کشمکش های برده ای برای ارباب

1400/02/10

*طولانی، توصیفی،ریزنگاری

زمانی که ارباب داخل اتاق خواب شد، رایحه دلچسب و گرم چوب صندل اولین چیزی بود که به او خوشامد گفت، و به دنبال آن دو خدمتکار عمارت که سریع پرده ها را کشیدند. پس از ورود به اتاق، ارباب با لبخند به افراد حاضر در آنجا گفت: «میتونید برید، فقط دو نفر برای آوردن چای و بقیه چیزا پشت در بمونن.» پس از این حرف به سمت تخت بزرگ رفت و با ملایمت شخصی که در آغوشش نگه داشته بود و بیوقفه داشت میلرزید را بر روی ملافه نرم تخت گذاشت.
داروین چشمانش را بر هم فشرد، در سکوت خودش را شدیدا سرزنش کرد که انقدر راحت از خود ضعف نشان داده اما در واقعیت، قلبش همین حالا هم با اضطراب در وحشت فرو رفته بود. مشتهایش را محکم گره کرد، شجاعانه تلاش کرد تا از خود همان تصویر کله شق و ثابت قدم را به ارباب نشان دهد. گرمای مرطوب روی پلکهایش باعث شد کاملا غافلگیر شود، با شوک چشمانش را باز کرد و متوجه شد علت آن حس ارباب منحرف بود که داشت روی چشمانش را لیس میزد.ارباب خندید و گفت: «میدونستم اینطوری بازشون میکنی.» با زدن این حرف دستهای داروین را با دستانش در آغوش کشید و تک به تک انگشتهایش را نوازش کرد تا آرام شود. با صدایی پر از آرامش گفت: «داروین نترس، با اینکه دفعه اول یکم درد داره، تا جایی که بشه ملایم رفتار میکنم.»
داروین «همف»ـی کرد. از روی کینه و لجبازی بدون فکر کردن گفت: «از چی باید بترسم؟ فقط یه جور رفتار میکنم انگار سگ گازم گرفته، فقط چیزی که نمیتونم قطعی بگمش اینه که یه سگ مثل تو یه سگ کثیفه یا یه سگ دیوونه.» حرفهایش تنها برای زیر سوال بردن ارباب بود، اما در کمال ناامیدی، به نظر نمیرسید ارباب حتی سر سوزنی تحت تاثیرش قرار گرفته باشد، به جایش همانطور که کمربند داروین را باز میکرد سرخوشانه میخندید. همانطور که دستانش مشغول بودند گفت: «در مورد این، بعد یه مدت خودت میفهمی نه؟» پس از آنکه کمربند باز شد،شلوار کهنه تا پایین پاهایش کشیده شد . داروین هشیار و ترسیده دستانش را گرفت و مانع از پیشروی و حرکت بیشترش شد.
ارباب با نگاه به داروین لبخند زد و گفت:«داروین ، امشب من خیلی منتظر موندم ، ایده آلش اینه که توام مشتاق باشی، ولی اگرم مشتاق نیستی اشکالی نداره. به هرحال امشب نباید حروم شه. اگه واقعا ترسیدی میتونم امشب رو تحمل کنم، ولی آستانه تحمل من قراره چقدر باشه؟ این اتفاق بالاخره یه روز باید بیوفته،فکر کردی مادرو پدرت چقدر توانایی تحمل زندانو دارند؟» همانظور که صحبت میکرد، دستانش بدون توقف تکان میخوردند. چون داروین همچنان در تلاش بود که جلوی پیشروی بیشترش را بگیرد، در مبارزه بینشان، لباس پاره شده داروین، سینهاش ریزی را که رنگ گندمی روشنی داشت را نمایان کرد، گندمی پوست داروین به قدری روشن بود که میشد آن را با ارفاق سفید خطاب کرد.
داروین از شدت خجالت و خشم حقارتی که تمام بدنش را فرا گرفته بود محکم لبهایش را گزید. و متاسفانه به نظر میرسید ارباب خیلی علاقه دارد که خودآگاهی داروین را در آن لحظه بیشتر کند. همانطور که دستانش به پایین سر میخورد تا شلوار و زیرشلواری داروین را از تنش بیرون بیاورد، با لحنی لطیف و مهربانی دروغین گفت: «داروین، از این لحظه به بعد، تو به من تعلق داری، تو یکی از برده های من میشی. این عالی نیست؟»
