کیرهایِ بر افراشته شده بر قله هایِ شهوت

1401/05/20

درود به همه ی عزیزان. درون مایه ی این نوشته تابو میباشد و مناسب بعضی از افراد، به خصوص نوجوانان و افراد کم سن و سال نیست.


بویِ بیمارستان بدجوری پیچیده بود توی مشامم و از سر درد، سرم رو بین دستام فشار میدادم. سلام کرد اما من چون چشمام بسته بود نگاش نکردم و با خودم گفتم به احتمال زیاد با یه نفر دیگه ست. برای بار دوم سلام کرد.
×سلام امیر جان!خوبی؟
-نگاش کردم. چهره ش به نظرم آشنا میومد اما نمیتونستم تشخیص بدم که کیه،
-جانم عزیزم.
×نشناختی؟
-میبخشی دیگه، بوی بیمارستان بدجوری حالم رو بد کرده، شرمنده.
×دانشگاهِ (…) ، ورودی سال نود، همیشه ته کلاس میشستم؟
-آها پس هم دانشگاهی بودیم.
فهمید که هنوزم نشناختمش و کمی پَکَر شد.
×نیمام دیگه. به قولِ خودت نیما بی زبون. شمام که اِکیپِ اَرازل بودین. یادت اومد؟
کمی خجالت کشیدم چون این اسم رو اون زمان خودم روش گذاشتم.
-آره شناختم عزیزم. چقدر زود گذشت.
بهم گفت: خدا بد نده. بیمارستان چیکار میکنی؟
-سلامت باشی. بچه خواهرم تب داشت، باباش هم ماموریت بود، مجبور شدم خودم بیارمش بیمارستان. تو چی؟ همراهِ بیماری؟
×نه. خانومم اینجا پرستاره. منتظرم شیفتش تموم بشه با هم بریم.
-چه جالب. ازدواج کردی پس؟
×آره.الان دوساله. انگار زیاد حالت خوب نیست امیر جان، بزار یه لیوان آب بهت بدم.
مشغول خوردن آب بودم که نیما گفت:
×اینم از خانوم پرستارِ من.
تا چهره ش رو دیدم یهو آب جِست تو گلوم و هر چی آب داخل دهنم بود با چند تا سرفه پاشید بیرون. واسه چند لحظه شوک زده شدم که خودش باشه.
×چی شد امیر جان؟ حالت خوبه؟
-خوبم. خوبم. یه لحظه آب جِست تو گلوم. چیزی نیست، معذرت میخوام.
نیما دستم رو گرفت و گفت: بیا بریم تو اتاق بشین افسون(خانومش) ببینه خوبی یا نه. حالت خیلی جالب به نظر نمیرسه.
رو تخت نشستمو افسون دستش رو گذاشت رو پیشونیم و گردنم. جلو نیما یه ذره مُعَذب بودم که افسون بهش گفت: عزیزم لطفا تو چند لحظه بیرون منتظر بمون و در رو بست.
نمیدونم واقعا میخواست معاینه کنه ببینه خوبم، یا اینکه اذیتم کنه. بهم گفت لطفا تیشرتت رو در بیار.
سعی کردم درش بیارم اما چون چسبیده بود به بدنم سخت شد.
کمکم کرد تا درش بیارم. چشماش برق خاصی داشت وقتی به بدنم نگاه میکرد. متوجه شد که دارم نگاهش میکنم و سرش رو انداخت پایین.
-حالا مطمئنی برا معاینه باید تیشرتم رو در بیارم؟ قصد دیگه ای که نداشتی؟
یه نیشگون از پهلوم گرفت و گفت:
+هنوزم همون خُل و چلی که بودی هستی. نمیبینی داری چطور عرق میریزی؟ احتمالا مسمومیت غذایی باشه یا یه چیزی حالت رو بد کرده.
-آره، بویِ بیمارستان حالم رو بد کرده.
+یه قرص کوچیکه، الان از داروخونه میگیرم برات میارم بخوری حالت بهتر میشه.
خواست بره که دستش رو گرفتم. با تعجب نگام کرد و دستش رو کشید.
-نترس، فقط خواستم یه معذرت خواهی که خیلی وقته بهت بدهکارم رو انجام بدم. میدونم از وقتش گذشته، اما واقعا ازت معذرت میخوام.
+بابتِ چی؟
یعنی چی بابتِ چی؟به خاطر کاری که باهات کردم.
+نگران نباش. تو بدون اینکه خودم بخوام کاری انجام ندادی.
بهش گفتم: الان درست نفهمیدم چی شد.
با حالت مسخره گفت: اگر با اون ای کیوت میفهمیدی تعجب میکردم. بعضی ها رو خدا اینجوری آفریده دیگه. از هوش تهی هستن به جاش فقط بلدن با وزنه سرو کله بزنن تا جلب توجه کنن.
-اون که درست، قبلا هم بهت گفتم: بابام همیشه میگه شب بود و تاریک، منم دست تنها، بهتر از این دیگه ازم بر نمیومد. منتها واقعا نمیخوای یه توضیح مختصر بهم بدی؟
خندید و گفت: خاک تو اون سرت کنن که هنوزم مثل آدم نمیتونی حرف بزنی. هم سن و سالای تو الان چهار تا بچه قد و نیم قد دارن. تو حتی آدابِ معاشرت با یه خانوم رو بلد نیستی.
-دختر الان که فکر میکنم من چقدر دلم واسه اینجوری کَل کَل کردن باهات تنگ شده.
+خجالت بکش بیا برو تا نزدم یه کاری دستت بدم، بمونی رو دستم.
گوشیم زنگ خورد. آبجیم بود که کارش تموم شد و بهم گفت منتظره منِ تا بریم خونه.
از در خروج که بیرون رفتیم نیما اومد پشت سرم و شماره ام رو گرفت و کارتش رو بهم داد.
.
.
.
رو تختم خوابیده بودم و زل زدم به یه نقطه ی سیاه توی سقفِ اتاق. به این فکر میکردم که چقدر واسه اینکه افسون بهم پا بده تلاش کردم اما هیچ جوره نتونستم راضیش کنم. شایدم واسه اینکه دُم به تله نمیداد اینقدر میخواستمش.
