و از اول میخوندم…نه!!! نمی خوام یه ترم عقب بیوفتم،این ماجرا باید خیلی زود تموم میشد.رفتم صندوق امانت بانک،معادل دو میلیارد تومان، صددلاری برداشتم و رفتم خونه الهام،بخاطر پریودش رنگش یکم پریده بود.برام چایی آورد و دوباره نشستم رو مبل خاطره ها.
    -چه خبر الهام جان؟
    +هیچ چی.دارم زبان تورکی استانبولی یاد میگیرم،داداشم میگه برم رستوران رو اداره کنم،هر وقت راه افتادم یه شعبه دیگه بزنیم،البته باید مجوز کار و ویزای اقامت اینا بگیرم که خودش کلی هزینه و داستان داره
    -پس کلا تصمیمتو گرفتی واسه رفتن
    بدون اینکه فکر کنه منظورم از حرفم چیه جواب داد.شایدم میدونست می خوام اینو بپرسم،قبلا فکرشو کرده بود و سریع جواب داد
    +اره میرم.نمی خوام اینجا بمونم
    -باشه.میدونم که همیشه تصمیم درستو میگیری.راستی سرراه رابین هود سلام رسوند،گفت این کیفو بدم بهت
    +دمش گرم هوای فقیر فقرا رو داره.چی هست حالا؟
    -بازش کن
    وقتی باز کرد،از تعجب دهنش باز موند و یه نگاه به ۱۰۰دلاری ها میکرد و یه نگاه به من
    +اونوقت از بابت چیه؟اونم این همه پول؟چقدره؟
    -تو فرض کن افشین بدهکار بود،این پولو بابت بدهیش داده.به تومن نزدیک ۲میلیارده
    +نه نمیتونم قبول کنم
    -اگه به من اعتماد داری چیزی نپرس و قبولش کن.فقط اینو بگم این حق خودته که از افشین گرفتم.ولی نپرس کی و چجوری؟به هیچکسم در موردش چیزی نگو
    +تا نگی نمیگیرم
    یه نفس عمیق کشیدم و تو چشم هاش نگاه کردم
    -افشین یه کاری کرده بود،این پول ها تاوان اشتباهشه،دیگه جزئیاتو نپرس.اون مهریه تو رو پیچوند ولی یجور دیگه ازش گرفتم.

بلند شدم و رفتم کنارش نشستم،پیشونیشو بوسیدم.بغلم کرد و دوباره بوسیدمش.خداحافظی کردم و رفتم

اون روز آفتاب یجورِ عجیبی داشت غروب میکرد،هر چقدر هوا تاریکتر میشد،بیشتر دلم میگرفت و حس خفه گی بهم دست میداد.رفتم به اون نمایشگاهی که منوچهر شماره اش رو داده بود.وقتی فهمید دامادشم،کلی تحویلم گرفت و یه bmw 740i مشکی نشونم داد که منوچهر اینو برام درنظر گرفته.۲۰۶ خودمو گذاشتم یه پارکینگ و برگشتم سوار bmw شدم.به سیما زنگ زدم و رفتم دنبالش،یکم باهم چرخیدیم.فرداش برای آخرین بار کلاسامو پیچوندم و صبح زود با سیما رفتیم شیراز. کلی عکس و فیلم استوری کردیم،شب آخر تو هتل،بعد سکسمون دراز کشیده بودم،پیج سیما رو نگاه کردم،رفتم لایک و کامنت ها رو بخونم.پنجمین کامنت مال الهام بود که یه قلب فرستاده بود.رفتم پیج خودمو نگاه کردم،دیدم بلاکم کرده،کلا از واتس آپ و تلگرامم بلاکم کرده بود.
سیما یه ست شلوار و نیم تنه ،شبیه اونی که واسه الهام خریده بودم پوشیده بود،حیف شد الهام رو تو اون لباس ندیدم،شایدم حیف شد که تصمیم گرفت بره پیش برادرش

