پیراهن

1396/04/24

«سامان داری میای آبِ خنک برای من میاری؟»
جوابی نشنیدم ، معمولا به جای حرف زدن عمل میکنه.منو بیشتر از خودش دوست داشت ، حسی که من ازش میگرفتم. حسی که اون خواسته یا ناخواسته به من میداد.
پوست سفیدِ روغنیم ، توی آفتاب برق میزد. چند روزی میشد که سر کار نرفته بود. خسته بودم ، خیلی!
عروسی نیکا سه روزِ دیگه بود ، لباسمو تازه خریده بودم، فکر اینکه چی بپوشم دیگه نه منو آزار میداد ، نه سامانُ. به پشت خوابیدم و گره ی پشت مایومو باز میکردم که سامان با یه لیوان اومد.
«برات ببندم؟»
«دارم بازش میکنم.»
«باز برا چی؟»
«پشت لباسی که میخوام بپوشم بازه نمیخوام جاش باشه!»
«به اندازه کافی همسایه ها دارن از منظره لذت میبرن!»
اصلا به فکر همسایه ها نبودم.
«برنمیگردم ، همینطوری دراز میکشم.»
با چشم غره لیوانُ روی زمین گذاشت و رفت. خواستم آب بخورم که یادم افتاد تکون بخورم سینه هام معلوم میشن. همونطور چشمامو بستم. تشنم بود. کمرم داغ شده بود. سامانُ تو کت شلواری که خریده بودم براش تصور میکردم. بهش میومد ، همیشه کنارش با غرور راه میرفتم. همیشه بعد از هر مهمونی ای امکان نداشت شبش فقط بخوابیم. شب عروسی خودمون رو یادمه. لباس عروسیمو با عشق پوشیده بودم ، شبش ، عشق درش آورد. دستشو روی بدنم ، بازی میداد. پوستم حساس شده بود. اولین بارمون نبود ولی اولین بار بود که به طور رسمی برای سامان میشدم. تمام سعیشو میکرد یه سکس وانیلی داشته باشیم ولی وقتی فرو کرد ، نمیتونست کنترل کنه ، سریع عقب جلو میکرد. درد همراه با لذت داشتم. سینه هامو تو دستش گرفته بود و به چشمام زل میزد.

«داری چه غلطی میکنی؟»
چشمامو باز کردم ، سامان بالاسرم ایستاده بود. حالتش خیلی عصبی بود.
«چی میگی؟» گفتم و یهو دیدم برگشتم! به رو خوابیده بودم. سریع حولممو روم انداخت و
«پاشو!» بدون لحظه ای فکر حوله رو دور خودم پیچیدم و دنبالش رفتم. دورِ میز صبحانه نشست.
روبروش ایستادم.
«سامان خوابم برد ، خسته ام میدونی که…»
«نگفتم اینجا جاش نیست؟»
«حالا کسی ندید که…»
«میدونم باهات چی کار کنم!»
«ساماااان! تقصیر من نبود!»
«لابد تقصیر من بود شما همه جاتو انداختی بیرون که آقتاب بگیری!»
«دقیقا! اگه این چند شب میخوابیدم دیگه خوابم نمیبرد که بخوام جابه جا شم.»
«دختره ی …! میری اتاق خواب آماده میشی.»
لعنتی… مثلا میخواستم استراحت کنم ، ریلکس کنم. جلوی آینه ، موهای نسبتا خیسمو بافتم. بافته ی موم کوتاه بود. روی زمین کنار تخت روی زانوهام نشستم و به زمین خیره شدم. خسته تر از اونی بودم که بخوام ساعت ها منتظر بشینم. چشمامو برای چند لحظه بستم. وجدانم با بی خیالی بهم نگاه میکنه.
«اینم زندگیته!»
«ببخشید ، دقیقا چشه؟»
«خوبی تو؟»
«آره فقط یکم جسمی خستم!»
«این عادیه؟ اصن این عادیه که اینطور باید منتظر…»
«هیچ چیز زوری نیست! همشُ خودم خواستم و میخوام! خب؟»

