پیدای پنهان (۱)

1399/11/27

باید تو رو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی
تقدیر بی تقصیر نیست
با اینکه بی تاب منی
بازم منو خط میزنی
باید تو رو پیدا کنم
تو با خودت هم دشمنی…

همینطوری که همراه با موزیک زمزمه میکردم شروع به حرکت به سمت مطب کردم ، در طی مسیر داشتم به اتفاقات این چند وقت که گذشت فکر میکردم افکارم منو مثل کشتی ای بی ناخدا که باد ها اون رو به این سو و آن سو میبرند من رو زیرو رو میکردند ؛ یکیشون میگفت تو عشقتو بهش نشون دادی ولی خودش تو رو دوست نداره که حرکتی نمیکنه و اون یکی که میگفت ای احمق تا کی میخوای مثل ترسوها به انتظار روزی بشینی که اون یه حرکتی بکنه پس کی میخوای خودت رو جمع و جور کنی و خواستتو به زبون بیاری ؟!
در بین این سردرگمی فکری با خودم کلنجار میرفتم که ناگهان…

خانووووووم حواست کجاست ؟!! زدی ماشینمو به گا دادی ، بیا پایین ببینم.
_آقا واقعا غذر خواهی میکنم ، من نمیدونم یه لحظه حواسم کجا بود واقعا ببخشید .
ای بابا زدی ماشینو به فنا دادی بعد اومدی پایین میگی حواسم نبود ؟ ای خدا کی به این زن ها گفته میتونن بشینن پشت ماشین .

بهم بر خورد که در مورد زن ها اینطوری صحبت میکرد و برای بار هزارم از تمام مرد ها متنفر شدم ؛ اابته به جز یکیشون که …

نذاشتم به غر زدنش ادامه بده و با صدای بلند تر بهش گفتم : آقا من عذر خواهی کردم دیگه خسارتتون رو هم تمام و کمال پرداخت میکنم دیگه این مسخره بازی ها چیه ؟

بقیه مرد ها هم که طبق معمول جمع شده بودند و نگاه میکردن ؛ من درون اون جمع احساس حیوانی در قفسی در باغ وحش رو داشتم که مردم دور تا دور قفس ایستادند و با نگاه هاشون به روحش زخم میزنند .
سریع گفتم بیا اقا این مدارکم این هم شمارم برو الان دیرم شده باید برم سره کار آخر هفته تماس بگیرین هر چقدر خسارتتون شده بود رو …
نذاشت حرفم تموم شه و گفت : نه نمیشه باید پلیس بیاد تا تکلیفمو با تو مشخص کنه .
_ تکلیف چی آقا گفتم خسارتتون رو میدم دیگه چی از جون من میخوای ؟
خلاصه یک ساعتی طول کشید تا راضیش کردم فعلا بیخیال بشه و بذاره برم .

ماشین رو روشن کردم و راه افتادم ، خیلی دیرم شده بود و یکمی استرس داشتم چون نمیخواستم اون تصور خوب فرهاد که از من داشت تغیر کنه .
ماشینو پارک کردم و پیاده شدم و تند تند پله ها رو بالا رفتم وقتی رسیدم فرهاد گفت : افسانه خانم دیر کردین نگرانتون شدم .
_ اقای دکتر تصادف کردم با ماشین ، واقعا عذر میخوام قول میدم هیچ وقت تکرار نشه .
_ تصادف ؟!! خدا بد نده چیزیتون که نشده ؟؟
نه اقای دکتر فقط یه تصادف جزئی بود خدا رو شکر .
اقای دکتر مریضارو بفرستم داخل ؟
_ آره سریع تر کارشونو راه بنداز که امروز کلی کار داریم .

شروع به کار کردم ولی فقط چشم هام به ساعت بود تا زود تر ساعت بشه هشت تا کار فرهاد تموم بشه و من بتونم چند لحظه ای باهاش حرف بزنم .
بالاخره ساعت هشت شد و من یه قهوه درست کردم و رفتم دم اتاق و شروع به در زدن کردم.
_ بفرمایید .
سلام آقای دکتر خسته نباشید ، واستون قهوه آوردم بفرمایید .
_ خیلی ممنون افسانه خانوم شما چرا زحمت کشیدین ؟
خواهش میکنم اقای دکتر این چه حرفیه بفرمایید میل کنید .

