پوست گندمی خواهرم

1400/03/08

“حواس پنج‌گانه‌ام کار می‌کرد، اما نمی‌تونستم حرکت کنم و حرف بزنم. مطمئن بودم که پانیذ و پرهام، چیز خورم کردن. نباید باهاشون تو خونه تنها می‌شدم. پرهام اومد بالا سرم. بدون اینکه حرف بزنه، شروع کرد به لُخت کردنم. هم زمان به چهره‌ام نگاه کرد و گفت: خودت گفتی چون متاهلی، راحت تر می‌تونم بکنمت. از کون پانیذ خسته شدم. دلم هوس کُس تو رو کرده. همیشه با حسرت، به کُس و رونای خوشگلت نگاه می‌کردم و امروز، بالاخره به آرزوم می‌رسم.
پانیذ از بالا سر نگاهم کرد و گفت: وقتشه تو هم بیایی تو بازی. نگو که ته دلت دوست نداری. مطمئنم هر شب به صحنه سکس من و پرهام فکر می‌کنی.
پانیذ پاهام رو بالا گرفت. پرهام کیرش رو گذاشت توی شیار کُسم و گفت: کی فکرش رو می‌کرد اولین کُسی که بکنم، کُس آبجی بزرگه باشه.
بعد یکهو کیرش رو فرو کرد توی کُسم. بالاخره حنجره‌ام کار کرد و با تمام توانم جیغ زدم.”
سراسیمه از خواب پریدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم. چند دقیقه گذشت تا یادم بیاد کجا هستم. روی تخت‌خواب اتاق دوران مجردی خودم بودم. این بار سفر پدر و مادرم طولانی تر شده بود و از من خواسته بودن که پانیذ و پرهام رو تنها نذارم. شایان هم از اون طرف، درگیر پدرش بود. پیشنهاد داد که چند مدت، من بیام پیش پانیذ و پرهام و خودش هم پیش پدرش باشه. هیچ دلیلی برای مخالفت با شایان نداشتم. چون چیزی از اتفاقی که بین من و خواهر و برادرم افتاده بود، بهش نگفته بودم. تصمیم قطعی گرفته بودم که به هیچ وجه اجازه ندم کَسی از رابطه پرهام و پانیذ باخبر بشه، حتی شایان.
قفل اتاقم رو به آرومی باز کردم. وارد آشپزخونه شدم. شیشه آب رو از داخل یخچال برداشتم. همینکه درِ یخچال رو بستم، پانیذ مثل روح، جلوم ظاهر شد. ترسیدم و شیشه آب از دستم افتاد روی زمین. پانیذ از ترس من تعجب کرد و گفت: وا چته تو؟
پرهام سریع خودش رو به آشپزخونه رسوند و گفت: چی شده؟
یک نگاه به سر تا پای پانیذ انداختم. فقط تاپ و شورت تنش بود. یک نفس عمیق کشیدم و رو به پرهام گفتم: چیزی نشده. شیشه آب از دستم لیز خورد.
خواستم برم و از داخل بالکن، جارو و خاک‌انداز رو بیارم که حواسم نبود و پام، روی شیشه شکسته رفت. سریع پام رو برداشتم اما شیشه کار خودش رو کرد و کف پام، زخمی شد. پانیذ چشم‌هاش گرد شد و گفت: معلوم هست تو چت شده؟
پرهام دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت: از اینور بیا تا بیشتر به خودت صدمه نزدی. اگه زخمت عمیق باشه، باید ببریمت درمانگاه تا بخیه بزنن.
ناچارا دست پرهام رو گرفتم. کمک کرد و نشستم روی صندلی کنار اُپن آشپزخونه. جلوم زانو زد و پام رو با دست‌هاش بالا برد و رو به پانیذ گفت: چراغ رو روشن کن.
بعد از روشن شدن چراغ، کف پام رو با دقت بررسی کرد و گفت: شانس آوردی. صبر کن الان با بتادین می‌شورم و برات بانداژ می‌کنم.
پانیذ کف آشپزخونه رو تمیز کرد. پرهام هم یک ظرف گذاشت زیر پام و اول شلوار گرم‌کنم رو تا روی ساق پام، داد بالا. بعد کف پام رو با بتادین شست و بعدش بانداژ کرد. داشتم به پرهام و پام نگاه می‌کردم که پانیذ، یک لیوان آب جلوی من گرفت. با کمی مکث، لیوان آب رو از پانیذ گرفتم و نصفه‌اش رو خوردم. بدون اینکه چیزی بگم، لیوان رو گذاشتم روی اُپن و ایستادم و رفتم به سمت اتاقم. پانیذ با لحن طعنه‌گونه‌ای گفت: ممنون.
سرم رو به سمت جفت‌شون چرخوندم. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: مرسی.
دوباره درِ اتاقم رو قفل کردم و دراز کشیدم روی تخت. تازه متوجه سوزش کف پام شدم. بعد از چند دقیقه، درِ اتاقم زده شد. ایستادم و درِ اتاق رو باز کردم. پانیذ کمی به چهره‌ام نگاه کرد و گفت: باید حرف بزنیم.
برگشتم و نشستم روی تخت. پانیذ، بدون اینکه چراغ اتاق رو روشن کنه، صندلی کامپیوترم رو آورد جلوی تخت و نشست روش. مثل همیشه برعکس نشست روی صندلی. پشتی صندلی رو بغل کرد و گفت: می‌شه بگی چته و این چه رفتاریه که با ما داری؟
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: من هیچ رفتار خاصی با شما ندارم.
پانیذ لبخند تعجب‌گونه‌ای زد و گفت: هیچ رفتار خاصی نداری؟ جوری داری رفتار می‌کنی که انگار من و پرهام جذام داریم. یا شاید جن و شیطانیم و خودمون خبر نداریم. جوری لیوان آب رو از توی دست من گرفتی که انگار توش سَم ریختم.
یک لحظه عصبی شدم و گفتم: آره استرس این رو دارم که چیز خورم نکنین.
چهره پانیذ متعجب شد و گفت: می‌فهمی چی داری می‌گی؟ یا داری با ما لجبازی می‌کنی؟
از جمله آخرم پشیمون شدم. با دست‌هام، صورتم رو لمس کردم و گفتم: ببخشید، منظورم رو بد رسوندم.
-علنی گفتی که من و پرهام می‌خوایم تو رو چیز خورت کنیم.
+دارم می‌گم منظورم این نبود.
-پس چی بود؟
+شبانه روز دارم به اون سیانور لعنتی فکر می‌کنم که بهم نشون دادین. توقع داری هیچ اتفاقی برام نیفته؟ هر لحظه دارم به این فکر می‌کنم که اگه تو و پرهام از اون سیانور لعنتی…
پانیذ چند لحظه سکوت کرد. یک نفس عمیق کشید و گفت: خودت رو توی آینه دیدی؟ تا حالا هیچ وقت اینطوری درهم و عصبی ندیده بودمت. توی آشپزخونه، صورتت خیس عرق و موهات پریشون بود. امشب کابوس دیدی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
-کابوس دیدی که من و پرهام چیز خورت کردیم؟
کمی مکث کردم و دوباره سرم رو به علامت تایید تکون دادم. پانیذ لحنش رو آروم کرد و گفت: ما هیچ وقت به تو صدمه نمی‌زنیم. اگه اون روز تهدیدت کردیم که باید توی خونه بمونی، چون چاره دیگه‌ای نداشتیم. نمی‌تونستیم بذاریم با اون حالت از خونه بری بیرون. ما دشمنت نیستیم گندم. مگه خودت همیشه نمی‌گفتی که…
حرف پانیذ رو قطع کردم و گفتم: آره همیشه می‌گفتم که ما دشمن هم نیستیم. الان این حالت لعنتی، دست خودم نیست.
-تا کِی قراره اینطوری باشی؟
به چشم‌های پانیذ زل زدم. با تمام مشکلاتی که باهاش داشتم، ته دلم از مصمم بودنش، خوشم می‌اومد. تسلطش رو خودش، بی‌نظیر بود. من هم لحنم رو ملایم کردم و گفتم: می‌تونم دو تا خواهش ازت داشته باشم؟ البته اگه من رو به عنوان خواهر قبول داری.
+اون روز از سر لجبازی گفتم که تو جایگاهی تو زندگی ما نداری. چون همیشه فکر می‌کردم که می‌خوای برای ما بزرگ تر بازی در بیاری. الان هم اگه می‌خوای درباره رابطه من و پرهام حرف بزنی، باید بهت بگم که…
برای دومین بار حرف پانیذ رو قطع کردم و گفتم: رابطه شما دو تا به من ربطی نداره. نمی‌تونم درک کنم اما…
چند لحظه سکوت کردم. جمله قبلی‌ام رو نا تموم گذاشتم و گفتم: اولین خواهشم اینه که نذارین بابا و مامان از رابطه شما با خبر بشن. اگه بفهمن که با هم سکس دارین، نابود می‌شن پانیذ. از نابود هم اونور تر می‌شن. گافی که جلوی من دادین رو تکرار نکنین.
-نگران نباش، خودمون هم به این موضوع خیلی فکر کردیم. اشتباه اون روز ما، دیگه تکرار نمی‌شه.
+خواهش بعدی‌ام اینه که اون سیانور لعنتی رو دور بندازین.
پانیذ باهام چشم تو چشم شد. یک لبخند محو روی لب‌هاش نشست و گفت: حالا شدی همون خواهری که همیشه دوست داشتم باشی.
مُچ دستم رو گرفت و بردم توی آشپزخونه. پرهام نشسته بود و داشت به زمین نگاه می‌کرد. با دیدن من و پانیذ، کمی جا خورد. پانیذ دستم رو رها کرد و گفت: همینجا وایستا.
رفت داخل اتاق خودشون و بعد از چند لحظه، برگشت. همون بسته سیانور رو نشون من داد و بعد خالی‌اش کرد توی سینک ظرفشویی و شیر آب رو باز کرد. پرهام با تعجب به پانیذ نگاه کرد و گفت: داری چیکار می‌کنی؟
پانیذ رو به پرهام گفت: دارم به گندم ثابت می‌کنم که ما دشمنش نیستیم.
وقتی مطمئن شدم که تمام سیانور از بین رفت، یک حس امنیت خاصی وارد بدنم شدم. باورم نمی‌شد که پانیذ به حرفم گوش داده باشه. احساساتی شدم و بغلش کردم و گفتم: نمی‌دونی چه بار روانی بزرگی رو از روی دوشم برداشتی.
پانیذ هم من رو بغل کرد و گفت: پس دیگه لازم نیست که از ما بترسی. ما نه به خودمون صدمه می‌زنیم و نه به تو.
از پانیذ جدا شدم. موهام رو از توی صورتم جمع کردم و گفتم: اوکی این عالیه.
پرهام که همچنان در تعجب بود، رو به من و پانیذ گفت: فردا شب من نیستم. قراره خونه یکی از دوستام جمع بشیم و فوتبال ببینیم.
پانیذ اخم کرد و گفت: همین الان باید می‌گفتی؟
پرهام با تردید گفت: آخه می‌خواستم کنسلش کنم. چون می‌ترسیدم که شما دو تا رو با هم توی خونه تنها بذارم. اما الان فکر کنم بشه که برم.
من و پانیذ، به خاطر حالت چهره و حرف پرهام، خنده‌مون گرفت. پانیذ رو به پرهام گفت: تو بهترینی. حتی توی کُسخل بودن.
به ساعت دیواری داخل آشپزخونه نگاه کردم و گفتم: ساعت سه شد. بریم بخوابیم که همگی باید صبح زود بیدار بشیم.