البته که به غیر از من خیلی های دیگه سعی کردن که باهاش باشن، اما تا موقعی که من دانشگاه رو تموم کردم هنوزم تنها بود. تو کَتَم نمیرفت که انتخاب افسون، یکی از خاص ترین دخترهای دانشگاه، نیما بی زبونِ خودمون باشه که سوژه ی دانشگاه بود.
اخرین باری که افسون رو دیدم روز جشنِ پایانِ ترم آخر بود و خیلی از بچه ها اومده بودن. اینقدر مست بودم که نتونستم جلو خودم رو بگیرم و در حضور بقیه بدون اجازه بوسیدمش، اونم کم لطفی نکرد و یه سیلی محکم خوابوند تو گوشم که هنوزم صداش تو گوشمه. اینطوری بود که تِر زدم به همه ی امیدی که داشتم تا بهش برسم.
.
.
.
بعد از دو سه روز نیما بهم زنگ زد. احوالپرسی کردو گفت: اگر کاری نداری همدیگه رو ببینیم.
آدرس محل کارم رو بهش دادم تا بیاد. خدایی از زمان دانشگاه تا الان خیلی فرق کرده بود. نه از اون عینک ته استکانیِ بزرگ که نصف صورتش رو میپوشوند خبری بود نه از دندون هایِ پس و پیشش که اُرتودِنسی کرده باشه. به جای لباسای گَلِ گُشادی که میپوشید هم یه کت و شلوار سورمه ای شیک تنش بود که خیلی هم به بدنش نشسته بود.
صورت استخونی و چشمای درشت نسبت به صورتش و پوستِ شفافش و موهایِ لختی که ریخته بود توی صورتش، نمونه ی بارزی از یه بیبی فیس ازش ساخته بود. به کافی شاپ نزدیک محل کارم دعوتش کردم. عینک آفتابیش رو از چشمش برداشت و نشست. یه لبخند ژکوند نقش بست روی صورتش و با یه اعتماد به نفس خاصی نگاهم کرد. اصلا اثری از نیما بی زبونِ قدیم نمیشد پیدا کرد.
بعد از یه احوالپرسی گرم و صمیمی شروع کرد به صحبت کردن. انگار دوستِ چندین ساله ش رو دیده باشه، بیشتر به حرفاش گوش میدادم تا اینکه صحبت کنم.
چند مدتی با هم تلفنی و مجازی در ارتباط بودیم. از ورژن جدید نیما خوشم میومد. احساس میکردم بیشتر میخواد جلب اعتماد کنه. اما چراش رو نمیدونستم.
دعوتم کرد تا باهاش بریم استخر.
×شناگرِ خوبی هستی؟
-خوب، اما ادعایی ندارم.
×فکر میکردم حریص تر از این حرفا باشی.
-چطور؟
×چون کسی که بتونه منو شکست بده قرارِ سورپرایز بزرگی بشه.
-فکر میکنی نمیتونم شکستت بدم؟
×شکست و پیروزی یه قرار داد بین آدمهاست. من میخوام قدرت واقعیت رو نشونم بدی.
-اگر باختم؟
×لیاقت ادامه دادن به این رابطه رو نداری.
-چرا فکر میکنی من میخوام باهات در ارتباط باشم.
×چون من دقیقا میدونم چی میخوای.
بیشتر و بیشتر حس کنجکاویم رو بیدار میکرد.
×لاین یک برا تو و لاین دو برا من. شروع کنیم؟
-شروع کنیم.
×پس با شمارش من ۳ ۲ ۱ …
با تمام توان رو به جلو حرکت میکردم بدون اینکه به اطرافم توجهی داشته باشم. فقط باید پیروز میشدم تا بهش ثابت کنم قدرتمند کیه.
وقتی به خط پایان رسیدم در کمال تعجب دیدم که لبه ی استخر نشسته و داره بلند بلند میخنده. اصلا مسابقه ای در کار نبود. نیما با پریدنش تو آب فقط نشون داده بود که میخواد مسابقه بده.
دستم رو گرفت و بالا اومدم و نشستم کنارش.
-چی شد؟ نکنه ترسیدی؟
+میخواستم عطشت برا برنده شدن رو ببینم که دیدم. بلند شو باهام بیا.
با هم رفتیم سمت سونا. بدون توجه به من، مایوش رو در آورد و به طور کامل لخت شد. بهم گفت:
× نکنه از هم جنس خودت خجالت میکشی؟
شونه هام رو بالا انداختمو گفتم:
-چرا باید خجالت بکشم؟ مایوم رو در آوردم و خیلی ریلکس روبروش نشستم.
پاکت سیگار رو از کنارش برداشت و به منم تعارف کرد. سیگار خودش رو روشن کرد و منم با سیگار اون سیگارم رو روشن کردم. دراز کشید و همینجور که کام میگرفت بهم گفت:
×ببینم هیچوقت فکر میکردی که ما میتونیم چه دوستایِ خوبی باشیم؟
دود سیگار رو خیلی آروم از ریه هام به سمت بیرون هدایت کردمو دستام رو باز کردم و رویِ تکیه گاه گذاشتم.
-راستش رو بخوای نه، هیچوقت همچین فکری نمیکردم.
به پهلو سمت من چرخید.
حالا که اینقدر صداقت داری بزار یه سوال دیگه ازت بپرسم.
-چه سوالی؟
×چقدر افسون رو دوست داری؟
عرق سرد نشست رو پیشونیم.
-منظورت چیه؟ دیوونه شدی؟
×فکر کردی من نمیدونم تو چقدر میخواستیش؟
-گیریم که یه زمانی میخواستمش، ربطش به الان چیه؟
×یعنی داری میگی الان هیچ حسی بهش نداری؟
-گذشته ها مالِ گذشته س. بهتره همونجا بمونن.
اینو بهش گفتم، اما ته دلم میدونستم دارم چِرت میگم و همین الانشم بدجوری دیوونشم.
.
.
.
.

