کافه شهوت

1400/11/08

همیشه عادت داشتم بعدازظهرها به اون کافه‌ی کوچیک برم و کارهام رو انجام بدم. همه‌ی کارکنان می‌شناختنم و می‌دونستن که اصلا حوصله‌ی هیچ‌کس رو ندارم؛ برای همین بعد از گرفتن سفارشم، کسی رو دور و برم نمی‌دیدم. من هم به رسم ادب، مبلغی رو به عنوان انعام بهشون می‌دادم و می‌زدم بیرون. اون کافه، پناهگاه امن من بود، به دور از هر هیاهو. مکانی برای فرار از مشغله و بهترین جا برای خوندن مقاله بود. هیچ اتّفاق خاصّی اونجا رخ نمی‌داد؛ امّا اون شب فرق داشت. سرِ همون میز همیشگی بودم و همون سفارش همیشگی رو -که قهوه‌ی تلخ بود- می‌خوردم و از مقاله‌ای که می‌خوندم نت‌برداری می‌کردم، ولی یه چیزی این هارمونی و هماهنگی رو به هم زده بود.
یه صدا!
صدایی که از پشت سرم میومد، توجّه من رو به خودش جلب کرده بود. یه صدای قشنگ و زیبا، نوازشگر روح من بود. مخاطب اون صدا من نبودم، ولی می‌خواستم همه‌ی اون صدا برای من باشه. دلم می‌خواست صاحب اون صدا رو ببینم، ولی حتّی نمی‌تونستم گردنم رو بچرخونم. یه مورمور شدن خاصّی رو توی پایین تنه‌ام حسّ کردم. برای خودم هم عجیب بود که کسی بتونه با صداش من رو برانگیخته کنه. هیچ دقّتی روی کلماتش نداشتم و همه‌ی تمرکزم روی صداش بود، یک صدای گیرا و جذّاب.
نفس‌هام عمیق‌تر و کمتر می‌شد و با دقّت، فقط به صداش گوش می‌کردم. دلم می‌خواست که صاحب صدا مال من بود و شب و روز باهاش همخوابی می‌کردم. صداش پرده‌ی گوشم رو قلقلک می‌داد؛ انگار که یک دست لطیف کیرم رو نوازش می‌کرد. توی همین فکرا بودم که حسّ کردم شورتم خیس شده.
با عجله و بدون اینکه حتی لحظه‌ای وقت‌کشی کنم، یه مبلغی رو انداختم رو میز و روزنامه رو گذاشتم جلوی فاق شلوارم و بُدو از کافه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. سرم رو گذاشتم رو فرمون ماشین و به این فکر می‌کردم که آخه چرا یه صدا باید اینطوری تحریکم کنه.
فردا شب دوباره، امّا پیاده رفتم همون کافه، منتها بدون هیچ مقاله‌ای. سر همون میز همیشگی. منتظر اون شخص خوش صدا. می‌دونستم که نمیاد، ولی می‌خواستم شانسم رو امتحان کنم. به طور وحشتناکی کافه توی سکوت داشت فریاد می‌زد.
اون اینجا نبود، اون دیگه هیچوقت نمیاد. اصلاً شاید اون هیچوقت اینجا نبوده. شاید یه رویا بوده. اگه یه کم جرأت داشتم و یه حرکتی زده بودم، شاید امشب توی این کافه‌ی کوفتی تنها نبودم.
بعد بیست دقیقه داشتم مطمئن می‌شدم که دیگه هیچ امیدی نیست. امّا یه گوشی زنگ خورد و همون صدای فرشته‌مانند بهش جواب داد.
چشمام رو بستم و اجازه دادم تا اون صدا، نوازشگر روح و روان من باشه و با هارمونی خاصّی که داره ارتباط برقرار کنم؛ دلم رو زدم به دریا. پاشدم رفتم سر پیشخان تا یه جفت دستمال کاغذی بردارم و به همین بهونه بتونم دیدش بزنم.
سه صندلی عقب‌تر از من نشسته بود. وقتی داشتم از کنارش ردّ می‌شدم یه خنده‌ی مصنوعی تحویلش دادم و اون هم در جواب یه لبخند کوچیک و شیرینی روی لباش نشوند. دندوناش، مثل برف تازه باریده و با لبای به رنگ گیلاسش احاطه شده بود.
خواستم برگردم سر میزم، امّا نمی‌دونم چرا هرچقدر زور می‌زدم نمی‌شد. مثل پسربچّه‌ای که دلش بستنی می‌خواست، وایساده بودم و نگاهش می‌کردم، خیره شده بودم به زیبایی‌اش. سرش پایین بود و داشت همزمان با حرف زدن، یه چیزی روی یه تیکه کاغذ می‌نوشت. همون طور که حرف می‌زد، سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. رنگ چشماش ترکیبی از خاکستری و سبز زمرّدی بود، ابروهای زیبا و مخملی، موهای لَختِ سیاه‌رنگی که تا روی پیشونی‌ش می‌اومد، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا اون رو تبدیل به معشوقه‌م کنن.
خنده‌ی ملیحی تحویلم داد و بهم چشمک زد. هول شده بودم! نمی‌دونستم باید چیکار کنم! اون با من بود؟ متعجّب شدم که چرا اون باید به من چشمک بزنه.
دستمال‌ها رو گرفتم و خواستم برم سر میزم که صدام زد و گفت: «ببخشید جناب!».
درحالی که داشتم از صندلی‌اش دور می‌شدم، گوشی‌ش رو گذاشت رو سینه‌اش و گفت: «می‌شه پیش من بشینی ».
با تعجّب و با صدایی بسیار آروم و مضطرب که بیشتر شبیه نجوا بود گفتم : «چی؟»
گفت: «گفتم میشه پیشم بشینی؟»
پا شد و با دست آزادش صندلی روبه‌روی خودش رو کشید عقب و با دست بهم اشاره کرد که بشینم. روی مچش یه تتوی طرح صاعقه داشت. چند ثانیه‌ای خیره به دستش بودم و خشکم زده بود. تلفنش رو قطع کرد و با خنده‌ی ریزی گفت: «سلام».
با اضطراب گفتم: « سلام ».
یا خدا! چیکار داشتم می‌کردم. بایست خودم رو جمع و جور می‌کردم، امّا نمی‌شد. داشتم می‌مردم و زنده می‌شدم از استرس. نمی‌دونستم باید چیکار کنم.
گفت: «در ضمن، من متینم». دستش رو دراز کرد تا باهام دست بده، ولی من مبهوت زیبایی دستش بودم. چطور یه دست می‌تونست انقد قشنگ باشه؟ ناخونای صاف و انگشتای ظریفی داشت. دستم رو از زیر میز بیرون کشیدم و باهاش دست دادم. نگام رو به دستاش دوختم. موهای کم‌پشتی فقط روی ساعد دستش بود که هرچی بالاتر می‌رفت، دیگه مویی نداشت. دست ظریفی داشت. نسبت به دست من کوچیک‌تر بود. از خوشگلی‌ش لال شده بودم. بهش خیره شدم _ تنها کاری که می‌تونستم بکنم. _ من مُرده بودم؟ اینجا بهشته؟ این فرشته‌ی شخصی منه؟
دلم می‌خواست فرار کنم. از کافه پاشم برم بیرون و دیگه هیچوقت نیام اینجا. ولی صداش؟ مخاطب این صدا فقط من بودم و باید نهایت استفاده رو می‌بردم. بخش سخت ماجرا تموم شده بود. من الان پیشش بودم.
با همون لبخند همیشه رو لب‌هاش گفت: «و اسم تو…؟».
انقد مضطرب شده بودم که خودم هم می‌فهمیدم صورتم قرمز شده. خودم رو تصوّر کردم و به خودم گفتم الان عملاً یه ابله به تمام معنا شدم.
توی همین فکرا بودم که صداش توجّه من رو به خودش جلب کرد: «الو؟ کسی اونجا نیست؟»
به خودم اومدم. با ترس و استرس جوابش رو دادم: «من آذرم…چیز یعنی راضیه‌ام… نه نه ببخشید رضام!».
به همین راحتی گند زدم توی شانسم.
با خنده گفت: «از دیدن هر سه تاتون خوشحالم».
گفتم: «معمولاً با رضا پیش می‌رم، ولی با اون دوتای دیگه هم مشکلی ندارم».
گفت: «خب رضا، از دیدنت خوشحالم»
داشتم زور می‌زدم که ریلکس باشم و خوشبختانه داشت جواب می‌داد. گفتم: «من هم همینطور».
پرسید: «تو همیشه میای اینجا؟». مثل اینکه از سوالش ناراحت شده باشه، ادامه داد: «ای خدای من! سوال چرت و بی‌خودی بود. ببخشید».
حین همراهی اون توی خندیدن، سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم.
چشمام رو بستم و سعی کردم تا چند نفس عمیق بکشم.
با نگرانی پرسید: «حالت خوبه رضا؟».
پاشدم که برم. جای من پیش اون نبود. تا از پشت صندلی پاشدم، دستم رو گرفت و گفت: «کجا؟». گفتم: «شرمنده! باید برم». سرش رو انداخت پایین و گفت: «می‌خوام پیشم بمونی».
دستش رو که توی دستم بود، با دست دیگه‌م گرفتم و آروم فشارش دادم و گفتم: «خب این که خجالت نداره».
اون یه دستش رو از زیر میز درآورد و یکی از دستام رو گرفت و گذاشت رو گونه‌اش و با انگشتاش، انگشتام رو روی صورتش فشار می‌داد.
با انگشتم روی صورتش دایره می‌کشیدم. صورتش خیلی نرم و لطیف بود. انگشتام رو به زیر گونه‌اش هدایت و گردن و چونه‌اش رو نوازش کردم. ناخن انگشت اشاره‌ام رو گذاشتم روی ترقوه‌اش و حرکتش دادم. یه تتوی دیگه هم روی ترقوه سمت چپش دیدم. به طرح لنگر بود‌ و آبی رنگ.
صدایی مثل ناله از گلوش بیرون اومد: «خیلی خوبه و خیلی خوب بلدی چی‌کار کنی. فقط بهتر نیست بریم یه جای دیگه؟».

_: چرا که نه!
+: خب پس منتظر چی هستی؟ پاشو بریم بیرون.
_: باشه ولی بذار اول حساب کنیم و بعد می‌ریم.
+: مگه تو چیزی سفارش دادی؟
_: نه!
+: خب پس چی رو می‌خوای تسویه کنی؟ آهان! من رو می‌خوای حساب کنی. محض اطّلاعت، من جزو دارایی‌های این کافه نیستم!
از حرفی که زده بود خشکم زد. مونده بودم که داشت شوخی می‌کرد یا نه. مردّد بودم که ازش بپرسم منظورش همون بود که فکر می‌کردم یا نه. هرچی فرصت از دست داده بودم، بس بود.
پرسیدم: «منظورت همونه که من فکر می‌کنم».
دستش رو گذاشت رو کمربندم و خودش رو نزدیکم کرد و گفت:«آره! من الان مال خودتم».
از چیزی که می‌شنیدم هیچی نفهمیدم. توی شوک بودم. با همون گیجی و منگی تا سرکوچه باهاش رفتم. اون جلوتر از من راه می‌رفت و یه فرصت خوب بود واسه اینکه بتونم براندازش کنم. الان کاملاً می‌شد به بدنش نگاه کرد. نحیف بود. یه‌کمی هم از من کوچیکتر بود. یه شلوار جین مشکی پوشیده بود که تا بالای مچ پاش میومد. روی قوزک پاش یه تتو به طرح یه ستاره‌ی کوچیک بود. سکسی‌ترین پاهایی که دیده بودم مال اون بود. کشیده و لاغر و در عین حال متناسب. یعنی می‌شد کل اون بدن امشب مال من بشه؟
انقدر قشنگ و دوست‌داشتنی بود که می‌تونستم راحت دستام رو دور کمرش حلقه کنم و فشارش بدم.
داشتم به معنی تتوش فکر می‌کردم. متوجّه نشدم یعنی چه.
یعنی چند تا تتوی دیگه می‌تونست داشته باشه؟
یه باره داد زدم: «ویسکانسین».
برگشت و پرسید: «چی؟».
_: تتوی روی پات رو می‌گم.
+: آهان! آره. ویسکانسین. فقط یه چیزی، تو داشتی دیدم می‌زدی؟
خودم متوجّه شدم که صورتم از خجالت سرخ شده، سرم رو انداختم پایین و گفتم: «نه! نه!».
دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و گفت: «مشکلی نیست حالا. سخت نگیر».
سرم رو بالا بردم و با ذوق گفتم: «پس می‌ذاری بدونم چندتا تتوی دیگه داری؟».
دستی که روی شونه‌ام بود رو گذاشت روی نیپل‌هام و گفت: «می‌شه من بدونم چقدر دیگه لختت رو می‌بینم؟».
یه قدم رفتم عقب و بهش نگاه کردم. داشتم خودم رو گول می‌زدم، خودم هم دلم می‌خواست که امشب یه حرکتی بزنم.
گفتم: «هر وقت به یه جای خوب برسیم».
به چند تا ساختمون نوساز اشاره کرد و گفت: «خونه‌ی من یه‌کم جلوتره. حدود یه ربع دیگه می‌رسیم».
توی راه داشت از خودش می‌گفت. می‌گفت که دانشجوی رشته هنره. گفت که تنها زندگی می‌کنه. یه لحظه صورتش رو برگردوند و من رو دید که انقدر محو تماشای اون شده‌م که متوجّه نشدم چند بار صدام زده. دستش رو جلوی صورتم تکون داد گفت: «رضا!… رضا!… حالت خوبه؟».
به خودم اومدم. گفتم:«آره! آره! خوبم».
لبخندی زد و گفت: «انقد دوستم داری که حتّی نمی‌تونی به حرفام گوش کنی؟».
جوابش مثبت بود. انقدر قشنگ بود واسه‌م که خودم هم می‌فهمیدم حواسم به هیچی نیست. با خنده گفتم: «ولی نه دیگه تا این حدّ ».
حوالی ساعت نُه شب، بالاخره رسیدیم به ساختمانی که می‌گفت. یه در کوچیکی بود که به یه لابی منتهی می‌شد. توی لابی چندتا صندوق پست بود. یه ستون بود که روش یه تابلوی اشاره به راست بود و نوشته بود: «پلّه». پشت ستون یه آسانسور بود. سوار شدیم. رفتیم طبقه‌ی چهارم. رسیدیم و در رو باز کرد و رفتیم تو.
به محض اینکه در رو بست، من رو چسبوند به در و گفت: «الان دیگه جفتمون مال همدیگه‌ایم». دهنم رو گذاشتم دم گوشش و گفتم: «جلوی در می‌خوای سکس کنیم؟».
خندید و گفت: «نه بابا! می‌ریم یه جای بهتر». دستم رو گرفت و بُرد طرف اتاقش. تختش مرتّب بود، مثل اینکه از قبل آماده‌ی این لحظه بوده. برگشتم طرفش و گفتم: «از قبل آماده بودی؟». گفت: «از یه هفته پیش تا الان هر روز به تو فکر می‌کردم و آماده بودم».
چراغا رو خاموش کرد و فقط یه آباژور روشن گذاشت، روش رو کرد طرفم و با یه لحن شیطنت‌آمیز گفت: «نمی‌خوای شروع کنی؟». سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم. هلش دادم روی تخت و سرم رو بردم بین پاهاش. با دندونام زیپ شلوار جینش رو باز کردم و شلوارش رو تا بالای زانوهاش کشیدم پایین، دستاش رو آورد پایین و کمکم کرد که شلوارش رو کامل در بیارم. از روی شورتش، انگشت اشاره‌ام رو روی کیرش حرکت دادم. یه حرکت نوازش‌مانندی رو از روی زانوش تا بالای بند شورتش شروع کردم و شورتش رو تا مچ پاش کشیدم پایین. کیرش رو گرفتم تو دستم و خواستم ببرم سمت دهنم که دستش رو کرد لای موهام و گفت: «رضا! یواش تر… تو هنوز حتّی لخت هم نشدی، من هنوز تیشرتم رو در نیوردم».
