پناه قلب (۱)

1400/02/04

( سلام دوستان عزیز ، این داستان به دلیل طولانی بودن نیاز به حوصله دارد )

نسیم بهاری با ترنم رش باران ، خنکای خاصی به صورتم نشاند . نفسی تازه میکنم و لبخندی به لبم نقش میبندد . عطر شکوفه های روی درختان سرزندگی را به روحم تزریق میکند .
زیر لب زمزمه میکنم ؛ چه سالی بود !!
وقتی به اتفاقات سال قبل فکر میکنم و میبینم چه سرگذشتی را پست سر گذاشتم ، قلبم به شماره می افتد .
ماجرا از یازده ماه قبل شروع شد ؛ درست اوایل خرداد ماه.

« بخش اول : غافلگیری »»

اوایل خردادماه بود و باید برای بازدید از خط تولید یک کارخانه یک هفته ای به شیراز سفر میکردم . هرچه به شیوا اصرار کردم که با من به این سفر بیاد قبول نکرد و بهانه بیماری مادرش را آورد و اینکه باید هرروز سری به او بزند . روز سفر مرا به فرودگاه رساند و خداحافظی کردیم و رفت منزل مادرش .
از خوش شانسی یا شاید بد شانسی من روز سوم کارم تمام شد و به هتل برگشتم . از سایت بلیط هواپیما برای ساعت ۹ شب رزرو کردم که ناگهان فکری به سرم زد . با خودم گفتم ؛ هفته دیگه سالگرد آشنایی من و شیوا هست و بهتره که بدون اینکه از کوتاه شدن سفرم اطلاع پیدا بکنه ، هدیه ای تهیه کنم و امشب غافلگیرش کنم .
تو همین افکار بودم که شیوا بهم زنگ زد ، بعد از احوالپرسی و قربون صدقه و نالیدن از کار زیاد تو شیراز با یه بوسه از راه دور خداحافظی کردیم و من خوشحال از اینکه برنامه غافلگیر کردن شیوا داره درست میشه لبخدی به لبانم نشاندم .
ساعت ۶ از هتل زدم بیرون و از راننده تاکسی خواستم که منو به بازار یا پاساژی ببره مرکز طلافروشها باشه . از پشت ویترین یک مغازه یک گردنبند طلای سفید به شکل یک قلب که از دوطرف رنجیری همرنگ بهش وصل شده بود نظرم رو جلب کرد . با خوشحالی از انتخاب هدیه راهی فرودگاه شدم .
ساعت حدود ده و نیم شب بود که به تهران رسیدم و توی تاکسی یه زنگ به شیوا زدم . زنگ سوم گوشی را برداشت و طبق معمول ، احواپرسی عاشقانه و شب بخیر گویان با یک بوسه تلفن را قطع کردم . تو دلم خوشحال بودم که میتونم شیوا را خوشحال کنم . از یک گلفروشی توی مسیر دسته گل زر قرمزی خریدم و تمام مسیر به مرور شش سال زندگی مشترک و خاطرات خوشی که با شیوا داشتم گذشت .
ساعت از یازده شب گذشته بود . توی آیینه کابین آسانسور لباسم را مرتب کردم و دستی توی موهام کشیدم . گل و جعبه گردنبند را در یک دست و دسته چمدان را با دست دیگر گرفتم و منتظر باز شدن در آسانسور .
دستم را به سمت زنگ بردم که ناگهان فکری به سرم زد ، از توی کیف دستیم کلیدهارو درآوردم و آروم درب را باز کردم ، چمدان را همان بیرون گذاشتم و خیلی آروم درب را پیچ کردم . تمام تلاشم بر این بود که صدایی بوجود نیاد . نور آباژور قسمتی از سالن را روشن کرده بود و بوی عطر عود فضای آپارتمان را پرکرده بود . از انتهای سالن و لای درب اتاق خواب نوری به بیرون میتابید و من فهمیدم که شیوا در اتاق خواب است .
خیلی آروم به سمت اتاق خواب رفتم که ناگهان صدای مردی همراه با ناله های خفیف یک زن منو میخکوب کرد ؛

