کالین (۴)

1396/03/24

…قسمت قبل

بخش نهم - دو روز تنها با کالین
وقتی که بیدار شدم، نشستم و با سردرگمی سعی میکردم بفهمم که چرا تو تخت کالین از خواب بیدار شدم. بعد از چند لحظه خاطرات همه کارایی که توی این 18 ساعت گذشته انجام داده بودیم یادم اومد. دوباره افتادم رو تخت و با لبخند به سقف خیره شده بودم. دور و برمو نگاه کردم و دیدم کالین تو اتاق نیست ولی یه صداهایی از طرف آشپزخونه می شنیدم. بلند شدم و بدون اینکه اصلا لباس بپوشم از اتاق رفتم بیرون.
فکر می کردم که دیگه هیچ موقع چیزی حشری کننده تر از چیزایی که دیشب از کالین دیدم نمی بینم، ولی اشتباه می کردم. هنوز خیلی زود بود که بتونم تموم خوبی ها و زیبایی های کالین رو کشف کنم. وقتی که رفتم تو آشپزخونه، خواهرم کاملا لخت بود و پشت به من وایستاده بود و داشت دو تا فنجون قهوه پر میکرد. کون بی نظیرش مستقیم تو دیدم بود و می تونستم یکی از سینه هاشو ببینم که تو مسیر دیدم تکون میخورند.
رفتم پشت سرشو و از پشت بغلش کردم و لپشو بوسیدم. بعد اونو کشیدم نزدیکتر و دستامو بردم بالا و دو تا سینه هاشو تو دستام گرفتم.
“هی، مواظب باش، این قهوه خیلی داغه ها.”
“متاسفم، نتونستم مقاومت کنم. تا حالا بهت گفتم که کونت چقدر خوشگله؟”
“نه، نگفتی.” اون یکی از دستامو از رو سینش برداشت و برد پایین تا رسید به موهای کسش. اون دستشو رو دست من نگه داشت و با انگشتاش لبای کس خودشو میمالید. “چیز دیگه ای هم راجع به خودم هست که باید بدونم؟”
“آره، اینکه چقدر من عاشقتم.”
“آره، به نظرم یه چیزایی در این مورد دیشب بهم گفتی. به هر حال، تو هم باید اینو بدونی که منم همین حسو نسبت به تو دارم.” اون چرخید و دستاشو گذاشت دور کمرم و لب هامو بوسید. اون یکی از فنجونا رو داد دست من و قبل از این که دستمو بگیره و منو با خودش بکشه تو اتاق نشیمن اون یکی رو واسه خودش برداشت. “بیا اینجا، من لازم دارم که قبل از صبحونه یه خورده قهوه بخورم.”
ما فنجونا رو گذاشتیم رو میز و کاری رو کردیم که قرار بود از این به بعد هزاران بار تکرارش کنیم. در حالی که جفتمون هیج لباسی تنمون نبود من رو صندلی میز نهارخوری نشستم. کالین هم اومند اینور و رو پای من نشست و دستشو دور گردنم حلقه کرد و گونمو بوسید و سرشو گذاشت رو شونه ام.
یه جور سکوت خاصی بینمون بود که فقط دو تا عاشق می تونند اونو تجربه کنند. هیچ چیزی قابل مقایسه با اون لحظات نبود واسه من. ما اونجا نشسته بودیم و تو سکوت هم دیگه رو بغل کرده بودیم و قهومون رو میخوردیم. اونقدر حواسمون به هم بود که اصلا گذر زمانو احساس نمی کردیم.
کالین قهوشو تموم کرد و فنجونشو گذاشت رو میز. اون پیشونی منو بوسید و بهم نگاه کرد و گفت: “بابی، ما باید با هم صحبت کنیم.”
“اوه، این به نظر خوب نمیاد.”
“نمیدونم، ممکنه خوب باشه یا ممکنه هم که بد باشه.”
تو صداش یه عدم اطمینان و یه تقریبا ناراحتی وقتی که صحبت کرد حس می شد: “دیشب بهترین اتفاقی بود که تو کل زندگیم واسم افتاده بود. من بیل رو عاشقانه دوست داشتم و سکس با اون همیشه عالی بود، ولی اتفاق دیشب خیلی فراتر از هر چیزی بود که تا حالا تجربه کرده بودم. وقتی که ازدواج کردم هنوز باکره بودم و تو دومین نفری هستی که تو زندگیم باهاش سکس کردم. تو این یکی دو هفته اخیر هر موقع که موقع رفتن جلوی در منو می بوسیدی انقدر حشری می شدم که شرتم خیس میشد و مجبور بودم که شرتمو عوض کنم تا یه وقت دخترا بوی غیرعادی نفهمن و شک نکنند. من قبلا هم تو رودوستت داشتم، ولی الان دیوانه وار عاشقت هستم. نمی خوام هیچ چیزی ما رو از هم دور کنه. میخوام الان آخرین شانسو بهت بدم که نظرتو عوض کنی. میتونیم خاطره دیشبو تو ذهنمون داشته باشیم ولی به رابطه خواهر و برادری برگردیم اگه تو بخوای.”
“حتما شوخیت گرفته نه؟ من دیشب تصمیمو گرفتم و هیچ چیز تو دنیا نمیتونه منو از این تصمیم برگردونه. از دیشب فقط به زندگی کردن با تو تو این خونه یا هر جای دیگه تو این کره خاکی فکر میکنم و فکر اینکه نتونم واسه بقیه عمرم تو رو اینجوری بغل کنم منو میترسونه. تو اینا رو دیشب هم گفتی، منم قبول کردم و هنوزم سر حرفم هستم، ما جفتمون واسه مدت طولانی با هم هستیم…عزیزم، چرا داری گریه میکنی؟”
اون آروم گفت: “بخاطر این که می ترسم که از دستت بدم.”

