کیرطلا (۲)

1397/10/02

…قسمت قبل

از داستان لیلا چند ماهی میگذشت، تو بدترین اوضاعم بودم ،با پدرم بحثم شده بود اونم ماشینم رو گرفته بود و پول تو جیبی رو قطع کرده بود منم بعد از ظهر ها میرفتم سرکار
اوقات فراغتم رو با کارهای فوق برنامه توی دانشگاه میگذروندم مثل برگذاری مراسمات و جشن ها و همایش، توی انجمن های دانشجویی البته فقط صبح ها. وقتم رو کامل با دانشگاه و کار پر کرده بودم تا به فکر تنهاییم نباشم
تا اینکه تو یکی از این جشنها که برگذار میکردیم ،خوب یادمه روز زن بود و برای برنامه سنگ تموم گذاشته بودیم بعد از جشن یه خانم خوش تبپ با لحجه شیرین اصفهانی اومد اول تشکر کرد ازمون بابت مراسم و بعد گفت : کارت ملی خودش رو گم کرده و حراست نمیذاره برگرده تو سالن و دنبالش بگرده.
منم مثل فردین پریدم وسط و گفتم من میرم میگردم اگه پیدا کردم چجوری بهتون برسونم اون گفت نمیدونم والا چی بگم
یه دفعه همه دوستان مرام گذاشتن(دختر و پسر) گفتن:خیالتون راحت مجید مسئول برگذاری مراسمه و مطمئن تر از اون پیدا نمیکنیدو…
اونم با کمی مکث شماره اش رو روی یه کاغذی که از دفترچه یادداشت کوچیکش کند نوشت و بهم داد و گفت :فقط اگه پیدا کردید به من زنگ بزنید
من مثل جنتلمن ها بهش اطمینان دادم و رفتم سمت سالن ولی واقعا دلم میخواست کارت پیدا بشه و دوباره باهاش حرف بزنم، که خوشبختانه زیر صندلیهای ردیف جلو بود ، برداشتم خانم سمیرا متولد اصفهان و دو سال از من بزرگتر بود ولی هیکل کوچیک و خوش تراشی داشت سفید و خواستنی با یه خال سیاه گوشه لبش(البته اینها رو اول که باهاش حرف زدم دیدم نه تو کارت ملی، الان تو ذهنم مرور میکردم)
خلاصه ، یک ساعت بعد بهش زنگ زدم و اونم برای تشکر و اینکه اول بهم اعتماد نکرده ، من رو دو ساعت بعد به کافه دعوت کرد به چه مصیبتی کار رو یک ساعت پیچوندم و رفتم سر قرار،کوتاهش میکنم یک ساعت و نیم با هم حرف زدیم که سال آخره و بخاطر خونواده اش میترسه شماره اش دست هر کسی بیفته و … منم از کار که دیره و باید برم و بقیه صحبت ها برای بعد ؛ سمیرا قبول کرد و من تا مغازه ای که کار میکردم دوتا خیابون دویدم
بعد از اون همدیگرو صبح ها که کلاس نداشتیم زیاد میدیدیم و من بیشتر حرف میزدم و درد دل میکردم یه روز با ماشین دوستم رفتم سراغش که یه پراید با شیشه های دودی بود غروب جمعه بود و با هم حرف میزدیم یک دفعه دل رو زدم به دریا محکم بغلش کردم جا خورد گفت مجید چکار میکنی؟بهش گفتم که دوستش دارم و فقط بذاره بغلش کنم ولی اون هیچ عکس العملی نشون نداد و من رهاش کردم و بدون هیچ حرفی گذاشتمش در خوابگاه و اون هم بی خداحافظی رفت، شب بهش پیام دادم و ازش معذرت خواستم و برعکس انتظارم جواب داد و گفت: اون هم خوشش اومده ولی چون انتظارش رو نداشته شوکه شده. انگار دنیا رو بهم داده بودن، دیگه سر صحبت باز شد از اینکه کمی هاته و دوست داره ارضا بشه ولی بخاطر آبروش و دختر بودنش میترسه و حتی بعضی وقتا فیلم سکسی میبینه، و من هم بعد از چند هفته حرف و اطمینان از حفظ شدن پرده اش راضیش کردم بیاد خونه ما ولی به شرطی که قلیون نباشه ؛کلا با دخانیات مشکل داشت.
جمعه بود،پدر و مادرم اون هفته رفتن مسافرت و من به بهانه کار تنها موندم ، قرار شد سمیرا برای ناهار بیاد ، روز موعود فرا رسید ساعت12 سمیرا جون اومد ولی با ترس و دلهره ،برای همین با مانتو و ساپورت نشست. اول پذیرایی و ناهار، بعد که کمی راحت شد مانتوش رو در آورد یه بلوز یقه باز صورتی خیلی بهش میومد، نشستم کنارش کمی نگاهش کردم و محکم بغلش کردم و این بار سمیرا هم من رو بغل کرد لبام رو گذاشتم رو لبای کوچیک و ظریفش و شروع کردم به خوردن ، سمیرا چشماش رو بسته بود و فقط همراهی میکرد،آروم خوابوندمش رو مبل و نشستم بالا