گالری چهره نو (۱)

1401/07/08

(چند کلمه با عزیزانی که این صفحه را باز کرده اند:
این یک داستان طولانی با جزئیات و توضیحات زیاد و درون مایه “گی” است و همگام با خط داستان دنباله دار “راهروها” با روایت هومن و “علیرضا” با روایت علیرضا، نوشته شده است.
هر کدام از این سه مجموعه و هر کدام از قسمت های آنها هویت داستانی مستقل خود را دارند، یعنی برای خواندن آن قسمت، الزامی به دنبال کردن قسمت های قبلی ندارید.
اصولا این داستان ها نوشته شده تا با پرداختن به جزئیات زیاد در داستان ترافیک ذهنیم رو کم کنم. سبک نگارش من، پرداختن فوق العاده زیاد (تاکید میکنم: فوق العاده زیاد) به جزئیات و نگارش طولانی هست. حالا اگر دوست دارید بخونید. ضمنا علامت"+" در این نوشته، متعلق به راوی داستان، باراد و این عکس الهام بخش من برای خلق شخصیت باراد است.)

اگه این مبل تک نفره توی آشپزخونه میتونست حرف بزنه چه چیزا که نمیگفت!
عاشق ساک زدنای زانیارم…این پسر خوب میدونه چجوری منو دیوونه کنه…یادمه اولین باری که دیدمش عین یه اسب چموش بود…اخمو و یُبس!! اما بالاخره اومد توی راه…
همیشه روی این مبل میشینم و این خودش برای زانیار یه آلارمه…
خودش میاد…
شلوارمو درمیاره و میشینه روی زمین و شروع میکنه به ساک زدن…
ایده اینکه موهاش رو کوتاه نکنه رو خودم بهش دادم!
وقتی کیرمو میذاره توی دهنش میتونم موهاشو بگیرم توی دستم و عین فرمون سرشو کنترل کنم…
بالاخره متوجه شد که روی این مبل دوباره نشستم…کصافط داره میخنده!
-باراد؟ چیه؟
+میخوای چی باشه؟ هوست کردم!
با خنده سرشو تکون میده:
-پسر همین دیشب تا خایه کرده بودی تو ملیکا…الان هوس منو کردی؟
+هیچ کی برای من جای تو و فرهود رو نمیگیره… هیچ کَسی و هیچ کُسی!
با خنده داره میاد طرفم…میشینه رو پاهام و لباشو میذاره روی لبام…
شروع شد…
زیپم رو باز میکنه و شلوارمو میکشه پایین…حالا میره بین پاهام میشینه و …وااای…
هیچ کسی مثل زانیار ساک نمیزنه…با لیسای ریزش سر کلاهکم…کلاهکم رو یواش یواش میکنه توی دهنش و تند درمیاره…حالا تا نصفه میکنه تو دهنش و …و…و قصه تازه شروع میشه!
مک میزنه…محکم…انگار سال هاست که آب نخورده و الان به یه لوله آب رسیده!
مک میزنه و میخواد ازش آب بکشه…با زبونش محکم کیرمو فشار میده به سقف دهنش و بازم مک میزنه…نه…نمال…لعنتی تخمام رو نمال… نفسم رفت ته دلم!
+زانیااااااار…کامل بخورش…
تا ته میاد بالا…چه ساک های ته حلقی ای میزنه بی شرف…هیچ وقت قدیمی نمیشه…
کیرمو از دهنش درمیاره و با ولع تخمام رو میخوره و برام جق میزنه…
+بسه زانیار…
بلند میشه و شلوارشو درمیاره…آروم میشینه رو کیرم…سینه به سینه هم دیگه ایم… دیگه خیلی وقته از آخ و اوخش گذشته! کونش رو خودم براش افتتاح کردم! باید تنبیه میشد…باید میفهمید نباید در مورد قرارداد با خبرنگارا حرف میزد ولی زد…یاوری سپردش دست من…
گفت حالشو بگیرم و پرتش کنیم از استودیو بیرون…ولی…وقتی با اون همه تقلاش، کیرم رو توی اون کون آکبندش جا کردم و یه لحظه برگشت توی چشمام نگاه کرد و چشمام توی چشماش قفل شد…دقیقا همون لحظه…کلا برنامه تغییر کرد!
ده دقیقس داره روی کیرم بالا پایین میشه…
+داگی شو زانیار…
دلم میخواد جوری بزنم که پروستاتش منفجر بشه…دلم وحشی گری میخواد…دلم داد و بیداد یه نفر زیر کیر کلفت صورتی و سرحالم رو میخواد!
جوری دارم توی کونش تلمبه میزنم که نوک کیرم میخوره به یه جایی که قبلا نخورده بود!
-با…راااد…چر…ا …آروووووم…باراااااد…
نه…نمیخوام گوش کنم…من دلم میخواد تمرین کنم…تو درد بکش…تو دفتر تمرین من باش…این پسره کیه که یاوری داره میاردش؟ الان 7 ساله که فقط من بودم و فرهود و زانیار… هومن دیگه چه خریه؟
-باراد…بارااااد…تو رو خدا…باراااااااد…
این کیه؟ این چه حرومزاده ایه؟ هومن؟ من باید کونی ازش پاره کنم که خودش بذاره بره…صدای یاوری توی گوشم میپیچیه:
من نمیتونم روی گالری قمار کنم…باراد نقاشیات تکراری شدن…
چند سال دیگه ازم ممنون هم میشی!
نقاشی های من تکراری شدن؟ شاید شدن…پس چرا جایزه بردم؟ نکنه یاوری لابی کرده که جایزه ببرم؟ یعنی بی استعدادم؟ نقاشی رو بذارم کنار؟هرگز…میمیرم…نه…وای باید تندترش کنم…دارم میام…
-باراااااد…باراد آروم تررر…
دارم میام…و …بالاخره توی کون زانیار اومدم…
بی حس شدم و پهلوهای زانیار رو ول کردم…یهو برگشت طرفم…ای وای…چرا چشماش اشکیه؟
+زانیار خوبی پسرم؟
با ناراحتی بدی نگام میکنه…دستمو میبرم سمت صورتش که صورتشو میکشه و خم میشه شلوارشو برداره…وااای…خوون؟ چرا خون؟
+زانیار چرا خونی شدی؟
با بغض باهام حرف میزنه:
-باراد معلوم هست چته؟ داغونم کردی…چرا اینقدر وحشی شدی؟
+بیا بشین زانیار…بذار سوراخت رو ببینم…اصلا وایستا…باید برات بتادین بیارم…
-نه ولم کن…فقط الان ولم کن…
و لنگان لنگان میره…وای کیر خودمم که خونیه…ولی چرا نمیتونم بایستم…شیره وجودم رو توی زانیار ریختم…
فقط شورتم رو برمیدارم و ولو میشم روی مبل…
هومن…ه.و…من…بچه پرورشگاهی بی صاحاب…کاری باهات بکنم که نیومده بذاری بری…

