چشمان کهربایی (۳ و پایانی)

1400/08/15

...قسمت قبل

نگاهمو ازش برگردوندمو جوری رفتار کردم که نشناختمش، به امیر گفتم مناسبت این مهمونی چیه؟ گفت تولد خواهرمه، هنوز نیومده و میخوام به عنوان دوست دخترم به خواهرم معرفیت کنم
-چی؟حالت خوبه؟
+دوست دختر سابقم دوست صمیمی خواهرمه، فهمیده با کسی نیستم خواهرمم میخواد آشتیمون بده، بهش گفتم دوست دختر دارم باور نکرد، منم گفتم شب تولدتت میارمش سوپرایز شی
-چرا از قبل بهم نگفتی؟
+ببخشید نبات جون، تو رو خدا این کارو برام انجام بده، خواهش میکنم
-باشه ولی دفعه آخرت باشه تو عمل انجام شده قرارم میدی
+چشم
نشستم رو صندلی و شروع کردم به بازی کردن با گوشیم، با دیدن علی به اندازه کافی مضطرب شده بودم و حالا خواهر امیرم اضافه شده بود، بعد یک ربع همه شروع کردن جیغ کشیدن، فهمیدم که خواهر امیر اومده، امیر اومد پیشم و گفت بلند شو بریم، خواهر امیر با همسرش داشتن با مهمونا حرف میزدن و پشتشون به ما بود، رفتیم جلو و امیر از پشت سرشو کج کرد و گونه خواهرشو بوسید و گفت تولدت مبارک عزیزدلم، خواهرش و شوهرش با خنده برگشتن سمتمون و با دیدنشون خشکم زد، باورم نمیشد که نگار خواهر امیر باشه و احسان دامادشون، هر دومون لبخند رو لبمون خشک شد و امیر از عکس العملمون تعجب کرد و اخماش تو هم رفت و دستمو کشید و گفت نگار جون ایشون سوپرایز تولدته، این شما و این نبات خانوم
نبات جان اینم نگار خواهر نازم و ایشونم آقا احسان همسرشون
نگار با لبخند باهام احوالپرسی کرد و دست داد و گفت چقد برام آشنایی، انگار قبلا دیدمت
حسابی هول کرده بودم و نمیدونستم چکار کنم، احساس میکردم تا چند لحظه دیگه سکته میکنم، با دیدن احسان حالم خیلی بد شده بود و نمیدونستم چجوری خودمو نگه دارم، همه توانمو جمع کردم تا گریه نکنم و به هم نریزم، لبخند زورکی زدم و گفتم فکرنمیکنم تا حالا دیده باشمتون
احسان احوال پرسی خشک و رسمی کرد و سریع ازم فاصله گرفت، بعد از اینکه احسان دور شد یه دختر لوند و قد بلند نزدیکمون شد و به امیر گفت مبارکه، میبینم که سلیقتم هر روز پسرفت میکنه و از حرفش متوجه شدم دوست دختر قبلیشه، امیرم جواب داد بستگی به معیار اندازه گیریت داره که از نظر خودم خیلی ام پیشرفت کرده و دستمو گرفت و منو برد به سمت علی و گفت اینم داداش کوچیکمه و باهاش آشنام کرد، علی خیلی معمولی باهام احوالپرسی کرد و اصلا جا نخورد، ولی یه حسی بهم میگفت که منو شناخته، وقتی با امیر تنها شدم پرسید حالت خوبه، انگار ناراحتی، وقتی دامادمونو دیدی چرا انقد جا خوردی؟
+دلیلشو بعدا بهت میگم , راستی تو چرا اصلا شبیه خواهر برادرت نیستی؟
-ما مادرمون یکیه ولی پدر من فوت شده و خواهر برادرم از همسر دوم مادرم هستن
-پدرت چجوری فوت شده؟
+پدرم کارگر کارخونه ناپدریم بود، وقتی من تو شکم مادرم بودم تو یه دعوا تو کارخونه جونشو از دست داد و بعد یک سال مادرم با ناپدریم ازدواج کرد
-خدا رحمتشون کنه، متاسفم، میای برقصیم؟
+چرا که نه
با امیر کلی حرف زدم و رقصیدم، سعی کردم نقشمو خوب بازی کنم و به بقیه بی توجه باشم اما هر بار که نگار و احسانو نگاه میکردم ترک بغضم عمیق تر میشد، لحظه ای که احسان به نگار کادو داد و بوسیدش و تو آغوشش گرفت ضربه آخر بود و بغضم شکست و اشکام سرازیر شد، خودمو به دستشویی رسوندم و یه دل سیر گریه کردم، وقتی برگشتم امیر پرسید کجا بودی، انگار گریه کردی، لبخند زورکی زدمو گفتم اولین بارم بود مشروب خوردم، حتما واسه اونه نمیدونم چم شده
-اگه حالت خوب نیس برو تو اتاق استراحت کن یه کم دیگه مهمونی تموم میشه میریم
+نه خوبم میخوام تا آخرمهمونی کنارت باشم
آخرای مهمونی بود و تنها شده بودم که یهو احسان اومد پشت سرم و گفت اصلا برنگرد، میخوام باهات حرف بزنم کارتمو میزارم رو میز پشت سرت، بهم زنگ بزن
با شنیدن صداش از خود بی خود شدم، تازه فهمیدم چقد دلم براش تنگ شده،کارتشو برداشتم و دل تو دلم نبود تا زودتر باهاش حرف بزنم، مهمونی تموم شد و تو راه برگشت امیر بهم گفت اگه دوست داری بیا خونه من بخواب، از پیشنهادش خیلی وسوسه شده بودم اما کار عاقلانه ای نبود و قبول نکردم، وقتی رسیدیم جلوی شرکت بهش گفتم میخوام باهاش حرف بزنم و اونم اومد بالا
+میخوام راجب زندگی شخصیم باهات حرف بزنم، میدونم که تو رئیسمی و نباید غیر از کار باهات صحبت کنم ولی حالا که منو بردی به جمع خانوادگیتون اگر بهت نگم بعدا دلخور میشی
-دیگه دارم کم کم نگران میشم، بگو ببینم چیشده
+راستش من دامادتون رو میشناسم،درواقع باهاش نسبت فامیلی دارم، من وقتی ۱۴سالم بود به اجبار با پدر احسان ازدواج کردم، بعد از مرگ حاجی دیگه خانوادشو ندیدم، یکبارم خانوادت بدون تو به خونه ما اومدن و منو قبلا دیده بودن و بخاطر همین وقتی خواهرتو احسانو دیدم جا خوردم، خواهرتم شناختم اما بخاطر اینکه منو به عنوان دوست دخترت معرفی کردی خودمو معرفی نکردمو وانمود کردم دفعه اولیه که میبینمش، چون اگه منو میشناخت حسابی عصبانی میشد که یه بیوه دهاتی در نقش زن بابای شوهرش با داداشش دوست شده
امیر شوکه شده بود و بعد چند دقیقه گفت نمیتونم حرفاتو هضم کنم
+ببخشید که قبلا نگفتم چون فکر نمیکردم اینجوری بشه
امیر سرشو پایین گرفت و دستمو تو دستاش گرفت و گفت متاسفم که تو سن کم انقد اذیت شدی
+دیگه مشکلات هرکسی به یه نحویه مال منم اینجوری بوده، اما همه تلاشمو کردم تا زندگیمو تغییر بدم و خودم بسازمش