راست می‌گفت. روی تخت زانو زدم تا کمربند شلوارم رو باز کنم. یهو زد زیر خنده و با پاش گذاشت روی فاق شلوارم و گفت: «مثل اینکه تو از من خیلی جلوتری، آبت اومده». خم شدم. درست می‌گفت، انقد هیجان‌زده و تحریک شده بودم که بدون هیچ کاری توی شلوار خودم ارضا شده بودم.
بهش گفتم: «مهمّ نیست. ما کارای مهمّ‌تری داریم». و بعدش بهش چشمک زدم.
لختِ لخت شدم. بی هیچ پوششی برای در امون موندن از نگاه‌هاش. لباسش رو درآوردم و زبونم رو از زیر گردنش تا بالای کیرش حرکت دادم. کیرش رو گرفتم توی دستم و خواستم کارِ ناتموم رو تمومش کنم. زبونم رو دور کلاهک کیرش چرخوندم و نصفه‌ی کیرش رو توی دهنم جا دادم. کیرِ خوبی داشت و من تشنه‌ی ساک زدن برای اون بودم! جوری ساک می‌زدم که انگار جون من وابسته به کیرشه. مزه‌ی پیشاب اون رو، توی دهنم حسّ می‌کردم.
وجود یک دست رو روی سَرَم حس کردم، انگشتای ظریفش رو به داخل موهام فرستاده بود و داشت حرکتشون می‌داد. یه‌کم که گذشت و نزدیک به ارضا شدنش بود، دیگه داشت توی دهنم تلمبه می‌زد. ناله‌هایی که بی‌اختیار از ته حنجره‌ش درمیومد نشون می‌داد که توی اوج لذّته. بعد از ارضا شدنش، دهنم پر شده بود از آبش. همون طور که آبِ متین از دهنم می‌چکید، سرم رو آوردم بالا و بهش گفتم: «برگرد».
+: الان نای نفس کشیدن ندارم، بعد تو می‌خوای یه دور دیگه بریم؟
_: باشه مشکلی نیست، صبر می‌کنیم تا حالِت جا بیاد! دلت می‌خواد حرف بزنیم؟
+: راجع به چی؟
_: اینکه منو از کجا می‌شناسی؟
روی دستش لم داد و گفت:« ببین! وقتی می‌نشستی روی صندلی همیشگی‌ت و قهوه می‌خوردی، انقدر دوست داشتنی و با جذبه می‌شدی که دلم می‌خواست فدات بشم.»
+: یعنی دیگه دلت نمی‌خواد؟
_: خفه شو رضا! حالیته چی می‌گی؟ نه تنها دلم می‌خواد، بلکه حتی الان بیشتر از قبل دلم می‌خواد واسه‌ات بمیرم.
_: خب چرا زودتر بروز ندادی؟
+: چون ازت می‌ترسیدم.
_: از من؟ چرا؟
+: آره! چون وقتی دیدم چطوری سَرِ اون بیچاره داد زدی چون فقط بعد از تحویل سفارش، ازت پرسید «چیز دیگه‌ای میل ندارید»، حقیقتا دلم ریخت.
_: صد بار بهشون گفتم که خوشم نمیاد بعد از اینکه سفارش رو میارن دیگه بعدش صحبت نکنند.
+: به هرحال، نیازی به این‌همه خشونت نبود. منو ترسوندی.
در ضمن، من آماده‌ام.
_: آماده واسه چی؟
دستشو گذاشت رو کیرم و گفت:« واسه این ».
ازش پرسیدم: «لوبریکانت داری؟».
از کشوی بالاسر تختش یه لوبریکانت بهم داد و گفت: «لوبریکانت دارم، ولی کاندوم نه».
چشمام از خوشحالی برق زد و گفتم: «می‌دونستم بالاخره یه روز نیاز میشه». از توی جیب شلوارم یه کاندوم درآوردم و گفتم: «خوب شد این یه دونه رو داشتم».
انگشت شست دست راستم رو داخل دهنش کردم و دو انگشتِ اشاره و میانه‌‌ی دست چپم رو داخل کونش هُل دادم و عقب و جلو کردم. برش گردوندم سمت خودم. پاهاش رو گرفتم تو دستم و توی دلش جمع کردم. یه‌کمی از لوبریکانت رو ریختم روی کیرش و توی دستم گرفتم و بالا و پایین کردم. بقیّه‌ی لوبریکانت رو ریختم لای چاک کونش و سَرِ کیرم رو آروم کردم داخل کونش و عقب و جلو کردم. کونش دیگه کاملاً باز شده بود و با تندتر کردن ضرباتم، بهش فهموندم که دارم ارضا میشم. در نهایت با خالی کردن آبم توی کاندوم، ارضا شدم. متین هم جفت پاهاش رو گذاشت کنار گردنم و یه‌کم کمرش رو از روی تخت بلند کرد و با یه ناله‌ی کِش‌دار ارضا شد.
صدای نفس‌های نامنظّم و خسته‌مون سکوت و خاموشی رو شکسته بود. رفتم کنارش خوابیدم و دستم رو کردم داخل موهاش. یه لبخند ملیح تحویلم داد. با خنده بهش گفتم: «من این خنده رو می‌شناسم».
با یه لحن جدّی گفت: «خب این خنده مخصوص خودته، غلط بکنم به کسِ دیگه‌ای اینجوری بخندم».
سرم رو گذاشتم روی بازوی چپش و گفتم: «ما کجا آشنا شدیم؟»
با همون لبخند گفت: «کافه‌ شهوت».