سرش، چشماش رو باز کرد و نفسش تند شد، دوباره رفتم سراغ لباش و با دست سینه های کوچیک و نرمش رو میمالیدم صدای نفسهاش بلند شده بود که رفتم سراغ کسش و از روی لباس میمالیدم هر دو رو ابرا بودیم بلندش کردم و لباسهاش رو در آوردم ،چه بدنی چه الماسهایی چند لحظه فقط محو هیکلش بودم که از صدای خنده اش به خودم اومدم و لباس های خودمم در آوردم. اومد نشست جلوی من و شروع کرد به ساک زدن با اون دهن کوچیکش و با دستاش با تخمهام بازی میکرد بلندش کردم و شروع کردم به خوردن سینه های سفت و کوچیکش و بازی با کس خیسش صدای ناله اش بلند شده بود اومدم برم سراغ کونش که یاد گریه لیلا افتادم رفتم و کرم برداشتم و سوراخ کونش رو چرب کر م و با انگشت باهاش بازی میکردم و با دست دیگه سینه هاش رو میمالیدم که دستم رو از روی سینه اش برداشت و انگشت وسطم رو کرد دهنش و شروع کرد خوردن برام خیلی جالب بود و عجیب تحریک شدم که با یه فشار انگشتم رو تو کون تنگش جا کردم که از درد دستم رو گاز گرفت ، منم تکون نخوردم کمی گذشت تا آروم بشه و من انگشتم رو تکون دادم تا جا باز کرد تو همون حالت یه لب کوچیک ازش گرفتم و انگشت دوم رو آروم فرو کردم این بار خیلی اذیت نشد انگشتم رو نگه داشتم و شروع کردم به خوردن سینه هاش و با شصتم کسش رو مالیدن و دوباره انگشت ها رو تکون دادن دیگه درد نداشت ، داشت لذت میبرد و صداش دوباره دراومده بود که این بار نوبت سالار بود بلندش کردم کمی سالار رو چرب کردم و به حالت داگی خوابوندمش رو مبل و آروم سرش رو کردم تو که یه جیغ ریز زد منم صبر کردم ،آخه اصلا نمیخواستم اذیتش کنم بعد اروم شروع کردم به تکون دادن و با هر تکون کمی بیشتر فشار میدادم اونم دیگه داشت لذت میبرد و کسش رو میمالید و منم با سینه هاش بازی میکردم و سمیرا از لذت قربون صدقه م میرفت تا این که دیدم داره کونش و تکون میده و ارضا میشه منم تکونام رو بیشتر کردم و با هم ارضا شدیم و همونجور افتادم روش تا ته آبم رو خالی کردم تو کونش چند لحظه ای همون حالت بودیم تا این که بلندش کردم و یه بوس ریز و هر دو رفتیمو خودمون رو شستیم و تا غروب با هم لب تو لب و بگو بخند داشتیم بعد هم یه تاکسی گرفتم و بردمش خوابگاه چند بار دیگه هم اومد خونه ما که به همین منوال میگذشت تا اینکه درسش تموم شد و برگشت اصفهان بعضی وقتا بهم زنگ میزد آخه بخاطر خانواده اش من نمیتونستم تماس بگیرم تا یه بار بهم زنگ زد و گفت اگه میتونی حتی برای یه ساعت بیا اصفهان ببینمت یه روز جمعه راه افتادم و رفتم اونم با یه دوستش و با ماشین خودش اومد ترمینال کاوه دنبالم سر راه دوستش رو تو یه پارک پیاده کردیم و رفتیم یه جای خلوت تا وایساد مثل وحشی ها شروع کرد به خوردن لبام و زبونم یه حس غریبی داشتم بعد چند دقیقه سریع زیپ شلوارم رو باز کرد و شروع کرد به خوردن کیرم، برام باعث تعجب بود که سمیرای محتاط تو ماشین داره این کار رو میکنه نگاهش کردم دیدم چشماش خیسه ولی نفهمیدم جریان چیه و تو حال خودم بودم تا اینکه آبم اومد و در کمال ناباوری تا تهش رو خورد و دوباره باهام لب تو لب شد ، من شوکه شده بودم و تکون نمیخوردم که دیدم چشماش پر اشکه ؛ ازش موضوع رو پرسیدم و گفت که دوستم داره ولی به اسرار خونواده اش باید با پسر عموی پولدارش ازدواج کنه تا شراکت خونوادگیشون محکمتر بشه که البته پسر خوبیه ولی اون من رو دوست داره ، منم گریه ام گرفت و التماسش میکردم که نکنه این کار رو من خونواده ام رو راضی میکنم که بریم خواستگاری ولی اون گفت که نشدنیه چون هم من از اون کوچیکترم و هم خونوادش به غیر از شهر خودشون به کسی دختر نمیدن پیاده شدم و بدون خداحافظی راه افتادم و با چشم گریون برگشتم قم چند بار هم باهاش تماس گرفتم که دیگه جوابم رو نداد و باز مجید موند و …