  • جوووون ، چه بدنی ، چه سینه هایی
  • مال خودته ، مال خود خودت
    صدای شیوا بود ، با عشوه و آه و ناله
  • محسن ، امشب حسابی باید منو بکنی ، از دیشب بیشتر
  • حتما عزیزم ، جوری ترتیبت رو بدم که نتونی جلوی شوهرت راه بری
  • وااای ، جوووون ، به فکر سه شب دیگه هم باش عشقم
    صدای ضربان قلبم رو میشنیدم ، خیلی آروم درب اتاق خواب رو باز کردم . چی میدیدم !!! شیوا لخت زیر یک مرد خوابیده بود و داشت آه و ناله میکرد . با صدای خوردن دستگیره در به دیوار به ناگاه هردو به سمت درب برگشتن . چشمان شیوا درحالی که لخت زیر آن مرد بود از تعجب گرد شده بود و آن مرد هم مبهوت به من نگاه میکرد .
    جعبه هدیه و دسته گل از دستم به زمین افتاد . نفسم به شماره افتاده بود . سرم را تکان دادم و با صدایی خشم آلود گفتم :
  • کثافت بی لیاقت
    به سمت درب خروجی رفتم و چمدانم که پشت درب بود را برداشتم ، آسانسور هنوز توی همان طبقه بود ، فقط نمیدونم کی ریموت ماشین را برداشته بودم . چشمانم سیاهی میرفت و قلبم میخواست از سینه ام بیرون بیاید .

«« بخش دوم : طلاق »»

با دستمال اشک را از گوشه چشمش پاک کرد و با صدای بغض آلود گفت :