نوشته: هاینریش


👍 106
👎 6
46301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

855910
2022-01-28 01:00:00 +0330 +0330

اینجور که بوش میاد شب، شبِ لواطه!😁


855920
2022-01-28 01:10:57 +0330 +0330

یه نکته‌ی جالب! داستان های امشب همه‌ش تو یه چشم به هم زدن یک دیسلایک گرفتن! و همشون رو هم یه کاربر تازه وارد زده! بدون اینکه داستان هارو بخونه! رسما دیوونه خونه‌ست…


855924
2022-01-28 01:18:00 +0330 +0330

هاینریش عزیز؛فضای داستان بسیار درون گرا بود و من این داستان ها رو خیلی دوست دارم.فضا های فیزیکی داستان رو هم با درون خودت آغشته کردی و به تصویر کشیدی.مرسی از زحمتی که کشیدی برای نگارش.لایک ششم
🌹🌹🌹🌹


855950
2022-01-28 01:50:43 +0330 +0330

خیلی خوشحالم که رضاجان دست به قلم برد و نوید یه نویسنده‌ی خوب و کاربلد رو به جامعه‌ی شهوانیون داد؛ و خوشحال‌ترم که به‌من اعتماد کرد تا زودتر از بقیّه، داستانش رو بخونم. ممنون رضاجون! ❤❤❤
➕ داستان از تنهائی یه فرد، شروع و به زوج شدنش با یه تنهای مثل خودش، تموم میشه. مثل گفت‌وگوی در آینه‌س. خالص، ناب و بی‌غلّ و غش. یه قمار یه‌نفره که برد و باختش، تفاوتی نداره. روایتی سالمی داره. در کمترین تعداد کلمه، بیشترین مفاهیم رو گنجونده. احتیاجی هم به زیاده‌گوئی نداره. فضاسازی خوبه و میشه حسّش کرد. منطق داستان قابل باوره و در مجموع داستان پاک و درست،تحویل خواننده میشه.
➖ شخصیّت‌ها، تیپ میشن و نمیشن. خیلی زود با هم کنار میان که یه‌کم عجیبه. رضا آبش اومده و نفهمیده؟ خیلی عجیب‌تره.


855959
2022-01-28 02:25:02 +0330 +0330

رضاهاینریش‌کون‌کون بسیار بزرگوار
(اگه اکانت دیگه‌ای داره، درِ گوشم بگو!)
بسیار خوشحال خواهم شد که داستان‌هات رو بخونم و از اعتمادت به خودم، به خودم ببالم. چون می‌دونم کاربلدی!

  • بله عزیز! داستان‌هات رو -با هر تگی که باشه- می‌خونم.
3 ❤️

855967
2022-01-28 02:48:19 +0330 +0330

هاینریش جان عزیزی و دل به دل راه داره❤🌷

3 ❤️

855972
2022-01-28 02:56:40 +0330 +0330

بابا ما هم‌ دل داریم ❤ و خیلی دو ست داریم دلی هم به دل ما راه باز کنه 🥰چه میدونم میگن دل به دل راه داره🚴‍♂️🏎🏍 ، لوله کشی داره چه میدونم نقب میزنه 😷

3 ❤️

855980
2022-01-28 03:32:48 +0330 +0330

جناب هابنریش گرامی

سلام
راستش خودمم نفهمیدم افاضاتم چه معنا و مفهمومی داره ، فقط چیزی را که قطعا میدونم اینه از زمانی که یادمه استاد جو گیر شدن هستم و زودی جوگیر میشم و وقتی هم جو گیر میشم هذیان میگم

2 ❤️

856008
2022-01-28 06:51:09 +0330 +0330

چقد خوب بوددددد… اونقد خسادت کردم به حس خوب بینتون که اصن نگو… عالی بود… من معمولا به این داستانا وقت نمیزارم ولی خیلی دوستش داشتم و کلی احساس تنهایی کردم باهاش…
ممنون بخاطر داستانت

2 ❤️

856017
2022-01-28 08:26:20 +0330 +0330

خب بالاخره تمومش کردی و منتشر !
و باید بگم خیلی خوب از عهدش براومدی!
چیزی که من خیلی دوسش داشتم اون حسی بود که از شنیدن صدای پسر گرفتی…اونایی که فتیش صدا دارن، خیلی خوب این حس رو درک میکنن…
اروتیکش هم خوب درآوردی .
فقط این آشنایی سریع یکم رو مخم بود یعنی دلم چالش و دیالوگ بیشتری میخواست
بازم بنویس 😌🎈


856044
2022-01-28 10:50:14 +0330 +0330

هی با خودم میگفتم چقدر این داستان قشنگه
نگو هاینریش نوشتتش
فوق العاده بود

2 ❤️

856047
2022-01-28 11:28:53 +0330 +0330

بطور خلاصه عرض میکنم که یه نویسنده کاربلد میتونه یه سوژه بسیار کوچک و معمولی و کم اهمیت رو چنان بالا و پری بهش بده که در نهایت مخاطبین خودش رو تحت تاثیر قرار بده …اما نویسنده های دیگه ای هم هستند اگه بهترین سوژه هارو هم برای داستان نویسی بهشون بدی …اینقدر در خراب کردن یا کوچک کردن اون سوژه استادی بخرج میدن که اگر دو تا مخاطب هم داشته باشن از دست میدن…
هیچ چیز داستان …هیچ کجاش منطق نداشت …حتی در نوع نگارشی که صد حیف شیک نویسی دل زننده ای پشتوانه اش بود ، وزن نسبتا خوبی که داشت رو بی اثر کرد و همچنین در فضا سازی ها هم میشد این بی منطق بودن رو کاملا حس کرد…انگار یه شخصی با سواد اکادمیک بیاد سر کلاس پنجم ابتدایی در سطح فهم شاگردهای کلاس ، سوژه سطح بالایی رو که تنزل داده بعنوان انشاء انتخاب کرده …با همان سبک نگارش خودش منتها باز هم در سطح فهم شاگردها تنزل داده نوشته …وداره براشون میخونه !! تا نصفه های داستان نتونستم بیش از این تحقیر شدن عقلم رو تحمل کنم و دیگه ادامه ندام…
در فضا سازی اول داستان به محض شنیدن صدای سِحر انگیز در شب اول که بگذریم در جابجاشدن هایی که در دیدار دوم در نتیجه رفت امدی که از سر میز تا پیشخوان و بالعکس داشتی به زوایایی که خودت با طرف قرار داشتی تا زمانی که نگاهتون بهم تلاقی شد رو توضیح دادی یه نگاه دوباره بنداز …ببین ایرادی در تشبیه فضا سازیت نمیبینی؟
هاینریش عزیز …ما در این سایت اوقاتی رو باهم میگذرونیم …من بنوبه خودم تو رو دوست خودم میدونم …و چون دوست خودم میدونستم داستانت رو بی رو دربایستی نقد کردم …امیدوارم که ازم دلگیر نشده باشی و ادم نقد پذیری باشی.بهرحال از وقتیکه برای نوشتن داستانت و نشر اون گذاشتی ازت ممنونم و بهت خسته نباشی میگم…منتظر داستان بعدیت هستم

