پیشنهاد بی شرمانه (۱)

1401/04/02

تو سرم کلی برنامه واسه خودم میچیدم که وقتی بعد از سه سال دیدمشون چه واکنشی نشون بدم.انواع و اقسام ری اکشن ها رو تمرین کرده بودم.
چون میخواستم خانواده استرس پرواز و مسافرت من رو نداشته باشن بهشون گفتم اواخر هفته ی دیگه میرسم ایران اما یه هفته زودتر اومدم.
دل تو دلم نبود.اینقدر هیجان داشتم که هر دو دقیقه یکبار ساعت رو نگاه میکردم ببینم کی میرسم.
به محض اینکه رسیدم فرودگاه زنگ زدم و خبر اومدنم رو بهشون دادم.
بابام و نازی جون(همسر پدرم) بعد از بازنشستگی تهرون رو ول کردن و رفتن توی یکی از شهرستانهایی که بیشتر اقواممون اونجا ساکن هستن.یه خونه ی حیاط دارِ دلباز با یه باغچه دنج پر از گل و گیاه و درخت.دقیقا همون خونه ای که بابام همیشه دوست داشت.
من هنوز خونه ی جدیدمون رو ندیده بودم.وقتی رسیدم درب حیاط باز بود.وارد که شدم نغمه انگاری کسی که منتظرِ تا چشمش به من خورد دوید سمتم.چمدونم رو انداختمو دستام رو براش باز کردم.پرید بغلم ، منم محکم بغلش کردم.همونطور که دستم دور کمرش بود بلندش کردم تا پاهاش از زمین جدا بشه و چند دور چرخوندمش.
تا گذاشتمش زمین صورتم رو گرفت و شروع کرد بوسیدن گونه ام.
-پسره ی دیوونه تو نمیگی اینجا دلمون واست تنگ میشه این همه مدت؟
+اول بزار یه نفس بکشم دختر.تو هم نمیگی اینکارا رو میکنی نازی جون اگه ببینه چه فکری میکنه؟
-خب ببینه مگه چیه؟؟داداش یکی یدونه ام رو بغل کردم رفع دلتنگی میکنم.اصلا هر کسی هر فکری میخواد بکنه.به من چه؟؟
سمت در ورودی راه افتادیم که بابام و نازی جون برا خوش آمد گویی و استقبال اومدن.دستشون رو گرفتمو بوسیدم.نگاه های سرد نازی از همون اول روم سنگینی میکرد.بعد از احوالپرسی های اولیه وقتی نشستم نغمه هم دقیقا کنارم نشست.یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت:همین اول بگم فکر نکن میتوتی از دستم قِسِر در بری.باید اتفاق های این چند سال رو دونه دونه برام تعریف کنی.
نازی جون یه چشم غُرِّ بهش رفت و گفت:دختر بزار برسه بعد اینجوری اذیتش کن.بچه که نیستی سنی ازت گذشته یه کمی عاقل باش.
منم گفتم:
-مامانت راست میگه.الان خسته ی سفرم.بزار استراحت کنم بعد صحبت میکنیم.
مثلا ناراحت شد و گفت:
+باشه.پس منم اتاقی رو که مامان واست آماده کرده نشونت میدم.
دستم رو گرفت و بلند شدیم و رفتیم سمت اتاقم.نغمه هم همراهم اومد توی اتاق و نشست روی تخت.کتم رو روی تخت انداختمو شروع کردم به باز کردن دکمه های پیرهنم.نغمه رو نگاه کردم بعد نگاهم رو بردم سمت در اتاق.با چشمام بهش فهموندم یعنی نمیخوای بری بیرون؟؟اونم انگار نه انگار.
-دختر دارم به تو اشاره میکنما!!چرا زل زدی به من هنوز؟؟نمیخوای بری بیرون؟دارم لباس عوض میکنم.
+خب حالا مگه چیه؟؟نمیخوام که بخورمت!!
-پس یعنی نمیری؟؟
+نه نمیرم.