“اوه نه عزیزم، تو باید نگران این باشی که چه جوری از شرم خلاص شی. از اون گذشته، هنوز خیلی جاهای دیگه از بدنت مونده که باید آزمایش کنم و بهت راجع به اونا توضیح بدم.”
“ازت ممنونم.”
اون دستاشو انقدر محکم دور گردنم حلقه کرد که نزدیک بود جفتمون از رو صندلی بیفتیم. بعد از چند دقیقه گریه کردن و بغض کالین تموم شد و تونست به خودش مسلط بشه. اون وایستاد و گفت: “اگه قراره که کارایی رو که دیشب کردیم تکرار کنیم، باید یه چیزی بخوریم. تو چی دوست داری بخوری؟”
“راستشو بخوای، امیدوار بودم که بتونم تو رو بخورم.”
“خدای من، تو درست شدنی نیستی. قراره از این بعد زندگیمون اینجوری باشه؟”
“تقریبا، آره.”
کالین یه لبخند بهم زد و گفت:“خوبه، اگه چیز دیگه ای میگفتی جای تعجب داشت. ولی این دفعه واقعا گفتم، واسه صبحونه چی دوست داری بخوری؟”
“مهم نیست، هر چیزی که سریع و راحت باشه.”
اون رفت تو آشپزخونه تا یه چیزی واسه خوردن آماده کنه. بعد از خوردن صبحونه، بقیه روز رو هیچ کار خاصی انجام ندادیم، فقط تنبل بازی و هیچ کدممون هم به خودش زحمت نداد که لباس بپوشه. با هم صحبت کردیم، کتاب خوندیم، یه فیلم از تلویزیون نگاه کردیم و همونجوری لخت با هم رقصیدیم. فکر کنم وقتی رفتم تا روزنامه رو از تو حیاط بیارم باعث شدم پیرزن روبرویی حمله قلبی بهش دست بده. وقتی که آفتاب داشت غروب میکرد، کالین وسط اتاق نشیمن رو زمین دراز کشیده بود و از روی لذت ناله میکرد در حالی که من به شدت داشتم اسپرم بیشتری رو تو کسش خالی میکردم.
بعد از اون رفتیم تو آشپزخونه تا بازم یه چیزی بخوریم و بعد رفتیم تو اتاق خواب تا کارمون رو از جایی که دیشب ول کرده بودیم ادامه بدیم. کالین رو تخت دراز کشید و زیر سرش دو تا بالش گذاشت تا سرش یه خورده بیاد بالا. اون پاهاشو از هم باز کرد و گفت: “به نظرم یه چیزی راجع به خوردن گفتی…”
فرقی نمی کرد که چند بار ببینمش یا بخورمش، من همیشه مات و مبهوت کس کالین می شدم. موهاش تیره و کلفت بود و حس ابریشم رو داشت واسم. وقتایی که حشری میشد، کسش بین پاهاش باد میکرد و شکاف کسش یه خورده باز میشد و باعث میشد آب از کسش راه بیفته. چوچولش از مخفیگاهش میومد بیرون و مثل یه دکمه کوچیک صورتی بود که از تو اون موها بیرون زده باشه.
من خم شدم به جلو و شروع کردم به بوسیدن و به دندون گرفتن و کشیدن لبه های کسش. با روی زبونم داخل کسشو می لیسیدم و بعضی اوقات وایمیستادم و زبونم رو تا جایی که می تونستم تو کسش فرو می کردم. وقتی که شروع به لرزیدن کرد که الان دیگه می دونستم که شروع ارگاسمشه، زبونمو بردم بالای کسش و چوچولشو تو دهنم گرفتم. چوچولشو می مکیدم و می خوردم. دهنمو تا جایی که میتونستم باز کردم تا بتونم تا جایی که ممکنه کسشو تو دهنم بگیرم و کسشو و آب کسشو بخورم. کالین دستاشو گذاشت پشت سرم و پاهاش رو هم محکم دور سرم حلقه کرد. اون بعد یهویی منو کشید بالا تا جایی که من روی اون دراز کشیده بودم.
“وای بابی، سریع کیرتو بکن تو کسم. می خوام که آبتو تو کسم حس کنم.”
من همیشه دستورات خواهر بزرگمو اجرا میکنم.