همینطور که قهوشو میخورد و از طعمش تعریف میکرد من هم روبروش نشسته بودم و محو اون صورت زیبا که با ته ریش به اوج جذابیت خودش رسیده بود شده بودم .
_ خب دیگه افسانه خانم خسته نباشید دیگه میتونیم بریم خونه تا استراحت کنیم .
شما هم خسته نباشید اقای دکتر فعلا خدا نگه دار .

رفتم پایین و تو ماشین نشستم که یهو همون افکار صبح به سراغم اومد .
در حین کلنجار رفتن با خودم تصمیم ناگهانیمو گرفتم و با خودم گفتم یک بار برای همیشه امشب باید علاقه ی خودم رو بروز بدم .
پس تا وقتی که فرهاد بیاد پایین وقت داشتم تا نقشه بچینم .

_ سلام افسانه خانوم هنوز نرفتین ؟!!
نه آقای دکتر ماشینم روشن نمیشه فک کنم تو تصادف امروز یکم آسیب دیده.
_ ای واییی ؛ اشکال نداره تشریف بیارید خودم میرسونمتون .
نه آقا ی دکتر مزاحمتون نمیشم خودم زنگ میزنم به آژانس شما بفرمایید منزل استراحت کنین .
_ این چه حرفیه افسانه خانوم تا من هستم چرا آژانس ؟؟ بفرمایید سوار شید تا فردا به یک مکانیک خوب بگم بیاد ماشین رو تعمیر کنه ، بفرمایید.

نقشم داشت به واقعیت میپیوست ؛ سوار ماشینش شدم و حرکت کردیم .
_ افسانه خانوم باید با دقت بیشتری رانندگی کنین .
خیلی دقت میکنم اقا فرهاد ولی امروز ذهنم درگیر بود .
یه چند ثانیه ای سکوت کرد ، چون یکم تعجب کرده بود که به اسم کوچیک صداش کرده بودم و بعدش گفت :
_ خدا بد نده اتفاقی افتاده که ذهنتون رو مشغول کرده بوده ؟!!
نه راستش اتفاق خاصی که نه ولی یه جور احساساتی دارم که نمیتونم بروز بدم .
_ افسانه خانوم کامل توضیح بده که منظورت چیه .
نه اخه میدونید سخته گفتنش .
_ افسانه من روانشناس ام اگه با من حرف نزنی با کی میخوای حرف بزنی ؟
در ضمن اگه با من حرف نزنی که نمیتونم کمکت کنم .
میدونید به یه شخصی یه جور حسی دارم که نمیتونم بیانش کنم .
_ چرا نمیتونی بیانش کنی ؟
اخه میترسم .
_ از چی میترسی ؟
از این که رو کارم تاثیر بدی بذاره و یا اون شخص در موردم بد فکر کنه .

یکم تعجب رو میشد تو چهرش دید ، فک کنم تقریبا حدس هایی میزد که منظور از حرفام چیه .
_افسانه خانوم به نظر من آدم نباید با ترس هاش زندگی کنه باید با اون ها روبرو بشه و یک بار برای همیشه به اون ها پایان بده ؛ پس به نظرم هرچه زود تر احساساتت رو بروز بده .

رسیدیم دمه خونه ی من و پارک کرد و داشت به من نگاه میکرد منم داشتم فکر میکردم .
یعنی مطمعنین این کار کار درستیه ؟!!
_ بله صد درصد

منم تو همین لحظه یاد دفعه ی قبلی که من رو رسوند به خونم و این احساسات از همونجا شروع شد افتادم ،اون موقع هنوز ماشین نخریده بودم .
دستم رو آروم روی اون دستش که روی دنده بود گذاشتم و به چشماش نگاه میکردم .
احساس سردرگمی و تعجب و کمی ترس به همراه شهوت رو میشد تو عمق شماش دید .
منم که دیگه دلم رو به دریا زده بودم سرم رو نزدیک تر کردم بهش و بوسه ی کوچیکی از لباش کردم و برگشتم عقب .
چند ثانیه ای نگاه هامون رو به هم دوختیم و بعدش اون سرشو اورد جلو و شروع کرد بوسیدن من .
منم همینطور همراهیش میکردم و با خودم فکر میکردم که دیگه به چیزی که میخواستم رسیدم ؛ یه حس عجیبی داشتم یه چیزی بین شهوت و احساس رضایت و یکمی هم ترس ، سعی کردم ذهنم رو خالی کنم و لذت ببرم .
بعد از دو دقیقه بوسه بالاخره سر هامون از هم فاصله گرفت و باز به همدیگه نگاه میکردیم .

بعد از چند ثانیه گفتم : بریم بالا ؟!!
که فرهاد بدن این که حرفی بزنه از ماشین پیاده شد اومد در رو برای من باز کرد و بعد از قفل کردن در ماشین با هم رفتیم بالا .
من یکم گیج شده بودم همین که رفتیم داخل خونه و در رو بستم بقلم کرد و لب هام رو میخورد .
من یکم گیج شده بودم . یعنی اون هم این همه مدت عاشقم بوده ؟!!

همینطور که تو بقلش بودم به سمت اتاق خواب رفت .
من دیگه خودمو رها کرده بودم تا هرچی که میخواد اتفاق بیوفته پیش بیاد .
منو گذاشت زمین و از پشت بغل کرد و بعدش همینطوریکه داشت گردنم رو با میک هاش کبود میکرد ، اروم مانتومو در اورد و بعد تیشرتمو با یکیه از دستاش بالا نگه داشت و با اون یکی دستش خیییلی آروم بدنم رو لمس کرد .
به محض این که نوک انگشتاش به بدنم خورد یکم لرزیدم و بعدش که داشت ماساژم میداد انقدر داشتم لذت میبردم که به هیچ چیز فکر نمیکردم .
با همون دستش که تیشرتمو بالا نگه داشته بود هم همون بالا شروع کرد سینه هامو مالیدن و همزمان اون یکی دستشو اروم برد به سمت شلوارم و دکمشو باز کرد و دستشو برد داخلو شروع کرد نوازش دادن کصم .
انقدر گردنم رو خورده بود که فک کنم جایی از گردنم نمونده بود که کبود نباشه.
بعدش من رو رها کرد و گفت لباساتو در بیار .
خودشم کل لباساشو در آورد به جز شرتش .

_ خییلی وقته که عاشقتم افسانه .
پس حس منو درک میکنی .

انگار قند تو دلم داشت آب میشد رفتم تو بغلش و همدیگرو نوازش میکردیم و لب های همدیگرو میخوردیم که یهو منو پرت کرد رو تخت و اومد روم خوابید و دستامو کناره سرم نگه داشت و شروع کرد با زبونش بدنم رو نوازش و لمس کردن ؛ دور نافم و پایینش و بالاش تا بین سینه هام و بعدش هم سینه هامو میخورد . منو برگردوند و پاهامو از هم باز کرد و یکم کصم رو لیس زد .
مم دیگه داشتم به نهایت لذت میرسیدم که دیگه نخورد .
خییلی کم خورد فکر کنم خوشش نیومده بود .

_ ‌کاندوم و روان کننده داری ؟؟
اونجاست تو اون کشو .

اومد کنار تخت و کشو رو باز کرد و کاندوم و روان کنندرو برداشت . بعد به من نگاه کرد که چشمام و بسته بودم و منتظر لذت بردن بودم و اومد نزدیکم کیرشو نزدیک دهنم اورد و روی لب هام کشید .
منم فهمیدم که میخواد براش ساک بزنم و کیرشو کردم تو دهنم و عقب و جلو میکردم بعد از یک دیقه رفت عقب و کاندوم رو روی کیرش کشید و رفت پشتم و بین پاهام روی تخت نشست یکم کونم رو ماساژ داد و هر از گاهی انگشتشو روی سوراخم میذاشت و هر چند وقت یه بار هم کصم رو میمالید بعد روان کننده رو برداشت و مالید به انگشتش و اروم انگشتشو کرد تو کونم منم خیلی ریز ناله میکردم .
بعدش یکم عقب و جلو کرد و بعدش در اورد و دو تا انگشتشو داخل کرد بعد از چند ثانیه انگشتاشو شروع کرد به چرخوندن و بعد عقب و جلو کردن .
یکم کونم میسوخت اما با این حال گذاشتم کارشو بکنه و کاملا خودمو در اختیارش گذاشته بودم .
بعد انگشتاشو در اورد و سر کیرشو به سوراخم میمالید و بعد اروم کیرشو هل داد تو که من ناله هم شروع شد همینطور داشت کیرشو بیشتر میکرد تو که یهو بدنش خورد به کونم و فهمیدم تا انتها کیرشو کرده داخلم .
بعد از چند ثانیه شروع کرد عقب و جلو کردن و هرچی میگذشت سرعتشو بیشتر میکرد و منم فقط ناله میکردم .
دستمو بردم پایین و شروع کردم به مالیدن کصم تا لذت بیشتری ببرم بعد دیدم داره ریتم نفساش عوض میشه که چننا اسپنک زد روی کونم و من همین طور تند تر کصمو مالیدم و ناله هام تبدیل شده بودن به جیغ تقریبا که ارضا شدم .
یکی از بهترسن لحظات عمرم بود .
اما اون همچنان داشت وحشیانه تلنبه میزد که یهو دیدم یه ناله ی بلند که بیشتر شبید داد زدن بود کشید و کیرشو در اورد و افتاد کنار من رو تخت یه چند دقیقه ای گذشت که منو کشوند تو بغل خودش و گفت عالی بود عزیزم من به یکی از ارزو هام که داشتن تو بود رسیدم و بعدش همینطور با موهام بازی کرد تا من خوابم برد و لخت تا صبح تو بغل هم دیگه خوابیدیم .