2 ❤️

856086
2022-01-28 15:50:01 +0330 +0330

خسته نباشی. جالب بود. از یک منتقد آتشین مذهب، دیدن همچین نوشته ای سورپرایز بود 😀
متن جایی بین واقعیت و رویا در نوسان و همین برای من به نوعی تداعی گر سورئالیسم بود. انگار همونطور که پیشگامان این سبک تاکید داشتن نویسنده هنگام صبح به محض بیدار شدن از خواب دست به قلم برده تا پیش از زدوده شدن تراوشات ناخودآگاهش، اونها رو به واژه تبدیل کنه.
به دل می نشست و میشد به راحتی خودت رو جای راوی داستان تصور کنی و سکانس ها رو تجربه کنی. 👌
خسته نباشی. 😇
ضمنا تو پرانتز ، از سلیقه و تایپ نویسنده خیلی خوشم اومد چون دقیقا استایلیه که دوست دارم 🤤 لاغر و قد بلند، Twink , Fresh style & innocent face 👍

2 ❤️

856098
2022-01-28 18:17:08 +0330 +0330

وای رضا چه کردی😶♥️
خب من بلد نیستم مثل بقیه نقد ادبی کنم روی داستان فقط میتونم احساسم رو بیان کنم، داستانت چند بار باعث شد لبخند بزنم، فضاسازی عالی بود و کاملاً روند داستان رو میتونستم حس کنم!
قسمت اروتیک هم خیلی خوب نوشته شده بود🤤
دست خوش 👏

3 ❤️

856101
2022-01-28 18:35:38 +0330 +0330

عجب. بدون استعاره و تشبیه نمیتونم حسم رو توصیف کنم.
انگار شاهد اولین قدم های کودک عشق بودم. نیمه اول داستان یه حس خودمونی عجیبی داشت. منو یاد دورهمی با رفقا و خاطره تعریف کردن میندازه. یکمی در نیمه دوم توصیف فضا کاهش یافت ولی مشکلی نداشت چون بهتره شرح سکس رو به حداقل برسونی تا داستان یکپارچه بشه.
به عنوان کسی که زیاد تجربه عشقی نداره و معمولا در ایجاد روابط احساسی بسیار محتاط هست تا حدی که خودشو از جامعه بریده، این داستان بهم حس بلوغ عاطفی رو القا کرد. منو یاد اولین رابطه ام انداخت چون تا حدودی تجربیاتم به این داستان شباهت دارن.
شاید تاپیک های سیاسی/دینی بیشتر به سلیقه من بخوره ولی حتما کارتو در زمینه داستان نویسی ادامه بده.

2 ❤️

856174
2022-01-29 01:10:21 +0330 +0330

ولکن فضاسازی داستان و شخصیت پردازی منو یاد آثار نویسنده ی مورد علاقه ام پل اوستر میندازه. طیب الله به قلمت ، بیشتر تجربه ی مطالعه کسب کن برادر دینی . جدای از محتوا ، ساختار داستان نیز باید منسجم باشه که لکن شکر خدا در اینجا دیده میشه . توجه به جزییات و القای حس دراماتیک آمیخته به رمانتیسیم اثر اینو میطلبه که ساختار داستان به سمت اکسپرسیونیسم پیش بره که تقریبا نزدیک بود … و من الله توفیق
قرار بود نقد حرفه ای مخصوص خودم رو هرگز در این سایت انجام ندهم که لکن امروز این اصل را زیر پا گذاشتم .

5 ❤️

856175
2022-01-29 01:16:35 +0330 +0330

اینهمه احساسو کجا قایم کرده بودی
عادت داشتم به قلم تند و تیزت تو نقد دین و سیاست
فکر نمی کردم بتونی اروتیک بنویسی
خیلی خوب بود
فضای داستان و رابطه احساسی بین رضا و متین عالی بود
تنها چیزی که اذیتم کرد
سریع اشنا شدنشون بود که منجر به سکس تو همون برخورد اول شد
جا داشت یه کوچولو برخورد بینشون بیشتر باشه
منتظر داستانهای قشنگت هستم 🌺🌺🌺❤️

9 ❤️

856177
2022-01-29 01:22:05 +0330 +0330

خیلی داستان زیبا و جذابی بود واقعا
عالی بود ینی عالییییی

1 ❤️

856180
2022-01-29 01:26:56 +0330 +0330

هاینریش از تگ داستانت بدم میاد، ولی چون تو نوشتی نمیخونم ولی لایک میکنم

3 ❤️

856284
2022-01-29 14:22:36 +0330 +0330

رضا حرف نداشت
من که عاشق داستانت شدم
فقط یکم روحیه ‌‌اترو لطیف تر کن داداش
متین گناه داره 😂

1 ❤️

856360
2022-01-30 01:55:39 +0330 +0330

جناب هاینریش عزیز

سپاسگذارم که بعنوان برادر بزرگترم بمن لطف دارین ، راستش من عضو سایت های زیادی هستم البته نه سکسی ها ( خخخ تنها خلاف من همین سایت شهوانی هست ) ولی هیچکدوم خدایی کاربراشون ناخن گرفته بچه های این سایت نمیشن
یعنی از نظر معرفت ، تعصب بچه ها به همدیگه ، برخورد مودبانه بچه ها با هم‌ ببینید تو بخش کامنت ها هرکس کامنت خودش رو میذاره و به کسی کار نداره و ما خیلی بندرت شاهد بحث بچه ها هستیم یه سایت من عضو هستم همه خانم هستن اصلا سایت زنانه است ولی جرات نیست یه نظر بدی اگه جوابتو ندن جونشون درمیاد و کل بخش نظرات فقط توهین کاربرا بهم هست بخدا بعضی مواقع یه حرفهای بدی بهم میزنن که ادم خجالت میکشه بخونه حالا چطور یک خانم روش میشه از چنین الفاظی استفاده میکنه من درک نمیکنم

