کدوم اسپرم؟

1398/02/15

نفس نفس میزنم و دور حیاط باصفای خانم بزرگ رکاب میزنم.مانتو و روسری ام هی لای چرخ گیر میکنه و زمین میخورم.با هر بار این اتفاق پسر عمه ام حمید هر هر بهم میخنده و زبون اشو از دهن اش درمیاره بیرون و شصت دوتا انگشت اشو میذاره کنار دهنش و باحالت مسخره میگه:دختره ی دست و پاچلفتی،بلد نیستی سوار نشو.
بعد هم با اون شلوارک کوتاهش و تیشرت تابستونی خنک سوار دوچرخه اش میشه و تند تند رکاب میزنه
خیلی دلم شکسته.خب تقصیر من چیه باید این لباس های گشاد رو بپوشم تا به قول مامان برجستگی هام معلوم نشه.اصلا که چی خب حمید هم وسط پاش یه برجستگی قلمبه داره،وقتی با شورت خیس از حوض آب در میاد بیرون که دیگه خیلی خیلی ضایع معلومه
خانم بزرگ هم که تا این صحنه رو می بینه با حالت
ذوق بغل اش میکنه و لفظ شومبول طلا رو بهش میده
ولی نمی دونم من و حمید دوتامون هم سنیم ولی چرا اون انقد راحته من انقد باید مواظب باشم.اینو هم که میگم مامانم با یه اخم پت و پهن میگه تو دختری شرم کن.این جواب من نبود خب…من نمیفهمم چرا هرچه مربوط به زنانگی من هستش زشت و پنهانی و گناه آلوده و هر چه مربوط به مردانگی پسرهاست قابل افتخار و ستودنی…
من نمیفهمم با رسیدن به سن بلوغ چرا دیگه نباید من و حمید باهم حرف بزنیم و کنار هم بشینیم،،،نمیفهمم چرا من باید کنار دست زن های فامیل توی اشپزخونه ظرف بشورم و حمید کنار مردهای فامیل بشینه و آروغ بده هوا…واقعا نمی فهمم .
ذهن من هنوز بچه اس…نمیفهمه چرا یک دختر ناقص و نیمه است و باید همه براش دنبال شوهر بگردن چون فکر میکنن بدون مرد کامل نیست…نمیفهمم چرا وقتی توی فامیل حرف دختری میشه که تا سن سی سالگی ازدواج نکرده و داره خودش کار میکنه و دلش میخواد مستقل باشه میگن دختره ی ترشیده از اون خراب هاست…
هنوز که هنوزه برام قابل درک نیست. از فکر این چیزا بیرون میام و با صدای مامانم که میگه ستاره چایی بیار هول میشم و یکی از استکان ها میفته میشکنه
از بیرون صدای عمه ام رو میشنوم که میگه:مثل همیشه دست و پاچلفتی و بعد صدای مردونه شوهرعمه ام و سکوت…
چادر نمازمو روی سرم مرتب میکنم و
با دستای لرزون سینی چای رو می برم بیرون از اشپزخونه.یکی یکی جلوشون میگیرم و در آخر جلوی حمید.هم بازی بچگی هام.و حالا به عنوان خواستگارم روی مبل تک نفره نشسته و با چشمای هیزش سرتاپامو دید میزنه.و موقع برداشتن چایی هم که دستشو کشید رو انگشت هامو لبخند چندشی زد.
بچگی هم انقد در نظرم بد بود؟…از اولشم این بشر منزجر کننده بود.
با نفس عمیق سینی رو روی میز میذارم و میشینم
آهو گفته بود حمید رو دیده که توی خیابون دنبال یه دختر میرفته و هی بهش حرف های ناجور میزده…اولش باورم نمیشد ولی کم کم دیدم شازده عجب دختر بازیه
برام مهم نبود تا این که پیشنهاد خواستگاری عصبانیم کرد…پسرک منفور با اون همه هفت خط بازی حالا براش دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده بودن…اینارو که به بزرگان فامیل گفتم همه یک صدا گفتن حمید پسره
حالا از روی جوونی و نادونی ی کاری کرده…چیزی نیست که… وقتی بابام گفت حرف نزن حمید پسر خوبیه.توی این دوره زمونه دستش به دهنش میرسه و آشناهم که هست چه بهتر دود از سرم بلند میشد ولی خب احترام واجبه و گستاخی ممنوع.مامان میگه دختر باید متین باشه و صداشو نندازه پس سرش.میگه نباید روی حرف بابات حرف برنی…
باورم نمیشه مامان بابام دارن به زور منو مجبور میکنن با یه همچین پسری ازدواج کنم.البته سعید هم که از غیرت برادرانه فقط اینو بلده که بگه ستاره اون بی صاحابو بکش پایین انقد منو حرص نده…دیگه هیچی بلد نیست…توی این جور چیزا غیرت نداره.
اصلا خودش هم نمیدونه غیرت چیه که…برای دخترهای مردم فاز روشن فکری برمیداره و هر شب باهاشون بیرونه به من که میرسه مگس نر هم از کنارم رد شه به ناموسش وسط خیابون تجاوز شده و هیکل مگس نر رو خورد و خاکشیر میکنه…