صبح وقتی بیدار شدم، پانیذ و پرهام رفته بودن. دست و صورتم رو شستم و برای خودم چای درست کردم. وارد گوشی‌ام و تلگرام شدم و دیدم که کلی پیام برام اومده. شایان، مانی، عسل و مهدیس. شایان حال و احوالم رو پرسیده بود. در جوابش یک پیغام صوتی گذاشتم. مانی هم جویای حالم شده بود. جواب مانی رو کوتاه و مختصر و مفید دادم. عسل نوشته بود: سلام خوشگله، چه خبرا کم پیدایی؟ یه قرار بذار، همدیگه رو ببینیم. دلم واست تنگ شده شیطون. راستی خبر خوب هم دارم. شوهرم آخر هفته میاد ایران. اینقده از شما تعریف کردم که نگو. به شدت مشتاق دیدار با شماست.
در جواب عسل نوشتم: قربونت برم عزیزم. چشمت روشن. تا باشه از این خبر خوبا. حالا که شوهرت داره میاد، یه جور هماهنگ می‌کنیم که هر چهارتایی همدیگه رو ببینیم. حالا تاریخ دقیق اومدن شوهرت رو بگو، من برنامه رو اوکی می‌کنم.
مهدیس نوشته بود: سلام گندم، خوبی خانمی؟ دیشب دو تا از دوستان قدیمی‌ام، از شیراز اومدن. امشب قراره با هم بریم رستوران برج میلاد. جمع دخترونه‌ است. دوست دارم تو هم بیایی و باشی. البته مهمونِ من. لطفا تا ظهر بهم خبر بده تا بدونم میز چند نفره رزرو کنم.
لبخند ناخواسته‌ای زدم. تا قبل از آشنا شدن با مانی، شاکی بودم که چرا زندگی‌ام با شایان، راکد و بدون هیجان شده. اما حالا همه چی پیچ در پیچ شده بود و کلی آدم و اتفاق‌های عجیب توی زندگی‌ام داشتم. در جواب مهدیس نوشتم: سلام عزیزم. مرسی خوبم. شما خوبی؟ ممنون از دعوتت اما امشب نمی‌تونم بیام. آخه خواهرم تو خونه تنهاست و باید پیشش باشم. خیلی ممنون که من رو قابل دونستی.
مهدیس آنلاین بود. سریع پیام من رو خوند و در جوابم نوشت: خب با آبجیت بیا.
+آخه زشته.
-نه کجاش زشته؟ آبجیت به اون خوشگلی. من که حسابی پسندیدم.
خنده‌ام گرفت و نوشتم: تو خیلی شیطونی.
-من کجام شیطونه؟ به این مظلومی. خب پس ساعت هشت شب، بیا به لوکیشنی که برات می‌فرستم.
+اول بذار به آبجیم بگم. شاید نیاد.
-از طرف خودت بهش اصرار کن. بهش بگو که دوست داری کنارت باشه. مطمئنم راضی می‌شه.
خواستم جواب مهدیس رو بدم که عسل باهام تماس گرفت. جواب دادم و گفتم: سلام.
-چه عجب بعد از مدت‌ها صدای خانم خوشگله رو شنیدیم.
+این دو هفته خیلی درگیر بودم عزیزم.
-برای من که یک عمر گذشت. نمی‌دونی تا الان چقده به عشق تو جق زدم.
خنده‌ام گرفت و گفتم: لوسم نکن اینقدر.
-لوس کردن نیست. خوشگل که باشی همینه. همه یا می‌کننت یا به یادت جق می‌زنن. تو به یاد من جق نزدی؟
شدت خنده‌ام بیشتر شد و گفتم: تو دیوونه‌ای.
-آره که دیوونه‌ام. دیوونه کُس خوشگل تو‌اَم.
به خاطر حرف‌های سکسی عسل، دلم لرزید و گفتم: حشریم نکن عسل.
-اتفاقا باید حشری‌ات کنم تا بلکه یکی پیدا بشه و به یاد من جق بزنه.
+بهت قول می‌دم تا حالا کلی آدم به یادت جق زدن.
-نه من دوست دارم فقط تو به یاد من جق بزنی.
+باشه می‌زنم، بس کن.
-به یاد بردیا چی؟ گناه داره بچم. هیچ کَسی به یادش جق نمی‌زنه.
+باشه برای اونم می‌زنم.
-یعنی چی براش جق می‌زنم؟ گفتم به یادش جق بزن.
+ای وای باشه هر چی تو بگی. حالا مشخص شد کِی میاد؟
-آره جمعه شب میاد. می‌تونیم برای یک شب بعدش قرار بذاریم. ایندفعه شما بیایین خونه ما.
+یک شب بعدش؟!
-آره بردیا سیخ کرده که تو رو هر طور شده بکنه. نیایی بهش بدی، منِ بدبخت باید جور بکشم.
+نه اینکه خیلی بدت میاد.
-آره خواهر، تو که می‌دونی چقده از سکس بدم میاد.
+باید با شایان حرف بزنم. اوکی شد، خبرت می‌کنم.
-لازم نکرده، خودم با شایان اوکی می‌کنم. بهش می‌گم که یکشنبه رو مرخصی بگیره. سوراخ موراخات رو حسابی چرب کن که بردیا بدجور تو کفته.
+باشه چَشم.
-اوف به این چَشم گفتنت. خیسم کردی لعنتی. اصلا امشب بیایین پیش من. مراسم پیشواز استقبال از بردیا. تمرین می‌کنیم که همه چی عالی پیش بره.
+شایان که فعلا نیست، پیش باباشه. من هم پیش خواهر و برادرم هستم. فکر نکنم تا جمعه، خلاص بشیم.
-بخشکه این شانس. پس همون باید برم جق بزنم. اما تو هم قول بده جق بزنی.
+باشه می‌زنم.
-خب بزن دیگه، همین الان.
+دیوونه نشو عسل.
-مگه با تو نیستم؟ همین الان دستت رو ببر تو شورتت.
عسل موفق شده بود که من رو تحریک کنه و کنترلم رو توی دستش بگیره. صداش رو کش‌دار کرد و گفت: دستت رو ببر توی شورتت گندم. همین الان.
آب دهنم رو قورت دادم. روی صندلی کنار اُپن نشسته بودم. پاهام رو از هم باز کردم و دستم رو بردم توی شلوار و شورتم. انگشت وسطم رو کشیدم توی شیار کُسم و گفتم: بردم.
-خب حالا هم زمان که داری سوال‌های من رو جواب می‌دی، با خودت هم ور می‌ری. اینقدر تا ارضا بشی. اوکی؟
+باشه.
-چه حسی داشتی وقتی که کیر شوهرت رفت توی کُسم؟
+تا قبلش فکر می‌کردم که خوشم نیاد اما خیلی برام لذت بخش بود.
-کجاش؟
+اینکه کیرش داره توی یه کُس جدید می‌ره. همون کیری که همیشه فقط تو کُس من می‌رفت.
-بعدش که رفتیم روی تخت، کُست رو خوب خوردم؟
+آره باورم نمی‌شد که اینقدر حال بده.
-چی دقیقا؟
+حس لب‌های همجنس خودم از طریق کُسم.
-بهترینِ اون شب چی بود؟
شدت حرکت انگشت‌هام روی چوچولم بیشتر شد. یک آه کشیدم و گفتم: اونجایی که یکی در میون کُس من رو می‌خوردی و برای شایان ساک می‌زنی و با دست خودت، کیر شایان رو فرو کردی تو کُسم و هم زمان با تملبه‌های شایان، چوچولم رو می‌خوردی.
-دوست داری تو هم، همین کار رو برای من و بردیا بکنی؟
صدام کش‌دار تر شد و گفتم: آره دوست دارم.
-دوست داری دست‌هات رو ببندم به تخت و چشم‌هات رو ببندم و نفهمی که کیر چه کَسی داره توی کُست می‌ره. حتی شاید یکی غیر از شایان و بردیا. فقط قول می‌دم که قبلش، حسابی خیست کنم. چون شاید کیرش خیلی کلُفت باشه.
حالتی که عسل گفت رو تصور کردم. با سرعت بیشتری چوچولم رو مالیدم و هم زمان که داشتم ارضا می‌شدم، به عسل گفتم: آره دوست دارم.
عسل لحنش رو مهربون کرد و گفت: ارضا شدی خوشگلم؟
از روی صندلی اومدم پایین. نشستم کف آشپزخونه. تکیه دادم به اُپن و به آرومی گفتم: آره شدم. فکر کنم رکورد زدم. به این سرعت.
-حدس می‌زنم که حسابی سکس لازم هستی. برای همین زودی شدی.
+ازت متنفرم لعنتی.
-دل به دل راه داره. فعلا برو به کار و زندگی‌ات برس. قرار شنبه رو خودم با شایان هماهنگ می‌کنم.
عسل بدون خداحافظی، گوشی رو قطع کرد. طبق قرارم با شایان، باید یک سر به پدرش می‌زدم اما بهش پیام دادم: حالم زیاد خوش نیست شایان. می‌خوام استراحت کنم. امشب مهدیس من رو دعوت کرده رستوران. شاید همراه با پانیذ برم.
رفتم توی اتاق پانیذ و پرهام. به تخت پانیذ نگاه کردم. همون جایی ایستادم که پانیذ و پرهام رو با هم دیده بودم. پانیذ توی خوابم راست می‌گفت. نمی‌تونستم تصویری که دیده بودم رو فراموش کنم. سیانور، تنها علت آشفتگی من، نبود. علت اصلی عصبانیتم از خودم بود که چرا نمی‌تونستم تصویر سکس پانیذ و پرهام رو از ذهنم پاک کنم. و نکته بدتر این بود که هنوز موفق نشده بودم احساس مشخص و شفافی نسبت به چیزی که دیده بودم، داشته باشم!


پانیذ با تعجب گفت: الان داری شوخی می‌کنی یا جدی هستی؟
اخم کردم و گفتم: وا دارم جدی می‌گم. دوست دارم که امشب تو هم همراه من باشی. اینقدر بزرگ شدی که بتونم با تو هر جایی برم و دو تایی با هم خوش بگذرونیم. در ضمن مهدیس هم دلش می‌خواد یک بار دیگه تو رو ببینه. میگه که اون روز توی درمانگاه، شرایط خوبی نبود و می‌خواد توی یه شرایط بهتر تو رو ببینه.
پانیذ با دقت من رو نگاه کرد و گفت: این پیشنهاد تو بود یا مهدیس؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: فکر کنم من اول گفتم و خب مهدیس هم خیلی استقبال کرد.
-خب اگه من نخوام بیام چی؟
+هیچی، منم نمی‌رم.
-واقعا؟!
+آره واقعا.
-خب پس من نمیام.
+حله مشکلی نیست. پس بریم تو کار شام که ناهار هیچی نخوردیم.
رفتم به سمت آشپزخونه که پانیذ گفت: میام، فقط به شرطی که تو بگی چی بپوشم.
سرم رو به سمت پانیذ چرخوندم و گفتم: حالا شدی همون خواهری که همیشه دلم می‌خواست داشته باشم.
رفتم داخل اتاقش و کمد لباسش رو باز کردم. یک نگاه به تمام لباس‌هاش انداختم. یک شلوار پانکی دم پا گشاد مشکی، همراه با یک تیشرت زرد و یک مانتوی جلو باز مشکی و یک شال زرد انتخاب کردم و گفتم: تو این محشر می‌شی. دخترونه و جذاب.
تعجب پانیذ بیشتر شد و گفت: تو چت شده گندم؟ چی تو سرت می‌گذره؟
برای چند لحظه تو چشم‌های همدیگه زل زدیم. حس خوبی داشتم. برای اولین بار موفق شده بودم که روی پانیذ تاثیر بذارم. سرم رو کمی کج کردم و گفتم: دارم تلاش خودم رو می‌کنم تا بهت ثابت بشه که من دشمنت نیستم.
به وضوح می‌تونستم حس کنم که پانیذ داره توی سرش و با سرعت، احتمالات مختلف رو در مورد رفتار من، بررسی می‌کنه. لبخند زدم و گفتم: زیاد فکر نکن. به فکر امشب باش که اولین قرار خواهرانه‌مونه.
پانیذ اخم کرد و گفت: احیانا ته این جریانا به نصیحت و پند و اندرز ختم نمی‌شه که؟
خنده‌ام گرفت و گفتم: نه عزیزم، دیگه از نصیحت خبری نیست. می‌خوای قبل از حاضر شدن، دوش بگیری؟
پانیذ سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: آره.
لباس‌هاش رو گذاشتم روی تخت پرهام و گفتم: پس اول من دوش می‌گیرم.

توی حموم و زیر دوش، دست راستم رو به دیوار حموم تیکه دادم. سرم رو پایین گرفتم و چشم‌هام رو بستم. هرگز توی عمرم، ذهنم به این شلوغی نشده بود. هر لحظه یک نفر وارد ذهنم می‌شد. تمام سعی خودم رو کردم که فقط به پانیذ فکر کنم. انگار پانیذ به معنای واقعی فکر می‌کرد که من خودم رو ازش جدا می‌دونم. این شاید آخرین فرصتم برای درست کردن رابطه‌مون بود.
وقتی از حموم برگشتم، تصمیم گرفتم که با همون حوله بمونم. چون چیزی به رفتن‌مون نمونده بود و ارزش نداشت که دو بار لباس عوض کنم. درِ اتاق پانیذ رو باز کردم. روی تختش نشسته بود و داشت زمین رو نگاه می‌کرد. دقیقا شبیه پرهام، توی فکر فرو می‌رفت. با یک لحن ملایم گفتم: برو دیگه. دیر می‌شه‌ها.