«نه نیست.» داروین به سختی توانست همین دو کلمه را به زبان بیاورید، حس هوا بر روی پوست تن برهنه اش تا حد مرگ او را خجالت زده و حقیر کرده بود، تا جایی که تنفسش به شماره افتاده بود. بالاتنه اش در زیر نگاه خیره گرسنه مرد دیگر بود، نگاه گرسنه ای که تنها میشد آن را در چشمان گرگها دید. حتی با آنکه چشمانش را محکم از رو حقارت و شرم بسته بود، میتوانست کاملا واضح آن چشمهای درخشنده را بر روی بدنش حس کند. چندش اور بود . خیلی زود بعد آن حس کرد که بدن سفت و محکمی خیلی آرام به بدنش فشار میآورد. حس عضله هایی که ناخوشایند نبودند و همچنین دو دست قدرتمند که تمام بدن او را به آغوش میکشید.
داروین به سختی تلاش میکرد تا در مقابل حرکات ارباب مقاومت کند، و از تسلیم شدن در مقابل ارباب و میلش نسبت به او امتناع کرد. در چشم ذهن او تصویر ماندگار پدر و مادرش که آن روز در محوطه روستا دستگیر شدند به طور مداوم در ذهنش میچرخید و از صمیم قبلش ناامیدانه این ذکر را تکرار میکرد: تحمل کن، باید تحمل کنی. در همین زمان با صدای بلندی گفت: «ارباب، اگه… اگه بذارم امشب همونطور که میخوای بشه، تو… اون زندانیا رو آزاد میکنی؟»
ارباب به صورت غرق در استرس و اضطراب داروین نگاهی انداخت. همانطور که سر تکان میداد گفت: «البته، هرچند این سوالت باعث شد خاطرات که تو گذشته اتفاق افتاده یادم بیاد. داروین منم یه درخواست دارم، درخواست دارم مثل یه برده رفتار کنی و کاری نکنی دوباره به یه هیولا تبدیل شم.»
«همین الانشم هیولایی.» داروین به خودش اجازه نداد تا زیادی هیجان زده شود و به نرمی غرغر کرد اما این حرکت فرصت خوبی به ارباب داد تا با ظرافت لاله گوش برده جدیدش را گاز بزند و آرام آن را با دندانهایش بکشد، که باعث میشد بدن حساس برده درجا از شدت گرما گُر بگیرد و بلرزد.
«پاهاتو باز کن.» ارباب صبورانه شخص دوست داشتنی ای که زیرش خوابیده بود و سخت تلاش میکرد تا خودش را کنترل کند تحسین می کرد. ولی تنها نتیجه اش این شد که داروین محکمتر پاهایش را به هم دیگر فشرد، ارباب تنها
توانست از روی ناکامی لبخند بزند و سینه هایشان را به هم بچسباند جوری نزدیک که انگار بدنهایشان با هم یکی باشد.
داروین میتوانست کاملا واضح ضربان قلب ارباب را حس کند که تالاپ تلوپ، تالاپ تلوپ میکوبید، محکم و قدرتمند. ضربان قلب خودش هم از هر زمان دیگری دیوانه وارتر میزد و او خیلی ناشیانه نمیدانست که نگاهش را کجا مخفی کند یا با دستانش چه کند. غرق در افکار آشفته اش، حضور یک سرمای ناگهانی در بین رانهایش غافلگیرش کرد. ارباب با سو استفاده از حواس پرتی او، پای بلند، باریک اما عضلانی اش را بین پاهای او جا کرد و با مهارتی فوقالعاده کشاله رانش را میمالید، با مالش های آرام،پشت سرهم ضربه های محکمی به آن قسمت میزد.
«آه…» داروین از بین دندان های چفتش غرید. سعی کرد پاهایش را ببندد اما دیگر ممکن نبود، برای همین ناامیدانه شروع به دست و پا زدن کرد، سعی کرد تا این مهمان ناخوانده را هل بدهد اما به جایش تصادفا به یک چیز بزرگ برخورد کرد. خون از روی حقارت در صورتش دوید و چهره اش را تقریبا کبود کرد ، کاملا واضح میدانست که آن چیز چیست، خیلی بلند و کلفت بود علاوه بر این همین استرس داروین را بیشتر میکرد، درد شدید عذابی خسته کننده را به قلب داروین سرازیر میکرد.
ارباب به صورت کبود داروین نگاه کرد و لبخند بر لب گفت: «داروین ، داری به چی فکر میکنی؟»
بالاخره، صبر و تحمل داروین هم به سرحد خودش رسید، درد قلبش و تلخیای که در قلبش با یکدیگر ترکیب شده بودند به شکل غیر قابل کنترلی در جریان بودند. در جنگ عقب راندن اشکهایش با لجبازی، توانست حرفهایش را بزند: «تو… چقدر دیگه میخوای بهم زور بگی؟ اگر واقعا میخوایش، پس روراست باش و برو سر کارت، منم فقط تظاهر میکنم… تظاهر میکنم که مردم.» سپس واقعا بدن خودش را با زور کنترل کرد و حتی کوچکترین حرکتی انجام نداد.
