کوه یخ (۴)

1400/04/02

...قسمت قبل

قسمت چهارم : شروع دوباره
باورم نمیشه یه دختر اینقدر ذهنم رو درگیر کرده من شش ساله که مرده متحرکم ولی حس میکنم این دختر باعث شده دوباره زنده بشم ولی چطور میتونم بهش دلبسته بشم منی که زخم خورده ام، زخمی که عمش اونقدر زیاد بود که به قلبم رسید چیکار کنم؟؟ یعنی زنها با هم فرق میکنن یا همشون با احساسات کسی که عاشقشونه بازی می کنن؟؟؟ هنوز رد اون زخم کهنه هست هنوز سوزشش رو وقتی میرم تو آسانسور حس میکنم وقتی که یاد شیطنت هامون تو آسانسور میوفتم، اگه یه کنسرت برم یادش میوفتم یاد اون شب که وسط کنسرت دستم رو بردم لای پاش و اون بهشت لعنتیش رو مالوندم و تو راه تو ماشین اینقدر برام ساک زد که ارضا شدم و…………
اه اه
-کامران، مامان صدای چی بود؟؟
+هیچی مامان آینه بود، دستم خورد بهش و شکست.
خدایا چرا با من این کار هارو می کنی؟؟ چرا اینقدر عذابم میدی؟؟ تقاص کدوم گناه رو پس میدم؟؟
و باز مثل همیشه سیگار روشن کردم فقط سیگار میکشم، چرا؟؟ مگه نمیدونم چه ضرری داره؟؟ میدونم چه ضرری داره ولی مثلا چی میخواد بشه؟؟ تهش مرگه دیگه که من هیچ هراسی ازش ندارم چون به کسی دلبستگی ندارم.
اما این حرف درسته؟؟ پس غزل اعتمادی چی؟؟ دلبسته اون نشدم؟؟ اگه نشدم چرا دیروز راش دادم سر کلاس؟؟
+مامان، بابا رفته نمایشگاه؟؟
-آره پسرم
+خب پس من یه سر تا پیشش میرم
-باشه پسرم مراقب خودت باش
تو آینه خودم رو دیدم چقدر پیر شدم، من صورتم همیشه از سنم پایین تر نشون میداد ولی الان حتی موهام هم توش سفید معلوم شده، ما خانوادگی ارث نداریم که موهامون سفید شه ولی من موهام سفید شده افسوس، خودم کردم که لعنت بر خودم باد…
~سلام آقا کامران خوبید؟؟؟
+سلام ممنون، بابام کجاست؟؟
~رفتن تا زشک برای یه معامله
+خب باشه، لندکروز مشکی هست تو نمایشگاه یا نه؟؟
~بله آقا کامران هستش
+خب برو سوییچش رو بیار من ببرمش، این ماشین منو بذار تو
~چشم آقا کامران.
+راستی سعید
~بله آقا؟؟
+مشکل دخترت تو ریاضی حل شد؟؟
~بله آقا دست شما درد نکنه واقعا نمی دونستم چیکار کنم
+خب چرا فرستادیش رشته ریاضی وقتی ریاضی دوست نداره
~آقا اون الان بچه ی نمیفهمه الان ریاضی میخونه دانشگاه هم معماری که یه پولی در بیاره نویسندگی که پول نیس توش
+نمیدونم به خدا هر جور صلاحه، بازم میگم اگه جایی احتیاج به کمک داشت تعارف نکنی
~دست شما درد نکنه آقا، ما خونه زاد ها همیشه ارباب هامون رو اذیت میکنیم
+این حرف رو نزن خانواده های ما در هم تنیده شدن ما مثل یه خانواده ایم
~آقا این از بزرگیتونه وگرنه من خونه زاد رو چه به صحبت کردن با خانزاده
+عزیز من خان تموم شده الان قرن بیست و یکه همه با هم برابرند .
به این کره خر نمیشه فهموند که دیگه دوره زمونه عوض شده فکر میکنه باید نوکری کنه، باباش هم همینطور بود، یادمه یه دفعه کوچیک بودم یه موتور داشتم دادم این سعید یه دور باهاش بزنه باباش به معنای واقعی گاییدش بابام از زیر دست و پا سعید رو کشوند بیرون همیشه موندم بابابزرگم وقتی اومده مشهد چرا یکی از نوکرها رو برای خودش آورده؟؟ تازه باباش زنده بوده و هنوز خودش خان نشده بوده اگه خودش خان میبود قطعا همه نوکر کلفت هارو میاورد،
ماشین رو برداشتم و رفتم سمت کاهو بابام یه باغ اونجا داره که از جاده اصلی خیلی دوره برای همین خیلی دنج بود احتیاج داشتم یه چند روزی فکر کنم ببینم باید چی کار کنم .……
چند روز بعد:
امروز آخرین روزه باید تصمیم بگیرم فردا باهاش کلاس دارم ، توی این چند روز فهمیدم که عاشقش شدم و میخوام باهاش ازدواج کنم توی این 36 سال هم به اندازه کافی آدم شناسیم خوب شده ولی ایندفعه باید نظرشون رو بپرسم و بهش عمل کنم پس بهترین راه اینه که اول نظر مامانم رو بپرسم
+الو سلام مامان خوبین؟؟
-سلام پسرم آره ممنون تو چطوری؟؟
+یه اتفاقاتی درونم داره رخ میده که فکر کنم حالم داره خوب میشه
-خداروشکر پسر گلم
+مامان یه خواهشی دارم
-جانم؟؟
+فکر کنم عاشق شدم ولی ایندفعه فرق میکنه هنوز هم به خودش نگفتم ميخوام اول نظر شما رو بدونم
-خیلی عالیه پسرم کجا میشه ببینمش؟؟
+پرس و جو کردم امروز کلاس داره یک ساعت دیگه، شما بی زحمت میرید دانشگاه می بینیدش و بعد نظرتون رو بگید ؟؟فقط لطفا کوچکترین ارفاقی نکنید دقیق بررسی کنین
-باشه پسرم فقط عکسی چیزی ازش داری؟؟
+از عکس های رو مدارک دانشجوییش براتون میفرستم
-باشه پسرم فقط اسمش چیه؟؟ و چند سالشه؟؟
+غزل اعتمادی و 23 سالشه
-کامران به نظرت اختلاف سنی تون یه خرده زیاد نیست؟؟
+چرازیاده واینکه فکرمیکنم واسه خواستگاری سر این قضیه یه خرده به مشکل بخوریم ولی حالا اول شما تاییدش بکنین بعد در این باره یه کاری میکنیم
-باشه پسرم پس عکسش رو برام بفرست
+چشم
خب اولین قدم رو برداشتم ولی بعد از تایید مامانم ، باید ببینم نظر خودش چیه بعد به خواستگاری برسیم حالا مشکل اینه که اگه مامان تاییدش کرد چجوری سر صحبت رو باهاش باز کنم؟؟
من میدونم که ،نویسنده ای که عاشق متن هاش و بعد هم خودش شدم غزل اعتمادیه نه سیما ترابی که قصد داره خودش رو جای نویسنده مورد علاقه من جا بزنه باید اول دستش رو پیش غزل رو کنم و بعدش هم بگم که پیمان منم و دلبستش شدم.
یواش یواش باید برم سمت خونه و ببینم نتیجه بازدید میدانی مامانم چی شده؟؟
تو جاده یه تصادف خیلی بد شده بود یک کامیون رفته بود روی یک پراید و چهار نفری که توی اون پراید بودن مرده بودن واقعا دلم خیلی سوخت به حال اون دو تا بچه ای که مرده بودن اونا هنوز فرصت عاشق شدن پیدا نکرده بودن نتونستن کسی رو عاشقانه دوست داشته باشن
یه لحظه وایستا، من الان دلم به حال کسی سوخت؟؟دارم برای عاشق نشدن اونا افسوس میخورم؟؟ مگه دل من نمرده بود؟؟ باورم نمیشه بعد از شش سال دلم به حال کسی سوخت.
رسیدم خونه و یه راست رفتم پیش مامانم
+سلام مامان
-سلام به شاخ شمشاد خودم. خوبی شادوماد؟؟
+خوبم، شما چطورید؟؟ چی شد؟؟
-خوبم مامان وقتی میبینم پسرم خوشحال حالم خوب میشه، امروز رفتم دانشگاه دیدمش، ماشاالله همه چی تموم، مبارکه انشاالله، خودم کمکت میکنم پسرم که بله رو بگیری
+ممنون مامان، ولی اول باید ببینم نظر خودش چیه
-باشه پسرم انشاالله که جوابش مثبته و بهش میرسی
+هر چی قسمت باشه، حالا من برم یه دوش بگیرم خستگی از تنم بره بیرون
-کار خوبی میکنی کامران جان برو دوش بگیر بیا،که باباتم تو راهه، رسید شام بخوریم
+چشم مامان
مامانم به معنای واقعی خوشحال بود از شدت خوشحالی نمی دونست چیکار کنه، من توی این شش سال جفتشون رو پیر کردم هر دوشون به خاطر انتخاب اشتباه من عذاب کشیدن ،اما دیگه روز های بد تموم میشه
صبح شد و باید آماده شم که برم دانشگاه البته از دیشب همه چی رو چیندم سر کلاس باید به سیما پیام بدم که داستان سکسی که قرار بود درباره خودمون بنویسه چی شد؟؟ و اون متوسل به غزل میشه و من مچ شو میگیرم و بعد همه چیز رو بهش میگم. لباس پوشیدم، نمی دونم چرا ناخودآگاه تصمیم گرفتم پیراهن رنگ روشن بپوشم برای همین یه پیراهن گلبه ای کم رنگ پوشیدم ولی بقیه لباسم مشکی بود ،بعد شش سال اولین باریه که لباس رنگ روشن میپوشم یه حس و حال عجیبی دارم، نمی دونم چی شده فقط میدونم که همه چی داره میشه مثله گذشته از احساسات تا شهوتم داره میشه مثل شش سال پیش، شش ساله که کوچکترین جرقه ای از شهوت درونم زده نشده ولی الان چرا؟؟ بدنم داغ شده، حالم خوبه خیلی خوبه، آهنگ دوست دارم زندگی رو دانلود کردم و شروع کردم به گوش دادن،واقعا حسم مثل حس اون آهنگ بود خوشحالی محض
رسیدم دانشگاه، مستقیم رفتم سر کلاس و همه بودن با چشمام دنبالش گشتم پیداش نکردم ولی حسش میکردم یهو دیدم از زیر میزش در اومد یه نفس عمیق کشیدم و خیالم راحت شد احتمالا خودکارش افتاده بوده می خواسته برش داره کلاس رو شروع کردم و کسی که نوبتش بود ارائه بده رو صدا کردم کلاس رو به دستش سپردم و نشستم دیدم داره با سیما صحبت میکنه برای همین گفتم
+خانم ها و آقایون با دقت گوش کنید آقای سهیلی چی داره میگه و گرنه برخورد میکنم
بعدش متوجه شدم که دارن روی کاغذ باهم صحبت میکنن و دیدم که سیما بهم پیام داد منم بهش گفتم بیشتر بنویس تا دیدم دارن باهم بحث میکنن رفتم و برگه رو از زیر دست غزل کشیدم داشت سکته میکرد اصلا دلم نمی خواست اذیتش کنم ولی این اتفاق باید میوفتاد تا بفهمه این دختره چقدر عوضیه
بعد از کلاس فقط غزل موند با سیما منم گفتم:
+خانم شما بفرمایید من با خانم اعتمادی کار دارم
بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت،چقدر این آدم عوضیه تمام گند هارو زد بعد پاشد رفت
خیلی ساکت نشسته بودم یعنی در اصل مونده بودم از کجا شروع کنم

  • استاد واقعا نمی دونم چی بگم هر چی بگم توجیه کارمه لطفا برگه رو بهم پس بدید
    +خیر امکانش نیست باید اول ببینم چی نوشته شده توش بعد
  • استاد خصوصیه
    +سرکلاس من نوشته شده پس به من مربوطه
  • استاد تورو خدا
    +نکنه بد وبیراه به منه
  • نه به خدا استاد
    +پس مشکلی نداره من آدم رازداری هستم
    از کلاس رفت بیرون و اعصابم خرد شد چرا اینقدر عجوله؟؟ نذاشت اصلا حرفی بزنم، یه دفعه بچگی نکنه بره حذف کنه درسو
    رفتم گوشی رو از دستش کشیدم اول فکر کرد یکی از دوستاشه وقتی منو دید تعجب کرد و منم گفتم:
    +احتیاج به حذف درس نیست
  • نه استاد اینطوری راحت ترم
    +کلاس بعدیتون چه ساعتیه؟؟؟
  • امروز دیگه کلاس ندارم
    +خب پس باشه اگه میشه یه مقدار باید باهم درباره امروز صحبت کنیم
  • استاد اجازه بدید حذف کنم
    چرا اینقدر عجوله؟؟
    +گفتم که لازم نیست حالا بلند شید بریم یه جایی خارج از دانشگاه
    رفتیم سمت ماشینم سوار شدم دیدم همونطور وایستاده بهش گفتم :
    +خانم اعتمادی سوار نمیشید؟؟
  • چرا ولی الان احتیاج به خانم محتشم ( یکی از مشاور های درجه یک دانشگاه) دارم
    ای بابا لعنت بر این فرهنگ غلط و بیخود ما که این دختر هر جور حساب میکنه چه جلو بشینه چه عقب، بده
    +نگران نباش هرجا راحت هستین بشینید به من یاد دادن آدم ها رو از جلو یا عقب نشستن قضاوت نکنم
    راه افتادیم احساس کردم به سیگار احتیاج دارم با کسب اجازه ازش سیگارمو روشن کردم و شروع کردم به کام گرفتن ازش
    کنار خیابون زدم بغل و شروع کردیم حرف زدن ( رجوع شود به قسمت دوم)
    از حرف هام کاملا متعجب شده بود و حتی نمی تونست حرف بزنه فقط قرار شد باهم در ارتباط باشیم رسوندمش در خونه شون، خونشون توی یکی از برج های معروف شهر بود که یه زمانی خونه مجردی یکی از دوستام هم تو همین برج بود بعد از این که رسوندمش بهش تو تلگرام پیام دادم و شروع کردم به ……
    پایان قسمت چهارم
    ادامه دارد ……

نوشته: Dark Man


👍 10
👎 3
9001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

816605
2021-06-23 01:02:23 +0430 +0430

👍👌

0 ❤️

816608
2021-06-23 01:04:28 +0430 +0430

فکر کنم عجله داشتی که زود سر و ته داستان رو هم بیاری

0 ❤️

816639
2021-06-23 03:25:51 +0430 +0430

ي حس كه ميگه این‌ داستان ادامه بده قشنگه دارم ، منتظر قسمت بعدی هستم.
خسته نباشی
.

0 ❤️

820703
2021-07-17 19:21:48 +0430 +0430

رفتن تا زشک؟ زُشک اطراف مشهده و توی مشهد هم کنسرت برگزار نمیشه
دقیقا چرت نگفتی؟

0 ❤️