یک هفته به زنگ زدن به احسان فکر کردم و نمیدونستم ممکنه چی پیش بیاد، از یه طرف میترسیدم برام دردسر درست کنه از یه طرفم میترسیدم تا دوباره باهاش وارد رابطه بشم و اتفاقای قبل تکرار بشه، دیگه تصمیممو گرفتم و بهش زنگ زدم، بعد از دومین بوق جواب داد و صدای قشنگش دوباره ازخود بیخودم کرد، باهام قرار گذاشت و گفت میخواد حضوری باهام حرف بزنه، حسابی به خودم رسیدم و رفتم تو کافه ای که قرار داشتیم، دیدم نشسته و داره قهوه میخوره، رفتم پیشش و باهاش دست دادم، با گرفتن دستش تمام احساساتم دوباره زنده شد و قلبم از سینم بیرون زد
-اینجا چکار میکنی؟فکر نمیکردم این همه مدت نقشه بکشی و پیدام کنی تا زندگیمو خراب کنی
با جملش فهمیدم که چقد ازم بدش میاد و احساسش با من چقدر فرق داره
+فکر کردی انقد بیکارم و هیچ برنامه ای برای زندگیم ندارم و گشتم تو رو پیدا کنم که چی بشه؟ چی راجبم فکر میکنی؟ من سنم کم بود، بی عقل بودم، گول حرفاتو خوردم، من که عاشق تو نبودم که الان بخوام دنبالت باشم، تو دنبالم بودی، خاله امیر تو ده آرایشگر بود، منم دندانپزشکی قبول شدم و اونم کمکم کرد تا برم دانشگاه، تا اونشبم نمیدونستم برادرزنته
-حالا که فهمیدی از امیر دور شو
+روزی که حاجی مرد توام برام مردی، از چی میترسی، چرا فکر میکنی برام مهمی، نترس اصلا اهمیتی نداری برام، رابطه من و امیرم به تو هیچ ربطی نداره
-تو به امیر نمیخوری، سطحتون خیلی فرق داره، خانوادش هیچوقت نمیپذیرنت
+لازم نکرده تو نگرانش باشی، من رو پای خودم وایسادم و تلاش کردم و دارم دکتر میشم، هیچ چیزی کم ندارم
-نمیخوام دیگه هیچوقت ببینمت، خیلی اذیت میشم، بفهم
+از این به بعد جوری رفتار کن که منو نمیشناسی چون برای من تو با یه غریبه هیچ فرقی نداری، دلم نمیخواست دوباره ببینمت ولی نمیتونم همه زندگیم و عشقمو بخاطر تو بزارم کنار، بعد اون همه سختی که تو زندگی کشیدم حالا یه نفر اومده تو زندگیم که واقعا عاشقمه و طعم خوشبختیو دارم حس میکنم، ازت خواهش میکنم خرابش نکن
-تو هیچوقت نمیتونی با امیر ازدواج کنی، وقتی خانوادش بفهمن تو زن بابای من بودی هیچوقت نمیزارن این اتفاق بیفته، من وقتی تو رو میبینم حالم بد میشه نمیتونم این شرایطو تحمل کنم، ازت خواهش میکنم از زندگی ما برو بیرون
+نمیرم، دیگه سعی نکن باهام حرف بزنی، برام مهم نیست با امیر ازدواج کنم، میخوام تا کنارمه باهاش خوش باشم، حال بدتم مشکل خودته، من با این قضیه خیلی وقته کنار اومدم
تا لحظه ای که برسم خونه گریه کردم، نمیتونستم باور کنم براش یه سرگرمی بودم، دلم میخواست بهش بگم من عاشقتم، حالا که پیدات کردم دیگه ولت نمیکنم ولی این جمله فقط یه رویا بود، همین که کنارش بمونم و از دور ببینمش برام بس بود، تصمیم گرفتم تا نقش دوست دختر امیرو ادامه بدم، سعی کردم به امیر نزدیکتر بشم و رابطمونو جدی کنم، امیرم از خدا خواسته بود و از هر راهی بهم علاقشو نشون میداد، ولی بهم پیشنهاد دوستی نمیداد و انگار منتظر بود تا من بهش بگم که دوستش دارم، از روزی که با احسان حرف زدم دیگه ندیدمش تا اینکه امتحانای دانشگامو دادم و تعطیلات تابستون رسید، میخواستم برم ده و مامانمو ببینم که امیر بهم گفت یه زحمتی برات دارم، خواهرم بهم گفته با دوست دخترت بیا بریم شمال، حالا نمیدونم چکار کنم، میتونی یه چند روز بیای؟ قول میدم خیلی بهت خوش بگذره
ته دلم دوست نداشتم پیشنهادشو قبول کنم ولی فکر دیدن دوباره احسان قلقلکم داد و قبول کردم، اونا رفته بودن و قرار شد ماام خودمون بریم و به جمعشون اضافه شیم، تو راه شمال با امیر مثل یه دوست دختر واقعی رفتار کردم و اونم خیلی خوشش اومده بود و چندبار با لحن شوخی بهم گفت چقد خوبه که دوست دخترم شدی و منم میخندیدم، اولین بار بود که به شمال میرفتم و کلی ذوق کرده بودم، ورودی ویلا یه باغ بزرگ با کلی درخت میوه بود و انتهای باغ یه ویلای ساحلی با نمای انگلیسی بود و همچین جای قشنگیو تو خوابمم ندیده بودم، برام مثل یه رویای شیرین بود، نگار اومد به استقبالمون و خیلی گرم باهام احوالپرسی کرد و بهم ویلا رو نشون داد و گفت اینجا ۴تا اتاق داره که یکیشو ما برداشتیم و ازون ۳ تا هرکدومو دوس داری بردار، اتاق خوابا طبقه بالا بودن و پایین سالن و آشپزخونه و استخر بود، من اتاقی رو انتخاب کردم که کنار اتاق نگار بود و پنجره رو به ساحل داشت،وسایلامو گذاشتم و لباس عوض کردم و اومدم پایین، نگار گفت دوتا زوج دیگه ام تا شب بهمون اضافه میشن و متوجه شدم که با امیر باید تو یه اتاق بخوابم، احسان همش تو خودش بود و زیاد با کسی حرف نمیزد، به نگار تو کارای آشپزخونه کمک کردم و غروب اون دوتا زوج دیگه ام رسیدن، یکیشون پسرخاله شون و اون یکی دوستشون بود که جفتشونم متاهل بودن اسم پسرخالشون فرزاد بود و اسم زنش نگین و اسم دوستشون شهاب و همسرش مهتاب بود، بعد از اینکه همه اومدن شروع کردیم به مشروب خوردن و بعد از چندتا پیک فرزاد و شهاب با زناشون شروع کردن به رقصیدن و امیرم به جمعشون اضافه شد و نگارم رفته بود تو آشپزخونه، احسان از جاش بلند شد و اومد کنار من نشست یهو دستشو گذاشت روی رون پام، پیکو گرفت جلوی لباش و آروم گفت دلم خیلی برات تنگ شده، از یه طرف شوک شدم و از طرف دیگه تشنه سکس بودم وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم دستشو کرد تو شلوارم و شروع کرد به مالیدن کوسم، میخواستم از جام بلند شم و ازش فاصله بگیرم ولی نمیتونستم تکون بخورم و دلم بیشتر میخواست، چشمام خمار شده بود و بدنم بی رمق، تنها چیزی که دلم میخواست فقط ارضا شدن بود، تو همین حین نگار صداش کرد و مجبور شد که بره، وقتی دستشو درآورد عصبی شدم و نمیدونستم چم شده، بعد ازینکه رفت با امیر شروع به رقصیدن کردم و خودمو سرگرم امیر کردم،تا آخر شب سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم، آخر شب به امیر گفتم میشه بریم لب دریا و اونم قبول کرد، یه کم که نشستیم بهش گفتم امشب باید تو یه اتاق بخوابیم؟
-آره دیگه ولی اگر معذبی من میرم رو کاناپه پایین میخوابم
+نه مشکلی ندارم ولی زشت نیست جلوی خواهرت بریم تو یه اتاق بخوابیم
-ما این مسائلو زشت نمیدونیم، نگران این مسئله نباش، تو بهم لطف کردی که اومدی، من هیچوقت تو هیچ موقعیتی ازت سو استفاده نمیکنم، اینو مطمئن باش

وقتی از ساحل برگشتیم همه رفته بودن تو اتاقاشون و خوابیده بودن، آروم رفتیم به اتاقمون و من تو دستشویی لباسامو عوض کردم و پایین تخت یه پتو پهن کردم و رفتم اونجا بخوابم که امیر گفت اگه نیای رو تخت من از اتاق میرم بیرون، یه بار بهت گفتم که ازت سو استفاده نمیکنم

وقتی دیدم ناراحت شده با فاصله ازش رو تخت خوابیدم، تحریک شده بودم و مدام با خودم کلنجار میرفتم و نمیتونستم بخوابم، امیر خوابش برده بود و خیلی آروم از جام بلند شدم تا برم پایین آب بخورم که دیدم کیرش راست شده، از اتاق رفتم بیرون و رفتم سر یخچال ، همین که در یخچالو باز کردم یه نفر از پشت بغلم کرد و جلوی دهنمو گرفت و آروم گفت احسانم نترس، بعد شروع کرد به مالیدن سینه هام و مکیدن گردنم، برگشتم و گفتم بسه، یکی میبینه، این چه کاریه، میخوای آبرومونو ببری؟
-هیس،دست خودم نیست نمیتونم بیخیالت بشم