هر روز اصرار ها برای ازدواج با اون هیزک بیش تر میشه و بالاخره فهمیدم این اصرارها بیجا نیست و
راز های پشت پرده مالی بوش میاد.
با یه کوله پشتی و یه مقدار خیلی ناچیز پول در خونه رو می بندم…ساعت حدود پنج صبحه…سوز سردی میاد
شال امو جلو میکشم و تند تند راه میرم و این خونه و همه آدم هاشو به امون همون خدای بالای سر میسپرم
خسته شدم انقد راه رفتم.به یه پارک کوچیکی میرسم و سر نیمکت چوبی میشینم.‌چند دقیقه بعد یه پسر جوجه فوکولی از کنارم رد میشه و یه جوون کشداری میگه…یهو یاد زمان دبیرستانم میفتم که یه پسرکی از مدرسه تا خونه دنبالم افتاده بود و وقتی رسیدم خونه بابام گیر داده بود اون یارو دوس پسرته و تا این جا باهات اومده و کلی بحث و توهین…حالا این پسرک اگه الان دنبالم میومد چی…فک نکنم چون داره میره
سرمو برگردوندم و دیدم یه دختر با لباس های جلف و تنگ میاد سمتم…بهش میخورد از این دختر خفن ها باشه ها…همین طور که بهش زل زده بودم یه نگاه بهم کرد و گفت:دختر فراری؟
نمیدونم چرا سرمو تکون دادم…گفت:شب کجا میخوابی؟…شب کجا بخوابم؟؟…گفتم:نمیدونم
خندید و گفت:من و دوستم یه سوییت داریم اگه جایی رو نداری بیا پیش ما امشب…
سه ماهه دارم با آیدا و سمیرا زندگی میکنم.باهام خیلی خوبن.دارن بهم یاد میدن خرج خودمو دربیارم
سمیرا موهامو دکلره کرده و بلوند شده…قیافم دیگه اون حالت معصوم رو نداره…لباس های اونارو میپوشم
هیچ شباهتی ندارم به اون ستاره سه ماه پیش
با آیدا شب ها میریم کنار خیابون وایمیسیم و ماشین ها تک تک بوق میزنن…آیدا میگه باید سوار ماشین هایی بشیم که حسابی خرجمون کنن و بشه تیغ اشون زد…سمیرا بهم یاد داده چه جوری با عشوه پسرا رو خام کنم و پول بگیرم ازشون…اوایل انجام نمیدادم و هی غر میزدم سر دوتاشون ولی رک بهم گفتن باید پول بیاری وگرنه باید گم شی از خونه بیرون و منم دیدم این جا حداقل ی سرپناهی هست و نیاز به کارهای بدتر نیست…در همین حد باشه خب اوکیه
با حس لمس دست های پسره لای پام مثل این چندوقت شروع به لرزیدن میکنم و عرق سردی از تیره کمرم میچکه.با اون صدای به شدت نکره اش میگه لیدی کدوم رستوران حال میکنی بریم؟هوم؟
سرمو برمیگردونم و جوابشو نمیدم.یعنی نمیتونم
که آیدا از صندلی پشت با ناز مصنوعی قاطی کرده با صداش میگه دربند…
امشب قراره بریم یه مهمونی…یکی از دوس پسرهای سمیرا مهمونی گرفته…استرس بدی ته دلم دارم
ولی اون دوتا ریلکس مشغول آرایش و انتخاب لباس اند.با نگاه به لباس آیدا چشمام میشه اندازه دوتا گردو
و میگم:گفتی که مهمونی سادس این چیه آخه
پشت چشمی نازک میکنه و میگه شاهین این جوری دوس داره هر چی اون بگه باید بپوشم
با خودم فکر میکنم مگه تو عقلت دست اونه آخه.
خونه شاهین نزدیک ده پونزده تا دختر پسر ریختن توش و یکی یه گوشه سیگار میکشه و یه دختر لای پاش خودشو مثل گربه لوس میکنه…یکی گیلاس مشروب اش رو گرفته و تند تند میده بالا…چند نفری هم مشغول پاسور بازی…مثل دفعه قبل رفتم کنار پنجره و یه جایی دور از بقیه به مامان بابام فکر کردم
یعنی الان در چه حالی بودن،حتما کلی پشیمونن که منو اینجوری از دست دادن و حسابی الان عزیز شدم
شاید وقتشه برگردم خونه دیگه.این جا بین این همه کثافت جای من نیست.این چند وقت هم نتونستم مثل اینا بشم…توی این فکرا بودم که یه دستی داغ از بالا نشست روی سینه هام و سرشو آورد نزدیک و لاله گوشمو آروم بوسید.حس شهوت و عذاب وجدان باهم به تنم سرازیر شد…نه من میخوام برگردم خونه نباید خام اینا بشم…
شماره مامان رو میگیرم برنمیداره…به بابام زنگ میزنم
یه بوق…دو بوق…بوق سوم صدای خسته اش به گوش میرسه:بله؟…بابا منم ستاره…سکوت…بابا…الو…ستاره ام…دلم براتون تنگ شده…بابا اشتباه کردم میخوام برگردم پیش شما و مامان
لحنش عوض میشه و با حالت خشم:خفه شو دختره چشم سفید…دختری که از خونه فرار کنه و سه ماه معلوم نباشه کدوم گوری رفته و کجا بوده دیگه دختر من نیست
