کار من نبود! (۱)

1400/04/07

((این یک داستان است نه یک خاطره یا یک واقیعت.))
هوا دلگیر بود و سرد ، مثل همه ی روز های پاییز .
داشتم از بوی درختای چنار و چمن و طبیعت سرد و رنگ های آتشین برگها لذت می بردم و غرق خوندن کتابی بودم که پدربزرگم بهم داده بود.
با اون احساس آرامش و حس کردن طبیعت اطرافم که منو تو حالت خلسه برده بود،فوق العاده بود.
یهو صدای خنده هاشون منو به خودم آورد!
دوتا پسر که داشتن به یه دختر چادری به خاطر پوشش و ظاهرش متلک مینداختن و مسخرش میکردن .
دختره خیلی خجالت کشیده بود و تند تند راه میرف تا از اون مکان خارج بشه ، دلم بهش سوخت .
با خودم گفتم بهتره برم و ازش دفاع کنم اما انگار یه آرش دیگه تو ذهنم بود و حرف های منفی میزد ، میگفت:(( تو از آدمای مذهبی بدت میاد، چرا باید از اون دختر مذهبی دفاع کنی؟))
یه آرش دیگه که منطقی تر بود میگفت :(( ربطی به پوشش یا عقاید طرف نداره، وقتی یکی به کمک نیاز داره باید بهش کمک کنیم ، در ضمن از کجا معلوم واقعا مذهبیه که اون پوشش رو داره یا به خاطر مسائل گوناگون مجبور شده که این پوشش رو انتخاب کنه ؟!))
با خودم تو ذهنم کلنجار رفتم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید کمکش کنم ، همه این افکار در عرض ۱۰ ثانیه اومد و رفت .
پس بلند شدم و رفتم سمت دختره و صداش کردم ، همه ی افراد داخل محوطه چشم هاشون گرد شد و به من نگاه کردن .
بهش گفتم :(( خانوم وایستید، نیازی نیست شما از این مکان برید ، هر کسی که مشکل داره باید از اینجا بره .))
اون دوتا پسره که معلوم بود حسابی لجشون گرفته بود فقط نگاه میکردن و پوزخند میزدن ، من ادامه دادم:(( هرکس هر نوع لباسی که دوست داره می پوشه و به کسی هیچ ربطی نداره .))
دختره سرجاش میخکوب شده بود و سرش پایین بود.
یکی از اون دوتا پسره که قد بلند و هیکل تقریبا گنده ای داشت اومد نزدیک من ، سرش اورد جلو و با صدای کلفت و خش دارش گفت:(( بهت توصیه میکنم تو کار بقیه گوه خوری نکنی!))
منم که اصلا اهل دعوا و بحث نبودم 🥶 و اینجور مواقع سریع استرس میگرفتم .
اما خودمو کنترل کردم و منم در پاسخ گفتم:(( فعلا که تو داری تو پوشش دیگران گوه خوری میکنی!))
بعد صورتشو آورد عقب گفت :(( یادت باشه😤.))
_ یادم هست ، نگران نباش .
بعد راهشو کج کرد و رفت .
بعدش دختره اومد طرفم .

  • ببخشید به خاطر من تو دردسر افتادید.
    _ نه عذر خواهی لازم نیست ، باید از حقتون دفاع کنید.
    بعدشم بدون اینکه منتظر جوابش بشم راهمو گرفتم و رفتم سمت کلاسم ، همینجوریشم استاد برام تاخیری ثبت میکرد .
    رفتم تو راهروی دانشگاه که همه داشتن باهم درباره کل کل چند دقیقه قبل من با اون پسره حرف میزدن .
    مگه چی شده که انقدر بحث ما واسشون مهم بوده ؟؟
    تو محوطه دانشگاه هم همه داشتن به ما نگاه میکردن .
    یهو سامان از داخل کلاس اومد سمتم .
  • آرش تو چیکار کردی پسر😟؟؟
    _مگه چیکار کردم🧐؟؟
  • تو میدونی با کی در افتادی ؟؟
    میدونی اون پسره کی بود که بهش اونطوری گفتی؟؟
    _ مگه کی بود😐؟
    اصلا هر خری باشه ، برام مهم نیس .
  • آرش کارت خیلی خفن بود، هیچکس جرعت نداره به میلاد خسروی چپ نگاه کنه.
    خیلی جیگر میخواد که باهاش اونطوری حرف بزنی !!!.
    _ حالا اینو بیخیال ، با طرف صحبت کردی ؟
    چی گفت ؟
  • آره باهاش حرف زدم ، میگه قبوله ولی به یه شرط !
    _ چه شرطی ؟؟
  • میگه باید در عوض برام کاری که میخوام رو انجام بدید.
    _ چه کاری هست خُب؟
    +نمیدونم نگفت ، ولی آدرس داد که چهارتایی باهم بریم یه جایی و اونم بیاد تا معامله کنیم و شرطش رو بگه.
    _ باشه ، حالا من باید برم الان کلاسم شروع شده بای 🖐🏻
  • مراقبت کن .
    با عجله رفتم داخل کلاس استاد و دانشجوها همه به من خیره شدن.
  • آقای آرین نژاد تاخیر داشتید ، در ضمن هنگام ورود به کلاس در نزدید .
    _ ببخشید استاد ، دیگه تکرار نمیشه.
    با اخم نگاهم کرد و به تدریس ادامه داد‌.
    منم رفتم و گوشه کلاس که خالی نشستم و به ادامه تدریس گوش سپردم .