چند روزی نه از نیما خبر داشتم و نه از افسون.
خودم رو پرتاب کردم سمت تختمو بالشم رو بغل گرفتم. چشمام رو بستم و به این فکر میکردم که داره چه اتفاقاتی تو زندگیم میوفته.
از یه طرف نیما حالا یکی از بهترین رفیق هام به حساب میومد و از طرف دیگه من از خیلی وقت پیش بدجوری دلم رو به زنش باخته بودم. چطور آدمی میتونه اینقدر بی شرم باشه که به ناموس رفیقش چشم داشته باشه؟ اوووووف دیگه رسما دارم دیوونه میشم.
گوشیم رو نگاه کردم که مسیج داشتم.از طرف نیما بود.
×سلام امیر جان. افسون میگه اگر فردا شب شام درست کنم میای؟
-از طرف من تشکر کن بگو مزاحم نمیشم. راضی به زحمتش نیستم
×این چه حرفیه بیا خوشحالمون میکنی.
بعد از تعارف های معمول قبول کردم تا برم.
شب طبق عادتی که داشتم با یه تیپ اسپرت جلو خونشون بودم و زنگ رو زدم. سر آستین هام رو مثل همیشه بالاتر دادم تا حجمِ بیشتری از بازوهام نمایان بشه.
در که باز شد افسون رو دیدم که اومده به استقبالم. دسته گل رو بهش دادم و دستم رو سمتش دراز کردم.
وقتی دستاش رو لمس کردم بدون اختیار یه حس خوش آیند از گذشته ها درونم بیدار شد. دوست داشتم تا ابد به لبخند زیباش که برای من روی لباش نقش بسته بود نگاه کنم. " پسر من بدجوری عاشقشم. "
نیما هم چند لحظه بعد اومد و بهم خوش آمد گفت. کنار افسون ایستاد و دستاش رو انداخت دور کمرش و لباش رو بوسید.
بدن زیبایِ افسون بدجوری توی اون لباسی که پوشیده بود خود نمایی میکرد. یه ساپورت مشکی که تا نیمه های ساق پاش رو میپوشوند با یه لباس مجلسی بندیِ قرمز رنگ که تا زیرِ باسنش ادامه داشت و گردن و قسمتی از سینه هاش رو میشد دید، تنش بود که همه ی این زیبایی ها رو سعی کرده بود با یه سوئیشرت نازک که انداخته بود رو شونه هاش بپوشونه.
از شوخی ها و شیطنت هاشون در طول شب کمی متعجب بودم. شام رو همراه با مشروب سِرو کردن. زیاد این مدل مشروب خوردن رو دوست ندارم اما برای احترام به میزبان همراهیشون میکردم.
چند دقیقه بعد از شام گوشی نیما زنگ خورد. ازم معذرت خواهی کرد که کار مهمی داره و باید بره. بلند شدمو ازشون تشکر کردم تا با نیما بریم که با اِسرارشون روبرو شدم.
نیما گفت: عزیزم من تا نهایت دو ساعت دیگه برمیگردم. تازه سرِ شبِ، اگر بخوای با این زودی بری واقعا از دستت ناراحت میشم.
دست و پام رو گم کردم و نمیدونستم چی باید بگم. نیما رفت تا یکی دو ساعت دیگه برگرده.
افسون رفت و با یه لاک قرمز برگشت و نشست روی مبل. پاهاش رو بالا آورد و مشغول لاک زدن به ناخن های پاش شد. واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم، یا چه حرفی بزنم که افسون روش رو برگردوند سمت من.
+الان مدتیه که نیما تقریبا نصف حرفاش راجع به توءِ میدونستی؟
-پسرِ کار درستیه. رفیق هایِ خوبی شدیم.
+حتما رفیق های خوبی هستین که اینقدر بهت اعتماد داره که حاضره با زنش تنها باشی.
حسِ عجیبی داشتم. یه جای کار درست نبود.
اینقدر احساسِ راحتیه افسون با عقل جور در نمیومد.
-لابد همینطورِ که میگی. ولی به نظر من بیشتر به تو اعتماد داره تا من، که گذاشته با منی که میدونه یه زمانی عاشقت بودم تنها باشی.
یا یه نگاه شیطنت آمیز بهم نگاه کرد و گفت: عاشقم بودی؟ یعنی الان نیستی؟
هاج و واج مونده بودم که چی جوابش رو بدم.
سیگارم رو از جیبم در آوردمو آتیشش کردم. کام عمیقی ازش گرفتم و با حالت نگرانی بهش گفتم.
-بر قرض که هنوزم باشم، مگه فرقی میکنه؟
+چرا فرقی نمیکنه؟ به نظر من که اگر حسی به من نداشتی الان اینجا نبودی.