  • میدونم آرش خان ، میدونم ، دختر من خطای بزرگی کرده ، خطای نابخشودنی .
    سیما خانم را مثل مادر خودم دوست میداشتم ، از دیدن ناراحتی اون من هم منقلب شدم . با همان لحن گریان ادامه داد ؛
  • من شرمندم ، خیلی شرمندم آقا آرش
  • چرا شما شرمنده باشی مادر من ؟
  • به خدا حاج آقا از خجالت روی دیدن شما رو نداره ، آبرومون رفت ، نمیدونم چی توی تربیت این دختر کم گذاشتیم ؟!
  • دشمنتون شرمنده ، من شما و حاج آقا رو مثل پدر و مادر مرحومم دوست دارم ، این موضوع و اتفاق را حتی به خواهرم هم نگفتم ، و فقط شما میدانید ، نمیخوام خدشه ای به آبروی شما وارد بشه . هرچی باشه حاج آقا از دوستان پدرم بوده و …
  • شما مردونگی کردین ، خیلی مردونگی کردین ، شاید هرکی دیگه جای شما بود آبرو ریزی میکرد
    آهی کشیدم و دستهام رو روی میز کارم گذاشتم با صدایی گرفته گفتم :
  • نمیدونم چرا این کار رو کرد ؟! چی توی زندگی کم داشت ؟! چرا منو خرد کرد ؟
  • حاجی میگه ؛ حقشه سرش رو گوش تا گوش ببری آقا آرش ، دختر من بد کرده
    صدای ضربه به در و پشت سر آن باز شدن درب حرفمان را قطع کرد ، حمید آقا باسینی در دست وارد شد و فنجان چای را روی میز جلوی سیما خانم گذاشت و به سمت میز من آمد و در حالی که لیوان چای مرا روی میز میگذاشت گفت :
  • آقای مهندس ، خانم منشی گفتند که به شما اطلاع بدم مدیر تولید و مدیر فروش توی اتاق جلسه منتظر شما هستند .
    این را گفت و به سمت درب رفت که با صدای من برگشت ؛
  • به خانم منشی بگو که برگه خام صورتجلسه رو آماده کنه و بره توی اتاق جلسه تا من بیام
    با چشم گفتن و رفتن حمید و بسته شدن درب اتاقم سیما خانم سرش را بلند کرد و با چشمانی خیس از اشک گفت :
  • آقا آرش ، یه خواهشی ازتون دارم ، فقط بهم نه نگین
  • بفرمایید ببینم چیه
  • ازتون میخوام ، ازتون میخوام فقط چند لحظه فرصت به شیوا بدین ، میخواد …
    نزاشتم صحبتش تموم بشه و سریع از جام بلند شدم ، در حالی که به سمت درب میرفتم با خشم جواب دادم :
  • به هیچ وجه نه میخوام ببینمش و نه میخوام صداشو بشنوم .
    به سرعت از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق جلسه رفتم .
    ساعت حدود چهار بود که از شرکت اومدم بیرون ، سه ماهی از موضوع شیوا میگذشت و توی این مدت من یک اتاق در هتل اوین گرفته بودم . چهارشنبه بود و فردا و پس فردا شرکت تعطیل ، حس رفتن به هتل را نداشتم چون اونجا برام یکنواخت شده بود . گوشی را برداشتم و شماره پویا را گرفتم . پویا دوست سی ساله من بود و هست . از کلاس اول تا دیپلم با هم همکلاس بودیم و تمام زیر و زبر هم رو میدونستیم . اون بود که توی ماجرای شیوا سنگ صبورم بود و به واسطه دوستی ما ، خانواده هامونم با هم رفت و آمد پیدا کرده بودند و حتی موقعی که ظرف شش ماه مادر و بعد پدرم را از دست دادم خیلی به من و آزیتا خواهرم محبت کردند . حتی توی مراسم خواستگاری آزیتا حضور داشتند و به قول پدر پویا که از کارخانه داران بزرگ هست ، منو آزیتا با پویا فرقی برایشان نداریم ، حتی چند باری به شوخی گفته که به اندازه پویا برای ما ارثیه میزاره .
    پشت تلفن طبق معمول پویا با خنده و شوخی باهام برخورد میکرد و کلی منو خندوند ، در آخر هم بهم گفت که توی ویلای فشم هست و سه چهار تا از دوستاش هم دارن میان پیشش و از من هم دعوت کرد که برم اونجا . هر کاری کردم که از زیرش در برم نشد که نشد . راه افتادم سمت فشم .
