آخرین بحثمون عصر بود.
دعوا و دعوا و دعوا…
دلم گرفته بود.
دل گرفتن که ساعت نمیشناسه، میشناسه؟
ساعت ۱۱ شب بود و من دلم گرفته بود.
بهش پیام دادم:
" قهر را باور کنیم این دخمه ی نمناک را
زندگی را، مرگ را، این شاعر غمناک را "
هر وقت زیادی دلم میگرفت، حرف هام قافیه دار میشدن…
نفس هام هم…
بیدار بود و پیام رو خوند، تایپ کرد:
" به به!"
همین!
به به!!!
همیشه گفته بود شاعر نیست، گفته بود متنفره از شعر و داستان و ادبیات، اما نگفته بود…
دوباره قافیه گرفتم:
" از وداعِ آخر و زهرِ پیامی بی جواب
کشت باید عشق را، این احمقِ بی باک را"
چشم هام خیس بود. رابطه مون نزدیک بن بست بود.
داشتم دل میکندم و نمیفهمید.
داشتم خداحافظی میکردم! نمیفهمید…
میفهمید؟!
نوشت:
" امشب طبع شاعرانت گل کرده جوجک!"
جوابم این نبود…
با اشک تایپ کردم:
" طبعِ غمگینم نشان از مرگِ احساسم شده
دخترِ تنها فزون دردش، نشاطش کم شده "
احساسم بهش مرده بود، منی که شادی و نشاطم همیشگی بود، سراسر غم بودم…
نوشت:
" خخخ… شپش! "
خنده ام گرفت! تلخ ترین لبخندم بود.
نمیفهمید یا نمیخواست بفهمه؟!
آخرین بیت رو نوشتم:
"خنده بر احساس مرگ آسای تلخم میزنی
وَه چه شلاقی بر این اندام سردم میزنی "
و بعد، بلاکش کردم!
اسکرین گرفتم و برای سامی فرستادم.
سامی خوب درکم میکرد.
درست آخرای رابطه ام با شهاب، سامی اومد.
سامیِ مهربون و قابل اعتماد…
سامی هم معتقد بود که شهاب بی احساسه…
فقط ادعای عشق داشت و نه عشق. اخلاق تندش منِ شاد و خُل رو، افسرده کرده بود.
یه کوه غرور بود.
با سامی حرف میزدم که زنگ زد.
از بلاک کردن متنفر بود و لابد قرار بود کلی دعوام کنه.
خود به خود از ترس، دستام لرزش خفیف گرفت.
توان روحی دعوا رو نداشتم.
گوش هام تحمل صدای بم و عصبانیش رو نداشت.
جواب دادم و الو گفتم، با شنیدن صدای سرحالش دو تا شاخ درآوردم!
خوبی شهاب؟!
آره. تو خوبی؟
نفهمیده بود؟!
گفتم: نه. با اون بدقولی، اون همه بحث، اونهمه توهین، خوب بودنم پوست کلفتیه.
شهاب: جو نده دیگه. چیزی نبوده. یه چی گفتی یه چی شنیدی. مال اینه که کم همدیگرو میبینیم، بهونه گیر شدی. دلت تنگ شده.
خندید!
همین ۳ساعت پیش بهم گفته بود بی احساس ترین و بد ذات ترین دختری ام که دیده!!!
همین ۳ساعت پیش گفت ازم متنفره! که بدم…
یادش رفته؟!
همیشه همین بود… باورم نداشت…
قرار بود دوستیمون مخفی بمونه، “قول” داده بود… اما به خواهرش گفته بود!
نباید ناراحت میشدم؟!
تازه بعد از اعتراض و گریه و قهرم، هر چی دلش خواست بهم گفت. فکر کرده بود از خواهرش بدم میاد!!! باورم نداشت.
این روزا هیچ عشقی نبود…
ادامه داد: ول کن دیگه تموم شد. خوب فکر کردم یه چیز مهم یادم اومد. امروز سالگرد یه چیزیه. همین الان یادم افتاد.
سالگرد؟! حافظه ام همیشه مثل ماهی قرمز بود!