سیما اومد رو تخت کنارم دراز کشید،بعد سرشو گذاشت رو شونه ام.
-احسان؟
+جانم؟
-مسافرت خوبی بود،خیلی بهم خوش گذشت
+منم همینطور.
خودشو انداخت تو بغلم
-احسان یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
+اره که راستشو میگم
-از اینکه باهم آشتی کردیم و الان پیشمی،پشیمون که نیستی؟
تو چشم هاش نگاه کرد و یه لبخند بهش زدم
“پشیمون نیستم”

نوشته: جبر جغرافیا


👍 81
👎 9
43401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

835691
2021-10-04 01:01:26 +0330 +0330

چه اتفاق خوبی که اولین کامنت رو من میذارم…
عالی بود عالی
خیلی خیلی نوشتی جبرجغرافیایی جان
قسمتای بعدی رو به چه اسمی آپلود میکنی؟

2 ❤️

835692
2021-10-04 01:02:32 +0330 +0330

دوستان شاید بعضی جاهای داستان مبهم باشه،از جمله سرنوشت دوربینی که تو خونه افشین جا موند.می خواستم فصل دوم این داستان رو ادامه بدم که ادمین محترم سایت،یادآوری کردن که این کار خلاف مقررات شهوانی هست.
به هر حال ممنون از توجهی که داشتین

5 ❤️

835694
2021-10-04 01:04:55 +0330 +0330

خب مجموعه سریالیش کن

0 ❤️

835695
2021-10-04 01:08:22 +0330 +0330

اینو باید ادمین سایت قبول کنه.اگه استقبال بشه و برام برچسب بسازه،من تا ۱۰ قسمت تو ذهنم این داستان رو آماده کردم

7 ❤️

835708
2021-10-04 01:58:04 +0330 +0330

داستان عالی بود حیف شد که نمیشه ادامشو بخونیم

0 ❤️

835720
2021-10-04 02:32:43 +0330 +0330

خیلی خوب بود ✌ولی موضوع داستانت پتانسیل داره بیشتر بنویسی
فصل دومو با یه اسم دیگه بنویس مشکل نداره
مردم ۱۰۰ قسمت مینویسن با اسم های مختلف 😁
در مورد داستان هم از پیچیدگی روابط و لایه لایه بودنش خیلی خوشم اومد
ولی نفهمیدم چرا الهام بلاکش کرد آخرین ارتباطشون خوب بود که؟🤔🤔
در کل قشنگ بود خسته نباشی🌺

2 ❤️

835728
2021-10-04 03:19:46 +0330 +0330

افرین عالی بود ولی اگه ادامه ندی یجورایی خیانت کردی به مخاطب داستانت

2 ❤️

835730
2021-10-04 03:46:14 +0330 +0330

جالب بود

1 ❤️

835738
2021-10-04 05:05:19 +0330 +0330

سلام جبر جغرافیایی عزیز ، روز بخیر و امیدوارم مشکلات قضایی و بخوبی و راحت پشت سر بگذاری و اینکه تشکر از داستان زیبای خوبی که نوشتی ، فقط یک نکته اونم مربوط میشه به حسی که احسان به الهام داشته و اینکه تا این اندازه دچار حسی دوگانه شد بین الهام و همسرش خواستم بگم این حس خیلی بدی هست که خدا نکنه کسی دچارش بشه و بین همسرش و شخصی دیگه بخواد این حس و تجربه کنه . اما زیبایی کار شما این احساس و بخوبی منتقل کرد به خواننده که جای تقدیر و تشکر داره . و ممنونم‌

1 ❤️

835746
2021-10-04 06:25:41 +0330 +0330

عالی بود
هر ۵ قسمتش برام جذاب بود

دست مریزاد

1 ❤️

835768
2021-10-04 10:30:08 +0330 +0330

قشنگ بود واقعا، از اونجا که خودم همیشه پایان خوش رو دوس دارم بنظرم همین جا تموم شه بهتره البته این فقط نظر منه 😄

1 ❤️

835776
2021-10-04 11:27:36 +0330 +0330

زیبا مینویسی باز هم بنویس

1 ❤️

835789
2021-10-04 13:35:40 +0330 +0330

داستان عالی است، واقعا دوست دارم.
موفق باشید.
منتظر داستان های بعدی شما هستیم.