پس از سرزنش شدن از سمت داروین، ارباب کمی احساس خشم کرد، پس با عجله سعی کرد تا زودتر به اين كشمكش ها پايان دهد : «باشه، چیزی نمیگم. توام باید سعی کنی آرومتر باشی، خیلی بدنت رو سفت کردی، اینطوری حتما خیلی دردت میاد. بیا بذار کمکت کنم.» سپس دستش را به سمت ورودی پشت داروين دراز کرد، پس از چرخاندن انگشتش اطراف ورودی اش، آن سوراخ تنگ و کوچک را با یک انگشت هدف قرار داد و آرام شروع به فشار دادن و نرم کردنش کرد.احساسی عجیب و ناشناخته ای داروين را در بر گرفت که منشأش ورودی پشت حساسش بود که آن حس را به تمام بدنش منتقل کرد. داروين محکم به پارچه زربافت تشک زیرش چنگ زد انگار که آن تنها ریسمان نجاتش باشد و تا جایی فشارش داد که بند انگشتانش سفید شدند. این چطور ممکنه؟ چطور ممکنه فقط به خاطر مالیدن آن قسمت، تمام بدنش بی اختیار شروع به داغ شدن کند، حتی قلبش هم در جواب به تک تک حرکات آن انگشت به لرزه میوفتد. بهم نگو… بهم نگو بدن من از لحظه تولد ذاتا هرزه و كثيف بوده! که حتی وقتی با مرداس هم… اینطور… اینطور کنترلش رو از دست میده به خاطر این افکاری که درون سرش جولان میدادند ترسید و بیشتر از قبل آزرده شده و بدن خودش را تحقیر و انکار کرد. خودش را به خاطر تلف کردن تنها فرصتی که برای خاتمه دادن به این رنج و عذاب داشت سرزنش کرد؛ اگر کمی سریعتر واکنش نشان میداد، تنها کمی سریعتر، یا حتی چند ثانیه سریعتر، میتوانست به موقع برسد و با خانوادش از مرز رد شود هیچ وقت مجبور به تحمل تحقیری که در این لحظه میشد نبود.
زمانی که داروین درباره اش فکر کرد، به ذهنش رسید که ارباب جوان و قدرتمند است، و به عنوان یک خان طبیعتا ارباب ده ها و باغهای زیادی بود عمارتش پر از صیغهها و برده های مختلف بوده ، در نتیجه خیلی وقت است که با مسائل مربوط به سکس و عشقبازی آشنا شده است و برایش راحت است که در این لحظه مهارت بالایش را نشان دهد. مقایسه داروین با او در این موضوع مانند برگزاری مسابقه ی هنرهای رزمی بین یک کودک نوزاد و یک فرد ماهر در آن رشته است؛ او کاملا درمانده و کاملا متکی به ارباب بود. او تنها میتوانست عضلاتش را سفت تر کند و لبهای ترک خوردهاش را دوباره با دو ردیف دندانهای مروارید شکلش بگزد.
ارباب که گیج شده بود سرش را بالا آورد و گفت: «من دارم باهات راه میام که آروم شی بعد تو بیشتر سفتش میکنی، واقعا چرا؟ انگاره چاره دیگه ای جز استفاده از این ندارم.» سپس، برخاست و به سمت کمدی در کنار تخت رفت. کشو را باز کرد و از داخلش یک جعبه کوچکی از پلاستیک مات را بیرون کشید. ارباب مقدار کمی تا اندازه ای که سر انگشتانش را بگیرد از پماد درون پلاستیک جعبه مانند برداشت. سمت داروین برگشت و دوباره توجهش را به سوراخش داد.
داروین مدام به خود گوشزد میکرد که توجهی نکند، در هر حال این یک موضوع تنها به گوشت و خون آنان مربوط بود، تنها یک شکنجه جسمی دیگر که باید تحمل کند.
اما زمانی که ارباب با انگشت آغشته به آن پماد شروع به کنکاش آن قسمت شرمآور کرد، داروین نمیتوانست جلوی خود را بگیرد که به شکل غریزی سوراخشو جمع نکنه. ارباب به آرامی انگشت کوچکش را وارد سوراخش کرد و چند بار چرخاند. با سختی بسیار موفق شد آن راه باریک را کمی نرم کند و پس از آن با انگشت وسط خود سعی کرد تا قسمتهای عمیق تری از او را لمس کند، و در همان حال دیواره های روده ی داروین را با آن پماد پوشاند. ارباب زمانی که سرش را بلند کرد تا به داروین نگاه کند دید که پیشانی اش با یک لایه ی نازک عرق پوشانده شده، صورتش از شرم و درد بنفش شده، و آنقدر لبانش را گزیده بود که به خون افتاده بودند. اما با این حال هم حتی ذره ای صدا از خودش در نیاورده بود.


