گنجشک لالا (۲ و پایانی)

1396/03/02

…قسمت قبل

(مادر یزدان به خاطر اعتیاد و بی بند و باری شوهرش، زندگی اش را رها میکند. یزدان هم ناراضی از کارهای خلاف و اوضاع خانه ی پدرش، آنجا را ترک میکند و حالا در کنار کربلایی، در اتاق سرایداریِ عمارت جاوید خان-که مردی متمول است و دختری به نام نازگل دارد- زندگی میکند.
به دختری به نام شیدا علاقمند میشود و میفهمد مادرش، ژیلا، با هرزگی روزگارش را میگذارند.
پدر شیدا در کودکی او متوجه کارهای ژیلا شده، سکته میکند و میمیرد.
یزدان در تعقیب پدرش تا خانه ی معشوقه ی قدیمی اش، به خانه شیدا میرسد! و…)


از بهت خشکش زده بود.
میدونست پدرش غرق دریایی از خطا بود، اما‌…
چرا اینجا؟!
متنفر بود اعتراف کنه هرجایی که پدرش پا میذاشت، بوی گَندِ گناه پیچیده بود.
اما اینجا. خونه ی شیدا؟!
از ماشین پیاده شد. به طرف خونه ی شیدا رفت. هیچ جونی برای فشردن زنگ نداشت.
یعنی شیدا خونه بود؟!
چرا از بین‌ اینهمه خونه، این‌ همه آدم… پدرش باید اینجا می اومد؟!

هزاران فکر تو سرش بود اما جرات فکر کردن به هیچکدوم رو نداشت.
گوشیش رو در آورد و شماره ی شیدا رو گرفت.
برنمیداشت…
الان باید خونه میبود… چیکار میکرد؟!
به در تکیه داد. پیرمرد خونه ی روبه رویی بازهم با موتورش مشغول بود. زیرچشمی با نگاهش موج مزخرفی میفرستاد‌. دوباره شماره ی شیدارو گرفت.
دیر برداشت…
شیدا: سلام یزدان جان خوبی؟

  • سلام عزیزم، تو خوبی؟ کجایی؟
    شیدا: من… خب کجا باید باشم؟ تو کجایی؟

این جوابِ کجایی بود؟!

  • خب کجایی؟
    شیدا با خنده: اگه جای واقعیم رو بخوای، تو قلبتم…
    رسما داشت میپیچوند… کلافه گفت:
  • خونه تونی؟ میخوام بیام دنبالت بریم بیرون.
    شیدا: آره. خونه ام، داشتم میرفتم دوش بگیرم، یک ساعت دیگه بیا.

دوش بگیره؟!
گوشی رو قطع کرد و بدون مکث زنگ خونه رو زد.
با شنیدن صدای زن، اولین چیزی که به ذهنش رسید، مامور آب بود!
با گفتنش در با صدای تیکی باز شد.
داخل شد و پشت در خونه ایستاد. سعی کرد تپش لعنتی قلبش رو نادیده بگیره.
به در چوبی با دست چندتا ضربه زد. بعد از دقیقه ای طولانی، زنی با چادر رنگی روی سرش، در رو نیمه باز کرد.

چشماش ثابت موند.
چرا چهره ی این زن داد میزد که چکاره اس؟!
آرایش غلیظ و حالت وحشی چهره اش، دقیقا مشخص میکرد که ممکنه اون تو چه خبر باشه…

ناخوداگاه یاد آهنگ‌ لالایی افتاد، این مادری بود که برای شیدا لالایی میخونده؟!
تو ذهنش یکی مثل مادر خودش رو تصور کرده بود… معصوم و قد کوتاه، با صورت گرد. نه این زن یاغی.

زن: فرمایش؟! به چی زل زدی؟!
شیدا تو این خونه بود؟!
یزدان: میتونم بیام داخل؟
زن به بیرون سرکی کشید و گفت، ساعت ۵ بیا. و به طور محسوسی دو طرف چادرش رو رها کرد، تا لباس زیرِ مشکیش و خط سینه اش نمایان بشه!!
به چهره ی زن نگاه کرد و دلش به هم پیچید.
و با شنیدن " ساعتی ۱۰۰" سرتکون داد و خارج شد.
فقط دوتا کفش در خونه بود. یکی مال پدرش و یکی احتمالا مال این زن. پس شیدا؟!

یعنی شیدا تو اون خونه بود؟! اون زن تقریبا لخت بود جلوی پدرش.
حالت تهوع داشت. اون زن همسن مادرش بود. میخواست باهاش بخوابه؟! ساعتی؟!
چرا به هر طرف میرفت کثافت و هرزگی جلوش سبز میشد؟!

دوباره به شیدا زنگ زد.

  • الو یزدان؟
    نمیدونست چی بگه… لرزش صداش و تمام وجودش، تمرکز جمله سازی نمیذاشت.
  • تو… الان خونه ای شیدا؟
    انگار از لحن صداش شک کرد که گفت: نه تصمیمم عوض شد اومدم بیرون.
    دروغگو…
    تماس رو قطع کرد و گوشیش رو خاموش.
    همینکه فهمید شیدا تو اونجا نبود، از دیوونگیش کم کرد.