احتمالا نمیدونست بلاکش کردم، وگرنه خفه ام میکرد. بعد تماس آنبلاک میکردم. حوصله ی دعواش رو نداشتم.
صدای گرفته ام رو صاف کردم:
با اطمینان گفت: میکنیم، واسه بار هزارم میگم مال خودمی. یه کم فکر کن. دوسال پیش، اینموقع، ساعت ۱۱، پُلِ …
پُل آب و آتش!
تب و تاب زیادی داشتم.
همیشه اولش خوبه…
خط چشمم رو بلندتر کشیدم. عاشق چشمام بود.
توی چشمام مداد کشیدم، پررنگش کردم و لبخند زدم.
دیوونه کردنش از علایقم بود.
با دیدن صورت متعجب و ناامیدِ مادرم، خنده ام به هوا رفت…
توی پارک با دیدنش دلم لرزید. خدا خوب آفریده بودش!
ته ریش، جذاب ترش میکرد.
پشت مادرم حرکت میکردم تا نبینم…
شیطنت…
سرک کشیدنش رو دوست داشتم.
سرم رو کمی کنار آوردم تا ببینتم.
دید و لبخند یک طرفی و ابروی بالا پریده اش، عادتش موقع شیطنت بود.
به همه سلام کردیم و روی حصیر پهن شده نشستیم.
بازیم گرفته بود!
پشت این و اون قایم میشدم تا نتونه نگام کنه. پنهون کردن لبخندم سخت و شیرین بود.
پیام داد: شهاب نیستم اگه نکشونمت تو ماشین. هرچی گفتم اوکی باش. همزمان که خواستم برم ذرت بگیرم، پاشو بگو میخوای بری دستشویی.
دستشویی؟!
تو جمع بگم میخوام برم دستشویی بده که!
با لبخند گفتم: من تشنمه… میرم کنار سرویس آب بخورم.
و صورت پر حرص شهاب به خاطر بطری آبی بود که مادرش بهم داد و گفت: بیا. ما آب آوردیم!
حرص خوردنش خنده دار بود.
بلند شد و گفت: من میرم ذرت بگیرم، همه مهمون من.
دست و دلبازی، از پیامدهای تلاشش برای تنها شدنمون بود!
همون موقع با خنده به مادرش گفتم: نه… یعنی میخوام برم سرویس…
شهاب سریع گفت: خب بیا میبرمت. ذرتا هم زیادن تنها نمیتونم بیارم، کمک کن.
به مادرم نگاه کردم. حرفی نزد و رفتم.
از دید بقیه دور شدیم، به عقب نگاهی انداخت و دستم رو گرفت. همیشه از من گرمتر بود.
انگشت هاش رو از بین انگشتام رد کرد و دست هامون قفل شد، اما هرگز جور نبود!
انقدر انگشتاش درشت بودن که فاصله انگشتام درد میگرفت… از اول چفت نبودیم!
دستمو بیرون کشیدم: شهاب اینجوری انگشتام درد میگیره، هی توام بیشتر فشار میدی!
سرخوش خندید: واسه اینه که کوچولویی، بعدها زیاد باید درد بکشی. این که چیزی نیس.
رفتیم روی پُل آب و آتش. ماشین ها با سرعت از زیر پات رد میشدن.
حس جالبی بود.
وسط هفته بود و پل خلوت بود.
شهاب: قراره چندوقت دیگه یه پل قشنگ بسازن از آب و آتش تا طالقانی، پل طبیعت، خیلی قشنگ میشه. از پل خوشم میاد. ارتفاع حس خوبی داره.
شهاب : اون ساعت رو ببین. ۱۱:۱۰ دقیقه.
دستم رو کشید تا بیشتر بهش نزدیک بشم. تازه ساعت رو برای اولین بار دیدم، یه ساعت دیجیتال قرمز رنگ و بزرگ رو به روی پل.
شهاب: ساعت ۱۱:۱۰ دیقه… ۵ اردیبهشت…
نگاهش از روی چشمام به لب هام سُر خورد، با لبخند ادامه داد:
چشم هامو بستم و لمس لب هاش با لب هام، دلم رو لرزوند.