ارباب به رنگ صورتش نگاه کرد که چطور به کبود تغییر رنگ میداد، التی که در پایین تنه (برده) بود هم از هیجان کم کم داشت بلند میشد.ارباب هم به سرعت حرکت کرد تا از این موقعیت نهایت استفاده را ببرد. زمانی که الت داروین را در دستش گرفت، داروین دیگر نتوانست خود را مهار کند و ارباب از شنیدن ناله شیرین او لذت برد. با قلبی سرشار از شادی با محبتی بیش از پیش التش را در دستش مالید اما تلاشهایش بی نتیجه بود. داروین لجبازانه جلوی بیرون آمدن هر صدای دیگری از بین لبانش را میگرفت. پلکهایش بر یکدیگر فشار میآوردند، تمام بدنش انگار با لایه نازکی از شهوت پوشیده شده و حتی با آنکه از شدت تحریک شدگی اشکانش تمام صورتش را گرفته بودند، باز هم نمیخواست آرام بگیرد.
ارباب لبانش را به لبان برده چسباند، دو ردیف دندانهای سفید به راحتی از هم جدا شدند و زبانش به راحتی توانست داخل برود. پس از مدتی طولانی که درحال جستوجویی لذتبخش در دهان (برده) بود، لبانش را جدا کرد و راهشان را به سمت ترقوه ظریف (برده) باز کرد و قبل از آن که رد دندانهایش را بر روی شکم حساس (برده)بگذارد در مقابل سینهایش که صاف رو به رویش بودند توقف کرد.