-مطمئنی دیگه؟؟
+آره مطمئنم.نمیرم.
-باشه پس خودت خواستی.
رفتم سمتش و خوابوندمش روی تخت.نقطه ضعفش رو میدونستم.شروع کردم به قلقک دادنش.صداش کل خونه رو برداشته بود.
نازی جون جلو در واستاد و مثلا داشت صداش رو صاف میکرد. بهمون فهموند که بس کنیم.
× کی دیگه شما میخواین بزرگ بشین؟؟
نغمه خنده هاش رو کنترل کرد و گفت باشه!باشه! من تسلیمم.دیگه میرم.
چند قدمی رفت و دوباره دوید سمتمو دستش رو برد توی موهام و خرابشون کردو پا گذاشت به فرار.مادرش متعجب نگاه میکرد و از نگاهش میفهمیدم مسبب همه ی این کارای نغمه رو من میبینه و از دید اون مقصر اصلی منم.
بعد از استراحت واسه شام که بیدار شدم نغمه رو دیدم که سر میز شام کنار مامانش و بابام نشسته.به شوخی بهش گفتم:دختر مگه تو خودت خونه و زندگی نداری؟؟هنوز که اینجایی؟میخوای خانواده شوهرت بگن یه غذای درست و حسابی به پسرشون نمیده؟
با این حرفم احساس کردم جو یه کمی سنگین شد.انگار اتفاق هایی افتاده که من ازشون بی خبرم.
کسی چیزی نگفت و همگی فقط سکوت کردن.
-ببینم اتفاقی افتاده که من خبر ندارم.؟
نغمه رو به من کردو گفت
اول شامت رو بخور بعد صحبت میکنیم.
میتونستم یه حدس های کوچیکی بزنم اما از تمام قضیه اطلاعی نداشتم.
بعد از شام که دور هم نشسته بودیم و گپ میزدیم پرسیدم:
-خب نمیخواید به من بگید چی شده؟؟احسان(شوهر نغمه)کجاست؟چرا پیداش نیست؟
نازی جون با یه حالت ناراحتی توی چهره ش که بهِم بفهمونه زیاد به تو مربوط نیست گفت:چیزی نیست عزیزم.زن و شوهرن دیگه.امروز قهرن فردا آشتی.
نغمه با کمی چاشنی عصبانیت گفت:
+آره از نظر تو چیزی نیست.کار درست و درمون نداره چیزی نیست!!اخلاق بدرد بخور نداره چیزی نیست.دور از چشم من دنبال دود و دم میره چیزی نیست.دستش مدام جلو باباش درازِ چیزی نیست.فقط مهم اینه که برادر زاده ی جنابعالی هست نه؟
نغمه مثل اینکه دل پری داشت.تمام مشکلات زندگیش رو ریخت روی دایره.اشکاش سرازیر شدن.
نازی جون هم بهش برخورد و گفت:حالا واسه من آبغوره نگیر.خودِ تو هم کم مقصر نیستی نزار دهنم باز بشه.
+حالا مقصر هم شدم؟؟مگه من چیکار کردم؟
× تو چیکار کردی؟؟خواستی یه ذره محبت و روی خوش به پسرِ نشون بدی ببینی چطوری دنیا رو به پات میریزه.
+اون عملی؟؟اون بدبخت دماغش رو بالا بکشه نمیخواد دنیا رو به پای من بریزه.روزی که به زور منو عروس کردین باید فکر اینجاهاش رو میکردین که من دوسش ندارم.
نازی اومد سمت نغمه و با دست نشون داد که یعنی اگه خفه نشی میزنم توی دهنت.
مانعش شدم و دست نغمه رو گرفتم.
چیزی نیست نازی جون.عصبانی بود یه چیزی گفت حالا.ما میریم بیرون یه کم حال و هواش عوض بشه زود برمیگردیم.
.
.
.
روی نیمکت توی پارک نزدیک خونه نشستیم.نغمه سرش رو روی شونه ام گذاشت.
+سامی!!
-جان سامی؟؟
چرا وقتی بچه بودیم همه چی اینقدر خوب و قشنگ بود؟؟
-مگه الان نیست؟؟
+معلومه که نه.اونموقع ها خوشبخت بودیم.کاش همیشه توی بچگیامون میموندیم.
-راستش آره.هیچی دیگه بوی قدیما رو نمیده.منم دلم لک زده واسه اونروزا.
+یه چیزی بهت بگم سامی؟؟
-آره بگو!!
+قول میدی مسخره ام نکنی؟؟
-دیوونه ای تو؟؟ من کی مسخره ات کردم؟
+وقتی میگم بچگیامون منظورم وقتایی هست که تو کنارم بودی.آخه من که غیر از تو کسی رو نداشتم.تو که رفتی انگار یه هاله ی سیاه زندگیم رو احاطه کرد.
دستم رو دور کمرش انداختمو بیشتر سمت خودم کشیدمش.سرم رو چسبوندم به سرش.
-خب تو هم یکی یدونه ی خودم بودی.
+بودم؟؟یعنی منظورت اینه دیگه نیستم؟
-بودی ، هستی ،خواهی بود.اوکی؟حله دیگه؟
بدون شوخی ازت میپرسم سامی.بگو ببینم وقتی اونور درس میخوندی با چند تا از این چشم رنگی ها و بلوند های خوشکل رل زدی؟
-همچین میپرسی ازم انگار فقط ریخته بودن توی خیابان و منتظر بودن تا من بیام جمعشون کنم.رل کجا بود.
+خیلی هم دلشون بخواد.داداش من با اون چشمایِ آبی خوشکل و موهای لختش و ته ریش مردونه ش و بدن ورزشکاریش مگه چی از اون پسرای ریقوی دماغو کمتر داره؟
حسابی خندم گرفت.آروم بینی ش رو گرفتمو کمی فشار دادم.خب باشه حالا.دیدمشون حتما بهشون میگم.
+سامی نکن دیگه میدونی که خوشم نمیاد
حالت قهر به خودش گرفت.
+یه سوال کردم خب دوست نداری نگو.
-نه هیچکس رو نداشتم.نه رل زدم با کسی ، نه کسی تو زندگیم بوده.حالا فهمیدی خیالت راحت شد.؟
+دیگه قبول نیست.باید همون اول میگفتی.
-یعنی الان قهری؟؟
+اوووهوومم!!
-مطمئن؟
+اگه دوباره بخوای قلقلکم بدی به خ…ا جیغ میزنم.
پس چیکار کنم؟؟
یه چیزی میگم ولی لطفا نه نگو.لطفا!لطفا!لطفا!
-تو اول بگو ببینم چی میشه.
+دلم میخواد سوار تاب بشم تو هم هلم بدی.
-بچه شدی دختر؟؟این تاب ها تحمل تو رو نداره آخه!!
با دستش اشاره کرد به وسطای پارک.
+اوناهاش.اون یکی واسه آدم بزرگاست.بیا بریم اونجا.
دستم رو گرفت و رفتیم تا سوار بشه.چند تای رفت و برگشت اول چیزی نمیگفت اما همینکه ارتفاع بیشتر میشد صداش بالاتر میرفت.
دیگه وقتی تو هوا بود دستاش رو باز میکرد و بلند داد میزد.
+یوووهووووو!!سامی محکمتر هل بده تازه داره کیف میده.
-دختر میفتی این چه کاریه؟؟صدات رو بیار پایین زشته.!!دارن نگاه میکنن.
همینطور که نفس نفس میزد پایین اومد.
+وای نمیدونی چقدر خوب بود سامی.اصلا آخرین باری که اینقدر خوش گذشته باشه رو یادم نمیاد.
-ولی فکر کنم من یادم بیاد.
+جدی؟خب کی بودِ؟
تو رو شاید اشتباه کنم اما واسه من عروسی دختر خاله افسانه ت بود.تقریبا نزدیکای زمانی که خواستم برم.
+وای جدی یادته؟فکر کنم واسه منم دقیقا همون زمان باشه.چقدر دیوونه بازی در آوردیم.چقدر با هم رقصیدیم.یادته اقوام شوهر خاله ام چطوری به چشم دیوونه ها بهمون نگاه میکردن؟؟
با شور و اشتیاق برام تعریف میکرد و منم فقط تماشاش میکردم.به چهره ی معصومانه ش که دلیل زندگیم بود.اما هیچوقت بهش نگفتم.
.
.
.
قبل از اینکه معنی جدایی رو درک کنم پدر و مادرم از هم جدا شدن و بعدش بابام با مادر نغمه ازدواج کرد.همزمانی که خودم و دنیای دور و اطرافم رو میشناختم نغمه کنارم بود و با هم بزرگ میشدیم.پدر و مادرمون هر دو شاغل بودن واسه همین تنها همدم همدیگه بودیم.بدون اینکه متوجه باشیم یا خودمون بخوایم وابستگی هایی توی زندگیمون پیش اومد که با گذشت زمان بیشتر و بیشتر میشد.با هم شیطنت میکردیم راز دارِ هم بودیم هم صحبت هم بودیم اینجوری بگم که جدا شدنمون غیر ممکن به نظر میومد.