دوباره افتاده بودم بین دستای عشقم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم، خودمو در اختیارش گذاشتم و دکمه های لباسمو باز کردم
-ای جونم، چقد دلم واسه لمس سینه های قشنگت تنگ شده بود
جوری سینه هامو میمکید که حس میکردم الان نوکش کنده میشه، اونقد با ولع باهام عشقبازی میکرد که نمیتونستم مقاومت کنم، یهو صدای در اومد و با سرعت دکمه هامو بستم و از آشپزخونه رفتم بیرون و دیدم فرزاد داره میاد پایین، وقتی منو دید گفت توام بیخواب شدی؟ گفتم نه سرم درد گرفته رفتم قرص خوردم، شبتون بخیر و سریع رفتم تو اتاقم و در و بستم، دیدم امیر بیداره و گفت چیزی شده؟ به اونم گفتم رفتم قرص خوردم دوباره رفتم تو تخت، دو بار تحریک شده بودم و نتونسته بودم ارضا بشم و دلم یه سکس حسابی میخواست، دکمه های بلوزمو باز کردم و طاق باز خوابیدم تا امیر سینه هامو ببینه، بعد از چند ثانیه امیر دستشو گذاشت رو سینه هامو خیلی آروم شروع کرد به بازی کردن با نوکش، برگشتم سمتش و لباشو بوسیدم و شروع کرد به خوردن لبام، دیگه هیچی نمیفهمیدم، فقط میخواستم ارضاشم، جفتمون لخت شدیم و امیر با دیدن بدنم گفت چقد خوبی تو لامصب، دیگه طاقتم تموم شده
پاهامو برد بالا و شروع کرد به خوردن کوسم، صدای آه و ناله نگار واضح میومد تو اتاقمون و فهمیدم احسانم دست به کار شده، منم شروع کردم به ناله های بلند تا احسان صدامو بشنوه، احسان با صدای بلند میگفت، جون عشقم دلم برا کوست یه ذره شده ، قربون اون سینه هات برم که با مالیدنشون داشت آبم میومد، از حرفای احسان حشری تر شدم و بالاخره بعد از مدت ها ارضای عمیقیو تجربه کردم، به امیر گفتم اتاق بغلی چشونه، خندید و گفت فک کنم خیلی وقته سکس نکردن، صدای ناله هامو بیشتر کردم و امیر گفت اجازه هست بکنم توش؟ گفتم آره بفرما تو، خندید و گفت ای جان، کیرشو آروم آروم کرد تو کوسم و گفت چقد تنگی وای، چندتا تلمبه که زد آبش اومد و ریخت رو سینه هام
اولین شب زندگیم بود که انقد با آرامش خوابیدم، صبح که نگارو دیدم با شیطنت بهم نگاه کرد و بهم تیکه انداخت دیشب خوش گذشت؟ منم سرمو انداختم پایین و بهش لبخند زدم، بعد صبحانه امیر اومد کنارم و گفت بیا بریم باغو بهت نشون بدم، باهم رفتیم تو باغ و یه کلبه چوبی کوچیک بهم نشون داد و باهم رفتیم تو کلبه
-نبات، دیشب خیلی خوب بود، ازت ممنونم، مدت طولانی بود که انتظار این لحظه رو میکشیدم
+پس چرا بهم چیزی نگفته بودی؟
-نگران این بودم اشتباه بفهمی و فکر کنی بخاطر کمکام میخوام ازت سو استفاده کنم
+این اولین سکسم بعد از چندسال بود، برام خیلی شیرین بود، همه چیز خیلی خوب بود
-خیلی دوستت دارم
+منم همینطور
سرشو آورد نزدیکمو شروع کرد به خوردن گردنم، نفساش تند شده بود و قدرتش زیاد، وقتی بدنمو چنگ میزد دردم میومد و تحمل دستاشو نداشتم، تو کلبه یه نیمکت چوبی بود، لباسامو از تنم درآورد و خوابید رو نیمکت و منم نشستم روش، با دستاش باسنمو گرفته بود و باشدت تو کوسم تلمبه میزد و سینمو میمکید، سرمو آوردم بالا و دیدم احسان پشت پنجرست و داره نگامون میکنه، پوزیشنمو عوض کردم و برعکس نشستم رو کیر امیر تا احسان بهتر بتونه کونمو ببینه، بعد از چند دقیقه تلمبه زدن شروع کردم به ساک زدن و به احسان نگاه میکردم، جوری تخما و کیر امیرو لیس میزدم که دل احسان آب بشه، امیر تو دهنم ارضا شد و جلوی احسان آبشو قورت دادم
بعد از سکس بدون مقدمه امیر بهم گفت باهام ازدواج‌ میکنی؟
از سوالش خیلی شوکه شدم و نمیدونستم چه جوابی بهش بدم، نگاهمو پایین گرفتم و گفتم میشه فکر کنم بعدا جواب بدم، گفت هر چقد دوست داری فکر کن
بعد از نهار قرارشد بریم جنگل، رفتم تو اتاقم حاضرشم که دیدم برام پیام اومد، باز کردم دیدم احسان نوشته دیگه طاقت ندارم، تو جنگل یه فرصت جور میکنم پایه باش
نوشتم دست از سرم بردار، منو امیر قرار ازدواج کنیم دیگه نزدیکم نشو لطفا
رفتیم جنگل و اونجا ناهار خوردیم و بعد ناهار احسان جلوی همه گفت راستی نبات خانوم از پدرت چخبر، خیلی وقته ندیدمش، خوبه؟ یهو چشای همه گرد شد و همگی زل زدن به من، گفتم، خوبه خداروشکر، خبر خاصی نیست
چشمای نگار عصبی شد و به احسان گفت شما همدیگرو میشناسید؟ امیر دستپاچه شده بود و با ترس گفت آره باهم فامیلن، نگار عصبی تر شد و گفت باهم چه نسبتی دارید؟ احسان گفت ایشون زن بابای سابقمه، قبلا دیده بودیش که، یادت نمیاد!
صورت نگار از شدت عصبانیت سرخ شده بود و یه نگاه به سر تا پایین من کرد و گفت دختر دهاتی به چه حقی اومدی تو زندگی ما
از شدت ترس به خودم میلرزیدم و خجالت کشیده بودم، اشکام سرازیر شدن و تو اون لحظه فقط مرگ بود که نجاتم میداد، امیر اومد بغلم کرد و به نگار گفت هم مامانت هم شوهرت از همون دهات اومده، تو با همه اون امکانات پزشک شدی ولی نبات بدون هیچ پشتوانه و حمایتی داره درس میخونه، اون از تو خیلی قوی تره
نگار ناخوناشو تو کف دستش فشار داد و گفت اون باید با یکی مثل خودش دوست بشه، جاش تو خانواده ما نیست، این دختر چهارده سالگی شوهر کرده واصلا مناسب تو نیست، نه خانواده داره نه هیچ اصالتی، باباش به جای بدهی فروختتش به حاجی
امیر داد زد نبات سریع جمع کن برمیگردیم تهران، همگی برگشتیم ویلا و وقتی داشتم وسایلمو جمع میکردم احسان اومد دم اتاقمو گفت خودت گفتی ازم دور شو منم همین کارو کردم و بعدش رفت
وقتی برگشتیم موندم شرکت و نرفتم ده، حال روانیم داغون بود و فهمیده بودم هرچقد تلاش کنم بازم همون بیوه حاجی ام، امیر هرچقد سعی کرد منو ببره خونش مخالفت کردم و بهش گفتم ترم جدیدم شروع بشه ازینجا میرم و رابطمون تموم شده
یه روز احسان بهم زنگ زد و گفت حالا دیگه تنها شدی و میتونیم باهم باشیم، هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم و قطع کردم و از همه جا بلاکش کردم، امیر همه تلاششو کرد تا باهم بمونیم ، خوب فکرامو کردم و به امیر گفتم باهات ازدواج میکنم، بعد یه مدت نگار و احسان رفتن آلمان و خاله امیر مادرشو راضی کرد و بعد از کلی تلاش بالاخره باهم ازدواج کردیم
بعد از ازدواجمون تمام تلاشمو کردم تا زن ایده آلی باشم، فکر میکردم ‌زنی هستم که هر مردی آرزشو داره، سعیمو میکردم تا همیشه تایید بشم و تو هر جمعی از هر لحاظی برتر باشم، ساعت ۵بعد از ظهر بود و هنوز واسه مهمونی آماده نبودم، امیر نیم ساعت دیگه میرسید و باید زودتر حاضر میشدم، سریع موهامو سشوار کشیدم و یه ارایش ساده کردم، صدای باز شدن در اومد، رفتم جلوی درو گفتم سلام عزیزم خسته نباشی
_سلام ممنون، تو که هنوز حاضر نشدی
+عزیزم من فقط لباس نپوشیدما، شما برو دوش بگیر حاضر شو، اگه من اماده نبودم بعدا غر بزن
-راستی نگین زنگ زد گفت بیاید با یه ماشین بریم باید دنبال اونام بریم، من دیگه دوش نمیگیرم فقط لباسامو عوض میکنم، سریع اماده شو که بریم
+حالا چه کاریه،خودشون میومدن خوب، چقد به بقیه رو میدی
-هیس،اماده شو زود
تا رسیدن به مهمونی فقط حرص میخوردم و ناراحت بودم، از دست خودم خیلی عصبی بودم که همیشه بقیه زندگی و شوهرمو مدیریت میکنن و من فقط نظاره گر بودم، حالم دیگه از خودم و نحوه زندگیم به هم میخورد
برعکس من نگین همه رو مدیریت میکرد و تو جمع توجه همه به اون بود و کافی بود تا لب تر کنه و همه براش خم و راست شن، از نگین متنفر بودم، یه زن خودخواه که همیشه همه رو مسخره میکرد و از بالا به همه نگاه میکرد و رابطش با امیر خیلی خوب بود و هرکاری میکردم‌ باهاشون رفت وامد نکنیم فایده نداشت، شوهر نگین اسمش فرزاد بود و پسر خیلی ارومی بود، امیر بیشتر ازینکه رابطش با فرزاد صمیمی باشه با نگین صمیمی بود و از نگین خیلی خوشش میومد، مهمونی اونشب سالگرد دوم ازدواج شهاب و مهتاب تو یه ویلا تو کردان بود