«آهه… آه… آه…» ناگهان صدای ناله های کوتاه داروین را شنید و حس کرد تمام بدنش دچار تشنج شده، و التش به شدت نبض میزد. همان لحظه حس کرد که مایعی چسبناک در دستانش خالی شد، و بدون اینکه لازم باشد نگاه کند فورا فهمید که چه اتفاقی افتاده. دستش را از پایین تنه داروین برداشت و آن را درست جلوی صورتش تکان داد، نیشخند زد و گفت: «داروین ، تا حالا منی خودت رو دیده بودی؟ الان متوجه شدم واقعا خام و بی تجربه ای، با یکم مالیدن اومدی. فکر کنم حتی بلد نیستی چطور از دستات استفاده کنی تا راحت شی.»
داروین که در آن لحظه آرزو می کرد که کاش میتوانست سرش را به دیوار کوبیده و خودکشی کند با شنیدن این کلمات حس کرد خجالت زدگی همراه با خشم از قلبش سرازیر میشوند اما تنها چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد. تلاشش برای نادیده گرفتن مشکل مانند شتر مرغی که سرش را داخل ماسه فرو میبرد باعث شد که داروین در چشمان ارباب حتی بیشتر از قبل پرستیدنی به نظر برسد. در واقع برای ارباب هم داشتن فرصت لذت بردن از آن بدن نرم باعث شده بود که حس کند نیاز شدیدی به ارضای میل درونی اش دارد. اگر او این موضوع را در نظر نداشت که این بار اول برده اش است، در آن لحظه بدون هیچ تردیدی الت بزرگش را وارد سوراخ برده کرده بود و داشت درونش ضربه میزد. حدود سه دهه از متولد شدنش میگذشت اما تا قبل از این هیچگاه پیش نیامده بود که انقدر خواستار کسی باشد. نه تنها هیچ احساس سختی ای نسبت به سرکوب میلش نداشت بلکه کاملا احساس لذت و
رضایت میکرد. با آنکه شهوت تنها یک کلمه بود قدرت این را داشت که مردان را مست و اغوا کند.
ارباب با عجله پاهای داروین را از هم باز کرد اما دید سوراخ داروین هنوزم تنگ بود و تحت تاثیر داروی محرک جنسی به شکل جذابی ضربان داشت و مدام باز و بسته میشد.
پمادی که ارباب به داروین زده بود به عنوان یکی از قوی ترین محرک جنسی شناخته میشد و تاثیر زیادی داشت. میدانست که این بار اول برده است و احتمالا قرار است درد زیادی را تجربه کند پس با استفاده از دارو امیدوار بود که بتواند دردش را کاهش دهد. دارو طبع معتدل ای داشت و برای بدن مضر نبود و باعث می شد که داروین از شدت میل زیاد دیوانه شده و کنترلش را از دست بدهد.
با آنکه تاثیرات و ویژگیهای دارو بدین گونه بود داروین همچنان حس میکرد که نه تنها پشتش بلکه تمام بدنش در خارش میسوزد و این حس در آن مجرای تنگ و باریک بیشتر بود. حسش مانند آن بود که چندین مورچه در آن قسمت با سرعت در یک دایره مشخص راه میرفتند، گاهی حسی پر از لذت و آرامبخش میدادند و گاهی خارشی در آنجا ایجاد میکردند که داروین نمیتوانست لمسش کند، و در کنار هم قرار گرفتن این دو باعث میشد که این حس غیرقابل تحمل شود. درست زمانی که به
سرحد خود رسید، حس کرد چیز گردی به سوراخ فشار میآورد و آن خارش بلافاصله شروع به آرام شدن کرد.ارباب کمی نگران بود که نکند به مردی که زیرش خوابیده است درد وارد کند. او با ملایمت پیشانی، بینی و لبهای قرمزش را بوسید و پایینتر رفته و بوسه ای بر روی گردن نرم، شانه های گرد، ترقوه زیبایش و سینه های صاف قرمزش گذاشت. در هر حرکتش عشق و اشتیاق بی دریغش را به بدن برده تزریق میکرد، این نوازش و بوسه های معنی دار واقعاً باعث میشدند که داروین احساس آسودگی و آرامش فوقالعاده ای داشته باشد. اما در همان لحظه اتفاق نچندان جالبی در سوراخش رخ داد، با این حال سوراخش دیگر اذیت نمیشد و بیشتر از قبل احتیاج داشت که تسکین داده شود. بدنش عاجزانه تقاضا میکرد که این خارش را با مالش آن قسمت و پر کردنش از بین ببرد، ولی چطور میتوانست همچین حرفی را حتی لحظهای با صدای بلند به زبان بیاورد؟