چه تفاهمی! پدرش و مادر اون هر دو هرزه بودن! باهم میخوابیدن!
تو ماشین نشست تا پدرش بیرون بیاد. دلش میخواست در رو بشکنه و داخل بره، اما طاقت دیدن صحنه های کثیف رو نداشت…
ساعت دیجیتال سبزِ داشبورد، به لاکپشت ها گفته بود زِکّی!
سیگار دلش میخواست!
پیاده شد و یه بسته خرید. حتی اسمش مهم نبود.
بازش کرد و نگاهشون کرد. یه نخ برداشت.
مادرش میگفت از همین شروع میشه…
سیگارهای پدرش رو دور مینداخت:
" نکش یوسف، بوش خفه ام میکنه. برای این بچه هم بَده. آخه چی داره این آشغال که ول کن نیستی، به خدا دیگه نمیتونی ترک کنی. جلوی بچه نکش حداقل"
هه! مادرش نمیدونست بچه که سهله! یه محله دیدن، نه فقط سیگار رو… اون لجن زار رو…
مادر…
فکر میکرد مادر شیدا مثل مادر خودش میشه!
مادری که عاصی از دستِ شوهرِ فاسدش، فرار کرد.
درسته یزدان رو رها کرد و رفت، اما حق داشت. پدرش چه گلی به سرش زده بود که حالا پسرش بزنه؟!
چندباری به یزدان زنگ زده بود و احوال پرسی، اما چه نیاز بود به پرسیدن احوال؟!
مادرش شوهر کرده بود و یه شهر دیگه رفته بود. نمیخواست زندگیش خراب بشه. گفته بود شوهرش گفته بی بچه… بی یزدان…
یه زن مطلقه ی بی پول باید شوهر میکرده، یزدان بهش حق میداد.

به سیگار ها نگاه میکرد و حرفای مادرش تو ذهنش می اومد.
چقدر گذشته بود؟ چرا پدرش بیرون‌ نمی اومد؟! ساعت میگفت ۱ ساعتی میشه… اما زمان خیلی بیشتر…
همه ی تصویر های ذهنش با دیدن شیدا که زنگ خونه رو زد، پاک شد.


با زنگ یزدان ترسیده بود بگه بیرونه. مجبور شد دروغ بگه اما انگار یزدان میدونست خونه نیست، بار دوم صداش از خشم میلرزید. وسط حرفاش قطع کرده بود.

به مادرش، به زندگیش، به تقدیر، به خودش، به همه چی لعنت فرستاده بود.
فکر میکرد یزدان راه نجاتش از اون جهنمه…
یوسف زنگ زده بود میاد و ژیلا دستور خروجش از خونه رو صادر کرد.
یوسف رو سال ها بود میشناخت. از مشتری های قدیمی بود!
مثلا ژیلا رو دوست داشت!
دوست داشتنی که به درد سطل آشغال میخورد.
یوسف میدونست ژیلا چکار میکنه، میدونست هرزگی میکنه تا زندگیش بچرخه، اما براش مهم نبود!
خودش هم معلوم نبود چکاره اس.
گاهی ژیلا میرفت خونه ی اون، گاهی اون میومد اینجا. حتی گاهی که میومد شیدا هم خونه بود. چون هربار برای رابطه نمیومد. چندبار هم شیدا با ژیلا به خونش رفته بود.
یه بار تو عالم بچگی بهش گفته بود “عمو میشه شما بابام بشی؟ با مامانم عروسی کن”
بهش گفته بود:“ننت به وقتش که باید، عروسم نشد که حالا بشه، اما تو اگه دوست داری دخترم باش.”
اولش خوشحال شد، اما کم کم از تمام عموها و باباها، بدش اومد.
عموهایی که گاهی دور از چشم ژیلا، دستمالیش میکردن.
اما ژیلا هیچوقت نذاشت بهش دست درازی کنن، وقتی کمی بزرگ شد، به بهونه های مختلف، کتابخونه، باشگاه و… میرفت ‌پی ‌نخود سیاه!

حالا یوسف باز پیداش شده بود و اینبار، باعث شده بود به یزدان دروغ بگه.
احتمالا یزدان تو خیابون دیده بودش و فهمیده بود دروغ میگه. برای همین خاموش کرده بود گوشیش رو.

وقتی ژیلا گفت باید بره، حتی حوصله ی باشگاه هم نداشت. قدم زد تا یه‌ پارک نزدیک.

با زنگ گوشیش به هوای اینکه یزدان‌ باشه هول کرد،
اما ژیلا بود که گفت میتونه برگرده خونه!
مثل یه‌ مترسک چوبی، برگشت، برگشت به مزرعه ای که‌ پاتوق کلاغ های هرزه بود.

میخواست زنگ خونه رو بزنه که صدای یزدان میخکوبش کرد.