فرهود: باراد؟ بارااااد؟ چرا اینجا خوابیدی؟
چشمام رو باز میکنم.
+فرهود ساعت چنده؟
-شش و نیم…ببینم…با زانیار چیکار کردی؟ کونش بدجور خونریزی داشت…خیلی ناراحت بود.
یهو بلند میشم می ایستم…وای نه…زانیار و فرهود تنها کسایی هستن که برای من مهمن…نباید اصلا از من دور بشن…اجازه ندارن…نمیذارم…
+زانیار الان کجاست؟
-تو اتاقشه…نرو…در رو برای منم باز نکرد…فقط دیدم اومده بود جعبه کمک های اولیه رو برداره…
رفتم طرف اتاق زانیار…در قفله!
+زانی؟ در رو چرا قفل کردی؟باز کن پسر…
-ولم کن باراد…از اینجا برو!
+زانی یا در رو باز میکنی یا میشکنم میام تو…میدونی که شوخی ندارم باهات… قبلا هم اینکار رو کردی و میدونی که میشکنم میام تو…
چند لحظه سکوت شد. هیچ صدایی نیومد. باشه! اولین مشت رو که توی در کشیدم صدای قدمای زانیار اومد…دومی رو که زدم کلید رو تو در چرخوند.
رفتم تو…زانیار پشتش رو بهم کرده بود و داشت میرفت سمت تخت…وای خدایا چرا این اینجوری داره راه میره یعنی انقدر حالش بده؟ فرهود پشت سرم ایستاده بود.
فرهود: زانی خوبی؟
زانیار: باراد من واقعا میخوام تنها باشم. ببینم تو اصلا با مفهوم پرایوسی آشنایی؟
+توام با این مفهوم که حق نداری بهم نگاه نکنی یا ازم ناراحت باشی آشنایی؟
زانیار سرشو تکون داد. کلافه بود.
+دراز بکش روی تخت. یالا.
یهو انگار برق گرفتش: باراد من نمیتونم باهات سکس کنم…خواهش میکنم!
+پسر تو دیوونه ای؟ بخواب ببینم چه بلایی سرت آوردم!
ایستاد و خواست شلوارش رو دربیاره که فرهود رفت کمکش:
-بذار کمکت کنم.
شلوار و شورتش رو درآورد و تابوندش سمت تخت…روی شکم درازش کرد.
رفتم طرفش و بالشتش رو برداشتم گذاشتم زیر شکمش و وااای…لمبراش رو باز نکرده میدیدم چه گندی زدم…
سعی کردم لمبراش رو باز کنم که دیدم پاهاش رو جمع کرد…فهمیدم دردش میاد…
+خودتو شل بگیر زانی…نمیخوام اذیتت کنم.
خودش رو شل کرد و و دیدم سوراخ تقریبا خونریزی داره و دورش به شدت قرمزه…
-یکم بتادین بهش زدم…
+بتادین که فایده نداره…اونم برای این التهاب…فرهود از توی جعبه کمک های اولیه هیدروکورتیزون بهم بده…با یه گاز استریل…یه اگزازپام هم بده…
اول مجبورش کردم اگزازپام رو بخوره تا یه دو سه ساعت دیگه بتونه راحت بخوابه و بعدش آروم براش پماد زدم و گاز رو روی سوراخش گذاشتم. تا خواست بلند شه روش دراز کشیدم که دادش رفت هوا…:
-آآآآآآآآآآآآی بارااااد پاشو…دردم میاد!
وزنم رو روش کنترل کردم:
+بلند نمیشم تا بهم بگی که دیگه باهام قهر نیستی…من واقعا معذرت میخوام!
فرهود روی تخت کنار زانی نشست و روی صورتش خم شد:
-به نظرم کوتاه بیا! اینکه من میبینم دوباره میگیره میکنتتا!
زانیار: باراد من واقعا ازت ناراحتم…چرا اینقدر وحشی شدی؟ الانم دردم میاد بلند شو!
صورتش رو کمی به سمت خودم تابوندم و ازش لب گرفتم. همراهی نمیکرد…ولی من نقطه ضعفش رو میدونستم…آررروم خوردن لباش و مک زدن زبونش…نتونست تاب بیاره و چند لحظه بعد همراهیم کرد که فهمیدم وقتشه از روش بلند شم. در حالی که کنار میرفتم:
+زانیارم …واقعیتش من تو فکر این پسر پرورشگاهیه هستم…پس فردا میارنش… اصلا بهش حس خوبی ندارم!
فرهود در حالی که کنار زانیار و من دراز میکشید: من نمیتونم بفهمم چرا تو رو به هم ریخته…
زانیار: نگو که امروز کون من دربه در رو با کون اون شبیه سازی کردی!
+راستش دقیقا همین کار رو کردم!
زانیار: واقعا اذیت شدم.
تابیدم سمتش و شروع کردم به بوسیدن لباش…همزمان روی چشماش هم دست میکشیدم. باهام همراهی میکرد.
+معذرت میخوام. من تو و فرهود رو به اندازه خودم دوست دارم. دیگه مراعات میکنم.
زانیار نیم خیز شد و صورتم رو بوسید: اوکی!
فرهود: باراد؟ جواب منو بده!
+یاوری مثل اینکه مالیات 5 سالش رو نداده و الان خفتش کردن که چرا نداده…اونم در قامت یه شهروند خَیر، میخواد این پرورشگاهی رو بیاره و به اسم زیر بال و پر گرفتن، قضیه رو ماست مالی کنه…
زانیار: خدایا عجب دیوثیه این یاوری…
باراد: ولی فقط این نیست…فکر میکنه نقاشی های من تکراری شدن…
زانیار: میخواستی بگی وقتی راه به راه تیزر و فیلم و کوفت و زهرمار برام میگیری و هر روز یا توی این لوکیشنم یا توی اون استودیو، خب معلومه نمیرسم ایده پردازی کنم!
فرهود: آهاااااااا…پس با این حساب نمیتونیم سرش رو به طاق بکوبیم و بیرونش کنیم یا بگیم کارش خوب نیست و نمیخوایم باهاش کار کنیم!
+راستش کارش خوبه…من وانمود کردم خوب نیست و خوشم نیومده…ولی تکنیکای هاشورزنیش عالی بود…
زانیار: حالا شاید بدم نبود! بذار بیاد…یهو دیدیم خوبه ها!
خندم گرفت:
+دیوث تو فکر سوراخ کونتی!
زانیار: والا تو خودتم میدونی من دو روز نشده خودم میام سراغت میگم بده بخورم!
فرهود: حالا چیکار کنیم…برای مطرح شدن این پسر تا چند وقت هممون توی حاشیه میریم…
+نباید بذاریم این اتفاق بیفته…یاوری حتی حرف منم گوش نداد…نهایتا تونستم راضیش کنم فقط ده روز اینجا باشه و بعدش تصمیم نهایی رو بگیره…باید کاری کنیم که خودش بعد این ده روز بذاره بره…
زانیار: عزیزم تو کافیه اینجور که منو کردی بکنیش…به خدا تا خود اصفهان پیاده در میره!
فرهود:فعلا بیاین بیخیال بشیم… حالا تا پس فردا…
اون عصر تا شب به مسخره بازی و فیلم دیدن گذشت. شب نذاشتم زانیار تنها بخوابه…میدونستم دوست داره به قفسه سینم دست بزنه…پیراهنم رو درآوردم و بغلش کردم…یه عالمه باهاش لب بازی کردم تا کم کم اگزازپام اثر کرد و خوابید.
با اینکه داشتم صورت خواب زانیار رو نوازش میکردم، با اینکه همه جا سکوت بود،با اینکه حساب بانکی پری داشتم، با اینکه خیلی از قراردادها رو اصلا خودم رد میکردم و همیشه پیشنهاد کار داشتم، با اینکه موقعیت من به عنوان خواهرزاده یاوری تثبیت و تضمین شده بود…بازم احساس رکب خوردن داشتم… از کسی که ندیدمش…هومن…چقدر نقاشیش عالی بود…لعنتی چجوری این ایده به ذهنش رسیده بود…راهروها خیلی ماهرانه سایه خورده بودن…بین سه بعدی و دو بعدی بودن کار میموندی… بین خیال و واقعیت…
صدای یاوری تو گوشم میپیچید: “باراد کارات تکراری شدن…تا وقتی ایده های جدید به ذهنت بیاد ما یه جایگزین میخوایم…”
جایگزین؟ یه بی صاحاب؟ یه بی پدر و مادر؟ کی رو با من مقایسه میکنه؟
با همین فکرا خوابم برد…

صبح با آخ و اوخ زانیار بیدار شدم، سعی داشت طاقباز بخوابه و نمیتونست.
+زانی؟ عزیزم خوبی؟
-درد دارم…البته از دیشب کمتره…
+بذار ببینمش!
خم شدم و شورتشو درآوردم و گاز رو از بین لمبراش برداشتم. خونریزیش قطع شده بود ولی هنوز التهاب رو داشت. کمکش کردم و زخمش رو با بتادین شستیم و دوباره پماد زدیم.
داشتیم صبحونه میخوردیم که موبایلم زنگ خورد. یاوری بود:
-چطوری باراد؟ هنوز که دمغی!
+نباشم؟ من هنوزم میگم به جای آوردن این پسره، قضیه مالیات رو یه جور دیگه جمع کن… من از کاراش خوشم نیومده!
-دوباره؟ ما این بحث رو تکرار نمیکنیم. من زنگ زدم که چیز دیگه ای بگم. فردا عصر با استاد اعتصام پرور و هومن میایم استودیو… اون اتاق آخریه رو براش ردیف کن… در ضمن برو گالری تکلیف قاب اون نقاشی آخرت رو مشخص کن.
+باشه دارم صبحونه میخورم یه نیم ساعت دیگه میرم.
-و اینکه امشب برای شما پسرا سورپرایز دارم که یه کم از دمغی دربیاین…ساعت 10 امشب سورپرایزتون میرسه (خندید) شام رو قبلش سبک بخورید!
قطع کرد.
فرهود: چیکار داشت؟
+گفت برامون سورپرایز داره امشب!
زانیار: چقدرم که سوپرایزه! بابا سه تا کُس میخوای بفرستی که در حقیقت یه کم خفمون کنی!
+فعلا که انگار کاری از دستمون برنمیاد… فرهود تو با من بیا گالری، زانی توام پاشو برو استودیو عکاسیه…دهن منو سرویس کردن انقد زنگ زدن…پاشو برو یه دو تا عکسه دیگه…بگیرن ازت…قطعا یاوری اون تیزر تبلیغاتیه رو برات گرفته…
-حله عزیزم. چشم.
+میتونی که راه بری؟ تابلو نشی!
-نه عزیزم الان یه مسکن هم میخورم.
+و لطفا فکر کنید…فکر کنید دهن اینو چجوری صاف کنیم…
دو تاشون سرشونو به علامت تایید تکون دادن.
در هفته حتما دو بار رو یاوری برامون دختر میفرستاد…طبق قراردادی که باهاش بسته بودیم به خاطر دوری از حاشیه، هیچ کدوممون اجازه ی داشتن رابطه عاطفی با هیچ دختری رو نداشتیم، پس دوست دختر تعطیل! برای همین نیازمونو اینجوری برامون رفع میکرد، بدون اینکه خودمون بخوایم برامون میفرستاد. خداییش سلیقش تو دخترا خوب بود! نیاز عاطفی مون رو هم با هم برطرف میکردیم.
نیاز عاطفی…
اولین بار من بودم و فرهود…عینک گرد فرهود با اون چشمای بادومی کشیدش و لبای قلوه ای قرمزش کار دستش داد…اون موقعا بلد نبود فارسی رو به این خوبی حالاش حرف بزنه…اصلا قرار نبود باهاش سکس کنم یا رابطه عاطفی داشته باشم…بیشتر رفیق بودیم… توی استخر داشتم شنا میکردم که دیدم با اون پاهای کشیده سفیدش داره میاد سمتم…دقیقا همون لحظه فهمیدم که هم دلم میخواد باهاش رابطه احساسی داشته باشم هم رابطه سکسی!

