گذشته های پنهان در غبار زمان (۱)

1401/05/06

سال ۱۴۷۴ است ، نمیدانم چه ماهی ، چه روزی از ماه و حتی چندشنبه ، حسابش از دستم در رفته . حالا ، بیش از ۹۰ سال از عمرم میگذرد . شده‌ام آفتاب لب بام ، نشسته‌ام به انتظار تا با اشاره ملک‌الموت راهی سرای دیگر شوم . آه که روز های باقیمانده چقدر کُند و طاقت‌فرسا میگذرند ، چقدر دشوار . تا آنجا که یادم می‌آید جوانی‌ام اینگونه نبود ، حتی ساعت ها چون ثانیه مانند آب روان ، سریع میگذشتند و مارا در خماری تندی‌شان میگذاشتند . در همین فکر ها هستم که در اتاقم باز میشود ، بدون در زدن ؛ آه که من چقدر احساس وبال بودن دارم . در بسته میشود و جوانکی به در تکیه میدهد ‌. چشمانم خوب نمیبیند ، سالهاست که دامنه دیدم تار شده است ، عادت کرده ام و گویی آسان دیدن را از یاد برده‌ام . چشمانم را ریز میکنم و بیشتر دقت میکنم . آه ! کوچک‌ترین نوه‌ام است ، پسرکم ! حالا باید نزدیک به بیست سال داشته باشد . جلوتر می‌آید . موهای پرپشت و موج دار شبق گونش که جلوی آنها بلندتر است روی پیشانی‌اش رها هستند ، با دیدن قد و قامت متناسبش قد در دلم آب میشود ، جان من است او . میدانم وقتی به او میگویند شبیه جوانی های پدربزرگ هستی کمی دلگیر میشود ، اما من از جانم بیشتر دوستش دارم . کنارم روی تخت مینشیند و دست‌هایش را در موهایش فرو میبرد ‌و میگوید :(( اَه ! دیگر خسته شدم از دستشان !))
میگویم :(( باز چه شده عزیزکم ؟))
میگوید :(( مادر باز شروع کرده ! کلافه ام کرده !))
آه ! پس نیامده که به من سر بزند ؛ نرم نرمک داشت فراموشم میشد که تنها اوقاتی که کلافه هستند سری به من میزنند تا از غوغا و شلوغی بیرون از این اتاق رهایی یابند ، چنان که من بار ها خیال کرده‌ام سکوت این اتاق را بیشتر از من دوست میدارند .
لب هایم را با زبانم تر میکنم و میگویم :(( دوباره چه میگوید که پسرک من کلافه شده ؟))
میگوید :(( باز شروع کرده و حرف از دختر شیرپاک خورده‌ای میزند که عاشق من است با اینکه میداند من … من … من همجنسگرا هستم !))
انگار از خواب بیدار شده‌ام ، انگار تمام لحظه های زندگی ام به سرعت برق از مقابل چشمانم گذشته ، انگار مرده ای زنده شده ؛ این کلمه ، این کلمه تمام گذشته‌ام را به یادم آورده … همجنسگرا …
بعد ادامه میدهد :(( مادر نمیفهمد ، درک نمیکند یا نمیخواهد درک کند ؛ چرا دارم اینها را به شما میگویم ؟ مادر که ادعای مدرن بودن میکند و متعلق به جامعه امروز است نمیتواند موضوع مرا هضم کند ؛ دیگر شما که بدتر از او ، قرنی از دوران شما گذشته .))
میگویم :(( از کجا میدانی من درکت نمیکنم ؟ از کجا که حرف هایت را نفهمم ؟))
در چشم های من نگاه میکند و میگوید :(( پس حتما مادر با شما صحبت کرده که مغز مرا شست و شو دهید ؛ اصلا حالا که اینطور شده من به حرف هیچکس گوش نمیدهم ، شما که درد مرا نمیفهمید من هم نمیخواهم حرف شما را بفهمم ؛ در خیابان ، در کوچه و بازار هزار نفر مثل من با شریک های زندگی‌شان قدم میزنند ، آنوقت نوبت به من که رسید ، آسمان تپید ؟))
لبخندی میزنم و میگویم :(( او هم دوستت دارد ؟))
تعجب میکند ، بعد از چند ثانیه میگوید :(( نمیدانم ، یعنی فکر نکنم .))
میگویم :(( پس چرا اینهمه قیل و قال راه انداخته ای وقتی هنوز از اصل کاری غافلی ؟ تو که میگویی او دوستت ندارد ، یا میگویی از احساسش خبر نداری !))
میگوید :(( گفته‌ام که ، نمیدانم ؛ اما قلبش را به دست می‌آورم . تنها چیزی که مرا میترساند دختری است که از آن حرف میزند .))
انگار صاعقه بر سرم فرود آمده باشد ، انگار امروز همه‌چیز را مرتب چیده‌اند تا گذشته مرا به یادم بیاورند .
میگویم :(( میدانی آخر راهی که میروی چیست ؟ فرجامش کجاست ؟))
میگوید :(( هرکسی آخر داستانش را خودش میسازد ، بس کنید پدربزرگ‌جان ، نصیحت دیگر به گوش‌هایم سازگار نیست ؛ من او را میخواهم ، و هرطور شده به دستش می‌آورم !))
دست موزونش را در دست های چروکیده‌ام میگیرم ، دست‌هایی که روزی چون دست های او صاف و زیبا بودند .
میگویم :(( من هم آدم نصیحت کردن نیستم ، دیگر آن حوصله برایم نمانده که بنشینم و پند و اندرز بدهم ؛ من فقط یک قصه از قصه های هزار و یک شب زندگی ام را برایت میگویم .))
با کلافگی میگوید :(( دست بردارید پدربزرگ ، تمامش کنید ، من دیگر بچه نیستم که داستان برایم بگویید ، داستان زندگی‌تان را هم هزار و سیصد بار برایمان گفته اید .))
دستش را میبوسم و میگویم :(( نه پسر جان ، اصل کاری را نگفته ام ؛ گذاشته بودمش برای روزی که نیاز باشد ، برای روزی که روزش باشد و تکراری نشده باشد ، من فقط این قصه واقعی را میگویم آونوقت این تویی که باید تصمیم بگیری آخر داستانت چگونه باشد … ))

ادامه…

نوشته: نایت ویچ


👍 6
👎 1
6501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

887723
2022-07-30 21:20:42 +0430 +0430

ادامه داره ، دارم مینویسم 🙂

0 ❤️

888442
2022-08-04 15:00:05 +0430 +0430

خیلی خوب و قشنگ بود حتما ادامه بده ❤️

1 ❤️