کویر داغ -۱

1390/09/07

تا حالا هیچ داستانی ننوشتم اما دوست دارم خاطرم رو براتون بنویسم ببخشید اگه زیاد جالب نیست
دینا هستم الان 24 سالمه بچه کویرم این داستانی که می خوام بگم برا خودم اتفاق افتاده اوون موقع 18 سالم بود البته ما عشیره ای هستیم وقتی 14 سالم بود من رو با پسر عموم عقد بستن
تو ایل ما رسم نیست که عروس بکارتش رو نگه داره مامانم هم منو تو عقدش باردار شده واسه همین به من میگن 7 ماهه البته من 9 ماه به دنیا اومدم
اوون موقعه پسر عموم 18 سالش بوود خیلی ارووم بوود من از اوون ارووم تر یادمه بعد از عقدمون اولین بار که شب کنار هم خوابیدیم البته چیز زیادی نمی دونستیم حامد(پسر عموم)خیلی معصوم بهم گفت حالا باید چی کار کنیم منم فقط نیگاش کردم
بعد گفت دینا جوون اگه خوابت سبکه برو تو چادر مامانت بخواب من شبا خرخر میکنم ولی بیدارم نکن چون سگ میشم بعد هم پیشونیم رو بوسید و خوابید
من چیزی نمی دوونستم اخه محیط خیلی بسته بوود اما میدونستم اینجوری هم که حامد هست نیست
تو این فکر بودم که صدای خروپف حامد بلند شد منم از چادر زدم بیرون رفتم کنار قنات اکثر شبا اوونجا میشستم تا خوابم بگیره عاشق اب بودم
یه هفته ای همین جوری گذشت تا پسر عموم رفت سربازی زیاد ازمون دوور نبود اما زاهدان بوود
هنوز یه ماه گذشته بوود که خبر دادن تو درگیری تو مرز کشته شده گفتن شهید راه حق شده اما منظورشون همون گوشت دم گلوله بود وقتی جنازشو اوردن تازه فهمیدم چقد دوستش داشتم
چله گذشت
تو ایل اگه کسی به دختری بیوه بشه بر میگرده پیش باباش اما اگه دختر نباشه تو چادر خودش میمونه زیر پرچم پدر شوهرش
من عموم رو خیلی دووست داشتم با همه ادمای ایل فرق داشت خیلی اصرار کرد حامد درس بخونه اما حامد خودش چوپانی رو دوست داشت
این جوری شد که وقتی چله گذشت بابام اینا اومدن خوونه عموم که تکلیف من رو روشن کنن
نمیدونم چه جوری اما خیلی راحت بر گشتم رو به زن عموم گفتم من عروس حامد شدم حامد هم همون شب اول منو زن خودش کرد
دروغ گفتم امما دوست داشتم پیش عموم بمونم
زن عموم زیاد بعد حامد نموند اخه حامد تک فرزند عموم بود بعد مرگ حامد و زن عموم .عموی من گفت دلش طاقت اینجا رو نداره یه خونه داشت تهران گفت یه مدت میره اوونجا که منم با خودش اورد تهران یه ماهی گذشت که گفت اینجوری بیکار نمون برو درست روبخون اخه تا سوم راهنمایی بیشتر نخونده بودم این شد که رفتم مدرسه و موندگار شدیم تهران
بعد از این که دیپلم گرفتم رفتم کلاس دف
چون خیلی به دف علاقه داشتم
اول یه استادی داشتم که اصلان حال حرف زدن هم نداشت چه برسه به یاد دادن
عموم که دید خیلی علاقه دارم گفت با یکی اشنات میکنم که خیلی ماهره بهت یاد بده که بعد فهمیدم از اقوام دور زن صیغه ایشه
اولین جلسه که دیدمش ازش خوشم نیومد
یه جوور خاصی بوود نمی دونم چرا
20 سال از من بزرگتر بود من قدم کوتاه نیست حدود 167 اما وقتی کنارش می ایستادم تا شونه هاش بوودم
خیلی لاغر نبود چاقم نبود
یکم کم مو بود اما رنگه ابی چشماش خیلی قشنگ بود وقتی هم که به هیجان میومد تیره تر میشد
بر خلاف من که گندمی بودم با چشای مشکی اوون تقریبان بوور بود که بعدها فهمیدم اصلیتش گیلانی بوود