داروین در ذهنش همچنان در حال مقاومت بود اما بدنش دیگر به اراده و جنسیت صاحبش توجهی نداشت. زمانی که داروین حواسش را به دست آورد، آن کمر قدرتمند ضربهای به جلو وارد کرده بود و قسمت کوچکی از عضو ارباب حالا درون داروین بود. واقعا در آن لحظه آرزو داشت که خود را خفه کند، با عجله سعی کرد تا خود را عقب بکشد اما این تنها اصطکاک بیشتری بین بدنشان ایجاد کرد.ارباب بهترین تلاشش را میکرد تا بیصبری اش را کنترل کند پس چطور قرار بود بتواند بیشتر تحریک شدنش را تحمل کند؟ ناله مردانهای کرد و گفت: «تکون نخور.» پس از آن دیگر نمیتوانست به چیزی توجه کند پاهای داروین را بلند کرد یکی از آنها را را بر روی شانه اش گذاشت بدون هیچ مانعی با یک صدای «اوف» آلت راست شده اش به
آرامی پیش رفت؛ به کمک قدرت روان کنندگی پماد، موفق شد نصف آلتش را وارد کند.
«آه!»داروین که بدنش دچار درد و گرفتگی شده بود نالهای کرد. اما آن خارشی که از درون داشت عذابش میداد به خاطر ورود الت به داخلش از بین رفته بود؛ به همین علت هم با وجود دردی که در شکمش داشت، نشانی از آرامشی شیرین هم در وجودش بود و بدنش از این حس بی اختیار به لرزه افتاد. وحشیانه با پاهایش لگد زد و با لحنی هشدارگونه گفت: «ارباب، بذارشون پایین، همین الان پاهاتو بذار پایین.»
ارباب بدنش را پایین آورد، و عضوش چند سانت دیگر هم درون داروین فرو رفت. لبخند معصومانهای زد و گفت: « پاهای من همین الانشم رو تخته، دیگه چجوری باید پایین بذارمشون؟ نگو که منظورت اینه یه سوراخ تو تخت درست کنم و وایسم رو زمین؟ ولی اگه از حالت ایستاده استفاده کنیم اینجوری ضربههام محکمتر میشن. چون این اولین بار توئه دوست ندارم از این پوزیشن استفاده کنیم؛ بعدا وقتی این تشریفات برای آماده کردن بدنامون نبود، میتونیم برای تنوع اون پوزیشن رو هم استفاده کنیم. نه تنها این، میتونیم این پوزیشن که من پشتت باشم یا تو روی من باشی رو هم امتحان کنیم، یا تو حالت نشسته و خیلی حالتهای دیگه. هنوز کلی چیزای دیگه مونده، دوست داری که همشون رو یه جا امتحان بکنی؟»
داروین به قدری عصبانی بود که میتوانست خون بالا بیاورد؛ارباب کاملا واضح از اشتباه کلامی اش استفاده کرده بود تا باز به او کنایه بزند. همان زمانی که تصمیم گرفت رویش را برگرداند و او را نادیده بگیرد، ناگهان حس کرد که آن عضو کلفت به یک نقطه
حساس در بدنش که تا قبل از آن اصلا نمیدانست وجود دارد کشیده شد و موجی از لذت با سرعت صاعقه از بدنش عبور کرد و او را به لرزه انداخت. عضوش مدتی بود که راست شده بود، پس از آنکه بدنش چند بار کوتاه دیگر لرزید، مایع سفید رنگی با فشار از عضوش بیرون ریخت.
داروین در کمال ناباوری، نپذیرفتن و جرئت نداشتن برای قبول کردن اتفاقی که افتاد، به آن منی نگاه کرد. او دفعه قبل هم همین اتفاق برایش افتاد و این بار، این بار، حتی ارباب به او دست هم نزد تا ارضایش کند… خدایا، ممکنه این… ممکنه این… «… من… من واقعا… واقعا به عنوان… به عنوان یه فاسد منحرف به دنیا اومدم.» داروین جوری به مرد دیگر نگاه کرد انگار التماسش میکند که نجاتش دهد، صدای لرزانش نشان از خشم و وحشتی بود که درون قلبش جریان داشت.
ارباب دید که چشمان داروین خالی و بی روح شدند و قطرات بزرگ اشک از گوشه چشمانش روان شد.ارباب خوب میدانست که داروین به کنترلی که روی خود دارد و خویشتن داری اش بسیار افتخار میکند، اما همچنان خبر داشت که داروین نمیداند زمانی که در حال انجام کارهای لذتبخش در تخت هست، بدن بی اختیار واکنش نشان میدهد و برای همین خودش را برای بی اراده بودنش سرزنش میکند. به سرعت طرف داروین خم شد تا خیالش را راحت کند: «نه، نه، معلومه که نه. تو نمیدونی ولی تو پشتت یه جایی کنار پروستاتته که وصل میشه به التت ، اگه اونجا لمس بشه لذت خیلی زیادی داره. حتی یه راهبم نمیتونه جلوی این تحریک شدگی طاقت بیاره چه برسه به تو. زیاد بهش فکر نکن، میل و هوس کاملا طبیعین، پس چرا به مسائل جنسی به عنوان یه چیز کثیف و خجالت آور نگاه میکنی؟»
داروین با تردید به ارباب نگاه کرد، به مردی که از امشب به بعد کابوسش میشد. نمیتوانست بفهمد چرا اما در همین لحظه شدیداً دلزده و افسرده بود یعنی راهش همین است؟ خواسته هایش را دنبال کند، تو لحظه شب بیداریشان کنار هم غرق بشود و به چیزهای دیگر فکر نکند. چه شرم اسیر شدن باشد و چه نفرتش برای از بین رفتن مردانگی اش. یعنی باید اصولش را کنار بگذارد؟