من بی اغراق به جان بابام بچه های اینجا رو مثل خانواده خودم میدونم تو بچه های بامعرفت یه مثالش همین شیوا بانو خودمون تقریبا نا حدودی درجریان یکسری از اطلاعات من هست و تا حدودی منو میشناسه ولی خدایی تو راز داری و معرفتش هم مثل داستان نوشتنش کاملا حرفه ای و کار درسته و کاملا دختر قابل اعتماد و رازداری هست حالا من مثلا با شیوا اینجوری برخورد داشتم ولی مطمئن هستم ۸۰ درصد بچه ها مثل آجی شیوا هستن از جمله خود شما

1 ❤️

856377
2022-01-30 02:49:19 +0330 +0330
V2

سلام و درود

آذر قصه ي ما، ببخشيد راضييه، اي بابا اسمش چي بود؟أه، اها رضا،(ببخشيد كمي حشريت بر من موستلي شده حول شدم) اول قصه داشت يه تعريفي از شخصيتش ميداد كه واقعا جذاب بود و ادم دوست داشت بفمه رضا از كي هست؟ چرا به اون كافه ميرفته؟(پاراگراف اول داشت ادم رو به ياد اوايل استاد نجفي مي انداخت)اما متاسفانه ناگهان افسار داستان از دستش در اومد و مثل اينكه به دست كير مباركش افتاد و باقي داستان از زبان كيرش نقل شده.
رضاي مهربان و احساسي ما كه حسب چند سطر اول به نظر كمي افسرده و رنجور از برخوردار هاي محيط فردي و اجتماعيش بوده و به نوعي انتخاب كرده بوده كه ديوار مسطحكمي دور تنهايي خودش بكشه به نظر باز هم فريب خورده!
متين قصه مدت هاست رضا رو زير نظر داشته اما رضا متوجه نشده!
اول داستان به نظر مياد دست تقدير متين رو براي رضا مقدر كرده(شايدم دو طرفه) اما وسط داستان متوجه ميشيم اي دل غافل! متين، زاغ بي نواي رضا رو(كه از قضا سياه بوده) مدت هاست با چوب ميزده اما رضا متوجه نشده و متين آتيش پاره كه ديده بابا رضا اصلا تو باغ نيست ميز به ميز به رضاي بي نوا نزديك شده!
تتوهاي متين هم نشانه از اين هست كه به نظر بچه ي ساده اي نيست! البته توصيفي از اخلاقيات رضا در داستان نيست ولي تتوها بجاي اينكه ذهن رضاي فلسفي ما رو مشغول كنه، كير رضا رو مشغول كرده!!!

شروع اروم و قشنگي بود، مثل فيلم هاي كلاسيك ده ٧٠، ولي به نظر متين كلاسيك ملاسيك باب ميلش نبوده با يه داد قضيه رو هم مياره و رضا با همون داد يبار ارضا ميشه!(رضا قهوه زياد نخوره، سرديش ميكنه، شب كه نخوره اصلا، اگرم ميخوره يه مقدار هل يا دارچين دم كنه به قاعده يه قاشق چايخوري بريزه تو قهوش)
اما واقعا!
رضا بي دليل تو جيبش كاندوم اينور اونور مي كنه؟
از طرفي از متين بعيد بوده كه در عين حال كه همه چي و اماده كرده كاندوم نداشته! (شايد به رضا ميخواسته بفمونه من بي كاااااااندوم دوست دارم! )

در كل زيبا بود، دست و پنجه ي نويسنده درد نكنه، بالاخره الت ادم رو از خواب بيدار كرد(هرچند آلت بعد از بيدار شدن يه نگاه بدي بهم كرد كه چرا بيدارم كردي و ديگه بي خواب شده حالا مونديم معطل و بهونه گيري هاش شروع شده)

2 ❤️

856389
2022-01-30 05:18:38 +0330 +0330

من در کامنت قبلیم اشاره کردم که داستان برام متون سورئالیستی رو متبادر می کنه و مختصری هم توضیح دادم که چرا.کامنت توضیحی هاینریش هم موید نظر من بود. اساسا اغلب داستانهای اروتیک ماهیتی سورئال دارند و گمان می کنم باید هم اینطور باشند. برای تشریح و تفسیر ، متنی توضیحی رو در اینجا بارگذاری می کنم. گرچه کمی طولانیه اما به زحمت خوندنش می ارزه.