تو اولین جلسه دف با این که من مبتدی نبودم اما خیلی ابتدایی بام برخورد میکرد خیلی خشک حرف میزد حتی با عموم که کنار اوپن نشسته بود و داشت روزنامه میخوند هم گرم نگرفت خیلی مودب بوود اما سرد بوود مثه سنگ
اولین جلسه که گذشت وقتی از خوونه رفت بیرون به عموم گفتم حس میکنم این ادم ازتو تابوت مومیای ها اوومده بیرون
عموم گفت من جایتو بوودم این ادم رو از دست نمی دادم اگه میخوای واقعا دف یاد بگیری این بهترین استاده
اصلا میدونی اسمش چیه گفتم نه
تازه فهمیدم اصلا اسمش رو هم نپرسیدم وقتی من از اتاقم اوومدم بیرون اوون با عموم احوال پرسی کرده بوود
وقتی اسمش رو گفت دیدم خیلی اشناست(اسمش رو نمی تونم بگم این مستعاره)سامان
شب پای لپتاپم بودم که یهم یادم اومد تو گوگل اسمش رو سرچ کردم بیو گرافیش با فعالیت هاش اوومد تازه فهمیدم ادم مشهوریه
جلسه بعدی که باهاش داشتم عصر پنج شنبه بود
حدود ساععت 6 اومد
یه بلوز سرمه ای پوشیده بود که چشماش بیشتر خودشو نشون داد یعنی من تازه دیدم چشاش ابیه
به همون سردیه جلسه اول با این تفاوت که یه بار به اسم صدام کرد البته چون میخواست دعوام کنه
گفت دینا کی گفته که تو استعداد داری تو این زمینه
من جای اقا بهرام(عموم)بودم میفرستادمت کلاس خیاطی
خیلی لجم گرفت من خیلی مغرور بودم البته این بیشترش به خاطر زیبایی چهره ام بود اصلا نمی تونستم ببینم کسی منو تحقیر کنه
تو جوابش گفتم شما به استعداد من چی کار داری ساعتی رو که میای پولشو میگیری
اولین بار بوود که سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام
اونقدر عصبی بوودم که تمام صورتم داشت ت اتیش می سوخت عموم هم از دور نظاره گر ما بود
اینقد بدون پلک زدن نگاهم کرد که کم اوردم سرمو انداختم پایین بعد سامان گفت دختر کوچولو وحشی تر از اوونی که بتونی از قانونای موسیقی چیزی بفهمی
دیگه داشت اشکم درمیومد اگه یه کلمه حرف میزدم اشکم می ریخت
خوشبختانه سامان خودش دفش رو تو کاورش گذاشت و رفت رو به روی عموم نشست انگار نه انگار که با تمام گستاخیش منو خورد کرده بود شروع کرد با عموم تخته نرد بازی کردن منم پاشدم رفتم تو اتاقم یه سی دیه دف داشتم که نمی دوونستم نوازندش کیه اما خیلی اروومم میکرد
وقتی تو اوج نواختن بود یه دفعه ارووم میشد شبیه ارامش بعد از طوفان
دراز کشیدم رو تختم که خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم شب شده اوومدم از اتاقم بیرون دیدم هیچکی نیست
رفتم سمت تلوزیون که روشنش کنم دیدم یکی میگه میشه روشش نکنی
بد جوری ترسیدم وقتی برگشتم دیدم سامان رو مبلی که کنار شومینه بود نشسته بود جوری که تا دقت نکنی قابل دیدن نبود
خواستم بگم تو همیشه روو اعصابی؟
اما چیزی نگفتم حتی نخواستم ازش بپرسم اینجا چی کار میکنه یا عمو کجاست
رفتم سمت اشپزخونه که اب بر دارم امما اصلا تشنم نبود فقط می خواستم به سامان بفهمونم که چقد برام بی ارزشه
سیگارشو روشن کرده بود بوی خوبی داشت یه لیوان اب برداشتم که برم تو اتاقم
گفت کاری برای عموت پیش اوومد مجبور شد امشب بره جایی
خیلی کنجکاو شدم این اولین باری بوود که عمو منو تنها میذاشت
دوباره گفت از من خواهش کرد پیشت بمونم گویا خانووم کوچولو از تنهایی میترسه
دیگه کفرم در اوومده بوود
از طرفی خیلی عجیب بود که عموم به مردی اعتماد کنه حتما بیش از این ها میشناختش
اومدم رو با رووش ایستادم
گفتم چرا با من اینجوری رفتار میکنی
تو اصلا نمی دونی من کیم پس حق نداری پیش داوری کنی
انقد ارووم نیگام میکرد انگار دارم براش یه متنه فلسفی میخوونم
دلم میخواست چشماش رو از کاسه در بیارمبهش گفتم ترجیح میدم قید یاد گرفتن رو بزنم اما دیگه با شما روبرو نشم
فقط لبخند زد
دیگه داشتم بالا می اوردم
بر گشتم تو اتاقم
دوباره همون اهنگ رو گذاشتم
این دفه صداشو بلند کردم
شالمو از رو سرم برداشتم شرو کردم موهامو شوونه کنم یه جوری میخواستم این بحثای مزخزف از ذهنم پاک بشه
که دیدم تو درگاه در اتاقم ایستاده
هیچی نگفتم
اومد رو صندلی کنار تختم نشست گفت چرا اینو گوشش میدی
گفتم اروومم میکنه
:مگه ارووم نیستی
:نه از این پیش داوری شما اعصابم خورده
دوباره همون لبخند رو زد
چشام پره اب شده بود
گفت جالبه از من اعصابت خورده بعد کاره خودم ارومت میکنه
خیلی تعجب کردم
اما چیزی نپرسیدم
گفت میدونی عموت کجاست
گفتم صبح بهم توضیح میده
گفت اره
بعد از رو صندلی بلند شد بهم زل زد و گفت فردا ساععت 5 میام برای تمرین وقتی میخواست از اتاقم بره بیرون
موهام تو صورتم ریخته بود باانگشتاش موهامو جمع کرد گذاشت پشت گوشم به این کار نوک انگشتش خورد یه گونه ام
اولین بار بود که داغی بدن یک مرد رو اینجوری تجربه کردم غیر حامد هیچکی منو لمس نکرده بوود اوونم بیشتر شبیه خاله بازی بود
از اتاقم رفت بیرون حتی جرات نکردم با نگاهم بدرقه اش کنم
من موندم با حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بوودم
خیلی غریب بود حتی نمیدونستم ازش بدم میاد یا خوشم میاد
تو همین فکرا بودم که دوباره خوابم برد صبح که پاشدم دیدم بوی نیم رو خوونه رو برداشته وقتی اوومدم از اتاقم بیرون خبری از سامان نبود خوشحال بودم که نیست چون نمی دونستم چه برخوردی باید داشته باشم
عمو بود
گفت سلام یار قار خودم
گفتم عمو چرا بهم نگفتین میرین بیروون
گفت کاری پیش اوومد
همیشه وقتی اینو میگفت یعنی پیگیر نشو
منم دیگه حرفی نزدم …
ادامه دارد

نوشته:‌ دینا


👍 1
👎 0
27594 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

305830
2011-11-29 03:04:33 +0330 +0330
NA

اين داستان واقعى منه اگه ميتونين ثبتش كنين

0 ❤️

305831
2011-11-29 05:56:15 +0330 +0330
NA

Y soal in dastane sexy bud???

0 ❤️

305832
2011-11-29 06:24:56 +0330 +0330
NA

جدا از جنبه ی سکسی که به نظر میاد قراره تو قسمتای بعدی اشاره شه خوب نوشته شده بود!

0 ❤️

305833
2011-11-30 18:36:06 +0330 +0330
NA

افرین خیلی خوب بود
حتما ادامه بده

0 ❤️

305834
2012-08-27 18:26:11 +0430 +0430

پس ادامه اين داستان چى شد؟
نويسنده اگه مردى كه خدا بيامرزتت اگه هم زنده اي برو بمير مرض دارى داستان نصفه ميزارى؟

0 ❤️

305835
2014-06-28 06:55:51 +0430 +0430
NA

مگه اینجا نباید داستان سکسی نوشته بشه!؟؟؟
عجب!

0 ❤️