-خب تو که جواب سوالت رو میدونی پس چرا میپرسی؟
اومد و کنارم نشست. ته دلم واسه چند لحظه خالی شد. سیگارم رو از دستم گرفت و گذاشت گوشه ی لبش. پاهاش رو انداخت روی هم، دودِ سیگار رو خالی کرد تویِ صورتم و گفت:
+اینکه از زبون خودت بشنوم که هنوز بهم فکر میکنی، برام لذت بخش تره.
بدون اینکه خجالت یا حیایی تویِ چهره ش نمایان باشه با یه اعتماد به نفس زیاد به چشمام خیره شد.
+نمیخوای طعم لبایِ زنِ رفیقت که بهت اعتماد داره رو بچشی؟
گیج و سرگردون فقط نگاش میکردم که داره چه اتفاقی می افته.
جلو تر رفتمو دستم رو بردم سمتِ اون دسته از موهاش که ریخته بود رو صورتش و کنارشون زدم.
بدونِ اینکه بخوام به عواقبش فکر کنم چشمام رو بستمو لبام رو رسوندم به لباش که مدت ها در حسرتش واسه خودم رویا پردازی میکردم. انگار بدنم برای چند لحظه گُر گرفت و چیزی نمیخواستم به جز یکی شدن با تنِ معشوق.
رسیدن به تنِ افسون همراه با احساسِ گناهی که داشتم باعث شد آروم از گوشه ی چشمم قطره ی اشکی سرازیر بشه. خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم. فقط میخواستم طوری به آغوشش بگیرم که توانِ نفس کشیدن هم نداشته باشه.
دستم رو رویِ گونه ش حرکت میدادم و از سمت مخالف شروع کردم به لیسیدن گردنش و لاله ی گوشش.
لباش رو به هم فشار میداد و با صدایِ نامفهومی ناله میکرد.
حرکاتمون تند تر و تند تر میشد. انگار دیگه هیچکدوممون تحمل نداشتیم که بیشتر از این صبر کنیم.
اومد و نشست رویِ پاهام. دستاش رو بالا گرفت که یعنی میتونی لباسم رو در بیاری. دستم رو از پشتِ کمرش رسوندم به قفل سوتینش و بازش کردم. دو تا سینه هایِ سفید و نسبتا بزرگش جلو چشمام نمایان شد. مثل دیوونه ها شروع کردم به خوردنشون و اونم دستش رو گرفت زیر سینه ش مثل مادری که میخواد به نوزادش شیر بده، کمکم میکرد تا بهتر بتونم سینه هاش رو تویِ دهنم جا بدم.
تیشرتم رو در آورد و سرش رو گذاشت رویِ سینم و گفت: بالاخره مالِ من شدی. سرش رو بالا آورد و دوباره شروع کرد به خوردنِ لبام.
بلند شد و دستم رو گرفت تا بریم سمتِ اتاق خواب. لبه تخت نشستم و اونم جلویِ پام زانو زد. کمربند و دکمه ی شلوارم رو باز کرد و درش آورد.میترسیدم و با خودم فکر میکردم زودتر تموم بشه تا نکنه زمان از دستمون در بره. دستش که خورد به کیرم ناخودآگاه بدنم لرزید. خیلی آهسته شروع کرد به بوسیدن کلاهک کیرم و بعد از چند لحظه زبونش رو میکشید رویِ پوست زیرینِ کیرم.
حس و حالِ عجیبی داشتم و دلم نمیخواست این حس تموم بشه. چشمام خیره مونده بود به این صحنه و نمیتونستم به چیز دیگه ای فکر کنم. صدام هر لحظه بلند و بلند تر میشد. خوب بلد بود نقاطِ حساسِ کیرم رو لمس کنه.
بیشتر از این دیگه طاقت نیاوردم. بلندش کردم و روی تخت خوابوندمش. ساپورت و شورتش رو از پاش بیرون آوردمو شروع کردم زبونم رو اطراف رونهاش کشیدن.
سرم رو گرفت و برد سمت کسش که تازه شیو شده بود. عین یه کلوچه فقط دلت میخواست گاز بزنی و بخوریش. زبونم رو گذاشتم رویِ چوچولش و شروع کردم به لیسیدن و میک زدن. کمی که ادامه دادم دیگه طاقتش تموم شد و مدام به بدنش پیچ و تاب میداد. با صدای لرزون گفت: امیر میخوام داخلم حست کنم وقتی دارم ارضا میشم.
نشستم رو تخت و تکیه زدم و افسون کاندوم رو کشید رویِ کیرم. پاهاش رو دو طرف بدنم گذاشت.خیلی یواش سوراخ کُسش رو با کیرم تنظیم کرد و نشست روش. یه ناله ی بلند کرد و کامل کیرم وارد شد. زیر لمبره هاش رو گرفتم و کمکش میکردم تا بالا و پایین بشه. سرعتم رو بالاتر بردم و با لرزش هایِ افسون رویِ کیرم خالی شدم. چند تا نفس عمیق کشیدم. نگاهم برای چند لحظه رفت سمتِ درِ اتاق که نیمه باز بود.
برای چند لحظه احساس کردم قلبم از تپش افتاد. احساس کردم جلو چشمام سیاهی رفت.
دو تا چشم دیدم که داره مارو نگاه میکنه. افسون رو پرت کردم گوشه ی تخت و صداش کردم.
-تو کی هستی لعنتی؟ داری چیکار میکنی؟
نیما بود که داخل شد. انگار یه سطلِ آب سرد ریخته باشم روم. چیزی نمونده بود از هوش برم.
نزدیکم شد و گفت: چیزی نیست. برات توضیح میدم. از واکنشش بیشتر متعجب شدم. این حرفش یعنی چی؟ میخواد چیو به من توضیح بده؟
سریع رفتم سمتِ لباسهام تا بپوشمشون که افسون دستم رو گرفت.<
+لطفا چند دقیقه گوش کن بعد اگر خواستی برو.
مدام این جمله تو سرم میچرخید و با خودم تکرار میکردم که تو چه جور بازی افتادم؟
نشستم لبه ی تخت و دستام رو گذاشتم روی سرم. مشروبی که خورده بودم بدجوری داشت اثر میکرد. انگار دیگه سرم مالِ خودم نبود. سیگارم رو روشن کردمو دودش رو میفرستادم داخل ریه هام.
بلند گفتم:
-خب یکی از شما لعنتی ها نمیخواد تعریف کنه چه خبره تو این خراب شده؟بگه با من چیکار کردین؟
نیما کنارم نشست و اینجوری تعریف کرد:
×راستش منو افسون خیلی وقتِ داریم به این فکر میکنیم که احتیاج داریم از رابطمون بیشتر لذت ببریم و بعد از کلی تحقیق و کلنجار رفتن، تصمیم گرفتیم یه نفر که قابل اعتماد باشه رو به رابطمون اضافه کنیم.
اونروز وقتی تو بیمارستان دیدمت، افسون شب برام از گذشته گفت که چقدر پیگیرش بودی تا بدستش بیاری. همونجا بود که از افسون پرسیدم تو رو دوست داره یا نه؟ وقتی افسون گفت آره، دوتایی تصمیم گرفتیم که اون نفر سوم تو باشی. باید ما رو ببخشی که از اول نتونستیم همه چی رو بهت بگیم. نیما همینطوری که حرف میزد شروع کرد به پشتم رو ماساژ دادم. افسون روبروم نشست و گفت: باور کن ما قصد سوء استفاده ازت رو نداشتیم اما نتونستیم کل واقعیت رو بهت بگیم. از واکنشت ترسیدیم. شایدم تصمیم اشتباهی گرفتیم.
پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم. لاله ی گوشم رو ماساژ میداد. حالم کاملا دگرگون شده بود.
سرم رو برگردوندم سمتِ نیما و گفتم: رفیق میدونی چه بازی خطرناکی رو شروع کردی؟ توءِ بیغیرت صفحه حوادثِ روزنامه ها رو نمیخونی؟فضای مجازی رو دنبال نمیکنی تا بفهمی چه جنایت هایی داره به خاطر این تصمیم ها اتفاق می افته؟ اومدی منو بازیچه کردی، اونوقت به این فکر نکردی ممکنه چه بلایی سرِ خودت و زنت بیارم لاشی؟
×باور کن مجبور بودم بین نجات رابطه ام یا جدایی از افسون یکی رو انتخاب کنم. رابطمون دیگه به تهِ خط رسیده بود.
درموندگی رو از عمقِ نگاهش میشد فهمید که چرا اینکار رو کرده.
افسون شروع کرد به نوارش پاهام. دستش رو برد سمتِ شکمم و اطراف کیرم. چند دقیقه ای کارش رو ادامه داد و دستش رو گذاشت رو کیرم. سرمو بالا بردمو یه نفس عمیق کشیدم. شهوتم بر تمام حس های دیگه ام غالب بود. ته دلم از اینکه قرارِ زن یه نفر دیگه رو جلوش بگام حسِ عجیبی داشتم. انگار یه چیزی قلقلکم میداد و بهم میگفت تو هم خوشت میاد. چنان زنش رو بکن که بفهمه چطوری یه زن رو راضی میکنن.
کیرم کم کم دوباره کامل بلند شد. به نیما گفتم: پس میخوای ببینی چطور زنت رو میگام آره؟ لذت میبری از اینکه زنت زیر یه نفر دیگه جر بخوره؟ گردنش رو گرفتمو بهش گفتم پس ببین چطوری قراره زنت زیرم دست و پا بزنه.