کیرمو به کسش میکوبیدم و بعد از فقط یکی دو دقیقه فریاد زدیم و یه بار دیگه با هم ارضا شدیم. تخمای من سایز معمولی اند، ولی الان به خاطر این همه اسپرم که تولید میکردند اندازه یه پرتغال شده بودند. آبم کامل کس کالینو پر کرده بود و شروع کرده بود به بیرون ریختن و از روی کون کالین رسیدن به ملافه های تخت. موج اصلی ارضا شدنم تموم شده بود ولی کیرم هنوز داشت تو کس کالین آبشو خالی میکرد.
وقتی که همه چیز فروکش کرد ما همونجور که کیرم تو کس کالین بود همون جا دراز کشیدیم و امیدوار بودم که این لحظات هیچ وقت تموم نشه. سرمو آوردم پایین و تو گوش کالین گفتم:
“میدونی که من به چیزی که هر پسری آرزوشه بهش برسه رسیدم.”
“چی، یعنی همه پسرا دوست دارن خواهرشون رو بکنند؟”
“نه اون، اون یکی.”
“کدوم یکی…؟”
“من یه پسر دبیرستانی سال اولیم که تونسته کاپیتان تشویق کننده ها رو بکنه.”
“من خیلی وقته که دیگه کسی رو تشویق نکردم، ولی اگه این باعث میشه که حشری بشی، ممکنه که دوباره از این کارا بکنم.”
اونشب نتونستیم به رکورد دیشبمون برسیم و از لحاظ فیزیکی فقط تونستیم دو بار دیگه ارضا بشیم و بعد خوابمون برد.
صبح که از خواب بیدار شدم فهمیدم که تو بغل هم دیگه خوابیدیم. کالین پشت من بود و سرشو گذاشته بود رو شونه ام و دستاش دور کمرم بود. بعد از چند دقیقه دستش ناخواسته رفت پایین و کیرمو گرفت و کشید. من چرخیدم و به پشت دراز کشیدم تا اون راحتتر باشه و اون سرشو گذاشت رو سینه من. درست وقتی که داشت دوباره شروع میشد سکسمون، اون بلند شد و گفت:
“خیلی خوب باب، وقتشه که بلند شی.”
“من که بیدارم.”
“نه باید از تخت بیای بیرون.”
“چی!!! اونوقت من با این باید چه کار کنم.” من به کیر راست شدم که صاف وایستاده بود اشاره کردم.
“پاشو تکون بخور ما کلی کار داریم که باید انجام بدیم.”
“چه کار مثلا باید بکنیم…” یه نگاه به ساعت کردم، “ساعت تازه 7:30 صبحه.”
“ما باید ساعت 10 بریم دنبال دخترا و قبلش باید خونه رو جمع و جور کنیم. نمیخوام وقتی دخترا برگشتن اینجا بوی جنده خونه بده.”
“اونوقت دقیقا دو تا خواهرزاده من از کجا می دونند که جنده خونه چه بویی میده؟”
کالین بلند شد و دستشو گذاشت رو کسش و گفت: “اگه میخوای تو آینده نزدیک اینو ببینی یا بهش دست بزنی با سه شماره باید از جات بلند شی. یک…دو…خوبه حالا بهتر شد.”
“تو بعضی موقع ها خیلی ظالم میشی.”
“میدونم عزیزم.” اون موهاشو زد کنار و لبامو بوسید. " با دوش گرفتن شروع می کنیم. به نظرم کم کم داری بو میگیری."
دستمو گرفتم بالا و خودمو بو کردم. “نمیدونم راجع به چی صحبت میکنی، من که هیچ بویی نمیدم. ولی تو…”
اون با خنده دست منو گرفت و کشیدم تو حموم. خوب شد که کالین کارا رو زود شروع کرد چون که دوش گرفتن خیلی بیشتر از همیشه طول کشید. حموم رفتن با کالین قطعا یکی از کارایی بود که دوست داشتم تو آینده هم به کرات تکرارش کنم.
خونه رو مرتب کردیم، ملافه های تختو عوض کردیم و پنجره ها رو باز کردیم تا هوای اتاق عوض بشه و پنج دقیقه قبل از ساعت ده رسیدیم به دبیرستان.
بخش دهم -زندگی جدید