چشمامو باز کردم. سامان کشوی میزشُ میگشت. سرو صداش رو اعصابم بود. در کشو بسته شد. نباید نگاش میکردم ، فقط پارکتِ لعنتی! قانون شماره ی پنج میشد. سمتم اومد.
«دستات…» دستامم جلو بردم و ناخواسته نگاهمو از زمین برداشتم. سیم؟! دستامو بهم چسبوند و دور مچ دستم سیم رو چند دور چرخوند و گره زد.
اولین بار بود. سعی کردم مچ دستمو حرکت بدم که سیم پوستمو زخم کرد.
«سامان» بی اختیار گفتم.
«تکون نخور که زخم نشه!»
سکوت کردم ، حرفی نداشتم ، رمقی برای بحث کردن و تنبیه اضافه نداشتم.
«safe word ات چی بود؟»
ترسیدم ، از چشمام معلوم بود .این برای قبل ازین بود که بخوام همسرش بشم. گفتنش برام سخت بود. نمی خواستم کاری کنه که بخوام از اون کلمه استفاده کنم.
«الما ، لازم نیست بترسی. فقط میخوام تکرارش کنی! ممکنه بگی نکن ولی واقعا منظورت این نباشه!»
دلیلی که میاره همیشه بیشتر منو تو فکر میبره. ممکنه بگم ادامه نده ولی بخوام ادامه بده؟!
«رُز!»
«خوبه»
بازومو گرفت و به بالا کشید ، خودم ایستادم.
«روی تخت چار دست و پا شو!»
میخواستم زودتر تموم شه. میخواستم زودتر بخوابم ، تو بغلش.
دستمو نیشگون گرفت «جواب؟»
«بله ارباب!»
روی تخت ، اول فشارم روی دستام بود ، سیم بیشتر پوستمو اذیت میکرد. تکیه امو روی آرنجم دادم. انگشتامو تو هم چفت کرده بودم که کمتر تکون بخورم.
«میشمری»
«بله ارباب.»
ضربه های سریع و پشتِ سرِ همش روی پشتم ، نفسمو بند آورده بود. با هر ضربه عدد و بازدممُ بیرون میدادم. بیستمین برخورد ضربه ی دستش ، آخریش بود. سوزشِ سیم دور مچم ، حواسمو پرت میکرد.
چند قطره ی اشک بدون اختیار خودم ، گونه مو شسته بود. سرمو روی دستام گذاشتم. دلم میخواست تموم شه ولی میدونستم تازه شروع کرده.
«سر بالا»
«بله ارباب» گفتم و با مکث سرمو بالا گرفتم. منو سمت لبه ی تخت کشوند. تمام گیرنده های دردم روی جای سیم متمرکز بودند.
«خوبه ، الآن میخوام بکنمت» گفت و تو خودم حسش کردم. مثل همیشه دهنمو با دستم گرفتم. سُر خوردن قطره های خون روی ساعدمو حس میکردم. محکم عقب جلو میرفت. خونِ روی دستم اذیتم میکرد.
با انگشتاش اطراف سینمو ویشگون میگرفت ، چنگ مینداخت. خستگیم باعث شد طاقت نیارم
«سامان بسه!»
ادامه میداد. جیغ میزدم. نمیخواستم اون کلمه ی لعنتی رو بگم. احساس میکردم خودِ سامان باید بفهمه که من چی میخوام. همزمان با دوباره حس کردنش تو خودم گفتم «رُز!» کشید بیرون.
«خوبی الما؟»
خوب؟ «دستام…» روی تخت افتادم ، خیلی با احتیاط پیچ های سیمُ باز میکرد . سیم باز شد. دستام آزاد شدند.
«الما من فک میکردم داری …»
«هیچی! فقط خسته‌ام. فقط میخوام بخوابم.»
از آینه ی روی میز آرایش بدنمو نگاه کردم. ملحفه ی سفید روی تخت ، خون دستمو پاک کرد.
چشمامو بستم. تو این فکر بودم که بعدا به جای زخم ها و کبودی ها فک میکنم که خوابم برد.