خاطره هایی که احساس میکنم توی زندگیم فقط همون ها هستن که برام با ارزشن و ردپای نغمه توی همشون هست.
بچه که بودیم اتاقمون یکی بود و کنار هم میخوابیدیم.یادمه برای جدا کردنمون چه وَل ولایی به راه افتاد.اینقدر که بالاخره نازی جون راضی شد اتاقمون رو فعلا جدا نکنیم.اما بزرگتر که شدیم دیگه با اختیار خودمون اتاقامون جدا شد.
حتی اولین خاطره سکسیمون هم با همِ.اونموقع من شونزده سالم بود و نغمه پونزده سالش.چون نازی جون و بابام زیاد اهل مهمونی رفتن بودن خیلی از وقت ها ما شب ها مجبور بودیم تنها بمونیم.
اونشب بابام بهم گفت احتمال زیاد شب یا دیر وقت میان یا فردا صبح.
رخت خوابمون رو با نغمه کنار هم جلو تلوزیون انداختیم تا فیلم ببینیم.
فیلم تایتانیک رو پلی کردیم و تا آخر دیدیم.حس غریبانه ی عجیبی داشتم.پتو رو روم کشیدم تا نغمه اشکایی که میریزم رو نبینه اما وضع اونم بهتر از من نبود.
چون خسته بودم خوابم برد.اما خواب عمیق نبودم.نغمه پتوی من رو کنار زد و اومد پشت به من توی بغلم خوابید و دستم رو گرفت و روی شکمش گذاشت.لرزش خفیفی توی بدنم احساس میکردم.اما به روی خودم نمی آوردم.
نغمه کونش رو یواش یواش تکون میداد و کیرم آروم تکون میخورد.اینقدر این کار رو کرد تا کیرم کاملا شق ایستاد.برگشت سمت من و رفت پایین.نمیدونستم میخواد چیکار کنه.سعی کرد شلوارک و شورتم رو پایین بکشه که نمیشد.کمرم رو بلند کردم تا بالاخره موفق شد.دستش رو که روی کیرم گذاشت یهو ته دلم خالی شد.احساس سبکی میکردم.حسی که توصیفش خیلی سخته.بعد از اینکه چند مدتی کیرم رو نوازش کرد ، خیلی آروم لباش رو روی کیرم میزاشت و میبوسید.زبونش رو از پایین تا بالای کیرم میکشید و من اصلا نمیدونستم کجام.از لذت حتی دوست نداشتم فکر کنم که داره چه اتفاقی می افته.کیرم رو کامل داخل دهنش برد.خب قائدتا حرفه ای که نبود برخورد دندونهاش کمی اذیتم میکرد اما فوق العاده ترین حسی بود که تجربه میکردم.دو مرتبه بالا اومد و پشت به من خوابید.وسط رونهاش رو کمی خیس کردو کیر منو با دستش هدایت کرد سمتش.با جلو عقب کردن من نفس های هر دومون به شماره افتاد.نفس کشیدنم دیگه تبدیل شد به صداهای بریده بریده…
ادامه دادم و با یه ضربه ی محکم آبم رو کاملا بین پاهاش خالی کردم.
نغمه بلند شد و رفت سمت دستشویی منم پتو رو روی سرم کشیدم و چشمام رو بستم.حس ترس و دلهره همراه با پشیمونی و لذت سکس رو یکجا تجربه کردم.بعد از اونشب هیچکدوممون به روی خودمون نیاوردیم و راجع بهش صحبت نکردیم.ترجیح دادیم این تجربه ی خوش آیند توی خاطره ها بمونه.
اما خاطره ی اولین بوسه که اگار همین دیروز بود.
یادمه یه روز که داشتیم با نغمه صحبت میکردیم ازش پرسیدم تا حالا کسی رو بوسیدی.؟؟
اونم جواب داد:
+حالا چی شده که اینو ازم میپرسی؟؟
-خب راستش دوستام همشون دوست دختر دارن و مدام از من میپرسن تا حالا کسی رو بوسیدی منم هیچی بهشون نمیگم.خواستم بدونم تو تجربه داشتی یا نه.
+واقعا تا حالا کسی رو نبوسیدی سامی؟؟
-مگه خودت بوسیدی؟؟
+نه بابا میخوای مامانم زنده زنده آتیشم بزنه.
-ولی من دیگه تصمیمم رو گرفتم.با یه دختر تلفنی آشنا شدم میخوام ایندفعه تمام قدرتم رو به کار ببرم و ببوسمش.
+پس بیا یه کاری کنیم.
-چیکار؟
فکر کن من دخترِ هستم.چطوری میخوای بهش بگی میخوام ببوسمت؟؟؟
+خب اینجوری که من روم نمیشه آخه.
+یعنی چی روم نمیشه؟تو اینجا داری رنگ به رنگ میشی.اگر دخترِ رو دیدی که پس میوفتی.حالا سعی کن ببینیم چی میشه.
-ببخشید میشه ببوسمت؟؟
+خاک تو اون سرت.یعنی چی ببخشید؟وقتی دخترِ قبول کرده بیاد سر قرار یعنی ته دلش میخواسته دیگه.مثل یه آقا برو جلو حرف بزن نه مثل یه گلابی.
-دوست دارم ببوسمت.میشه لطفا این افتخار رو به من بدین؟؟
+بهتر شد.اما مگه میخوای تئاتر بازی کنی؟یه کمی خودمونی و راحت تر باش.نمیخوای که دختر بیچاره فکر کنه یه تختت کمه.حالا من همینجام تو برو بیرون با تمام قدرتت بیا ببینم میخوای چیکار کنی.
رفتم بیرون و برگشتم و جلوی نغمه ایستادم.دستاش رو گرفتم و بلندش کردم.توی چشماش زل زدم و گفتم:
میخوام دیگه اون لبات مال من باشه.چشمام رو بستم و لبام رو گذاشتم روی لباش.بوی عطری که به خودش زده بود از نزدیک پیچید توی مشامم.چند لحظه بعد که لباش رو میخوردم بوی خمیر دندونی که تازه استفاده کرده بود رو حس کردم.نمیتونم بگم خوب بود چون بی نظیر بود.بعد از چند مدتی که از رابطه ام با اون دختر گذشت تونستم ببوسمش اما اگر نمره ی بوسیدن نغمه صد حساب میکردم نمره ی بوسیدن اون دختر ده هم نمیشد.
هنوزم وقتی دلم تنگ میشه از اون نوع خمیر دندوم استفاده میکنم.بوش واقعا حس خوبی بهم میده.شایدم دیوونه باشم نمیدونم.
بزرگ تر که شدیم من دیگه حس عاشقانه ای که به نغمه داشتم رو از حس خواهری و برادری جدا کردم و مطمئن شدم که من میخوام تا آخر عمرم مال من بشه.
نشستم و سنگ هام رو با خودم واکندم.اون زمان تازه کارای پذیرش یکی از دانشگاه های خارج از کشوز رو انجام داده بودم و منتظر جوابشون بودم.وقتی فهمیدم که موافقت شده دیگه عزمم رو جزم کردم.وقتش شد که با نغمه راجع به آینده صحبت کنم.تصمیم داشتم بدونم اگر نغمه هم حسش به من جدا از حس خواهری و برادری هست قید رفتن رو بزنم اما اگر به هر دلیلی من رو نمیخواد واسه هردومون بهترِ که من برم.
چون میدونستم توی رویاهاش دوست داشت مردی که قرارِ ازش خواستگاری کنه مثل توی فیلمای عاشقانه جلوی پاش زانو بزنه و ازش درخواست ازدواج کنه دقیقا همچین برنامه ای رو تدارک دیدم.
به رستوران دعوتش کردم و ازش خواستم سر ساعت معین اونجا باشه.بهش گفتم تو نمیخواد بیای خونه مستقیم برو منم خودم رو میرسونم.
توی اتاقم جلو آینه کارایی که قرار بود جلو نغمه انجام بدم رو تمرین میکردم.
لباس کاملا رسمی به تن داشتم.جعبه ی حلقه رو باز کردمو زانو زدم.
نغمه جان من دوست دارم بقیه عمرم رو در کنار تو زندگی کنم و لحظه لحظه اش رو با تو بگذرونم.با من ازدواج میکنی؟؟
من توی عالم خودم سیر میکردم ، غافل از اینکه تمام مدت نازی جون داشته منو میدیده که دارم چیکار میکنم.
داخل شد و چنان سیلی بهم زد که هنوزم صداش توی گوشم میپیچه.
× تو پیش خودت چه فکری کردی که میخوای همچین پیشنهاد بی شرمانه ای رو به دختر من بدی پسره ی احمق؟؟