افسون رو از زمین جدا کردمو اونم پاهاش رو بالا آوردو دورم حلقه کرد. مثل دیوونه ها صورت و گردنش رو میخوردم. انداختمش روی تخت و شروع کردم به خوردنِ تمامِ بدنش. سینه هاش رو محکم چنگ میزدمو بعضی وقت ها هم نوکش رو بین دندون هام میگرفتم و اونم بلند جیغ میکشید. نیما کامل لخت شد و داشت با کیرش ور میرفت.
حسِ سادیسمم کاملا بیدار شد.پاهای افسون رو بالا دادم و با انگشتم حسابی سوراخِ کونش رو باز کردم. از درد کشیدنش لذت میبردم. کیرم که کاندوم روش کشیدم رو گذاشتم دمِ سوراخِ کونش با فشار وارد شدم.
بلند جیغ کشید و گفت: پاره شدمو بیحال افتاد.
همینطوری دوست داشتی بی غیرت آره؟ لذت میبری مگه نه؟ میدونی مرد بودن چطوریه؟
کیرم رو در میاوردمو دوباره با یه ضربه میفرستادمش داخل.
نیما با کمی ترس جلو اومد و شروع کرد به نوازش بدنم. خودمم درست نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته. نیما کاندوم رو از روی کیرم برداشت و کیرم رو تویِ دستاش گرفت. با اون چشمایِ درشتش مُلتمسانه نگاهم میکرد. سرش رو پایین برد و کیرم رو داخل دهنش کرد.
یعنی این زن و شوهر چقدرِ دیگه میخوان منو سورپرایز کنن؟؟
بلند شد و آروم درِ گوشم گفت: میخوای بهت لذت واقعی رو بچشونم؟
نتونستم چیزی بگم.
خوابید کنارِ افسون و پاهاش رو داد بالا. سوراخِ کونش رو انگشت میکرد تا باز بشه. پوست سفیدش و پاهایِ لاغر و خوش فرمش بدون اینکه یه ذره مو داشته باشه هیچ چیزی از بدن یه یه زنِ سکسی کم نداشت. چهره اش رو که نگاه میکردی، انگار یه پسر هجده نوزده ساله رو میدیدی.
به افسون کمک کرد تا اونم بلند بشه و دو تاییشون به حالت داگی جلوم قرار گرفتن. دوباره یه کاندوم کشیدم رویِ کیرم و گذاشتمش جلوی سوراخِ نیما. فتحِ سوراخش کار سختی نبود. با تمام قوا تلمبه میزدم و لذتی که میبردم قابل اندازه گیری نبود. کیرم رو از کون نیما بیرون کشیدمو وارد سوراخِ افسون کردم. دیگه هیچ چیزی رو در کنترل خودم نداشتم. افسون تند تند دستش رو رویِ چوچولش میکشیدو منم محکم کیرم رو وارد سوراخش میکردم. اینقدر این کار رو تکرار کرد تا اینکه با صدایِ بلند و لرزیدن بدنش ارضا شد و ولو شد رویِ تخت. نیما هم برای خودش جلق میزد. پوزیشن رو عوض کردیم. نیما به پهلو خوابید و منم پشتش قرار گرفتم. با دستش لمبره ی بالاییش رو گرفت تا سوراخش خوب نمایان بشه.کیرم رو وارد کردم و بهش چسبیدم.بغلش کردمو با ریتمِ منظم تلمبه میزدم. افسون جلویِ نیما خوابیده بود با کیرش بازی میکرد. سرعتم رو بالا بردم که متوجه شدم نیما صداش حسابی رفت بالا و در مرزِ ارضا شدن بود. کیرم شروع کرد به نبض زدن و تمامِ آبم رو در حالی که کیرم داخلِ سوراخش بود خالی کردم. هر دومون همزمان به اوجِ لذت رسیدم و دیگه فقط سکوت حکفرما بود.
برگشت و خودش رو مچاله کرد تویِ بغلم و گفت: پسر این بهترین شبِ زندگیم بود. مرسی که اینجایی.
تصورش رو هم نمیکردم، اما داشتم طعمِ لبایِ یه مرد رو روی لبام حس میکردم و اینکه لذت هم میبردم برام قابل باور نبود. سه تامون در حالت مستی شروع کردیم به نوازشِ بدن هایِ همدیگه و عشق بازی با هم. افسون رو چنان به آغوش گرفتم انگار که نمیخوام تا ابد ازم جدا بشه. اینقدر در حال لذت بردن بودیم که حتی خودمون هم نمیدونستیم داریم چیکار میکنیم.
.
.
.
صبح وقتی بیدار شدم تصور میکردم همه ی اینها یه رویا باشه و الان باید از یه خواب خوش بیدار بشم، اما تن لخت سه تامون در کنارِ هم، هنوز تمنای همدیگه رو داشت. احساسِ خستگی میکردم. سرم رو بردم بینِ سینه های افسون که به پهلو خوابیده بود و دوباره چشمام رو بستم.
.
.
.
پایان.