بی درنگ شیدا رو صدا زد.
صورت بدون آرایش و محزونش، معصومانه بود.
معصومانه تر از چهره ی کسی که دروغ بگه.
شیدا به طرفش اومد و آروم سلام‌ کرد. بهش گفت سوار بشه.
خیلی حرف ها باید میزد، اما هیچ کلمه ای نداشت.
به مقصد نامعلومی روند.
باید میگفت وگرنه دیوانه میشد.

یزدان:

  • اون… اون مردی که خونتونه، کیه؟
    شیدا سکوت کرده، به چشم هاش خیره شد.
    کلمات رو گم کرده بود:
  • مادرت… با اون مرد… ممم… تو… تو کجا بودی؟

اشک تو چشمای شیدا جمع شد وقتی با بغض و جسورانه تو صورتش زل زد و گفت: رفته بودم دنبال نخود سیاه.
اولین اشکش چکید.

دل یزدان در هم‌ پیچید.
این چشما، این چهره، این معصومیت، دروغ نبود.
شیدا پاک بود، مگه نه؟
مثل مادرش نبود…

اشک های شیدا راه گرفتن.
شیدا: از وقتی یادمه همین بود، بابای فقیرم مرده بود، تو یه خونه ی کوچیک، تو پایین شهر بودیم. مردایی که هر روز ‌میدیدم و فکر میکردم بابا یا عمومن، روز به روز برام منفور تر شدن. اونا می اومدن، مامانم رو اذیت میکردن و بعد پول میدادن و میرفتن… زندگی من از اول نحس نوشته شد. بابا نداشتم، مامانمم دیگه “مامان” صدا نزدم، شد “ژیلا”.
دنبال کار میگشت، اما هم کار درست و حسابی نبود، برای کسی که به گرفتن پولای درشت عادت کرده بود، هم ژیلا دنبال پولای بیشتر بود تا از اون محله بریم یه جای باکلاس!
فکر میکرد آدمای اونجا کثیفن وبالاشهر خیلی با کلاسه… اما “هرزگی، رتبه و کلاس نداره. هرزگی، هرزگی بود، همه جورش کثیفه. مثل سگ… کوچیک و بزرگ و خوشگل و زشتش، نجسه؛ یه سال هم ‌بشوریش و وایتکس بهش بزنی بازم‌ نجسه. هرزگی هم ذاتش نجسه… چه تو یه زیرزمین گِلی، چه تو یه برج ۵ ستاره.”

شیدا اشک‌ هاش رو پاک کرد، بند کیفش‌ رو محکم فشار داد:

  • بهت حق میدم نخوای با دختری مثل من باشی، اما حق نمیدم در موردم بد فکر کنی. ژیلا اگر هر بدی ای داره، هرگز نذاشت من آلوده بشم…

چرا یزدان دلش نمیخواست بگه پدرش از مادر اون خیلی بد تره؟! چرا نگفت پدرش همون مردیه که الان کنار ژیلاس؟!
سکوت کرد و دستای شیدا، که روی بند کیفش قفل بودن رو گرفت.
لبخند نامطمئنی به صورت معصوم شیدا زد. با کلماتی که از عمق وجودش سرازیر میشدن، بهش قول داد کمکش کنه و از اون جهنم بیرون بیارتش.
خوب حال شیدا رو درک میکرد، دردهاشون نزدیک بود.
فکرش درگیر رابطه ی پدرش و ژیلا بود. چطور میشد نادیده گرفتش؟!
نمیتونست علاقه ی شدیدش به شیدا رو به خاطر گناه پدرش و مادر اون، نادیده بگیره. حس سرکشش میخواست همه ی مشکلات رو حل کنه، بعد شیدا رو در آغوش بگیره، اما سرنوشت…

صدای لالاییِ گوشی شیدا، غمگین ترین بود.
مادر شیدا گفته بود برگرده و این یعنی پدرش، از خونه ی شیدا رفته.

بعد از رسوندن شیدا به طرف خونه ی پدرش رفت.
باید میفهمید رابطه ی پدرش با ژیلا رو، چرا ازدواج نمیکردن؟! از وقتی یادش بود، مادرش به خاطر اون معشوقه ی لعنتی، ژیلا، حرص خورد و آب شد و آخرم فرار کرد… حالا که مادرش رفته بود، چرا پدرش با ژیلا نمیموند؟! اگر به خاطر هرزه بودنش بود، پس چرا بازهم پیشش میرفت؟! چرا تمومش نمیکرد؟
نگران عشقش بود، نگران شیدای معصومش.
با رابطه ی کثیف اونا، عشقشون چی میشد؟!