چطور میتوانست این کار را انجام دهد؟ چطور میتواند احساساتش را نادیده بگیرد؟ اما… اما چرا… به نظر میرسید کنترل کردن بدنش مدام سخت تر میشود؟ کنترل همان جسمی که هنوز به ارباب متصل بود.باید سرنوشت را بپذیرد.
ارباب به آرامی اشکهای جمع شده در گوشه چشم برده را لیس زد و با لطافت کنار گوشش زمزمه کرد: «نق نقوی کوچولو، من دیگه نمیتونم تحمل کنم.» پس از این حرف کمرش را به سمت جلو هدایت کرد و تمام عضوش را درون سوراخ داروين جا کرد و آرام شروع به عقب جلو رفتن کرد. زمانی که حس کرد دیواره های دورش کمی نرمتر شده است، سرعت ضرباتش را بیشتر کرد. ضرباتش سختتر و محکمتر میشدند، تا جایی که تمام اتاق پر از صدای «پا پا» که حاصل برخورد گوشت تنشان بهم بود شد و در کنار این صدا میشد صدای نالههای داروين و گریههای خفه شدهاش را شنید.
احساس میکرد تمام بدنش آتش گرفته. زیر آن ضربههای بیرحمانه، حتی لپهای باسنش از آن یورش در امان نماند. دو کیسه بزرگ و سنگین به شدت به آنها برخورد میکردند. باریکهای خون از زخم تازه اش مانند رشته سرخ بر روی رانهایش جاری شد. از روی رانهای حساسش پایین آمده و او را به لرزه انداخت. درحین ناامیدی،داروين دریافت با وجود درد شدیدش، امواج میل و شهوت همچنان درونش پابرجا است و قادر به کنترل خود نیست. همچنین… به نظر می آمد که در این خواسته و تمایل بد منظر غرق شده و نمیتواند خود را از آن رها کند.
تمام بدنش به دست ارباب کنترل میشد، درست مانند برگی افتاده از درخت که گرفتار بادهای پاییزی شده و تنها میتواند جایی که باد انتخاب میکند برود. هرکدام از آن ضربههای قدرتمندی که درونش زده میشد باعث میشد تا بدنش قوس بگیرد و غرق در آن حس شود. درست مانند یک قایق کوچک ماهیگیری که درگیر یک اقیانوس متلاطم شده تنها میتواند بر روی امواج خروشان بزرگش سواری کند. در یک لحظه انگار که بر روی امواج بالا رفته و لحظه ای بعد آرام شده و به آرامش رسید.
داروين نمیتوانست تشخیص دهد که چقدر گذشته، تنها حس میکرد هر لحظه ممکن است به خاطر تسلیم نشدن جلوی موجهای قدرتمند لذتی که بر بدنش وارد میشدند بمیرد. در شکاف بین اصول اخلاقی و میل جنسی گیر کرده بود تنها میتوانست نفس نفس بزند. بدنش پر از احساس ضعف بود. حتی توان کنترل کردن صدایش را هم نداشت و صدای نالههایش در گوشش زنگ میزد. «آه آه آهه… عمم… اووم اوم…» اتاق پر از نالههای شهوت انگیزی شده بود که از دهان او خارج میشدند. انگار که دارد به زبان شهوتناکی حرف میزند، و در ادامه آن گریه جذابی بود که نشان از نزدیک شدنش به اوج لذتش را میداد. باور این موضوع برایش اصلا راحت نبود اما کسی که آن صدا را به وجود آورد کسی جز خودش نبود.
پاهای لرزانش همچنان روی شانههای ارباب بودند، آن هم تنها به خاطر آنکه ارباب پاهایش را بالا نگه داشته بود، اگر دستان ارباب نبودند پاهایش همان ابتدا پایین میافتاد. داروين برای اولین بار متوجه شد به اندازهای که قبلا تصور میکرد قوی نیست اراده اش فرو ریخته بود. در این زمان نه تنها میتوانست به خواسته تحمیل شده ارباب نسبت به خودش بیتفاوت باشد، بلکه درد شدیدی که داشت هم حالا با لذت انکارناپذیری همراه شده بود.