مانتومو در نیاورده بودم ، عجیب بود. شراره از دور از تو آینه منو دید. جلو اومد.
«سلام الما جون! ازین ورا؟ مانتو تو دربیار آماده شی.»
دربیارم؟ لعنتی….
«سلام ، عروسی دعوت بودم خواستم موهام براشینگ بشه ، یکمم جلوشُ لِیِر بزاری برام»
مانتومو درآوردم و با بلوز آستین کوتاه طوسی رنگ نشستم و مانتومو به دستیار شراره دادم. موهام خیس بود ، نیازی به شسته شدن نبود. جای زخم های سیمُ با ساعت و دستبند پوشونده بودم ولی با این حال معلوم بود. معلوم بود زخمه ولی معلوم نبود این زخمُ عشق زندگیم ایجاد کرده. کبودی ها و خون مردگی های روی گردن و بازوم منو معذب میکرد. دستمو طرف گردنم برده بودم ، طوری که انگار دارم با گردنبندم بازی میکنم. گردنبندی که سامان سالگردمون گردنم انداخت و بهم گفت که هرگز درش نیارم. بیشترین کبودی که به چشم میومد روی بازوی دست راستم بود. بغض داشتم. از حسم بدم میومد. چرا میپرستیدمش؟ چرا برای مردی که عاشقش بودم بندگی میکردم؟ چرا مردِ من نیاز داره منو تو اون حالت ببینه؟ چرا ثابت کردن عشقمون به هم با بقیه فرق داشت؟
چراها روحمو میخورد. دستیار شراره منو آماده کرد. نگاه شراره روی گردنمو حس میکردم.
«الما جون چی شدی؟»
با شوهرم عشقبازی میکردیم ، فقط یکم متفاوت…
«شراره سرم درد میکنه…»
«عزیزمم!»
نمیخواستم چشمامو ببندم، حوصله وجدانمو نداشتم ولی دوری از محیط آرایشگاه و نگاه ها رو نیاز داشتم. چشامو بستم. اونم چشماشو بسته بود.
«نمیخوام حرفی بزنی»
«نمیزنم ولی عروسی رو چی کار میکنی؟»
«لباسی که خریدمو نمیتونم بپوشم، یه پیراهن معمولی آستین سه ربع دارم اونو میپوشم…»
«نمیخواد بخاطر لباس ناراحت باشی!»
«تو به فکر ناراحتی منی؟»
«من خودِ توئم!»
«میدونم… ولی ازت خوشم نمیاد»
«ولی سامان انتخاب تو بود نه من!»
«اگه میخوای منو از سامان جدا کنی کور خوندی! هر حسی که داشته باشم ، بردگی ، بندگی ، عاشقی ، معشوقی همه رو دوس دارم ، با دنیا عوض نمیکنم!»


چشامو باز کردم ، نگه داشتن بغضم سخت بود. صدای سشوار بهتر از همهمه ی مردم بود. کارم با شراره داشت تموم میشد. زندگی هر کس یه موردی داره. زخم های روحیم سخت تر تسکین داده میشدند. سخت بود خودم تنها درمانشون کنم. خودم مرهم بذارم. کسی نمیدونست ، دیده نمیشدند. پیش بندو برداشت. احساس بهتری نداشتم. تشکر کردم و مانتومو خیلی سریع پوشیدم. شالمو رو سرم انداختم ، موهام ازش بیرون میزد. موهای خورد جلومو دوس داشتم. تو صورتم میومد ، جای سامانو روی گوشم میپوشوند.

بیرون آرایشگاه سامان تو ماشین منتظرم بود. درو برام باز کرد ، نشستم. «زیباتر شدی المای من!»
«مرسی!»
«ناراحتی؟»
«نه سامان نه!»
«خب با من حرف بزن»
«سامان تو اون کسی نیستی که نگاه های مردم روی گردن و دستاش باشه!»
«کی بد نگات کرد؟ الما تو برای منی! هر کاری بخوام میکنم ، میکنیم! گور بابای مردم»
آره گور بابای مردم ، انگار الکیه. حرفش راحت بود. فک کردن به لباسی که میخواستم بپوشم و لباسی که میپوشیدم ، ناراحتم میکرد. انگار همه چی باید تحت کنترل سامان باشه. رفتار من ، فکر من ، روح من ، بدن من…

«سامان زیپشو میکشی بالا؟» با حسرت به لباس توی چوب لباسی نگاه کردم و نگاهمو دوباره به لباسی که توش بودم بردم. چرا نباید لباسی که دوسش داشتمو میپوشیدم!
سامان تو کت شلوار مشکیش با یه کاور لباس تو دستش وارد اتاق شد. جذاب بود.
«این چیه؟ اینو میپوشی!»
با تعجب سمتش رفتم ، زیپ کاورُ پایین کشیدم. یه پیراهن شب طوسی رنگی که روش با مروارید تزیین شده بود. عاشقش بودم. سامان ، پیراهن طوسیِ من!
«سامان من نمیتونم اینو بپوشم.»
«چرا؟»
«سامان! »
«خب دوس داشتم دلیلشو بشنوم باز! اینارم باهاش خریدم.» دست کش های طوسی رنگ بلند رو از پاکت توی دستش درآورد. گِریَم گرفت. اشکام ناخودآگاه میومدند.
«گریه نکن دختر الآن خراب میشه آرایشت»
«سامان ، مرسی!»
«مرسی؟ میدونی دوس ندارم تشکرُ…»
«دوست دارم!»
«میدونی که من خیلی بیشتر….»