اون روز هم شب شد…انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی زمان گذشت. آیفون رو زدن.
فرهود: هااا؟ انگار جدی جدی سوپرایزه!
زانیار: مگه چیشده؟
یه کم گذشت و در سالن باز شد…یااااا خدااا…جدی جدی سوپرایزه! یاوری هیچ وقت برامون پسر نمیفرستاد…این دفعه دو تا دختر فرستاده یه پسر…! سه تاییمون زل زدیم به پسره…قدش یه 167 یا شاید یه کم بیشتر بود…موهاش مشکی و پر پشت و پوستش سفید… لعنتی چه چشمایی داره…انقدر مژه هاش پرپشت و بلندن که انگار خط چشم کشیده… نمیدونم ورزشکاره یا نه ولی…ولی رو فرمه…جووون!
پسره متوجه زوم نگاهای من و فرهود و زانیار شد، سرشو انداخت پایین! اوخی! خجالتیه!
من و فرهود و زانیار به هم نگاه کردیم! یهو چشممون به اون دو تا دخترا هم افتاد، انگار اصلا خوششون نیومده بود که ما محو پسره شدیم تا این دو تا عنتر!
هیچ کدوم رو نمیشناختم. قبلا نیومده بودن…
بیخیال…
اووف! پسره چه کونی داره! گفتم:
+بفرمایید بشینید چرا ایستادید؟
نشستن… محو پسره بودیم!
فرهود: اسماتونو بهمون میگید؟
-من ویدام.
-من پرینازم.
-من هم علیرضا هستم.
+ویدا و پریناز برید توی دستشویی و در رو هم ببندید.
پسره سرش رو بالا آورد و با تعجب به من نگاه کرد.
-ولی ما دستشوییمونو رفتیم!
زانیار: وقتی اومدین بهتون نگفتن اینجا باید به حرف کی گوش کنید؟ باراد عادت نداره یه حرف رو دوبار بزنه!
+ممنونم زانیار. مگه کرین؟ چرا نشستین؟
نمیخواستم توی اتاق حبسشون کنم چون حوصله نداشتم نگران وسایلامون باشم. میخواستم سه تاییمون با علیرضا تنها باشیم و راحت!!
دخترا با اکراه رفتن توی دستشویی و فرهود در رو از بیرون روشون قفل کرد و بعدش برگشت کنار من و زانیار روی مبل نشست.
پسره ترسیده بود! سعی کردم مهربون باشم:
+علیرضا چند سالته؟
-21
+چند وقته اومدی تو این کار؟
مکث کرد:
-من توی این کار نیستم. یه بدهی به آقای یاوری داشتم…ایشون خواستن اینجوری تسویه کنم. امشبم تجربه اولمه…
فرهود: یعنی کونت صفره؟
علیرضا جا خورد: خب…بله…
زانیار: میدونی که امشب زیادم ممکنه بهت خوش نگذره؟
علیرضا: بله.
+پاشو لباساتو در بیار.
علیرضا: اینجا؟
خندم گرفت:
+پس کجا؟
با اکراه بلند شد ایستاد و شروع کرد به درآوردن لباساش…به خیال خودش داشت لفتش میداد، و نمیدونست که این لفت دادن برای ماهایی که عاشق این لفت داده شدن و یواش یواش دید زدنیم چه حالی داره! تیشرتش رو که درآورد دیدم شکمش صافه…اوکی! پس حتما اهل ورزشه.
+ورزشکاری؟
-بله باشگاه رو یه روز درمیون میرم.
عین برف سفید بود. بدنش مو نداشت… با شورت جلومون ایستاده بود. دستش رو روی کیرش که از زیر شورتش معلوم بود نیمه بیداره گذاشت. سرش پایین و صورتش عرق کرده بود. کاملا معلوم بود که راست گفته و بار اولشه و مجبوری اومده اینجا!
به زانیار و فرهود نگاه کردم و دیدم حالت صورت اونام تفریح و خنده روشه!
+زانیار، عزیزم…از دیشب بهت بدهکارم.
-چه حرفیه…تو عشقمی!
فرهود: منم بهت بدهکارم. سر ساعتت…
زانیار: بابا بیخیال!
+فرهود تو بودی که ساعت زانیار رو شکوندی؟؟؟؟
فرهود: به خدا از قصد نبود! وقتی فهمید بعدش حتی به رومم نیاورد!
برگشتم طرف زانیار:
+با معرفت من! حتی به منم نگفته!
برگشتم طرف فرهود:
+پس جفتمون باید بدهیمون رو با زانیار صاف کنیم!
با خنده به زانیار نگاه کردیم و هر سه ایستادیم. علیرضا یه قدم رفت عقب. جلوی زانیار ایستادم و شروع کردم ازش لب گرفتن…زبون گرمش رو میکرد توی دهنم و براش میخوردمش…فرهود پشت زانیار ایستاد و شروع به درآوردن شورت و شلوار زانیار کرد. در گوش زانیار گفتم خوبی؟
سرشو تکون داد. تیشرتشو درآوردم و به سمت فرهود برش گردوندم. شروع کرد به لب گرفتن از فرهود خوشگل… شاخ های علیرضا کم کم داشت درمیومد!
رفتم طرفش و دوباره به قدم رفت عقب.
+چرا هی عقب عقب میری؟
بچه ها حواسشون به من پرت شد و لب گرفتن رو متوقف کردن و اومدن سمت پسره.علیرضا در حالی که دستش روی شورتش بود عقب میرفت و به ما نگاه میکرد. واضح بود ترسیده…ولی برای من خیلی این ترس خیلی شیرین بود! افکارم رو نمیتونستم کنترل کنم…
هومن…هومن هرکی هستی و هرجایی هستی…فقط برسی اینجا… جای من رو بگیری؟ کور خوندی!ترس این پسر…تو چشمای تو خواهد نشست…
فرهود: چرا سختش میکنی؟ میخوای زنگ بزنیم به یاوری؟ مگه نگفتی اومدی بدهیت رو بهش بدی؟ میخوای بهش بگیم موفقیت آمیز نبوده؟
علیرضا یهو ایستاد.
فرهود: آفرین پسر گل! شورتت رو دربیار و برای زانیار یه ساک بزن ببینیم چیکاره ای!
علیرضا برگشت سمت زانیار. دیگه داشت گریش میگرفت! داشتم عصبی میشدم:
+کلافمون کردی! بابا چقد لفتش میدی! کل شب رو که برا تو نمیخوایم وقت بذاریم! دو تا نشمه توی توالتن که باید سروقت اونام بریم! پس اذیت نکن!
با ترس دستشو برد سمت شورتش و درش آورد…یه کیر با رنگی بین قرمز و قهوه ای و همچنان نیمه خواب پرید بیرون.
+چرا شق نمیکنی پس؟
-مَ…ن…من…میخوام برم…بدهیمو یه جور دیگه میدم!
+این جواب سوال من نبود. الانم برای رفتن خیلی دیره.
یهو شجاع شد! خواست شورتش رو بپوشه که تا دولا شد فرهود یکی محکم زد پس گردنش و زد زیر خنده! پسره تعادلشو از دست داد و به شکم افتاد زمین… کون ژله ایش بالخره پیدا شد! سفید…بدون یه دونه جوش و بدون یه دونه مو! با ترس برگشت سمتمون و خواست بلند شه که با پام زدم روی کمرش و مجبورش کردم دراز بکشه:
+ببین پسرجون، تو الان یه راه داری: باید به ما بدی! ما که امشب میکنیمت، حالا تو اگر باهامون راه اومدی که هواتو داریم و با ژل و بوس میایم طرفت…اگرم راه نیومدی که خشک خشک و با کتک میایم طرفت…میخوام برم و اینام نداریم! دیر شده! الانم بلند شو و روی زانواهات بشین…برا زانیارمون یه ساک بزن ببینیم چی کاره ای!
علیرضا دیگه فهمید کار از کار گذشته و با بغض روی پاهاش نشست:
-قول دادی اذیتم نکنین!
+قول.
روی زانوهاش نشست و زانیار اومد جلوش…کیر زانیار رو کرد توی دهنش که زانیار یه آخی گفت و سرش رو هول داد عقب:
-چته وحشی؟ مگه میخوای خیار بخوری؟ چرا گاز میگیری؟
فرهود دومین پس گردنی رو زد:
-زانیارِ ما رو اذیت نکن…
علیرضا: مَ…ن…بلد نیستم!!
فرهود: خب یاد بگیر. از سرش لیس بزن برو تا تخماش و اگرم کردی توی دهنت زبونتو بگیر روی دندونات که نخوره به کیرش…
علیرضا آروم شروع کرد و بعد از چندلحظه صدای آه و اوه زانیار بلند شد البته هر از گاهی هم یدونه میزد رو پیشونیش و میگفت دندون نزن…یه کم گذشت.
گفتم: بسه…پاشو بایست میخوام کیر و کونتو درست ببینم.
بلند شد ایستاد. رفتم جلوش ایستادم. قدش تا گردنم بود و داشت زمین رو نگاه میکرد. چونشو گرفتم بالا و تو چشماش نگاه کردم. واقعا که چشمای خوشگلی داشت. لبام رو گذاشتم رو لباش که یهو گردنش رو عقب کشید…فقط وقتی صدای آخش اومد فهمیدم یه کشیده بهش زدم…
+پسره ی بیشعور!
زانیار: من که میگم حقشه همین الان بکنیمش…
علیرضا: ببخشید…ببخشید…
+فرهود یه کوسن بذار زیر کمرش و دستاشو بگیر. زانیار بیا.
رفتم طرف پسره که داشت تقلا میکرد و نمیذاشت فرهود کوسن بذاره زیرش…شلوار و شورتمو درآوردم و گردنش رو گرفتم و کیرم رو هول دادم تو دهنش، یه لحظه متوقف شد:
+دندون بزن تا دندوناتو بریزم توی حلقت…
هیچ کاری نمیکرد و فقط بهم نگاه میکرد. شروع کردم تو دهنش تلمبه زدن…کم کم فهمید اوضاع از چه خبره و راه در رو نداره…
+خوووبه…حالا خایه هامو لیس بزن…زانیار لوبریکانت بریز روی کیرت…
علیرضا چشماش رو بست و قطره اشکی از گوشه چشمش اومد پایین… خایه هامو از دهنش کشیدم بیرون و سرش رو گذاشتم روی سرامیکا… رفتم طرف زانیار و با یه لب، لوبریکانت رو از دستش گرفتم و ریختم بین لمبرای علیرضا…
نشستم بین پاهاش:
+دستشویی که رفتی؟
-بله
+کونتو شل کن میخوام انگشتت کنم. اگرم نمیخوای که زانیار همینجوری یهو میکنتت!
یهو کونشو آورد بالاتر و قمبلش رو بیتشر کرد. ای جانم…چه کونی…نرم، سفید، ژله ای!
+آفرین!
سوراخای صفر…وای وای وای…صورتی، تنگ، با چروکای ریز کنارشون…هیچ وقت از سوراخای صفر سیر نمیشم…!
وقتی انگشتمو کردم توی کونش یهو قلاب شد دور انگشتم…آروم عقب جلو کردم و خیلی زود دومی رو کردم تو…نمیخواستم زیاد باز شه…میخواستم دادش رو موقع کیر خوردن بشنوم… برگشتم طرف زانیار و اشاره کردم بیاد…تا اومد در گوشش گفتم: اعصابم خورده…دلم داد میخواد زانی…داد و فریاد! و بلند شدم.
زانیاز سر کیرشو میزون کرد و کوچولو کوچولو سعی کرد بدتش تو…کیر من از فرهود و زانیار کلفت تر و بلندتره…بعدیش زانیار و بعدم فرهود…
من 19 تام و زانیار 17 تا، فرهود خوشگلمونم 16 تاس…
زانیار دست انداخت دور گردن پسره و یه خورده سرشو آورد بالا و دم گوشش گفت:
-شل کن…اذیت میشیا…شل کن…
پسره رسما داشت گریه میکرد که یه دفع داد بلندش رفت هوا…زانیار عصبانی شد و گردنشو هول داد زمین که پیشونیش خورد رو سرامیکا…
-چته؟ بابا سرش اومده تو…تکون نخور که اگه دربیاد دوباره باید تحمل کنی بره تو!
زانیار برای چند لحظه نگه داشت و بعد دوباره لوبریکانت ریخت…یه ذره که از بی تابی علیرضا گذشت و آروم شد، زانیار یهو خودشو کشید بالا و نصف بیشتر کیرش رو کرد تو، داد علیرضا بیش از حد بلند بود…بدجور تقلا میکرد از زیر دست زانیار بیاد بیرون و با هر تقلاش زانیار بیشتر میداد تو:
-تموم شد! کل کیرم رفت تو کونت گل پسر!
فرهود رفت سمت زانیار و شروع کرد به لب گرفتن از زانیار… دستشو انداخت زیر تخمای زانیار و همزمان با تلمبه هاش تخماشو میمالید…
علیرضا با صدای بلند گریه میکرد…سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد…اشک توی چشماش یه رنگ تیله ای بهش داده بود…بین زیتونی و عسلی… مژه های بلند خیسش و تلفیق رنگ سبزه زانیار با سفیدی پوست این پسره…اصلا حشر من رو صد برابر کرد…
داشتم برای خودم جق میزدم و از این صحنه لذت عجیبی میبردم…حالا فهمیدم باید با این پسره هومن چیکار کرد…هومن…ه…و…من…
+زانیار تلمبه بزن…بُکنش پسر…
زانیار لبای فرهود رو ول کرد و شروع کرد به محکمتر گاییدن کون علیرضا…بدون رحم، محکم تقه میزد، با هر تقه ای صورت علیرضا عوض میشد و حشر من 100 تا میرفت بالا…
+زانی تندترش کن…
علیرضا سرشو دوباره آورد بالا…با نگاهش ازم سوال میکرد…جوونم…چه خوشگله کره خر! وای من اینو امشب جر میدم…
-الان زوده باراد…الان…که …نمیام
+میدونم…تندش کن…میخوام کونش عادت نکنه تا حالشو ببرم!
-ای به چشم!
زانیار تند و تند داشت میزد…کیرش خونی بود…خب…بالاخره هر افتتاح سنگینی باید یه خونی داشته باشه! اصلا درستش همینه! فرهود رفت جلوی پسره و کیرش رو کرد تو دهنش.
صدای هق هق علیرضا و آخ های بلندش قطع شد…آخیش…بی صدا گریه کن… صداتو ذخیره کن برای کیر من…
صدای تلمبه های زانیار و آه های فرهود…داشتم پورن لایو میدیدم!
-دارم میام…کجا بریزم باراد؟
+بریز تو کونش…بذار یه کم پروتئین بهش برسه!
صدای بلند خنده فرهود نازم، من و زانیار رو هم به خنده انداخت. زانیار کمر میزدا…علیرضا به خودش میپیچید که صدای داد زانیار و داد پسره همزمان شد:
یکیشون از ارضا و اون یکی از آخرین تقه محکم زانیار!
زانیار بی حال افتاد روی کمر علیرضا…چند لحظه که گذشت رفتم سراغش و بازوشو گرفتم و کمکش کردم بلند شه…بغلش کردم و لبام رو گذاشتم روی لباش…آخ عزیز دلم!
+خوبی پسرم؟
-وای بچه ها دمتون گرم…کونش تنگه ها!! حال کنین…
علیرضا همینجوری افتاده بود…هق هق میکرد… فرهود رفت طرفش و برش گردوند:
فرهود: اوووه…چته بابا! یه کون دادی!انقدر گریه و زاری نداره که!
برگشت سمت من:
-اجازه هست؟
+البته که هست عشق من…آخریش خودمم!
پاهای علیرضا رو باز و با دستمال کونش رو که هم خونی بود و هم آب زانیار ازش بیرون زده بود، پاک کرد. داشت زانواهاشو خم میکرد توی سینش که علیرضا با کف پاش زد تو صورت فرهود…
فرهود لبش رو گرفت و بلند شد…
+فرهود؟ عزیزم چیشد؟
برگشت سمتم، چیزیش نشده بود ولی گوشه لبش قرمز شده بود… اصولا فرهود و زانیار خط قرمزای منن… رفتم طرف پسره و محکم یه کشیده زدم توی گوشش:
+میدونی که الان میتونم زنگ بزنم به یاوری بگم چه گهی خوردی؟ اون موقع هم کون دادی هم کون دادنت فایده ای برات نداشته ابنه ای!
علیرضا با صدای بلند داد زد:
-گوه خوردم…آقا باراد گوه خوردم ببخشید…
+برو از دل فرهود دربیار…اگه نتونستی هم کونتو میگام هم زنگ میزنم به یاوری…
یهو خیز گرفت سمت پاهای فرهود که ایستاده بود، علیرضا بلند گریه میکرد:
-هر کاری بگی میکنم…ببخشید گوه خوردم…
فرهود شورتش رو از پاش درآورد:
-ساک بزن…دندون بزنی پارت میکنم…
علیرضا شروع کرد با ولع خوردن کیر فرهود…چشماشو بسته بود و کیر فرهود رو میخورد…فرهود سرش رو بالا گرفته بود و معلوم بود خوشش اومده…دست انداخت سر علیرضا رو گرفت:
-مواظب دندونات باش…
شروع کرد تو دهن علیرضا تلمبه زدن…تند و تند…یهو از دهنش کشید بیرون و هولش داد عقب…فرهود همیشه تو سکس خشنه…اینکه ببینی یه پسر خوشگل و نسبتا ظریف مثل فرهود، خشن میفته به جون طرف خیلی دلنشینه… محکم پسره رو هول داد عقب و زانوهاشو خم کرد تو سینش… محو تماشای فرهود بودم که یهو زانیار بین پاهام نشست و گفت: تو که نفر بعدی! بذار برات ساک بزنم…