عذاب وجدان وحشتناکی که بهش فشار میآورد باعث میشد حس کند هر لحظه میتواند دیوانه شود، اما ناگهان حس کرد سیل داغی در مجرای پشتش روان شد. مطمئنا دلیل آن گرما اربابی بود که ارضا شده بود و داشت درون باسن داروین که حالا بسیار منعطف شده بود خالی میشد.
اتاق خواب برای لحظه ای در سکوت فرو رفت، پرتوهای نور خورشیدِ درحالِ غروب، از پنجره به درون اتاق میتابید، در زیر این نور، آن اتاق به نظر میرسید که یک صحنه شهوتناک کم نظیر در عالم خیال است. پس از آن فعالیت سخت، دو مردی که روی تخت بودند درحالی که قفسه سینهشان به شدت بالا و پایین میرفت برای نفس کشیدن تقلا میکردند.

برده ای برای ارباب

نوشته: فالگیر


👍 11
👎 3
50601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

807016
2021-04-30 00:44:34 +0430 +0430

برای تنهایی واحدم خوفه

0 ❤️

807094
2021-04-30 10:47:05 +0430 +0430

قلمتو دوست داشتم،ولی محتوای داستانت برای من لذت بخش نبود،با این حال به خاطر شیوه نوشتنت لایک دادم بت
موفق باشی

0 ❤️

846689
2021-12-07 00:57:12 +0330 +0330

بد نبود 😎

0 ❤️