نوشته : Horny.girl


👍 35
👎 23
7862 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

639950
2017-07-15 20:29:45 +0430 +0430
NA

جدن از این سامان داستانت بدم میاد خیلی کس میخه:|
البته این شخصیتی که نشون دادی سامان بهش نمیخورد، چنگیزی یعقوبی گرزعلی یه چیز تو این مایه ها میزاشتی?


639952
2017-07-15 20:40:27 +0430 +0430

موافقم با شادو

1 ❤️

639954
2017-07-15 20:44:22 +0430 +0430

اولش جالب شروع شد … با اشتیاق میخوندم … تا رسید به بستن دست … به کتک … خون …
چه عشقیه ؟ چه علاقه ای که با زدن ثابت میشه ؟
چی تو ذهنتون میگذره واقعا !؟!!!؟
بیمارید … بیمار

5 ❤️

639959
2017-07-15 20:53:07 +0430 +0430

سامان داستانتو با این که خشنه ولی دوست دارم!!!جذابهههه!!!
لاااایک ?

1 ❤️

639966
2017-07-15 21:00:15 +0430 +0430
NA

Miss_secret داری اشتباه میزنی داداچ داستان واسه سامی نیست برای هورنی گرله

1 ❤️

639968
2017-07-15 21:02:58 +0430 +0430

اوه اوه پشمام ریخت:|
میگم تجاوز هم انقد خشن نیست که شما انقد خشن عشقبازی میکنید:|
ولی دمت گرم که اگه همه جوره کونتو پاره کنه بازم میگی عاشقشم 🙄
در کل عالی بود خوشم اومد بازم بنویس ?
این رز هم تقدیمت ?

0 ❤️

639971
2017-07-15 21:14:17 +0430 +0430

چقد نظر دادین دیگه به من چیزی نرسید ?

1 ❤️

639975
2017-07-15 21:44:53 +0430 +0430

سامان خییییلی خشن ولی خییییلی جذابه من این حسو میگیرم
دوسش داشتم هورنیه عزیزم :-* بازم بنویس بیشتر و بیشتر
هی انگاری تشنه تر میشم بیشتر بدونم لاااایکیدم

1 ❤️

639976
2017-07-15 21:49:33 +0430 +0430
NA

باحال بود.از شخصیته الما خوشم میاد عشقش به شوهرش کم نمیشه.خوب نوشته بودی فقط اون خشونتش تو کت من که مرد هستم هم نمیره بخوام روی کسی پیاده کنم نمیدونم چطور تو کت شماها میره.

1 ❤️

639988
2017-07-15 22:07:24 +0430 +0430

چقدر زیبا رابطه ی بی-دی-اس-ام رو به تصویر کشیدید عزیز ?
دوستان محترم این داستان برای قشر مخصوصی که از روابطی اینچنین لذت میبرند نوشته شده من نمیفهمم دلیل واکنش تند بعضی از عزیزان چیه چون این رابطه یک رابطه ی توافقی بین طرفین هست که به هیچ عنوان به بستر جامعه و نزدیکان صدمه ای نمیزنه
دختری مثل آلما با این همه عشق و وفاداری آرزوی همیشگی من بوده و هست ممنون بابت خلق این داستانها البته یک نقد کوچیک هم دارم به نظرم قسمت بستن دست با سیم کمی زیادی خشونت آمیز بود با اینحال لایک کردم به امید خواندن داستانهای بیشتر از شما عزیز ?

1 ❤️

640007
2017-07-16 00:54:05 +0430 +0430

لایک هفت …خوبه لااقل هر شب اسم یه نویسنده ی خوب رو پایین داستانات ببینی میون این همه داستان بیخود ! ?