دستمو کشیدم زیر لباش و پاهامو بیشتر باز کردم. زانیار لیساش سر کلاهکم رو شروع کرد…فرهود داشت کیرش رو میمالید…این علیرضا چرا انقد گریه میکنه! فرهود دستاش رو میکشید به سینه علیرضا و نوک سینه هاش رو میخورد…رفت طرف گوش علیرضا و شروع کرد به خوردن گوشش…فرهود همیشه فتیش گوش داره.
فرهود: شل کن…
تا سر کیرشو کرد توی کونش، علیرضا یهو کمرش رو بالا گرفت و سر کیر فرهود ازش اومد بیرون… یهو با کف دستش محکم یکی زد تو صورت علیرضا:
-میخوای منو عصبانی کنی؟ مطمئنی؟
علیرضا خودشو کشید پایین سمت کیر فرهود… وای زانیار ساک میزد لعنتی…
فرهود دوباره نوک کلاهک رو گذاشت روی سوراخ علیرضا و هول داد تو…این دفعه واکنش علیرضا فقط یه آخ بلند و گاز گرفتن دست خودش بود…
فرهود: آها…شل کن بقیش داره میاد…
بعد با صدای بلند خندید و دوتا شونه های علیرضا رو گرفت و محکم خودشو کشید بالا…با داد بلند علیرضا فهمیدم که کل کیر فرهود رفته توش…و اومدم…با داد علیرضا تو دهن زانیار اومدم…
بهش نگاه کردم خندید و قورت داد…خواست بلند شه که کشیدمش رو پاهام و شروع کردم به خوردن لباش…یه کم بعدش با دادای کوتاه ولی بلند علیرضا از روی پام بلند شد و جفتمون به فرهود زل زدیم…وای چه تلمبه هایی میزد…صدای تلمبه هاش به به اون اندازه ای بود که بفهمیم فرهود با چه انرژی ای داره تو کون علیرضا میزنه…علیرضا صورتش رو گرفته بود.
رفتم طرفشون…بالای سر علیرضا نشستم و دستاشو گرفتم…تقلاش کمتر شد.
فرهود: هاااا…دمت گرم باراد!
تو چشمای علیرضا نگاه کردم…ترس، پشیمونی، تقلا…
دقیقا احساساتی که نیاز داشتم در هومن به وجود بیاد تا بذاره بره…لبام رو بردم پایین…به خاطر تلمبه های محکم فرهود سرش مدام تکون میخورد…لبام رو گذاشتم روی لباش…شروع کردم به خوردن لباش…همراهی نمیکرد…البته انتظارش رو هم نداشتم!
حالا دیگه من میدونم با هومن چیکار کنم!
ناخواسته لبخندی روی لبم نشست، تو چشمای علیرضا زل زدم. به نظر من توی سکسای گروهی، لذت بخش ترین، جذاب ترین، شیرین ترین و شهوتناک ترین حسی که میشه تجربه کرد، زل زدن توی صورت مفعول رابطس…حالات صورت… جنس نگاهی که عوض میشه… جنس نگاهشون موقعی که داره توشون تلمبه زده میشه یا موقعی که نزدیک اومدنشونه یا موقعی که حشرشون داره بالاتر میره یا اصلا پایین میاد… با دستام روی چشماش کشیدم، با ترس و بُهت بهم نگاه میکرد…:
+فرهودم تندش کن!
چشمای پسره گرد شد…همزمان با تلمبه های محکم فرهود محکم چشماشو روی هم فشار میداد…
فرهود:کجا بریزم باراد؟
+توی کونش! بچه های زانیار تنهان! هم بازی لازم دارن!
فرهود خندید…و محکم میزد…بالخره با یه داد بلند توی کون علیرضا خالی کرد…تقه آخر رو که زد انقباض صورت علیرضا از دردش خبر داد…فرهود خالی شد و افتاد روی شکم و سینه علیرضا…
+خوبی پسرم؟
-وااای باراد…چه کونی داره…من بازم میخوام!
+فعلا بذاریم یه کم لود شه…نوبت خودمه!
فرهود دستاشو میکشید روی سینه علیرضا…نوک سینه هاش رو فشار میداد…پسره دوباره به گریه افتاد…یهو فرهود نیم خیز شد و با کف دست یکی کوبوند توی صورتش:
-ببند دیگه…همش گریه میکنه…انگار چه خبره! بابا یه کون دادی! تازه کونت هنوز کیر باراد رو نخورده!
+چقدر تو خوشگل عصبانی میشی!
نگاهمو انداختم به صورت پسره:
+برو دستشویی…یه ده دقیقه استراحت کن…نوبت منه. فهمیدی؟
سرش رو تکون داد. دستاشو ول کردم. سعی کرد بلند شه که نزدیک بود سر بخوره…زیر بازوش رو گرفتم…چشماش توی چشمام نگاه کردن…
+چه چشایی داری کره خر!
سرشو تکون داد:
-میشه یه کم بشینم بعد برم دستشویی؟ نمیتونم برم…
+باشه بشین… زانی یه آبمیوه بهمون میدی؟
نشستم روی مبل روبه روی علیرضا…فرهود کنارم نشسته بود…دستمو انداختم گردن فرهود و به علیرضا نگاه کردم که چشماشو بسته بود و یه وری نشسته بود و سرش رو تکیه داده بود به تکیه گاه مبل…
فرهود:چیه باراد؟ وقتی چشمات اینجوری میشه یعنی شارژی!
زانیار با آب میوه بهمون ملحق شد:
-باراد یه کم جانی واکر تو آبمیوه هر چهارتامون ریختم.
+خوب کردی!
به طرف علیرضا که هنوز قفسه سینش تند تند بالا پایین میشد نگاه کردم…حالا میشد کیر و خایش رو کامل و راحت دید…شق کرده بود…کیرش بد نبود…تلفیق رنگ قرمز و قهوه ایش قشنگش کرده بود. خایه هاش بزرگ شده بودن…آخی…به نشانه تشکر از راه حلی که به خاطر تو به ذهنم رسید کمکت میکنم که خایه هات خالی بشه!
+پسر پاشو بیا اینجا…
سرشو آورد بالا و بهمون نگاه کرد. من و زانیار و فرهود لخت نشسته بودیم کنار هم و داشتیم بهش نگاه میکردیم…بچه بازم ترسید!
+بیا دیگه…بیا اینجا…بیا آبمیوه بخور حالت یه کم جا بیاد.
-ممنونم…من…میل ندارم. ممنونم…ممنونم…!
فرهود: میخوای من بیام؟
یهو ایستاد! اومد طرفمون…الهی! بچم فرهود چه ابهت داره! اومد سمتمون… کیرش این طرف، اون طرف میشد تارسید بهم:
+بشین رو پام.
با تعجب نگام کرد، زانیار دستشو گرفت و کشیدش رو پاهام…بالاخره نشست…فرهود و زانیار برای زانوهاش جا باز کردن…کیرش دقیقا خورد روی کیرم…نمیدونست دستاشو چیکار کنه که خودم گرفتم و گذاشتم روی شونه هام. تو چشماش نگاه کردم…چقدر چشماش قشنگ بود!
+چشمات خیلی قشنگن.
-ممنونم.
+همین؟
-هان؟ چشمای شما هم قشنگن…(مکث)رنگ آبیش خیلی زیباست…
+حالا بهتر شد.
دستمو رسوندم به سوراخ کونش…خودشو جمع کرد…آروم کشیدم رو سوراخش…دورانی حرکت میدادم و براش ماساژ میدادم…وقتی دید هیچ فشاری نمیارم خودشو شل کرد. زل زده بودم توی چشماش…اگه چشمای هومن هم مثل این باشه…هومن؟ هان؟ هومن؟ یهو انگشتمو فشار دادم تو…خودشو سفت کرد و روی پاهام جمع شد…دوباره فرهود یکی زد پس گردنش:
-تو آدم نمیشی؟
+نزنش فرهود…
فرهود: ها؟؟نزنم؟
+نه پسرم نزن…بیاین ارضاش کنیم و من بعدش باهاش سکس کنم.
زانیار:دیگه چی؟ میخوای بهشم بدیم؟
+میخوام ازش تشکر کنم…راه حلی که از دیروز دنبالش بودیم رو بهمون نشون داد…
فرهود و زانیار ابروهاشون رو تو هم کشیدن…یهو فرهود خندید و زانیار پوفی کرد و محکم به مبل تکیه داد…علیرضا ترسیده بود، پیشونیش عرق کرده بود و دستاش که روی شونه های من بودن یخ کرد…
فرهود: پایه تم…!
فرهود بلند شد لوبریکانت رو آورد و دوباره کنار من نشست. علیرضا تا چشمش به لوبریکانت افتاد همونطور که روی پای من نشسته بود، یهو عین برق گرفته ها شد!
زانیار: بشین پسر…بشین… نترس.
فرهود لوبریکانت رو ریخت رو کیر علیرضا و من شروع کردم به مالیدن کیرش… باورش نمیشد:
علیرضا: چی…چیکار میکنین…
در حالی که داشتم کیر علیرضا رو میمالیدم تو چشماش نگاه کردم:
+بهت جایزه میدیم!
سرعت حرکت دستمو بیشتر کردم و براش جق میزدم…حالت نگاهش عوض شد، ترکیب جنس بُهت و شهوت…وای لب میخوام…کیرشو ول کردم و با دستام دو طرف صورتش رو گرفتم و شروع کردم به خوردن لباش…زانیار به جای من شروع کرد به جق زدن براش…علیرضا میخواست صورتشو عقب بکشه، چشمامو باز کردم و دیدم چشماش بازه و داره تو چشمام نگاه میکنه…لبام رو از لباش جدا کردم و همونطور که دو طرف صورتشو گرفته بودم به حالات صورتش نگاه میکردم…توی صورتم تند تند نفس میزد، فرهود روی دست زانیار لوبریکانت ریخت. گفتم:
+جانم…چیه؟ خوبه؟
نفساش تند شده بود. دوباره شروع کردم به خوردن لباش که…اوه…باهام همراهی کرد!
چشماشو باز کرد و با دستاش صورتمو گرفت…لبامو میخورد…زانیار حرکت دستشو تندتر کرد، علیرضا لب پایینمو مک محکمی زد و یهو ول کرد و… آبش پاشید روی سینم و زیر چونم…بلند آه میکشید. روی پاهام شل شد و به چشمام نگاه کرد…نگاهی کاملا نامطمئن… بدنش لَخت و بیحال شده بود.
زانیار: اوه چه آبش داغه!
زانیار دستمال برداشت و دستش و سینه و چونه منو پاک کرد. بعد ایستاد و علیرضا رو از روی پای من بلند کرد و یه دونه از آبمیوه ها رو گرفت طرفش:
-بخور عزیز دل! بفرما!
علیرضا: من…من به خدا چیزی نمیخوام…کاری نکردم که…حرفی نزدم بهتون…
فرهود خندید: نه پسر گل…نه حرفی زدی و نه کاری کردی!
+دقیقا!
بلند شدم لیوان رو گرفتم و دستمو انداختم گردن علیرضا:
+بخور…بخورش پسر… فشارت پایینه…
فرهود: کار خودمه! برین کنار!
یهو علیرضا لیوانو گرفت و تا تهش رو خورد…من و زانیار و فرهود دوره اش کرده بودیم…لیوان رو که داد بهم، یهو نشست زمین و صورتشو گرفت:
علیرضا(با گریه): تو رو خدا…بسه دیگه…آقا باراد…میخوای برات ساک بزنم؟ هرکاری داری و میخوای باهام بکن…فقط من میخوام از اینجا برم!
با زانیار و فرهود به هم نگاه کردیم. بری؟ کجا بری؟ تو مال خودمی!! چشمات بد کار دستت دادن پسر!
فرهود نشست زمین:
فرهود: خب بزن! برای بارادمون ساک بزن!
پسره تا صدای فرهود رو از نزدکش شنید خودشو کشید عقب و از پایین به من نگاه کرد… اومد سمت کیر نیمه خوابم و شروع کرد به ساک زدن…
زانیار: با اون یکی دستت تخماشم بمال.
+تو چشمامم نگاه کن…
از چشماش خوشم میاد…مخصوصا که از این بالا دارم بهش نگاه میکنم. اصلا بلد نبود ساک بزنه…بیشتر نگاه کردن به اینکه چجوری کیرم بین لباش تکون میخوره و اون مژه های بلندش برام جالب بود. از دهنش کشیدم بیرون و نشستم روی زانوهام…لباشو گرفتم بین لبام و شروع کردم به خوردن…
زانیار:میخوای خودم برات ساک بزنم باراد؟
با سر جواب مثبت دادم. دراز کشیدم و پسره رو کنار خودم دراز کردم. داشتم لباشو میخوردم و دست میکشیدم به بدنش…چقدر نرمه…چقدر پوست لطیفی داره… گردنش… نوک سینه هاش…زانیار داشت کیرمو میخورد و فرهود تخمام رو لیس میزد…اووف که چه حال خوبی داشتم…حالا که راه حل رو پیدا کردم…دیشب زانیارم رو اذیت کردم…بذار ببینم این پسره به اون مدل سکس چقد واکنش نشون میده!اونم الان که انقدر بیحاله…بدنش در شل ترین حالت خودشه… لباشو ول کردم:
+بسه…مرسی بچه ها… علیرضا روی مبل داگی شو…
آروم بلند شد رفت رو مبل و داگی شد.
زانیار:فرهود بیا بشین اینجا که فیلم شروع شد!
جفتشون نشستن روی مبل کناری…رفتم سراغ کون علیرضا…دلم اسپنک میخواد…دلم داد میخواد…چون میخوام جشن بگیرم!!خوشحالم! حالا فهمیدم باید با هومن چیکار کنم!کون علیرضا رو انگشت کردم، بدون رحم دوتا انگشتامو کردم تو کونش…آخ بلندی گفت و سرش رو به سمت بالا گرفت… بَسِته…امیدوارم کونت زیاد جا باز کرده باشه…سر کیرم رو روی سوراخش تنظیم کردم و یهو کردم تو…اوووو…این دیگه رسما عربده بود تا داد زدن!
بهم حال داد…فهمیدم دردش اومده… یکی از دستام رو انداختم دور گردنش و اون یکی دستم رو دور شکمش حلقه کردم… در حین صاف کردن کمرش به سمت بالا، بقشیم دادم تو…با صدای بلند گریه میکرد…در گوشش آروم گفتم: ممنونم و معذرت میخوام عزیزم!
شروع کردم تلمبه زدن…مثل دیشب زانیار…با تمام توانم تلمبه میزدم…با تمام توانم!
کیرم رو نگاه کردم، خونی شده پس راهم درسته! حالا اسپنک میچسبه…اوووف جای انگشتامو نیگا! چه ردش میفته روی کون سفیدش!
علیرضا: آروم تر…تو… رو… خدا آرو…م تر…
زانیار: بی فایدس انرژیت رو هدر نده!
فرهود: یه اسپنک دیگه بزن!
دوباره اسپنکش کردم…تندش کردم میدونستم الان نمیام چون نیم ساعت پیش توی دهن زانیار اومدم…
+برین اون دو تا نشمه رو بیارین بکنین…چرا اینجوری زل زدین به من!
زانیار:اوهوووووو…راست میگه!
فرهود رفت در دستشوییا رو باز کرد…کمرم درد گرفت! یه کم از تلمبه زدن دست برداشتم تا ببینم علیرضا چطوره…گردنشو چرخوندم و صورتشو دیدم، رنگش پریده بود و لباش میلرزید…
+خوبی پسر؟
کیرمو کشیدم بیرون…آخ بلندی گفت…خونی بود…یهو صدای زانیار اومد:
-چتونه؟ ما هنوز کاریتون نکردیم اینجوری خایه کردین!
برگشتم سمت دخترا…دیدم با چشمای گرد شده دارن به کیر شق و خونیم نگاه میکنن… خندم گرفت!
فرهود: نترسین…واقعیتش ما خیلیم مهربونیم!
چنان زانیار زد زیر خنده که از خنده زانیار خندم گرفت تا از حرف فرهود!
یه لیوان دیگه از آبمیوه ها رو برداشتم و سمت صورت علیرضا گرفتم. جداً داشت از حال میرفت…به خوردش دادم و تو بغلم گرفتمش. پوستش خیلی لطیف بود…خیلی…
چشماشو بسته بود… چند لحظه گذشت و چشماشو باز کرد…چه مژه هایی…چه چشمایی…تو چشمای همدیگه نگاه میکردیم. چشماش رو بوسیدم و دستشو گرفتم، یخ کرده بود… قفسه سینش تند تند بالا و پایین میشد و نفس نفس میزد… صورتشو نوازش میکردم. صدای زانیار اومد:
-پاهاتو کامل واکن ببینم چی داری! اووووو…چه کس قرمزی! بده بالا سوراخ کونتو ببینم!
چشمام دنبال فرهود گشت…تا دسته کرده بود تو دهن اون یکی دختره! برگشتم به علیرضا نگاه کردم:
+داگی شو…
با بی حالی دوباره برگشت…یه کم لوبریکانت ریختم رو کیرم که خون بهش بود و دوباره هول دادم توش…دوباره داد زد… شنیدم که فرهود همزمان داد زد: هووو…جنده اون داره کون میده تو چرا دندونات قفل میشه!
شروع کردم به زدن تلمبه ها… در گوش علیرضا گفتم: یه کم تحمل کنی تمومه! در ضمن اینجا هم ویلاییه هم عایق صدا داره…داد بزن!
دوباره تندش کردم…مثل دیشب میخورد به یه جایی که بیش از حد نرم بود…علیرضا زیادی داد میزد…اوووف چه حالی میداد…محکم میزدم و پهلوهای علیرضا رو چنگ میزدم…باید تندش میکردم…چرا علیرضا یهو ساکت شد؟ ولش کن…آآخ…دارم میااام…و …
اومدم!

عجب شبی بود…بعد اینکه توی علیرضا ارضا شدم ولش کردم رو مبل. وقتی برش گردوندم لباش به سفیدی میزد و انگار به هوش نبود…خوبه…این یعنی دیگه عمرا بخواد من رو ببینه! پس این راه درسته!
دیگه جایی برای ارضای سوم نداشتم. خودمم ولو شدم روی مبل. دیدم زانیار پاهای دختره رو بالا گرفته و داره کس و کون دختره رو یکی میکنه و فرهود هم اون یکی رو دولا کرده و داره تو کونش میزنه…
بچم کون دوست داره!
بعد از ارضای فرهود و زانیار اون دو تا دختره بلند شدن و الفرار!علیرضا کاملا از حال رفته بود…یه کم که حالم جا اومد شورتش رو پاش کردم و با زانیار و فرهود رو فرش تو همون سالن بالشت گذاشتیم و دراز شدیم. شارژ بودم…شارژ…!
به علیرضا نگاه کردم…بیهوش و یه وری رو مبل افتاده بود…دلم میخواست بغلش کنم…دلم میخواست بوسش کنم…بلند شدم.
زانیار: کجا باراد؟
رفتم سمت علیرضا.
زانیار: باراد برا امشب بسشه…ولش کن…پسره از حال رفته…
+میدونم…دلم میخواد بینمون بخوابه…اینجوری که تا صبح خشک میشه…
زانیار اومد کمکم. علیرضا رو بلند کردیم. ناله ای کرد…دلم براش سوخت. آوردیمش بین خودمون…به پهلو کنار خودم درازش کردم…گرفتمش توی بغلم…وای چه بدنش نرمه…دستمو کشیدم رو صورتش…کامل خواب بود. لباش چقدر قشنگه…لبام رو گذاشتم رو لباش…بدون هیچ واکنشی از طرفش، با آرامش شروع کردم به خوردن لباش…چشمای بستش…مژه های بلندش…دستمو انداختم زیر گردنش و کشیدمش تو بغلم…سرم رو کردم بین موهاش و نفس کشیدم و با آرامش خوابم برد.