    جلوی ویلا پیاده شدم و زنگ زدم . درب پارکینگ باز شد ، توی حیاط دوتا ماشین به جز ماشین پویا پارک بود . ماشین و پارک کردم و رفتم سمت ورودی ویلا . کمیل ، سرایدار ویلا ، به استقبالم آمد و با گفتن خوش آمد منو به سمت شاه نشین هدایت کرد . از پله ها بالا رفتم و وارد شاه نشین شدم . پویا با دیدن من از روی مبل بلند شد به سمت من اومد منو بغل کرد و درحالی که صورتمو میبوسید گفت :
  • عزیز دلم ، چطوری پسر ؟ خوش اومدی
    منم پاسخ پویا رو دادم و به سمت بقیه رفتیم ، پویا شروع کرد به معرفی بقیه ؛
  • خاطره رو که میشناسی ؟
    خاطره یکی از دو دوست دختر پویا بود ، البته نه اصلی ، اصلیه سانازه و مواقعی که در دسترس نیست و پویا روی تخت به خاطره نیاز داره میاد پیشش .
    با خاطره دست دادم و حال و احوال کردم و صورتشو بوسیدم .
    پویا به نفس اشاره کرد ، اونم میشناختم ، چند باری با خاطره به مهمونی های پویا اومده بود . کنار نفس مرد جوانی بود که نیما صداش میکردند و دوست نفس بود . با نیما و نفس هم احوالپرسی کردم و دست دادم .
    در همین حین از بالکن شاه نشین دختر جوانی به سمت ما اومد که من نمیشناختمش .
  • پیوند خانم هستند ، از دوستان خاطره جان که افتخار دادند و امشب اینجا تشریف آوردند.
    این معرفی پویا از اون دختر بود ، پیوند ، باهاش دست دادم و سلامی کردم و اعلام خوشبختی از دیدارش .
    خوشمزگی های پویا و آبجوهای پشت سرهم با گوشت های سیخ شده توسط کمیل و کباب کردن آن ،زمان را از دستمان خارج کرده بود و گهگاهی با پخش شدن یک آهنگ ریتمیک ، رقصیدن هم به جمع ما اضافه میشد .
    ساعت از یازده گذشته بود ، پویا کمیل را صدا زد و در گوشش چیزی گفت و کمیل رفت پایین . بلافاصله پویا محکم دستاشو بهم زد و بعدشم مالید به هم و با یک لحن خاصی گفت :
  • حالا دیگه نوبت آرش شده که حالی بهمون بده
    اینو گفت و کمیل با یک گیتار فندقی رنگ از پله ها اومد بالا ، همه با هم شروع کردن به دست زدن و پویا در حالی که گیتار رو از دست کمیل گرفته بود به سمت من اومد و با لبخند گیتار رو سمت من گرفت .
    از زمان اون اتفاق کذایی دستم به ساز نخورده بود و حتی سازم هم توی خونه مونده بود ، گیتار رو از پویا گرفتم و چنگی به سیمهایش زدم و کوکش را تنظیم کردم . معلوم بود که پویا حسابی سنگ تمام گذاشته ، چون با آنکه شناخت زیادی از سازها نداره اما گیتار گرونی خریده بود و هدیه ای زیبا به من .
    دو ساعتی به گیتار زدن و خوندن و نوشیدن و خوردن گذشت . خاطره سرش رو روی شونه پویا گذاشته بود پویا هم روی مبل ولو ، نیما هم سرش روی پای نفس بود . پیوند هم روی مبل تکی نشسته بود و بطری آبجوی توی دستش رو آروم میچرخوند . پویا از جاش بلند شد ، دست خاطره رو گرفت و با یه لحن شوخ گفت :
  • ما رفتیم بخوابیم ، در ضمن امشب سروصدا زیاده از الآن بگم .
    همه زدیم زیر خنده . نیما و نفس هم که انگار منتظر این جمله بودن از جاشون بلند شدن و با خنده گفتند :
  • اتاق مارو توی دور ترین نقطه ویلا بدین که مزاحم کسی نباشیم
    هر چهارتاشون با هم رفتن سمت راه پله تا برن به اتاق خوابها و انگار نه انگار که من و پیوند اونجاییم .
    دوتایی نگاهی به هم کردیم و لبخندی زدیم . از روی میز بطری آبجوی خودمو برداشتم و گیتار بدست رفتم سمت بالکن ، نشستم روی مبل حصیری و یه جرعه آبجو خوردم . چنگی به سیمهای گیتار کشیدم و ناخودآگاه این آهنگ رضا صادقی رو شروع کردم به خواندن :
    « چرا از من گذشتی خیلی ساده »
    « توکه دونستی مرد پیاده »
    « جوونیشو پی عشق تو داده »