0 ❤️

640011
2017-07-16 01:42:00 +0430 +0430

قیافم از همون جمله‌ی اول تو هَم رفت…چون سریع گرفتم کارِ توئه…تقریبا تا آخرشم تو هَم موند، استرس و نگرانی ولم نمیکرد…اینکه حالا آلما چجوری اشتباه میکنه (یا اصلا اشتباه نمیکنه) و چجوری تنبیه میشه…سِیف ورد، شاید اگه چشمایِ آلما رو میدید بهش نیازی نبود…آخرش امااا…:)…آخرشو دوس داشتم…لبخند زدم…یه نفس راحتم کشیدم!?
لایک۸‌

0 ❤️

640018
2017-07-16 03:13:03 +0430 +0430

من دیگه حرفی ندارم !!! 🙄

1 ❤️

640041
2017-07-16 07:08:30 +0430 +0430

لایک ۱۳ هورنی عزیز.
سامان رو دوست نداشتم…

الما رو درک میکنم.
دارم یه داستان بی دی اس ام طراحی میکنم… واسه همین خوب الما رو درک کردم…

تمام مدت رابطه شون، مچ دست های الما رو حس کردم… حس دادنت عالی بود…
همواره بنویس ?

1 ❤️

640043
2017-07-16 07:34:14 +0430 +0430

میدونم shadow:||||

1 ❤️

640046
2017-07-16 08:04:06 +0430 +0430

میگن غزل باید آغاز طوفانی داشته باشه و داستان پایان قدرتمند ! این داستان پایان تاپی داشت
اگر نه عالی ولی داستانت خوب بود و مانند همیشه تارو پود زنانگی معصومانتو خوب تنیدی …
لایک

2 ❤️

640048
2017-07-16 08:09:24 +0430 +0430

سامان عوضی

0 ❤️

640064
2017-07-16 10:32:53 +0430 +0430

کاری به سبک نوشتن و سبک سکسولوژی ت ندارم همش محترمه …داستانت اگه دلخور نشی چنگی به دل نمی زنه

0 ❤️

640067
2017-07-16 10:38:43 +0430 +0430

سلام خانم کاری به داستانت ندارم چون بد نبود
ولی نمیدونم چرا هممون عادت داریم الکی به چیزی که باور نداریم بهبه و چهچه کنیم
خو قربونتون برم bdsm یه گرایش جنسی خیلی پیچیده ست که خود غربیا هم میگن درصد کمی اینجورن بعد همه شدیم … اقلا خود داستانو نقد کنیم

0 ❤️

640082
2017-07-16 11:42:55 +0430 +0430

سلام هورنی گرل عزیز،با اینکه دوبار داستانتو خوندم، نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم، از اینکه زحمت نوشتم کشیدی، ممنونم، اما وقتم هدر رفت، شرمنده شفاف گفتم، دیسلایک 9

0 ❤️

640089
2017-07-16 11:54:08 +0430 +0430

داستان خوب نوشته شده بود و نگارش هم خوب بود. اين كه خواننده از دست كاراكتر داستان واقعا حرصش بگيره نشون دهنده ي تبحر نويسنده در شخصيت پردازي و توصيف وقايعه. شما هم اين توانايي رو داري. لايك

1 ❤️

640180
2017-07-16 22:55:58 +0430 +0430

لذت بردم هم از خوندنش و هم از نوع رابطه ای که کاملا درک میکنم

0 ❤️

640213
2017-07-17 05:08:54 +0430 +0430

لايك ٢٣ تقديم شما هورني گرل عزيز فقط واسه اينكه خيلي خوب و روان نوشتيد ببخشيد ولي در كل خوشم نيومد الما رو اصلا درك نميكنم اين چجور عشقيه كه با كتك كاري ثابت ميشه ؟ عشق بازي مگه اينجوريه؟ بي دي اس ام هم اگر باشه بايد دو طرفه باشه و هر دو لذت ببرن
دلم به الما خيلي سوخت… خيلي…

0 ❤️

640215
2017-07-17 05:23:38 +0430 +0430

خخخخخ با xlxxlx موافقم ، اگر بي دي اس ام هم هست بايد دو طرفه باشه
خواهشا به من بگيد تو اين داستان نوع رابطه شون يكرفه ست ؟ يعني تنها سامان اينجوريه؟ يا هر دو شون ؟
مرسي از اينكه هر بار با داستانهاي جذاب تون غافلگير مون ميكنيد اين كه دل سخت همچون مني واسه حال الما به درد مياد نشان از خلاقيت و تبحر خاص شما تو نويسندگيه
اين گل هم تقديم شما ???

