دیشب زن دایی مو کردم. باورتون نمیشه، یعنی خودمم هنوز باورم نمیشه که دیشب چیکار کردم. ولی تا داغه دغه و جزییاتش یادم نرفته مینویسمش میذارمش اینجا. هنوز باورم نمیشه… از کجا شروع کنم؟
من یه زن دایی دارم که گرچه خیلی خوشگل نیست، یعنی قیافش معمولیه، ولی خدای کس و کونه. از بچگی همیشه عاشق کونش بودم و حتی از زیر چادر هم همیشه کونش رو از زیر چادر وقتی بالا و پایین میشد تجسم میکردم. راستی اینم بگم که دائیم و زن دائیم هر دو شون حاجی هستن و سن شون هم دائیم پنجاه و زنش هم چهل و پنج هست فکر کنم. دوتا دختر هم دارن که بزرگه ازدواج کرده رفته و کوچیکه هم تازه درس دانشگاهش تموم شده و تو یکی از شهرستانهای اطراف کار میکنه. زن دائیم با اینکه حدودا چهل و پنج سالشه، ولی سفید و گوشتی و لوند و تقریبا قد کوتاه و با سینههای درشت و کونی درشت تر… همیشه هم با چادر جلو خانواده میاد که اکثرا هم زیرش دامن با جوراب شیشه ای مشکی می پوشه و خلاصه از اون زن حاجیهای چرب و چیلی و لوند ایرونی هست که دهن هر کسی رو آب میندازه.
دیروز طرفهای قبل از ظهر، بعد از مدتها خودم تنها رفتم خونه دائیم اینا. هیچ قصد و منظوری هم نداشتم و فقط رفته بودم دایی مو ببینم. اتفاقاً دختر کوچیکه هم خونه بود و بليط داشت که برای بعد از ناهار بره به همون شهرستان محل کارش. ناهار رو تعارف کردن ، موندم و با هم خوردیم و بعد از ناهار هم دختر دائیم با اینکه اصرار کردم که با ماشین خودم برسونمش تا ترمینال، ولی خودش آژانس گرفت و رفت. بعد هم نشستیم با دائیم و زن دائیم چایی خوردن و حرف زدن و سیگار کشیدن(من فقط جلو دائیم سیگار میکشم چون خودشم سیگاریه)… دائیم که عادت خوابیدن بعد از نهار داره گرفت توی همون پذیرائی خوابید که یکساعتی بخوابه و بعد دوباره بره در مغازه اش… آخه توی شهر ما بازاری ها اکثراً دو شیفت کار میکنن، صبح تا وقت نهار و بعد تعطیل میکنن و میرن خونه برای نهار و استراحت و عصر ساعت حدوداً چهار که هوا خنک میشه مغازه هاشون رو باز میکنن تا هشت یا نه شب… خلاصه دائیم گرفت خوابید و من با زن دائیم که بخاطر من نخوابید تنها شدم و قرار شد عصر داییم رو برسونمش تا مغازه ش و بعد برم خونه…
تو همین موقع بود که کم کم اون فکر شیطانی اومد تو ذهنم… زن دائیم مثل همیشه با چادر خونه و یه دامن زرشکی و جوراب شیشه ای مشکی که هر از گاهی چادرش رو که باز و بسته میکرد جلوم، میدیدمش، هوسی ام کرده بود… دیگه حرفای زن دائیم رو نمی شنیدم، تو دلم غوغایی بود… چیکار کنم؟ من همیشه اعتقاد دارم که همه رو میشه کرد، هیچ استثنائی هم نداره، فقط و فقط باید جاش و زمانش درست باشه، اونش دیگه دست خودته که چیکار کنی
امروز عصر زن دائیم تا شب تنها بود تو خونه و دائیم هم نبودنش…باید یه جوری بعد از رسوندن دائیم برمیگشتم تو اون خونه و هر کاری میخواستم بکنم، اون روز عصر وقتش بود. به فکرم رسید که موبایلم رو یواشکی جا بذارم و به بهانهٔ برداشتنش دوباره برگردم اونجا، که گفتم موبایلم رو لازم دارم، نمیشه…بهترین چیز کیف پولم بود. رفتم تو دستشوی پولهاش رو برداشتم و برگشتم تو اتاق و یواشکی کیف پولم رو گذشتم کناره مبلی که روش نشسته بودم. ساعت حدوداً چهار هم با دائیم بلند شدیم و رسوندمش محل کارش. وقتی پیادش کردم، دل تو دلم نبود، یه خیابون اونطرفتر زنگ زدم خونه دائیم اینا و زن دائیم که گوشی رو برداشت ماجرای کیفم رو بهش گفتم که گمش کرده ام و احتمالاً اونجا جاش گذاشتم، رفت چک کرد گفت آره، کیفت جا مونده… یه فکر دیگه به ذهنم رسید، بهش گفتم الان یه کار کوچیک دارم، اگر مزاحم نباشم ساعتهای پنج و نیم تا شش میام کیفم رو میبرم که گفت اشکالی نداره. تصمیم خودم رو گرفته بودم، و باید هر جور شده زن دایم رو میکردم، وحالا هم که میخوام اینکارو بکنم، باید درست و حسابی این کارو بکنم…