وقتی رسیدیم ویلا، مهتاب اومد به استقبالمون، رفتیم داخل و راهنماییمون کرد به طرف یه اتاق و گفت اینجا لباس عوض کنید، ویلای بزرگی بود و اکثر مهمونا اومده بودن، امیر هیچوقت نمیذاشت من لباسی که دوست دارم بپوشم و مجبورم میکرد تا لباسای پوشیده بپوشم اما نگین هرچیزی که دوست داشت میپوشید و واسه همین تو همه مهمونیا از همه تو چشم تر بود، با نگین رفتیم تو سالن، من بیشتر مهمونارو میشناختم و رفتم باهاشون احوال پرسی کردم، یه قسمت از دیوار سالن ایینه کاری بود و یهو تو ایینه امیرو دیدم که زل زده به یه جایی، نگاهشو‌ دنبال کردم و دیدم زل زده به رونای نگین، حالم بد شد و حسابی به هم ریختم و رفتم تو خودم، تمام تلاشمو کردم که به روی خودم نیارم، رفتم چندتا پیک مشروب خوردم که دیدم‌ نگین حسابی‌با چندتا دختر دیگه گرم گرفته و داره مسخره بازی درمیاره رفتم پیششون و گفتم بیاید برقصیم و هممون رفتیم وسط سالن و شروع کردیم به رقصیدن، بعدش پسراام اومدن وسط و مهمونی حسابی گرم شد، امیر که کلا حواسش به من نبود و همیشه تو مهمونیا من اصلا احساس نمیکردم که شوهر دارم،‌ خسته شدم و رفتم یه گوشه نشستم که دیدم امیر ‌سریع رفت پیش نگین و باهاش شروع کرد به رقصیدن، دیگه سر شده بودم و بغض گلومو گرفته بود، کیکو اوردن و مهتاب بهم گفت تو بیا برام رقص چاقو کن، واقعا حالم بد بود و از طرفی ام نمیخواستم کسی متوجه شه ، یه نفس عمیق کشیدم و لبخند زدم و رفتم چاقو رو گرفتم و براش رقصیدم، مهتاب بهم شاباش داد و چاقو رو دادم و رفتم نشستم رو صندلی کنار نگین،کیکو گذاشتن رومیز سلف، امیر یهو اومد سرمیزمون و به نگین گفت کیک میخوری برات بیارم؟ نگینم گفت اره اگه زحمتی نیست، منتظر بودم که از منم بپرسه اما چیزی نپرسید و فقط برای نگین آورد، نگین کاملا متوجه این موضوع شد و به من گفت این کیک واسه تو من میرم برای خودم میارم، منم بهش گفتم نه عزیزم امیر میدونه من کیک نمیخورم واسه همین ازم نپرسید، پیشونیم خیس عرق شده بود و دیگه داشتم دیوونه میشدم، نگین خیلی زن باهوشی بود با کوچیکترین عکس العملی کل قضیه رو متوجه میشد، با تمام وجودم سعی کردم که محکم باشم و به روی خودم نیارم، مهمونی تموم شد ‌و رسیدیم خونه، با امیر کلا حرف نزدم و بهش بی محلی کردم، اصلا نفهمید که دارم بهش بی محلی میکنم، رفتم رو تخت تا بخوابم اما بغض امونم نمیداد و تا صبح به خودم پیچیدم، صبح امیر حاضر شد و رفت سر کار و ازم خدافظی ام نکرد، نمیدونستم چکار کنم یا باکی حرف بزنم یا باید از کی کمک بخوام، همین که امیر رفت بغض گلوم ترکید و شروع کردم به گریه، بعد گریه سرم درد گرفت و حالت تهوع گرفتم، نگین چون همه گذشتمو میدونست از هر طریقی که بود همیشه تحقیرم میکرد و هیچوقت منو ادم نمیدید، انقد سرخورده شده بودم که دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگیم نداشتم، دو هفته بعد از مهمونی، نگین به امیر زنگ زد و گفت امشب خونه اید بیایم خونتون؟ امیرم گفت بله بفرمایید قدمتون سر چشم، خلاصه اومدن خونمون، شام خوردیم و بعدش رفتیم تو تراس قلیون بکشیم، رفتم چایی اوردم و نگین رفت برای خودش از روی میز شیرینی برداره که با چایی بخوره که امیر گفت میشه واسه منم بیاری و اونم ظرف شیرینی رو اورد و جلوی امیر خم شد، چون تاپش یقه باز بود چاک سینش کامل بیرون افتاد، تو این لحظه امیر یه جوری به سینه های نگین نگاه کرد که همه متوجه شدن، نکته جالب اینجا بود که فرزاد هیچ عکس العملی نشون نمیداد، دوباره اعصابم به هم ریخت، زندگیم داشت ازهم میپاشید و اصلا نمیدونستم چکار کنم، اونشب موندن خونمون و برای اینکه منو نگین باهم حرف بزنیم پیش هم خوابیدیم و پسراام پیش هم خوابیدن تو اتاق، منونگین ساعت۴خوابمون برد، ساعت ۵ یهو از خواب پریدم و دیدم نگین نیست،فکر کردم رفته دستشویی که یهو دیدم امیر رفت تو اتاقی که خوابیده بود، یهو شک کردم که چرا دوتاشون بیدارن، از جام بلند شدم و رفتم تو پذیرایی که دیدم نگین تو دستشویی برگشتم و اومدم بالا سر امیر، یه جوری خودشو به خواب زده بود که انگار خواب هفت پادشاهو میبینه، صداش کردم جوابمو نداد، تکونش دادم بیدارشد با یه حالتی که از خواب پریده گفت چیه گفتم خودتو نزن به خواب الان کجا بودی یهو جا خورد و گفت بیدارشدم برم دستشویی که دیدم نگین تو دستشویی و برگشتم، چیشده مگه، اومدم بهش یه دستی بزنم و بگم من دیدم که در دستشویی باز شد اومدی بیرون که فکرکردم‌ اگه یه درصد اشتباه کنم خیلی بد میشه و ادامه ندادم، بعد اون روز سعی کردم دیگه نگینو نبینم و تلاش کردم ازشون فاصله بگیرم ولی امیر اصلا بیخیال نمیشد، بعد از سه هفته ازون روز امیر اومد و بهم گفت نگین زنگ زده میگه بیاید بریم شمال
بهش گفتم امیر من اصلا حوصله مسافرت ندارم، تو رو خدا بیخیال شو
گفت خیلی ادم افسرده ای هستی نبات، واقعا متاسفم برا خودم،زنای مردم چجورین و زن ما چجوریه،من حوصله ندارم تو خونه بشینم بهشون گفتم میایم دیگه نمیتونم کنسلش کنم
+تو بیخود کردی بدون پرسیدن از من برنامه چیدی هیچوقت منو ادم حساب نمیکنی من اصلا نمیام خودت تنها برو
-من فکر نمیکردم با مسافرت مخالفتی کنی،حالا مگه چیشده انقد بزرگش میکنی
+ببین من از نگین خوشم نمیاد دلم نمیخواد باهاش مسافرت برم
-تو از کی خوشت میاد عزیزم،زن پسرخالمه مجبوری که خوشت بیاد،دست از حسادت بردار
اینو که بهم گفت آتیش گرفتم،میخواستم دیگه قید همه چیو بزنم و بهش بگم از هیزیای تو نسبت بهش و از رفتارای تو باهاشه که ازش خوشم نمیاد ولی نمیتونستم الان بهش چیزی بگم و باید صبر‌ میکردم
بعد از چندبار دعوا و قهر بالاخره رفتیم شمال،تو راه نگین گفت دلم پرتقال میخواد و بعد حرفش امیر در به در دنبال پرتقال گشتو اخرم براش خرید، اما هر وقت من ازش چیزی میخواستم اصلا به روی خودش نمیاورد، این همه تغییر بعد از ازدواجو نمیفهمیدم، روزی هزاربار به اینکه چرا با من ازدواج کرده وقتی که دوستم نداشته فکر میکردم و هیچ جوابی پیدا نمیکردم واقعا از کنارش بودن عذاب میکشیدم و از ته قلبم دلم میخواست طلاق بگیرم، اما اصلا دلم نمیخواست بقیه بگن دیدی گفتیم این دختر دهاتی به دردت نمیخوره، تا رسیدن به ویلا فقط به این چیزا فکر کردم، بالاخره رسیدیم و ویلا مال بابای نگین بود و خیلی شبیه ویلای خودمون بود، جنگلی و دوبلکس بود و وقتی وارد میشدی سالن و اشپزخونه بود و پایینش استخر و بالا ام سه تا اتاق خواب داشت که دوتاش مستر بود و یکیش معمولی بود، دوتا اتاقای مستر روبه هم بودن و ویو ویلا عالی بود و من رفتم تو اتاقی که تراسش رو به پشت ویلا بود و مستر بود و گفتم میشه این اتاق ما باشه که نگین اومد و بهم گفت عزیزم اینجا اتاق منه تو یه اتاق دیگه رو انتخاب کن
گفتم باشه پس من میرم اتاق روبه رو که مستر که گفت اونجا حموم دستشوییش خراب،بیا تو اتاق بغلی ما، یه سرویس بهداشتی و حمومم طبقه پایین هست ازونجا استفاده کن،وسایلامو اوردمو گذاشتم تو اتاق بغلی نگین و فرزاد،چون شب بود و تو راهم شاممونو تو یه رستوران به انتخاب نگین خانوم خورده بودیم رفتیم دوش بگیریم که بخوابیم، اول امیر رفت پایین دوش گرفت و بعدش من رفتم، رفتم تو حموم که یادم اومد شامپومو جا گذاشتم،اومدم بالا شامپومو بردارم که دیدم امیر نیست و گوشیشم تو اتاق و از اتاق نگینم صدای ناله میاد، رفتم همه اتاقا رو گشتم ولی امیر نبود،در اتاق نگینم بسته بود و چون صدای سکس‌ شنیده بودم روم نشد در اتاقشونو بزنم،اومدم پایین رفتم تو استخر دیدم بازم نیست،فکر کردم شاید رفته باشه تو حیاط،بیخیال شدمو رفتم حموم،دوش گرفتم و اومدم بالا،دیدم امیر رو تخت خوابیده،بهش گفتم اومدم بالا همه جارو گشتم نبودی،راستشو بگو کجا رفته بودی؟
