کلینیک

1397/06/02

پنجره اتاقمو باز کردم شاید نسیم خنکی قطره های ریز عرق روی پوستمو خنک کنن،هوای نیمه شبای خرداد ماه پر بود از ذوق و شوق،ذوق تموم شدن امتحانا و فرصت بعدش برای دراز کشیدن و مجله خوندن و هندوانه خوردنای دوران نوجوونی،اما این روزا خبری از این شوق و شور نبود ورود به جوونی و بیست سالگی ،توی خانواده ای که پدر از میانمان رفته بود همراه با ترس بود.سه خواهر بودیم و یک مادر،وقتش بود که وارد پذیرش مسئولیتای بیشتر زندگی بشم،دنیایی که هوای پاییزی و بارونیش تا قبل ازین برای من جذاب بود و همیشه از صدای رعد و برق خوشحال میشدن و حس میکردم رعدوبرق اسبی وحشیست که میون دشت ابرها تاخت و تاز میکنه و شیهه میکشه تبدیل به صدایی ترسناک شده بود که تنم رو میلرزوند،با کشیدن بتد تاپم که از روی شونم به روی بازوم کشیده شده بود و نگاهی به سینه های که حالا وقتی به شونه دراز میکشیدم فشارشون روی هم.حس میشدو احساس بزرگ شدن و خانم شدن بهم میداد سعی کردم اروم به خواب برم.بدنبال کاری مرتبط با رشتم بودم و وقتی وارد کلینیک خصوصی روانشناسی شدم تا فرم استخدام رو پرکنم برام مهم دریافت حقوق بود با هر ساعت کاری و شرایطی،همیتجوری هم دانشجوهای فارغ التحصیل شده رشتم کارشون برای پیدا کردن شغل سخت بود چه برسه به من دانشجوی ترم چهارمی،وقتی خسرو م. فرمهارو جلوم گذاشت و با دقت نگام میکرد احساس میکردم داره ذره به ذره روحمو تجزیه میکنه و این موجب اضطرابم شده بود.
وقتی فرم پر شد بهش گفتم من واقعا به این کار احتیاج دارم بیشتر از بقیه خودمو با شرایط وقف میدم،لبختدی زد و گفت ما توی این کلینیک احتیاج به ادمای شاد داریم و توی دل برو با چهره بانمک،مراجعین دلشون بازشه،خوبه که جای زیبایی بیشتر نمک چهرت زیاده لبخندی زد و منو با لبخند بدرقه کرد،از حرفش ناراحت نشدم هیچ وقت خودمو خوشگل نمیدونستم فرصتی هم نبود که دغدغم زیباییم باشه،وقتی خبر شروع به کارم رو دادن برای خواهرکوچیکم عروسک و برای مادرم و خواهر دیگم لباس گل گلی خریدم تا هممون مزه خوشبختی رو بچشیم،کلینیک به صورتی بود که چهار روانشناس یک دو فته درمیون دو به دو جاهاشون عوض میشد و خسرو مشاوره کودکان همیشگی بود و یک منشی دیگه کنار من،از اینکه کاری مرتبط با رشتم و بین ادمایی که سن و سال دار بودن پیدا کرده بودم بی نهایت خوشحال بودم،سنشون حدود بیست سالی از من بزرگتر بودند،از همون هفته های اول خسرو بیشتر از بقیه حامی من بودو چون همیشه اونجا حضور داشت طبیعی میدیدم که صمیمیت بیشتری بینمون شکل بگیره تا با بقیه کادر کلینیک.
مواقع خلوت با خسرو راجع به شرایطم صحبت میکردم و ازینکه مرد چهل ساله ای بهم مشورت میده خوشحال بودم و امیدوار
حدود شش ماه بعد عصر روز زمستونی خسرو ازم خواست ساعت نه مراجعی رو پذیرش کنم که از دوستان صمیمیش هست و با پسر کوچیکش میاد
کمی دودل بودم و بهش گفتم تا برسم خونه ممکنه دیر بشه و نتونم مترو برسم
گفت با اسنپ میری و چون این اولین خواستش بود ترجیح دادم قبول کنم به خونه زنگ زدم و توضیح دادم و بدلیل اطمینان مادرم بهم مخالفتی نشد.
حدود ساعت نه و ربع مردی با پسرش اومد،خودش رو کیان و پسرش رو شایان معرفی کرد و با به پیشواز اومدن خسرو به دفترش رفتند،بعد مدتی خسرو منو صداکرد و ازم خواست شایان رو به اتاق بازی ببرم تا سرش با بازی و نقاشی گرم بشه