اگر نوشته ام رو دوست داشتین حتما لایک کنید و کامنت بزارید. خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم.
پایدار و مانا باشید.

نوشته: blue eyes


👍 102
👎 11
58701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

889492
2022-08-11 02:04:44 +0430 +0430

بدون تعارف خیلی ضعیف بود:(

یه داستان کاملا قابل پیش بینی، مصنوعی، کلیشه‌ای، بدون منطق، خشک و بی روح و خسته کننده.

دیالوگ‌ها و شخصیت پردازی که در حد افتضاح بود. تا اونجایی که من شنیدم و خبر دارم، زوج‌ها سراغ ادم‌های اشنا برای فانتزیشون نمیرن و هویت واقعی خودشون رو فاش نمیکنن. معمولا تو مجازی کیس خودشون رو پیدا میکنن و حتی اگه زیاد امنیتشون براشون مهم باشه، تو خونه‌ی خودشون هم انجامش نمیدن.

تو استخر مگه میشه سیگار برد؟! به خصوصی بودن استخر اشاره‌ای نشد.

از یه نویسنده‌ی تگ‌دار خیلی بیشتر از اینا انتظار میره. خسته نباشی و به امید کارای بهتر. متاسفانه دیسلایک:(❤


889494
2022-08-11 02:06:28 +0430 +0430

حقیقتا به شخصه دوست‌ دارم توی انتخاب عنوان‌های داستانت یه تجدید نظری داشته باشی. البته این یه چیز سلیقه‌ای هستش ولی خب من دوست دارم عنوان داستان هم زیبا باشه و هم چنین خیلی زیاد داستان رو لو نده.

نگارشت که نسبت به قبل بهتر شده اما هنوز هم جای کار داره. یه سری املاهای اشتباه هنوز هم توی متن هستن. مثالشون: نشستن، اسرار، بر قرض…
و البته نیم‌فاصله‌ها…

اون سه نقطه‌ها رو هم درک نمی‌کنم! اگه می‌خوای بین پاراگراف‌ها فاصله باشه، یه اینتر کفایت می‌کنه!

خوشحالم اون قسمت اول رو جدا کردی، خیلی خوشحال‌تر هم می‌شم، برای اون قسمت آخر هم این کار رو بکنی.

در مورد داستان هم بگم، به نظرم منطقش مشکل داشت. رفتار‌های نیما و افسون، نحوه‌ی رسیدن به اروتیک، خیلی زود رفیق شدن نیما…
اصلا چه جوری شد که نیما از اون نیما بی‌زبون توی دانشگاه به اون نیمای شوهر افسون تبدیل شد؟
و اینکه مگه امیر و نیما و افسون توی یه دانشگاه نبودن؟
امیر هم که توی‌ جمع افسون رو بوسید و یعنی نیما از قبل از این رابطه بی‌خبر بوده که افسون بعد از ملاقات توی بیمارستان کل جریان رو برای نیما می‌گه؟!

دیالو‌گ‌ها هم بعضی جاها شبیه غیر منطقی جلوه می‌کردن.
و یه چندتا چیز دیگه…

در ضمن خود اروتیک بد نبودا ولی خب غیرواقعی بود! یاد فیلم‌های پورن افتادم باهاش!

  • خسته نباشید.
7 ❤️

889501
2022-08-11 02:24:34 +0430 +0430

کی حوصله دارمه همه بخونه 😀 😀

2 ❤️

889503
2022-08-11 02:28:00 +0430 +0430

دمتگرم ک زحمت کشیدی نوشتی ،ولی از این نوع قصه ها و روابط خوشم نمیاد.

1 ❤️

889512
2022-08-11 02:56:53 +0430 +0430

خیلی ضعیف اصلا سکس نبود

2 ❤️

889534
2022-08-11 06:50:28 +0430 +0430

عالی بود، میمیرم برای زن و شوهر کونی. فقط یک پرسش، این کدام دانشکده است که یکی توش پرستار میشه و یکی رو بوی بیمارستان، بیمار می کنه؟ از این اشکال بزرگ که بگذریم حرف نداشت. من عاشق نیما و افسون ها هستم.