باد خنک و ملایمی میوزید، عطر گل های اردیبهشتی میومد، فشار دادن دستش از روی هیجانم بود.
سست شدن پاهام رو فهمید که دستش رو پشتم گذاشت.
عطر گل ها با گازی که از لب پایینم گرفت، از خاطرم رفت.
جاش میموند…!
عقب رفت!
چشمام رو باز کردم و نفسم رو بیرون دادم. هنوز چشماش رو لب هام بود.
نسیمِ خنک، تَری روی لب هام رو خنک میکرد.
جای بوسه اش یخ کرد…
شهاب: دو نفر دارن میان رو پل. مجبور شدم عقب بکشم.
چشم هاش رو روی هم فشار داد و عقب رفت.
به خودم مسلط شدم و گفتم: بریم ذرت بگیریم؟
شهاب: بسته اس! وسط هفته تا الان باز نمیمونه. اما یه مغازه میشناسم که بازه.
اینجور موقعا کم حرف میشدم…
کلک! پس اینجوری میکشوندم تو ماشین!
به مادرش زنگ زد و گفت میریم از همین نزدیکی میخریم و میایم.
دستم رو محکم گرفت و رفتیم.
ریموت رو زد و سوار شدیم.
سرد بود.
شاید هم من از هیجان سردم میشد.
لرز کردم. شهاب دید.
وقتی کولرِ ماشین رو زد، لبخندش بدجنس بود.
با اعتراض گفتم: وا! شهاب سردمه!
لبخندش گرم شد.
کلیپسم رو باز کردم و موهای همیشه بلندم باز شدن و دورم ریختن. سرم رو روی پاهاش گذاشتم و تخت خوابیدم.
دستش رو روی صورتم کشید. ابروهام رو لمس کرد، گونه و چونه ام رو.
با دست موهام رو نوازش کرد. یه دسته ازشون رو تو دست گرفت و خم شد و بوئید. دست دیگه اش هم بین موهام بود.
فاصله مون کم بود و تاریکی و بسته بودن محیط، عطر شهاب و صدای لعنتیش، به علاوه ی حجم بزرگی از غلیان احساساتم، نفس هام رو ریتم و شماره داده بود.
جلوتر اومد، با انگشتِ شست لب پایینم رو لمس کرد، با شیطنت لب هام رو داخل بردم و به هم فشار دادم.
دستی که بین موهام بود و چنگ کرد و صدای آخم، با لمس لب هاش خفه شد!
من بی جنبه بودم یا اون زیادی ماهر؟!
ماهر؟! چطوری انقدر مسلطه؟! یعنی…
در هر حال من کاملا از خودم بیخود بودم!
بوسه هاش زیادی لذتبخش بود. و نوازش موهام…
دست دور گردنش انداختم و مشتاق و داغ همراهیش کردم.
کاملا درگیر و و غرق بودم.
دست هاش و لب هاش، باهم تبانی داشتن.
حسگرهام وقتی هشدار دادن که دستش با یقه ی مانتو و لباسم درگیر شد!
نذاشتم دستش پیش بره. میخواستم و نمیخواستم.
روح و جسمم انقدر میخواست که کاملا سست و مست بودم.
اما منطقِ لعنتی و همیشه پیروزم، نمیخواست، اختیار تن ملتهب و داغم رو به دست گرفت و مانعِ شهاب شد.
عقب روندمش… کافی بود…
به سختی عقب رفت و موهاش رو با دست عقب کشید.
بلند شدم و شالم رو سر کردم.
گیج میزدم. نفس هام هنوز رو شماره بود.
تنم نبض داشت.
چهره ی اون هم ملتهب و قرمز بود.
کلافه و پریشون بود.
با نفسی زیادی سوزناک ماشین رو روشن کرد.
نیشم باز شد و خنده ام گرفت! یه خنده ی ارادی.
ماشین رو نگه داشته بود و پیاده نمیشد. میدونستم چرا!
نمیشد پیاده بشه!
با خنده به بیرون خیره شدم.
نیشگونی ازم گرفت و صدای جیغ آروم و خنده ام، بلند شد.
کمی صبر کرد و پیاده شد.
توی راه برگشت بازهم دستاشو چفت دستام کرد. انگشت هاشو بین انگشتام برد. دردم میگرفت… این دست ها چفت شدنی نبودن…
گوشی دستم بود…
اونهمه پیام و شعر و…
همیشه احساساتم رو نادید میگرفت، دعواهامون بی انتها بود…
هربار میگفت بی احساسم! شاعر بی احساس!
میگفت بدم…
باورم نداشت.
تمام احساسم بعد دبیرستان معطوف بهش بود، اما اختلافاتمون سردم میکرد…
دو تا نیمه ناجور بودیم. دوتا نیمه ی چفت نشدنی…
گوشی همچنان دستم بود. روحم به پل آب و آتش رفته بود.
برگشتم به زمان حال! به زمان ضدّ حال!
مردد بودم… تردید بدی بود…
رابطه ی مرده زنده میشد؟!
این همه تَرَک، ترمیم میشد؟!
چرا شهاب متوجه این مرگ نمیشد؟!
خواهرش رو خبردار کرده بود که نتونم به هم بزنم؟!
اون “قول” داده بود کسی نفهمه…
قول یه مرد…
همه چیز درهم شده بود. شکسته بود.
تموم شده بود.
خودش رو به اون راه میزد…
باور نداشت، نه احساسم رو، نه خودم رو، نه شکستنم رو…
نه مرگ احساسمون رو.
تصمیمم گرفتن سخت بود.
“همیشه اون کسی که باورت داره، یک قدم از اون کسی که دوستت داره، جلوتره…”
نوشته: Hidden moon
میگم سامی واسه بازی تو این نقش چقد گرفته ازت؟
این نظر شخصیمه و نمیشه اینو معیار خوب یا بد بودن داستانت دونست ؛ هیچوقت با این نوع داستان های دخترونه ارتباط برقرار نکردم، حالا چرا میگم دخترونه؟ چون خیلی لوس و عاشقانه های بیش از حد! داستانی که معطوف شده به رابطه دو نفر زیاد نمیتونه جذابیت داشته باشه فقط متن زیبا نوشته شده که بیشتر بدرد وبلاگ های عاشقانه میخوره، هرچند که اصلا برام سکسی بودن داستان مهم نیست چون اکثرا قسمت سکسیشو خیلی گذرا ازش رد میشم…
ازینا بگذریم ازین پسرایی که بعد از تموم شدن یه رابطه پیداشون میشه مثل سامی داستان شما، اصلا خوشم نمیاد که خیلی مهربوننو بقول شما قابل اعتماد! و صد البته سودجو!
هشتک قضاوت نکنیم!
φωπ! نفهمیدم اما بابت اون قلبه ? خخخ
دکتر حمید. ممنونم ازتون. بله من هم با تمام وجود درکش کردم… ?
مسیحا، دوست عزیز، ممنونم ازتون. لطف دارید.
خاطره بود. راوی خودم بودم. و البته به احتمال زیاد بعدها ادامه ش رو مینویسم.
مادرش، خاله مادرمه.
مرسی
مازیار خان عزیز، ?
هنوز به توافق مالی نرسیدیم ?
راستی آخرین تلاش ۲ از شبکه ی شهوانی منتشر شدااا… :)
هیدن جان نمیدونم چرا ولی نتوستم با این داستانت ارتباط برقرار کنم و نصفه رهاش کردم ولی چون دوست دارمو ب کارات علاقه دارم لایک میکنم
اسم اون پل : **“پل طبیعته”… ** (dash) (dash) (dash)
ﻣﺎﺯﻳﺎﺭ ﺑﻴﺎ ﻣﻨﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﭘﻮﻟﻢ ﻧﺼﻔﻪ ﺳﺎﻣﻲ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ:D
ﺳﺎﻣﻲ ﺩﻳﻮﺹ ﺩﻭ ﻋﺎﻟﻤﻲ ﻣﻨﻮ ﻧﺒﺮﻱ ﻣﻨﻢ ﺑﻴﺎﻡ ;)
ﻫﻴﺪﻥ ﻣﻮﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺖ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻋﺶ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻴﻮﻣﺪ ﻭﻟﻲ ﺧﻮﺏ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻱ ?