-رفته بودم سقاخونه دعا کنم،کجا بودم؟رفته بودم دستشویی
+مگه دستشویی این اتاق خراب نیست؟
-نه والا من رفتم درست بود
همونجا فهمیدم نگین با یه منظوری نذاشت ما بریم تو اون اتاق
موهامو سشوار کشیدم و لخت شدم و لامپو خاموش کردم و خوابیدم روتخت کنار امیر،شروع کردم به خوردن لباش که پسم زد و گفت امشب خیلی خسته ام بزار فردا
چشامو بستم و بعد نیم ساعت داشت خوابم میبرد که یهو صدای اه و اوه نگین بلند شد و داد میزد محکم تر منو بگا، بکن تو کسم عشقم اره محکم تر،تخماتم بکن توش،دوس دارم بعد کسم کونمو پاره کنی ،یه جوری اه و ناله میکرد که مطمئن بودم الان اب امیرم میاد، انقد صداش واضح میومد که انگار تو اتاق ما بودن،برگشتم سمت امیر که دیدم کیرش راست شده،دست زدم به کیرش که گفت بخدا خسته ام ولش کن میخوابه خودش
دوباره عصبی شدم و پشتمو کردم بهش ،بعد نیم ساعت صدای نگینم قطع شد و خوابیدن،انقد فکرم مشغول بود که خوابم نمیبرد ولی چشام بسته بود،ساعت دیگه ۴صبح بود که امیر بیدار شد و از اتاق رفت بیرون و اروم درو بست و فکرکرد که خوابم، بعد چند دقیقه پاشدم و از اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت اتاق مستر، درش نیمه باز بود،کامل بازش کردم و دیدم کسی توش نیست،اومدم برم پایین که یهو یادم اومد دستشویی اون اتاقو ندیدم،دوباره رفتم توش و رفتم جلوی در دستشویی که متوجه صدای اه و ناله شدم ،گوشم چسبوندم به در که شنیدم نگین داره میگه اه طاقت کیرتو ندارم،عاشقتم امیر،بخدا عاشقتم، همین که اینو شنیدم دنیارو سرم خراب شد،پاهام سست شد،نمیدونستم باید چکار کنم،شوک شدم،اگه درو باز میکردم دیگه باید طلاق میگرفتم،برگشتم و اومدم تو اتاق،عقلم به هیچ جا نمیرسید،انقد امیرو دوست داشتم و عاشقش شده بودم که اگه بهم میگفت برو نمیتونستم زندگی کنم و بدون اون میمردم
اون لحظه یاد لحظه مرگ حاجی افتادم و قلبم بیشتر شکست، قبل ازینکه امیر بیاد بیصدا گریه کردم تا بغضم جلوش نشکنه ،وقتی امیر در اتاقو باز کرد حالم انقد بد شد که تنها کاری که اون لحظه دلم میخواست بکنم خودکشی بود،ازینکه نمیتونستم یه نفر ادمم تو این زندگی واسه خودم نگه دارم حالم واقعا بد بود،درک نمیکردم چی به سرم اومده، نه از امیر متنفر بودم نه از نگین،فقط و فقط از خودم متنفر بودم که نتونستم شوهرمو نگه دارم، فقط به این فکر میکردم که هیچ جذابیتی ندارم که زندگیم این شکلی شده،من هیچی نیستم،زندگی فقط جای آدمای قوی و پر تلاش نه ادمای تنبل و بی عرضه، اونشب یه تصمیم واقعی گرفتم،از فردای اون روز دیگه تصمیم گرفتم یه ادم دیگه شم،صبح وقتی رفتم پایین همه بهم گفتن چرا قیافت این شکلی شده،چرا رنگت پریده،واسه اینکه بقیه شک نکنن گفتم دیشب معدم درد گرفته، امیر با قیافه خیلی ناراحت بهم گفت پاشو بریم دکتر قربونت برم،باهام حسابی مهربون شده بود و معلوم بود عذاب وجدان گرفته،قبلاام ازین رفتارا زیاد کرده بود که یهویی مهربون بشه ولی علتشو نمیدونستمو حالا میفهمیدم ،قرارشد ناهارو بریم جنگل بخوریم،رفتیم تو جنگل نشستیم یه جای خیلی بکر،اول مشروب خوردیم و سرمون حسابی گرم شد و من بیشتر ازهمه خوردم که تو حال خودم نباشم،نگین با اسپیکربلوتوثی اهنگ گذاشت و شروع کرد به رقصیدن و به فرزاد گفت عشقم پاشو بیا باهام برقص،فرزادم پاشد و به امیر گفت پاشو دیگه و نگینم با دست بهم اشاره کرد که پاشو و منم گفتم تعادل ندارم نمیتونم،فرزاد روبه روی نگین داشت میرقصید و امیر پشت نگین بود که یهو نگین عقبی اومد و خودشو مالید به امیر و جوری رفتار کرد که اتفاقی بوده،فرزاد تو رقص هی نگینو بغل میکرد و میبوسید و قربون صدقش میرفت و امیر هر لحظه چهرش بیشتر توهم میرفت،منم فاز غم گرفته بودم و مدام از چشام اشک میومد و هر ثانیه بیشترازین قضیه عذاب میکشیدم و حالم بدترمیشد، امیر اومد کنارمو گفت خانوم خوشگلم چرا داری گریه میکنی و شروع کرد به بوسیدنم،دیگه نمیتونستم این شرایطو تحمل کنم،ازم داشت به عنوان وسیله بروز حسادت یه نفر دیگه استفاده میکرد،از طرفی ام انقد بهم بی توجه بود که از بوسیدن و محبت ظاهریش داشتم لذت میبردم، وقتی نگین این صحنه رو دید سریع اومد کنارم نشست و گفت چیشده عزیزم،گفتم هیچی چشام حساس ازش اشک میاد تو طبیعت،خندید و گفت دیوونه از چیزی ناراحت شدی؟گفتم نه فاز غم گرفتم از مشروب نمیدونم چمه،فرزاد اومد و گفت من میخوام برم دستشویی صحرایی،کسی نمیاد؟ همه خندیدنو امیر گفت دستشوییش چون صحراییه باید گله ای بریم؟فرزادم گفت تعارف زدم زشت نباشه و با قر رفت،نگین به پشت خوابید رو زیراندازو چون یه تاپ سفید یقه باز نازک بدون سوتین پوشیده بود سینش بیرون زد و یه کمم از نوکش پیدا بود، امیر یک لحظه ام نگاهشو از رو سینه های نگین برنمیداشت،با خودم داشتم فکر میکردم من زنم اونم زنه من سینه دارم اونم داره هرچی اون داره منم دارم و هیکلامونم که خیلی شبیه همه،پس چرا من لختم میشم دیگه حمید حتی نگامم نمیکنه،گوشیمو گذاشتم رو ضبط و گوشی حمیدو برداشتم که برم از خودم سلفی بگیرم،یه کم ازشون دور شدم و رفتم پشت یه درخت با دوربین سلفی دیدم نگین دستش لای پای حمید و داره کیرشو میماله،یه ربع بعد فرزاد برگشت و منم رفتم پیششون و بعد از یکی دو ساعت برگشتیم ویلا،وقتی رسیدیم ویلا قرارشد بریم استخر و شنا کنیم،دل تو دلم نبود که فقط اون فایل ضبط شده رو گوش بدم،به حمید گفتم تو برو استخر من یه کم دیگه میام،همین که حمید رفت هندزفریمو گذاشتمو فایلو باز کردم
+قربون سینه هات برم من،دلم داره ضعف میره برا خوردنت نگین
-ای جونم منم کیرتو میخوام عزیزم،کسم داره له له میزنه برات
+نگین من عصبی میشم فرزاد بهت دست میزنه میخوام مال خودم باشی
-خودت که ولت کرده بودن همین وسط کس زنتو لیس میزدی
+میخواستم ببینم خوبه جلو من از شوهرت اینطوری دلبری میکنی وگرنه که نبات اصلا ارزشی نداره برام و نمیدونم اصلا چجوری من این ادمو گرفتم
-قرار نیست من فرزادو ول کنم امیر،خیلی دوستت دارم ولی نمیتونم از فرزاد جداشم از اولم بهت گفتم
+تا کی میخوای من بکنمت،اونشب زیر کیر فرزاد انقد جیغ کشیدی که ابم اومد،من دلم میخواد باهات زندگی کنم،تا اخر عمرم که نمیتونم بکنت باشم کنار دست شوهرت،اومدو حاملت کردم،من که همش ابمو دارم میریزم تو کوست البته خودت همش میگی نریزی تو ارضا نمیشم،اگه حاملت کنم تکلیف اون بچه چی میشه
-ببین من حواسم به همه چی هست نترس، مگه از دادن من به فرزاد ابت نیومد ،خوب لذت ببر ازین قضیه،دیگه چته
+نگین من عاشقت شدم،نمیدونی چقد دارم عذاب میکشم نمیتونم هروقت که میخوام بکنمت و همش باید یواشکی باشه،اگه یکی ببینه میدونی چی میشه
-از چی میترسی،هیجانش به همینه دیگه،بعدشم ما یه خانواده ایم اگه زنتم طلاق بدی بیای منو بگیری تو فامیلت تا اخر عمر طرد میشی
+مهم نیس،فامیل خر کیه،من فقط میخوام باتو باشم
-جووووووون کیرتو بخورم
+نکن لامصب،دستتو از رو کیرم بردار یهو یکی میاد همینجا میکشم پایین جلو همه میکنمت تا همه چی یه سره شه ها
-خیلی دوس دارم جلوی فرزاد بکنیم
+فرزاد داره میاد