اما من صبح آروم چشمامو باز کردم که یهو دیدم …

ادامه دارد …

دوستان اگه فکر میکنین این داستان ضعفی داشت حتما تو قسمت نظرات بهم بگین تا هرچقدر که میگذره داستان هام رو بهتر کنم .
و در ضمن حتما بازخورد رو به من بگین که باز هم بنویسم و در کل قلم خوبی دارم یا نه .
امیدوارم لذت برده باشین دوست دار شما ( معلم )

نوشته: معلم


👍 12
👎 3
8001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

791989
2021-02-15 01:15:42 +0330 +0330

طرف روانشناس بوده درد منشی خودشو نمیدونسته؟؟

2 ❤️

791997
2021-02-15 04:55:29 +0330 +0330

بابا این منشی روانپزشکا و روانشناسا خودشون مشکل دارن افسردگی دارن یپا روانین اصن

1 ❤️

792004
2021-02-15 07:20:25 +0330 +0330

بدک نبود قلمت. غلط املایی نداشت و قابل باور بود. ادامه بده

2 ❤️

792038
2021-02-15 12:44:52 +0330 +0330

روان شناسا یه قانونی دارن که میگه چون یه روانشناس حال بیمارشو از لحاظ روانی درمان میکنه، ممکنه احساس و عاطفه بین بیمار و پزشک از سمت بیمار به وجود بیاد( در صورت هم جنس نبودن ) که وقتی پزشک این مسئله رو فهمید اخلاق پزشکی میگه که پزشک باید مریضو به یه پزشک دیگه ارجاع بده و ادامه نده البته آدمای هرزه هم هستن چه پزشک چه بیمار چه مرد چه زن … اما رابطه منشی و پزشک فکر کنم دیگه یه رابطه عادی باشه تو جامعه ما

1 ❤️

792050
2021-02-15 17:15:31 +0330 +0330

خوب بود،منتظر ادامش میمونم❤

0 ❤️

792071
2021-02-16 00:16:41 +0330 +0330

خیلی کم خورد فکر میکنی خوشش نیومده بود؟!
عزیزم از صبح با لباس بیرون سر کار بودی! طبیعیه عرق کرده باشی و بوی سگ گرفته باشی تا آخر شب
اگر واقعاً دوسش داشتی اجازه نمیدادی بخوره با اون اوصاف 🤢😂
اگرم اصرار داشتی بخوره حداقل قبلش یه لیف سر پایی میزدی لعنتی 🤦🏻‍♀️
اینم من باید بگم؟!
لذا به دلیل به اهمیتی نسبت به بهداشت عمومی دیس!

0 ❤️

793378
2021-02-23 03:13:14 +0330 +0330

از نظر احساسی مشکل داره
اول از همه یه منشی که عاشق یه دکتره
روان کننده و کاندوم تو کشو کنار تختش چکار میکنه
دوم وقتی که دونفر عاشق هم باشن
بی برو برگرد زنه کسشو در اختیار طرف میزاره نه کونشو چون ممکنه گند بزنه به همه چی
مرد عاشقی ام که برای بار اول اونم بی مقدمه به عشقش میرسه شک نکن از جلو وارد عمل میشه و طرف ماله خودش میکنه اونم بی ترس و واهمه

0 ❤️

861654
2022-03-01 22:25:56 +0330 +0330

تا اینجا عالی بود بقیه هم بنویس

0 ❤️