    آهنگ تموم شد ، با انگشتم اشکی که گوشه چشمم بود را پاک کردم . سرم را برگرداندم و پیوند را دیدم که چشمانش خیش شده بود ، به سمتم آمد و دستش را روی شونم گذاشت و گفت :
  • مثل اینکه خیلی دلت پره !؟
  • خیلیییی
    پس از شنیدن پاسخ من اومد کنارم روی مبل کنارم نشست و شروع به صحبت کردیم .
    پیوند دختری سی ساله که پدرش ساختمان ساز مشهوری بود ، بعد از جدایی از مادرش دوباره ازدواج کرده بود و پیوند رابطه خوبی با نامادریش نداشت ، تازگی ها نامزدیش بهم خورده بود و تا چند روز دیگه میرفت نروژ پیش مادر و خاله اش تا هم درس بخونه و هم اونجا بمونه .
    یواش یواش منو پیوند به هم نزدیک شده بودیم و دستامون توی دست هم بود . پیوند از جاش بلند شد و با گفتن این جمله که ؛ بریم بخوابیم ، دست منو کشید تا بلند بشم . دوتایی از پله ها پایین اومدیم و رفتیم داخل سالن ویلا به سمت اتاق خوابها . از یکی از اتاقها صدای ناله های خاطره میومد و همراه با اون صدای پویا که نامفهوم بود . توی نور کم سالن نگاهی به هم کردیم خنده ای ریز و به سمت اتاق خواب انتهایی رفتیم .
    با ورود با اتاق ،هردو میدونستیم قراره چه اتفاقی بینمون رخ بده .
    منی که از زمان آشنایی با شیوا دیگه به هیچ دختری نگاه نکرده بودم ،حالا …
    روبروی هم ایستاده بودیم و من به صورت زیبای پیوند چشم دوخته بودم .
    چشمانی عسلی با لبانی زیبا و صورتی رنگ ، موهای خرمایی و بینی خوش تراش که همگی با هم تناسب و زیبایی خاصی داشتند . لبخندش چال زیبایی روی گونه اش به وجود میاورد که چهره اش را جذاب تر میکرد .
    هردو به آرامی به هم نزدیک شدیم و خیلی آهسته لبهایمان روی هم قرار گرفت . بوسه های ریز روی لبهای هم مینشاندیم ، بوسه هایی که به مرور تبدیل به لب گرفتن شد . طعم لبها برای هردومان جذاب و خواستنی بود . دستانم شروع به کنجکاوی کردند و لمس بدن پیوند را شروع کردند .
    پیوند نیز با دستانش موهایم را نوازش میکرد . از هم فاصله گرفتیم ، هردو میدانستیم چه باید بکنیم . لحظه ای بعد دوباره به آغوش هم بازگشتیم ، منتها اینبار بدون لباس . برخورد بدن برهنه ما با هم آتش شهوت را در درونمان شعله ور میکرد و شدت خوردن لبانمان را بیشتر .
    کنجکاوی شناخت بیشتر در هردوی ما موج میزد و این کنجکاوی توسط دستانمان صورت میگرفت . هردو همزمان با بوسه و لب مشغول لمس بدن همدیگر بودیم . پیوند هردویمان را به سمت تخت هدایت کرد و من را بروی خودش کشید . لبانم را به سمت کوشهایش بردم و بوسه ای بر لاله گوشش نشاندم . صدای نفسهای پیوند یواش یواش به آه کشیدن تبدیل میشد و لبان من در پی چشیدن نقاط دیگه ای از بدن او .
    به سمت پایین حرکت کردم و به گردن سفید و کشیده اش رسیدم . بوسه های پی در پی . دستم هم پس از نوازش رون و کون خوشگل و نرم پیوند به سمت کسش در حرکت بود . با رسیدن دستم به کس بدون مو و نرم پیوند ، شدت آه کشیدن او بالا تر رفت و انگشتانم مشغول نوازش کس کلوچه ای پیوند شدند .
    دستان پیوند سر منو به سمت سینه های زیبای خودش هدایت میکرد ، سینه هایی با نوک قهواه ای کمرنگ و خوش فرم ، با سایزی دلخواه من .
    برخورد لبانم با نوک سینه های پیوند صدای او را بلند تر کرد و این نشان از سرمستی و شهوت فراوانش بود .
    بعد چند دقیقه سرم را به بالا آورد و بوسه ای بر لبانم نشاند و آروم گفت :
  • آرش … ، بکن … ، بکن منو
    با این جمله من رو بین پاهایش هدایت کرد و با دستش مشغول نوازش کیر من شد و لبهایمان دوباره قفل یکدیگر ، به آرامی سر کیر را با دستش تنظیم کرد و فرستاد توی کس خیس و تنگ خودش .
    فشار اول آه زیبایی را از سوی پیوند به دنبال داشت . فرو رفتن کیر را به داخل کس به خاطر تنگ بودن بسیار لذت بخش بود و آرام آرام راهش را تا انتهای آن باز میکرد .
    با رسیدن به انتهای کس ، لب پایینش را گازی کرفت و بعدش با آه بلندی دستانش را دور گردن من حلقه کرد و دوباره درخواست کردن را تکرار کرد .