کمی کنار شایان بودم و از ارامشش و تبسم کودکانش لذت میبردم،نزدیکی و سایه جسمی رو حس کردم بلند شدم و. کیان رو با فاصله کمی به خودم دیدم،کمی معذب شدم احساس میکردم جلوتر بیاد بین دیوار و شکم کمی بزرگش مالیده میشم،کیان گفت رابطتت با بچه ها انگار خیلی خوبه،شایان کم پیش میاد کنار کسی اروم باشه،بهش گفتم لطف دارید شاید چون بهترین دوران خودم کودکیم بوده اون روزا رو بهتر درک میکنم،بهم گفت شایدم فکر میکنه مامان باباش کنار همن،اخه من از زنم طلاق گرفتم لبخند لزجی زد و من بی توجه عبور کردم و رفتم پشت میزم،اون تبسم کودکانه شایان حالا برام تبدیل به سردی روحی این بچه شده بود که من توی جوونی حس میکردم،انگار دنیای اونم چیزی کم داشت
با شنیدن اسم الناز متوجه شدم خسرو صدام میکنه،به دفترش رفتم و توی مسیر به شایان نگاه میکردم که با چشمایی سرد و اروم نگاهش به من بود و برعکس پدرش که چشماش رو از مچ پام که بخاطر نوع شلوارو کتونی کمی بیشتر از حد معمول لخت بود تا به زیر گردنم دوخته میشد
پوست سفیدی که در تضاد با شلوار مشکیم بود ، هیچ وقت علاقه ای به تیپ اسپورت پوشیدن نداشتم معمولا ساده و سرد بودم این مدت شش ماهه اشاره های خسرو به بهتر کردن سرو وضعم برای پرستیژ کلینیک جلوی مراجعین موجب این تغییر شد و اهمیت داشتن شغل.
خسرو از پشت میزش بلند شد و اومد کنارم گفت الناز شرایط زندگی تو خاصه وقتشه کمی بیشتر ارامش داشته باشی دنیایی که پر از سختی اقتصادی و مشکلات احساسیه باید با دقت ازش عبور کنی و البته کمک.دستش رو روی شونم احساس کردم به خودم اطمینان دادم که مرد چهل ساله ای که ازدواج کرده این رفتارش فقط از روی احساس همدردیه
کمی با فشار دستش به سمت درب حرکت کردم توی چهارچوب در اشاره ای به کیان کرد و گفت:
شبیه به کیان باش میگرده دنبال خانمای جوون تر و شادتر از خودش اینجوری همیشه همنشینایی داره که کاملش میکنن هر کس باید نیمه گمشدش رو پیداکنه تا کاملش کنه،کیان سنش رفته بالا پس احتیاج به شور جوونی داره و جوونا احتیاج به تصمیم بزرگترا
دستش رو دور کمرم حس کردم سریع چرخیدم و اخمی به چهرم اومد تا نشون بدم که زیاد با این نوع صمیمیت راحت نیستم
چندلحظه ای چشمامون بهم خیره بود تا اینکه فشار تنه ای از پشت به باسنمو کمرم منو به خودم اورد
کیان از پشت منو هول میداد و به تن خسرو فشرده ترم میکرد توی گیجی اون لحظه ها چشمم به شایان بود که بی احساس ایستاده بود و برگه ی نقاشی رو تکون میداد و منو نگاه میکرد،انگار خبردار بود از تکونهایی که به زندگی.من وارد میشن
کلینیک ساختمونی بود که این ساعت تنها یک نگهبان داشت و کسی نبود
بین فشار های تن دومرد وارد اتاق شدم و زور زدنام برای خروج از بینشون کافی نبود انگار رمقی برام نمونده بود
خسرو دستش رو دور صورتم گذاشت و به چشمام خیره شد گفت:
بچه ها نمیتونن تصمیم درست بگیرن این بزرگتران که باید کمکشون کنن
چهره ی گیجم و چشمام مات به خسرو بود که حرکات دست کیان روی باسن و شکمم و کمرم و خم شدن صورتش روی گردنم و احساس نفسهای داغش به پوشت گردنم که شالی دیگه دورش نبود موجب شد به خودم بیام
اما فقط اشک از چشمام سرایزیر میشد خسرو پشت میزش نشست
و کیان بدون باز کردن دکمه شلوارم با فشار دستش رو توی شورتم کرد وقتی دستش شیار کسم رو حس کرد آخیش بلندی گفت و شروع به مالیدن کرد