با ذهنی خراب به خونه رفت و یک راست به اتاقش رفت.
پر از نگرانی، غم، سرخوردگی و امید بود…
امید به یزدانی که بدون بدبینی دوستش داشت و قول باهم بودن داده بود.
اما شک وجودش رو گرفته بود، چرا یزدان کنکاش نکرد؟! چرا بعد از فهمیدن قضیه، دلزده نشده بود؟ چرا ترکش نکرده بود؟!
چشماش خیس بود و وقتی ژیلا داخل اومد و دیدش، عصبانی شد که “چرا همش زر زر گریه میکنی؟ کم بدبختی دارم؟ توام شدی آینه ی دق؟”
بدبختی؟!
زیاد با ‌ژیلا بحث نمیکرد، اما امروز کاسه ی صبرش لبریز بود…
ژیلا رگباری غر میزد که شیدا بین حرفش گفت:

  • بسه. خسته شدم دیگه. من شدم آینه ی دق؟! برم برقصم که مامانم هرزه اس؟! که هرروز مثل آواره ها باید تو کوچه و خیابون بمونم تا سرویس بده؟!
    صداش بلند و شبیه جیغ زدن زده بود: من چه گناهی کردم؟!
    چه گناهی که بابا رو سکته دادی؟ که هرزه بودی و دست بر نمیداری؟ فکر کردی هنره؟! من حاضر بودم تو یه زیر زمین نون خشک بخورم ولی با آبرو… با عشق، با بابام… با مامانم…

بغضی که راه گلوشو بسته بود، شکست. هق هق کرد و بینش ادامه داد: پسری که چند وقته دوسش دارم، که دوستم داره، امروز فهمید تو چکاره ای… آبروم رفت… دیده یوسف رو!
من حتی شانس عاشقی ندارم. من حتی…

دید که صورت ژیلا هم خیس شده. ژیلا با سعی در پنهان کردن لرزش صداش گفت: عاشق شدی؟! کی؟ چرا نگفتی؟! امروز…
اشک های ژیلا براش مفهومی نداشت.
درکش نمیکرد. ژیلا، گند زده بود به زندگیشون. حالا با دلسوزی و اشک، چی درست میشد؟

وقتی آرومتر شد از یزدان گفت، از اطمینانی که بهش داده، ژیلا بهش گفت که بهتره بگه یوسف عموش بوده! چه دروغ مزخرفی… دروغ تا کی؟!
با نشون دادن عکس یزدان به ژیلا، ژیلا فهمید که این همون پسریه که امروز درِ خونه، دیده بودش و… . ماستمالی فایده نداشت.

شیدا از پسری گفت با وجود فهمیدن همچین افتضاحی، باز میخوادش.
شیدا از یزدان و شعورش گفت و میدونست ژیلا خوشحال میشه که اون از این خونه بره… بره تا راحت خونه رو به لجنزار تبدیل کنه…

شیدا: یزدان خیلی عالیه، انقدر پول داره که راحت از رفتن از اینجا گفت. از خونه گرفتن. ماشینم داره…

ژیلا: باباش پولداره؟ از کجا آورده؟

  • نمیدونم… چیزی از باباش نگفته، از جاویدخان زیاد میگه، میگه صاحبکارشه… خونه ی اون زندگی میکنه، خونه اش کاخه… تا دم درش بردم…
  • فامیلیش چیه؟
  • فکر کنم گفت اکبری…

چرا ژیلا مات شد؟!

  • چیه؟ اکبری میشناسی؟! آشناس؟!

ژیلا: یزدان اکبری؟ چطور باهاش آشنا شدی؟ کجا؟!

  • مگه میشناسیش؟
  • دِ زر بزن کجا دیدیش؟
    خدایا…
  • تو خیابون اتفاقی… کیه مگه؟ میشناسیش؟

ژیلا سریع بلند شد و مانتوش رو برداشت.
الان دیوونه میشد. مگه یزدان کی بود؟!

  • چته؟! خب مگه یزدان کیه؟!
    ژیلا عصبی و بی حرف و حتی نگاه به آینه، شالش رو انداخت رو سرش و به طرف در رفت. شیدا دستشو کشید.
  • کجا میری؟ چت شد؟! یزدان کیه مامان؟

ژیلا عصبی نگاهش کرد و گفت:

  • از پیامبرا رفتی سراغ جرجیس؟! یزدان اکبری پسر یوسفه!‌ گُه میخوری دیگه طرفش بری.
    رفت و در رو کوبید!
    و تمام دنیا تو سر شیدا کوبیده شد… ضربه اش مغزش رو تو جمجمه تکون داد…
    یزدان پسر اون لعنتی بود؟ یوسف؟!
    همونی که ژیلا رو از راه درآورد و باعث سکته ی پدرش شد؟! پس…
    پس برای چی؟
    یعنی یزدان برای انتقام اومده بود؟! عشقش دروغ بود؟ نقشه بود؟!
    یزدان دوستش نداشت؟ نجاتش نمی داد ازین جهنم؟!
    وعده هاش تله بود؟!
    چرا سرش گیج میرفت؟!
    چرا خونه تاریک میشد؟!
    یزدان نمیخواستش… پسر اون عوضی بود… گولش زده بود!
    چرا؟ چرا بازیش داد؟
    باید میرفت خونه ی یوسف، یزدان اونجا بود؟
    اون خونه ی ویلایی دروغ بود؟!
    چرا خونه سیاهه؟!
    چرا؟

با کربلایی درد و دل کرد و بغض کرد و بارید و سبک شد…
کربلایی اعتقاد داشت هرزگی ژیلا دلیل بر بد بودن دخترش نیست، اما باید بیشتر شیدا رو بشناسه…
ولی بی گناهی چشمای شیدا هیچ شناختی لازم نداشت.
اگر دوست داشتن شیدا با این شناخت کم و تازه، احمقانه بود، یزدان احمق ترین بودن رو‌ به جون میخرید…

