پدرم رو دو سال پیش به هنگام رد شدن قاچاقی از مرز عراق برای کارکردن، با گلوله میزنن و یه جنازهی زخمی بهمون تحویل میدن. البته پدرم خیلی وقت پیش مُرده بود. فقط فرقش این بود که نفس میکشید وگرنه زندگی نمیکرد. منم یتیم شدم به جرمی که بهش میگفتن “تجاوز به مرز”.
پدرم خیلی اوقات پیشم نبود، اما هربار که از کار به خونه برمیگشت تمام تلاشش رو میکرد که نبودناش رو جبران کنه. حس کردن زمختی دستای خستهش وقتی که گونههامو لمس میکرد برام آرامبخشترین حسی بود که تجربه کرده بودم. همیشه به حرفام گوش میداد. از اون پدرایی نبود که همهی حرفاش حق به جانب باشه و دردام و حرفام میشنید و سعی میکرد آرومم کنه. با مرگش مهربونترین و شاید تنها حامی که داشتم رو از دست دادم. سه ماه بعد از فوت پدرم، مادرم تصمیم گرفت که به خواستگاری پسر عموش جواب مثبت بده و باهاش ازدواج کنه. اسمش وحید بود. مرد محترم و متعهدی به نظر میومد. چهرهی معصومی داشت ولی در عین حال هم کمی مشکوک بود و به نظرم آدم مارموزی جلوه میکرد. حس خوبی نسبت بهش نداشتم. بعضی وقتها که بهش نگاه میکردم، دلشوره میگرفتم. همون روز خواستگاری هم بحث اینکه من قراره باهاشون زندگی بکنم یا نه، پروندهش بسته شد. پدربزرگم خیلی اصرار میکرد که با مادرم نباشم ولی وحید خیلی محترمانه منظورش رو رسونده بود که باهام هیچ مشکلی نداره و قرار نیست که به خاطرش بین یه دختر و مادر جدایی بیوفته. حرفایی که شب خواستگاری در مورد من زده بود باعث شد که با خودم فکر کنم قراره با یه آدم درست و حسابی زندگی بکنیم. نمیدونستم باید از اینکه مادرم قرار بود ازدواج بکنه خوشحال میبودم یا ناراحت. یه جورایی خودم رو قانع کرده بودم که دلیلی برای ناراحتی نداشته باشم. مادرم هنوز 32 سالش تموم نشده بود و دلیلی نداشت که به خاطر من یا هرکس دیگهای باقی عمرش رو در تنهایی زندگی بکنه.
مراسم ازدواجشون زیاد شلوغ نبود و یه جشن کوچک توی خونهی پدری وحید گرفتیم. تصمیم گرفته بودن زیاد هزینه نکنن. توی زندگی خودشون هم هزارتا چاله چوله وجود داشت و دلیلی برای گرفتن یه عروسی لاکچری نبود.
وحید انباردار یه شرکت غذایی بود که صدها کیلومتر با شهر خودمون فاصله داشت و به خاطر کارش، من و مادرم مجبور شدیم که زود وسایلای خودمون رو جمع کنیم و به خونهای که وحید توی همون شهر کرایه کرده بود نقل مکان کنیم. وحید بهم قول داده بود که خودش زود دنبال کارای عوض کردن مدرسهم میره تا خیلی از درسام عقب نمونم. احساس میکردم، میخواد کمکم جای خودش رو توی دلم باز کنه و منم جلوش رو نمیگرفتم.
اولین باری که وارد اون خونه کرایهای شدم، حس عجیبی داشتم. یه خونه با معماری قدیمی که یه حیاط کوچک داشت. حیاط با سهتا پله از ساختمون جدا شده بود. روی سر و ته هر پله یه گلدون گذاشته بودند که گل مورد علاقهی خودمم “فاوانیا” روی پلهی دوم توی یه گلدون قهوهای کاشته شده بود. دوتا گوشهی حیاط هم دوتا درخت کاشته بودند یکیش نارنج و اون یکی هم یه درخت زیتون کوچک بود.
حیاطش فضای زیبایی داشت. با دیدن اون فضای سبز، کمی از حس منفی که میگرفتم کاسته شد و رو به وحید گفتم:《حیاط قشنگیه، گلهارو هم دوست دارم.》
از شنیدن این حرفم لبخندی زد و گفت:《خوشحالم که خوشت اومده.》
مادرم هم کمی به گل و درختها دست زد و ازشون تعریف کرد و گفت که دوستشون داره. انگاری توی این یکی مسئله باهم موافق بودیم و هردومون از اون فضا خوشمون اومده بود.
پشت سرشون وارد خونه شدم. خونه یه راهروی باریک داشت که به هال ختم میشد. سمت راست راهرو یه در بود که وحید بدون مقدمه و در بدو ورود، درش رو باز کرد و گفت:《اینم اتاق بیتا خانوم》
با شور و ذوق وارد اتاق شدم. وسایلایی که دستم بود رو همونجا روی زمین گذاشتم. اولین چیزی که دیدم یه پنجرهی بزرگ بود که رو به حیاط قرار داشت. همون پنجره باعث شد که دیگه میلی به دیدن اتاق دیگه نداشته باشم و همون رو انتخاب کنم.
زیاد از خونه بیرون نمیرفتم، شهر احساس غریبی و تنهایی بهم میداد. به جز وحید و مادرم، کَس دیگهای رو توی اون شهر نمیشناختم و دوستی رو هم برای خودم پیدا نکرده بودم.
روزای اول، خود وحید باهام تا مدرسهی جدیدی که ثبت نام کرده بودم میومد اما با گذشت چند روز، خودم تنهایی راه خونه تا مدرسه رو طی میکردم. سال آخر مدرسهم بود، هرطوری شده بود میخواستم یه دانشگاه دولتی توی یه شهر دیگه قبول بشم و از پیششون برم. وحید هم انصافا باهام مهربون بود و از انجام خواستههام دریغ نمیکرد. با تموم صمیمیتی که در این مدت بینمون شکل گرفته بود، بازم ته دلم راضی نبود و از اون جو و فضایی که بینمون حاکم بود خوشم نمیومد. احساس میکردم یجورایی کاراش در قبال من با میل و خواستهی خودش نیست. برای همینم نمیخواستم زیاد توی منگنه بذارمش.
همه چیز خوب بود تا اینکه یه شب وحید با عصبانیت به خونه برگشت. در ورودی رو اینقدر محکم بست که از ترس یه لحظه از جام پریدم. سراسیمه از اتاقم بیرون اومدم و به سمت هال رفتم تا بفهمم چه خبره. حرفی نزدم و فقط به مکالمات مادرم و وحید گوش کردم.
وحید داشت با عصبانیت و صدای بلند به مادرم میگفت که از کار اخراجش کردن و دلیلش هم دزدی کردن از انبار بوده.
مادرم بعد از شنیدن این حرفا زد زیر گریه. میخواستم برم پیشش که بهم گفت:《برگرد توی اتاقت. این مسئله به تو ربطی نداره.》
همیشه همینطوری بود، هیچوقت حاضر نمیشد که حرفای توی دلش رو بهم بگه. نمیدونستم اینکارش از سر دوستی بود یا تنفر.
وقتی فکر میکردم، به این میرسیدم که توی سختترین روزام هم پیشم نبوده و فقط حضور پدرم باعث میشد که جای خالی مادرم رو حس نکنم. حتی اگه یه جایی از بدنم زخمی میشد باز هم پدرم برام پانسمان میکرد و مادرم فقط به خاطر کارها و شیطونیهام سرزنشم میکرد. چیزی از حمایت کردنهای مادرم در ذهنم نبود شاید هم اصلا حمایتی نبود.
رومو برگردوندم و رفتم داخل اتاقم. دفتر نقاشیم رو از روی میز تحریر برداشتم و با خودم به تخت خواب بردم.
داشتم نقاشیهام رو ورق میزدم تا اینکه رسیدم به برگی که طراحی یه چهره با مداد توش بود. چشمهای گرد، لبهای عروسکی و موهای لختی که کمی از چهرهرو پوشونده بود. ابروها پهن و چشمها، نسبت به بقیهی بخشهای دیگه پررنگتر طراحی شده بود. طرح چهرهی خودم بود که پدرم ازم کشیده بود.
اون شب رو یادمه که با ذوق جلوش نشسته بودم و اون مشغول طراحی کردن بود. بعد از تموم کردن طراحیش بهم گفت:《بیتا تو بیشک، به طرز حیرتانگیزی جذاب و دلربایی و این کمترین چیزیه که میشه در موردت گفت.》
دوباره با به یاد آوردن اون حرف، از بند تکتک غمام آزاد شدم و برای چند لحظه همهی اتفاقات بد زندگیم رو فراموش کردم. چراغ رو خاموش کردم؛ دفتر رو محکم در بغلم گرفتم و به خواب رفتم.
بعد از اخراج وحید از کارش، روزای خوب هم از زندگیمون پَر کشیدن و اثری ازشون نبود. وحید خیلی از شبها اصلا به خونه برنمیگشت. همون وقتهایی هم که توی خونه بود، فقط میخوابید و با کسی حرفی نمیزد. رفتارش خیلی تغییر کرده بود. هر روز لاغرتر از دیروز میشد و تیرگی روی صورتش پررنگتر. چندباری از مادرم پرسیدم که چه خبره و چرا وحید داره اینجوری رفتار میکنه؟!
هر بار هم با جملهی “سرت به درسات باشه و به تو ربطی نداره” منو از خودش پس میزد.
توی ذهن و زندگی مادرم، هیچوقت، هیچ چیزی به هیچکَسی ربط نداشت.
سردشدن رابطهی مادرم و وحید توی خونه حس میشد. بعضی وقتها که از کنار اتاقشون رد میشدم، صدای گریههای مادرم رو میشنیدم، اما هیچوقت نخواستم که برم و باهاش حرف بزنم آخه به من ربطی نداشت.
با مادرم سر سفرهی شام نشسته بودم. مادرم بعد از خوردن نصف ماکارونی توی بشقابش از سر سفره بلند شد و بهم گفت:《سرم درد میکنه. یه قرص میخورم و میرم میخوابم.》
+راستی مامان…
_چی میخوای؟
+هیچی.
میخواستم ازش به خاطر پختن ماکارونی تشکر کنم. نمیدونم چند وقت میشد که حتی یه تشکر خشک و خالی هم بهش نداده نبودم ولی یه حسی باز مانعم شد و حرفی نزدم.
مادرم رفت توی اتاقش؛ منم سفره رو جمع کردم و ظرفها رو هم شستم و رفتم توی اتاقم.
بعد از یکم ور رفتن با گوشیم و خوندن چند صفحه کتاب، از خستگی و دلتنگی که توی بدنم پیچیده بود؛ تصمیم گرفتم بخوابم.
رفتم توی تخت و پتو رو روی خودم کشیدم و چشمام رو بستم و مثل هر شب با فکر کردن به نقاشی که پدرم ازم کشیده بود، خوابیدم.
توی خواب بودم که حس کردم یه نفر دستش رو روی دهنم گذاشته، سردی دستش رو حس میکردم. محکم دهنم رو فشار میداد. چشمام رو باز کردم، توی اون تاریکی و تاری دیدی که داشتم؛ تنها چیزی که کمی برام واضح بود صورت درهم و چشمای درشت وحید بود که بهم نگاه میکرد.
شوکه شدم، خواب از سرم پرید. فکر کردم که شاید اتفاقی افتاده. دستام رو روی تخت گذاشتم و کمی زور زدم تا کمرم رو از تخت جدا کنم.
با دستی که رو دهنم فشارش میداد بهم فهموند که بلند نشم. ترسیدم، دستم رو روی دستش گذاشتم تا از روی صورتم کنارش بزنم.
بلافاصله نوک چاقویی که توی دست دیگهش بود رو به نزدیک گلوم و آورد و روی پوستم کمی فشار داد.
هیس! صدات در نیاد.
نفسام تند شده بود، ترسیده بودم، چشمام رو به سمت چاقویی که روی گلوم بود چرخوندم. با دیدنش دلشوره و استرس سراسر وجودمو فراگرفت. آب دهنم رو قورت دادم و دستام رو به نشونهی التماس بالا آوردم. ازش التماس کردم ولی صدام زیر فشار دستاش خفه میشد و راهی به گوشاش پیدا نمیکرد.
تنها حرفی که بهم میزد " خفه شو" بود. گیج شده بودم، نمیتونستم تصور کنم که قراره چه کاری باهام بکنه یا اینکه اصلا چرا داره این کارو باهام میکنه.
سرشو نزدیک صورتم آورد و با چشمای درشتش توی چشمام نگاه کرد. با صدای آروم و گرفته بهم گفت: 《دستم رو از روی دهنت برمیدارم، صدات در بیاد مطمئن باش کشتمت.》
بوی الکلی که همراه نفس گرمش به صورتم میخورد رو حس کردم. فهمیدم توی حال خودش نیست و بیشتر ازش ترسیدم. دستش رو از روی دهنم برداشت، شالی رو که از گوشهی تاج تخت آویزون کرده بودم رو توی دستش گرفت و کمی مچالهش کرد و گذاشت توی دهنم و دوباره دستش رو روی دهنم گذاشت.
دیگه صدام هم در نمیومد. بدون هیچ حرکتی، مات و مبهوت، فقط منتظر بودم تا کاری بکنه. چاقو رو از روی گلوم برداشت و به دندون گرفت. پتو رو از روی بدنم کنار زد و خودشو روی بدنم کشید. دلم میخواست گریه کنم، کمی دست و پا زدم که دوباره چاقو رو به دست گرفت و اینبار روی پهلوم فشارش داد و گفت: 《دست و پا نزن جندهی عوضی.》
با شنیدن کلمهی جنده از دهنش، تمام بدنم یخ زد و لرزید. نفسام تندتر شده بود. تنها راه نفس کشیدنم، بینیم بود. قلبم به شدتی میزد که احساس میکردم یکم دیگه سکته میکنم.
دیگه دست و پا نزدم. فشار چاقو رو یکم بیشتر کرد، از دردش کمی خودمو خم کردم. از تغییر حالت صورتم فهمید که دارم درد میکشم و بهم گفت: 《اگه تو و مادر جندهت توی زندگی من نبودین الان وضعم این نبود. اولاش فکر میکردم که میتونم باهاتون خوشبخت بشم ولی شما لیاقت خوشبختی رو ندارید.》
با شنیدن حرفاش، بغض توی گلوم جمع شد، داشت خفهم میکرد و اشکای توی چشمم منتظر ریختن بودن. نمیدونستم چرا اینکارو باهام میکنه. چرا داره این همه تحقیرم میکنه و چی شد که یهویی رفتارش نسبت بهم عوض شد یا اینکه چرا من و مادرم رو مقصر اخراج از کارش میدونه؟!
چاقو رو روی زمین، کنار تخت گذاشت. دستش رو از روی دهنم برداشت و با دو دستش، محکم دستام رو نگهداشت تا تکونشون ندم. بدون مکث کردن، سرشو خم کرد و گردنم رو بوسید. باور نمیکردم که قراره چه کاری بکنه. بعد از بوسیدن گردنم بهم گفت:《یکاری باهات میکنم که دیگه رنگ خوشبختیو تو زندگیت نبینی.》
توی دلم همزمان هم لعن و نفرینش میکردم و هم بهش التماس میکردم که ولم بکنه ولی صدایی ازم بیرون نمیومد. دستامو ول کرد و از روی تیشرتم سینههام رو مالید. بی هیج اختیاری فقط داشتم بهش نگاه میکردم و اشک میریختم. از ترس و استرس ارادهی دست و پام رو از دست داده بودم و نمیتونستم حرکت کنم. دستش رو محکم روی کُسم کشید و توی مشتش گرفت. یه لحظه دستم رو به سمت دهنم بردم که شال رو از دهنم بیرون بیارم که فورا چاقو برداشت و گذاشت بیخ گلوم و آروم بهم گفت:《نه نه نه؛ دختر خوبی باش.》
بالاتر اومد و با اشارهی دستش بهم فهموند که کمربندش رو باز کنم. توی زندگیم اینقدر ترس و وحشت رو احساس نکرده بودم. راهی جز تن دادن به این حقارت نداشتم. آرزو میکردم که مادرم یجوری بیدار بشه و کمکم بکنه. وحید توی حالت عادی نبود و از این میترسیدم که هر لحظه ممکن بود چاقو رو توی بدنم فرو کنه. کمربندشو باز کردم و اونم شلوار و شورتم رو کمی پایین کشید و درحالی که هنوزم چاقوشو روی رگ گردنم گذاشته بود، انگشتای دست دیگهش رو روی کُسم گذاشت و لمسش کرد. سردی آب دهنش رو با تمام وجودم احساس کردم. چاقو رو انداخت روی زمین و دستش رو آزاد کرد. همون دستشو محکم روی شالی که توی دهنم گذاشته فشار میداد تا صدایی ازم بیرون نیاد. با دست دیگهش کیرش رو گرفت و چندباری روی کُسم کشید. سر کیرش رو روی سوراخ کُسم گذاشت و محکم خودش رو به سمت جلو هل داد. بدنم از درد تیر میکشید. برای چند لحظه نتونستم نفس بکشم. تنها چیزی که حس میکردم درد بود. سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت:《میخوام صدای نالههات رو بشنوم. قول بده دختر خوبی باشی و آروم برام ناله کنی.》
بوی بدی که از دهنش میومد باعث چندشم میشد. چندباری اوق زدم و خواستم بالا بیارم. کیرشو آروم توی کُسم عقب جلو میکرد. با هر بار که حرکتی به بدنش میداد احساس میکردم یکی داره سلاخیم میکنه و دردش توی کل وجودم میپیچید.
میخواستم همهی اینا یه خواب باشه. بکارتم رو کسی گرفته بود که قرار بود برام پدری کنه اما از دردی که توی وجود خودم احساس میکردم، فهمیدم که یه کابوس نیست. بلکه واقعیتیه که چندین برابر زجرآور تر از یه کابوس بود.
شال رو کمکم از دهنم بیرون کشید و انداخت روی صورتم. با اون صدایی که هربار تنم رو میلروزند در گوشم گفت:《برام ناله کن برام ناله کن جنده کوچولو.》
چهارتا از انگشتای دستش رو گذاشت توی دهنم و جوری فشارشون داد که برخورد انگشتاش رو با ته حلقم حس کردم. انگشتاشو بیرون کشید و آروم ناله کردم. خوشش اومده بود و کیرشو محکمتر فشار میداد.
دیگه طاقت نیوردم و حتی مرگ رو به این درد ترجیح دادم. با تموم توانی که توی وجودم بود فقط یه کلمه رو صدا زدم و اونم کلمهی " مامان" بود. وحید از حرکتم جا خورده بود و از روم بلند شد. انگاری شهوت از سرش پریده بود و فهمیده بود که چه غلطی کرده. به چند لحظه نکشید که در اتاقم باز شد و مادرم چراغ رو روشن کرد. تنها چیزی که میشنیدم صدای داد و فریادهای مادرم بود که توی گوشم می پیچید ولی از دردی که داشتم نمیتونستم بفهمم چی میگه و برام واضح نبود. شال رو از روی صورتم کنار زدم و توی دستم گرفتم. از تخت پایین اومدم و شلوارم رو بالا کشیدم و به سمت پنجره رفتم.
وحید چاقو به دست با نیم تنهی لُخت جلوی مادرم وایساده بود و سرش داد میزد.
تنها جملهای که توی اون داد و فریادها تشخیص دادم “فرار کن” بود.
پنجره رو باز کردم و ازش بیرون پریدم. وقتی پاهام کف سرد زمین رو لمس کرد. بغض توی گلوم ترکید و شروع به گریه کردم. پابرهنه از خونه بیرون زدم. حتی نمیدونستم کجا برم، کسی رو هم نمیشناختم که حداقل امشب رو پیشش بگذرونم. با چشمای اشکآلود قدم میزدم. کسی توی خیابونا نبود. تنها چیزی که باهام همراه شده بود، باد سردی بود که تنم رو نوازش میکرد.
دردی از بین پاهام به کل بدنم نفوذ میکرد که حتی قدم زدن هم برام سخت شده بود. چیزی نگذشت که وقتی جلوی خودم رو دیدم، متوجه شدم به استخری رسیدم که همهش دو خیابون با خونهمون فاصله داشت. چراغاش خاموش بودن، کسی هم حوالی اونجا نبود. تنها موجود زندهی اون منطقه من بودم و چند سگی که از دور صداشون به گوش میرسید. به پشت ساختمون استخر رفتم. چسبیده به ساختمونش یه اتاقک کوچک ساخته بودن. حسی توی وجودم بهم میگفت که به کنار اتاقک برم. همین کار رو هم کردم. در اتاقک رو هل دادم و در کمال تعجب و ناباوری دیدم که درش باز میشه. در رو کامل باز کردم یه اتاقک کوچک بود که دستگاهی توش گذاشته بودن و ازش یه لوله به داخل دیوار استخر نفوذ کرده بود. وقتی وارد اتاقک شدم اختلاف دمای فاحش داخل اتاقک و بیرون رو حس کردم. در رو بستم و همونجا روی زمین نشستم. صدای اون دستگاه یه صدایی مثل دستگاه حفاری بود اما خیلی بلند نبود. بهش دست زدم، اینقدر گرم بود که نتونستم دستم رو روش نگه دارم. در شوک این بودم که چرا در این اتاقک باز بود. مات و مبهوت به جلوی خودم نگاه میکردم. سرم درد میکرد، طاقت نداشتم که حتی چشمهام رو باز نگه دارم.
به مادرم فکر میکردم، به زنی که توی کل زندگیم پیشم نبود اما امشب بهم گفت که فرار کنم. برای اولین بار حسم میگفت که اشتباه کردم. مادرم خیلی وقتها تنهام گذاشت اما امشب من تنهاش گذاشتم. همون کاری رو کردم که باهام میکردم ولی چرا ناراحت بودم؟!
هربار که چشمام رو میبستم چهرهی وحید رو جلوی خودم میدیدم. با اینکه الان پیشم نبود و نمیتونست کاری بکنه اما همچنان روح و روانم رو آزار میداد.
توی این فکرا بودم که با صدای چند سگ از جای خودم پریدم. صداها اینقدر نزدیک بودن که احساس میکردم پشت درن. از ترس زانوهام رو بغل کردم و دستم رو جلوی دهن خودم گذاشتم. صدای پاهاشون رو که دور اتاقک میگشتن، میشنیدم. هیچ کاری نمیتونستم بکنم و از ترس فقط اشک میریختم.
تا صبح خوابم نبرد و فقط به در اون اتاقکی که نمیدونستم باعث زندهموندنم میشه یا مرگ، خیره شده بودم.
نمیدونستم چند ساعت گذشته بود ولی دیگه صدای سگهارو نمیشنیدم. تنها چیزی که توی اون لحظه میخواستم این بود که برگردم پیش مادرم.
بلند شدم. با ترس و لرز درِ اتاقک رو باز کردم به طوری که فقط بتونم با یهچشمم به بیرون نگاه کنم. صبح شده بود و هوا هم گرگ و میش بود. به بیرون نگاه کردم. سگها رفته بودن. از اتاقک بیرون اومدم و به سمت خونه دویدم.
خسته بودم، چشمام سیاهی میرفت و جلوی خودم رو نمیدیدم. شلوارم خاکی شده بود و قطرههای خون از روش تشخیص داده میشد. به درِ خونه رسیدم. در بسته شده بود، مطمئن بودم که دیشب در رو باز گذاشته بودم. آیفون رو زدم. کسی در رو باز نمیکرد. چند بار دیگه هم آیفون رو زدم که با شنیدن صدای کشیده شدن زنجیر در به خودم اومدم. وارد حیاط شدم. مادرم با چشمای اشک آلود و دستای خونی کنار پنجره وایساده بود. پلهی اول رو بالا رفتم. پلهی دوم رو هم بالا رفتم. دیگه نایی برای بالارفتن توی وجودم باقی نمونده بود و همونجا روی همون پلهای که گل فاوانیا رو روش گذاشته بودن دراز کشیدم و با فکر کردن به مادرم به خواب رفتم.
نوشته: هیچکس
به به جناب هیچکس😁
در روون بودن و نگارش خوب داستان شکی نیست
ولی راستش همین که چند خط اول رو خوندم تا تهش رو رفتم و آخرِ داستان قابل پیش بینی بود کاملا
موضوع کلیشهای بود. البته الان از هر موضوعی که بگی صدها قصه نوشته شده و تقریبا همهی نوشته ها کلیشهاین. ولی خب بعضی کلیشه ها با یه گره (به قول لاکغلطگیر😁) یا پیچش میتونن چند لول بالاتر از بقیهی کلیشه ها بشن و کلیشهای بودنش به چشم نیاد. ولی خب متاسفانه این داستان اون فاکتور رو نداشت.
اگه تو و مادر ج.ن.دهت توی زندگی من نبودین الان وضعم این نبود. اولاش فکر میکردم که میتونم باهاتون خوشبخت بشم ولی شما لیاقت خوشبختی رو ندارید
بنظرم من این جمله از یه آدم حشریِ سگ مست که تو حال خودش نیست و شهوتش ریده به عقلش و در حال تجاوز به دختر خوندشه یکم عجیب بود!
و اینکه در موردِ دلیلِ نفرتش از بیتا و مادرش چیزِ دقیقی نگفتی؛ فک نکنم این که با اونا خوشبخت نشده دلیلِ محکمی برای بدبخت کردنِ بیتا باشه.
حشری بودن تو اون لحظه دلیلِ قانع کننده تریه.
به هر حال داستانِ خوبی بود و اسمش هم قشنگ بود. چون گفتی منتظر نقدهاتون هستم چیزهایی که به چشمم اومد رو گفتم که نگی رضا خوند و چیزی نگفت!😁
و اینکه باز هم تو نوشتت از واژهی “هیچکس” استفاده کردی!😁👌
لایک تقدیمت جنابِ هیچکس❤
دست مریزاد هیچکس جان ولی حیفه که تو همین یک قسمت تموم بشه جای پردازش زیادی داره و این که آینده چه تقدیری برای این خانواده درنظر گرفته
داستان خوبی بود آما
خلاقیت توش گم شده ، رنگ داستان سیاه و سفید و از ابتدا انتهای داستان معلوم بود . پایان باز اصغر فرهادی فرمتم که شهید کرد همه رو
اما با این حال قلمنویسنده برام جذاب بود . لایک کردم چون نوشته رو دوست داشتم ،
داستان خیلی خوبیه.
میتونه ادامه جذابی داشته باشه. 🌹 🌹 🌹
سلام بر هیچکس …
معصومیت از دست رفته …
اگه اولین بار بود که داستانی با نویسندگی فردی به نام هیچکس رو میخوندم، بش میگفتم: احسنت، آفرین، ظهور یک نویسنده …
ولی وقتی داستانی رو از کسی میخونم که سابقه ی قبلی ازش دارم و به قول خودش این سومین داستان و چندمین دلنوشته از اون هست، کمی به فکر فرو میرم و دیگه بش خیلی سخت میگیرم …
داستان سریالی اولت رو خوندم و نظرات رو دادم.
داستان دومت را نخوندم و نمیدونستم منتشر کردی.
ولی داستان سومت …
میدونی که چقدر دوست دارم و خواهم داشت و ازت حمایت کردم و میکنم و خواهم کرد برای نوشتن،
کمکت کردم، میکنم و خواهم کرد برای معرفی و خوندن کتاب،
با دلنوشته های زیبایی که مینوشتی، حال دلم خوب میشد،
با کمال احترام و با توجه به نکاتی که گفتم، متاسفانه اصلا از این داستان خوشم نیومد.
قلم روان و زیبا و حال دل خوب کنی داری، هیچکس جان
خواننده رو دنبال خودت میکشونی
سپاس که کتاب هایی رو که معرفی کردم، خوندی، چون نمونه اش را توی این داستان دیدم و خیلی چیزای خوب دیگه که قبلا برات گفتم،
ولی یه جای کار رو داری اشتباه میری، که نمیدونم کجاست
در انتخاب دوست، رفیق، یار دقت کن…
بیشتر وقت صرف خوندن کن …
و … یه بار دیگه بشو همون هیچکس معصومی که در قلب من، مسکن داشت و دلنوشته هاش را در یک نی لبک چوبین
می نواخت آرام، آرام…
هیچکس کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می مرد و سحرگاه
از یک بوسه به دنیا می آمد…
پایا و ماما باشی رفیق جان…
یه خسته نباشید بهت میگم هیچکس عزیز بابت این نگارش عالیت واقعا ایده ای ک داشتی و دوس داشتم فقط 1یا 2 مورد اشگال تو داستان وجود داشت ک اونم دوستان بهش اشاره کردن واینکه پایان داستانتو خیلی دوس داشتم 👏 👏
دایی دست مریضا عالی بود یه داستان یا خاطره ای متفاوت تراز اونهایی که توی سایت هستن دوستش داشتم
➖ اوّلین چیزی که خیلی مهمّه و خیلی اذیّتم کرد، شخصیّتپردازی خیلی ضعیفته(میدونم! سهبار از خیلی استفاده کردم). بدون هویّت و نقشی پررنگ که حسّ کردم بیشتر تیپن.(یکی از دوستان هم اشاره کرده). منطق داستان، اصلاً قابل قبول و عقلانی نیست. چرخش شخصیّتی پدرخوانده و مادر قهرمان داستان، بسیار بیمنطق و بیاساسه. کُشته شدن پدرخوانده به دست مادر هم منطقی نبود. اخراج با اتّهام دزدی، بدون اشاره به سوابقش و عدم پرداخت درست، سِیر داستان رو به بیراهه برده. فرار قهرمان داستان هم تأثیری در برانگیختن حسّ خواننده نداشت(دستکم برای من اینطور بود).
➕ بااینحال روایت روونی داشت، داستان -با وجود تمامْکلیشه بودنش- کشش داشت(دستکم برای من اینطور بود). فضاسازی خوب بود و میشد با داستان ارتباط پیدا کرد.
لایک کردم و امیدوارم بهتر و بهتر شی!
امروزی بودن موضوع،قلم سلیس وروان بانوشتاری صحیح ازوجوه تمایزمشهوددراین داستان بود.واقعاعالی بود.موفق باشی دوست عزیز
بچها همه توضیحات دادن فقط میتونم بگم یکی از بهترین داستانهایی بود که خوندم👏👏🌷🌷🌷
دوست عزیز داستانت چندتا تناقض داره البته در جورد شخصیت پردازی منظورمه بیشترم در مورد پدر مادر راوی
نوشتی پدرم خیلی وقت پیش مرده بود و فقط نفس میکشید و با مرده فرقی نداشت بعد بلافاصله می نویسی که چقدر برای تو شوق و ذوق از خودش در میکرده که با جملات قبلی که یه آدم افسرده و بی روح رو تصویر کردی جور در نمیاد. و در ادامه داستان می نویسی مادرم حتی در سخت ترین لحظات زندگیم کنارم نبود و این وجود پدرم بود که جای خالی مادرم رو پر میکرد در حالی که اول داستان گفتی پدرم بیشتر اوقات پیشم نبود. وقتی خودشم بیشتر اوقات کنارت نبوده چجوری میتونسته جای خالی مادرتم تازه پر کنه؟؟؟
در مورد وحید هم میگی صورت معصومی داشت بعد بلافاصله میگی ولی بنظر مارموز و مشکوک میومد و بنظرم و من بهش حس خوب نداشتم. واقعیت اینه اگه آدم نسبت بکسی حس خوب نداشته باشه ناخودآگاه هر چقدم قیافه طرف موجه و خوشگل و حتی بیبی فیسم که باشه نمیتونه بنظر اون آدم معصوم بنظر برسه بخصوص که طرف رو مشکوک و مارموزم ببینی.
یه چیز دیگه هم اینکه جنازه زخمی ترکیب اشتباهیه بالاخره یا مرده که جنازس یا زخمیه که جنازه نیست
در کل بنظرم داستان یه ویرایش لازم داره.
موفق باشی
هیچکس جان مثل همیشه عالی بودی، دست مریزاد برادر، کشمکشهای آخر داستانت حسابی نفس گیر بود، ترس دخترک وحشت زده رو میشد با توصیف های خوبت کامل درکش کرد و مثل اون از اتفاق پیش اومده ترسید، همین که میتونی با نوشتهات ضربان قلب خواننده رو بالا ببری دمت گرم و سرت سلامت 👍🏻🌸
عالی بود 🌹❤️
همه موارد و نکات رو دوستان گفتن مثل فضا سازی و جذابیت داستان هات که هر چقدر هم باشه آدم رو جذب و وسوسه به خوندن میکنه و این مهمترین نکته هست.
همچنین خیلی خوشحالم که یه نویسنده خیلی خوب و توانمند جدید به سایت اومده و وقتی که به این سرعت اینقدر خوب بوده و همچین استارت قدرتمندی زده نشون از قلم خوبش داره و این واقعا خیلی خوبه و این ذهن خلاق جای تحسین داره. 👌🏻👍🏻
قلمت مانا هیچکس جان 🤍❤️
روی کاراکتر وحید باید بیشتر کار میشد. بعد هم من بعید می دونم پدربزرگی به همین راحتی قبول کنه نوه اش تو خونه مرد دیگه ای زندگی کنه. به ویژه که این دختر با مادرش هم خیلی صمیمی نبوده است. بعد چرا وحید این مادر و دختر را مسبب بدبختی می داند؟ و در آخر بس نیست این همه سم که در خون ما ترشح می شه؟ اینجا هم باید به این سم اضافه کنیم؟ یک دوست پیشنهاد داده بود داستان را بخوانم باید بهش بگم که داستان را دوست نداشتم. ببخشید
سلام مایک عزیز، با وجود اصراری که داشتی بیام زود داستان و بخونم چون درگیر بودم دلم نیومد بیام تند تند بخونم و رد بشم گذاشتم تو فرصت مناسب با خیال راحت بخونم
داستانت زیبا و روان بود، و صحنه سازی هم خیلی پرقدرت تر از داستان قبلت بود و در کل عنلکردت بهتر از قبلیا بود از نظر من
دو تا انتقاد کوچیک اونم جهت پیشرفتت دارم:
۱) وقتی دختر داستانمون تو اتاقک بود من انتظار داشتم بیشتر پر و بال بدی اون قسمت رو یعنی اونجا دقیقا جایی بود که پتانسیل اینو داشت که یه ضربه دیگه به مغز ما بزنی و یکم طولانی تر کنی
۲) روی اروتیکت کم کار کردی، شاید اصلا قصد اروتیک نویسی نداشتی اون طور که حدس زدم، درسته که صحنه تجاوز واقعا اروتیکی توش وجود نداره اما خب اگه میتونستی اون حس اروتیک رو به ما خواننده ها منتقل کنی فوق العاده میشد یا حتی میتونستی یه جای دیگه اروتیک بزاری، چون نهایتا داستانت و در بین داستان های سکسی قرار گرفته و باید اروتیک داشته باشه
پایان باز گذاشتی داستان و تو ذوقم نزد این پایان باز
و اسم داستان خلاقانه بود
امیدوارم داستانی که نوشتی هیچ ربطی به زندگی خودت نداشته باشه و هیچکدوم از اینها رو تجربه نکرده باشی. یا تجربیات هیچکدوم از دوستان و عزیزانت نبوده باشه
فکر کنم کسی که تونسته چنین متنی رو بنویسه توانایی این رو داره که با زمان بیشتری صرف ویراست و بازنگری کردن، نوشته رو به بلوغ برسونه. همین نوشته هم اما ارزشمند بود و لایک دادم
موفق باشی. زندگیت به دور از چنین وقایعی
با نقد دوستان موافقم ولی لذت بردم . موفق باشی رفیق 👌 😎
یه تشکر بابت وقتی که میزاری و تلاش برای بهتر شدن
داستان خوبی بود ولی من قبلیا رو بیشتر دوست داشتم فضا سازی و روان بودن داستان هرچه به آخرش می رفت ضعیف تر میشد.طوری که آخر داستان گنگ و غیر ملموس میشد به نظرم برای داستان های دارک و درام و غم انگیز ملموس بودن داستان واتفاقات خیلی مهمه و یه نکته دیگه داستانی که پایان های گنگ ویا باز دارن هم معمولا خوشم نمیاد وهم به نظرم نشان از ضعف یا کم کاری نویسنده هاست.
البته این نقدا چون سطحت بالاتراز ایناست وارده وگرنه که خیلی هم خوبه.
اینکه نویسندهی مرد به این خوبی از احساسات یک دختر نوشته جای بسی تبریک داره بهت. چالش سختیه و کمتر کسی میتونه از پسِ این چالش بر بیاد.
نگارشت بسیار روون و جذاب بود و صحنه سازی ها بینظیر بود هیچکس عزیز !
بقول معروف هنرتو گفتم بذار عیبت هم بگم .چون میدونم خودت مشتاق بهتر شدنی
چیزی که در داستان برای من گنگ بود، شخصیت پردازی ها بود .
پکیج داستانیت خیلی خوب بود اما وقتی وارد داستان بشی، جزئیات نامفهوم و گنگه
من بعنوان خواننده، هیچ شناختی از شخصیت وحید و مادر نداشتم. به همین دلیل هر اتفاقی رو با علامت سوال دنبال میکردم.ترجیح میدادمطولانی تر بود ولی شخصیت ها رو بهتر و بیشتر معرفی میکردی.
تنها اشکال داستان از دیدِ من همین بود .
در کل قلمتو خیلی دوست دارم. مثل قهوه میمونه، در عین تلخی بسی سُکرآوره ♥️
بازم بنویس 🎈
خیلی خوب و هیجانی بود، ولی پایانش رو کامل می کردی
قشنگ بود لایک
فقط ببین تون ماشینه که کرایه میکنند، خونه رو کرایه نمیکنند اجاره می کنند …
سلام
عصرتون بخیر
نوشتتون خیلی زیبا و غمبار بود.
دستمریزاد
این هم اضافه کنم،
هیچ کسی مثل هیچکس نمیشه.
قلمتون هم مانا
منتظر داستانهای بعدی تون هستم جونم.
💅💅💅💅💅💅💅
هیچکس عزیز.توصیف،روایت و فضا سازی هات عالی بود.همه رو کامل تصور می کردم. ولی با توجه به کارکتری که انتخاب کرده بودی راحت نبود خوندنش.از دفتر نقاشی به بعد واقعا به سختی می تونستم ادامه بدم !هزاران مورد از داستانت دارن اتفاق می افتن.ممنون که یک موضوع اجتماعی رو برای این داستان انتخاب کردی و نگارشت عالی بود 🌹🌹🌹