بچه ها رو از اونجا آوردیم بیرون و وسایلشون رو بار زدیم و اونا با دوستاشون خداحافظی کردند و به سمت خونه راه افتادیم. مگان بلافاصله از صندلی عقب خم شد به سمت و جلو وگفت: “مامان، چی شده که انقدر لبخند میزنی؟”
کالین یه نگاه سریع بهم کرد و ابروهاشو انداخت بالا و گفت: “دایی بابی یه داستان خنده دار واسم تعریف کرده.”
“واسه ما هم اون داستانو بگو دایی بابی.”
کالین با یه نیشخند به من که سعی میکردم یه جوابی بدم نگاه کرد.
“نمی تونم. اون یه داستان مخصوص آدم بزرگا بود و دخترای کوچولو اجازه شنیدنشو ندارند.”
“باشه…مامان، بریتانی میخواد یه اسب کوچیک بخره و به ما گفت که می تونیم بریم خونشون و اونو ببینیم، این از نظر شما مشکلی نداره؟”
اون گفت:“حتما، من به مامانش زنگ میزنم و یه قرار میذارم که برید اونجا.” بعد خم شد سمت من و آروم گفت: “خوب نجاتمون دادی.”
تمام وقت تا نهار و کل بعدازظهر و بعد موقع شام ما داشتیم به حرفای دخترا که توضیح می دادند چه کار کردند و همه کاردستی هایی که ساختن و آهنگایی که خوندن و کل کارایی که دوستاشون کردن، گوش می کردیم. وقتی که تعریف کردنهاشون تموم شد ما هم به اندازه دخترا خسته شده بودیم. ساعت 7 بعدازظهر مگان و مالی رو مبل خوابشون برد و اونا رو بغل کردیم و بردیمشون تو اتاق خوابشون.
بعد از خوابیدن بچه ها، یه خورده تلویزیون دیدم و دو سه ساعتی رو صبر کردیم تا مطمئن بشیم که بچه ها تا صبح بیدار نمیشند و بعد رفتیم تو تختمون. کالین راست میگفت، اینکه کل روز به سکس فکر کنی باعث شده بود که سکسمون خیلی شدید تر و احساسی تر بشه. این دفعه جفتمون مجبور بودیم که واسه اینکه صدای ناله و جیغمون در نیاد بالشتا رو گاز بگیریم. به نظرم فردا باید تختو یه خورده میکشیدم اینورتر و از دیوار فاصله می دادمش.
فردا صبح کالین در حالی که شونه منو تکون میداد منو بیدار کرد: “بابی، بیدارشو. باید از این اتاق بری بیرون.”
“چرا؟”
“به خاطر اینکه وقتی بچه ها بیدار بشن تو نباید اینجا باشی.”
“باشه، باشه، باشه، باشه، من بیدارم.”
رفتم تو آشپزخونه تا قهوه درست کنم و کالین رفت که دخترا رو بیدار کنه. تا یه ساعت بعد داشتیم کارایی رو که معمولا همیشه دوشنبه صبحا می کردیم برای اینکه از خونه بریم سمت اداره و مدرسه رو انجام می دادیم. موقعی که داشتم میرفتم سمت در، کالین طبق معمول اونجا وایستاده بود که واسه خداحافظی منو ببوسه و بغل کنه و هنوز پیژامه و یه روبدوشامبر تنش بود. وقتی که اون منو بغل کرد زیرچشمی یه نگاه کردم که ببینم بچه ها حواسشون هست یا و نه و بعد پیژامشو کشیدم جلو دستمو بردم تو شرتش. دو تا از انگشتامو کردم تو کسش و اون تو می چرخوندم و با شستم با چوچولشو می مالیدم. در گوشش گفتم: “خبر داری که ما 36 ساعتو بدون اینکه هیچ لباسی بپوشیم گذروندیم؟”
“آره، خیلی هم باحال بود. دفعه دیگه که دخترا خونه نبودن هم باید این کارو بکنیم.”
“خوب، می دونی، اونا خیلی دوست دارن که برن مامان و دوقلوها رو ببینند…”
" امشب به مامان زنگ میزنم تا ببینم کی میتونم بفرستمشون اونجا."
“شاید بتونیم عضو یکی از انجمن های برهنه گرایی بشیم.”
“مگه این که تو خوابت ببینی.” اون دستمو از تو شرتش کشید بیرون و منو یه خورده هل داد عقب و گفت: " این کارمونو شب تموم می کنیم، حالا برو بیرون."
همین که از در رفتم بیرون داد زدم: “خداحافظ دخترا.”
“خداحافظ دایی بابی.”
تازه یه فنجون قهوه ریخته بودم و پشت میزم نشسته بودم که پیترسون اومد تو اتاقم. اون شروع کرد که یه چیزی بهم بگه و بعد وایستاد و یه نگاه به من کرد.
“رابرت، با این لبخند مسخرت شبیه دهاتیای عقب افتاده شدی.”
دستامو گذاشتم پشت سرم و به صندلی تکیه دادم :“به خاطر اینکه اندازه یه عقب افتاده دهاتی خوشحالم، قربان.”
اون لبخند زد وگفت:“خوبه، خوشحالم که می بینم همه چی داره بهتر میشه.”
همون موقع خانم جنینگ اومد تو و یه دسته برگه رو انداخت رو میزم و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: “بعضیا این آخر هفته خوش شانس بودند.” و چرخید و از اتاق رفت بیرون. پیترسون که داشت قهقهه میزد هم دنبال اون رفت بیرون.
اون روز بعدازظهر ما کارای معمولی که همیشه تو روزای وسط هفته انجام میدیم رو انجام دادیم. موقع شام همه درباره روزشون با هم صحبت می کردند و شوخی می کردند و واسه فرداشون برنامه ریزی می کردند. بعد از شام، بچه ها خیلی زود تکالیفشون رو انجام دادند و بعد چهارتایی باهم یه بازی کردیم و بعد دخترا رو فرستادیم تو اتاقشون تا بخوابند.