زنگ زدم به یکی از دوستام که تو کار تریاک کشیدن بود و میشد تو خونشون تریاک کشید. پول میگرفت و تریاک و بافور و همه چیز هم از خودش بود… رفتم خونشون و تا ساعت پنج و نیم، بعد از مدتها یه تریاک مفصل هم کشیدم. از خونشون که اومدم بیرون سریع شماره خونه دائیم رو گرفتم. زن دائیم گوشی رو برداشت. بهش گفتم دارم میام، ازش پرسیدم شام خورده که گفت شام نمیخوره، اصرار کردم که بذار یه پیتزائی چیزی براش بگیرم ببرم، قبول نکرد، بهش گفتم پس بخاطر پیداشدن کیفم یه جعبه شیرینی کوچیک میگیرم و میارم… با اکراه قبول کرد، چارهای نداشت. یه جعبه شیرینی گرفتم و رفتم در خونش. جعبه شیرینی باعث میشد که بتونم برم تو. در رو که باز کرد با اولین بفرما بی معطلی رفتم تو. نمیدونستم چطوری و از کجا باید شروع کنم. اهل حرف و مخ زدن و این حرفا هم نبود، پس باید وقت رو تلف نمیکردم و میرفتم سر اصل مطلب. وقتی که رفت چای رو بیاره، رفتم پشت سرش. توی هال و پذیرایی نمیشد، چون ممکن بود سر و صدا کنه و همسایهها بفهمن. باید می بردمش تو یکی از اتاقها. اتاق دخترش که چسبیده به آشپز خونه بود بهترین جا بود. جلو در اتاق که رسیدم چک کردم درش باز بود، یه خرده در رو باز کردم و اومدم کنار. صداش زدم… هنوز چایی رو نریخته بود. اومد بیرون. گفتم این اتاق مهسا ست؟ با تعجب نگام میکرد، گفت آره، چطور مگه؟ چادرش نیمه باز بود و تقریبا قسمت بالای سینه و گردنش رو میتونستم ببینم… به هیچ طریقی نمیتونستم با زبون خوش بکشونمش تو اتاق. دلم رو زدم به دریا. دستم رو دراز کردم و دست راستش رو گرفتم و گفتم بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم. یهو سرم داد زد که چیکار داری میکنی؟ که امانش ندادم و رفتم پشت سرش و گرفتمش تو بغل و هلش دادم به سمت اتاق. با هم کشون کشون رفتیم تو و در رو بستم. بهش گفتم اگر جیغ بزنی هم آبروی خودت میره هم آبروی خانوادت، منکه کاری ندارم، فقط میخوام ماچت کنم… هر چی فحش بود به من میداد ولی جالب بود که صداش رو خیلی بلند نمیکرد. از عقب چسبیده بودم بهش و کون گنده و خوشگلش تو بغلم بود و در حالی که دو تا مچ دستش رو سفت گرفته بودم داشت تقلا میکرد که در بره… چادرش دیگه حالا افتاده بود و زیر پامون بود… اگر میتونستم یکی از دستام رو آزاد کنم میرفتم زیر دامنش. ولی کپل بود و نمیشد. تو همون حالت گردن سفیدش رو ماچ میکردم و میخوردم و خودم رو میمالیدم به کونش. خسته شده بود. دستم رو عوض کردم و برش گردوندم. موهاش به هم ریخته بود و وحشی شده بود، با کمر چسبوندمش به دیوار. و دستش رو باز کردم و سینه به سینه چسبیدم بهش… گفتم:
نوشته: نیمو
گه خوردی کس کش دروغ گو
کسی گفته بییاید و1مش دروغ تحویل ما بدین بهتون پول میدن؟؟؟
اگه پول میدن منم کس شعر بلدم بیام بنویسم دیوث
ایول عجب داستانی… خوب حاج خانوم رو کردی نوش جونت. از کون هم بکنش
خب اگه خوشت میاد که با مامانت بخوابن ما هستیم پی ام بده در خدمتیم
عجب مارمولکی بودی. خیلی نامردی .بقیه اشو چرا ننوشتی ببینیم داییت کونت گذاشت یا نه ؟