باید با پدرش حرف میزد، جدی و محکم. بحث شیدا و عشقشون در میون بود.
با وجود رابطه ی مزخرف ژیلا و پدرش، این عشق صدمه نمیدید؟

حاضر شد تا پیش پدرش بره که نازگل رو کنار باغچه دید. رزهای سفید رو نوازش میکرد و صدای آروم هق هق اش می اومد!
گریه؟!
البته بعید نبود. دلتنگی و غم مادر خیلی سخت بود. مخصوصا برای دختر حساس و زودرنجی مثل نازگل.

خواست رد بشه و بره تا نازگل نبینش و خجالت بکشه که صداش رو شنید:
نازگل: میری پیش شیدا؟
با یزدان بود؟!

ایستاد و نازگل برگشت. چشماش پر از اشک بود و صورتش خیس.
نازگل: چرا هیچکس دوستم نداره؟

نمیدونست چی باید بگه…
نازگل: میری پیش شیدا؟

  • نه. پیش بابام…
  • منم بیام؟

چی؟! این دختر چشه؟! جلوتر رفت.

  • خوبی نازگل؟! بیای اونجا چیکار؟!
  • خوب نیستم… خسته شدم از این دیوارای خوش طرح و بلند… خسته ام از این زندان بزرگ… غمگینم، تنهام.

دختر لوس و کوچولو…
یزدان: میفهمم تنهایی چیه… میدونم غم چیه. اما… نازگل، عزیزم. با غصه خوردن مادرت برنمیگرده، من میفهممت اما…
نازگل با پوزخند و عصبی بین حرفش گفت: تو هیچی نمیفهمی یزدان…
به طرف عمارت دوید و رفت!
حدس احساس نازگل براش سخت نبود، اما نمیخواست باورش کنه… نمیخواست بهش فکر کنه…


پدرش اصرار داشت زودتر گورشو گم کنه!
میگفت قراره مواد براش برسه و نباید رفت و آمد مشکوکی بشه…

  • آخه این وقت عصر کدوم آدم عاقلی مواد جابجا میکنه پدر من؟! میگیرنت…

یوسف: خفه شو مگه بار اولمه؟ تو هیچی نمیدونی… پس برو تا شر درست نکردی…

یزدان: من فقط میخوام در مورد ژیلا باهات حرف بزنم… همین! میخوام بدونم چرا ول کنش نیستی؟ بابا من…

پدرش بین حرفش گفت: توله سگ نمیفهمی میگم امروز کار دارم؟ تا به … ندیم ول نمیکنی؟! بعدا در مورد اون جِن… حرف میزنیم…

گوشی پدرش زنگ خورد و به طرفش پرید!
خبر دادن فعلا مواد نمیرسه.
یوسف: اَه… تا سکتم ندن نمیارن دَیو… .

  • بابا خطر داره به خدا… میگیرنت…
    یوسف: میدونی کیا از من مواد میخرن؟! من پشتم گرمه… میدونی تا حالا چند کیلو فروختم؟ کله گنده های مواد برام میارن… این خونه هم عوض میکنم… اما حالا نه. زوده… پولم نمیرسه.

  • گیر میوفتی آخر… چقد پول میخوای؟ از جاوید خان میگیرم برات…

پدرش بلند خندید: جوجه واسه من آدم شده… من میخوام تولید کنم احمق، خونه ای که میخوام، جاویدخانتم تو خواب ندیده. آزمایشگاه میخوام بزنم، با یه کله گنده میخوام شراکت کنم… موادی که امشب میارن، سرنوشت منو میسازه…

تولید؟! میخواست چند نفرو بدبخت کنه؟! خدایا…
صدای زنگ خونه اومد.
پدرش پرید و دم در رفت: یزدان برو تو اتاق صدات درنیاد.
پدرش دم در رفت و یزدان به اتاق رفت.
با شنیدن صدای آشنای زن مات موند!
ژیلا؟!
اون مواد می آورد؟!
با جیغ جیغ و عصبانی حرف میزد:

  • یوسف میدونی یزدان چه غلطی میکنه؟ خبر داری کجاس؟ چه غلطی داره میکنه؟

یعنی ژیلا شناختش؟ فهمیده با شیدا دوست شده؟ فهمیده پسر یوسفه؟!
یعنی به شیدا گفته؟! الان شیدا در چه حاله؟

پدرش عصبانی از سر و صدای ژیلا، با سعی در آروم نگه داشتن صداش گفت:

  • صداتو بیار پایین احمق. میخوای محله رو بریزی تو خونه؟ امشب مواد میرسه برام… بعد اومدی اینجا؟! میخوای گند بزنی به همه چیز؟! به درک که یزدان چکار میکنه. به من‌ چه چه غلطی میکنه… مگه بچه اس؟

ژیلا بدون ‌کوتاه اومدن، کمی آروم تر اما عصبی گفت: یوسف پسرت به شیدا نزدیک شده میفهمی؟؟ میفهمی یعنی چی؟! بهش قول ازدواج داده. برای چی نمیدونم. شاید میخواد انتقام رفتن مادرشو بگیره، شاید برای دق دادن من و توئه… اما نزدیک شده… شیدا بهش دل بسته… مسخره اس! من عمرمو صرف شیدا نکردم که حالا بدبختی و عذابش رو ببینم… جلوشو بگیر.

یزدان باید خودش رو نشون میداد، باید حرف حساب این زن رو میفهمید. باید سر درمی آورد از رابطه ی مزخرفشون.

از اتاق بیرون اومد و جلوی زن ایستاد. پدرش عصبی و پریشون روی مبل نشسته بود و ژیلا خیره نگاهش میکرد.

ژیلا: تو اینجایی؟!
جلو اومد و به صورت یزدان سیلی محکمی زد!
ژیلا: از دختر من دور شو… ولش کن. دیگه طرفش نیا. فهمیدی؟؟

چرا؟!
یزدان: چرا ولش‌ کنم؟! تو رابطه ی لعنتی شما خللی وارد میکنه؟ من هیچ انتقامی ندارم بگیرم. همونقدر که تو کثیفی، بابام هم کثیف بوده. تو باعث خیلی از بدبختیای من بودی. اما به شیدا ربطی نداره. حسم‌ به اون واقعیه… نه مثل رابطه ی شما مسخره و بی تعهد و هوسبازانه… من دوسش دارم.

ژیلا: تو غلط میکنی پسره ی احمق، نمیذارم. نمیذارم اذیتش کنی…

  • اصلا نظرت مهم نیست. شیدا آرزوشه فرار از اون جهنم. فرار میکنیم و تمام. مقاومت کنی با پلیس طرفی، فهمیدی؟

ژیلا با فریاد رو به یوسف گفت: یوسف تو یه چیزی بگو… لال شدی؟

یوسف: چی بگم؟ چکار کنم؟ تقصیر منه؟! اون دخترو ول کردی تو کوچه و خیابون همین‌ میشه دیگه… هی گفتم بیا خونه من، نزدیک من. واسه دو قرون پول بیشتر و مشتری بهتر، دختره رو به فنا دادی…

فنا؟! یعنی اون ‌از ژیلا و پدرش بدتر بود؟! شیدا باهاش به فنا میرفت؟! پدرش به ژیلا گفته بود باهم زندگی کنن؟! پدری که از رفتن یزدان حتی ناراحت نشد؟!

یزدان: بابا چی داری میگی؟ مگه من چمه؟! من دوستش دارم. مگه من…
ژیلا: تو غلط میکنی دختر منو دوست داشته باشی. جنازه اشم دستت نمیدم، میکشمش… پس تهدید نکن بچه.

  • تهدید؟! شیدا مال منه… حالا ببین. هردوتون ببینین. پرونده ی جفتتون سیاهه… هیچ غلطی نمیتونین کنین.
    با قدم های مصمم و بلند به طرف در رفت، باید میرفت دیدن شیدا.

در رو باز کرد اما ژیلا اومد و دستش رو کشید.
ژیلا : چرا ول کن نیستی؟! شیدا به درد تو نمیخوره. اینهمه دختر… دِ آخه چرا دست گذاشتی رو شیدا؟! چرا؟! دختر قحطه؟
دستش رو از دست ژیلا بیرون کشید.

  • آره قحطه! شما چی میفهمین؟! جز هرزگی هیچی… چه میدونید عشق چیه… من عاشقشم، براش میجنگم تا خوشبختش کنم.
    ژیلا: نمیشه، نمیتونی، فقط بهش صدمه میزنی…

یزدان فریاد زد: چرا نمیشه؟! چون عشق مزخرف شما لطمه میخوره؟!
یوسف جلو اومد و سیلی محکمی تو صورتش زد، دردش مهم بود؟!
با چهره ای سرخ گفت: صداتو بیار پایین توله سگ، الان همه رو میریزی اینجا. وقتی میگم نمیشه، نمیشه. برو!
یزدان سرش رو به اطراف تکون داد. یوسف نگاهی به ژیلا انداخت. نگاه مستاصل و عجیبی رد و بدل کردن!
یوسف با عجز گفت: پسر، شیدا رو ول کن… نمیشه… بفهم.

یزدان: آخه چرا؟ خوشبختش میکنم. دوسش دارم. یه بار برام پدر باش.

یوسف: یزدان، شیدا خواهرته. دختر منه! فکر کردی باباش چرا سکته کرد؟ به خاطر فهمیدن همین… ولش کن… خواهرته… نمیشه لعنتی…

و یزدان تمام کلمات روی سرش آوار شدن… " شیدا خواهرته" چنان تو شرس کوبیده شد که وزنش زانوهاش رو خم کرد.
دهانش برای هیچ کلمه ای باز نمیشد. فقط با حیرت به دوتا شیطان روبه روش خیره شد.
چشمای شیدا… حالت تهوع داشت.
موهای تنش سیخ بود و نفسش سنگین.
اینجا هوا نبود. باید میرفت…
به سختی بلند شد، هیچ چیز نمیشنید. درو باز کرد که با دیدن شیدای لرزان و صورت خیس از اشکش، مرگ رو تجربه کرد.
چشمای آشنای شیدا، چشمای همرنگشون…
آه…
دنیا جهنمی بود که آتیشش خاموش نمیشد.
چیکار باید میکرد؟!
وقتی مردمک آبی چشمای شیدا بالا رفت و غش کرد، دید!
اسلحه ی کمربند پلیسی که با لباس عادی، رد میشد رو دید!
پلیس؟!
اینجا لو رفته؟!
سرش رو بالا آورد، پشت بوم خونه ی روبرو دو نفر اینجا رو نگاه میکردن.
ژیلا شیدا رو نشوند و آب به صورتش پاشید.
یزدان رد و بدل شدن نگاه مرد اسلحه دار رو با اون دو نفر روی پشت بوم دید.
همه چیز دور سرش میچرخید اما فقط میدونست باید رفت.
باید میرفت. باید شیدا رو میبرد.
اینجا لو رفته بود. مواد میرسیدن و پدرش…!

ماشینش رو آورد تا شیدا رو ببرن… به هوش نمی اومد.
“خواهرش” غش کرده بود!
لبخند مسخره اش به دیوونه ها شبیه بود.
زمان ‌و مکان رو درک نمیکرد.
ژیلا و شیدا تو‌ ماشین بودن و حرکت کرد.
سرکوچه، تو یه پرشیا، مردی بیسیمش رو پایین آورد و پنهان کرد!
باید به پدرش خبر میداد؟ نه! اون خونه باید میسوخت… اون جهنم باید تموم میشد…
پاش رو رو گاز گذاشت تا بر نگرده به پدری که میخواست تمام دنیا رو آتیش بزنه.
“خواهرش” بیهوش بود! باید نجاتش میداد…
هزار پاهای موذی تو سرش راه میرفتن…
باید میرفت. حتی فرصت فکر نداشت.


با آشفته ترین حال به خونه ی جاوید خان رفت.
تا الان سرپا موندنش فقط معجزه بود، وگرنه طاقت نمی آورد.
اصلا مگه قابل تحمل بود فاجعه ی زندگیش؟

به اتاقش رفت. کربلایی نبود. چکار باید میکرد؟
اگر تنها میموند حتما دیوونه میشد.
به طرف ساختمون امارت رفت. هیچ چیز نمیدید.
یه کلمه تو ذهنش تکرار میشد… “شیدا” “خواهرش!”
نازگل رو صدا زد… نبود.
حالا که تنهایی دیوونه اش میکرد هیچکس نبود.
شراب دلش میخواست. میخواست که فکر نکنه…
جاویدخان همیشه داشت. میخورد. “شراب خوبه یزدان، اما کمش، نباید زیاده روی کنی، عقلت زایل میشه. هر چیزی زیادش بده.”
به بارِ گوشه ی حال رفت. بهترین شراب ها و ویسکی هارو داشت جاویدخان.
یکیش رو برداشت، بوش مزخرف بود… یکی دیگه…
بد بوترین رو برداشت. مثل بوی لجن زندگیش…

طعم تلخش حالش رو بد کرد، گلوش داغ شد و خواست بیرون بریزش، اما تونست قورتش بده!
آره! مثل جهنم امروز. آتیشش زد اما هنوز زنده بود…
عجب سگ جونی بود!
پدرش الان چکار میکرد؟! هنوز خونه بود؟
خوشحال بود؟! هنوزم بلند پرواز بود؟
بازم میخواست تولید کنه؟!
هه! اون جهنم داشت خاموش میشد.

بازم خورد. تلخی ای که فکر میکرد غیرقابل تحمله اما تحمل میکرد!
“گنجیشک لالا
سنجاب لالا
آمد دوباره
مهتاب لالا…
لالا لالایی
لالا … لالایی
لالا لالایی
لالا … لالایی”
صفحه ی گوشیش روشن بود با اسم “شیدای من”!
نه! خواهر من!
انقدر تلخ و هولناک بود که اشک هاش با هق هق بیرون ریختن.
باز هم خورد. تلخیش شیرین بود.
“لالا لالایی
لالا … لالایی
لالا لالایی
لالا … لالایی”
دلش لالایی میخواست، دلش محبت میخواست، محبتی که هرگز ندیده بود. محبت مادرانه… لالایی مادرانه، عشق مادرانه، شاید هم… خواهرانه!

بطری نصفه شده بود.
صدای نازگل اومد. به سختی مردمک های سنگینش رو روش متمرکز کرد. تاپ و شلوار سرخ، با موهای خیس.
سرخ! مثل همون شراب تلخ اما شیرین.
نازگل جلو اومد، لب هاش هم سرخ بود.
نازگل: یزدان چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟! مست کردی؟!