وقتی که کاملا مطمئن شدیم که دخترا خوابشون برده، داشتم میرفتم سمت اتاق خواب خودم که کالین دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش. همزمان که اون داشت لباساشو در میاورد شروع کرد به حرف زدن.
“بابی، ما باید صحبت کنیم.”
“من متنفرم از این بخش.”
“فقط دهنتو ببند و گوش بده. من یه تصمیمی گرفتم. از این به بعد، تو هیچ جا به غیر از تو تخت با من نمیخوابی. اگه تو شبا تو یه اتاق دیگه باشی من دیوونه میشم، میخوام که تو اینجا کنار من باشی.”
“پس مگان و مالی چی میشن؟”
“یه دقیقه راجع بهش فکر کن. اونا همیشه قبل از ما میخوابند و بعد از ما از خواب بیدار میشند و اگه ما مراقب باشیم اونا چیزی نمیفهمند.”
“پس کارتون نگاه کردن شنبه صبح چی؟”
اون رفت تو تخت و پتو رو کشید رو خودش و گفت: " حالا چهار روز وقت داریم و تا اون موقع یه فکری درباره آخر هفته ها می کنیم. خوب نظرت چیه؟"
فکر کردنم درباره این موضوع خیلی طول نکشید.
“باشه، فقط یه شرط دارم. باید به من قول بدی که تو تخت هیچ لباسی نپوشی، هیچی.”
اون یه لبخند زد و پتوشو زد کنار و موهای پرپشت کسشو بهم نشون داد. “قبوله، حالا لباساتو در بیار و بیا اینجا.”
رفتم رو تخت و نشستم بین پاهاش و آروم گفتم: “من باید خوشبخت ترین مرد جهان باشم.”
دو هفته بعد واسه من مثل یه رویا بود که به حقیقت پیوسته بود. تو طول روز ما تمرکزمون رو دخترا بود و می خندیدیم و شوخی می کردیم و تو تکالیفشون کمکشون می کردیم. پروژه بزرگ خانواده این بود که به مالی یاد بدیم که چجوری دوچرخه سواری کنه. من و کالین برنامه هفتگی رو خوب دنبال می کردیم و هر شب با هم سکس داشتیم و اکثر شبا بیشتر از یه بار سکس می کردیم. ما حتی یه جوری تونستیم برنامه صبح ها شنبه و یکشنبه رو هم ردیف کنیم. ولی بعد مشکلات اومد سراغمون.
کالین به شدت شونه منو تکون داد و از خواب بیدارم کرد و با ترس در گوشم گفت: “بابی، تو باید از اتاق بری بیرون و باید ساکت بری بیرون.”
برگشتم تا به اون نگاه کنم و وحشت زده شدم از چیزی که دیدم. مگان و مالی به نظر خواب بودند و انگار تو این جهان نبودند و رو تخت بین من و کالین دراز کشیده بودند. خیلی آروم از تخت اومدم پایین و لباسامو برداشتم و چهار دست و پا از اتاق رفتم بیرون.
موقع صبحونه، کالین انقدر استرس داشت که همش همه چیز از دستش میوفتاد و منم حال بهتری نداشتم. جلوی در من ازش پرسیدم: “به نظرت اونا منو دیدند؟”
“نمیدونم، ولی ما باید یه فکر بهتر در این باره بکنیم. حالا برو تا دیرت نشده.”
شب بعد از شام، کالین واسه دسر واسمون کیک لیمویی آورد که واسه یه روز بین هفته یه خورده غیر معمول بود. همین که می خواستیم شروع به خوردن کنیم، کالین گفت: “دخترا، ما باید راجع به یه موضوع با هم صحبت کنیم.” ما هر سه تامون به دقت به کالین نگاه کردیم چون که می دونستیم که کالین راجع به چی میخواد صحبت کنه و قراره که این یه گفت و گوی جدی باشه.
“دایی بابی تون و من امروز با هم صحبت کردیم. بابی خیلی از اینکه اتاق مالی رو گرفته و مگان باید اتاقشو با اون شریک بشه ناراحته و علاوه بر اون اتاق مالی یه جورایی واسه یه آدم بزرگ کوچیکه. به خاطر همین، بابی داشت فکر میکرد که واسه خودش یه خونه بگیره. که من بهش گفتم که ما باید راجع به این تصمیمش با دخترا صحبت کنیم.”
اونا بلافاصله داد زدن که: “نه! تو نمیتونی بری؛ ما میخوایم که تو همینجا بمونی.”
“خوب شماها می تونید به ما کمک کنید که به یه راه حل برسیم؟”
جفتشون شروع کردند به فکر کردن. یک دفعه مالی یه لبخند بزرگ زد و گفت: “دایی بابی، اتاق خواب مامان خیلی بزرگه و اون یه تخت بزرگ هم داره. چرا تو پیش اون نمیخوابی؟”
“چرا به فکر خودم نرسیده بود. این خیلی ایده خوبیه، ولی باید ببینیم نظر مامانتون چیه؟”
“مامان اشکالی نداره، دایی بابی با شما بخوابه؟”
“منم نمیخوام که اون از اینجا بره، پس منم موافقم، ما یه چند روز این کارو امتحان میکنیم تا ببینیم جواب میده یا نه.”
“ایول، تو با مامان می خوابی دایی بابی.”
اونا رفتن سمت اتاقشون تا وسایل مالی رو برگردونند تو اتاقش. خم شدم و صورت کالینو بوسیدم و پرسیدم: “از کجا می دونستی که باید این کارو بکنی؟”
اون یه لبخند زد و گفت: “وقتی که بچه دار بشی این چیزا رو خود به خود میفهمی.”
اون شب بدون ترس و به طور دائمی رفتم تو تخت کالین که الان دیگه تخت جفتمون بود. مالی هیچ وقت چیزی نگفته بود، ولی می شد فهمید که چقدر خوشحاله که برگشته تو اتاقش. همه چیز واسه همه بهتر شده بود.
بخش یازدهم-نفر پنجم خانواده
تقریبا یه ماه بعد من از خواب بیدار شدم و دیدم که تو تخت تنهام و صداهای عجیبی از دستشویی میاد. بلند شدم و رفتم دیدم که کالین رو زانوهاش نشسته و سرش تو دستشوییه. دویدم سمتش و با ترس پرسیدم: “حالت خوبه؟”
“به نظر میاد که خوب باشم؟ برو بیرون، نمیخوام منو تو این وضعیت ببینی.”
“ولی…”
“فقط برو بیرون…اوه خدا…” بعد از این حرفش اون بالا آورد.“برو!!!”
م رفتم بیرون و رو تخت نشستم و می شنیدم که تو ده دقیقه بعدی صداهای ناجوری از توالت میاد. بالاخره صدای سیفون و شستن دهان کالین اومد. اون اومد تو اتاق و کنارم نشست، صورتش بی حال بود و چشاش قرمز شده بود و رنگش پریده بود.
“عزیزم، حالت خوبه؟”
اون سرشو چرخوند سمت من و گفت: “آره، راستشو بخوای همه چیز خوبه، دیگه از این بهتر نمیشه.”
“چی شد؟ چه خبر شده؟”
“خوب، بیا یه دقیقه بهش فکر کنیم. عادت ماهانه من سه هفته به تاخیر افتاده و چهار روزه که صبح ها دارم دل و رودمو میریزم بیرون. اگه خوب نشونه های دو دفعه قبلی رو یادم باشه، به احتمال زیاد من حامله ام.”
“چی؟ چجوری؟ کی؟”
“چجوریشو بهتره که خودت بدونی، و این که کی، به نظرم اولین دفعه ای که سکس کردیم.”
“حالا مطمئنی؟”
“نمیتونم صد در صد بگم تا وقتی که آزمایش ندادم، ولی آره، تقریبا مطمئنم که ما قراره بچه دار بشیم.”
م اونو هل دارم رو تخت و پاهاشو از هم باز کردم و کیرمو کردم تو کسش. ان جیغ زد: “بابی… چی کار میکنی…وای خدا…بابی تو… اوه خدا، اوه بکن… واینستا.” اون دستاشو گذاشت رو کون من و منو سمت خودش فشار میداد و همزمان میگفت که سریعتر و محکمتر بکنمش. فقط فکر کنم 9 بار یا 10 بار تو کسش تلمبه زدم که جفتمون جیغ زدیم و ارضا شدیم. همونجا دراز کشیدیم و نفس نفس میزدیم. بعد از این که نفسمون جا اومد، کالین برگشت و با یه قیافه متعجب بهم نگاه کرد.
“این چه کاری بود که کردی؟”
“اگه الان حامله نباشی، میخوام مطمئن شم که حتما حامله میشی.”
“یعنی این معنیش اینه که با اینکه داری بابا میشی موافقی؟”
“تو چجوری ممکنه که فکر دیگه ای بکنی؟”
اون منو بغل کرد و تو گوشم گفت: " فقط باید ازت میشنیدم که اینو میگی."
وقتی که کالین بچه ها رو واسه مدرسه آماده می کرد، من زنگ زدم به شرکت و واسه اون روز مرخصی گرفتم. با همدیگه مگان و مالی رو رسوندیم مدرسه و بعد از داروخانه یه کیت حاملگی گرفتیم و رفتیم خونه. در حالی که دستمون تو دست هم بود دویدیم تو دستشویی. همین که کالین نشست رو توالت و دستشو گذاشت بین پاهاش تا رو کیت بشاشه، من کمربندمو باز کردم و دستشو گذاشتم رو کیرم. وقتی که کارش تموم شد کالین کیت رو گذاشت یه گوشه و گفت: " باید ده دقیقه صبر کنیم."
اونو بلند کردم و و چرخوندمو و مجبورش کردم رو دستشویی خم بشه. و خیلی با خشونت کیرمو از پشت کردم تو کسش. اون بلافاصله شروع به حرکت کردن با ریتم حرکت من کرد و هیچ کدممون به این که اون یکی داره ارضا میشه توجه نمیکردیم. تنها چیزی که الان میخواستم این بود که یه بار دیگه هم اسپرممو تو کس خواهرم خالی کنم. صدای جیغمون به خاطر فضای کوچیک بازتاب میشد و زیاد میشد. اون برگشت و لبخند زد و به من نگاه کرد و گفت: “فکر کنم حامله شدن خیلی به نفعم شده.”
کالین کیت رو برداشت بهش نگاه کرد و گفت:“مثبته.”
بعد از اینکه نتیجه تست حاملگی رو فهمیدیم، بقیه صبحو تو تخت با هم آروم و با احساس و با محبت عشق بازی می کردیم. بعد از ظهر لباس پوشیدیم و رفتیم دنبال دخترا و کالین به دکتر زنگ زد. اون یه قرار واسه یه روز تو همین هفته گذاشت تا آزمایش رسمی رو انجام بده ولی واسه ما مهم نبود، ما از قبل میدونستیم.
چند هفته اول ما خیلی خوشحال بودیم. وقتی که کالین حواسش نبود، بهش نگاه میکردم و میدیدم که کالین داره زیر شکمشو، جایی که بچمون داشت رشد میکرد رو می ماله. دوستامون و همسایه هامون وقتی با ما روبرو میشدند به ما لبخند میزدند جوری که انگار یه چیز متفاوتی از ما میدونند.
از ماه سوم شکم کالین داشت کم کم حاملگیشو نشون میداد و باید یه جوری بقیه رو از حاملگی کالین باخبر میکردیم. از اونجایی که هیچ کس تو سن میگوئل، نمیدونست که ما خواهر و برادریم، تصمیم گرفتیم که حاملگی رو نه قایم کنیم و نه همه جا خبرشو پخش کنیم، ولی اگه کسی پرسید جواب بدیم که: بله، کالین حامله است و ما خیلی از این بابت خوشحالیم. اجازه بدیم که شایعات خودش راهشونو پیدا کنند…دوست پسر اون زن بیوهه اونو حامله کرده. در مورد اداره هم، وقتی که کالین واقعا نشون میداد که حاملست، یه روز مجبورش کردم که بیاد واسه نهار دنبالم. یه ساعت بعدش وقتی برگشتم، همه تو ساختمون می دونستند که من قراره پدر بشم و خانم جنینگز داشت از الان واسه حموم بچه برنامه ریزی میکرد.
ولی خانواده یه مساله متفاوت بود.
کالین از لباسای بارداری متنفر بود، و همیشه لباسای گشاد میپوشید. وقتی که شکم کالین انقدر گنده شد که لباس گشادم نمیتونست چیزی رو مخفی کنه، تصمیم گرفته که وقتشه که دخترا رو با خبر کنیم. یه شب بعد از شام، کالین دوباره واسمون کیک لیمویی آورد.
“دخترا، ما باید صحبت کنیم.”
مگان و مالی سر جاشون خشکشون زد؛ اونا به کالین خیره شده بودند و منتظر بودند که ببینند چی میگه.
“شما دخترا خیلی زود دارید بزرگ میشید و قراره که سال دیگه تو کلاس دوم و سوم باشید. شما دیگه بچه های کوچیک من نیستید. دایی بابی تمام روزو تو ادارست و شما هم مدرسه اید و من تو خونه تنها میمونم. میدونید که من چقدر بچه های کوچیکو دوست دارم، به همین خاطر داشتم فکر میکردم که… نظر شما چیه اگه مامان بخواد یه بچه دیگه بیاره؟”
دخترا جفتشون شروع به جیغ زدن و خوشحالی کردن کردند.“این خیلی عالیه. چند وقت دیگه میتونیم بچه داشته باشیم؟” مگان یه نگاه به من و بعد به مادرش کرد و گفت: “دایی بابی چی میشه، اونم اینجا زندگی میکنه. نظر اون چیه؟”
“من موافقم، به نظرم بچه یه فکر خیلی عالیه.”
“خوبه. من میرم اتاقمو تمیز کنم تا اون بتونه تو اتاق من بخوابه.”
“لازم نکرده، اون قراره تو اتاق من بخوابه.”
دخترا در حالی که هنوز سر اینکه بچه کجا بخوابه بحث میکردند راه افتادند سمت اتاقشون که مالی برگشت و داد زد: “ما یه خواهر میخوایم، برادرا به درد نخورند” و دوباره رفت. یه نگاه تحسین آمیز به کالین کردم و گفتم: “تو خیلی تو این کار واردی.”
" نگران نباش، یه سال دیگه تو هم میتونی حتی تو خواب این کارا رو انجام بدی."
قدم بعدی کنار اومدن با مامان و دوقلوها بود. هر دو هفته یک بار، مامان یا یکی از دوقلوها یا همشون میومدند و به ما سر میزدند. اونا راجع به حال من بعد از قضیه باربارا نگران بودند و می خواستند مطمئن بشن که همه چی خوبه. وقتی که شکم کالین شروع کرد به جلو اومدن، شروع کردیم به بهونه آوردن تا جلوی اومدن اونا رو بگیریم.