((خدارو شکر ‌ه کلاس های امروز تموم شد ، خیلی خسته کننده بود.))
داشتم با خودم حرف میزدم و از دانشگاه خارج میشدم ، تو خودم بودم که خوردم به یه جسم سخت ، وقتی به خودم اومدم دیدم یه دختر با قد متوسط و پوست سفید با موهای سیاه داره با من حرف میزنه .

  • هوی! چیکار میکنی ؟؟😡
    چته تو ؟؟ برای چی جلوتو نگاه نمیکنی ؟؟
    _ معذرت میخوام ، حواسم نبود .
    چیزیتون نشد؟؟
  • نه
    خیلی خوشگل و خوش هیکل بود.
    هم تیپش خوب بود و هم هیکل و قیافش عالی بود، بدجوری تو نخش رفتم
  • چیه؟؟؟
    به چی زل زدی ؟ میتونی به راهت ادامه بدی البته اینسری جلوتو نگاه کن .
    _ باشه ، من دددیگه بررررم
    اولین بار بود که تو حرف زدن با یه دختر به تته پته افتادم .
    (( منتظر چی هستی پسر ؟🤨 برو جلو باهاش حرف بزن ، سعی کن محترمانه بهش پیشنهاد دوستی بدی !!))
    این صداها هی تو ذهنم تکرار می شد تا ازش دور شدم رسیدم به ایستگاه اتوبوس .

وقتی از اتوبوس پیاده شدم یه صد متری پیاده روی کردم تا رسیدم خونه عمم
من تو تهران دانشگاه قبول شده بودم و خونه عمم هم تو تهران بود و تقریبا نزدیک دانشگاه بود.
مادرم تو فامیل هی پُز میداد که پسرم دانشگاه دولتی تهران قبول شده 🤦.
عمه ما هم یه زن بیوه بود و بچه هم نداشت و تفلکی تو زندگی کلی سختی کشیده بود .

  • سلام عمه ، من اومدم .
    _ سلام پسرم ، خوش اومدی .
  • عمه من خستم و میرم یه چرای بزنم .
    _ باشه پسرم اما اول برو از مغازه سر کوچه دوغ بخر برای ناهار.
  • باشه
    پولو برداشتم و رفتم مغازه ، مغازه که چه عرض کنم یه هایپر مارکت بود ، دوغ خریدمو موقع برگشتن سه تا مرد که لباس کار ویژه اون هایپر مارکت تنشون بود اومدن و بهم گفتن باید دوباره برم مغازه ،منم ترسیدم گفتم چرا ؟
  • گویا شما مبلغ اجناسی که برداشتید رو پرداخت نکردید.
    _ چی؟؟
    من فقط یه دوغ برداشتم!
    پولشم حساب کردم .
    منو بردن دفتر مدیریت اونجا بهم دوربین های مدار بسته رو نشون دادن که
    یه پسر شبیه من کلی کیسه برنج برداشته و از در پشتی فرار کرده ، من تنها حرفی میتونستم به زبون بیارم این بود:(( کار من نبود!))

ادامه دارد…

نوشته: خندان400


👍 6
👎 2
10701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

817427
2021-06-28 00:46:54 +0430 +0430

کاملا بی محتوا شرو شد.
سر و ته داستانت اصلا مشخص نبود.
ی فراز و نشیب های جزئی تو داستانت بود ولی اونقد کوتاه و ضعیف ک خواننده رو ترغیب نمیکرد.
تو سری بعد امیدوارم اصلاح بشه
موفق باشی

2 ❤️

817445
2021-06-28 01:10:12 +0430 +0430

خوب شروع شد و تخمی تموم شد

1 ❤️

817496
2021-06-28 02:01:31 +0430 +0430

بدک نبود
اول و آخر داستانت اصلا باهم نمیخوند
):

0 ❤️

817524
2021-06-28 07:15:35 +0430 +0430

به نظرم خوب بود،ولی جای بهتر شدن داشت
فقط تورو سر جدت از اسنیکر استفاده نکن،آدم فک میکنه از این رمان تلگرامی هاست
موفق باشی

0 ❤️

817836
2021-06-29 23:28:18 +0430 +0430

سلام،یکم قر و قاطی شده داستانت،مثل کسی میمونه که در حالت بهم ریختگی ذهنی یه داستانو نوشته.بهتره بگردی مشکلشو پیدا کنی که اگه بکنی داستان خوبی میشه،میشد!نوشتی ادامه داره پس خواهد شد،لابد (چی شد!)

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها