کهریزک (۱)

1396/05/29

هشدار : این داستان سکسی نیست.تلفیقی از واقعیت ( خاطرات قربانیان) و تخیل نویسند ست! لطفا به علایق و اعتقادات همدیگه احترام بذاریم !

روزهای خوبی بود ، لحظه هایی پرغرور سرشار از شور و شوق و اشتیاق! زن و مرد , دختر و پسر , پیر و جوون…همه سبز بودیم و یک رنگ ! همه شاد بودیم و یک دل ! ریشه هامون تو دل زمین ,شاخه هامون تو اوج آسمون و برگ های سبزمون پر امید در هوا می رقصید.
زنجیره ی انسانی سراسر سبزی که از تجریش تا راه آهن تشکیل داده بودیم, دست هایی که با مهر درهم زنجیر کرده بودیم, قلب هایی که به شیرینیِ این همدلی بهم پیوند خورده بود , مطمئنا تا به اون روز دنیا به خودش ندیده بود !چه شب هایی رو زیر پل پارک وی تا سپیده می ایستادیم به کف زدن و هلهله کردن…به رقصیدن …به کُری خوندن و شعار دادن علیه رقیب! “آزادی اندیشه – با ریش و پشم نمیشه”…حتی شهر هم با شادی ما شاد بود و از اینهمه هیاهو , اینهمه هیجان , اینهمه امید و آرزو به وجد اومده بود…غافل از اینکه خدا از اون بالا داشت به ما می خندید !
بیست و پنج ساله بودم و برگه آخر شناسنامه ام تا به امسال هیچ مهر انتخاباتی به خوردش نرفته بود! پدرم از بازاری های قدیم و مخالف شدید رژیم آخوندی بود و به طبع اون, من و خواهر برادرمم با چنین تفکری بزرگ شده بودیم.
تا جاییکه یادم میاد مخالف سرسخت نظام بودم و تنفرم رو علنی نسبت به این حکومت دیکتاتوری و فضای خفقان آورش, همیشه و همه جا بدون ترس ابراز میکردم…تا اینکه امسال درست در لحظه ای که اولین برنامه تبلیغاتی کاندیدا ها از شبکه یک سیما پخش شد همه چیز تغییر کرد.
خیلی اتفاقی نشستم پای برنامه به شنیدن حرفهای " اون “… و خیلی یهویی, قواعد بازی در ذهن و قلب و روحم بهم خورد.حرف های آزادی محورش مثل معجزه در من اثر کرد.مثل یک راه نجات! مثل یک جاده ی یکطرفه به سمت موفقیت.مسخ شده بودم یا جادو نمی دونم, شد مرادم و شدم مریدش !
من مرید پیمبر دردم, از نَه‌مردان امان نمی‌گیرم!!
با روان گرسنه می‌میرم, صِله از سُفلگان نمی‌گیرم!!
سر من گرمِ سربه‌داری‌هاست, خاک من غیرت علف دارد!!
سگ سم‌خورده‌ی ترانه‌ی من , به پلنگانتان شرف دارد!!
تا به خودم اومدم دیدم , موج سبزی که به راه افتاده من و رفقا و خانواده ی همیشه مخالفم رو با خودش همراه کرد.حتی برادر پانزده ساله م که اصلا حق رای نداشت.
حال و هوامون عجیب بود.شورانگیز بود.پر جنب و جوش بودیم و فعال, طوریکه بنگاه معاملات ملکی پدر رفیقم “سهراب " شد ستاد انتخاباتی کاندید مورد علاقه مون ! از همه چیزمون زده بودیم واسه یه فریادِ " یک یاحسین تا میرحسین”
شب آخر تبلیغات خیابونی پرچم سبز رنگی انداخته بودم روی دوشم,ترک موتور سهراب نشستم و لابه لای جمعیت از این میدون به اون میدون ویراژ کنان همصدا با ملت فریاد می زدیم " موسوی دلاور – برس به داد ملت " دستمون رو به علامت پیروزی بالا می بردیم و می خندیدیم به روزهای خوشی که قرار بود داشته باشیم!
هیاهوی پسا انتخاباتی با تمام خوبی ها و بدی هاش گذشت و رسید به روز رای گیری ! همون ۲۲ خردادی که پر از دلشوره و امید بود. سهراب طبق قرار راس ساعت هفت صبح اومد دم در خونه دنبالم! یادم نمیاد هیچ جمعه ای رو هفت صبح از خواب شیرینم زده باشم جز اون روز خاص!
دست و صورتم رو تند شستم , لباس عوض کردم و چند تکه پارچه سبز رنگ هم گذاشتم توی جیبم تا بعد رای گیری ببندم به مچ دست یا دور سرم ! باید برای جشن پیروزی آماده میشدیم.قبل خروج از ساختمون صدای صحبت پدر و مادرم رو از آشپزخونه شنیدم.مسیرم رو کج کردم به اون سمت و با سلام وارد شدم.هردو پشت میز مشغول صبحانه خوردن بودن. یه تکه نون از روی میز برداشتم و گفتم: تا شلوغ نشده برید رای بدید…به ظهر برسه صفا طولانی تر میشه و گرما اسیرتون میکنه…
دلضعفه شدیدی داشتم , نه بخاطر گشنگی …بخاطر استرسی که از شب قبل پدرم رو درآورده بود.
از در خونه که خارج شدم سهراب رو نشسته روی موتور درحال سیگار کشیدن دیدم.چهره ش گرفته و فکرش مشغول بود.شناسنامه و کارت ملی م رو چپوندم توی جیبم و رفتم سمتش! آهسته زدم روی دوشش و گفتم: کجایی داداش?! …نبینم غمتو…
از سرشونه برگشت و یه نیم نگاه بهم انداخت.نگران بود.سیگار رو گوشه لبش نگه داشت و نامفهوم جواب داد: قبل اینکه از خواب بلند شم کابوس میدیدم…روزم گند شروع شد وای به حال انتهاش, حس بدی دارم…
تک خنده ای کردم و ترک موتورش نشستم! هردو دستمو از پشت گذاشتم رو شونه هاش و گفتم: غذا زیاد خوردی رودل کردی…روشن کن بریم…
پک آخر رو عمیق تر به سیگارش زد و ته ش رو پرت کرد سمت جدول : خواب دیدم یه موجود خونخوار خراب میشه سر شهر و خون تک تکِ مردمو میمکه…
**
بعد کلی معطلی و بحث و مجادله با چند پسر بسیجی سرِ صف , بالاخره تعرفه رو انداختیم توی صندوق و از حسینیه خارج شدیم ! حین رای انداختن از چپ و راست زمزمه های تقلب به گوشمون رسیده بود.قبلا هم بحث تقلب بود…ولی نه به این شدت.ترس و اضطراب مثل خوره افتاده بود به جونِ من و سهراب , طاقت نیاوردیم و باهم راه افتادیم سمت ستاد میرحسین , تا از نزدیک پی گیر اخبار باشیم.هر کاری از این حکومت دیکتاتوری برمی اومد " مخصوصا که نظرشون هم به نظرِ سوگلیِ نظام نزدیک تر بود”
طی مسیر سهراب مدام از کابوسش میگفت و حالِ هردومون رو بدتر میکرد. لرزی ناخواسته از شنیدن حرف هاش به تنم نشسته بود! رسیدیم دمِ ستاد .غیر از ما عده ای پیر و جوون سبزپوش هم زیر گرمای تند و تیزِ ظهر, گوشه و کنار نشسته بودن و با همدیگه بحث میکردن! ترس و اضطراب در چهره ی همه مشهود بود.
سهراب موتور رو لبه جدول خاموش کرد,فورا پیاده شدم و به طرف جمع چند نفره ی دختر و پسر که زیر سایه درختی ایستاده بودن راه افتادم.بمحض رسیدن سلامی دادم و پرسیدم : خبر جدید چی دارید بچه ها?
پسری جوون با سربند و بازو بند سبز رنگ, که از چهره اش آشفتگی میبارید صحبتش رو نیمه تمام گذاشت و رو به من گفت: تلفن ستاد پشت سرهم زنگ میخوره و سیلِ ناظراس که زنگ میزنن و خبر تخلف میدن ,اجازه نظارت بهشون سر صندوق هاداده نمیشه…
دستام بی اختیار مشت شد.از شدت عصبانیت لبی گزیدم, نفس عمیقی کشیدم و فحشی نون و آبدار به اول و آخر مسبب تمامی این مشکلات و بی عدالتی ها حواله کردم.سهراب از راه رسید ,دست راستش روی قفسه سینه ش دورانی میچرخید و نفس های عمیق و تندی میکشید.نگران حالش بودم.عِرق و علاقه اون به موسوی و موج سبزی که راه افتاده حتی از من هم بیشتر بود.فورا پرسیدم: چته سهراب رنگت چرا پریده? حالت خوبه?
سری به علامت منفی تکون داد و خطاب به جمع , شمرده شمرده پرسید: خبر تخلفا راسته?
جواب مثبت رو که شنید بی حرف , قدمی برداشت و از جمع دور شد.پشت سرش راه افتادم و هردو کنار هم لبه ی بتُنی بلوار نشستیم به تماشای ساقه های سبزی که به طراوت دیروز و پریروز … نبودن.داشتن پژمرده میشدن! با یک نگاه کلی به چهره تک تک افراد میشد التهاب درونشون رو دید.همه نگران بودن.نگران اینکه, نکنه بازیچه شده باشن!!!
سهراب پاکت سیگارش رو از جیب پیرهنش درآورد و به من تعارف کرد.هوا گرم بود و برای سیگار کشیدن مناسب نبود ولی دلم نیومد دست تنها رفیق صمیمی م رو رد کنم. یه نخ برداشتم , خودشم یکی گذاشت بین لباش و فندک زد.یه پک که کشید پرحرص زمزمه کرد: نمیذارن…پدرسگا نمیذارن دربیاد…بازیمون دادن تا بِکشنمون پای صندوق…"…میگفت و میکشید و حرص میخورد!
سری به نشونه تایید حرفهاش تکون دادم و سعی کردم خشمم رو سر سیگارم خالی کنم! مدام به ما تذکر میدادن محل رو ترک کنیم و بریم خونه منتظر باشیم…اما هیچکس گوش نمیداد و جمعیت رفته رفته بیشتر میشد.اخبار تخلفات هم یکی پس از دیگری مخابره میشد تا اینکه که خبر رسید برخی از افراد خودسر به دفتر ستاد قیطریه هجوم بردن و در طبقه چهارمِ مجموعه گاز اشک آور زدن !!
قلبم از خشم لرزید.دلم طاقت نیاورد اونجا بمونم ! همراه با سهراب رفتیم سمت ستاد قیطریه تا از صحت اخبار مطمئن بشیم و وقتی رسیدیم فهمیدیم خبر درسته! حتی پسری به اسم پویا از اعضای ستاد بی هیچ دلیلی به شدت کتک خورده و تمامی کامپیوترها شکسته بود.در نهایت هم معلوم نشد که با اجازه چه نهادی خط تلفن رو قطع, اینترنت رو محدود و سایت ها رو فیلتر کردن…عملا ارتباط با شهرستانها قطع شده بود…
همه احساس خطر میکردیم.پا روی پا بند نبود ! جو حسابی ملتهب شده بود و موجی از دلهره و سردرگمی جمعیت رو دربر گرفته بود.با اینحال باز از ته دل امیدواری داشتیم چون خبر میرسید مشارکت به نفع… میرِ دلها…بالاست! جمعیت زیادی جلوی ستاد جمع شده بود.بقیه ی اعضا …دختر و پسر…از پنجره های ساختمون سرک کشیده بودن بیرون و دستشون رو به علامت پیروزی به سمت ما تکون میدادن !
من و سهراب هم همصدا با مردم در جواب , فریاد میکشیدم " نترسید نترسید – ما همه باهم هستیم "
تا خودِ شب عین مرغ سرکنده بال بال میزدیم و با موتورِ سهراب از این ور شهر به اون ور شهر , به شعبه های اخذ رای سرمیزدیم تا هم بفهمیم اوضاع از چه قرارِ و هم زمان لعنتی بگذره… ولی فایده ای نداشت , هرثانیه که میگذشت زمان بیشتر کش می اومد و استرس ما بدتر میشد.
مدتی با دلهره گذشت تا اینکه حوالی ساعت هشت و ده دقیقه شب, با تلفن بهم خبر دادن که در یک کنفرانس مطبوعاتی با حضور رسانه‌ها, میرحسین اعلام کرد " برنده قطعی انتخابات هستم " حتی گفته بودن خاتمی هم بهش تبریک گفته !
خبرو که شنیدم قلبم از هیجان شروع به کوبش کرد و بی اینکه اختیاری روی خودم داشته باشم از سر شعف , ترک موتور جیغ کشیدم! دقیقا جیغ بود.داد و فریادِ مردانه نه, جیغ زنانه بود که از اعماق وجودم برای تخلیه احساساتم بیرون می اومد.چشم هام اشک زده بود موهای تنم سیخ شده بود و پشتم بی امان میلرزید.سهراب هم مدام بهم میتوپید" ظهرمار مرتیکه بیشعور زهلم ترکید,چه مرگته …"…خبرو که بهش دادم واکنشش بدتر از من بود.دادی کشید و ناغافل چنان تک چرخی با موتورش زد که اگه به موقع , به پهلوهاش چنگ نزده بودم مطمئنا از پشت پرت میشدم روی آسفالت.
از خوشحالی سرازپا نمیشناختیم .فورا رفتیم دم ستاد و به دوست و دشمن زنگ زدیم تا مطمئن بشیم خبر صحت داره یا نه! خبر حقیقت داشت ولی محتواش از طرف وزارت تکذیب شد و ما و ملت رو در بهت و ناباوری حزن انگیزی فرو برد !
در تب و تاب خبرای ضدونقیض می سوختیم تا اینکه بالاخره وزارت کشور در اقدامی عجیب و بی سابقه ساعت یازده شب اعلام کرد " احمدی نژاد نسبت به میرحسین با پنج میلیون رای پیش است…"…
همه در شوک و اندوه غیرقابل وصفی فرو رفته بودیم.پیروزی ای که تا یک ساعت پیش ازش مطمئن بودیم…حتی شیرینی ش رو پخش کرده و خورده بودیم…ربان سبز به میمنتش به همدیگه هدیه داده بودیم …با شکستِ غیرقابل باوری عوض شده بود.ماتمون برده بود و از اینکه به بازی گرفته شده بودیم سخت عصبانی شدیم و دل چرکین !
همه با حسرت ازهم میپرسیدیم: رای ما کو ?!
سهراب داغون شده بود.راه میرفت و فحش میداد و سیگار میکشید.حواسم بهش بود. مرتب سینه ش رو ماساژ میداد و نفس هاش سنگین بالا می اومد.سعی کردم با حرف آرومش کنم ولی کی بود که به داد دل سوخته و قلب بیقرار خودم برسه?! کمی آب به صورت گر گرفته ش پاشیدم و به زور وادارش کردم بنوشه : نمیذاریم حقمونو بخورن…شنیدی که میرحسین چی گفت? " تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نمیشیم"
و همین هم شد.تسلیم نشدیم و برای پس گرفتن رای گمشده یا دقیقتر, دزدیده شده امون ریختیم توی خیابون و همصدا با مردم خشمگین فریاد زدیم " رای مارو دزدیدن…دارن باهاش پز میدن" من و سهراب در بیشتر راهپیمایی‌ها شرکت داشتیم و حتی دوستانمون رو هم وادار میکردیم تا شرکت کنن!
دمشون تک تکشون گرم.همه همراهی میکردن ! پیر و جوون …دختر و پسر…کوچیک و بزرگ…همونهایی که تا صبح زیر پل پارک وی ,میزدیم و میرقصدیم و شعر میخوندیم دوباره با همدیگه همراه و همدل شده بودن اما اینبار با یک تفاوت آشکار…ریشه هامون محکم تر شده بود و ساقه هامون بلندتر…سبزتر از قبل شده بودیم!!
**
هیجدهم تیرماه بود.سالگرد حادثه ۱۸ تیر معروف! مرگ ندا و سرکوب و ضرب و شتمِ مردمی که فقط دنبال احقاق حق شون بودن , خشممون رو از رژیم چندصد برابر و راهپیمای اعتراضی رو پرشورتر کرده بود.جواب " رای من کو?" شده بود باتوم و خون و حبس! به همین خاطر شعار رو عوض کردیم و فریاد سر دادیم" مرگ بر دیکتاتور"
اون روز دست در دست سهراب ,رفیق عزیز و همیشه یاورم, همراه با سیل جمعیت سبزپوش به سمت خیابون انقلاب میرفتیم که خبر رسید نیروهای ضد شورش، بسیجی و لباس شخصی با باتوم و سلاح‌های سرد به مردم بیگناه حمله کردن! جمعیت پراکنده شد و من به چشم می دیدم که چطور زنان و مردان سرزمینم زیر دست و پای یک عده لباس شخصیِ بیگانه مورد ضرب و شتم قرار میگرفتن! خونم به جوش اومده بود.قلبم پر از کینه شده بود و دست و پام از خشم میلرزید.
با کمک سهراب یک مرد چهل پنجاه ساله رو از زیر ضربه های سنگین باتوم یک بسیجی ,بیرون کشیدیم و بعد از کتک زدن و به فحش کشیدنِ اون بسیجیِ خائن , خودمون مورد هدف قرار گرفتیم.مامورها به سمتمون هجوم آوردن.همزمان مردم فریاد میکشیدن " فرار کنید فرار کنید" سهراب با ترس و لرز دستم رو کشید و پر استرس داد زد: بدو میلاد مامورا اومدن…
با خشمی بی سابقه , آخرین لگد رو به پهلوی بسیجی کوبیدم و دست در دست سهراب, مثل یک آهوی گریزپا پناه بردیم به اولین کوچه! نفس نفس می زدیم ,گلومون میسوخت و سینه مون از زور هوایی که به شدت دم و بازدم میکردیم به خس خس افتاده بود.حتی برای ثانیه ای , جرات توقف نداشتیم.درست پشت سرِ مون بودن ! صدای چکمه هاشون رو که پرقدرت و سریع به آسفالت کوبیده میشد می شنیدیم!
یک قدم از سهراب جلوتر بودم ,دستش رو محکم توی دستم گرفته بودم و با پاهایی لرزون که از زانو به پایین حس نمیشد, از ترسِ گیرافتادن با آخرین توان می دویدم تا اینکه حس کردم دست سهراب میون انگشتهام شل شد…و ثانیه ای بعد دستش کاملا از دستم جدا شد…
با تعجب و اخم از سرشونه برگشتم سمتش! بی حرکت ایستاده بود.منم ایستادم و نفس نفس زنان نگاهش کردم.مامورها از انتهای کوچه داشتن بالا می اومدن و صدای جیغ و داد به گوشم می رسید.چه اتفاقی داشت می افتاد?! زمان انگار متوقف شده بود.نگاهم میخ رفیقم بود و چشم های گرد شده ی اون خیره به من !!
لب های خشکیده ام توان حرکت نداشت که بپرسم " چته? چرا ایستادی?" ولی چشم های بهت زده ام دید و فهمید.زانوهاش که خم شد و هیکل قشنگش که نقش زمین شد …فهمیدم چرا رفیقم نیمه راه شده…
مامورها داشتن می رسیدن و من با بهت یک قدم به سمت سهراب نزدیک تر شدم ! تی شرت سبزرنگش از ناحیه سینه سیاه شده بود.خون بود?! تنِ لرزونم کنار جسمِ نیمه جونش آوار شد روی زمین.تیرماه بود و هوا گرم ولی سرمایی استخون سوز تمام وجودم رو می لرزوند. نفهمیدم چطور دستهای بی حسم رو تکون دادم و صورتش رو قاب گرفتم!
دستاشو گذاشت روی دستم , بدون فشار! چشم هاش تا انتها باز بود و دهنش مثل یه ماهیِ افتاده توی خشکی مدام باز و بسته میشد و برای نفس کشیدن تقلا می کرد…رفیقم نمیتونست نفس بکشه!!
قطره اشکِ گوشه چشمش که سر خورد پایین, خون که از دهن و بینی ش فواره زد, بغض من بود که از ترس و درموندگی سرباز کرد و اشک من بود که از سر بیچارگی سرازیر شد! رفیقم جلوی چشمام داشت می رفت. دلم یه فریاد از ته دل میخواست ولی یه غده بزرگ راه گلوم رو بسته بود و اجازه نمیداد.دلم میخواست اسمش رو صدا بزنم و بگم " چیزی نیست رفیقم, خوب میشی" ولی نمیتونستم جلوی لرزش چونه ام رو بگیرم! خوب میشد اصلا…?
با چشم های از حدقه دراومده خیره بود به من… لباش از خون توی دهنش رنگی شده بود و به زور نفس میکشید.باورش نمیشد که داره میره…منم باورم نمیشد…یعنی مرگ به همین راحتی بود?! تو چشمای ترسیده ش نوری داشت غروب میشد. خیره بودم به نگاه ناباورش که با ضربه ایی محکم و سنگین , که بی هوا به پشت گوشم اصابت کرد دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم!
**
با شنیدن صدای پچ پچی ضعیف, پلک های سنگینم رو به زحمت باز کردم. نگاه تارم با تعلل نشست به سقف وسیله ای نقلیه که حرکتش رو نامحسوس احساس میکردم.سردرد و حالت تهوع شدیدی داشتم و نمی تونستم درک کنم کجام یا کجا دارم می رم…و اصلا چه اتفاقی افتاده?..سردرد وادارم کرد چشمامو دوبارره روی هم بذارم.نفهمیدم کی خوابم برد و اینبار وقتی بیدار شدم وسیله توقف کرده بود.کسی فریاد میزد: بیاین پایین…یالا یالاااا…سریعتر…
بازوم توسط شخصی به شدت کشیده شد.به زحمت بلند شدم و از اون وسیله که تازه فهمیدم یک ون سبزرنگه, توسط همون فرد به زور پایین کشیده شدم .پلکهامو بخاطر شدت نور لحظه ای روی هم گذاشتم و کمی بعد به آهستگی و با درد باز کردم.وسط یک بیابون بودیم و غیر از من تعدادی پسر جوون هم با سر و صورتی خون آلود اونجا بودن.خون توی رگهام خشکید.تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده ! بازداشت شده بودم و اونجا بود که ذهنم پرکشید سمت سهراب, بخاطر آوردم چی شده و قلبم اتیش گرفت…
با ترس و لرز چشم چرخوندم و نگاهم نشست به صورت عصبانی یک مامور…بریده بریده پرسیدم: اینجا کجاست…سهراب چش شد?
مامور با اخم نگاهم کرد, با سر به تابلویی اشاره کرد و با مکث گفت: اونجارو ببین…نوشته کهریزک ولی تو بخون آخر دنیا…" اینجا خدا هم آنتن نمیده !! "

ما که از آوار و ترکش همه رو به جون خریدیم / تو بگو همسنگر من ما تقاص کی رو میدیم?!
آخرین سنگر سکوته حق ما گرفتنی نیست / آسمونشم بگیرید این پرنده مردنی نیست !

ادامه دارد…

نوشته: روح.بیمار


👍 52
👎 6
11300 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

646445
2017-08-20 20:55:18 +0430 +0430

خیلی طولانی بود خیلی
وسطاش حوصلم سر رفت

1 ❤️

646449
2017-08-20 21:01:08 +0430 +0430

:ll

1 ❤️

646466
2017-08-20 21:23:20 +0430 +0430

ای تو روحت روح بیمار که بردیمون به اون سال و داغ دلمونو تازه کردی تک تک لحظهاشو با بند بند وجودم درک کردم هیچ موقع نشده بود پای داستان یا حتی فیلمی اشک بریزم بعضی دوستان منو میشناسن ادم شوخی هستم و همیشه سعی میکنم بخندم ولی امشب روح بیمار روحمو جریحه دار کردی

2 ❤️

646468
2017-08-20 21:26:46 +0430 +0430

عالی بود
منم شاهد خیلی چیزا بودم و هستم که هرروز از یاداوریشون قلبم آتیش میده
بلخره این شب هم صبح میشه
صبر

2 ❤️

646469
2017-08-20 21:28:15 +0430 +0430

واو آرش چه کرد…
سیاسی مینویسی اونم چی میرحسین
چی نوشتی آرش منو به کجاها بردی به همه اون شوق و ذوق ها …خنده ها…امیدها…درد ها و بغض ها و بهت ها و فریادهای فرو خورده…دمت گرم چه شبی ساختی
قلمت طلا پسر هزارتا لایک داری بی نظیر می نویسی

2 ❤️

646471
2017-08-20 21:28:43 +0430 +0430

لایک۳… :( ?

1 ❤️

646489
2017-08-20 21:58:59 +0430 +0430

سن من کم بود اون سال ولی در جریانش بود
چه قشنگ نوشتی شما :(

1 ❤️

646500
2017-08-20 22:17:32 +0430 +0430

اخی سهراب بیچاره مرد
این ماجرای سهراب تخیل خودت بود یا واقعیت داشت

1 ❤️

646503
2017-08-20 22:27:11 +0430 +0430

سهراب مادر مرده…
الان که به اون دوران فکر میکنم میبینم هممون بازیچه شده بودیم،موسوی،خاتمی،خامنه ای،…،اینا همشون سر و ته یک کرباسند،مشکل ملت در مهره ها نیست،مشکل خود نظام و سیستمه،اونه که باید بره و برچیده بشه.امثال خاتمی و بعدیهاش همگی نقش سوپاپ اطمینانرو واسه نظام بازی کردند،اگه اونها نبودند الان ایرانی دیگر داشتیم.
اون روزها فکر میکردیم داریم کار درست رو انجام میدیم،روزهای شادی بود هرچند زودگذر.
یادش بخیر… یک دنیا خاطرات ازون روزها دارم…اوووه
دوباره و دوباره به یاد نداها و سهرابها چشمام خیس شد،
ممنون آرش جان،اینو خیلی خیلی دوست داشتم،خوشحالم پیچیدی تو این مسیر.قلم فوق العاده ای داری،خیلی زیبا،واقع بینانه و مایه دار مینویسی.امیدوارم اینجا یا هر جای دیگر،هیچوقت از نوشتن دست نکشی.آینده خوبی میتونی داشته باشی در زمینه نوشتن.اینو همینجوری نمیگم.
لایک ۷
منتظر ادامه ش هستم

5 ❤️

646505
2017-08-20 22:31:14 +0430 +0430

جانسینا66
سهراب داستان،همان سهراب اعرابی ست که ۲۵ خرداد بسیجیهای پایگاه بسیج مقداد بهش شلیک کردند و شهید شد.

4 ❤️

646509
2017-08-20 23:00:46 +0430 +0430

خدای من …

1 ❤️

646534
2017-08-21 02:19:07 +0430 +0430

PayamSE حقیقت خیلی تلخی رو گفتی و با نظرت موافقم اون زمان هممون فکر میکردیم ما میتونیم شرایط رو عوض که نه بهترش کنیم اما فقط بازی خوردیم چه زمان خاتمی چه زمان میرحسین
اونهمه روزنامه نگار زندانی زمان خاتمی که خیلی هاشون از حافظه ملت پاک شدن …اونهمه زندانی سیاسی که حتی سید خندان بروی خودش هم نیاورد که باید قدمی برداره آزادشون کنه…برای سادگی خودمون متاسفم …

1 ❤️

646556
2017-08-21 04:36:21 +0430 +0430
NA

اوه ارش این چی بود :/ سیاسی مینویسی اره؟! ? بدم بکننت توگونی هان؟!
لایکی به گشادیه سوراخ حضررات موسوی کروبی خایه منی تقدیم به تو

1 ❤️

646570
2017-08-21 06:54:41 +0430 +0430

هشتاد و هشت…اخرین سنگر سکوته…لایک پونزدهم…

2 ❤️

646589
2017-08-21 09:05:36 +0430 +0430

سنم قد نمیده به اون ماجراها اما شنیدم چیا شده

1 ❤️

646590
2017-08-21 09:27:38 +0430 +0430

زنجیره انسانی سراسر سبز …ریشه محکمتر ساقه بلند تر !!! محشر
آرش زود اومدی زودی هم واسه خودت برو بیایی پیدا کردی آفرین پسر این بخاطر تلاش و هنر و اخلاق خوبته و قدرشو بدون
چیزی که هست پلن های اکشن رو فوق العاده با تعلیق و تریلر می نویسی و این امضای قدرتمند کارهاته هر چند تریلر داستان قبلیت جذاب تر بود اما این رو شبیه یه خبرنگار قشنگ نوشتی پسر
جون کندن سهراب و ری اکشن هات فوق العاده تاثیرگذار بودن و البته دیالوگ سهمگین مامور …
رگه های احساس و تلفیق تلاش و درموندگی ت عالیه …
لایک

1 ❤️

646595
2017-08-21 09:51:51 +0430 +0430

بابت توضیح ممنون آقا پیام زنده باشی

0 ❤️

646610
2017-08-21 11:14:13 +0430 +0430

صدف جان طولانی بود چون باید با جزییات گفته میشد !
حق داری حوصلت سر بره عزیزم…درجریان اتفاقا نبودی…البته منم سنم کم بود, سیزده چهارده ساله بودم …ولی خب اطرافیان درگیر اون حوادث بودن!

miss_smile …

0 ❤️

646611
2017-08-21 11:16:22 +0430 +0430

feeeeeriiiii اوخی ! عمو طوسی منقلب شد !
شرمندت شدم که عمو ! البته حق داری اینقدر روزای سخت و دردناک بود که یادآوریش دل هرکسی رو به درد میاره !

0 ❤️

646612
2017-08-21 11:19:44 +0430 +0430

Ftme.76 عزیزم !
من فقط شنیدم و انقدر داغون شدی !
درکت میکنم …
ولی هرچی فکر میکنم و میبینم پایان این شب سیه جز سیاهی چیزی نیست! صبر هم فایده نداره…

0 ❤️

646613
2017-08-21 11:24:07 +0430 +0430

sepideh58 قربونت سپیده جان ! خوشحالم دوست داشتی و باهاش رفتی تو اون روزهای پراز امید و پراز غصه !
من فقط شنیدم و اینهمه درگیرش شدم …شما که اون روزها رو با چشم دیدی مسلما واسه ت سختره !
فدات عزیزم لطف داری ?

0 ❤️

646614
2017-08-21 11:30:21 +0430 +0430

_salt_less ممنونم عزیزم ? کامنتت رو هم خوندم …مرسی از لطفت…فقط اینکه مشکلش چی بود که اینجا نذاشتیش?

آزادفر سن منم کم بود عزیز…سیزده چهارده ساله بودم…لطف داری گلم

جانسینا66 آره سهراب بیچاره …
میشه گفت سهراب یه تمثیل بود…ولی یه شهید راه جنبش هم هست به اسم سهراب اعرابی , البته اون ۲۵ خرداد شهید شد و اتفاقات این داستان برمیگرده به هیجدهم تیر…کلا میشه گفت تلفیقیه

0 ❤️

646622
2017-08-21 11:40:30 +0430 +0430

سلام پیام جانم ?
حق با شماست …همه مثل یک عروسک خیمه شب بازی تو دست همدیگه هستن و این زنجیره تا بالا ادامه داره…
با اینکه سنم کم بود حتی حق رای هم نداشته ام اون سال ! ولی مهر موسوی بدجور تو قلبم رخنه کرده …خودمم حتی دلیل اینهمه علاقه رو نمیدونم…
شاید یکی از دلایلش , مردونگی و ایستادگی ش روی حرف و هدفش بود…
همیشه برای آزادیش دعا میکنم !
فدات پیام جان خوشحالم تونستم احساساتت رو غلغلک بدم…شما همیشه به من لطف داری…
ارادتمندیم مهربون ;)

راستش این داستانو خیلی وقت پیش برای برادرم نوشتم…جزو معترضین بود…دوهفته توی بازداشت موند از دانشگاه هم اخراج شد…
یه جور ادای دینه که قسمت شد اینجا منتشر بشه! ممنون که همراهی میکنی و انگیزه میدی نازنین ?

0 ❤️

646623
2017-08-21 11:43:13 +0430 +0430

sadaffffcs ?

خوش غیرت عزیزم ! آره طولانی بود یه سری چیزا باید گفته میشد …حال خوشت اومده یا نه?

0 ❤️

646625
2017-08-21 11:45:32 +0430 +0430

sepideh58 خیلی دردناکه از پا گذاشتن توی هدفی, پشیمون بشی !
حتی دردناکتر از اونهمه ظلم و ستم روا شده س !

1 ❤️

646626
2017-08-21 11:49:57 +0430 +0430

butterflyir پروانه زیبا ! فدای اشکات …
پس با این توصیفات , حس داستانو قشنگ گرفتی و رفتی تو اون روزا ! هم خوشحالم هم متاسف ! به خودت و خواهرت افتخار کن …شاید الان و چند ساله دیگه نه, ولی مطمئنا اون موج سبز توی حافظه تاریخ ثبت خواهد شد!
نظرم به نظرت نزدیکه گلم…میر یه چیز دیگه اس…
مرسی بابت همراهیت ?

1 ❤️

646628
2017-08-21 11:51:14 +0430 +0430

روح بیمار عزیز قلم شیرینی دارید و با احساس امیدوارم کارهای بیشتری از شما بخونم لایک تقدیم شد

1 ❤️

646629
2017-08-21 11:52:42 +0430 +0430

shadow69 خخخخخ آره ? …هی وای من چقدر خشن شدی !
مرسی از لطفت نازنین ?

Justmylove حق ما گرفتنی نیست…فدای تو عزیزم ?

maaraazzzi منم همین ! سیزده سالم بود !

0 ❤️

646632
2017-08-21 12:04:28 +0430 +0430

Takmard تکمرد نازنینم ?
لطف داری دوست خوبم.
راستش اینقدر قشنگ کامنت میذاری , یجورایی, با اطلاعات بالا حرف میزنی اصا میمونم چی در جواب بگم…فقط اینکه خیلی ازت ممنونم که همراهی میکنی !
شاید تفاوتی که این داستان با داستان قبلی داره بخاطره اینه که, اون سرگذشت واقعی زندگی خودم بود احساسی که در لحظه داشتم و…
ولی این داستان براساس شنیده ها نوشته شده…
همیشه هم میگن …شنیدن کی بود مانند دیدن!
فدات دوست عزیزم خوشحالم دوست داشتی ?

0 ❤️

646634
2017-08-21 12:06:32 +0430 +0430

shahx-1 فدات عزیزم خیلی لطف داری ?

1 ❤️

646637
2017-08-21 12:28:03 +0430 +0430

sepideh58
متاسفانه همونطوره که گفتی،باهات موافقم کاملا
butterflyir
پروانه جان هنر هیچوقت بد نبوده و نیست،اما هنرمند میتونه بد هم بشه.همونطور که پزشکی بد نیست.نمونه اش بشار اسد که یک پزشکه.پزشکان شبه خدایان هستند که زندگی دوباره می بخشند،اما همه داریم جنایات بشار اسد رو میبینیم،تقریبا بیمارستان و مدرسه ای سرپا نمونده همه رو ویران کرده،تعداد کودکان و زنانیکه اون مرد کشته سر به فلک میزنه.
سالهای ۶۷ رو ماها بیاد نداریم،اما روایتش در تاریخ موجود است،همون سالی که موسوی نخست وزیر بود،طی دو ماه،ینی مرداد و شهریور ۶۷ چیزی بیشتر از ۴۴۰۰ نفر از زندانیان سیاسی کشور تیرباران شدند،دقیقا زمانیکه موسوی در راس قدرت بود،نه تنها جلوشو نگرفت بلکه حتی یک جمله در محکومیت اون اقدام وحشیانه ابراز نکرد حتی سالها بعد.

1 ❤️

646646
2017-08-21 13:11:59 +0430 +0430

سلام آرش داستانان فوق العادس فوق العاده مینویسی و فوق العاده حستو منتقل میکنی چشمام پر اشک شد لایک 26 😢 سهرااااب 😢

1 ❤️

646674
2017-08-21 19:19:34 +0430 +0430

butterflyir
چیزی ندیدم پروانه جان

1 ❤️

646685
2017-08-21 20:35:18 +0430 +0430

قلبم درد گرفت موقع خوندنش :(

1 ❤️

646689
2017-08-21 20:37:22 +0430 +0430

قلبم درد گرفت موقع خوندنش :( عالی بود
جون دادن سهراب اشکم دراومد

مرسی آرش جون
لایک

1 ❤️

646831
2017-08-22 10:57:30 +0430 +0430

eyval123412341234 جناب ایول عزیز !
پروفایلتون رو خوندم نوشته آقا از سوئد, ولی چند جایی دیدم که دوستان شادی صداتون میزنن…به هر حال!
آقا یا خانم ایول عزیز !
با نظرتون کاملا موافقم انقلاب و براندازی یک نظام برنامه و فکر و هدف میخواد …ولی بیشتر از همه اینا احساس و غرور و غیرته مردمه که باید به غلیان بیفته تا براندازی پا بگیره, که خدارو شکر مردم ما هم احساس دارن هم غیرت…
پس فقط میمونه فکر و برنامه!
قبول دارم که بیشتر جریانات ۸۸ شاید بخاطر جوزدگی یا به قول شما گول خوردنِ مردم رخ داده !
ولی از حق نگذریم طی این سی و اندی سال اولین حرکت خود جوش و مردمی ( میلیونی) ضدنظام بود که نباید سرسری ازش گذشت, باید بهش بها داد…
درسته , هفت هشت سالی گذشته ازش, اعتراضات سرکوب و تو نطفه خفه شد …سهرابها و نداها…با هر طرز فکری که داشتن, به قول شما گول خورده یا جو زده, توی اون راه کشته شدن و به خیلیا تجاوز شد…
حق با شماس کک کسی گزیده نشد و فقط گاهی اسمی ازشون یاداوری میشه و گاهی اشکی ریخته میشه…اون عزیزان خوب و بد راهشونو رفتن…شکست خوردن یا پیروز شدن مهم نیست…
ایول عزیز…مهم الان و نسل آینده س…ده سال دیگه…بیست سال دیگه…
از این به بعد وظیفه ماس که راهشونو ادامه بدیم…وظیفه ماس که اون جنبش رو اینقدر بزرگ, اینقدر پر ارزش و وسیع, به نسل آینده برسونیم و آموزششون بدیم که خود به خود براشون بشه یک سرمشق…
فک میکنم کار تاریخ نویسها هم همین بوده…تاریخ یک کشور رو راست و دروغ اینقدر حماسی و ارزشی نشون میدن که مردم خواه ناخواه بهش افتخار کنن…چرا من و امثال من که ضدنظامیم اینکارو نکنیم?
ایول عزیز…من یک همجنسگرام…فرزندی از من بوجود نخواهد اومد…و این قضیه گاهی من رو خوشحال و گاهی متاسف میکنه که نمیتونم بذر نفرت این نظامو تو دل بچه ام بکارم یا درمورد جنبش ۸۸ اینقدر براش حرف بزنم که خونش بجوش بیاد و بشه ادامه دهنده اون راه…
خلاصه بگم…شاید مردم به قول شما اون سال گول خورده باشن و حرکتی زده باشن, ولی منِ به اصطلاح مخالف و شما به اصطلاح روشن فکر باید بیشترین بهره رو ازش ببریم…حالا چه با دروغ چه با واقعیت, ذهن نسل آینده رو بازتر کنیم…
ممنون که کهریزکو خوندی…لطفا ادامه ش رو هم دنبال کن و نظرت رو بیان کن دوست عزیز ? ?

0 ❤️

646837
2017-08-22 11:43:13 +0430 +0430

غمگین، رئال، پر بغض…
کمی درگیری نذاشته بود بخونمش…
لایک و قلمتون مانا…

0 ❤️

646848
2017-08-22 14:08:44 +0430 +0430

AH_art فدات عزیزم لطف داری …

Horny.girl سالی پر از دلشوره و امید… تداعی تلخی و شیرنی …

Hidden.moon فدات عزیزم …ممنونم که خوندی لطف داری

0 ❤️

646849
2017-08-22 14:12:46 +0430 +0430

eyval123412341234
خخخخخخخ چه ابتکار جالبی !
والا این جماعت آلت به دست به ماهم که پسریم رحم نکردن, دیگه چه برسه به شما…کار خوبی کردی …
با این طرز فکری هم که شما داری فک کنم ما داخل وطنیا بریم سرمونو بذاریم بمیریم بهتر باشه ?
نه هدفی نه امیدی نه آینده ای ! چه وضعشه آخه ? یکم امید,بده!

0 ❤️

646855
2017-08-22 16:35:08 +0430 +0430

ایول جان با اون شدت و غلظتی که شما میگید هم نیست،موارد از اون دست مختص فقط ایران نیست،اون ضد رفتارها همه جا وجود داره.
انقلاب ایران کلا یه چیز دیگه بود،انقلاب افزایش انتظارات نام گرفت .انقلاب بهمن ۵۷ اسن ناگزیر بود اون انقلاب باید میشد.شما اگه تئوری افزایش انتظارات رو بخونی،کاملا و دقیقا انقلاب ایران رو توجیه میکنه.بعبارت دیگه وقتی اوضاع یه مملکت رو به بدی میره انقلاب رخ نمیده،بلکه زمانی این امر اتفاق میوفته که اوضاع اقتصادی/اجتماعی بعد از یه دوره رکود، رو به بهبود مینهد.تو همین اروپا آمریکا هم اگه الان دیکتا توری و فقر حاکم بشه هیچ اتفاقی نمیوفته،همه سرکوب میشن،اما اگه بعد از یه دوره رشد و شکوفایی،رکود و فقر همه گیر بشه،به محض اتمام دوران دیکتاتوری و یه ارامش نسبی،ملت بجای اینکه حالا دیگه بشینند آسوده زندگی کنند ،برعکس بپا خواسته انقلاب میکنند.

0 ❤️

646857
2017-08-22 16:42:13 +0430 +0430

عهه
هرچی مینویسم میگه کلمات غیر مجاز
نذاشت حرفامو تموم کنم
بهرحال

0 ❤️

646864
2017-08-22 18:00:38 +0430 +0430

PayamSE
ای کاش بقیه ش هم میذاشتی…
با این تفاسیر , اون حرکت و جنبش رو چی معنی میکنی? اینکه بعد هشت سال هنوز از یادها نرفته و حتی بچه هایی که اون زمان سن کمی داشتن یا حتی توی گهواره بودن, درموردش میدونن …
امیدی هست به نسل آینده? اگه همه همت کنن ?

خخخخخ پیام جون! گویا دوستان بردنت پی وی ?
من حسودماااا…زیاد پی وی نرو … (preved)

0 ❤️

646879
2017-08-22 20:23:19 +0430 +0430

حسود جان
کاش ادمین اینقدر سختگیری نمیکرد واسه انتخاب واژه ها و کلمات.
برتراند راسل میگه اصلاحات بهترین راه برای ایجاد تغییر در یک مملکت است،اما زمانیکه اصلاحات عملی نباشد انقلاب ناگزیر است. ایران متاسفانه از اون حوزه و حریم خارج شده که بشه با اصلاحات اون رو به سامان رسوند.مشکل یکی دوتا قانون یا بند و تبصره نیست که بشه با تغییرش حالتی متعادل ایجاد کرد.شما واسه کمترین چیز مثلا فرهنگ سازی که خیلی هم بحثش میشه اینروزها به مشکل میخورید.واسه فرهنگ سازی به اندیشه و فکر نیاز است،واسه اینکه بتونی از دل دهه ها فکر،اندیشه مناسب رو استخراج کنی به نقد کردن نیاز داری،و بدون آزادی نمیتونی چیزیو نقد کنی.آزادی هم متاسفانه مشترکیه که در دسترس نمیباشد.
بنظر من امروزه در خاورمیانه هیچ کشوری به اندازه ایران بستر و زمینه مناسب برای وقوع یک انقلاب رو نداره،و در این حالت مسلما همونهایی که اون حماسه رو آفریدند پرچمدار و مشعلدار این جنبش خواهند بود ،امروز دیگه مثل سابق نیست،ملت میدونند چی میخوان.( البته عدم وجود یه رهبری مناسب رو متوجه هستم).اما به احتمال زیاد به اون دوره نرسیم.جهان و بخصوص خاورمیانه آبستن حوادث هولناکیه متاسفانه.امروز در هردو مجلسین آمریکا،ینی سنا و نمایندگان بحث بر سر این نیست که آیا رژیم ایران عوض بشه یا نه،بلکه متفق القول در این زمینه وحدت نظر دارند و بحثشون فقط بر سر زمان و چگونگی اینکار است.از طرفی هم موقعیت ترامپ در امریکا هیچوقت تا به این اندازه تق و لق نبوده،زمزمه برکناری و … بگوش میرسه،بنابرین اون هم چاره ای نداره جز اینکه افکار عمومی امریکا رو معطوف به نکته ای بزرگتر در خارج از آمریکا بکنه، حمله به ایران تا حدود زیادی می تونه موقعیت ترامپ رو در داخل آمریکا تحکیم ببخشه و حالت دوقطبیی که در حال شکل گیری در فضای سیاسی و اجتماعی آمریکاست رو به حاشیه برونه،خوب چی بهتر از جنگ با ایران؟مخصو صا که دلایل فراوانی هم داره که اینکار رو توجیه میکنه که کمترینش حمایت ایران از تروریسم و نبود آزادی در ایرانه که البته در ظاهر در صدر جدول بهانه های آمریکا واسه حمله به ایرانه،اما در واقع اون کمترین اهمیت رو داره از نظر آمریکا.
داریم میبینیم آمریکا شروع کرده به روندن سپاه پاسداران به داخل مرزهای ایران.از سوریه در حال بیرون کردنشونه،داعش رو داره نابود میکنه که سپاه بهونه ای واسه بودن در عراق نداشته باشه…وقتیم خارج از کشور نیرویی نداشته باشه ایران،اونوقت امریکا بهتر حسابشو میرسه. تو یمن ایران علنا حوثی هارو پشتیبانی میکنه،بعید نیست آمریکا بعنوان کمک به یمن از همونجا شروع کنه.
خسته شدم تا سایت اینارو قبول کرد،نمیدونم چشه.بهرحال باید دید چه خواهد شد،مطمئنا این وسط ملت ایرانه که باید تا سالهای سال و نسل اندر نسل خسارت و تاوان جنگی رو بده که نمیخواست،جنگی که سردمداران بی کفایت ایران مسببش هستند،جنگی که قلبا آرزو میکنم هیچوقت رخ نده.

1 ❤️

647372
2017-08-24 23:22:25 +0430 +0430

درود، زیبا نوشتی آرش،، ی جورایی مشکوک میزنی، بیشتر از سن واقعی گفته شده هستی پسر، مشکوکی.
انتخابات و پیروزی در اون ینی رسیدن به گوشت نذری،، گوشت نذری که سهمش به ملت و مردم از خونابه رسید. میر شخصیتی برای جمع کردن این زمانه نبود، میر را سمبل کردیم اما خطاهایش را از ابتدا تاکنون هم دیدیم؟ کاری به تخلفات انتخاباتی رقیب فعلا ندارم، جواب خونابه و کشته ها و بازجویی های بناحق مردم چگونه داده خواهد شد؟ کدام مسئول بالادستی ای کشته شد؟ بجز همین مردم که عاشق دمکراسی رنگ ها شده اند، با نظرات تک مرد و ایول موافقم،، مردم سوپاپ اطمینانی برای این وقایع هستند که گاهی وقتها بایستی به آسمان سرازیر شوند. کدامین حق می گوید، داستان شما که بااحساسات و عواطف بازی کرده؟ وقایع 88 مانند داستلن آرش، عواطف جریحه دار کرد که منجر به از دست دادن خییلی از جوانانمان شد،همه سروته ی کرباس هستید،به به و چهچهه هم نمیزنم برات والسلام، دیسلایک 6

0 ❤️

695425
2018-06-18 07:05:46 +0430 +0430

یعنی چی که نمیشه این داستانها رو کپی کرد؟؟؟؟
اِ

خب من وی پی انم هی میپره.میخوام‌کپی کنم توی نت بوک گوشی و شب با خیال راحت بخونمش خب. (dash)

0 ❤️

736357
2018-12-19 20:23:28 +0330 +0330

عالی بود
تصویر سازیتم فوق العادست ? ?

0 ❤️