سرم توی گوشی بود و داشتم پیام مهدیس و لوکیشن دقیق رو می‌خوندم و بررسی می‌کردم. پانیذ همونطور که حوله دور خودش پیچیده بود، وارد هال شد. نشست رو به روی من و گفت: ساعت چند باید اونجا باشیم؟
یک نگاه به ساعت کردم و گفتم: یک ساعت دیگه.
-اهل فیس و افاده نباشن که من خوشم نمیاد.
+اگه بودن، ما هم فیس می‌کنیم.
-لاک چه رنگی بزنم؟
+به نظر من لاک نزن. طبیعی تو، جذاب ترین حالت توعه.
-واقعا داری می‌گی؟
+آره، البته هر طور مایلی.
-تا حالا از ظاهرم تعریف نکرده بودی.
+احمق بودم.
-الان واقعا خودتی؟!
+آره شک نکن.
-تا همین دیشب از من می‌ترسیدی اما حالا…
+وقتی اون سیانور لعنتی رو انداختی دور، امیدوار شدم که می‌تونم سطح رابطه‌ام با تو رو تغییر بدم. چون تصمیم ندارم تو و پرهام رو از دست بدم. شما خانواده من هستین. اگه شایان نباشه، به غیر از شما، کی رو دارم؟ بهم بگو کی رو دارم؟
-هیچ کَسی. ما هم همینطور.
خواستم جواب پانیذ رو بدم که مهدیس پیام داد و نوشت: عزیزم یک دنیا شرمنده‌ام، قرار نیم ساعت عقب افتاد. از رستوران تماس گرفتن و احمق‌ها، رزرو میز رو نیم ساعت عقب انداختن.
در جواب مهدیس نوشتم: خواهش گلم، این چیزا طبیعیه، پیش میاد. خوش موقع خبر دادی.
بعد رو به پانیذ گفتم: نیم ساعت عقب افتاد.
پانیذ دراز کشید روی کاناپه و گفت: من که حال ندارم لباس تو خونه‌ای بپوشم.
خنده‌ام گرفت و گفتم: مثل من.
-خوبه حداقل تو گشاد بودن، شبیه همیم.
+تو خیلی موارد دیگه هم، شبیه همدیگه هستیم.
پانیذ سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: مثلا؟
نگاهم رو شیطون گرفتم و گفتم: جفت‌مون خوشگلیم.
پانیذ لبخند زد و گفت: باورم نمی‌شه این تویی.
قسمتی از حوله پانیذ کنار رفته بود و رون‌ها و ساق پاش دیده می‌شد. به پاهاش نگاه کردم و گفتم: پوست جفت‌مون گندمی متمایل به سفیده. محبوب ترین رنگ پوست.
پانیذ کامل خنده‌اش گرفت و گفت: تو دیوونه شدی.
+آخه امروز صبح با یه دیوونه حرف زدم. دیوونگی‌اش به من سرایت کرده.
-تنها دلیل منطقی‌اش، همین می‌تونه باشه.
بعد از چند لحظه مکث، نگاه و لحنم رو جدی کردم و گفتم: راست می‌گم، من و تو خیلی بیشتر از اونی که حتی تصورش رو بکنی، شبیه هم هستیم. نادیده گرفتن همین مورد باعث دوری ما از همدیگه شده. تمام روزهایی که تو الان داری می‌گذرونی رو من زندگی کردم و موضوع به این مهمی رو یادم رفته بود.
پانیذ پوزخند زد و گفت: یعنی با داداشت سکس داشتی؟ داداش خیالی البته.
بدون مکث گفتم: آره دقیقا.
-شوخی بسه گندم. مخم نمی‌کشه چیزی که نیستی رو هضم کنم.
+شوخی نمی‌کنم. وقتی مجرد بودم، بی‌نهایت فانتزی سکسی توی ذهنم داشتم. یکی‌اش همین بود که یک داداش داشتم و یواشکی با هم سکس داشتیم. البته چون خیلی فانتزی خاص و دارکی بود، با کَسی در موردش حرف نمی‌زدم، حتی شایان که بهترین دوستم بود.
پانیذ با تعجب گفت: تو که قبل از ازدواج با شایان دوست نبودی.
لبخند زدم و گفتم: از کجا مطمئنی؟
پانیذ به خاطر تعجب زیاد نشست و گفت: یعنی شما با هم دوست بودین؟
+خیلی بیشتر از دوست. شبانه روز، در حال فانتزی بازی سکسی و عشق و حال بودیم. بعد یکهو عاشق همدیگه شدیم.
-باورم نمی‌شه.
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم: دیدی گفتم بیشتر از اونی که فکر کنی، شبیه هم هستیم.
-چرا داری اینا رو به من می‌گی؟
+چون می‌خوام مساوی بشیم. این احساس رو نداشته باشی که من فقط راز تو رو می‌دونم.
پانیذ کمی فکر کرد و گفت: چه فانتزی‌هایی رو به شایان می‌گفتی؟
شونه‌هام رو انداختم بالا و با یک لحن بی‌تفاوت گفتم: سکس سه نفره و چهار نفره و گروهی و همین چیزا.
-اما فانتزی سکس با برادر خیالی رو روت نشد که بهش بگی.
+نه اصلا. حتی الان هم روم نمی‌شه.
-خیلی شوکه شدم. نه به خاطر اینکه شیطونی‌هات رو فهمیدم. همیشه مطمئن بودم که تو خیلی شیطون هستی و رو نمی‌کنی. شوکه شدم که داری به من می‌گی.
+از کجا فهمیده بودی که من شیطون هستم؟
-من و پرهام، گاهی وقت‌ها یواشکی، صدای سکس تو و شایان رو می‌شنیدیم. اصلا برای همین دوست داشتیم که بعضی وقت‌ها، تو خونه شما بخوابیم. شب‌ها یواشکی می‌اومدیم پشت درِ اتاق خواب‌تون.
پانیذ لبخند خاصی زد و با لحن طنزی ادامه داد: از بس می‌گفتی شایان محکم تر بکن، دل‌مون برای شایان می‌سوخت.
لبخند زدم و گفتم: دو تایی با هم، سکس من و شایان رو گوش می‌دادین و بعدش آنالیز می‌کردین؟
-آره من و پرهام، خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی، درباره تو حرف می‌زنیم و بهت فکر می‌کنیم. مطمئنم که تو، یک دهم ما در مورد من و پرهام فکر نمی‌کنی.
+گوش دادن به سکس من و شایان باعث شد که تحریک بشین و…
-نه ما از قبلش با هم رابطه داشتیم. یعنی چند ساله که با هم رابطه داریم.
+می‌تونم بپرسم که چطوری شروع شد؟ اول پرهام بهت دست زد؟
-نه من اول رفتم سر وقتش.
+یعنی چی؟
-شب‌ها می‌رفتم بالا سرش و لمسش می‌کردم. یعنی اونجاش رو لمس می‌کردم.
+روت نمی‌شه اسمش رو ببری؟
-نمی‌دونم، تو روت می‌شه؟
+آره روم می‌شه.
-خب اسم ببر.
+کیر.
پانیذ لبخند زد و گفت: همیشه دوست داشتم همینقدر با هم راحت باشیم. یکی از هم کلاسی‌هام، همیشه با خواهرهاش، جوک سکسی برای هم می‌فرستن.
+من کلی جوک سکسی توی گوشی‌ام دارم. خودت رو حسابی آماده کن. خب داشتی می‌گفتی، که تو اول رفتی سر وقت پرهام.
پانیذ بعد از کمی مکث؛ گفت: اونجاش، یعنی کیرش رو لمس می‌کردم. اوایل ازم می‌ترسید و پسم می‌زدم. بعدش هم دچار عذاب وجدان می‌شد. اما اینقدر باهاش ور رفتم تا بالاخره تسلیم و رومون به هم دیگه باز شد.
+تا حالا به کَسی هم گفتی؟
-یه بار جوگیر شدم و به صمیمی ترین دوستم گفتم اما باورش نشد و فکر کرد که سر کارش گذاشتم.
+اگه نصحیت محسوب نمی‌شه، در جریانی که این رابطه، نهایتا نمی‌تونه ادامه پیدا کنه؟
-آره می‌دونم.
+خوبه که می‌دونی.
-تو و شایان توی فانتزی بازی‌هاتون، همدیگه رو زن و شوهر فرض می‌کردین؟ یعنی همون موقع که فقط دوست بودین.
+در اکثر مواقع، آره.
-خب بعد از ازدواج، به این فکر کردین که فانتزی‌هاتون رو…
+فانتزی‌هامون رو چی؟
-مگه در جریان نیستی؟ الان سکس ضربدری بین زوج‌ها، حسابی مُد شده. شما به این فکر نکردین که با یکی ضربدری کنین؟
از سوال پانیذ کمی جا خوردم. سعی کردم تابلو بازی در نیارم و گفتم: نه به عملی کردنش فکر نکردیم. فقط در حد همون فانتزی دوست داشتیم و داریم.
-توی فانتزی‌هات، به من و پرهام هم فکر می‌کنی؟
+نه اصلا.
-اما ما به تو زیاد فکر می‌کنیم.
+یعنی چی؟
-یعنی اینکه…
+راحت باش، یعنی نگران واکنش من نباش. هر چی تو دلت هست، بهم بگو.
-اینکه همیشه فانتزی داریم که با تو سکس سه نفره داشته باشیم و اون چیزایی که همیشه موقع سکس با شایان ازت می‌شنیدیم رو با چشم خودمون ببینیم.
یک نفس عمیق کشیدم و دست‌هام رو گذاشتم روی صورتم. حرف‌های پانیذ، احساسات ناشناخته درونم رو عجیب تر و غیر قابل هضم تر کرد. پانیذ با یک لحن ملایم گفت: از دستم ناراحت شدی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه اصلا. گفتم که من و تو بیشتر از اونی که فکر می‌کنی، شبیه هم هستیم. اگه قراره تو رو قضاوت کنم، اول باید خودم رو قضاوت کنم.
-می‌تونم یک چیز دیگه هم بهت بگم؟
نمی‌دونستم که دیگه تا چه اندازه ظرفیت شنیدن درون واقعی پانیذ رو دارم. با تردید گفتم: بگو.
پانیذ کمی فکر کرد و گفت: من دوست دارم بَرده باشم. گاهی وقت‌ها عمدا اذیتت می‌کردم تا عصبی بشی و باهام برخورد کنی. قاطعیت و عصبانیت تو، حس خوبی بهم می‌داد.
این بار چشم‌های من از تعجب گرد شد و گفتم: واقعا داری می‌گی؟
صورت پانیذ کمی سرخ شد و گفت: آره.
همیشه فکر می‌کردم که پانیذ یک دختر تهاجمی و قلدره که از زور گفتن به بقیه، لذت می‌بره. اما ته دلش دقیقا شبیه من بود. دیگه یقین پیدا کردم که پانیذ عین خودمه و توی تمام این مدت، با خودم در حال جنگ بودم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بریم کم کم حاضر بشیم. فکر کنم افشاگری برای امشب کافی باشه. مغز جفت‌مون قراره امشب موقع خواب، بترکه از این همه…
پانیذ با تردید گفت: کار بدی کردیم که رازهامون رو به هم گفتیم؟ یعنی تهش چی می‌شه؟
بدون مکث گفتم: در هر حالتی، تو و پرهام، خواهر و برادر من هستین و هرگز تنهاتون نمی‌ذارم. اگه قرار بود ول‌تون کنم، توی این مدت، کلی دلیل و بهونه برای این کار داشتم. در ضمن نگران بحث امشب نباش. لازم بود که این صحبت‌ها رو بکنیم.
-یعنی زشت نیست؟ آخه ما خواهریم.
+توی دانشگاه، دو تا خواهره بودن که با هم جندگی می‌کردن. یعنی روال‌شون این بود که هم زمان با هم سرویس می‌دادن. قیمت‌شون هم برای همین، خیلی بالا بود. فکر کنم گفتگوی امشب ما، بدتر از کار اونا نباشه.
-وقتی به پاهام نگاه کردی، اصلا حس بدی بهم دست نداد.
لحنم رو جدی کردم و گفتم: پاشو حاضر شو پانیذ. گفتم که، برای امشب کافیه.
-چَشم هر چی تو بگی.
اولین بار بود که پانیذ توی عمرش، به من چَشم می‌گفت. سعی کردم بی‌تفاوت رفتار کنم و گفتم: من برم شال جفت‌مون رو اتو کنم.
پانیذ ایستاد و گفت: یه چیز دیگه هم بگم؟ برای امشب، آخریش.
من هم ایستادم و گفتم: بگو.
پانیذ لب پایینش رو گاز گرفت و گفت: ما از فانتزی‌های تو و شایان خبر داشتیم. چون موقع سکس فقط نمی‌گفتی که شایان بیشتر بکن. خیلی چیزای دیگه هم می‌گفتی. ما هم با شنیدن همون حرف‌ها…
با دقت پانیذ رو نگاه کردم و گفتم: با شنیدن همون حرف‌ها، چی؟
پانیذ یک نفس عمیق کشید و گفت: همون حرف‌ها باعث شد که فانتزی سکس با تو بیاد توی سرمون.
پانیذ منتظر جواب من نموند و رفت توی اتاق. دوباره حس عذاب وجدان اومد سراغم. من و شایان نباید تو شب‌هایی که پانیذ و پرهام تو خونه‌مون می‌خوابیدن، با هم سکس می‌کردیم. موقع لباس پوشیدن، احساسات اون زمان یادم اومد. به خاطر حضور یکی دیگه توی خونه، هیجان بیشتری برای سکس داشتم. اتفاقا چون اعضای خانواده‌ام بودن، شیطنتم بیشتر گُل می‌کرد و شایان رو وادار می‌کردم تا باهام سکس کنه. مثل حس ناب و خاصی که موقع دادن به مانی، توی اتاق خودم داشتم. در لحظه‌ای که مادر و پدرم هم توی خونه بودن.

توی مسیر، ذهنم به شدت درگیر بود. احساس کردم که این همه فشار ذهنی، برای من زیاده. از ته دلم نیاز داشتم تا با یکی حرف بزنم. هر چی فکر کردم، به غیر از مانی، گزینه‌ دیگه‌ای پیدا نکردم. باید هر طور شده می‌دیدمش و باهاش حرف می‌زدم. شاید راهکاری نداشت اما حداقل از این خفقان خلاص می‌شدم.
وقتی به محل قرار رسیدیم، مهدیس زودتر از ما اونجا بود. به گرمی با من و پانیذ احوال‌پرسی کرد و گفت: چه پُزی بدم من امشب. با شما دو تا خوشگله.
پانیذ به خاطر تعریف پانیذ، کمی صورتش سرخ شد و لبخند زد. مهدیس لُپ پانیذ رو کشید و گفت: بریم که بچه‌ها منتظرن.
وارد رستوران شدیم و مهدیس ما رو به سمت یک میز شش نفره، هدایت کرد. دو تا خانم خوشگل و شیک‌پوش، مشغول صحبت با هم بودن. وقتی متوجه ما شدن، همراه با لبخند، ایستادن. مهدیس اول به من و پانیذ اشاره کرد و گفت: گندم جان، دوست جدیدم که بهتون گفته بودم. ایشون هم پانیذ جان، خواهر گندم جان هستن.
بعد به سمت یکی از دوستاش که موهای بلوند و چشم‌های آبی داشت اشاره کرد و گفت: ژینا جون، یکی از افتخارات عرصه چشم‌پزشکی.
بعد به سمت اون یکی دوستش که موهای مشکی و چشم‌های قهوه‌ای داشت، اشاره کرد و گفت: سمیه جون، یکی از بهترین وکیل‌هایی که تا امروز دیدم.
ژینا و سمیه به سمت من و پانیذ اومدن و باهامون دست دادن. برام قابل حدس بود که دوست‌های مهدیس باید مثل خودش، سطح بالا و جذاب باشن. مهدیس نشست و رو به همه‌مون گفت: بشینین دیگه، احوال‌پرسی بسه.
بعد رو به ژینا و سمیه و با یک لحن طنز گفت: امشب باید بیشتر حواسم پیش گندم جان و پانیذ جان باشه. وقت ندارم شما دو تا رو آدم حساب کنم.
ژینا چند لحظه به من نگاه کرد و رو به مهدیس گفت: حق داری عزیزم، راحت باش.
سمیه هم با دقت خاصی من رو نگاه کرد و گفت: خیلی از آشنایی با شما خوشحالم. مهدیس جون اینقدر از شما تعریف کرده بود که بیش از حد نرمال مشتاق دیدار شما بودم.
رو به سمیه گفتم: مهدیس جون لطف داره. من هم از دیدن شما خوشحالم.
مهدیس رو به پانیذ گفت: پانیذ جان، ساکت نباش. یک معرفی مختصر و مفید از خودت بده.
پانیذ که انگار در برابر مهدیس و ژینا و سمیه، کمی دچار کمبود اعتماد به نفس شده بود، یک نفس عمیق کشید و گفت: من هنوز دانشگاه نرفتم. یعنی امسال کنکوری هستم و خب مثل شما دوست دارم تا پزشکی قبول بشم.
در تکمیل حرف پانیذ گفتم: قطعا هم قبول می‌شه. استعداد و پشتکارش عالیه.
ژینا با دقت بیشتری پانیذ رو نگاه کرد و گفت: از چهره و نگاهش مشخصه که خیلی دختر مصمم و قاطعیه.
سمیه حرف ژینا رو تایید کرد و گفت: آره منم می‌خواستم همین رو بگم. چهره و نگاه گندم جون، یک معصومیت خاصی داره اما پانیذ می‌خوره از اون دخترهای پر جذبه و…
مهدیس رو به پانیذ گفت: می‌خواد بگه وحشی اما روش نمی‌شه.
پانیذ خنده‌اش گرفت و گفت: مشکلی نیست، این رو زیاد بهم می‌گن.
سمیه رو به پانیذ گفت: پس معلومه حسابی وحشی هستی.
ژینا رو به من گفت: همیشه دوست داشتم یه خواهر شبیه خودم داشته باشم. اما بهم ثابت شده که هیچ کدوم از خواهرها، شبیه هم نیستن.
برای چند ثانیه با پانیذ، چشم تو چشم شدم. منم همیشه مثل ژینا فکر می‌کردم. اینکه پانیذ حتی یک ذره هم شبیه من نیست. مهدیس رشته افکارم رو پاره کرد و گفت: خب آنالیز گندم و پانیذ بسه. وقت برای شناخت همدیگه زیاده. نظرتون چیه با لیلی تماس تصویری بگیرم. دلم خیلی براش تنگ شده.
ژینا گوشی‌اش رو از توی کیفش برداشت و گفت: من می‌گیرم.
متوجه شدم که لیلی هم جزئی از جمع دوستانه‌شون محسوب می‌شه. ژینا با لیلی احوال‌پرسی کرد و گوشی رو به حالت سلفی گرفت تا کل میز، توی تصویر گوشی بیفته. از برخورد مهدیس با لیلی فهمیدم که خیلی با هم صمیمی هستن. لیلی به خاطر دیدن مهدیس، بغض کرد و گفت: دلم برات یه ذره شده عوضی.
مهدیس هم احساساتی شد و گفت: زودی میام پیشت عزیزم. این چند مدت، خیلی درگیر درمانگاه هستم. در کنارش دارم مثل خر می‌خونم تا تخصص قبول بشم.
لیلی با یک لحن جدی گفت: اگه تخصص قبول نشی، خودم میام و حضوری و با شیوه خودم، متخصصت می‌کنم.
مهدیس گفت: از مریم چه خبر؟ حالش چطوری؟ البته امروز باهاش تماس گرفتم. اما خب همیشه می‌گه که حالم خوبه.
لیلی گفت: این دفعه رو درست گفته. شیمی درمانی داره جواب می‌ده. خیلی به موقع فهمید که سرطان داره.
مهدیس گفت: عالیه، بهتر از این نمی‌شه. راستی این خانم خوشگله که کنار من نشسته، گندم جانه. کناریش هم، پانیذ جان، خواهرشه.
لیلی رو به من و پانیذ گفت: سلام، خیلی خوشبختم.
رو به لیلی گفتم: من هم خوشبختم.
لیلی یکم دیگه با مهدیس حرف زد و تماس رو قطع کرد. مهدیس یک آه عمیق کشید و گفت: لعنت به دوری.
ژینا رو به مهدیس گفت: اون دکمه رو بزن تا گارسون بیاد. مُردم از گشنگی.
توی کل مدتی که داخل رستوران بودیم، گفتیم و خندیدیم. پانیذ هم کم کم یخش باز شد و باهاشون حرف می‌زد و حتی از خاطرات دبیرستانش می‌گفت. می‌دونستم که پانیذ قدرت بیان خوبی توی خاطره تعریف کردن داره و بلده همه رو جذب خودش بکنه. حس خوبی داشتم که با خودم آوردمش. سمیه اینقدر از پانیذ خوشش اومد که پیشنهاد داد تا شماره‌های همدیگه رو داشته باشن. پانیذ و سمیه داشتن شماره رد و بدل می‌کردن که مهدیس گفت: من برم دستشویی.
رو به مهدیس گفتم: منم میام.

از توالت اومدم بیرون و مشغول شستن دست‌هام شدم. شالم افتاده بود دور شونه‌هام. مهدیس هم از توالت خارج شد و شروع کرد به شستن دست‌هاش. هم زمان که جفت‌مون داشتیم دست‌هامون رو می‌شستیم، مهدیس بدون اینکه به من نگاه کنه، با یک لحن جدی گفت: به مانی اعتماد نکن.
سرم رو به سمت مهدیس چرخوندم و گفتم: با من بودی؟
مهدیس هم سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: آره. مانی آدم قابل اعتمادی نیست. به نفع خودته که خیلی در برابرش محتاط باشی.
ترس و استرس خاصی وارد بدنم شد و گفتم: چرا داری این رو می‌گی؟ مانی دوست شایانه و خب…
مهدیس حرف من رو قطع کرد و گفت: من همه چی رو می‌دونم. خبر دارم که مانی بکن توعه. در ضمن می‌دونم که خیلی هم بکن خوبیه.
باورم نمی‌شد که چی دارم می‌شنوم. آب دهنم رو قورت دادم. بدون اینکه شیر آب رو ببندم، یک قدم عقب رفتم و اینقدر شوکه شده بودم که نمی‌دونستم چی باید بگم. چهره مهدیس تغییر کرده بود. انگار که یک آدم دیگه‌ است. نگاهش سرد تر و لحنش جدی تر شد و گفت: من اونی نیستم که باید ازش بترسی. اگه ازت خوشم نیومده بود و برام مهم نبودی، هرگز این حرف‌ها رو بهت نمی‌زدم. اما خوشبختانه یا بدبختانه، ازت خوشم میاد، از همون شبی که تو خونه مادرم، دیدمت. فقط اون شب یک جای کار می‌لنگید. سابقه نداشت که مانی سوژه‌هاش رو وارد زندگی خانوادگی‌اش بکنه. اولش باور کردم که شاید واقعا دوست هستین و خبر خاصی بین شما نیست. اما تو کمتر از یک ساعت، متوجه شدم که تو هم یک پروژه جدید برای مانی هستی. تنها سوالم این بود که چرا تو رو وارد جمع خانواده کرده؟ که خب جواب این سوال، خیلی هم پیچیده نبود. چون از تو خوشش اومده. شرط می‌بندم که در ظاهر وانمود می‌کنه که به عشق تو و شایان احترام می‌ذاره و تیریپ معرفت بر می‌داره و فقط حکم یک دوست رو برای تو و شوهرت داره. تو، هزار توی پیچده درون مانی رو نمی‌شناسی. اینقدر صبر می‌کنه تا به وقتش، تو رو از چنگ شایان در بیاره. شاید نقشه‌هایی برای این کار بکشه که حتی تصورش رو هم نکنی. متاسفانه باید بهت بگم که مانی عاشقت شده و آدمی نیست که از عشقش به همین راحتی بگذره. البته تنها مشکل تو، مانی نیست. امیدوارم پریسا متوجه علاقه مانی نسبت به تو نشده باشه. شاید کمی شانس داشته باشی که حریف مانی بشی، اما هیچ شانسی در برابر پریسا نداری.
به خاطر شوک حرف‌های مهدیس، برای چند لحظه، زمان و مکان رو از دست دادم. زمان برام متوقف شد و یادم رفت که کجا هستم. نا خواسته اشک‌هام سرازیر شد. مهدیس از توی جیب مانتوش، یک برگ دستمال کاغذی درآورد. اومد نزدیکم و اشک‌هام رو پاک کرد و گفت: خیلی چیزای دیگه می‌تونم درباره مانی بهت بگم اما قطعا ذهنت تحمل پذیرشش رو نداره. می‌تونی تو اولین فرصت، همه حرف‌هایی که بهت زدم رو به مانی بگی. یا می‌تونی صبور و باهوش باشی و خودت امتحانش کنی تا حرف‌ها و حسن نیت من بهت ثابت بشه. اون وقت آماده شنیدن حقیقت هستی. فقط در جریان باش که تو و شوهرت وارد بازی جذاب و در عین حال خطرناکی شدین. دیگه هیچ راه خروجی نیست. تنها راه اینه که قوانین بازی رو یاد بگیرین تا قربانی نشین. من حاضرم قوانین بازی رو یادتون بدم و در برابر همه‌شون از شما محافظت کنم. ایندفعه رو نمی‌ذارم مانی برنده بشه.

نوشته: شیوا


👍 236
👎 12
386801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

812188
2021-05-29 00:41:35 +0430 +0430

به به بعد از مدت ها ستاره ای بدرخشید و نقل مجلس شد 💙😍

6 ❤️

812189
2021-05-29 00:42:22 +0430 +0430

لايك دوم

نخوندم. و نمي خونم. دو سه تا تابو كه خوندم تاثيرات بد و منفيي روي روانم داشت و هنوزم درست نشده.
اما قلمت لايق لايك هاي بيشتر ازينا هست💋

4 ❤️

812190
2021-05-29 00:42:51 +0430 +0430

به به بلاخره انتظار به پایان رسید😍😍
خیلی عالی👏👏👏👏

1 ❤️

812193
2021-05-29 00:44:45 +0430 +0430

خسته نباشید به گل سر سبد شهوانی❤❤❤👌👍

2 ❤️

812194
2021-05-29 00:44:47 +0430 +0430

اول لایک بعد خوندن

1 ❤️

812195
2021-05-29 00:47:34 +0430 +0430

اهههه اومد که امشب ادمین کلی داستان گذاشته خوب من برم بخونم بعدش برم لا لا 🤣😍😘

1 ❤️

812202
2021-05-29 01:01:36 +0430 +0430

بیا من بهت پول بدم فقط مخ منو خراب نکن😂😂😂

2 ❤️

812204
2021-05-29 01:03:37 +0430 +0430

واااااییییی
بلاخره بعد از مدت ها
چقد چسبید و چقد خوب بود این قسمت
عالی بود عالی بود عالی بود
چقد دلم برای گندم تنگ شده بود
مهدیس بدون سحر یه چیزیش کمه واقعا
در کل دمت گرم شیوا جون
دیگه انقد منتظرمون نذار❤️

4 ❤️

812205
2021-05-29 01:09:32 +0430 +0430

وای پشمام 😳😳😳
سکانس آخر باعث شد کرک و پرم بریزه 😳

4 ❤️

812206
2021-05-29 01:09:55 +0430 +0430

خوشحالم که این همه انتظار برای این قسمت الکی نبود،
همیشه عالی بودی ولی این قسمت فرا‌تر از عالی بود

3 ❤️

812210
2021-05-29 01:14:28 +0430 +0430

بعد از ۲۴ ساعت شیفت بیمارستان فقط به خاطر خوندن داستان تا الان خودمو بیدار نگه داشتم و الانم اصلا پشیمون نیستم.
بازی تازه داره شروع میشه
خیلی هیجان زده ام واسه خوندن بقیش مخصوصا با وجود خوندن داستان های قبلیتون که میدونم چقدر تبحر در پیچیده و غیره و منتظره کردن داستان دارین
قلم و ذهنتون فوق العادس
بی صبرانه منتظر ادامه داستان و شروع بازی اصلیم
بازی شروع شده
تیک تاک

3 ❤️

812211
2021-05-29 01:15:04 +0430 +0430

خسته نباشید شیوا جان🥰🌹

2 ❤️

812212
2021-05-29 01:15:35 +0430 +0430

او مای گاد
فکر کنم دو گروه سر تصاحب گندم به جون هم بیوفتن
اخرش واقعا شوکم کرد

4 ❤️

812213
2021-05-29 01:15:50 +0430 +0430

پس از اینهمه انتظار بالاخره منتشر شد ممنون شیوا جون مثل همیشه عالی و بی نقص بود

1 ❤️

812215
2021-05-29 01:18:52 +0430 +0430

مثل همیشه عالی.
اگه بخوام یک نقد کوچولو بکنم اینکه شاید خیلی زود ارتباط گندم و خواهرش و راز هاشون اتفاق افتاد.شاید اگر بخواهیم واقعیت پندارانه نگاه کنیم یکمی سرعت اش زیاد بود و هیچ گاه دو آدم آنقدر بی پروا در مورد رمز و رموزشون صحبت نمی‌کنند… مخصوصا اگر نسبت فامیلی هم داشته باشند.البته که موقعیت گندم در تکاپوی نزدیکی رابطه خودش و خواهرش هست ولی به نظرم اومد اگر در دو شب اتفاق می‌افتاد این اعتراف ها شاید واقعی تر بود.پایان قصه مجدد شگفتی داشت.شاید همه دنبال سکس گروهی گندم با خواهر و برادرش بودن ولی در یک چرخش به نظرم خیلی خیلی زیبا مجدد یک پنجره باز شد برای ادامه داستان…
فقط خواهشی که دارم مدت انتشار هارو کم کن.فاصله ها شاید باعث میشه خیلی از موارد از ذهن خواننده پاک بشه.
پایدار باشی شیوا بانو