دکتر بیل، ممنون از توجهتون. این یه خاطره ی واقعی بود و هرطور بوده، لوس یا دخترونه، بوده…
البته که خودم هم دایتان نوشتن رو بیشتر از خاطره نویسی دوست دارم.
درمورد سامی هم، همین سامی سایت منظورم بوده، هشتکتون منو کشت!!! سامی گی هست و یه دوست قابل اعتماد. اول منظور رو بگیرین بعد…
Father.god, دوست عزیز. ممنونم ازتون.
زیاد خاطره نمیذارم. بعدی هام داستان خواهند بود…
امیدوارم داستان هام مورد پسند باشن.
Pouyapoya2012 خخخ… نزنین خودتون رو. آب و اتش دو تا پل داره. خاطره مال نزدیک۳سال پیشه، پل طبیعت اونموقع افتتاح نشده بود. نوشتم که…
سامی جانم. دوست عزیز و مهربونم. ممنونم ?
خوشحالم که دوست داشتی. :)
بله… دقیقا…
اوه! همه شاعرا الفرار… فتیشِ سامی دامنگیره :) :)
همیشه خوب باشی عزیزم…
یزدان آرد سفیدیان عزیز و با مرام. ممنونم.
مرسی.
چشم :) ?
Sara-princes ممنونم. بستگی داره…
Shadow69 ممنونم ازتون.
سلیقه ایه… خودم هم نوشتن داستان رو ترجیح میدم.
نوشته های بعدیم داستان خواهند بود فعلا… :)
Kinglion ممنونم ازتون دوست عزیز. بلی دخترم :)
شیوای عزیزم، دوست مهربون، ممنونم…
بله… قول چیزی نیست که راحت بشه شکستش… خود فرد هم باهاش میشکنه…
فدات… میسی… یه عااالمه بوس ? :-*
گل سرخی به او دادم
گل زردی به من داد…
برای یک لحظه ی ناتمام، قلبم از طپش افتاد
باتعجب پرسیدم:
مگر از من متنفری؟!
گفت: نه! باور کن نه!
ولی چون واقعا تو را دوست دارم
نمیخواهم پس از آنکه کام از من گرفتی
برای پیدا کردن گل زرد، زحمتی بخود هموار کنی…
هوس خیلی زیبا تر از عشق کارش رو بلده
قدرتی داره که خودت فریب هوس خودت رو میخوری و میگی این عشقه
به هر حال …
لایک ۲۹
برگشتم به زمان حال!به زمان ضد حال!!
اين جملت رو خيلي خوب درك ميكنم … چقدر عالي مينويسي عزيزم…هم خاطره هات و هم داستانات رو خيلي دوست دارم ?
بله ، اعتماد و باور داشتن بسيار مهمه و معمولا با هزينه اي گزاف هم حاصل ميشه ؛ حتي در يه دوستي ساده و جاست فرندي (اونم در محيطي مجازي)…خسته نباشي دوست عزيز…چرا نباید خواهرش میفهمید ؟ مگه هدف صرفا غواصي بود ؟
هورنی گرل عزیز، ممنونم ازت دوست عزیزم.
بله قول دادن چیز سنگینیه. زدن زیرش شخصیت رو زیر سوال میبره و…
مرسی عزیزم. ? :-*
پیام عزیز، ممنونم از نظر و توجه و لطفتون.
اطلاعات و صحبت هاتون مثل همیشه عالیه…
شما دایره المعارف نیستیین احتمالا؟! :)
بله جالب بود، ماشیم و سرعت و اینا…
دقیقا… اختلافات ریزی که گاهی اصلا به حساب نمیان، بعدها دلیل دعواهای ریزو درشت میشن.
ممنونم…
وای چه قشنگه این شعر… خیلی خیلی خیلی مرسی. ? ?
چقدر دوستش داشتم… ممنونم :) :)
خوش اومدین سی سی جان.
ممنونم ازتون.
میفهمم… امیدوارم زودتر حالتون خوب بشه :)
بله میشه :) ?
