کاشکی هیچوقت ندیده بودمش (۱)

1401/04/10

سلام دوستان این داستانی ک دارم مینویسم داستانه عاشق شدن من نسبت به زنه متاهلیه ک( ای کاش هیچوقت ندیده بودمش ) داستان در قسمت اول سکسی نداره معذرت میخوام : اسم من امیره
۲۳ سالمه ما یه خانواده پر جمعیتیم یعنی بابام دوتا زن داره(داشته)زنه اولیش ک سال ها پیش به رحمت خدا رفته و بعد اومده مامان منو گرفته من ۴تا برادر بزرگتر از خودم دارم ک از زن اول بابامن و سه تا خواهر از همون زن فقط یه داداش کوچیک تر دارم ک تَنیه
اوایل سال ۹۰ ما تو خونواده مون یه بحثی پیش اومد بابام مجبور شد منو داداش کوچیکم و مامانم رو برداره و به زادگاه مامانم ک هم تو استان فارسه بیاره وقتی ک اومدیم اینجا من ۱۰ سالم بود هنوز بچه بودم داداشمم ۲سال از من کوچیک تر بود یه چند سالی گذشت و رفت و امد ما با داداشم اینا و خواهرام باز شروع شد (یعنی متوجه شده بودن کاری ک کرده بودن اشتباه بوده و از کارشون پشیمون شده بودن)ولی بابام دو تا از خواهرامو هنوز نبخشیده بگذریم هی ما بزرگتر شدیم و چون از فامیلایه دور بودیم خیلی هارو زیاد نمیشناختیم یا شاید یکی دوباری دیده بودیمشون کلا،شد ساله ۹۵و ما هنوزم تو زادگاه مامان مونده بودیم و شیراز نرفته بودیم با درخواستایی ک داداشام و فامیلامون میکردن از بابام ک برگره شیراز و … اما بابام قبول نمیکرد همون سال یعنی عیده سال ۹۵ ک داشتیم وارده سال ۹۶ میشدیم عروسی یکی از داداشام بود ما رفتیم شیراز برا برگذاری و کارایه عروسی ک تو این چند سال من خیلی رشد کرده بودم و هرکی میدید منو نمیشناخت مخصوصا فامیلایی ک یکم دور بودن و همه تعجب میکردن عروسی تموم شد و ای کاش فردایه عروسی برمیگشتم خونه( لعنت ب من )فردایه عروسی سال تحویل میشد و ما رفتیم خونه عمم وقتی رسیدیم،خونشون شلوغ بود دختر عمه هام و وسر عمه هام با زنو بچه هاشون شوهراشون اومده بودن نشسته بودیم دوره هم میگفتیم میخندیدیم مامانم اینا نشسته بودن تو یه اتاق ک تهه سالن بود (یعنی از در که وارد میشدی یه سالن بزرگ بود ک انتهاش میشد دو تا اتاق روبه رویه هم و بعدشم حموم و دسشویی)رفتم پیششون حواسم ب دور و برم نبود داشتم با دختر عمم حرف میزدم ک چشمم افتاد ب یه زنه خیلی خیلی خوشگل، تو پر، قد بلند و خوش برورو، هر چی از زیباییش بگم کم گفتم بخداقسم ،تو همون نگاه اول یه جورایی عاشقش شدم (تا قبل از این اتفاق اصلا ب عشق و عاشقی مخصوصا عشق در نگاه اول اعتقاد نداشتم) چشممو ازش کندم و باز مشغوله حرف زدن با دختر عمم شدم مامانم فهمید ک نشناختمش و برا همین چن ثانیه روش زوم کرده بودم ک گفت زنه پسر عمم سهنده و بعد فهمیدم کیه( اسمش نازی هس خانم زیبامون) چون وقتی اونا عروسی کردن من فقط ۶ سالم بود و چزی یادم نمیومد (خیلی چیزایه ریزی یادم مونده بود) ازش عذرخواهی کردم بخاطره اینکه نشناخته بودمش،بعد از اونجایی ک من قلیون میکشیدم و از بابامم مثه سگ میترسیدم به مامانم گفتم نسخمو چیکار کنم ک گفت عمت اینا قلیون میوه ای دارن بگیر ازشون باباتم ک خوابه چاقش کن برو تو اون یکی اتاق بشین بکش اگ بابات بیدار شد میام بهت میگم منم همینکارو کردمو رفتم تو اتاق دیگه ک لامپشم سوخته بود نشستم و داشتم میکشیدم ک نازی اومد داخل با دختر کوچیکش و ب شوخی گفت خوب برا خودت تنایی داری حال میکنیا منم ک خجالتی زبونم قفل کرد نفهمیدم تو اون لحظه چی بگم بهش فقط یه خنده کوچیک زدم😂 اومد روبروم نشست و گفت میشه منم بکشم ک نیو دادم بهش دیگه سره صحبتو باز کرد ک (چیکار میکنیو چن سالته و…)شب وقتی ک میخواستن برن پسر عمم سهند درمورد به بابام گفت فردا شب خونه من دعوتین بابامم قبول کرد ،منم چون تو همون نگاه اول یه حسه عجیبی نسبت به نازی پیداکرده بودم و با هم همکلام شده بودیم دوس داشتم هرچه زودتر صب بشه بریم خونشون شب موقع خواب من نتونستم بخوابم و فقط میگفتم خدایا یعنی میشه یه اتفاقی بیوفته ک من فقط بتونم با این خونواده یکم گرم بگیرم و صمیمی بشم تا بتونم با نازی حرف بزنم ؟؟!!من حتی تو رویاهامم نمیتونستم ب این فک کنم ک یه روزی با نازی سکس میکنم یا اینقد وابسته هم میشیم ک زندگی کردن بدونه اون بشه برام یه عذاب یه جهنم خلاصه اونشب گذشت و صب شد ما عصرش رفتیم خونه پسر عمم وقتی رفتیم تو یه استقباله خیلی گرم و خوب کردن پذیرایی و شام همه چی عالی بود دیگه ساعت از ۱۱ گذشته بود که بابام گفت ما باید بریم خونه مهدی (داداشم)هرچی پسر عمم و نازی اسرار کردن ک شبو بمونین بالام قبول نکرد و سهند به من گفت این چند روز سر کار نمیرم (کارش شخصی بود اگه میخواست میتونست بره تو تعطیلاتم)اگه دوس داری بمون منم تنهام میریم بیرون این چند روز رو منم قبول کردم چون خیلی گشت و گذار با خونواده رو دوس نداشتم و ترجیح دادم بمونم چون هم بیشتر خوش میگذشت هم میتونستم پیشه نازی باشم بابام اینا رفتنو من موندم خونه سهند شب گفت بریم تو شهر شلوغه یه دوری بزنیم حالو هوامون عوض بشه؟(دیرموقع بود ولی خب چون عید بود شهر بازم شلوغ بود )گفتم اوکی بریم سوار ماشین شدیم نازی جلو نشست منم عقب پشت صندلی راننده ک بتونم راحت ببینمش راه افتادیم تو شهر طرفایه شاهچراغ سهند یکی از دوستاشو دید زد کنار گفت چن دیقه برم پیش این دوستم و بیام منو نازی و دخترش تو ماشین نشسته بودیم بدونه هیچ حرفی یهو دراومد گفت امیر میشه شمارتو داشته باشم؟؟!منو میگی!!انگار ای کسخلا زبونم قفل کرده بود همیطو داشتم فقط نگاش میکردم یهو به خودم اومدم گفتم چی گفتی؟!گفت میشه شمارتو بهم بدی سیو کنم داشته باشم؟!با مِنو مِن کردن بلخره شمارمو دادم بهش تک زد شمارش افتاد رو گوشیم منم ذخیرش کردمو دیگه چیزی نگفتیم بعده چند دیقه سهند اومد رفتیم تا ۵ صب چرخیدیمو بعدشم یه صبونه زدیم و رفتیم خونه خیلی خسته شده بودیم موقعی ک سرمو گذاشتم رو بالشت ساعت ۱۲ ظهر بیدار شدم از اتاق رفتم بیرون دیدم سهند نیس نازی تو اشپز خونه بود یه ظهر بخیری هم گفتو ب شوخی منم جوابشو دادم رفتم دسشویی و برگشتم گفتم سهند کو؟؟ گفت؟!بیرون کار داشت رفت تا عصر میاد سفره رو پهن کرد ناهارو خوردیم نازی گفت من میخوام یکم بخوابم اگ میخوای قلیون هس چاق کن بکش اون رفت استراحت کنه منم رفتم سراغ قلیون و چاقش کردم داشتم میکشیدم دیدم نازی اومد نشست کنارم گفتم مگه تو نرفتی بخوابی؟!؟گفت دیگه نتونستم از قلیون بگذرم بعدشم صداش رو مخم بود نتونستم بخوابم نیو ازم گرفتو شروع کرد به کشیدن دیدم سرش تو گوشیه چن ثانیه بعدش گوشیم شروع کرد صدایه پیام اومدن روشن کردم دیدم شماره نازیه تو وات هی پیامایه جک و متن و اینجور چیزا میفرسه(اونموقع این پیام هایه جک تو گروه ها و واتساپ مد بود همه برا هم میفرستادن)منم اصن به رو خودم نیوردم ولی خب تعجب کردم ک نازی بغل دستم نشسته و داره برام پیام میفرسه!!