    حالا با حرکت کمر خود کیر را تا نصفه بیرون میکشیدم و دوباره به داخل کس فرو میکردم ، با هر فشار ناله ای از لبان پیوند خارج میشد و چشمان خمارش درخواست ادامه را از من میکردند .
    لبهامان گهگاهی به روی هم قرار میگرفت و بوسه های ما لذت را دوچندان میکرد .
    با یک چرخش جایگاه پیوند را عوض کردم . حالا اون بود که کیر من را با دستش تنظیم میکرد و رویش مینشست . پاهایش را دوطرف من گذاشته بود و دستانش را روی سینه های من . حرکت کمر پیوند ، حالت غیر قابل وصفی به کیر من میداد و گرمای کسش با خیسی آن حس خوشایندی ایجاد کرده بود . دستانم گاهی سینه هایش را میفشرد و گاهی کون زیبایش را .
    بعد از لحظاتی از روی من بلند شد و به حالت سجده خوابید . حالا من اون کس کوچولوی کلوچه ای را از یک زاویه ناب میدیدم و ترکیب آن با گردی کون خوش فرم پیوند تصویر شهوتناکی بوجود آورده بود . کیرم را با سوراخ کس پیوند تنظیم کردم و به یکباره تا انتها درونش فرو کردم ، ناله ای زیبا که با آه بلندی همراه شد سرعت منرا بالاتر برد . حالا با هر حرکت کیر من درون کس ‌پیوند ، کون خوش فرمش موج زیبایی برمیداشت و دستان من در دوطرف کون مشغول نوازش و لمس و فشردن بود .
    هردو آماده رسیدن به اوج بودیم . پیوند دوباره به پشت خوابید و منو بروی خودش کشید . کیرم دیگر راه کسش را بلد بود و به راحتی تا ته رفت درونش .
    لبانمان مشغول و کیرم در رفت و آمد . سرعت و شدت ضربه هایم را به نهایت رساندم ، حرکت مارگونه پیوند در زیر من و فرو رفتن با شدت کیرم در کسش به همراه ناله های شهوت انگیزش ، همه نشان از نزدیک بودن به اوج رسیدن بود . لرزش بدن پیوند همزمان شد با تکانهای کیر من به جهت پاشش آب داخل کسش ، با صدایی بلند آهی کشید و همزمان با هم اوج را تجربه کردیم .
    نفسهایمان به شماره افتاده بود و نوازشهای دست پیوند روی سرم آرامش بخش .
    بسوی آرامش پیش میرفتیم ، کیر من هنوز درون کس پیوند بود و آرام آرام کوچک میشد . بوسه هایمان نشان از رضایت طرفین از هم بود .
    آفتاب از لای پرده مخمل توی اتاق می تابید و صدای پویا :
  • مهندس ؟!؟ ، نمیخواین پاشین !؟! ، ما نهارمونم خوردیم . معلوم نیست دیشب چیکار کردن !!؟؟ انگار کوه کندن .
    با شنیدن این جملات قلطی زدم و نگاهم به پیوند افتاد که به آرامی چشمانش را باز کرد و صبح بخیری به من گفت و پشت بندش بوسه ای بر لبانم نشاند . جوابش را با بوسه دادم و در بغل هم خزیدیم .
  • آرش ؟
  • جانم !؟
  • دیشب خیلی خوب بود ، خیلی خوش گذشت
  • برای من یک شب عالی بود
  • میشه یه چیزی ازت بخوام ؟
  • بگو عزیز دلم
  • میشه اتفاق دیشب یک خاطره برامون باشه ؟! ، نمیخوام این رابطه برای ما تعهد بیاره ، آجه من شرایطشو ندارم که بخوام متعهد بشم ، من مسافرم و باید برم .
  • دیشب یک خاطره‌ خوش برای هردوی ما هست پیوند جان ، خوشحالم که این خاطره با تو برام بوجود اومد . باشه عزیزم ، هرجور تو بخوای عزیزم .
    با شنیدن این جمله از من پیوند لبش را روی لب من گذاشت و روی من خزید و دوباره …
    ساعت نزدیک هفت عصر بود توی حیاط مشغول خداحافظی ، پیوند منو بغل کرد و بوسید و برای مهمانی خداحافظی قبل از سفرش دعوتم کرد .
    نفس داخل پرادوی نیما نشست و خاطره توی تویوتا یاریس پیوند .
    بعد از رفتن اونها منو پویا بسمت انتهای حیاط رفتیم . از پویا بابت مهمونی خیلی تشکر کردم و یکم با هم شوخی کردیم .
    توی آلاچیق ویلا نشسته بودیم و کمیل داشت برایمان میوه میاورد .
    پویا پرسید :
  • آرش کی وقت دادگاه داری ؟
  • یکشنبه
  • جدی تصمیمت رو گرفتی ؟
  • آره گرفتم ، طلاق و فقط طلاق
  • یعنی !!!
  • وکیلم میره دادگاه . تکلیف سه دانگ خونه که به نامشه هم معلوم کردم ، برای آپارتمان مشتری اومده و شنبه میفروشمش و سهم سه دانگش رو هم میدم ، البته چون حالم از دیدنش بهم میخوره ، باز هم وکیلم میره آژانس املاک .