به خسرو گفت تو همیشه پیشنهادات گرم و تازه به اب افتادنه
خنده ی لزجش تکرار شد
دستش از جلو روی شیار کسم و از پشت روی کمرو باسنم میچرخید
گردنم رو لیس میزد شبیه خوک خرناس میکشید و اه و ناله و حرارت نفسش رو به پوستم شلاق میکرد
گردنم از چپ به راست از بالا به پایین و هرحالتی زیر سلطه زبونش بود
مانتوم رو بالا میزد و دستش رو روی پوست کمرم میکشید و شدیدا خودشو و کیرشو به باسنم میفشرد
مانتوم رو در اورد و حالت ایستاده دو دستی سینه هامو چنگ میزد وحشیانه و دردناک سینه هایی که یه زمان لذت بزرگشدنشون رو داشتم حالا متنفر بودن از هر گرمش که توی دست جا میشد
فشارم میداد به عقب و از عقب کیرش رو فشار میداد به جلو
گردنمو میبوسید و لیس میزد و به جلو میبردتم
به میز فشرده شدم خمم کرد و حالا بالا تنه ی من روی میز شیشه ای خسرو بود و خسرو نگام میکرد اروم و بی حس
مانتوم گوشه ای بود و شلوارم داشت با تلاشای کیان از پام پایین میومد و صدای عجب رونای گوشتی ای بهت نمیاد با این سبکی رونات انقدر پر باشن و جون و اه و نالش میومد
شلوارم رو کشید پایین و خسرو گفت دیروقته بجنب بازم وقت هست
با فشار دستای کیان روی کمرم و پهن شدن سینم به میز شیشه ای و نود شدن زاویه کمرم و پاهام گرمی گوشت دیگه ای رو لای پام حس کردم کیان خم بود روم و کمرمو میلیسید و کیرش لای رونام میجرخید و اه و ناله و چنگ رذناش به لای رونمو روی کمرم با سیلی زدناش به باسنم از خودش بی خود بود
صدای عجبگوشتی عجب کص ابداری داری تو دختر از فاصله کم صورتش با گوشم و پشت گردنم میومد
سیلی هاش به باسنم محکمتر و فشارای کیرش به شیار کصم بیشتر شده بود
داشت خرناس میکشید که متوجه شدم بدنم رو به جلو حرکت دلده میشه حالا تا زانوم روی میز بودم و صورتم روی شلوار و شکم خسرو بود
خسرو موهامگ ناز میکرد و صورتمو میگرفت میگفت همیشه بزرگترا صلاح بچه هارو میخوان
کیان تن بزرگشو روی میز کشید و قاچای باسن منو باز کرد و خسرو دهنمو گرفت
بدن سنگین کیان فشار روی کمرمو زیاد کرده بود و زورم به کشیدن دستای خسرو هم.نمیرسید
کیان کیرشو توی باسنم کرده بود و هرچند کوچیک بود و بیشتر شکمش حس میشد اما برای منی که سکس نداشتم و درد و عذاب تجاوز رو تحمل میکردم هر سانتش عذاب بود
عقب جلو شدنا و تلمبه هاش لای باسنم انقدر شدید بود که سینم به میز مالیده میشد و پوستش شدید میسوخت
ضربه های محکمش به کمرمو چنگش زدناش از رونام کامل توی مشت گرفتن گوشت رونم
رونی که حالا بیشتر سرخ بود تا سفید درد عجیبی داشت
بعد از چند دقیقه خم شد روم و کمی کمرش رو بلند کرد و کیرش رو روی رونم گرفت و ابشو روم ریخت
یه سیلی به باسنم زد و گفت حوب چیزی بودی سری بعد سگی بکنمت
باورم نمیشد تمام این مدت که یه شب تا صبخ برام طول کشید فقط نیم ساعت بود
کیان رفت گوشه اتاق و من بی حال و بی جون روی میز خسرو بودم
خوسرو بلندم کردو روی کاناپه نشوندتم
شبیه به یکی از مراجعینش وقتی تمیزم میکرد و لباس تنم میکرد گفت
نگران نباش فردا دو ساعت دیرتر میتونی بیای
ماشینتم الان میرسه
همیشه بزرگترا صلاح بچه هارو میخوان و باید یکی حواسش به زندگی بچه ها باشه
من مراقبتم و تصمیمای سختتو جات میگیرم
وقتی از در اروم بیرونم میبرد چون پاهام درد شدیدی داشتن
نگاهم به شایان افتاد که انگار میگفت دنیا هرچقد ررو به بزرگی میره همیشه تلختر میشه