عصر سهند اومد و دیگه منم یه کاری شهرستان پیش اومده بود مجبور بودم تنهایی برگردم خونه چون بابام اینا میخواستن تا اخره سیزده بمونن شیراز سهند اومد ازش خدافظی کردمو رفتم خونه داداشم کلید و گرفتم از مامانم و از اونجایی ک من با اتوبوس برمیگشتم خونه خیلی حوصلم سر رفته بود برا همین یاده پیامایه نازی افتادم گفتم خب بزار منم درجوابش چند تا پیام بفرسم یه چند تایی جک پیدا کردم تو گروه ها براش فرستادم دیدم زود انلاین شد بعد چن ثانیه چند تا استیکر خنده فرستاد منم استیکر خنده فرستادم دیدم داره تایپ میکنه نوشت سلام چطوری خوبی ؟!؟کجایی رفتی خونه؟!؟منم دیگه جوابشو دادمو گفتم اره تو راهم و… پیام دادنه ما ادامه پیدا کرد اون چند روزی ک من خونه تنها بودم کار شده بود قلیون کشیدن با پسر خالم و پیام دادن به نازی دیگه جوری غرقه پیام دادن ب نازی بودم ک بُعده زمان و مکان همه چی یادم رفته بود هیچی برام مهم نبود دیگع پسر خالمم تعجب کرده بود چون ما باهم بزرگ شده بودیم و هیچوقت منو اینجوری ندیده بود ک بخوام این همه با گوشی ور برم که بلخره داستانو براش تعریف کردم تا قبل از اینکه این داستانو اینجا بنویس بجز پسر خالم (سامان)کسی از این قضیه خبر نداشت بعد ک فهمید جریان چیه گفت خو کسخل شاید اونم بهت حسی داره ک اینقد تو صفحه توعه و یه بند داره بهت پیام میده گفتم نه بابا فک نکنم اینجوری باشه اصن بهش نمیخوره که تو فازه این جور چیزا باشه (چون واقعا هم بهش نمیخورد ) گفت ببین اگه اینجوری نبود پس چرا باید یه زنی ک شوهر داشته باشه بخواد این همه با یکی گرم بگیره و چت کنه !؟گفتم خو لابد از سره اینکه باهم فامیلیم و دو سه روزی پیششون بودم…که وسط حرف زدن گفت کس نگو گالیور 😂😂 اخه کی میاد با کسی که برا اولین بار بعد از چند سال میبینتش اینقد گرم بگیره ؟!بلخره قانع شدم که شاید نازی هم بهم حسی داره با اسراره پسر خالم دلو زدم به دریا و یه روز همه چیو بهش گفتم از احساساتم نسبت بهش و اینکه تو این چند روزی ک بهم پیام میدادیم وابستش شدم،وقتی داشتم اینارو میگفتم انلاین نبود و نوشتم و دعا دعا میکردم ک دیگه هیچوقت انلاین نشه 😂😂داشتم میمردم و زنده میشدم تپش قلبم خیلی رفته بود بالا به زور نفس میکشیدم گوشیو قفل کردم گذاشتم کنار تا نیم ساعتی دورشم نرفتم دیدم چند تا پیام پشت سره هم اومد خیلی ترسیدم گفتم حتما ناراحت شده چن تا بدو بیرا هم گفته و بلاکم کرده اینا مهم نبود ترس اصلی من از این بود ک بره به سهند بگه و بعد دیگه نتونم تو روش نگاه کنم و ابروم بره که با ترس و لرز گوشیو باز کردم دیدم اول استیکر تعجب فرستاده بعد عذرخواهی کرده ازم و گفته نمیدونستم وابسته میشی و ببخش اگ میخوای تا پیامت ندم اگه اذیت میشی وقتی اینارو خوندم یه نفس راحتی کشیدم و فهمیدم پسر خالم سامان درست میگفته خودشم دوس داره دیگه من پرو شدم و پیام دادم و باز از احساساتم گفتم ک اولش بهونه میورد یعنی میگفتم اگه سهند بفهمه چی؟زندمون نمیزاره اگه فامیلا بفهمن ابرومون میره زندگیم خراب میشه و… من گفتم عاشقت شدم و بدونه تو نمیتونم زندگی کنم ک بلخره بعد از ۳یا۴ ساعت قبول کرد که باهم باشیم تو اون لحظه انگار دنیارو بهم داده بودن…ادامه دارد

نوشته: اَمیر…🖤


👍 5
👎 2
12801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

882477
2022-07-01 06:22:51 +0430 +0430

اینقدر تخماتیک و بی سروته و پر از غلط غولوط سرهم کردی سس‌شعرتو که آدم همون سه چهار خط اولش گوه گیجه میگیره و دلش میخواد کلیه خواهران و برادرانت رو ( اعم از تنی و نا تنی تا نیم تنه) بهمدیگه پیوند بزنه والااا 🙄
لاجرم دیس اول تقدیم تو باد 🥴🥵

0 ❤️

882774
2022-07-03 02:56:21 +0430 +0430

خوبه ممکنه اتفاق بیفته .اگه اخرش نرینی توش و فورا نکنی البت تو رویات و ابت نیاد تودستت دیگه نتونی بنویسی

0 ❤️