Imi parse ممنونم ازتون دوست عزیز
چه قشنگ ?
بله… گاهی تشخیص خیلی سخته…
ممنون…
Aylar990 ممنونم ازتون دوست عزیز.
بله…
خیلی ممنونم… لطف دارین شما ?
Op3nminded دوست عزیز، ممنونم.
بله اعتماد مهم ترینه…
نه هدف شنای قورباغه بوده ?
شوخی میکنم. چون قصدمون ازدواج بود، و اینکه فامیلمون کاملا سنتی هستن، فهمیدنشون فقط برای من بد بود و حرف در می آوردن…
دیروز تلاش کردم کامنت بذارم ولی نمیشد…:)
تیکههایی از داستانو کاملا درک کردم، شایدم تجربه…ولی نه مثل شما…
شعرهاتون عالی بود…
در کل، خیلی دوس داشتم هیدنجان… ?..موفق باشین.
فلش بکت به پل آب و آتش ! و شیطنتای معصومانه دخترونه ت توی جمع و روی حصیر - شاد خل بودنت - چفت نبودن انگشتا از اول -بازگشت روحت از پل و …
کمی جملات پایانیتو میشد قوی تر بنگاری…
آدمو خوب به سیاهچاله درونت میکشی :
داشتم میرفتم از دستش نمیفهمید او !
یار هم پیمانه مستش ! نمی فهمید او
با غرورش پرده های عنکبوتی می تنید !
پر تعفن پیله پستش ! نمی فهمید او …!!
تقدیم…
خوب بود
یه لایک 33 تپل مپل مجلسی واسه عاشقونه ت تا بازم بنویسی
یه لایکم واسه زیرنویسای بر و بچ بخصوص جناب تکمرد با اون شعر قشنگ
اژدهای سیاه، دوست عزیز، ممنونم. ?
خخخ…
پیشنهادتون چه آشناست…
Salt_less ممنونم دوست عزیز
بله…دیروز سیستم کامنت هنگ بود کمی…
متشکرم ?
Shaldy متشکرم دوست عزیزم.
حرف هات حقیقت محض بود.
گاهی انقدر غرق آدم مقابلمون میشیم، که “خود"مون رو فراموش میکنیم، و بعد یهو به خودمون میایم و میبینیم شدیم یه آدم بی"خود”…
مرسی عزیز… ?
Takmard دوست عزیز و محترم، ممنونم ازتون.
از این دقت و نظراتتون متشکرم.
سیاهچاله چرا خب… سفید چاله ? :)
شعر هنرمندانه و دردناک بود، ممنونم. شعر خیلی خوبه ? ?
Mastane ممنون دوست عزیز.
یه قلب تپل و قرمز و مشتی هم من تقدیم میکنم بهتون (استیکرشو نداره سایت :) ) ?
پیام خان یادمه… :( آخی… روباه بیچاره…
بیا به عاشقی وشعر متهم باشیم
بیا بهانه نگیریم عشق هم باشیم
بیا تمام مسیر عبور بـــــاران را
بدون چتربخندیم! همقدم باشیم
بیا زیاد بمانیم پیش همـــــدیگر
بیا زیاد ببوسیم ’ ضد کم باشیــم
درست نیست که با هم معاشرت نکنیم
صلاح نیست که اینقدر محــــترم باشیم
موافقی که در آغــوش هم خراب شویم ؟
شبیه شبنم و گلبرگ ؛غرق هــــم باشیم ؟
چقدر دوری و حسرت ؟چقـــــدر تنهایی ؟
چقدر ملعبه ی دست هــــای غم باشیم …
چرا به کام دل همــــــدگر عسل نشویم ؟
چرا جدا ز هم و تلـــــخ مثل سم باشیم ؟
بیا به عاشقی و شعر متهم باشیم …
بیا بهانه نگیریم؛ عشق هم باشیم …
غصــه نخور
دوشس مهــــربان،
يکـديــــ ! ــگر
را گـــــــــم کرده ايم تا
يــ ! ـکی دیگـر
را پيدا کنيم
به همين سادگي
چهارمین لایک به نشان سپاس تقدیم شد
درود. هیدن موون عزیز و بزرگ، عالی و با احساس نوشتی علی الخصوص اون کلمه استعاری # غلیان؟ قلیان، احساساتم، نمیدونم منظورت کدوم یکی بود خخ اون قلیونی که تهش آب غُل میزنه، یا هم لفظ کلی غُلغُل کردن آب منظورت بود، در هر دوصورت اینو دوس داشتم که حس جالبی دادی.
اما توجه کنی توی سه جمله ی اول از لحاظ دستوری و جمله بندی،
ببین چند بار (بود) و (دل) تکرار کردی؟
شروع داستان جالب نبود، اما با خوندن اشعار فهمیدم نویسنده ته داستان خودتی.
حس دادنت عالی بود. لایک
ی نکته هم به همه نویسندگان قدیمی و باصطلاح پیشکسوت سایت عرض کنم، داستان های دیگر نویسندگان سایت که ادبیات درست و با گیرایی و انگیزه می نویسن رو همه ببینید،، و فقط برای نظر دادن برای (با عرض معذرت از سامی عزیز) داستان سامی حاضر نشید و به به و چهچهه براش بزنید، (سامی ببخش مثال حرف بودی ) این به نوعی خودبرتربینی شما رو می رسونه، لطفا بعضی از پیشکسوتان تجدید نظر کنن،به دل نگیرید سپاسگزارم
خوب بود . ناز نوشتی. یادم اومد که چقدر شعرهای قشنگ تنها عشق زندگیم رو با به به و ایول جواب می دادم و نه با شعر. همدیگه رو دوست داشتیم، قبول داشتیم… همه هم راضی بودن ولی نشد که بشه…سرتون سلامت!
داستان قشنگی بود خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کردم تقریبا منو برد به خاطرات خوب خودم توی اون مکان ولی وجود سامی آزارم میداد همیشه وجود یه شخص سومی توی یه رابطه ی دونفره آزارم میده من از جنس پسرم و کاراشونو درک میکنم احتمالا بعد ازینکه شهاب کات بشه سامی جاشو پر میکنه (نظر شخصی)
شهراد عزیز، ممنونم از لطفتون ? :)
چه شعر قشنگی… :)
“بیا تمام مسیر عبور بـــــاران را
بدون چتربخندیم! همقدم باشیم”
عااالی…
خیلی ممنونم.
جمله تون هم, همدخوب بود هم تلخ…
پایدار باشید. ?
Robinhood دوست عزیز، ممنونم ازتون. ?
مطمئنا منظورم قلیان نبوده…
خیلی ممنونم…
دقیق منظورتون رو نفهمیدم، منظورتون اهمیت به نویسنده های جدید بود؟!
البته که سامی قلم و احساس بی مانندی داره… :)
فرهاد.۶۰ خیلی ممنونم دوست عزیز.
بله… احساسات شاعرها زیاد و خاصه…
آخی… بهترینها براتون پیش بیاد ?
Mhbs متشکرم ازتون. (Rose)
البته گاهی نفر سوم زیاد پیش میاد و خیلی تلخه، اما در اینجا صدق نمیکنه.
تو کامنت ها اشاره کردم، و البته دوستان آشنا با داستان ها، سامی رو میشناسن…
سامی گی هست و یه دوست خوب. قضاوت نکنیم دگ…
نمیدونم چرا این داستانو الان دارم میفهممش با اینکه قبلا خوندمش حالمو خراب کردی هیدنمون.
من وقتی دستانت را خوندم داخل یه خلع شیرین رفتم که وقتی تموم شد اساس گیچی داشتم چون تو داستان غرق شده بودم لایک
کاش یه ذره بیشتر مینوشتی آخرش به نظرم زود تموم شد و به همین خاطر داخل شوک چند ثانیه ای بودم
#“همیشه اونی که باورت داره، یک قدم از اونی که دوستت داره، جلوتره”
این جمله خیلی خوب بود! با اجازت میزارمش تو پروفایلم :)
خیلی زیبا و با احساس نوشته بودی.مخصوصا اون جمله اخرت مه با پوست و استخون درکش میکنم.مرسی