صبح وقتی بیدار شدم در سرحال ترین حالت ممکن بودم. امروز این پسره هومن میاد… علیرضا همچنان تو بغلم خواب بود. بدن لخت و سفیدش…دستمو کشیدم رو صورتش…تا لبام رو گذاشتم رو لباش یهو سرش تکون خورد و بیدار شد و خواست به سمت عقب غلت بزنه که محکم خورد به زانیار.
زانیار بیدار شد: هوووووو…چته پسر؟
علیرضا یهو متوجه شد بین من و زانیاره و خواست بلند شه، دستشو کشیدم که با سر اومد روی قفسه سینم… دستامو انداختم دور گردنش و خفتش کردم…شارژ بودم…شارژ:
+ششش…ساکت باش…میخوای فرهود رو بیدار کنی یا با من کنار میای؟ باور کن ازت سکس نمیخوام.
آروم گرفت. داشت سینم رو بو میکرد؟؟ اینکار رو همیشه زانیار میکنه! سرشو آوردم بالا…تو چشماش نگاه کردم.
+پاشو بیا دنبالم.
بلندش کردم. گشاد گشاد راه میومد…رفتیم تو اتاقم. دم در ایستاد و نیومد تو:
-آقا باراد…تو رو خدا بذار من برم.
+میذارم بری. میخوام دوش بگیری و سوراختم احتمالا زخم شده. دراز بکش یه نگاهی بهش بندازم.
آشکارا ترسید:
-نه…تو رو خدا…نه…من…
دوباره بغض کرد. رفتم طرفش و سرش رو آوردم بالا…تو چشماش نگاه کردم:
+نترس. کاریت ندارم. بیا دراز بکش…شورتتم دربیار…
هولش دادم سمت تخت، با اکراه و ترس راه افتاد. دست انداختم شورتش رو درآوردم. به شکم دراز کشید. لمبراش رو باز کردم…اوووه…با وجود خون خشکیده دور سوراخش، به وضوح پارگیش پیدا بود…دستمو که گذاشتم روی سوراخش خودشو جمع کرد…
+پاشو دنبالم بیا.
بلندش کردم و هولش دادم توی حموم…داشتم شلوارم رو در می آوردم که دیدم با ترس داره نگام میکنه. خندم گرفت:
+هیچ کاریت ندارم. فقط میخوام دوش بگیریم.
وان رو پر آب کردم:
+بیا بشین. برای پشتت خوبه.
اومد توی وان نشست. تا پشتش خورد به آب یه اووووفی کرد.
دوش رو باز کردم و زیر دوش نفس گرفتم…وای چه حالی میده…
من آمادم! آماده رسیدن آقا هومن! به علیرضا نگاه کردم…الان که حالم خوبه و نه سکس میخوام و نه راه حل، میتونم بگم که…این پسره خیلی خوشگله!! چشماشو بسته بود. رفتم بالا سرش و دستمو کشیدم رو صورتش، یهو خودشو تو وان جمع کرد.
+بیا تو بغل من بشین.
و رفتم تو وان…آشکارا ترسید و خودشو عقب کشید:
+هیچ کاریت ندارم…بیا تو بغلم.
کشیدمش تو بغلم، سینه به سینه، صورت به صورت…پاهاش دو طرفم بود و کیرش خورد به کیرم:
+متاسفم. دیشب خیلی اذیت شدی…میدونم. من اصلا آدم لطیفی توی سکس نیستم… وقتیم که فکرم مشغول باشه…دیگه بدتر.
-من نمیدونم چی بگم…
+پس دیشب تازه اومده بودی تو این کار…
-نه به خدا…من دانشجوام…این تصمیم که دیشب بیام اینجا اصلا تصمیم راحتی نبود…
+چی میخونی؟
-نوازندگی پیانو.