0 ❤️

640400
2017-07-17 23:32:31 +0430 +0430

از مهارت تو چیزی کم نشده ولی این داستان - روندش و سلسه مراتب اتفاقات و دیالوگاش ضعیف تر از قبلیا بود

یه مثال کوچیکش هم زمانی بود که دختر نازک نارنجی داستان ما اشکاش از زخم دستاش سرازیر شد و safe word نهاییرو به زبون اورد —> اونجا باید از واکنش سامان و نحوه ی دلجوییش بیشتر میگفتی ولی بالافاصله سوییچ کردی رو یه صحنه ی دیگه !

یکی از چیزایی که توی بی دی اس ام مهمه نحوه ی دلجویی و ریکاوریه اونم بعد از شوک ناشی از اینجور صحنه ها

حدس میزنم چون ازش چیزی نمیدونی بهش اشاره ای نکردی

به شخصه تلفیق خون و درد رو شدیدا دوست دارم و ازش لذت میبرم بنابراین داستانتو دوست داشتم ولی من اگه جای سامان بودم قصاص بعد جنایت نمیکردم ترجیح میدادم جلوی اون جنایترو از اول بگیرم

اجازه ی آفتاب گرفتن تو بالکن آپارتمان اونم تو دیدرس همسایه ها از عمرنات منه ?

بیشتر مینویسی ;)

2 ❤️

640806
2017-07-19 23:40:20 +0430 +0430

توله بذار دخترا یکم اذیتت کنن تنوع شه ؛ زیادی قربون صدقت رفتن گرمیت کرده
اندفعه خواستی کرم بریزی ، جلو ضعیفه ها نریز بیا پیش خودم بریز / فقط یکم جرات میخواد که میدونم توی گوساله داری

ضمنا اون “بازم مینویسی” رو امری و دستوری بخون باسواد :اخم: تو عمرم یادم نمیاد واس چیزی به احدی خواهش کرده باشم !


عزیزم از نظر من که نازک نارنجیه حالا تو اصرار داری بگی قویه اون بحثش جداس !
من منظورم از اشکاش سرازیر شد این بود که سریع کم آورد و پا پس کشید وگرنه که…:ای جان:

0 ❤️

640812
2017-07-20 00:25:52 +0430 +0430

حس بشدت تخمییه وقتی تو اوج جدی بودن خندت میگیره :دست کشیدن به ریش:

تو خودت کرمی اونم ا نوع آسکاریسش

بقیش پیشکش :|

0 ❤️

641309
2017-07-23 05:25:25 +0430 +0430

اینکه دوستان از سیم و خشونتش خوششون نیومد یعنی تو القای حس کاملا موفق بودی
تبریک میگم بهت بابت قلم خوبت یکم پارادوکس تو رفتار سامان بود که قابل اغماضه
موفق باشی گلم

0 ❤️

641358
2017-07-23 14:32:52 +0430 +0430

ميدوني با خشانت اين آقا سامان موافق نيستم، اما با اونايي هم ك ميگن عشق مگه با خشونت و كتك و خون ميشه؟ هم موافق نيستم، بعضيا هم معشوقشون رو يه جور ديگه آزار ميدن و اسمش رو ميزارن چون مال خودمي ! مثلا با گفتن اينجا نرو با اون نگرد اينو بپوش اونو نپوش با اين حرف بزن چرا خنديدي و … ، پس تعريف هركس از عشق متفاوته

0 ❤️

641364
2017-07-23 14:57:41 +0430 +0430

بخاطر تعداد ديسلايك ها خوندم ، خب اينم ي جور ابراز عشق هست، لايك

0 ❤️

651602
2017-09-12 17:01:24 +0430 +0430

بی دی اس ام یه نوع گرایشه خوب تا اینجا مشکلی نیست اما طرف مقابلم باید مازوخیست داشته باشه ولی این دختر داره زجر میکشه جای لذت! و این خیلی زننده و احمقانست…

0 ❤️

688464
2018-05-19 18:52:36 +0430 +0430

من عاشق بی دی اس امم عاشق ددی و مسترم و اسلیو ولی با خون مخالفم اصن اسم خون بیاد حسم میره ولی لایک

0 ❤️