نوشته: تیرینیتی


👍 6
👎 8
25345 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

712880
2018-08-24 20:46:54 +0430 +0430

والا حوصله میخواد خوندنش

0 ❤️

712881
2018-08-24 20:54:18 +0430 +0430

عجب تو هم یه دادی نزدی

1 ❤️

712944
2018-08-24 23:58:27 +0430 +0430

الان تشویقت کنیم؟ یعنی میخوای به این جماعت شهوانی بقبولونی که بهت تجاوز شده؟ خر خودتی عمو. بینهایت دوگانگی در داستانت بود. پس دیس. چون اندازه یه سیب زمینی هم وجود نداشتی حداقل چار تا فحش میدادی شاید دلمون میسوخت و اشکی برات میریختیم و راحت تر گول میخوردیم که تجاوز بود. اگر قراره ادامه بدی دیگه اینجوری ننویس پلیز

0 ❤️

712968
2018-08-25 03:16:42 +0430 +0430

توهم بدونه یک کلمه گذاشتی کارشو بکنه؟؟اولش که از پشت چسبید بهت یکم دادو بیداد میکردی حداقل درسته کسی تو ساختمون نبود ولی باعث میشد بترسن و از استرس شهوتشون فروکش کنه…هرچند بعید میدونم حقیقت باشه این داستان

0 ❤️

712998
2018-08-25 06:32:49 +0430 +0430
NA

سلام عزیزان
این اصلا خاطره نیست تنها یه فانتزی تیرست بیشتر قصد محک سبک نگارش بوده ?

0 ❤️

713047
2018-08-25 11:20:33 +0430 +0430

شبيه واقعيت كه نبود… اگه هم فانتزي بود خيلي سيك بود ، نچسبيد.
نگارش بدك نبود، قلمت خيلي خام بود ،
ميتوني دلچسب تر و باورپذير تر بنويسي.

1 ❤️

713067
2018-08-25 13:54:34 +0430 +0430

خلاصش میکردی بهت تجاوز شده با همکاری خودت

0 ❤️

713082
2018-08-25 15:36:19 +0430 +0430

البته به پولش احتیاج داشتی…
اسمش بده، پولش که خوبه…

0 ❤️

713099
2018-08-25 19:44:52 +0430 +0430

اگه قصدت به رخ کشیدن تجاوز بود جالب بود برام چطور صحنه به صحنه رو دقیق یادت میاد . چرا هیچ اعتراضی نکردی . هیچ واکنشی نشون ندادی؟؟؟ به همین راحتی وا دادی.

0 ❤️

713221
2018-08-26 04:54:23 +0430 +0430

نمیدونم داستانت راسته یا نه ولی خو از نگارشت خوشم اومد خیلی خوب همه چیزرو توصیف کردی

2 ❤️

713287
2018-08-26 12:48:59 +0430 +0430
NA

ممنونم
دوستان عزیزی که تعریف کردین ,داستان فقط یه تصویرگری ذهنیه
دوستانی که نپسندیدن پوزش امیدوارم مشکلات نگارشم حل بشه

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها