گذشته های پنهان در غبار زمان (۲)

1401/05/19

...قسمت قبل
چشمانم را میبندم ، میخواهم با پرواز ذهن در زمان سفر کنم ؛ ببینم این خاطر آشفته و پریشان به کجا میبرد مرا ، از کدام اتفاق میگذرد و به کدامین خاطره میرساندم . انگار صدایی در ذهنم تکرار میشود … من از او متنفرم … من از او متنفرم … یافتمش ! باید از همینجا شروع کنم . در تمام این سالها در انبار انبوه خاطراتم ، در میان تمام خاطرات خاک گرفته تنها این خاطره ها بودند که هر از گاهی دستمالی بر سرشان میکشیدم و غبار از رویشان برمیداشتم ؛ آخ ، چه روزهایی که حتی نمیدانم چگونه گذشتند اما به جای آنها لحظه لحظه این روزها را هنوز در خاطر دارم . می خندم و با خود میگویم چه سرخوش بودم من ! کاوه ، نوه‌ام کنارم مینشیند و دست‌هایم را میگیرد ، نگران است و از من میپرسد :(( پدربزرگ ؟! پدربزرگ‌جان ؟! خوبید ؟!))
نگاهی در چشم هایش میکنم و میگویم :(( خوبم عمرِ پدربزرگ ! خوبم ؛ حواست را بده به من و خوب گوش کن . هفتاد و هفت سال پیش بود ، درست هفتاد و هفت سال . پائیز تمام شده بود و رسیده بودیم به زمستان ، میانه راه زمستان بودیم ، در بهمن ماه . نشسته بودم و فکر میکردم ، یا نمیدانم شاید هم کتاب میخواندم ، هرچه که بود غرق در احوال خود بودم که ناگاه صدای مادرم مرا از افکارم بیرون آورد :(( سام ؟! تو که هنوز اینجا نشسته‌ای ؟! چرا لباس هایت را نپوشیدی ؟!)) نگاهی به مادر کردم و گفتم :(( کجا انشالله ؟)) مادر جواب داد :(( حواست کجاست پسر ؟ از صبح هزار دفعه فریاد زدم خانه خاله معصومه دعوت داریم ، حالا هم الساعه آماده شو که باید برویم ، دیرمان میشود !)) گفتم :(( فقط خودمان هستیم ؟ ما و خاله ها ؟))
مادر در حالی که جلوی آینه رفته بود و با روسری‌اش ورمیرفت پاسخ داد :(( نه مادر ، یعنی خودمان هستیم ولی دخترخاله های من و پسرخاله‌ام هم می‌آیند ، خاله معصومه دعوتشان کرده ، بیشتر خوش میگذرد .))
سریع گفتم :(( یعنی پارسا و خانواده‌اش هم می‌آیند ؟))
مادر گفت :(( می‌آیند ، تو هم جای سین جین کردن من بلند شو و لباس هایت را بپوش .))
من با کلافگی گفتم :(( ولی مادر ، من از او متنفرم !))
مادر با عصبانیت گفت :(( بس کن سام ، بس کن ؛ خجالت نمیکشی پسر به این گندگی ، ورد زبانت شده از او متنفرم از او متنفرم ؟ چه بگویم ؟ به خاله معصومه بگویم زنگ بزند به آنها و بگوید لطف کنید پسرتان را نیاورید یا اصلا اگر میخواهید خودتان هم نیایید ، آخر شاه پسر ما فرمایش میکند از پسر شما خوشش نمی‌آید ؟))
گفتم :(( مادر ! اینطوری حرف نزنید ، خیلی برایتان سبک است ؛ شما که خوب او را نمیشناسید ، با او برخورد نداشته‌اید ، پسرِ نفرت انگیز ! خیال میکند از دماغ فیل افتاده ، حالم از او بهم میخورد !))
سرت را درد نیاورم ، هرچه کردم حریف مادر نشدم ؛ آماده شده و براه افتادیم ، در طول مسیر همچنان افکار مزاحم و اذیت کننده ذهنم را مشغول کرده بودند ، چگونه او را تحمل کنم ؟ حتی حضورش هم عذاب آور است !
وقتی رسیدیم همچنان پکر و گرفته بودم ، کنار خاله معصومه رفتم و ایستادم ، خاله ترشی ها را در ظرف های کوچک میریخت و برای شام آماده میکرد و من درحالی که به ترشی ناخنک میزدم به او گفتم :(( معصوم ! حالا نمیشد این پسرخاله تحفه‌تان را دعوت نکنی ؟ مثلا اگر ایشان و آقازاده قراضه‌شان تشریف نمی‌آوردند مهمانی امشب ناتمام میماند ؟))
خاله لبخندی زد و گفت :(( مار بزند زبانت را که معصوم معصوم نکنی ، اولا معصوم نه و خاله معصومه ؛ دوما ، حالا که پسرخاله تحفه‌مان را دعوت کرده‌ایم ، چکار به تو دارد ؟ نکند پسرخاله تحفه‌ من ، میخواهد خواهرزاده تحفه‌ترم را بخورد ؟))
من گفتم :(( خیلی خب ، خاله معصومه ! مرا نمیخورد اما از آنها خوشم نمی‌آید .)) چهره‌ام را درهم کشیدم و گوشه ای ایستادم .
خاله ظرف های ترشی را در یخچال گذاشت و بعد که میخواست از آشپزخانه خارج شود گونه‌ام را بوسید و گفت :(( گوشت‌تلخی نکن خاله‌جان ، تو هم به جای اینکه با پارسا دشمنی کنی سعی کن با او دوست شوی .)) و بعد رفت .
نفسم را بیرون دادم و من هم از آشپزخانه بیرون آمدم و در پذیرایی نشستم ، هنوز نیامده بودند ، در دل دعا میکردم نیایند ، زنگ بزنند و بگویند مشکلی پیش آمده و نمی‌آییم . کم حوصله تر از آن بودم که با شوهرخاله هایم صحبت کنم و گرفته تر از آن که وارد بحث بشوم . همینطور نشسته بودم که در باز شد و خاله محبوبه و پسرش عرفان و دخترش الهه و شوهرخاله محمود وارد خانه شدند . با آمدن عرفان کمی از آن حال درآمدم ، عرفان پسرخاله‌ام و دوست قدیمی ام از دوران کودکی بود ، هم سن و سال بودیم . بعد از احوال پرسی با بقیه کنارم نشست و با شوخی گفت :(( خبر های خوب خوب شنیدم ، بعضی ها مشرف میشوند !))
نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم :(( ببند نیشت را ! چشم دیدنش را ندارم پسرک چهار چشم بوزینه ، نگاه کردن به او هم کفاره میخواهد .))
عرفان گفت :(( عروس انقدر عبوس ؟)) و خندید .
از کنارش بلند شدم و به اتاقی که خالی بود رفتم ، وقتی نشستم با خودم گفتم واقعا آمدن او اینهمه پریشانی اعصاب دارد ؟ می‌آید که می‌آید ، به جهنم که می‌آید ، دو سه ساعتی تحملش میکنم بعد گورشان را گم میکنند ، این که اینهمه خودخوری ندارد ! و با این افکار خودم را آرام میکردم که عرفان وارد اتاق شد ‌.
عرفان گفت :(( قهر کردی ؟ لوس ننر .))
گفتم :(( قهر نکردم ؛ نخواستم جایی بنشینم که با حرف های صد من یک غاز ارزشم پایین بیاید .))
عرفان گفت :(( خیلی خب حالا ، نمیدانم چرا اینهمه از او بدت می‌آید ، کاری که به کاری تو ندارد !))
گفتم :(( انگار از دماغ فیل افتاده ، پسرک از معاشرت فقط سلام و علیک خشک و خالیش را بلد شده .))
عرفان گفت :(( نه که خودت از او بهتری ؟ خوب است محل سگ به هیچکدامشان نمیگذاری ، بعد انتظار داری بیاید زیر پایت را ببوسد ؟))
کاوه پرسید :(( خب ، چه‌شد ؟ بالاخره آن شب آمدند ؟))
انگشتر قدیمی را در انگشتم چرخاندم و گفتم :(( بله ، آمدند ، بالاخره آمدند . بعد از آمدنشان من تنها به سلام و علیک مختصری بسنده کردم و دوباره به همان اتاق برگشتم ، عرفان هم همیشه همراه من بود ، و من هم همراه او بودم ؛ منتها آن شب او درجه انزجار مرا از پارسا میدانست ، پس بی‌آنکه چیزی بگوید مثل من و شاید هم بخاطر دل من از او دوری میکرد . بعد از شام به اصرار بچه ها قرار شد بازی کنیم ، آن شب گفتند ادابازی کنیم ؛ به‌جز پارسا همه بودند . عرفان ، پسرخاله های دیگرم ، دخترخاله های من ، پسرعمه ها و دخترعمه های پارسا . هنگام تقسیم گروه دیدیم تعداد بچه ها فرد شده ، هر کار کردیم نشد ، من گفتم :(( خب یک نفر نخودی یا داور بشود .)) اما نظرم با استقبال مواجه نشد و یکی از بچه ها بیخبر غیبش زد . بعد از چند دقیقه در چارچوب در ظاهر شد و با لبخند چندشی که بر لبانش ظاهر شده بود گفت :(( به پارسا گفتم بیاید بازی ، قبول کرده ، الان می‌آید !))

ادامه...

نوشته: نایت ویچ


👍 4
👎 2
6601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

889406
2022-08-10 13:08:08 +0430 +0430

منتظر ادامه هستم 👍 👍

1 ❤️

889619
2022-08-11 18:21:14 +0430 +0430

واقعا عالی و قشنگ نوشتی عزیزم حتما حتما ادامه بده منتظریم❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

1 ❤️

889630
2022-08-11 20:06:04 +0430 +0430

😍❤

0 ❤️