4 ❤️

812217
2021-05-29 01:22:10 +0430 +0430

خب شیوا جان به عنوان ی فردی که داستان هات رو دنبال میکنه میخوام بگم که این داستان رو واقعا دو هفته پیش، پیش بینی کردم و همین نتیجه رو به دنبال داشت. یعنی مانی داره شایان و گندم رو وارد باند میکنه از طریق تاثیری که خودش و عسل روشون گذاشته.
ببین این پیش‌بینی اصلا خوب نیست هم از نظر نویسنده و هم از نظر خواننده متن امیدوارم دیگه پیش نیاد

2 ❤️

812219
2021-05-29 01:23:46 +0430 +0430

این داستان هزار تا لایک داره و هر قسمت داره جذابتر میشه.مرسی شیوا جان

3 ❤️

812221
2021-05-29 01:26:29 +0430 +0430

عالی عالی
شیوا همیشه ثابت کرده اصلا نمیشه داستانش رو پیش بینی کرد دقیقا تو داستان هاش یه اتفاق غیره منتظره میوفته
چیزی که انتظارش رو نداریم
کارت عالیه دختر
همینجوری با قدرت ادامه بده
این ۲هفته که نبودی کلی دلتنگت شدیم

2 ❤️

812223
2021-05-29 01:28:49 +0430 +0430

اول لایک کردم بعد برم بخونم ۱۸ امین لایک نوش جونت

1 ❤️

812225
2021-05-29 01:34:01 +0430 +0430

عاشقتم، عاشقتم، عاشقتم، عجب جذاب بود

2 ❤️

812227
2021-05-29 01:35:51 +0430 +0430

حس کشف رابطه های داستان بسیار خاصه، و البته عجیب،شیوایی بهت افتخار میکنم. ممنونم از تمام زحماتی که میکشی و کلمات رو اینقدر زیبا کنار هم میزاری

1 ❤️

812229
2021-05-29 01:38:14 +0430 +0430

داشتم به این موضوع فکر میکردم، تو این هفته بشینم و قسمتهای اول رو یه بار دیگه بخونم، انگار الان بهتر میشه با جزییات تجسم کرد، حالا که قسمتی از رابطه ها رو فهمیدم ، قسمتهای اول باید کلی سر نخ داشته باشه که الان متوجه میشم، پس باید از اول بخونم.واااای من کلی ذوق دارم

1 ❤️

812230
2021-05-29 01:41:58 +0430 +0430

هرقسمت که میخونم ذهنم درگیرتر میشه و هزارتا فرضیه تو ذهنم وارد میشه.
توقع نداشتم اینقدر زود گندم از ذات مانی اگاه بشه
حالا میتونم حدس بزنم یه طرف قضیه مانی و داریوش هستن
یه طرف قضیه مهدیس و نوید
حالا از اینجا به بعد گندم باید مشخص کنه تو کدوم دسته باید باشه

2 ❤️

812232
2021-05-29 01:42:11 +0430 +0430

ایلونا دلورس شیوا
من هنوز تو شوک ایلونام
عشق خیالی من !
خدا ازت نگذره با احساسات ی جوون بازی کردی !:)
لایک طلایی تقدیم شد

1 ❤️

812233
2021-05-29 01:42:17 +0430 +0430

صله علی محمد داستان شیوا اومد😐

2 ❤️

812236
2021-05-29 01:49:47 +0430 +0430

واییییی این قسمت بی نظیر بود …

1 ❤️

812237
2021-05-29 01:50:09 +0430 +0430

خیلی چیزای دیگه می‌تونم درباره مانی بهت بگم اما قطعا ذهنت تحمل پذیرشش رو نداره. می‌تونی تو اولین فرصت، همه حرف‌هایی که بهت زدم رو به مانی بگی. یا می‌تونی صبور و باهوش باشی و خودت امتحانش کنی تا حرف‌ها و حسن نیت من بهت ثابت بشه. اون وقت آماده شنیدن حقیقت هستی. فقط در جریان باش که تو و شوهرت وارد بازی جذاب و در عین حال خطرناکی شدین. دیگه هیچ راه خروجی نیست. تنها راه اینه که قوانین بازی رو یاد بگیرین تا قربانی نشین. من حاضرم قوانین بازی رو یادتون بدم و در برابر همه‌شون از شما محافظت کنم. ایندفعه رو نمی‌ذارم مانی برنده بشه.

من نقد های که به قسمت امشب شد درک میکنم.
و دلیلشم اینکه یه دستشون تو شلوار بوده و تند خونی میکرده و صدای دستشون تمرکزشون بهم زده😅

فقط

اینو بگم این پاراگراف اخرش من که نویسنده نیستم.
ولی میتونم ۴سناریو حداقل با این پاراگراف پیش ببرم.

پس کارشناسیتون فعلا غلاف کنید.

و صبور باشید.

راجع رابطه گندم وپانیذ هم که دوستان معتقد هستند تند روی شده بایست عرض کنم .
من تو نزدیک خواهران بسیاری دیدم که بسیار باهم نزدیک و رابطه جنسی … داشتند لز.

پس کسی که راجع روابط خواهرانه اشنایی و یا شناختی نداره نبایست بیاد بگه زود اینهارو به هم نزدیک کرد!

سن فحشا رسیده ۱۱تا۱۳ بعد طرف انتظار نداره یه دختر ۱۸ ساله که با استقلال کامل بزرگ شده بیاد و راحت نباشه با خواهرش

حالا خوبه نویسنده نوشته هر چی با پانیذ بیشتر حرف میزنم.
فهمیدم پانیذ همان گندم.
و یه جورای به یکی مثل خودت کپی خودت مواجه میشی راحت و بدون فیلتر و حریص میشی از خودت با زبان کپی بیشتر بدونی!!!

من برم بخوابم.

بازم مرسی
ولی شیوا بیا تورو به حضرت آیت الله رئیسی زنا زاده قسم میدم.
دو قسمت بعدی حداقل هر ۳تا۴ شب بزارش😍😘😗😙😚😚

5 ❤️

812241
2021-05-29 01:55:53 +0430 +0430

بهترین تعریف برای داستانای شیوا این جمله معروفه که میگه: تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم. دقیقا اونجایی که فکر میکنی داری همه چیزو میفهمی و میدونی شیوا یه چرخش میزنه و همه چی ریست میشه. الان روابط بین شخصیت ها کلا بهم ریخت و باید منتظر باشیم ببینیم چی میشه. واقعا پیچیده و هیجان انگیز شد. ممنون شیواجان ❤️ ❤️ 👍

1 ❤️

812242
2021-05-29 01:56:26 +0430 +0430

مثل همیشه عالی و غیر قابل پیش بینی
خوش برگشتی دختر فقط دیگه اینقد با دیر گذاشتن داستان عذابمون نده
راستی یجا بجای مهدیس نوشتی پانیذ

1 ❤️

812243
2021-05-29 01:57:47 +0430 +0430

👍

1 ❤️

812245
2021-05-29 02:00:31 +0430 +0430

شیوا یجوری شد حس میکنم یا داری خیلی خراب میکنی یا داری خیلی خوب جلو میری ولی یه گله هم داشتم این همه صبر کردم آخرش اصلا سکس نداشت و خیلی خشک بود داستانت خوشم نیومد از بدون سکس بودن داستان

1 ❤️

812246
2021-05-29 02:01:31 +0430 +0430

سلام. مثل همیشه عالی. استادم می‌فرمود: شعر معاصر فارسی برای تاثیر و برانگیختن احساسات در مخاطب است. داستان شما به خصوص پاراگراف آخر حس ترسی که در شخصیت گندم برانگیخت، بر بنده هم غالب شد.
خوب این فقط یکی از ویژگی‌های داستان‌های شما.
نکته دیگر در قسمت 《توی مسیر》خط ششم، اسم دوم 《مهدیس》است که به اشتباه پانیذ تایپ شده.
یک اشتباه دیگه هم بود که اگر دوباره بازخوانی کردم، می‌گویم.
دستت درد نکند.🌹🌹🌹

2 ❤️

812249
2021-05-29 02:08:56 +0430 +0430

خیلی عالی پیش زمینه ای برای سکس و لز های بعدی بود که بعد از مدتی دوری نوشتی مثل همیشه خوب بود واقعا این قسمت سکس نداشت اما هیجان سکسی هم کم نداشت مرسی که هستی عزیزم.

خیلی دوستت دارم مهربون ❤❤

1 ❤️

812250
2021-05-29 02:10:52 +0430 +0430

❤❤

1 ❤️

812252
2021-05-29 02:21:59 +0430 +0430

Mesle hamishe awli,va inke vaghean dorost goftin ke ba zehne ma bazi mikonin unam ye bazie jazzab, faghat ye nokte, hagh midam behetun bekhatere khastegio mashghale in etefagh pish miad ama baraye inke vazifamo dar moghabele lotfe shoma anjam bedam,ye ja mikhastin benevisin paniz bekhatere tarife mahdis eshtebahan neveshtin paniz bekhatere tarife paniz,goftam begam behetun,vaghean arzeshmande baram talashetun va tahsinetun mikonam

2 ❤️

812256
2021-05-29 02:30:33 +0430 +0430

مثل همیشه شیوا جان عالی بود
دوستانی که نقد دارن که چرا انقدر زود پانیذ وارد بازی و راز های همدیگه شدن باید گفت فکر نکنم خیلی زود هستش سیر و روند داستان رو دنبال کنید متوجه میشید سومین قسمت این مجموعه در مورد همین خواهر برادر بودش و میشه گفت به موقعه دارن از زارهای همدیگه پرده بر میدارن و به همدیگه دیتا میدن

و اینکه گل کاشتی مثل همیشه ولی یه جای کار میلنگه اونم اینکه یجوری انگاری از لحاظ ذهنی خسته هستی و این خستگی توی باطن جمله هات هست ولی به روی خودت نمیاری
ولی کسایی که از اولین نوشته هات دنبالت میکنند و با لحن و نوع نوشته هات پیگیرت هستند میتونند این موضوع رو تایید یا رد کنند
ولی به خوده من شخصا روح و باطن نوشتت این حس رو القا میکنه که خسته هستی و اون متنی رو که همیشه مینوشتی رو نتونستی بنویسی
چون این سبک ویرایش سبک خودت نیست

نمیدونم شاید اشتباه میکنم ولی تا الان حسم بهم اشتباه نگفته

در کل فوق العاده بودش و منتظر ادامه داستان هستیم

1 ❤️

812260
2021-05-29 02:34:28 +0430 +0430

خسته نباشی شیوا بانو
واقعا عالی بود
یه جاهاییش غیر قابل پیش بینی بود که جالبترش کرد و ظاهرا جالبتر هم خواهد شد
. 🌹 🌹

1 ❤️

812265
2021-05-29 04:02:37 +0430 +0430

شیوا تو عآلی هستی

1 ❤️

812270
2021-05-29 05:25:49 +0430 +0430

مثل همیشه عالی

1 ❤️

812273
2021-05-29 06:11:01 +0430 +0430

خیلی برای من گره وجود داشت … عسل با گندم ! سمیه !! بعد لیلی کجا بود !!! بعد میگه قوانین بازی رو بلدم !! دختر چقدر خوب بلدی آدم رو ب بازی بگیری 🤪🤪☹

1 ❤️

812274
2021-05-29 06:20:17 +0430 +0430

ممنون که از گندم نوشتی. دلم براش تنگ شده بود ❤️

2 ❤️

812278
2021-05-29 07:16:30 +0430 +0430

وای خدا من باز هم خوندم و خوندم و فکر میکنم داریوش و پریسا هم وارد محفل مخفی نوید شدن ک مهدیس پریسا رو هم میشناسه … واینکه عسل چطوری گندم رو میشناسه… کی قسمت بعد رو میزاری … تو خیلی خوب میتونی دهن رو سرویس کنی 😌🥺🥺

1 ❤️

812283
2021-05-29 07:55:32 +0430 +0430

‌این بار داستانت زیاد جالب نبود،خیلی خسته کننده بود، اگه داستان های قبلیت نبود،این داستانو هیچ کس نمیخوند

1 ❤️

812289
2021-05-29 08:31:49 +0430 +0430

اولا بابت داستان ممنون شیوا جان 🙏🌹⁦❤️⁩
داستانت داره شبیه داستان بازی تاج و تخت (game of thrones) میشه. یعنی میتونیم هر زوج و شخصیتی رو یک قلمرو پادشاهی در نظر بگیریم . و همین که بلاخره داستانک ها ، در بهترین نقطه طلاقی همدیگه رسیدن 👌👏.
پ.ن: پس چرا شماره عسل رو بمن نمیدی ، می‌دونی چند هفته است فیلم ترسناک ریختم تو فلش تا با هم ببینیم !🥺😢

1 ❤️

812292
2021-05-29 08:42:19 +0430 +0430

واقعا زیبا نوشتی

1 ❤️

812295
2021-05-29 08:51:03 +0430 +0430

Woow پشمام 🤯😱

1 ❤️

812296
2021-05-29 08:51:55 +0430 +0430

عالی بود عالی چقدر خوب و هیجانی و سکسی شده ممنون شیوا جون خیلی خوب بود 🌹🌹❤😘

1 ❤️

812297
2021-05-29 08:55:52 +0430 +0430

شیوا جان فووووق العاده بود این قسمت…چقدر بعد هر بار خوندن قسمت جدید بدون مرز ذهنم مشوش میشه و حس خاصی میاد سراغم…چقدر ذهن خلاقی داری لعنتی اخه تو…راستشو بگم گاهی اوقات به شوهرت حسودیم میشه برای زندگی کردن با ادمی مثل تو ولی گاهی اوقات هم شدیییید میترسم با همچین ذهن که عمق به این ترسناکی و خلاقی داره زیر یه سقف تنها باشم 😁 😁

1 ❤️

812298
2021-05-29 08:56:44 +0430 +0430

ادامه هم داره آیا ؟
خوب بود ؛
موفق باشی

1 ❤️

812300
2021-05-29 09:13:13 +0430 +0430

تبریک میگم بعد یکی دو قسمت که داستان روی سراشیبی بوده دوباره داره اوج میگیره

1 ❤️

812308
2021-05-29 09:44:52 +0430 +0430

عالی بود. دست خوش. قسمت بعدیش کی آپلود میشه؟

1 ❤️

812310
2021-05-29 09:47:02 +0430 +0430

هووووراااااا، بلاخره به گا میرن🤩

2 ❤️

812319
2021-05-29 10:36:32 +0430 +0430

من ک خوندم مخم گوزید تو چجوری نوشتی😒❤️😅

2 ❤️

812325
2021-05-29 11:15:18 +0430 +0430
E.o

چقد دیر مردیم از بس هر روز چک کردیم سایتو😑

عالی بود و جذاب✌️🌹

1 ❤️

812334
2021-05-29 12:03:57 +0430 +0430

بالاخره اومد🤓🤓🤓😍😍😍

1 ❤️

812335
2021-05-29 12:04:58 +0430 +0430

شیوا جون مثل همیشه عالی بودی مخصوصا تیکه آخر که مثل موبر عمل کرد مشتاقم بدونم چه اتفاقی افتاده که گفت ایندفعه رو نمیبازم

فقط این تیکه داستان باگ داشت از نظر من البته
ژینا رو به من گفت: همیشه دوست داشتم یه خواهر شبیه خودم داشته باشم. اما بهم ثابت شده که هیچ کدوم از خواهرها، شبیه هم نیستن.
برای چند ثانیه با پانیذ، چشم تو چشم شدم. منم همیشه مثل ژینا فکر می‌کردم. اینکه پانیذ حتی یک ذره هم شبیه من نیست

درحالی این رو گندم گفت که یه تیکه بالاتر گفت تو مثل خودمی

و یه سوال مگه داستان شایان و گندم به زمان حال رسیده؟ مگه پریسا نبود که تو زمان حال بود؟
و لطفا خصوصیت رو چک کن😘

1 ❤️

812348
2021-05-29 13:11:29 +0430 +0430

به به هیجان!