چرا سورئالیسم مهم است؟
وودی آلن در فیلم «نیمه شب در پاریس» (ساخته ی 2011) به این سؤال پاسخ می دهد. «جیل بِندِر»، شخصیت اصلی این فیلم، در زمان سفر می کند. او در دوره ی معاصر در حال قدم زدن در پاریس است که ناگهان به دهه ی 1920 می رود و احساس بیگانگی می کند. چه کسی می تواند به او تسلی خاطر دهد؟ او در کافه ای با «سالوادور دالی»، «مَن رِی» و «لوئیس بونوئل» ملاقات می کند. «من ری» و «لوئیس بونوئل» در آثارشان گرایش به سورئالیسم نشان دادند. «سالوادور دالی» به اتفاق «لوئیس بونوئل» دو فیلم «سگ آندلسی» و «عصر طلایی» را ساخت. فیلم «سگ آندلسی» از یک سری تصورات هولناک فرویدی تشکیل شده است. این فیلم، دنیایی را نشان می دهد که همه ی واقعیت هایش در هم رفته است و «بونوئل» و «دالی» آن را با تصاویر دهشتناک اسطوره هایی شخصی و سرابِ دیوانگیِ خود سرشار کرده اند.
بخشی از گفت و گوهای «نیمه شب در پاریس» را از نظر می گذرانیم:
جیل: احتمالاً فکر می کنین که مست کردم. ولی باید این موضوع رو با کسی در میون بذارم. من از زمان دیگه ای میام.
من ری: دقیقاً درسته. تو در دو دنیا زندگی می کنی. چیز عجیبی نمی بینم.
جیل (سر تکان می دهد): آره، درسته. شماها سورئالیست هستین.
این هم همان دلیل قانع کننده ای که برای پی بردن به اهمیت سورئالیسم نیاز داشتید.
سورئالیست ها بهترین کسانی هستند که وقتی احساس می کنید از دنیای دیگری آمده اید، به استقبالتان می آیند.
اگر عاشق شده اید و احساس سردرگمی می کنید، سورئالیست ها هوایتان را دارند. آن ها درکتان می کنند. اگر رؤیای دیشبتان بیش از حد دیوانه وار به نظر می رسد، سر بر شانه ی یک سورئالیست بگذارید. اگر کاسه ی صبرتان از رمز و راز زندگی لبریز شده، یک اثر سورئالیستی بخوانید و مطمئن باشید نویسنده دست در دستتان می گذارد. همه ی ما در لحظاتی گیج می شویم و دنیا، به نظرمان سورئالیستی می آید. پس چه چیزی بهتر از این که با فراواقع گرایان همدل و هم زبان شویم؟ برای لیموهایتان چشم و سبیل بگذارید و لیموناد سورئالیستی بنوشید و اگر نخواستید این لیموناد عجیب را بنوشید، آن را آتش بزنید و درباره ی تجربه تان بنویسید!
سورئالیسم به ما یادآوری می کند، سلطه ی ناخودآگاه در جای جای زندگی مان وجود دارد. ما نیمی از اوقات (یا بیش از آن)، تحت سلطه ی چیزهایی هستیم که از آن ها آگاه نیستیم؛ یعنی دقیقاً نمی دانیم نیاز یا علاقه ی واقعی مان چیست. بنابراین چه راه بهتری از سورئالیسم سراغ دارید که دیوانگی درونمان را به رویمان بیاورد؟!
ریشه های سورئالیسم
سورئالیسم در ادبیات، پیوند زدن واقعیت و تخیل است. سورئالیست ها در جست و جوی راهی بودند تا بر تناقضات ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه غلبه کنند و یکی از این راه ها، ساختن داستان های عجیب و پر از کولاژهای حیرت انگیز بود. وحشتی که به دلیل جنگ جهانی اول، اروپا را در بر گرفته بود، روز به روز به سیاسی شدن هنر دامن می زد. سورئالیست ها می خواستند از مرزهای ترس و وحشت پا فراتر بگذارند و علیه سلطه ی سیاست بجنگند. البته هدف این جنبش، به ذات، سیاسی نبود. هنرمندانِ فراواقع گرا می خواستند زخم های ناشی از جنگ را ترمیم کنند. پدر این جنبش «آندره برتون»، با نوشتن بیانه ی سورئالیسم، ندای سرآغازی نو در هنر مدرن را سر داد.
ندای فراواقع گرایی در رمان «نادیا»
رمان «نادیا» (منتشر شده در سال 1928 میلادی) نوشته ی «آندره برتون»، تجسم زیبایی شناسی سورئالیستی است. «آندره برتون» در این رمان، از ملاقات و رابطه ی پیچیده با شخصیتی اسرارآمیز سخن می گوید. نادیا، زنی جوان است که آمده تا رویکرد افراطی به آرمان های سورئالیستی برتون را محقق کند.
اما چه چیزی باعث شده تا نادیا به کهن‌الگو و غایت دستاورد هنری و زیبایی شناسی یک سورئالیست تبدیل شود؟ پاسخ، این است: توانایی دیدن قلمرویی فراتر از واقعیت و ماهیت شبح گون نادیا.
نادیا کیست؟ از ابتدا تا انتهای کتاب، برتون می پرسد «نادیا کیست؟» برای برتون، نادیا شکل ایده آلی از سورئالیسم است زیرا او ماهیت فراعقلانی زنانه را آشکار می سازد. جنون او، که با گسترش داستان وضوح بیشتری می یابد، غایت تجربه ی سورئالیستی است.
چقدر وحشتناک! می بینی در میان درخت ها چه خبر است؟ باد و آبی، بادِ آبی. فقط یکبار دیگر هم دیده ام که این باد آبی از میان درخت ها گذشت. از آنجا دیدم، از یک پنجره ی هتل آنری چهارم، و دوستم، آن دومی که صحبتش را باهات کردم، می خواست برود. صدایی هم می آمد که می گفت: تو خواهی مرد، تو خواهی مرد. من نمی خواستم بمیرم اما چه سرگیجه ای گرفته بودم… حتما اگر نگهم نداشته بود می افتادم.از کتاب نادیا
متن سورئالیستی چه ویژگی هایی دارد؟
متن سورئالیستی، عجیب و شوکه کننده است. هدف آن، این است که مردم را از کنج راحتی شان بیرون بکشد و با ایده های چالش برانگیز رو به رو کند. در حالی که ایده ی سورئالیسم، به ذات، پیچیده است، ویژگی های مشترکی در متون سورئالیستی دیده می شود.
تصاویر و ایده ها در ادبیات سورئالیستی، خصلتی متناقض دارند. به کارگیری این تکنیک به سبب آن است که به خوانندگان کمک کند مرزهای واقعیت را در ذهنشان گسترش دهند و به این پرسش بیندیشند که اساساً واقعیت چیست؟ سورئالیست ها از روش فروید در روانکاوی با عنوان «تداعی آزاد» بهره گرفته تا مخاطبان، فارغ از تأثیرات اجتماع، دیدگاهی شخصی نسبت به امور پیدا کنند
سورئالیسم از تصاویر و استعارات بهره می گیرد تا خواننده مجبور شود عمیق تر فکر کند و به رمزگشایی معنای تصاویر در ناخودآگاه دست بزند. به جای تکیه بر طرح داستانی، نویسندگان سورئالیست بر شخصیت ها و کشف و شهودشان تمرکز می کنند تا خوانندگان به درون ناخودآگاه شیرجه بزنند و آنچه را می یابند، تحلیل کنند.
استفاده از سبک شعرگونه، انتخاب موضوعات فانتزی (که منطق را به چالش می کشند)، عدم استفاده از ساختار خطی در داستان گویی، به کارگیری تداعی آزاد و جهش افکار، تأکید بر ایده های انتزاعی و خطوط زمانی متعدد از ویژگی های مشترک این سبک ادبی هستند.
سورئالیسم، ما را به دنیایی دیگر می برد. در داستان های سورئالیستی، اتفاقاتی به وقوع می پیوندند که تنها در ذهن نویسنده امکان بروز دارند. دو اصل اساسی سورئالیسم عبارت‌ بودند از:

  1. تلفیق عناصر غریب، نامتجانس و نامرتبط به شکلی عقلانی در یک محیط غیرمأنوس. لوترئامون، شاعر فرانسوی، قبلاً این اصل سورئالیستی را در این مثال بیان کرده بود: قرار دادن یک چرخ خیاطی و یک چتر بر روی یک میز کالبدشکافی برای پدید آوردن یک «جرقه‌ی شاعرانه».
  2. اتوماتیسم یا روش آزادسازی تصاویر ذهنی ناهشیار از قید نظارت عقل در جریان عمل نگارش و نقاشی.
    به عبارت دیگر، در داستان های سورئالیستی، خواننده به جهانی بیگانه پرتاب می شود
    سورئالیسم، آغاز و پایان مشخصی ندارد
    با وجود این که جنبش سورئالیسم ظاهراً در اوایل قرن 20 آغاز شده و چند سال بعد به پایان رسیده، تأثیرات آن در ادبیات از دیروز تا امروز غیرقابل انکار است. جالب این جاست که داستان های سورئالیستی از نظر تاریخی نیز خط زمانی را در هم شکسته اند! یعنی حتی پیش از صدور بیانیه ی سورئالیسم در دهه ی 1920، به آثاری بر می خوریم که مایه های سورئالیستی و فانتزی دارند. حتماً یادتان نرفته که «ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب» در سال 1865 منتشر شده است. در داستان های متأخرتر نیز تأثیرات سحرانگیز سورئالیسم بر مهم ترین نویسندگان تاریخ ادبیات مشهود است: داستان های «کافکا»، رمان هایی چون «زن در ریگ روان» اثر «کوبو آبه»، «مرشد و مارگریتا» نوشته ی «بولگاکف»، «شهرهای ناپیدا (نامرئی)» نوشته ی «ایتالو کالوینو»، داستان های «هاروکی موراکامی» و صدها رمان و داستان کوتاه دیگر.
2 ❤️