نمیدونستم کجارو اشتباه کردم که شوهرم‌ اینجوری ازم زده شده،باورم نمیشد امیرو ازدست دادم،سعی کردم دیگه دور و بر امیر نباشم و ازش فاصله بگیرم،رفتم تو استخرو دیدم نگین بیکینی پوشیده و امیرم حسابی شهوتی شده و چشاش خماره،منم با تیشرت شلوار رفتم تو اب و شروع کردم به شنا کردن،نزدیک نگین شدم و بهش گفتم عزیزم اومدی افتاب بگیری بیکینی پوشیدی؟ گفتش من چون ساحل و افتاب زیاد میرم فقط بیکینی دارم دیگه استخرم میرم همینارو میپوشم
واقعا چیزی نداشتم دیگه جوابشو بدم
یه کم که شنا کردیم نگین از اب رفت بیرون و بعدش فرزاد رفت،چند دقیقه بعد امیر رفت بیرون و سریع برگشت تو استخر،منم از استخر اومدم بیرون و درو باز کردم که برم دیدم نگین کامل لخته و فرزاد داره میکنتش و منم برگشتم
امیر خندید و گفت اینا چه داغن،همین وسط کشیدن پایین گفتم اوهوم
امیر گفت چته نبات؟چند روز تو خودتی باهات حرف میزنم یه جوری جواب میدی گفتم توهم میزنیا
اومد نزدیکم و لباشو بهم نزدیک کرد، رومو برگردوندمو گفتم دلم نمیخواد
یه جوری بهم نگاه کرد و گفت چته تو
گفتم اینجا دوست ندارم سکس کنم بزار بعدا
سرشو به علامت تایید تکون داد و رفت درو باز کرد و دید فرزاد و نگین رفتن،از استخر رفتیم بیرون و من رفتم تو حموم دوش گرفتم و رفتم بالا دیدم فرزاد ونگین نیستن،رفتم تو همون اتاق دیدم لای در حمومش باز رفتم جلو دیدم امیربا نگین داره حرف میزنه
-واسه چی وسط سالن جلو من به فرزاد داشتی میدادی جنده
+حال نکردی؟واسه اینکه بیشتر تحریکت کنم و گاییده شدنمو ببینی
-زود لخت شو تا فرزاد رفته بیرون یه دور زن خوشگلشو بگام و کوس زنشو بخورم
-امیر کوسمو بخور، اااااااه جووووون عشقم بخور
+قربون کوس صورتیت برم که طاقتم نمیگیره کیرمو بکنم توش،سریع ابمو میاره
-ااااخ امیر دیوونتم
اومدم بیرون و رفتم تو اتاقمو موهامو سشوار کشیدم کلی به خودم رسیدم و یه بلوز یقه قایقی ابی پوشیدم با یه شلوارک جین چسبون و رفتم نشستم تو سالن و تلویزیونو روشن کردم بعد از چند دقیقه امیر اومد پایین و گفت تو کی از حموم اومدی بیرون گفتم خیلی وقته چطور مگه
-هیچی اخه ندیدمت
+من تو اتاق بودم ببخشید که ندیدیم
-البته منم تو دستشویی بودم نمیدونم چرا یبوست گرفتم،براهمین تعجب کردم دیدمت،تازه فهمیدم چقد تو دستشویی بودم
+خوب خداروشکر که زمان از دست رفتتو فهمیدی
یهو نگین از پله ها اومد پایین و گفت خوشگل کردی نبات جون، انگاری حالت بهتر شده
یهو امیر با غضب بهم نگاه کرد و گفت اینا چیه پوشیدی نبات،الان فرزاد میرسه میخوای اینجوری بگردی تو خونه؟پاشو برو عوضش کن
گفتم عزیزم من هرجوری که دلم بخواد لباس میپوشم
نگین گفت امیر یعنی من جلوی شما اینجوری لباس میپوشم زن بدی ام؟فرزاد خودش زن خوشگل و همه چی تموم داره،به زن شما نگاه نمیکنه
امیر گفت پوشش شما به خودت مربوطه من بدم میاد زنم اینجوری لباس بپوشه
بهش نیشخند زدمو گفتم منم لباسمو خودمو انتخاب میکنم مهم نیست برام بدت میاد
نگین چشماشو نازک کرد و رفت بالا و امیر گفت اگه لباساتو عوض نمیکنی میری بالا وسایلو جمع میکنی برمیگردیم تهران
گفتم دوست داری برگردیم برو وسایلو جمع کن تا بریم
دعوامون ادامه دار شد و امیر عصبانی شد و زد زیر گوشم و نگین سریع اومد پایین و گفت بسه دیگه و دستمو گرفت و منو برد تو اتاقش
پیش نگین شروع کردم به گریه کردن و بلند بلند هق هق میکردم،انگار غصه های چند روزم همشون یکی یکی سرباز میکردن و از چشام میریختن بیرون
نگین شروع کرد به دلداری دادنمو منم سعی کردم ازین موقعیت استفاده کنم
بهش گفتم تو نمیدونی امیر تا حالا چه کارایی کرده چه بلاهایی سرم اورده،هیچکس نمیدونه
-چی کار کرده
+هر روز با یه نفر،دائم بهم خیانت میکنه،خیلی هیز،همه فامیلام این موضوعو فهمیدن،صد بار مچشو با زن تو خونه گرفتم،بخاطر آبرو طلاق نمیگیرم،دست بزنم داره دیدی که الان،تازه این نوازشش بود،میترسم از طلاق وگرنه یک ثانیه ام کنارش نمیموندم،میدونم که خیلی دوستم داره ولی مشکل اعصاب و روان داره،زندگیمون خیلی سخت شده
-وای عزیزم، آبرو کیلو چنده، وقتی اذیتت میکنه و دوستت نداره جداشو خوب
از پس فطرتیش در عجب بودم که چطور میتونه انقد خوب نقش بازی کنه
+باشه الان میرم و بهش میگم طلاق میگیرم و میرم
وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین و رو به امیر گفتم
زندگی ما تموم شده ، دیگه نمیخوام باهات زندگی کنم میخوام جداشم
-به درک، خوشحالم میکنی، بفرما
همینکه اومدم در سالن و باز کنم نگین دستمو کشید و گفت این بچه بازیا چیه، واسه یه لباس پوشیدن میخواید طلاق بگیرید، برگشتم و گفتم تو چه آدمی هستی، مگه همین الان بهم مشاوره ندادی که برو طلاق بگیر، چشمای امیر گرد شد و به نگین با داد گفت تو غلط میکنی تو زندگی من دخالت میکنی و به زن من چیز یاد میدی، نگین زد زیر گریه و رفت بالا، انقدر عصبانی بودم که هیچی نمیفهمیدم، فرزاد درو باز کرد و اومد تو و گفت چخبره؟ نگین دویید پایین و گفت پسرخالت سر من داد میزنه، از نقش بازی کردناشون خسته شدم و صدای ضبط شدشونو پخش کردم، فرزاد نشست رو زانوهاش و زد زیر گریه و گفت امیر خاک برسرت، همه مردای اطرافت تو کف زنت بودن و همه چشمشون به نبات بود، خیلی بی لیاقتی، خیلی پستی، بی ناموس، چرا با من اینکارو کردی تو مثل داداشم بودی
بعد شنیدن حرفای فرزاد خودمو یادم اومد، چقدر به خودم بد کردم، هیچوقت خودمو دوست نداشتم، چطوری توقع داشتم کسی دوستم داشته باشه،اجازه دادم احسان باهام بازی کنه و به خاطر چیزایی که هیچوقت تو انتخابشون هیچ حقی نداشتم و دست خودم نبود گذاشتم تحقیرم کنن، همه چیز تقصیر خودم بود،تنها بودن بهتر از بودن کنار دوستت دارم های دروغیه،تنها تفاوت من با نگین تو همین یک جمله بود، اون خودشو دوست داشت ولی من از خودم متنفر بودم