1 ❤️

812354
2021-05-29 13:40:42 +0430 +0430

شیوا شیوا شیوا

1 ❤️

812359
2021-05-29 14:01:15 +0430 +0430

سکانس آخرش سیفون هر تصوری که از مانی داشتمو کشید

لایک مثل همیشه

1 ❤️

812360
2021-05-29 14:03:59 +0430 +0430

هر چیزی ی حد و اندازه ای داره و با هر معیار اخلاقی هم ک نگاه کنین،روابط و موضوعات تابو،بسیار آسیب رسان(از نظر روانی و مغزی)،ضد اخلاق و ضدعقل هست.
انگار آلبر کامو یا مارکز داستان نوشتن ک این همه لایک و غشی میبینیم.
تعجب میکنم این همه لایک،تحسین،تعریف،تشویق و شوق و انتظار برای ادامه داستان هایی از این دست…
پس معلوم میشه ک اینجا هیچکس فکر نمیکنه!!!

1 ❤️

812362
2021-05-29 14:15:27 +0430 +0430

به به چه عجب بلاخره شیوا خانم ادامه مجموعه رو گزاشتن…
خیلی هم عالی بود اما به نظر من گندم به مهدیس اعتماد نمیکنه…
بی نهایت منتظر ادامه داستان هستم…

1 ❤️

812364
2021-05-29 14:21:42 +0430 +0430

انقدر که منتظر این قسمت بودم منتظر فصل آخر گات نبودم😂😂😂

2 ❤️

812366
2021-05-29 14:24:03 +0430 +0430

محشر بود شیوا خانم محشر!!!

1 ❤️

812369
2021-05-29 14:41:43 +0430 +0430

خیلی عالی
بعدیشو زودتر بزار لطفا

1 ❤️

812371
2021-05-29 14:43:33 +0430 +0430

جونت بالا بیاد دختر، کشتی ما رو تا این قسمت اپ کردی،
عالی بود ولی متاسفانه این قسمتش کوتاه بود

2 ❤️

812372
2021-05-29 14:45:26 +0430 +0430

با پای بانداژ رفت زیر دوش!!!

1 ❤️

812373
2021-05-29 14:52:30 +0430 +0430

کشتی منو تا پست کردی
منتظر قسمت بعدی هستم 😊😊😊

1 ❤️

812375
2021-05-29 15:01:38 +0430 +0430

ممنون بابت داستان جدید، امیدوارم قسمت بعدی در مورد مهدیس و سحر و لیلی و ژینا باشه.

1 ❤️

812377
2021-05-29 15:18:48 +0430 +0430

بی صبرانه منتطر قسمت بعدی هستیم

1 ❤️

812378
2021-05-29 15:20:49 +0430 +0430

این داستان تنها داستانی که برام ارزش خریدن داره
شیوا خانوم قلمتون فوق العادس

1 ❤️

812382
2021-05-29 15:54:00 +0430 +0430

ایوا دارین خانم

1 ❤️

812392
2021-05-29 18:15:08 +0430 +0430

پووووفففففف
این دیگه چه مزخرفاتی بود شیوااااااا جان
یعنی قشنگگگگ مخم گوزید
خدا لعنتت نکنه دختر
الان تا قسمت بعد هر روز و هر لحظه باید بشینم یه سناریو بچینم برای ادامه داستان
خیلی عالی یه هیجان فوق‌العاده به جریان داستان تزریق کردی
مرسی که مینویسی 😍😍😍🤗🤗🤗🤗🤗🤗

1 ❤️

812393
2021-05-29 18:28:38 +0430 +0430

هر بار بعد از خوندن قسمت جدید دوست دارم سرم رو بکنم زیر آب و فریاد بِکِشم از شدت هیجان
به نظر تصویر کلی داستان داره واضح تر میشه
واضح تر از همیشه

تنها اشکال نوشتاری که دیدم این بود که ابتدای گفت و گوی مهدیس و گندم توی برج میلاد به جای کلمه مهدیس از کلمه پانیذ استفاده کردی

… چند خط اول دستم رفت که یه کارایی بکنم ولی بعدش که یهو گندم گفت توی خواب بوده یجورایی به خودم خندیدم
خیلی ممنون و خسته نباشید بابت زحماتتون

1 ❤️

812394
2021-05-29 18:32:32 +0430 +0430

خودم ریختم پشمانم باقی موند :|

1 ❤️

812395
2021-05-29 18:59:07 +0430 +0430

😍😍😱😓ووووویییی چه حساس شد شیوا جان لطفا زودتر قسمت بعدیش رو آپ کن 😢

2 ❤️

812396
2021-05-29 19:14:46 +0430 +0430

بیشتر از اینکه اسمت باشه صفتته. شیوا

1 ❤️

812401
2021-05-29 20:18:33 +0430 +0430

قلمت خوب و روونه. داستانم هیجان خوبی داره. منتهی دوتا توصیه: اول اینکه آخر داستانو حتی اگه مخاطبا حدس زدن عوض نکن(احتمالا خودت میدونی ولی جهت محکم کاری گفتم. هنوز اعصابم سر گیم آف ترونز و شینگکی نو کیوجین خورده) دوم راجب دیالوگاس. اواسط بهتر شده بود ولی بازم بعضی وقتا بنظر میرسه جای همه کارکترا یه نفر داره حرف میزنه. سعی کن موقع دیالوگا بیشتر شخصیت و طرز حرف زدن کارکتر رو مد نظر قرار بدی و وقت بیشتری برای دیالوگا بزاری. سعی کن قسمت آنالیز کردن اتفاقات رو فقط برای یه شخصیت باهوش بزاری و برای همشون اون حد باهوش و محتاط بودن رو قائل نشی. غیر از اینا، داستانت واقعا خوبه و با اینکه تمش فانتزی و ماجراجویانه نیست، ولی کسی مثل من که فقط داستانای اینجوری رو دنبال میکنه همیشه منتظر قسمت بعدشم. موفق باشی 👍

2 ❤️

812403
2021-05-29 20:44:26 +0430 +0430

عجب پایانی داشت **** 👌

1 ❤️

812404
2021-05-29 20:45:05 +0430 +0430

اوایل از دستت ناراحتت میشدم اونقد که دلم میخواست ببخشید البته ها ولی جرت بدم ولی وقتی یکم دقت کردم دیدم خیلی چیزا میشه از داستانهات یاد گرفت به شرطی که با یه دید کور و احمقانه بهش نگاه نکن. مشکلات روانی و اخلاقی که با چندتا راهکار ساده توی خونواده میشه حلش کرد مثل عشق علاقه توجه که بدبختانه بدجوری جاش توی زندکی ماها خالیه.
بابت رک بودن‌ اول حرفم بازم شرمنده

2 ❤️

812405
2021-05-29 20:52:22 +0430 +0430

می‌دونستی تنها تو توی این دسته بندی (خواهر ) از من جلو زدی، ۸۹ امین لایک تقدیمت👍💓

1 ❤️

812413
2021-05-29 22:52:02 +0430 +0430

واو واو واو

1 ❤️

812421
2021-05-29 23:18:33 +0430 +0430

به نظرم با این ذهن خلاق یه سناریو بنویس بده اسپیلبرگ یه فیلم چند قسمتی ازش بسازه
خیلی عالی .موفق باشی
توصیه جدی بود .نه حالا اسپیلبرگ ولی میتونی سناریو خوب بنویسی
یه کارگردان داغونم هست معرفی کنم بهت😂😂😂
البته داغون مثل خودم.

1 ❤️

812443
2021-05-30 00:51:16 +0430 +0430

بابا پشماااااااااااااااااااااام!
ایول داری شیواجان باقدرت ادامه بده

1 ❤️

812455
2021-05-30 01:21:04 +0430 +0430

اگه اشتباه نکنم این باید چهارمین مجموعه داستانی باشه که ازت می خونم و چیزی که واقعا مشهوده ، پیشرفتت از داستان شیوا تا بدون مرزه.
شخصیت ها توی این مجموعه به نظرم واقعی تر و ملموس تر هستن و حتی بستر داستانی هم بیشتر به واقعیت نزدیکه.
یه نکته دیگه از بدون مرز که من واقعا دوست داشتم اینه که مخاطب یه آشنایی ریزی با شخصیت ها پیدا میکنه قبل از اینکه اون شخصیت کاملا وارد داستان بشه و به قولی اون کاراکتر هایپ میشه برای مخاطب.
و در اخر اینکه امیدوارم کاراکتر نویدزارعی ارزش این همه هایپ رو داشته باشه

1 ❤️

812474
2021-05-30 01:52:32 +0430 +0430

👍

1 ❤️

812475
2021-05-30 01:53:23 +0430 +0430

پشمااااااااااااااام شیوا دهنت سرویس مخ نیست که انگار ابر کامپیوتره😐😐😐😐چکار داری میکنی؟

1 ❤️

812483
2021-05-30 03:14:17 +0430 +0430

شیوا عالی بود فقط یه سوال؟؟؟
منظورت از سمیه همون سخر یود یا نه ،یه شخص جدید اومده،
چون اسم سحر تو دوستاش نبود، از لیلی ،ژینا و حتی مریم حرف زدی الا سحر

1 ❤️

812491
2021-05-30 04:44:37 +0430 +0430

تمام موهای تنم سیخ شدن 😐

1 ❤️

812496
2021-05-30 05:07:59 +0430 +0430

اوهههههههه مای بجای گاد,خدا.
الآن ساعت دقيقا چهار و سی و یک دقیقه هست اینجا اونجا ۶‌:۰۱ دقیقه تازه داشتم تو چرت میرفتم که بعد از این داستان بخوابم حتی کامنت رو فردا تایپ نکنم فردا کامنت بزارم، آخرین سطور داستان چنان خواب و چرت و حتی شورت نپوشیدمو پاره پوره کرد 😀
یهوی اون oh my God رو گفتم، عالی و باز تو لنتی رسیدی به انتها داستان شروع کردی با روان ما بازی کردن؟
عالی بود شیوا واقعا بدون هیچ حرفی
دست مریزا ، یک کامنت دیگه میخوام بزارم اگر درد چشمم و اون حالت اشک دار شدنش بهتر شد اینکارو الان انجام میدادم نشد فردا میزارم
امضا:اینجانب

1 ❤️

812498
2021-05-30 05:13:35 +0430 +0430

شیوا
بنویس با چشمانی خیس

1 ❤️

812503
2021-05-30 05:58:08 +0430 +0430

چرا فکر میکنی همه از تو و فکر و شعور تو و اون معلومات تو پایین تر هستند؟
kamran_36
چرا جای همه حرف میزنی؟
نگاه اگر خودتو با سواد میدونی
به اندازه تو و چندین دوست و رفیق ت و حتی همسایه هاتون تحصیلات عالیه داشتم،(((نمیزارید آدم حرف نزنه، حسادت چنان کورت کرده که خودتو بالاتر از اونهمه انسان که دارند لذت میبرن از داستان و شهوانی تنها جایی هست که برادر به برادر خودش باج نمیده چه برسه به به و چه چه الکی)))
اگر خودت رو دلسوز این ملت میدونی، پس چرا جز شعار دادن اونم با اسلحه تایپ و ناشناس اونم کجا تو شهوانی منبر رو شدی؟
اگر خودت رو… بابا جمع کن تو حتی بوق هم نیستی ، از حسادتت که بگزریم ی آدم خیلی خواهان انگشت نما شدن و برعکس همه باشی که دیده بشی اما متاسفانه اینقدر تو ذوق میزنه حتی اون تایپت که والا من خیلی خل تشریف دارم جواب ی مشت حرفهای مفت ترو میدم. تو انگار جای صدها نفر هستی که به زور اسلحه اومدن زیر این داستان و داری فداکاری میکنی و نظر اصلی اونارو میگی. میدونی اولین نظر کسی کامنت ترو ببینه چی میگه؟ آخی بیچاره چقدر دوست داره با برعکس بودن نظر خودنمایی کنه
قبلا گفتم
و با آتش نشانی تماس گرفتم که ای داد ای هوار سوخت سوخت
مامور آتش نشانی: چی و کجا آدرس بده
اینجانب:بنویسید لطفا
اینترنت، شهوانی، زیر داستانهای خربکارترین نویسنده شیوا بانو، یکی دو نفر دارنند از حرص و حسادت میسوزنند
مامور آتش نشانی: برو عامو حال نداریم والا بزار بسوزه هم خودش هم دیگه دیگه، داستان که آدرس دادی عالیه پس این افراد بسوزند بهتر تر تر تره 😁
بوق بوق بوق
ااااا لاشی قطع کرد که،
بعد از چند دقیقه جواب کامنت منو
… هوی لاشی خودتی خا منم دل دارم دیگه دارم داستان می خونم
متاهل باشی ، بدنبال مفعول، و خدا داند چه چیزهایی دیگه بعد ادا بزرگان را در بیاری
ای کمرم رگ ب رگ شد
خودت این دو مورد تو کامنتت بخون
بگو اینو کسی دیگه تایپ میکرد چه چیزی میگفتی در موردش؟
)لایک،تحسین،تعریف،تشویق و شوق و انتظار برای ادامه داستان هایی از این دست… پس معلوم میشه ک اینجا هیچکس فکر نمیکنه!!!))) نه شما فقط فکر کردن میدونی چیه
)))انگار آلبر کامو یا مارکز داستان نوشتن ک این همه لایک و غشی میبینیم.)))
نخیر بیجا کرده کسی برای داستان غش کنه
همه باید برای کامنت تو بغشن،
End
امضا:اینجانب