856418
2022-01-30 10:51:26 +0330 +0330

😎عماما از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن بسی زیبا بود داسدان عمام

1 ❤️

856665
2022-01-31 23:19:21 +0330 +0330

با اینکه علاقه ای به همجنسگرایی ندارم ولی تا تهش خوندم، قلمت خوبه، تونستم فضا و اتفاقات رو تجسم کنم

1 ❤️

856670
2022-02-01 00:04:40 +0330 +0330

درود رضا جان
تذکرات لازم رو دوستان نویسنده دادند و از نظر من داستان جالبی بود و نگارش قشنگی داشت . وقتی گفتید داستان نوشتید اصلا فکر نمیکردم که داستان اروتیک باشه و منتظر یه داستان با موضوعی دیگه و یه فایل پی دی اف بودم 😅
ولی شگفت زده ام کردید. براتون آرزوی موفقیت‌های بیشتر و روز افزون در عرصه نویسندگی دارم
لایک طلایی 🥰🌺🙏

4 ❤️

856723
2022-02-01 02:14:48 +0330 +0330

خیلی مصنوعی بود، ولی قشنگ نوشتی اما من نه لایک دادم و نه دیس

3 ❤️

856819
2022-02-01 14:13:29 +0330 +0330

داستان به شدت خواننده رو جذب می کنه، اغراق زیبایی صدا و بی حوصلگی از جذابیت داستان کم نکرد و استفاده از کاندوم خیلی عالی بود. از معدود داستان های سایت هست که از خوندنشون لذت بردم، ممنون و امیدوارم داستان های بیشتری ازتون بخونیم

1 ❤️

856872
2022-02-01 22:33:28 +0330 +0330

قشنگ بود،،،،، 👏👏👏👏

1 ❤️

856963
2022-02-02 10:18:53 +0330 +0330

زیبا بود نقص نداشت ولی دلم میخواست متین یکم ناز کنه… یوخوده سریع وا داد

1 ❤️

857081
2022-02-03 01:10:27 +0330 +0330

قشنگ بود ، لایک

1 ❤️

857168
2022-02-03 10:06:46 +0330 +0330

افرین رضا جون کارت درسته

1 ❤️

857199
2022-02-03 13:28:19 +0330 +0330

خدا نگم چیکارت کنه مو به تنم سیخ شد تا اینو خوندم 😂 😂
ولی در کل خیلی قشنگ بود.موضوعی که انتخاب کردی در واقع یه موضوع معمولی بود و هیچ ویژگی ای نداشت اما با خلاقیتت و پرورش موضوع عالی فوق العاده ش کردی. قلمت روون بود اما مشکل خیلی بزرگ این که داستانت کلا بر پایه منطق نبود.
بقیه چیزا عالی بود. 👏 👏

1 ❤️

857450
2022-02-04 22:42:15 +0330 +0330

راستش را بگم اصلا فکرش رو نمیکردم تا این حد خوب می نویسی، ادامه بده واقعا خوب میتونی از پسش بر بیای. 👍

1 ❤️

857638
2022-02-05 19:17:44 +0330 +0330

فک نکنم نیاز باشه که بگم قلمت واقعا خوب و روونه. ولی خود داستان زیاد خوب نبود. یعنی خیلی واقعی به نظر نمیرسید و دور از ذهن بود و نمیشد باهاش ارتباط برقرار کرد. بیشتر شبیه رویا پردازی های “کاش اینطوری میشد” بود. ولی واسه داستان اول واقعا خیلی قشنگ بود و ارزش خوندن داشت. امیدوارم رو داستان بیشتر کار کنی و داستانای بیشتری با قلم خوبت ببینیم 👍

3 ❤️

857813
2022-02-06 16:48:17 +0330 +0330

واییییییییییییییییییییی که چقدر اول داستان خوب بود و خودم رو تجسم میکردم روی اون صندلی و شنیدن اون صدا.در ادامه غافلگیر شدم
اما تعجب نکردم و بدم نیومد
گاهی فکر میکنم اگر من پسر بودم شاید یه همجنسگرای فوق حشری میشدم که کلی دوست پسر کیر کلفت داشتم و هر روز با یکیشون شایدم با چندتاشون ارتباط میگرفتم و سکس میکردیم
اما با تصور به اینکه مثلا پسر میشدم و چهره ی مردونه ی رو به زمختی داشتم اونوقت تکلیف چی بود؟
ایا اصلا سکس با اون شرایط جذاب خواهد بود؟
تصور ساک زدن با ریش و سیبیل و هیکل گنده حتی ورزیده و ورزش کاری
اصلا حس خوبی بهم نمیده
اما عکسی که گذاشتی و دیدن سکس با اون چهره برای منم جالب میتونه باشه

1 ❤️

858681
2022-02-12 01:19:36 +0330 +0330

V2 عزیز نقد مفصل و نکته سنجانه شما برای این داستان رو خوندم و با تقریبا با بیشتر نظراتتون موافقم. کاش قسمت منم می شد که منتقد با حوصله و کاربلدی مثل شما داستان های من رو هم بخونه و نقد کنه.

1 ❤️

975174
2024-03-15 12:35:06 +0330 +0330

از بدی های تازه وارد بودن تو سایت اینه که همچین شاهکارایی رو از دست دادی
الان دوسال از این نوشته که نه معجزه میگذره و من الان متوجه زیباییش شدم
از نظر یه فیلم کوتاه اصلا جالب نمیشد و یه داستان سر سری بنظر میومد ولی هاینریش عزیز شما دست خدایی و با قلم شما تبدیل به معجزه شده

0 ❤️

975182
2024-03-15 14:43:44 +0330 +0330

داستانت با قلم بسیار خوبی نوشته شده بود ولی فوق العاده و بحد مرگ آوری غیرقابل باور بود.اصلا منطقی نیست و بشدت اغراق آمیزه.مگه میشه یارو شیفته صدا بشه بعد جرات نکنه و حاضر نشه طرف مقابلو ببینه.بعد بره سرشو بذاره رو فرمون؟ جل الخالق.تازه این همون آدمیه که تا میرسه خونه شلوار یارو رو میکشه پایین و کیر طرفو تا مرحله ارضا میخوره و به کونش دست نزنه.تو با کلاس ترین کافه های اروپا هم اینطوری نیست که یکی دست اون یکی رو بگیره بگه بشین سر میز من!
اگه میخواین پای مکتب سورآل و سانتی مانتالیزم رو وسط بکشیت که دیگه بنده حرفی ندارم.واقعا حیفه چنین قلمی با این توانایی در نثر ماجرایی اینقدر غیر قابل باور بنویسه.در هر حال خسته نباشی

0 ❤️