كجا می روی ؟
با تو هستم
ای رانده حتی از آینه
ای خسته حتی از خودت
كجای این همه رفتن
راهی به آرزوهای آدمی
یافتی ؟
كجای این همه نشستن
جایی برای ماندن دیدی ؟
سر به راه
رو به نمی دانی تا كجا
چرا اتاقت را با خود می بری ؟
چرا عكس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی ؟
خلوت كوچه ها را چرا به باد می دهی ؟
یك لحظه در این تا كجای رفتن بمان
شاید آن كاغذ مچاله كه در باد می
دود
حرفی برای تو دارد
سطری نشانی راهی
خیالت من از این همه فریب
كه در كتابخانه های دنیا به حرف می آیند
و در روزنامه های تا غروب می میرند
چیزی نفهمیده ام ؟
خیالت من از پنجره های باز خانه ی سالمندان
كه رو به از صبح توپ بازی
تا بای بای تیله ها و گلسر های
رنگی حسرت می كشند
چیزی نفهمیده ام ؟
هنوز راهی از چشم های خیسم
رو به خاك بازی در باغ و
پله های شكسته ی روز دبستان
می رود
هنوز بغضی ساده
رو به دفتری از امضای بزرگ و یك بیست
كه جهان را به دل خالی ام می بخشید
می شكند
حالا در این بی كجایی پرشتاب
با كه اینقدر بلند حرف می زنی ؟
تمام چشم های شهری شده نگاهت می كنند
كسی نیست ، با خودم حرف می زنم.