2 ❤️

812504
2021-05-30 06:05:11 +0430 +0430

Kgb49
اوه واي اي ماي ساي،
شرافت رو اگر تونستی بخش کنی
بعد بیا اینجا برو رو منبر و بشو کارگاه گجد، 😁
از طرف نویسنده و تمامی کامنت گذاران این داستان از شما تشکر میکنیم که محتواي فكر خودت رو كامنت گذاشتی و تشکر بابت کلاس گذاشتن و تدریس شرافت
برای همه .
استاد بی غر با غر بدون غر
امضا:اینجانب

1 ❤️

812512
2021-05-30 07:32:58 +0430 +0430

شیوا بانو
نگو که مثل فیلمای جمهوری اسلامی آخر کار گندم از پاسخ دادن به هوای نفس و پیروی از تمایلات جسمی و دنیوی و بخاطر شارلاتان بودن افرادی که در این مسیر هستند آخر و عاقبت به قعر دنیای تاریک پلیدی سقوط میکنه و هیچ ارمغانی به کف نمی آورد و به خدا ، پیغمبر ، دین مبین اسلام و به ویژه آقا و بصیرت مد نظر آقا پناه می آورد و جزء بنده خاص خداوند متعال و البته پیرو و رهرو آقا و دختر معنوی ایشان و راهی بهشت میگردد و این سعادت نصیب تمام شخصیت های بدون مرز خواهد شد بغیر از مغضوبین و گمراهان …

1 ❤️

812514
2021-05-30 07:57:37 +0430 +0430

پس سحرش کو ؟؟؟
بدون مرز بشدت فقر سحر داره …
بسیار عالی و زیبا و حرفه ای …
همیشه سپاس گذار زحمات تو بانوی بزرگوار هستم …

2 ❤️

812525
2021-05-30 09:03:23 +0430 +0430

شيوا جان سلام دوباره
من داستانهاتو دنبال ميكنم
جاي سحر توي اين قسمت خالي بود
دوم شخصيت مهديس فوق العاده شده
مرسي از قلم توانات
و مطمعنم كه رمان نويس هستي كه كتابي هم بچاپ رسوندي
قلمتو شناختم فقط دنبال كتابتم 😍

2 ❤️

812532
2021-05-30 09:59:07 +0430 +0430

اخرشو عین سریالا تموم کردیا😂
این خط داستانیو بیشتر متمرکز باش و زود ب زود بنویس لطفا🥺

1 ❤️

812535
2021-05-30 10:11:43 +0430 +0430

آفرین و خسته نباشید میگم ولی کاش یکم زود تر داستان هاتون رو بزارید مردیم از انتظار😂😂
اینقدر غیرقابل پیش بینی شده این داستان فکنم قسمت بعدی اکبر خرمدین هم وارد داستان بشه😂😂
از سحر هم بگو دلمون براش تنگ شده😂😂
خلاصه اینکه دمت گرم👏👏👍

1 ❤️

812555
2021-05-30 13:08:59 +0430 +0430

شیواجان داستاناتو دوست دارم ولی لطفا اینجوری پیش نرو که دیگه همه باهم سکس کنن،والا فقط مونده مامان باباهاشونم بکنن 😁
البته درنهایت داستان خودته،هرجور صلاح میدونی ❤️

1 ❤️

812558
2021-05-30 13:32:53 +0430 +0430

عاااالی بود مثل هر کدوم از قسمت های قبلی
ممنون شیوا جان❤️
من میخواستم یک موضوعی رو تحلیل کنم ببینیم میتونیم زودتر از شیوا گره از این داستان باز کنیم؟

اولش فقط میخوام یه سوالی بپرسم و اون اینکه این نوع ترتیب گذاشتن داستان ها دلیل خاصی داره چون اول از هر خط داستانی چهار قسمت پشت هم آپلود شده بعد هم سه قسمت پشت هم؟ و اینکه قراره همه داستان هارو به زمان حال برسونی؟

⚠️دوستان امکان داره بحث بعدی باعث لو رفتن ادامه داستان بشه اگر دوست ندارید مطالعه نکنید⚠️

خب بریم سر بحث جذاب این قسمت
باز هم مثل همیشه یه عالمه سورپرایز(شگفتانه😂) داشت مثل پاراگراف آخر اونجایی که مهدیس میگه ایندفعه نمیذارم مانی برنده بشه
با توجه به این مورد یعنی یکبار دیگه همچین اتفاقی افتاده(تا اینجارو که همه میدونن پس خنجر به کس فیل نزدم)اما بحث اصلی اینه که چه اتفاقی افتاده
خب فکر کنم اینم تا حدودی مشخصه:
احتمالا شخصی که مهدیس دوستش داشته رو مانی و گروه داریوش اینا قاپ زدن

شاید شما هم همین الان به فکر سحر بیفتید دقیقا مثل من
چون سحر که دوست جون جونی مهدیس بود داخل رستوران نبود و ازش هیچ حرفی هم زده نشد ولی بعد از اینکه در مورد سحر فکر کردم دیدم تقریبا احتمال اینکه سحر رفته باشه سمت گروه داریوش اینا زیر یک درصده(البته از شیوا هیچی بعید نیست)
اما خیلی اتفاقی یاد یه نفری افتادم که با اینکه اسم و مشخصات و عکسش تو اطلاعات داستان اومده ولی فقط یکبار ازش حرف زده شده
بعععلللللههههه درست فهمیدید «روناک»
اصلا خودم پشمام ریخت
اینم بگم که روناک دقیقا شرایط گندم رو داره یعنی مهدیس روناک رو هم دوست داشت و روناک یه ویژگی خاص دیگه هم داره:
مخزن اطلاعات نوید برای داریوش
خلاصه که اینم یه احتماله دیگه

البته اینا همش حاصل تراوشات ذهن مریض بنده هستش

2 ❤️

812560
2021-05-30 13:35:22 +0430 +0430

زیبا

1 ❤️

812567
2021-05-30 14:12:44 +0430 +0430

بیصبرانه منتظر قسمت بعدی هستم شیوا جان موفق باشی

1 ❤️

812588
2021-05-30 18:01:52 +0430 +0430

مبشه لطفا وقتی اولین کامنت رو برای مجموعه بدون مرز میزاری لینک باشن؟ قبلا از اونا استفاده میکردیم و راحت تر بود

1 ❤️

812591
2021-05-30 18:16:03 +0430 +0430

واقعا داره به جاهای جذاب داستان میرسیم .عالی بود لایک

1 ❤️

812603
2021-05-30 20:39:26 +0430 +0430

مرسی بابت داستانای خوشگلت و زحمتی که میکشی.
فقط لامصب مثه سریالای صدا سیماست که هر ده روز ی قسمتی ازش میذاره

1 ❤️

812613
2021-05-30 23:01:51 +0430 +0430

با احترام من فکر میکنم هر سه شخصیت های راوی ، خیلی شبیه هم روایت میکنن که خب این طبیعیه چون نویسنده یک شخص هست ، ولی فکر میکنم ویژگی های اخلاقیشون و همه چیزشون ، شاید حتی خوشگلیشون شبیه هم هست یعنی سه نفر یکی شدن توی داستان.حس متفاوتی بهم ندادن ، شاید من بد خوندم😂😲😲😙

2 ❤️

812629
2021-05-31 00:39:07 +0430 +0430

وات ده فاک. سحر کو؟ ژینا و لیلی و مریم بدون سحر هیچ پخی نیستن. سحر کووووووو؟؟؟؟؟

2 ❤️

812642
2021-05-31 01:00:24 +0430 +0430

Wat the fak
خیلی غیر منتظرهبود مهدیستوی این اوضاع دمتگرم ولی این که چه جوری فهمیده هم خیلی جذاب میشه خیلی مشتاق قسمت بعدی هستم و امیدوارم تا اخر هفته نشده بزاریش

1 ❤️

812702
2021-05-31 07:40:16 +0430 +0430

👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
من پنج ابتدایی رو گرفتم، ننم گفت دیگه بسه، به مغز بچم فشار میاد، 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
البته، کلی پول داد و مدرک منو قاب کرد زد وسط پذیرایی،
به همه هم میگفت؛ الهی شکر، که بچم با همه خلو چلیش،
تصدیق 5 ابتدایی رو گرفت، 😁😁😁😁😁😁😁😁😁
از اون موقع تا حالا، آنقدر که تو این داستانت، درگیر شدم، هیچوقت آنقدر فسفر نسوزو نده بود مغزم، 😂😂😂😂😂😂
عالی بود، دختر👏👏👏👏👏👏👏

1 ❤️

812710
2021-05-31 08:45:36 +0430 +0430

1 ❤️

812724
2021-05-31 09:47:19 +0430 +0430

#حرفی_ندارم
#حرفی_ندارد

1 ❤️

812736
2021-05-31 10:32:59 +0430 +0430

مثل همیشه ترکوندی‌👌🏻

2 ❤️

812739
2021-05-31 10:55:25 +0430 +0430

چرا من فکر کردم این یه داستات مستقل کوتاهه و شروع به خوندنش کردم ؟
وسطاش احساس کردم یه چیزی درست نیست، مهدیس آشنا میزد، شایان مانی، گندم، یکهو به خودم اومدم دیدم دارم بدون مرزی که قرار بود بعد کنکور بخونم رو از وسطاش میخونم بدون اینکه حتی متوجه بشم :)))

1 ❤️

812748
2021-05-31 11:32:59 +0430 +0430

داستان داره بیخ پیدا میکنه

از قلمت خیلی خوشم میاد 👌 👌 👌

1 ❤️

812761
2021-05-31 13:21:12 +0430 +0430

سلام شیوا امیدوارم حالت خوب باشه
من فکر کنم جزو معدود کسایی باشم که قسمت سکسی داستان زیاد براش مهم نیست😁 بیشتر دنبال هیجانشم
موفق باشی

2 ❤️

812763
2021-05-31 13:22:43 +0430 +0430

تا شیوا خانوم کل مردم ایران رو جنده نکنه ول‌کن نیست. یا باید بریم گروه شیرازیها یا گروه تهرانیها. رقابت سختیه

2 ❤️

812766
2021-05-31 13:41:33 +0430 +0430

جالب شد بیشتر منتظر باقیست شدم یه حدس های هم زدم
گندم داره اینا را برای یه بازپرس تعریف می‌کنه مانی یا مهدیس هم به قتل رسیدن

1 ❤️

812770
2021-05-31 14:32:41 +0430 +0430

عالی بود شیوا جون مثل همیشه. دیگه هیچوقت انقد منتظرمون نزار نگارنت شده بودیم

1 ❤️

812804
2021-05-31 22:52:37 +0430 +0430

بسیار بسیار عالی و جالب
فاز پلیسی خوبی داشت

1 ❤️

812849
2021-06-01 02:08:44 +0430 +0430

خسته نباشی
از اول معلوم بود که نویسنده قوی یی هستی .در تصویرسازی و شرح جزییات سطح تون خیلی بالاست
من بعضی کارهاتونو می خونم و می خوام یه انتقاد کنم.
مجموعه کارهاتون مثل یه باغ یا گلخونه است که هر بار به یک بخشش می رسین و برجسته اش می کنین .به نظرم دارین یک محتوای ذهنی رو مدام تکرار می کنین و این ممکنه جلوی پیشرفت تون رو بگیره

1 ❤️

812889
2021-06-01 09:05:22 +0430 +0430

شیوا تو خوب مینویسی
فقط یه خواهش خیلی خیلی بزرگ
لطفا لطفا لطفا از هر طریقی که میدونی و من نمیدونم باید با ادبیات پیشرو ایران و جهان رابطه ی تنگاتنگ داشته باشی و این همه به به و چه چه اعضا نباید دلیلی باشه که تو رو در این سطح نگه داره .

1 ❤️

812900
2021-06-01 10:16:11 +0430 +0430

عالی عالی زودتر قسمت بعد را بنویس

1 ❤️

812908
2021-06-01 11:40:15 +0430 +0430

شیوا تو خوب مینویسی
فقط یه خواهش خیلی خیلی بزرگ
لطفا لطفا لطفا از هر طریقی که میدونی و من نمیدونم باید با ادبیات پیشرو ایران و جهان رابطه ی تنگاتنگ داشته باشی و این همه به به و چه چه اعضا نباید دلیلی باشه که تو رو در این سطح نگه داره .