ادامه...

نوشته: blue eyes


👍 69
👎 1
75301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

881021
2022-06-23 02:04:14 +0430 +0430

قشنگ بود.💙

1 ❤️

881022
2022-06-23 02:05:15 +0430 +0430

چرا نصفه تموم شد

0 ❤️

881026
2022-06-23 02:11:12 +0430 +0430

عالی بود . خیلی روان.
فقط صحنه پردازی ات یه کوچولو اگه بهتر بود ، خواننده بهتر میتونست تجسم اش کنه . لطفا ادامه بده

0 ❤️

881038
2022-06-23 03:04:38 +0430 +0430

زیبا بود

0 ❤️

881053
2022-06-23 03:44:20 +0430 +0430

بنویس ادامش رو خوب بود

0 ❤️

881078
2022-06-23 07:31:25 +0430 +0430

قشنگ بود.
از کاما هم استفاده کن. بعضی جملاتت واقعا نیاز به کاما داشت.

1 ❤️

881099
2022-06-23 09:25:01 +0430 +0430

عالی بود. قسمت بعدی رو زیاد فاصله ننداز بینش که عطش خوندن داستانت کمرنگ بشه

1 ❤️

881104
2022-06-23 10:37:46 +0430 +0430

و منی ک تو موده اینم نازیو بگیرم بکنم زنیکه پلشت 😂😂

2 ❤️

881110
2022-06-23 11:08:15 +0430 +0430

مرسی خیلی قشنگ بود ولی سکسش کم بود 😁

1 ❤️

881114
2022-06-23 11:21:57 +0430 +0430

داستان خوبی بود با خوندنش شیرم شق کرد سفت و دراز شد

0 ❤️

881117
2022-06-23 11:58:42 +0430 +0430

عالی بود .منتظر ادامش هستم

0 ❤️

881134
2022-06-23 15:01:06 +0430 +0430

برای نویسنده
داستانی با یک روایت ساده و موضوع خوب روبه‌رو هستیم…
و در پایان این قسمت، عنوان داستان
ذهن خواننده را برای ادامه درگیر می‌کند… .
با توجه به داستان قبلی این نویسنده
https://shahvani.com/dastan/میشه-لطفا-بیای-روم-
که در آن از جابه‌جایی زمان خوب استفاده کرده بود، پیشنهاد می‌شود از قوه تخیل خود در این داستان هم استفاده کند. به‌خصوص در بخش پایانی این قسمت (تمرین جادی آیینه).

  • علائم نگارشی…
    بعد نقطه رعایت فاصله الزامی است.
    نیم فاصله‌ها.

اگر نویسنده داری اکانت می‌باشد خوشحال خواهیم شد بیشتر با این نویسنده آشنا شویم.

0 ❤️

881135
2022-06-23 15:05:48 +0430 +0430

چرا برا داستانای تو کنگوری نمیزارن ؟

0 ❤️

881149
2022-06-23 18:13:58 +0430 +0430

Fantastic
bravo
بالاخره یه متن خوب خوندیم
فقط یه مقدار هول بودی و در هم نوشتی ولی خیلی قشنگ بود. امیدوارم باز هم کارهای خوبی ازت بخونم

0 ❤️

881175
2022-06-24 00:38:56 +0430 +0430

هرچند وقت یکبار بد نیست یکی اینطوری بیاد کتاب و رمان تعریف کنه😅😅

0 ❤️