ای جانم…هنرمنده! لباشو نیگا! میگه پیانیسته! حرکت لباش روی کلمه “پیانو”! خدایا خودت بهش کمک کن من راست نکنم!

+چیو میخواستی با یاوری تسویه کنی؟
-چک 100 میلیونی بابای معتادمو…
+چرا چک داده بود؟
-معتاده…قمار میکنه…تو قمار باخته بود و نمیدونم چجوری چک رسیده بوده دست آقای یاوری…بابام نمیتونست چک رو پاس کنه برای همین میخواست خواهرمو مجبور کنه با یکی از خودش بدتر جای 100 تومن ازدواج کنه…من اومدم سراغ آقای یاوری که ازش وقت بگیرم که…
+که جاش پیشنهاد گرفتی!
سرش رو انداخت پایین.
+چشمات خیلی قشنگن…
-شما هم چشمای قشنگی دارید…چندبار عکستونو رو بیلبورد دیدم…
لبخند زدم:
+خواهرت چند سالشه؟
-19
+چک بابات رو گرفتی؟
-بله…
+شماره حسابتو بهم بده و اینکه هرجوری هست از اون خونه بزنین بیرون.
-بله خودمم دارم بهش فکر میکنم. شماره حساب هم لازم نیست.
+میخوای بگم فرهود ازت بگیره؟
خندید: نه نه…چشم.
+پشتت زخم شده…باید برات پماد بزنم. الانم اگه دوست داری دلم میخواد یه لب حسابی ازت بگیرم. اما اصلا اجباری نیست.
لباشو گذاشت رو لبام…نرم میبوسید. چقدر سکسی میخورد…فکر کردم بلد نیست!! گذاشتم ازم لب بگیره و بعدش خودم آروم شروع کردم به خوردن لباش…وقتی زبونمو کردم توی دهنش و زبونشو خوردم بی حرکت شد…بعدش دوش گرفتیم و اومدیم بیرون. از کمد خودم بهش شورت و لباس و یه هیدروکورتیزون دادم.گوشیم رو برداشتم:
+شماره حسابت؟
-حفظ نیستم. روی عابر بانکمه.
+لباساتو بپوش تا بیام.
رفتم بیرون. بچه ها بیدار شده بودن رفته بودن تو اتاقاشون. انگار بمب زده بودن تو سالن…رد آب منی و خون و ریخت و پاش…زنگ زدم به نظافتچی که گفت تا 1 ساعت دیگه میاد و لباسای علیرضا رو برداشتم بردم توی اتاق.
+بیا…اینم لباسات. شماره حسابت؟
کارتشو درآورد و خوند. براش 100 تومن ساتنا کردم.
+بیا اینم به خاطر اون همه اذیتی که نه قرار بود بهت روا بشه و نه حقت بود.
وقتی گوشی رو گرفتم سمتش چشماش گرد شد:
-من…مَ…ن…ممنونم…
+شمارتم بهم بده.
شمارشو تو گوشیم زدم و بهش تک دادم.
+بازم پیش ما بیا. البته اگه دوست داشتی.
-من گی نیستم.
+جدی؟ پس چرا وقتی داشتن کونت رو میکردن تحریک شدی؟ درد داشتی و بازم شق کردی؟
-نمیدونم.
+نگران اونش نباش! یه بغل بهم بده.
اومد سمتم و بغلش کردم. یه بوس کوچولو روی لبش زدم:
+حالا برو.