نوشته: کیر طلا


👍 0
👎 3
11823 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

737053
2018-12-23 22:02:03 +0330 +0330

داستان چیه کسی انلاین نیس؟
یا ادمین هوی دوباره سرورهارو انگولک کردی؟کسی نظر نداده

0 ❤️

737062
2018-12-23 22:21:07 +0330 +0330

دول طلا جان داستانت خوب بودا ولی خیلی کلیشه ای پسر عمویی که پولدارا خانواده ای ک بزور دختر میدن و …

1 ❤️

737150
2018-12-24 11:39:46 +0330 +0330

اه اه اه اه امروز چقدباس شعروکس بخونیم ضمنا مجیدمیگم توکونت یاهمون روده هات درازه که بتونیم کیربچه های جقی روتوش جاداد

0 ❤️

737176
2018-12-24 17:31:25 +0330 +0330
NA

داستانت قشنگ بود . مرسی . من شش سال تو اصفهان دانشجو بودم و چه خاطرات شیرین و تلخی که کنار زاینده رود همیشه قشنگ تجربه نکردم با دخترای شیطون اصفهان . البته اون موقع ها زاینده رود همیشه اب داشت و شده بود سنگ صبور غم های ریز و درشت دانشجوهای غریب .

0 ❤️

737198
2018-12-24 20:42:37 +0330 +0330

كش كس ننه كير دزد اخر سينه هاش كوچيك و نرم بود يا سفت و كوچيك ؟ ادم جقي كه مغز نداره

0 ❤️