1 ❤️

812909
2021-06-01 11:57:44 +0430 +0430

واقعا دستت طلا
نوشته هات خیلی شیک مجلسی تو نیم ساعت انواع و اقسام احساسات رو تو وجود آدم قلقلک میده…

1 ❤️

812943
2021-06-01 18:12:33 +0430 +0430

تو رو جون هرکی دوس داری ادامه بده.🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏❤️

1 ❤️

812972
2021-06-01 23:34:59 +0430 +0430

مثل همیشه عالی
فقط یک جا اشتباه تایپی داره: پانیذ بخاطر تعریف پانیذ کمی صورتش سرخ شد و …

1 ❤️

813029
2021-06-02 05:16:23 +0430 +0430

جون رسیدیم به قسمتی که دوسداشتم… مانی عاشقه گندم میشه

1 ❤️

813052
2021-06-02 08:49:31 +0430 +0430

شیوا؛
سه قسمت اخیر بد بود!
یک مشکلی که نمیدونم چرا برطرف نمیکنی پرگویی توی دیالوگ‌هاس. چرا بی‌جهت بسطشون میدی وقتی همه‌چیز واضحه؟
سبک نوشتنت گنگ و پیچیده نیست مشخصن نیازی هم به توضیح اضافه نیست!
این قسمت هم مثل دو قسمت قبل‌تر انسجامی که باید می‌داشت رو نداشت و حس میکنم جاهایی داری به زور نقاط داستانو به هم میچسبونی -هرچند ممکنه اشتباه حس کنم.

توی نوشتن بغایت باهوشی و خیلی توانمند.
امیدوارم داستانت جزو اون دسته نباشه که خوب شروع میشه و متوسط یا بد تموم!

1 ❤️

813067
2021-06-02 10:32:05 +0430 +0430

سلام شیوا جان، اگه ممکنه تصاویر شخصیت های جدید رو هم به تاپیکت اضافه کن. اینجوری بهتر میشه تصویری که خودت از شخصیتهات داری رو تصور کرد

1 ❤️

813072
2021-06-02 11:54:30 +0430 +0430

اینقدر طول کشید ک شخصیتا یادمون رفت 😂 😂
پریسا کی بود؟؟؟

1 ❤️

813094
2021-06-02 14:37:34 +0430 +0430

سلام شیوا بانو
من به خاطر تو بعد اینهمه سال تو این سایت ثبت نام کردم

اول اینکه انقد تو انتظار قرار نده مارو لعنتی😄😄

دوم اینکه ایکاش عکس برای شخصیتات نمیزاشتی تا ما با تصور وتخیل ذهنی خودمون از دید خودمون ارتباط بگیریم و تصویر سازی کنیم

سوم اینکه قلمت پررنگ باشه همیشه؛تو یجور خدایی چون هر کلمه از داستاناتو میخونم ستایشش میکنم

1 ❤️

813095
2021-06-02 14:38:07 +0430 +0430

بسیار بسیار خدا قوت و خسته نباشی
شیوا شاید به این واقعیت پی بردی که تو این سایت شدی شخصی که برای خیلی خانمها و دخترا الگویی و یه همزاد پندار به شمار میایی.

من بارها دیدم یه دختر هزار و خورده ای آدم لایکش کردن بعد اون فقط تو رو لایک کرده این یعنی دقیقا اون تو رو الگو قرار داده که اینقدر طرفدار داره…
یعنی خیلی از افراد سایت محبوبیتشون از پشت شما نشآت گرفته…

حالا لطفا سوالات رو جواب بده…
۱. این موضوع باعث خدشحالیته یا ناراحتیته؟
۲.غرور پیدا میکنی یا بیشتر خودتو با همه راحت میدونی؟
۳.و سوال آخر تا اینجا راه رو درست امدی و از عملکردت تو سایت راضی هستی…‌؟

ممنونم از اینکه جواب میدی؟
😊

1 ❤️

813096
2021-06-02 14:48:26 +0430 +0430

https://shahvani.com/forum/topic/چهارتا-از-خطرناک-ترین-نویسنده-های-سایت-را-بشناسید?page=3

لطفا یه سر به این تاپیک بزن این فرد رو میشناسی ببین در موردت چی نوشته دوست دارم یه جواب منطقی بدی بهش.

1 ❤️

813110
2021-06-02 15:51:24 +0430 +0430

خوندن داستانهاي شما به غايت جذابِ، قلمتون عالي‌ست شما در ايجاد فضاسازي اروتيك به نظرم عالي كار ميكند علاوه به تسلط و اشرافتون به داستان و عناصر و اصول داستان نويسي چيزي كه بشددت در داستانهاي شما برجسته و قابل تاملِ تاثير گذاري داستانهاي شماست
تابو شكني در داستانهاي شما به تاثير گذارترين شكل انجام ميشه . در پرداخت كاركترهاتون و ايجاد فضاي اروتيك خوب عمل مي كنيد شخصيتهاي ملموس و واقعي در فضاي كاملا ايرانيزه شده و رئاليته مسحور كننده داستانهاتون عميقا گيراست
بعد روانشناختي كاركترهاي داستانهاي شما قابل تامل و بررسي و اساسا وجوه روانشناختي ضمني داستانهاتون پتانسيل وسيعي براي تحليل روانشناختي داره به نظرم مي رسه بايد تاكيد ميكنم بايد داستانهاي شما رو به لحاظ روانشناختي و اجتماعي و فرهنگي تحليل و بررسي كرد. داستانهاي شما مخاطب رو بي پرده و در فضايي جذاب و تاثير گذار مواجه مي‌كنه با زندگي در پرده‌ي امروز نسل جوان بخصوص نسلهاي دوم وسوم و چهارم بعد از انقلاب مصادره شده ي 57 حال رخ داد هاي كه در زيست بسياري از نسلها نهفته و آشكار جاري‌ست
از اين رو پيشنهاد ميكنم تايپيكي يا بخشي رو راه اندازي بشه كه داستانهاي شما و داستانهايي از اين دست كه قابليت تحليل داشته باشن رو توسط اعضايي كه متخصص و علاقند به تحليل واكاواي وبررسي بشه حدس ميزنم چنين بخشي مثل داستانهاتون پر طرف دار و تاثير گذار خواهد بود.

1 ❤️

813115
2021-06-02 16:25:06 +0430 +0430

سلام شیوا بانو
من به خاطر تو بعد اینهمه سال تو این سایت ثبت نام کردم

اول اینکه انقد تو انتظار قرار نده مارو لعنتی😄😄

دوم اینکه ایکاش عکس برای شخصیتات نمیزاشتی تا ما با تصور وتخیل ذهنی خودمون از دید خودمون ارتباط بگیریم و تصویر سازی کنیم

سوم اینکه قلمت پررنگ باشه همیشه؛تو یجور خدایی چون هر کلمه از داستاناتو میخونم ستایشش میکنم

2 ❤️

813132
2021-06-02 17:46:50 +0430 +0430

من از قسمت اول این مجموعه رو همراهتون بودم و تمام قسمت هارو خوندم تاحالا هم نظری توی سایت ثبت نکردم و این اولین نظرمه واقعا در وصف قلم شیوا و روان تون هیچ کلمه ای کافی نیست اما در مورد داستان اتفاقات توش و روابط موجودش میتونم بگم واقعا ذهن دارکی دارید هیچوقت همچین داستان سیاهی حتی تو ژانر های دیگه‌ی خارج از مسائل سکسی نخونده بودم

3 ❤️

813133
2021-06-02 18:25:18 +0430 +0430

من دیگه چیزی به اسم اپلاسیون نمیشناسم
میام قسمت جدیدو میخوندم پشمام خودش میریزه😂😂😂😂
احتمالا ادامه داستان نوید هم ملحق میشه و یه دوگانگی سکسی پیش میاد
😂😂همچین فیلسوفانه نظر میدم😂
مثل هیشه عالی♥️🌹

2 ❤️

813222
2021-06-03 01:25:47 +0430 +0430

خدایا یه رفیق لز همه جوره بهم بده

1 ❤️

813257
2021-06-03 02:16:06 +0430 +0430

من پیشنهاد می کنم خواننده های این داستان و بقیه کارهای کاربر خانم شیوا فیلم misery 1990 رو ببینن.
در اون فیلم یک نویسنده ی پرطرفدار که مجموعه رمانی نوشته بود و در آخر شخصیت اصلی داستانش کشته می شد، دچار سانحه ای شد و به طور معجزه آسایی توسط یکی از طرفدارهای درجه یک اش نجات داده شد و مورد مراقبت قرار گرفت. اما این طرفدار با پایان آخرین کتاب مجموعه موافق نبود و به روش های عجیبی می خواست نویسنده را مجبور به تغییر پایانبندی و ادامه مجموعه شود!
امیدوارم کسی ناراحت نشه ولی به نظر من بعضی طرفداران خانم شیوا دارند همچین کاری با ایشون می کنند.
اگه وقت داشتید فیلم رو ببینید

2 ❤️

813260
2021-06-03 02:22:51 +0430 +0430

نمیدونم تا حالا در مورد ذهن یه داستان نویسی حرفه ای تو کامنتهام مطلبی نوشتم یا نه البته اگه بخوام کل مطلبو مو شکافانه توضیح بدم میشه مثنوی هفتاد من کاغذ همینقدر بگم که ذهن یه نویسنده حرفه ای بنا بر توانایی هایی که داره لول بندی میشه یکی از لولهای بالای این طبقه بندی به دارنده ذهن مستعد تعلق داره به کسی که داستان نوشتن تو خونشه و قادره کسالت بار ترین وقایع یه زندگی رو طوری تعریف کنه که تو جات میخکوب بشی به ذهنی که این توانایی رو داشته باشه میگن مالک یه ذهن مستعد این موهبتیه که اکتسابی نیست وبه خاطر همینم هر کسی نمیتونه صاحب این عنوان بشه یه لول بالاتر از اون به مالک ذهن پیچیده تعلق میگیره ذهن پیچیده به ذهن مستعدی گفته میشه که قادره پیچیدگی ذهنشو به داستانهاش منتقل کنه و با طراحی دقیق ذهنش چندین موضوع مختلف رو در داستانش بطور همزمان پیش ببره ،و در این پروسه وقایع رو در دل داستان بشکلی پرورش بده که در خدمت موضوع اصلی قرار بگیرن این کاری نیست که از عهده هر داستان نویسی بر بیاد برای شناخت بیشتر و کاملتر ذهن پیچیده یک داستان نویس و خواندن داستانهایی از این دست کافیه به داستانهای سریالی که شیوا واسه این سایت نوشته مراجعه کنین

3 ❤️

813349
2021-06-03 10:52:45 +0430 +0430

آقا اگه یه روزی این بدون مرز تموم بشه من دق میکنم.

ای لعنتی جذاب نویس.

خداوند تو رو حفظ کنه.

خیلی زیرکانه آدمها رو وارد قصه میکنی.

1 ❤️

813425
2021-06-03 18:15:11 +0430 +0430

پسرجون کمتر جق بزن همیشه بزن. اسمتم اصغره ولی نوشتی شیوا. کیر کلفت خواستی در خدمتم.

0 ❤️

813609
2021-06-04 15:43:37 +0430 +0430

نمیدونم چرا وقتی این شیوا داستان مینویسه یا مطلبی کس شعری چیزی تایپ میکنه اینهمه ادم به به و چه چه میکنن
دوتا داستان واقعی از کس دادن خودت بگو

1 ❤️

813696
2021-06-05 02:05:24 +0430 +0430

من خیلی از هنر نوشتن شما خوشم میاد و فانتزی هایی که می گید وصف نشدنیه از خانوادگی تا همجنسگرایی و اصل داستان سکسی هم همینه چیز هایی رو بخونیم که توی واقع غیر ممکنه اتفاق بیوفته و از درام شکل گرفته توی داستان لذت می برم بالا و پایین ها و طنز و تراژیک هاا اما امیدوارم که سبک داستان از اروتیک به سمت تراژیک نره توی دو قسمت قبلی منو حسابی ترسوندید که دارید داستان رو به سمت تراژیک می برید واقعا داستان تون و شخصیت هاش رو دوست دارم دلم نمی خواد به خاطر حجم بالایی تراژیک و عدم اروتیک خوندنشون رو متوقف کنم

پ.ن : یه دنیا واقعا یه دنیا ممنون از داستان قشنگت و امیدوارم همیشه بدرخشی و جایی که ارزشت رو بدونند چاپ بشه و من یه نسخه بخرم و بگم اره من از اول داستان گندم رو می خوندم دوست دارم یه نسخه چاپی ازش داشته باشم .

1 ❤️

813810
2021-06-05 21:17:08 +0430 +0430

خدا بخیر کنه بقیشو

1 ❤️

813884
2021-06-06 03:04:17 +0430 +0430

به‌به چه گلی کاشتی!

1 ❤️

814158
2021-06-07 23:53:59 +0430 +0430

لعنت بهت که اینقدر انتظاراتمو بالا بردی

1 ❤️

814183
2021-06-08 01:03:42 +0430 +0430

علاقه خاصی به داستان های سکس با خواهر،مادر،دختر عمو،دختر عمه،دختر خاله دارم ولی علاقه به کردنشون ندارم 😕داستان خوبی بود ❤️

1 ❤️

815911
2021-06-18 20:31:31 +0430 +0430

چشمان قهوه ای و موی مشکیه سمیه
منو یاد سحر میندازه
یعنی ممکنه همون باشه؟
البته میدونم مو مشکی و چشم قهوه ای زیاد هست ولی…

2 ❤️

829523
2021-09-01 23:12:16 +0430 +0430

خیلی خوب بود واقعا عالی نوشتی

1 ❤️

831235
2021-09-10 00:55:11 +0430 +0430

طولانی چرند خسته نباشین

1 ❤️

944031
2023-08-24 17:13:06 +0330 +0330

کرک و پشم برامون نذاشتی شیوا جان.دمت گرم

0 ❤️

976187
2024-03-22 15:43:40 +0330 +0330

داستان سکسی نبود.بیشتر خاطره بود…
ولی ارزش خوندن داشت…

0 ❤️