بیا…
هومن بیا…
من… اینجا…توی همین اتاق…و از همین لحظه به بعد… منتظرتم.
بیا…

ادامه...

نوشته: رهیال


👍 33
👎 0
23901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

897447
2022-09-30 01:30:47 +0330 +0330

قسمت بعدی : علیرضا (1)

2 ❤️

897465
2022-09-30 02:37:02 +0330 +0330

چرا فکر کردی این همه رو با محتوای گی کسی میخونه ؟

3 ❤️

897498
2022-09-30 06:44:53 +0330 +0330

دوست عزیز D.z.17: کامنتای قسمت قبلی با عنوان راهروها(1) رو یه نگاه بندازی میبینی عزیزانی هستن که میخونن.
به هر حال ممنونم از کامنتت. 🌷

7 ❤️

897511
2022-09-30 10:09:04 +0330 +0330

طرح داستانت جالبه و پسندیدم و کنجکاوم که در پایان این داستان ها چه جوری به هم می‌رسن. فقط پسری که عکسش رو گذاشتی چندان به بارادی که تو داستان توصیف کردی نمی‌خوره، دست‌کم برای من این طور نیست چون من این پسر رو می‌شناسم، یه بازیگر پورن گی اهل اسلواکی هستش و کلا شخصسگیت، مدل سکس کردن و کیرش چندان به چیزی که تو متن خوندم نمیخوره و نمیتونم بین این چهره و باراد تو داستان ارتباط برقرار کنم. البته مشخصا برای من این طوره.

1 ❤️

897514
2022-09-30 10:21:50 +0330 +0330

خارق العاده بود

3 ❤️

897515
2022-09-30 10:27:26 +0330 +0330

antinous عزیز: حق کاملا با شماست. یه جورایی به نظرم باید تصویرسازی رو به عهده مخاطبان میذاشتم. برای شخصیتای دیگه عکس نمیذارم. تذکرت به جا بود.
توی قسمت های بعدی باراد مجبوره موهاشو رنگ کنه( به نویسنده ای که داستانش رو اسپویل میکنه باید چی گفت؟ 😁) و اینکه من صرفا از چهره این پسر الهام گرفتم. بازم ازت ممنونم.

Keertanha جان ممنونم از کامنتت. 💗

0 ❤️

897528
2022-09-30 13:41:18 +0330 +0330

به سختی با محتوی (تجاوز)داستانت انس گرفتم، تصویر ابتدای داستان برام کاملا قابل لمس بود، ایکاش متن به سمتی پیش بره که علیرضا از تمام اتفاقات شب گذشته لذت برده و فقط بخاطر دین به چک برگشتی همچنین اولین انال سکسش تظاهر به درد داشته،
خلاف خیلی از داستانهای دیگه انتخاب دارو و اقدامات پرستاری بعد خونریزی مقعد مورد قبول بود،هرچند کاملا صحیح و کافی نبود
(موفق باشین)❤️

1 ❤️

897580
2022-10-01 01:54:46 +0330 +0330

جذاب و پراسترس …

1 ❤️

897632
2022-10-01 15:13:29 +0330 +0330

شما نه گی هستی نه همجنس باز فقط یک عقده ای بیشعور و حقیر هستی الیته اگه راست یا حتی دروغ باشه

1 ❤️

897910
2022-10-04 05:46:22 +0330 +0330

وای من دارم عاشق داستانات میشممم
عرررر

2 ❤️

898032
2022-10-05 08:13:57 +0330 +0330

پسر قلمت فوقالعادس داستان هم عالیه

2 ❤️

898217
2022-10-07 08:35:02 +0330 +0330

با صراحت میگم یه نویسنده واقعی و متفاوت تو این سایت متولد شده،امیدوارم داستان های جذابت رو ادامه بدی ،واقعا لذت بردم
خسته نباشی

2 ❤️

898494
2022-10-10 06:42:58 +0330 +0330

ذهنه فوق العاده ای داری من داستان زیاد خوندم ولی تا حالا قلمی به این ظرافت و خوبی خیلی کم دیدم. منتظره ادامه داستانت هستم 👍😇

2 ❤️

899498
2022-10-19 09:24:19 +0330 +0330

کاربر صدف عزیز:
ممنونم از کامنت قشنگت. جای نیکان که حسابی خالیه… کاش بازم بنویسه 💗

0 ❤️

910679
2023-01-14 19:46:21 +0330 +0330

داستان راهروها(۱) خیلی خیلی بهتر بود. باورم نمیشه که نویسنده این هر دو داستان یه نفر باشه. چقدر داستان راهروها(۱) پر از ظرافت های هنری، منطق داستانی قوی، فضاهای متنوع و … بود. اما چون خود نویسنده همون اول گفته که هدف از نوشتن این داستان کم کردن ترافیک ذهنیشه، دیگه شاید لازم به نقد جدی نباشه. موفق باشی. به امید خوندن داستان هایی از جنس راهروها(۱) از این نویسنده توانمند.

1 ❤️

974605
2024-03-11 01:40:07 +0330 +0330

خب خب من یه سال بعد از شروع داستان شروع به خوندنش کردم چند ماه پیش دودل بودم ولی چون تعریف نوشته هاتونو شنیدم اومدم بخونم
بدون ترتیب فقط راهرو هارو خوندم ولی قسمت اخرش زد تو ذوقم چون خیلی با شور و شوق میخوندم انتظار اونو نداشتم
واسه همون دوهفته تا خوندن دوباره فاصله دادم و اینبار تصمیم گرفتم با ترتیبی که خودتون پیشنهاد دادید بخونم
هرچی از استعداد و تواناییتون بگم کمه
بعد این دو قسمتی که خوندم، دلم نمیخواد این داستان، داستان که نه، این معجزه تموم بشه
مطمئنم اگه سریال میبود میترکوند و بهترین سریال گی میشد
خسته نباشید رهیال عزیز

1 ❤️