1 ❤️

835790
2021-10-04 13:37:14 +0330 +0330

فقط اگر سریالی شد در همین جا عنوانش را اعلام کنید.

1 ❤️

835791
2021-10-04 13:37:33 +0330 +0330

یه جاهایی غلط غلوط و اشتباه بود مثلا( سکس بین ما الان سمی بود که توش عسل ریخته باشن)مثل این میمونه بگی تو سمش غذا ریختن که اشتباهه! وچند جا دیگه که دقیق شی برات گنگ ومبهمه که حوصله شرح ندارم.
در کل نمره قبولی داری.

1 ❤️

835793
2021-10-04 13:43:48 +0330 +0330

درضمن کیر طلایی باپشم زرین جایزه اولین کامنته که با تلاش و پشتکار بی دریغت به شما تعلق میگیره به امید درخشش شما در عرصه های بین المللی.شیر مادر و نان پدر حلالت

0 ❤️

835808
2021-10-04 16:05:26 +0330 +0330

تو باید فیلمنامه بنویسی جوری که داستان رو اداره کردی و تموم کردی محشر بود خیلی منتظر داستانت موندم ولی ارزششو داشت دمت گرم

2 ❤️

835829
2021-10-04 18:39:33 +0330 +0330

دمت گرم خوب بود و تمام شد حالا برو داستان قبلی خودت که نیمه کاره گذاشتی تمام کن. جبر جغرافیا اون داستان تازه به جاهای. جالب رسیده بود

2 ❤️

835830
2021-10-04 19:05:13 +0330 +0330

یه پایان خوش بهتر از یه پایانی بی رمق به عنوان یک فرد نویسنده خیلی عالی بود رگناروک

2 ❤️

835832
2021-10-04 20:06:59 +0330 +0330

جبرجان عالی بود مرسی که هستی
ایول به دست و قلمت

1 ❤️

835863
2021-10-05 01:06:42 +0330 +0330

بهترین اتمام ممکن داداش دمت گرم
خیلی خوب وعالی نوشتی

2 ❤️

835987
2021-10-05 18:08:09 +0330 +0330

تا اینجا همش خوب بود ولی به نظر من خوب تموم نشد. زندگی واقعی هیچ وقت اینقدر عالی نمیشه. یکی میدی یکی میگیری. نمیشه همیشه برنده شد. این فقط تو قصه هاست. انگار فیلم هندی شد 😁

1 ❤️

835991
2021-10-05 19:34:39 +0330 +0330

عالی بود مرسی

1 ❤️

835998
2021-10-05 21:14:34 +0330 +0330

دمتگرم عالی تموم شدش

1 ❤️

836091
2021-10-06 10:44:41 +0330 +0330

واقعا عالی بود حتما با یک اسم دیگه ادامه بده حرف نداره👌👌

1 ❤️

836130
2021-10-06 18:26:07 +0330 +0330

💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

1 ❤️

836903
2021-10-11 11:56:59 +0330 +0330

درود بر این قلم که فوق العاده بود👏👏👏👏

1 ❤️

837059
2021-10-12 03:04:09 +0330 +0330

خیلی توپه قسمت بعدی رو بزار

1 ❤️

837212
2021-10-13 01:49:02 +0330 +0330

⁦(◕દ◕)⁩

1 ❤️

842109
2021-11-11 20:27:27 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

847952
2021-12-14 22:50:58 +0330 +0330

همه ی داستان خیلی عالی بود و این واسه همه واضحه ولی دهنت جبر جغرافیایی همش میومدم شهوانی میرفتم بخش انتقام میدیدم قسمت بعدی رو ندادی امروز سرچ زدم دیدم قسمت آخر رو نوشتی لطفا اگه ادامه میخوای بدی اعلام کن ممنون بخاطره داستان خوبت 😘😘😘😘

1 ❤️

849046
2021-12-21 12:54:28 +0330 +0330

چندین ساعته که داستان میخونم
داستان‌های شما خیلی خوبه
تبریک برای این قلم روان و تاثیرگذار

1 ❤️

931650
2023-06-05 20:29:18 +0330 +0330

بهترین داستانی بود که تو این سایت خوندم

1 ❤️