بغض میکنم و میگم:بابا من پشیمون شدم خب تقصیر شما هم بود
صداش روحمو تیکه تیکه میکنه:تو مایه ننگ و بی آبرویی خانواده ام شدی…تو غرورمو رو شکستی …کمرم رو خم کردی…گم شو دختره هرجایی
اشک هام پی در پی جاری میشن…
امشب دیگه حوصله اون مهمونی های مسخره رو ندارم.دلم میخواد فقط بخوابم.
با این حرفم سمیرا با تندی میگه:بیا زیر یه پسری بخواب حداقل به ی نون و نوایی برسی.
آیدا هم از اون ور:انقد نرو روی مخ ستاره بهت میگم امشب فرق داره.خیلی خاصه.بیا یه چند نفرو تور کنیم و اگه زرنگ باشی حتی میتونی امشب یه حالی هم بکنی و صدای خنده دوتاشون میره هوا.
لباس شب کوتاه زرشکی رنگی تنم میکنم و موهامو با اتو صاف میکنم.آرایش ملایمی برخلاف اون دوتا عجوزه میکنم و میرم به این مهمونی خاص…
واقعا خاص انگار.همه جا تاریک و رقص نور فضا رو خفن کرده.بوی دود خیلی زیادی پیچیده.بوی سیگار انقد زیاد و غلیظ نمیشه که.دارم خفه میشم.دختر پسرها وسط اون همه دود و تاریکی بغل هم وول میخورن و خودشونو تکون میدن.دختر هایی میشه گفت تقریبا لخت با یه سینی دستشون و روش گیلاسی هایی مملو از مایعی سفید و قرمز حرکت میکنن و با دادن یدونه از اونا به بعضی مذکرها یه لب هم چاشنی میکردن.
مات مهمونی خاص شده بودم.واقعا با اون دورهمی های دره پیت شاهین فرق داشت.
سمیرا از پشت بهم اشاره میکنه اون مانتو رو بکن از تنت…بهتره یکم ریلکس تر باشم.این زندگی هستش که پیش رومه.بابام منو طرد کرد.پس راه پیش ندارم.غیر خونه این دوتا هرزه هم که جایی ندارم برم مگه این که به قول سمیرا باید هر شب زیر خواب یکی بشم.
پس باید یکم خودمو با شرایط وفق بدم. یکی از اون گیلاس ها برمیدارم و نصفشو سر میکشم چه قدر تلخ.
به سمت یکی از اتاق ها میرم تا مانتومو دربیارم و چند دقیقه از این ها دور شم. در اتاق رو باز میکنم و میرم توش.کسی اونجا نیست.مشغول در آوردن مانتوم میشم که در باز میشه و دوتا پسر میان تو…با دیدن من یکیشون خنده مستانه ای میکنه و میگه: ببین برامون چه تیکه ای جور کردن…اون یکی هم میگه:گفتم یه جنده آس میخوام برای امشب ولی این دیگه خیلی خوبه و پشت سرش چندتا پسر دیگه هم وارد میشن و هر کس داره یه چیزی میگه…چرا نمیفهمم چی میگن چرا انقدر قلبم تند تند میزنه…پشت سرهم جیغ میکشم
که یکیشون یه سیلی محکم میزنه توی صورتم و یهو به خودم میام.یکی دیگه که یکم بوره چنگ میزنه و لباسم رو پاره میکنه.میفتم زمین.میفتن روم و وحشیانه دارن بدنمو لمس میکنن.دستام انگار بی حس شدن.چرا نمیتونم تکونشون بدم…زیر دلم یه درد عمیقی پیچیده.لای پاهام مایع لزجی روان شده. سنگینی بدن اش داره خوردم میکنه
سبک شدم.چیزی روم نیست.یه چیز سنگین تر افتاد روم.مثل بختک رومه.نمیتونم تکون بخورم.صدا ته گلوم خیلی ضعیفه.ناله های ضعیفم بین عربده های وحشیانه گم میشه.انگشت هام روی زمین تکون میخورن…پلک هام روی هم میفته و سیاهی مطلق…
دوماه گذشته…دوماه گذشته از درهم شکستن جسم و روحم.حالت تهوع های لعنتی دیگه چی میگه
ذهنم یهو جرقه میزنه…کابینت های شکسته و رنگ و رو رفته رو با عجله تند تند باز میکنم و بیبی چک رو برمیدارم و می پرم توی دستشویی…با دیدن دوخط موازی چشمام رو می بندم و میشینم کف دستشویی
این دوخط موازی من و خوشبختی هستیم که هیچوقت بهم نخواهیم رسید.
جنین داخل رحمم داره وجودمو مثل انگل میخوره
این موجود حروم که معلوم نیست تخم کدوم حیوونیه…ولی نه…این بچمه…بچه ای که وقتی به دنیا بیاد نمیدونم با چه اسمی براش شناسنامه بگیرم
نام پدر؟کدوم پدر؟اصلا کدوم اسپرم؟؟؟؟؟؟
جیغ میزنم و درو باز میکنم و میرم وسط خیابون
اشک هام مثل سیل روونن.دور خودم میچرخم و جیغ میزنم از ته دل…صدای بوق ممتد و گریه های من سمفونی دلخراش عابرین میشود و این بار سفیدی مطلق…
زندگی بافتن یک قالیچه است
تو در این بین فقط می بافی
نقشه را خوب ببین
و به هر شاخ گلش دقت کن
خوب بباف
نکند آخر سر قالی زندگیت را نخرند.