1 ❤️

889540
2022-08-11 08:07:31 +0430 +0430

بیا من با این کیر کلفتم هم خودت رو بگایم هم اون مغز کیر طلبت رو هم تمام دوستان و رفقای کیر دوستت رو
چنان بکنمت که پشت سر هم ارضا بشی
چهار شبانه روز پشت هم میکنمت
من سگ حشر مگه تمومی دارم از سکس
هی یه چیزی بخوری هی بکنی هی بخوری هی بکنی واویلاااا

0 ❤️

889544
2022-08-11 08:42:23 +0430 +0430

اگه واسه داستان سکسی اومده باشی که عالی بود.

0 ❤️

889574
2022-08-11 11:29:34 +0430 +0430

بکن که خوب میکنی

0 ❤️

889579
2022-08-11 12:36:20 +0430 +0430

خدایی کاری با داستانت ندارم
فقط به من بگو تو سونا به اون گرمی چطور سیگار کشیدی؟

2 ❤️

889595
2022-08-11 14:19:21 +0430 +0430

بگو الکی بود که لایک بدم…

0 ❤️

889611
2022-08-11 16:55:17 +0430 +0430

این داستان تکراری هست وفقط نوع شروع رابطه توی بیمارستانش بابقیه داستانا فرق داشت واسامی.بقیه ترفندها وحرکتها همه تکراری‌.اینکه طرفودعوت کنن خونه کاری واسه شوهرپیش بیاد واوناروتنهابزاره بره بعدبرگرده و…چیز جدید وخاصی نبود برای خوندن وتااونجایی خوندم که شام رفتی خونشون وبه شوهره زنگ زدن ورفت.چون تااونجافکرمیکردم داستان خوبیه اما نبود وادامه اش رو خودم حفظ بودم بس که نوشتنش

2 ❤️

889618
2022-08-11 18:02:00 +0430 +0430

اینکه دلم میخواست میشد منم اعتماد میکردم به زنم و میخواستم لذت بخش با کسیی که زننم ازش لذت ببره ولی حماقت هایش موجب شد فقط خودش و از زندگیم بیرون کنم و دنبال کیس مناسبی هستم تا چنین روابطی و جوری که هر دفعه بتونه اوج لذت و برای هردو ما بوجود بیاره هستم البته من افراد مناسبی و دسترسی دارم‌ ولی اینکه زنم و دیگه نمیتونم بهش اعتماد کنم چون هرزه بود و بی ارزش تر از این بود که بهش بتونم اعتماد کنم

0 ❤️

889628
2022-08-11 19:55:15 +0430 +0430

ممنون از وقتی که گذاشتی واسه نوشتن من که لذت بردم چون از فانتزیای خودمه

0 ❤️

889635
2022-08-11 20:41:35 +0430 +0430

احساس می کنم نویسنده دختر هست!

0 ❤️

889645
2022-08-12 00:16:15 +0430 +0430

مخ تو گاییدم با این فانتزی آخه این چی بود همه فقط به تو میخواستن بدن

0 ❤️

889648
2022-08-12 00:54:54 +0430 +0430

تعریف رفیق قدیمی عوض شد🤣🤣🤣

0 ❤️

889697
2022-08-12 03:07:16 +0430 +0430

بالاخره یه کسشعر درست و حسابی خوندم امشب

0 ❤️

889746
2022-08-12 12:17:56 +0430 +0430

خیلی زیبا. 🌹

0 ❤️

890919
2022-08-18 13:42:14 +0430 +0430

خوب بود ادامه بده

0 ❤️

891676
2022-08-22 15:15:33 +0430 +0430

دست مریضاد دمت گرم
عالی بود

0 ❤️

891677
2022-08-22 15:18:52 +0430 +0430

هفته ی پیش یک داستانی نوشتم بعداز مدت ها
به اسم نسترن زیبا،خانواده پولدار.
این هفته اپلود میشه
از شما اسم بردم و تقدیم کردم
ممنون میشم نظر بدید
سپاس

0 ❤️

891697
2022-08-22 20:10:08 +0430 +0430

خوب نبود واقعا

0 ❤️

891919
2022-08-24 12:49:27 +0430 +0430

سلام به همگی
معرف چندتا خاله ازگنبدکاووس هستم
با قیمت هایی عالی و مناسب
با اندامی شیک و خوش استایل
دختران ناز ترکمن و فارس و سیستانی و … دارن
اگر دوست داشتین میتونم شمارو معرفی کنم و خودم هم باهاتون میام تا استرس نداشته باشید
برای اطلاع از شرایط بهم پیام بدین
کاملا تضمینی و تمیز و بهداشتی هستن
درخدمتتون هستم

0 ❤️

892112
2022-08-25 14:05:38 +0430 +0430

بد نبود 😛😛

0 ❤️

892851
2022-08-30 10:01:34 +0430 +0430

چرت چرت

0 ❤️

949541
2023-09-25 21:23:18 +0330 +0330

چه خوب نوشتی 😍
دوست داشتم 😘

0 ❤️