ادامه دارد …

( دوستان از اینکه وقت گذاشتین و داستان منو خوندین متشکرم ، لطفا با نقد سازنده خود منو راهنمایی کنید . درضمن تمامی نامها بصورت اتفاقی انتخاب گردیده و هرگونه تشابه اسمی و یا شخصیتی کاملا تصادفی میباشد )

نوشته: پسری از ایران( teh.boy)


👍 7
👎 2
4801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

805716
2021-04-24 00:05:40 +0430 +0430

چه میشه گفت …

0 ❤️

805734
2021-04-24 00:39:18 +0430 +0430

خیلی دوست داشتم نثرتو،فقط امیدوارم که در ادامه هم همینجوری روون و باورپذیر بنویسی و کلیشه نشه داستانت،منتظر پارت بعدی هستم
موفق باشی

3 ❤️

805778
2021-04-24 04:27:43 +0430 +0430

خیلی عالی
هیچ کمو کسری نداشت منتظر قسمت های بعدیش هستم

3 ❤️

805851
2021-04-24 13:59:23 +0430 +0430

خوشمان آمد
دوست دارم ادامش رو بخونم

2 ❤️

805858
2021-04-24 14:37:31 +0430 +0430

خوب بود فقط یکم تو نگارش دقت کن🌹🌹🌹👌👌👌

1 ❤️

805884
2021-04-24 19:19:50 +0430 +0430
+A

جالب نبود… خیلی سطحی

0 ❤️

822255
2021-07-24 23:40:14 +0430 +0430

کتاب داستان بود یا داستان سکسی؟

0 ❤️

866946
2022-04-04 03:15:59 +0430 +0430

خوب بود. فقط رسمی نوشتن رو کنار بذار. ببینیمت باز.

0 ❤️