نوشته: پری ماه


👍 33
👎 14
26486 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

765767
2019-05-05 20:22:37 +0430 +0430

نه قلمت خوب بود باریکلا

0 ❤️

765783
2019-05-05 22:29:27 +0430 +0430

هیچ رقمه واقعی نی

0 ❤️

765820
2019-05-06 09:13:24 +0430 +0430

ای خدا چرا کار دخترای سرزمین من بجای رسیده ک یا باید درنده باشن یا دریده بشن

3 ❤️

765846
2019-05-06 11:54:11 +0430 +0430

چقدر گه خوردی خسته نشدی

0 ❤️

765851
2019-05-06 12:12:52 +0430 +0430

عالی بود چه موضوع و نگارش و دیالوگ های خوبی داشت داستانتون مچکرم،حیف این قلم که چهارتا اسکول جقی نصف و نیمه و درعالم هپروت بخونن وکصشعر بگن و دیس لایک کنن!!! با احترام لایک یازدهم خدمت شما

0 ❤️

765859
2019-05-06 13:00:58 +0430 +0430

هرچند که داستان زندگی خودت نبوده ولی قشنگ نوشتی

0 ❤️

765861
2019-05-06 13:12:15 +0430 +0430

قشنگ بود
ادامه بده
به نظرات تو خالی هم بها نده
ولی حالم خراب کردی

0 ❤️

765870
2019-05-06 13:51:38 +0430 +0430

داستانت قشنگ بود . قلمت روان بود . احساست قشنگ بود . اما انتخابت غلط بود .
یک : پدر و مادر بهترین دوستت هستن
دو : با مشکلات باید روبرو شد . فرار اخرین گزینه س , چونکه بدترین گزینه س .
مرسی . لایک .

0 ❤️

765895
2019-05-06 17:25:23 +0430 +0430

ریدم دهن پدر مادر کثیفت که تورو بدبخت کردن

1 ❤️

765972
2019-05-06 22:23:55 +0430 +0430

همه چیز خوب بود
لزومی هم نداره که توجه کنیم واقعی بود یا نه

0 ❤️

766173
2019-05-08 08:32:11 +0430 +0430

خیلی فیلم هندی بود… ار شدت کلیشه بودن داشت پاره میشد. یکم هم در انتخاب اسم اگر سختگیر تر عمل کنید خوب میشه!

0 ❤️

766247
2019-05-08 14:52:13 +0430 +0430

قشنگ بود پری ماه جان.ارزش وقت گذاشتن داشت.ممنون❤

0 ❤️

766257
2019-05-08 18:23:33 +0430 +0430

این شرایط سختگیرانه مال چندسال پیش…
اینجور وقتا همچین واکنش هایی از روی ضعف و دور از
آینده نگری،واکنش باید پویا و سنجیده باشه

0 ❤️

774642
2019-06-18 11:45:36 +0430 +0430

لعنت به عاملش

0 ❤️