نوشته: نهال


👍 20
👎 0
10701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

841082
2021-11-06 02:17:35 +0330 +0330

ای بابا چرا انقد زود تموم شد ای کاش ادامه داشت حیف شد

2 ❤️

841089
2021-11-06 02:34:03 +0330 +0330

بعد سه ماه اومدی قسمت جدید داستانتو آپلود کردی؟؟؟
من دیگه هیچی نمیگم و شما را به برادرن میسپارم

3 ❤️

841121
2021-11-06 05:43:21 +0330 +0330

نهال جان زیبا نوشتی و‌خوب تونستی کاراکترهای داستان و شبیه آدمهای شبیه به آدم را که حیوان های درهم تنیده از بی فطرتی و پست فطری ها اسیر نداشته های خود هستند بنمایش بگذاری . من لذت بردم و تشکر از این زحمت و تلاش ارزنده که لطفی بسیار برای من و امثال من بهمراه داشت . و سپاس از محبتی که با قلم برای تک تک نگاههای درحال سر خوردن سطرهای پی درپی را نجوا کردن و رفتن تا پایان رسید به این خاطره ای که جان دادی . ببخش اگر اینطور می‌نویسم باور کن دست خودم نیست . از خشم گریه کردم و از درد گریستم و سطر به سطر پیش آمدم در این روایت . برای کاراکتر نبات ، نمیگم دلم سوخت بلکه به خشم در آمدم که چرا بغض فروخورده را پنهان میکرد و چرا خشم از تمام وجودش سرازیر نشد و آوار بر سر این حماقت های بی مردانگی این مردهای تایپ سنگینی نکرد تا راه نفس امیر ها و احسان های داستان و بگیرد و کارخودرا با آنها پایان دهد .
دوست عزیز من که حالم گرفته شد از این همه مدارا و تحمل و صبر که خود عامل ادامه ظلم این نامردان روزگار کثیف نامردی هست . کاش یادبگیرنذ مردم در برابر نامزدان نامرد و نامردان از زن بودن تهی ، چگونه ظلم میکنند با آنها همانند خودشان ظلم کنند . گذشت معنی ندارد و گاهی باید نشان داد که میتوان مانند این افراد رفتارکرد یا گذشتن و رفتن را نشانه ناسپاسی آنها نمایان کرد . ببخش . اگر نمیتونم راحت خشمگین باشم . البته در اصل فوران خشمم این لحظه از زندگی و آدمهای روزگار غم گرفته و کهنه ای که دچار روزمرگی هایش شدیم . از هر چی مرد و زن ناسپاس هست نفرت پیدا کردم و دلم میخواد دیگه چنین افرادی و حتی به اندازه آسباب بازی شکسته کودکم هم ارزش برایشان قابل نباشم . چون لب ارزش هستن .‌

1 ❤️

841122
2021-11-06 05:45:01 +0330 +0330

آنقدر از بی خوابی و خستگی بی دقت شدم که جملات ارسالی هم همراه با اشتباه جمله بندی ارسال میشود . از همگی معذرت می‌خوام .

1 ❤️

841134
2021-11-06 07:20:44 +0330 +0330

عاااااالی بازم بنویس

1 ❤️

841159
2021-11-06 10:36:06 +0330 +0330

واقعی بود این داستان حتی اگه بگی نبود امکان نداره باور کنم نهال حانوم

واقعا متاسفم کاریم نمیشه کرد با بازی روزگار که با همه مون همیشه ی جور بازی میکنه و این ماییم که با عکس العمل هامون هر کدوم ی داستان متفاوت ازش میسازیم بعضی ها اصلا نمیفهند و تو خواب خرگوشی اند - بعضیها فکر میکنند زرنگند _ بعضی تحمل میکنند و بعضی قید همه جی رو میزنند و جدا میشند قافل از اینکه آخر همه داستان ها ی ما آدم فانی همش مثل همه و نتیجه یکسانی داره
هیچوقت نمیتونیم تا وقتی کنار همییم قدر همو بدونیم و این سفر چند ساله رو با همسر و همسفرمون صادق باشیم و با اون و در کنار ش لذت ببریم دریغ از فهم این حرفم که هر کس درکش از زندگی به اینجا رسید و حرفمو فهمید خیلی براش دیر شده همینطور برای خودم

1 ❤️

841163
2021-11-06 10:54:33 +0330 +0330

بالاخره نفهمیدیم امیر بود یا حمید؟؟؟

3 ❤️

841167
2021-11-06 11:18:04 +0330 +0330

من واقعا ب کشور کیریم افتخار میکنم ک همچین نویسنده هایی داریم 😁😘

2 ❤️

841171
2021-11-06 11:56:01 +0330 +0330

diter
خیلی سعی کردم این اشتباه پیش نیاد ولی… با عرض پوزش

1 ❤️

841172
2021-11-06 11:57:28 +0330 +0330

Radine40
ممنون از نظر زیبات❤️❤️❤️

0 ❤️

841173
2021-11-06 11:59:24 +0330 +0330

edebiiaa
ممنون، واقعا درسته❤️❤️

0 ❤️

841176
2021-11-06 12:37:28 +0330 +0330

چه عجب بعد چندوقت

0 ❤️

841179
2021-11-06 13:14:10 +0330 +0330

دست مریزاد نهال…
منتظر داستان های بعدیت هستم.

0 ❤️

841246
2021-11-06 22:56:21 +0330 +0330

داستان آموزنده‌ای بود، اما یک تراژدی ترسناک!
دخترها در خانواده‌ها تلف میشن، و مردها در دامن زنها!
تا بود دعوای زنی مردی بود و تا چشم باز کرد به او گفتن باید شوهر کنی! فقط میدانست که با این حرکت بچه دار میشود…!
کمی مترقی شد گفت اول خودم بعد بچه! آنها که بچه آوردند جاهل بودن!
شوهری که هیچ نمیداند و دلی که درگیر هوس میشود…
شوهری که میدانید و میفهمد اما خائن ست!
در این پارادوکس زنها نابود شدن، و مردهای خائن در دامن همین زنها پرورش یافتند
و این زندگانی بشر بود، خور و خواب و خشم شهوت!
و در دوری باطل!
چه کسی گفته عشق یعنی شهوت؟! و چه کسی گفته زندگی فقط یعنی خور و خواب خشم و شهوت؟!
چه بنیان ها که بر لذت جویی و کام جویی فرو ریخت و چه بناهای عظیم که موریانه‌های جهل آنرا از درون سست کردند…
و انسان قرن ۲۱ که درگیر فقط در جسم، انسانی که مترقی و پیشرفته ست اما از آدمیت بی خبر! همچون میمونی که بنز سوار ست!
من انسانی هستم که دو بُعد دارم، همه گفتند از خور و خواب و خشم و شهوت، اما کسی از روح من از روان من نگفت!
من انسانی هستم دارای کرامت، عزت نفس، همانا او عزیز ست.

تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت شغب ست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

0 ❤️

841337
2021-11-07 09:10:14 +0330 +0330

داستان قشنگی بود
ولی یه نکته ریز اما خیلی مهم داشت که به نظرم مغفول مونده و البته توی روند داستان هم تاثیر میذاشت!
اینکه با اوصافی که از زندگی و شرایط مالی حاجی کردی قاعدتا باید ارث کلانی به نبات می رسیده و طبعا نباید دچار مشکل مالی می بوده که بره سراغ آرایشگر و قرض برای کاریه ماشین و معرفی برای امیر یا حمید برای کار و ادامه ماجرا
یعنی دقت تو همین موضوع روند قصه رو کاملا عوض می کرد!

1 ❤️

841393
2021-11-07 16:10:35 +0330 +0330

سلام. واقعا داستان قشنگی بود. ساده و با توصیفات کم، اما بسیار جذاب و دغدغه‌مندانه. زشتی یه پدیده‌ی ظاهرا زیبا، مبهم بودن راستیهای دروغین، گنگ بودن احساسات واقعی و وهمی و تضادهای خوشایند آزارنده‌ای که شاید هر کدوم از ما بارها تو زندگیمون تجربه کرده باشیم رو خیلی قشنگ نشون داده.
این موضوع چیزیه که واسه من همیشه حل نشده بوده و هرچقد بیشتر ذهنمو درگیرش میکنم بیشتر برام درهایی به سمت بی‌نهایت باز میکنه که هیچ کدومشون راهی به وادی جواب ندارن. این تضادها تا چه اندازه واقعین، تا چه اندازه درستن، اصلا تعریف درست و نادرست تو این موارد چیه، هنجار و ناهنجار کدومه و هزاران سوال بیجواب از این دست.
مرسی نهال. بعضی وقتا لازم نیست آدم به جواب واسه سوالاش برسه، صرف پرسیدن و خوندن راجب پرسشاش یه آرامش نسبی بهش میده. کاری که این داستان تا حدی با من کرد

0 ❤️

841632
2021-11-08 20:37:28 +0330 +0330

عالى بود

0 ❤️

942252
2023-08-14 11:49:26 +0330 +0330

نهال جان خیلی خوبه داستانت. اما این همه اشکال نگارشی!! خب دو قسمت قبل خیلی بهتر بود و با توجه به قوی بودن داستانت نگارشش قابل اغماض بود.
کاش قبل از اینکه ارسال کنی یکی دو بار بخونی که جمله بندی و اسم ها، مثلا حمید به جای امیر وسطاهای داستان، یا نحوه ی بیان جمله هاتو و نقل قول هات رو اصلاح کنی. حیفه دختر.

در کل دمت گرم

0 ❤️