ادامه…

ترجمه:‌ blockin


👍 21
👎 0
6829 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

623061
2017-06-14 20:02:11 +0430 +0430

لایک اول مرسی ?

0 ❤️

623096
2017-06-14 20:19:03 +0430 +0430

عالی بود پسر دمت گرم

0 ❤️

623101
2017-06-14 20:21:26 +0430 +0430

من گل میدم بهت ?
بابت لایک نکردن ولی ببخشید:-)

0 ❤️

623166
2017-06-14 20:54:19 +0430 +0430
NA

خسته نباشی دوست عزیز…ترجمه ای زیبا و روان…
راستی نتونستم اصل داستان رو پیدا کنم ، نمیدونم چرا آپشن سرچ نذاشته بودن برا جستجوی داستانا…با حرف C یه مقدار گشتم ولی موفق نشدم …به هر جهت ممنون…لطف کردی .

0 ❤️

623706
2017-06-15 06:26:45 +0430 +0430

**صدف هستم
**
ممنونم صدف جان ?
shadow69 :)
teen…wolf
ممنونم داداش دم خودت گرم ?
**salt_less
**
منم بهت گل میدم ? ?
op3nminded
ممنونم لطف دارید اصل داستان رو هم از اینا میتونی پیدا کنی
https://www.literotica.com/stories/memberpage.php?uid=494566&page=submissions
Boob_lover6
ممنونم تو همین یکی دو روزه قسمت آخرشم میذارم

1 ❤️

624146
2017-06-15 15:28:18 +0430 +0430

داستان خوبیه و چندبارم گفتم که بخاطر چی لایکش نمیکنم فقط تازگیها بدجوری در قسمت سکساش داره اغراق میشه که بنظرم این نکته داره به کل داستان ضربه میزنه.

0 ❤️

624196
2017-06-15 17:05:26 +0430 +0430

Oldtiger666
شما درست میگی دوست عزیز توی آمریکا سکس با عموزاده ها و خاله زاده ها و عمه زاده ها و دایی زاده ها هم تابو حساب میشه و توی داستان ها هم توی بخش محارم طبقه بندی میشه. ولی به نظر من بچه دار شدن کالین و بابی اینو نشون میده که چقدر همدیگه رو دوست دارند و چیزی که بینشون وجود داره فقط سکس نیست و الان اونا به همراه بچه ها یه خانواده به تمام معنا رو تشکیل دادند. ولی ممنونم از نظری که دادی ?

0 ❤️

624201
2017-06-15 17:11:18 +0430 +0430

Khalkobra
ممنونم از نظرت دوست عزیز داستان کالین یه قسمت دیگه اش بیشتر نمونده و به زودی قسمت آخر رو هم میذارم.
بعد از تموم شدن این داستان قول میدم که حتما یه داستان خیلی بهتر رو ترجمه اش رو شروع کنم. فقط شاید یه خورده فاصله بیفته چون که این دفعه میخوام داستانی رو که ترجمه میکنم یه خورده با سخت گیری بیشتری انتخاب کنم و اگر هم مثل این داستان قرار بود چند قسمتی باشه اول کل داستانو ترجمه کنم و بعد داستان رو بذارم.
البته همین الان هم چند تا داستان مد نظرم هست یه دو تاشون به نظرم خوب هم هستند ولی بعد از این که چند تا داستان دیگه خوندم تصمیم میگیرم که یکیشون رو اینجا بذارم.
بازم ممنونم ازت که داستانو میخونی و نظر میدی خوشحال میشدم اگه لایک هم میکردی ولی دلیل لایک نکردنتو درک میکنم و بهش احترام میذارم. ?

0 ❤️

624241
2017-06-15 18:28:42 +0430 +0430
NA

با سپاس و درود مجدد…

واقعا ترجمه یه نوشته یا اثر به گونه ای که نزدیک یا منطبق بر محور فکری ذهنیت مولف ش قرار بگیره کار شاقیه ؛ اگه زحمتش بیشتر از خالق اون اثر نباشه مطمئنا کمتر نیست…
و شما دوست عزیز بخوبی از پس این مهم بر اومدین…دوستانی که این نوشته رو لایک میکنن در واقع به دسترنج شما ادای احترام میکنن ، تا کارهای بعدی رو با انرژی بیشتر و روحیه بالاتر انجام بدی .

0 ❤️

626076
2017-06-17 03:36:51 +0430 +0430

op3nminded
واقعا ممنونم از نظرتون دوست عزیز، اول اینکه من باید بگم که خودمو یه مترجم نمیدونم من یه آدمی هستم که یه خورده انگلیسیش خوبه و دوست داره داستانهایی رو که میخونه با هموطن های خودش به اشتراک بذاره حالا هر چقدر هم که تو ترجمه ضعیف باشه. ولی شما درست میگی ترجمه خیلی کار سختی هستش و من اینو توی این چند تا داستانی که ترجمه کردم واقعا فهمیدم. چونکه من وقتی که داستانها رو میخونم معمولا بدون مشکل همشو متوجه میشم و فقط ممکنه چند تا از کلمات رو معنیشو ندونم ولی وقتی که میخوای ترجمه کنی میفهمی که برگردوندن بعضی عبارات و جملات به فارسی کار خیلی سختیه چون ممکنه که اون جمله به فارسی کلا بی معنی باشه و یا اون جوری که دوست داری منظور رو نرسونه و تا حالا چند بار هم به ذرب المثل ها و تکه کلام هایی برخوردم که با کلی زحمت تونستم معنیشونو بفهمم و یه جوری به فارسی برگردونمشون و البته بعضی مواقع بودند جملاتی که نتونستم به فارسی برگردونم و چون به نظرم لطمه ای به اصل داستان نمیزد حذفشون کردم.
بازم از نظرت و وقتی که واسه داستانم گذاشتی ممنونم. ?

0 ❤️

626081
2017-06-17 03:40:04 +0430 +0430

Oldtiger666
بله نظر شما کاملا درسته و کاملا از این نظر باهاتون موافقم.

1 ❤️