  • صدات کردم… نبودی… خوبم…

  • من حموم بودم. چت شده؟ کربلایی کجاس؟
    حموم بوده؟! پس چرا لباش سرخه؟! موهاش خیسه…

دستای خنک نازگل روی صورت داغش، موعود بهشت بود.
نازگل: تب داری یزدان. پاشو بریم دکتر. پاشو.

فکر چشمای شیدا رهاش نمیکرد. فکر جهنمِ خونه ی پدرش.
چشمای نازگل هم قشنگه. چه تن ظریفی داشت.
چقدر خوب بود که خط ظریف سینه هاش، چشمای شیدا رو دور و دورتر میکرد…

  • برو نازگل. برو کربلایی رو پیدا کن. من…
    مردمک هاش با تاخیر روی چشم ها و سینه های نازگل میدوید.

نازگل: یزدان چی شده؟ شیدا؟
انگشت روی لب نازگل گذاشت: شیدا نه. شیدا دیگه نه… نازگل…

لبخند به لب های سرخش نشست.
انگشتش سرخ شد! بعد از حموم رژ میزنن؟!
بلند شد اما تعادل نداشت.
نازگل دستاشو گرفت،“بریم اتاق من؟”
اتاق؟!
خوشحال بود که جای چشمای آشنای شیدا، تصویر جاوید جان تو ذهنشه! نمک خوردن و نمکدون شکستن…
نازگل نمکدون بود؟!
خندش گرفت.

  • نازگل تو نمکدونی؟
  • بریم استراحت کن یزدان. حالت خوب نیست.

-‌اتاقت اورژانسه؟! نمکات نریزه رو زخمم نمکدونِ جاویدخان.
نازگل دست روی آرنجش گذاشت. دست خنکش تب بُر بود؟
تبش رو کم میکرد؟
نازگل: یزدان بیا.
دست نازگل رو گرفت و جلو کشید، تقریبا تو بغلش بود، نزدیک صورتش گفت: بیام میشکنی. نمکدون جاوید جان میشکنه. بیام درد میکشی… بیام…

سر نازگل پایین رفت: دوست دارم از درد تو کم بشه. باهم درد…
بکشیم رو نگفته بود که یزدان به خودش فشردش.

  • دیگه لب باغچه گریه نکن. تو بغل من…

روی تخت نازگل، منتظر شربت آبلیمو بود!
نازگل: بیا یزدان، مستیت رو میپرونه… خوب میشی.

  • آبلیمو نمیخوام. بغل میخوام. نمکدون میخوام.
  • نمکدون چیه؟ حالت خوب نیست.
    خوب نبود که میخواست دست دراز کنه رو امانت جاویدخان!
    چقدر کثیف بود…
    پا شد که بره… دست نازگل نذاشت.
  • نمک نپاش نمکدون جاویدخان.

صدای زنگ گوشیش… چشمای شیدا…

“گنجیشک لالا
سنجاب لالا
آمد دوباره
مهتاب لالا…
لالا لالایی
لالا لالایی
لالا لالایی
لالا لالایی”

نازگل گوشی رو گرفت و با دیدن اسم شیدا خاموشش کرد. گفت:

  • مگه نگفتی دیگه شیدا نه؟ مگه نگفتی نازگل؟
    باز هم چشمای شیدا…
    نازگل بغلش کرد، دستاشو دورش حلقه کرد و با گریه گفت: فقط نازگل… نازگل دوستت داره…

فقط دستای این نمکدون، چشمای شیدا رو دور میکرد.
پیشونیش رو بوسید.
روی تخت نشوندش، و اولین بوسه از لب های سرخ اناری…

تن عریانش رو تخت؛ شفاف و سفید و نرم، مثل خرمن نمک!
تن برهنه ی نازگل ذهنش رو خالی کرده بود.
میون معاشقه ی آرومشون غرق بود.
نه پدر وجود داشت، نه ژیلا و نه شیدا…
روی تنش بلوریش خیمه زد، نازگل هم شراب خورده بود؟! چشماش زیادی کشیده و خمار بود.
این تن مال خودش میشد؟! آره! میشد که بشه… میشد که محرمش بشه.

  • میشه که بشه… میشه که نازگلم بشی… حلالم میشی…
    در مقابل سوالِ صورتِ نازگل لبخند زد.
    ساییدن تن برهنه اشون ذهنشون رو آزاد و تهی و سبک میکرد.

لحظاتی داغ…
تشنگی، هر دو رو به لب چشمه آورده بود.

  • بنوشمت؟
  • سیر نمیشی؟
  • تو دریای نمکی، آب شور استسقا میاره… هر چی بنوشم، تشنه ترم…
  • میترسم…
  • مگه نمیخواستی باهم درد بکشیم؟ دردش زیاد نیست. درد اصلی کتکای جاوید خان به منه‌‌…!
    خندید. نازگل هم…
    تن هاشون به هم پیچید…
    فکر شیدا رفته بود…
    شیدا خواهرش بود.
    نازگل معشوقه…

یکی شدن تو التهاب لحظه ها.
تعهد، بارِ سبکی بود از ظرافت تن نازگل، روی شونه هاش.
خالی شدن تو خلاء ثانیه های ملتهب.

مرد شده بود! نازگل زن!
بچه دوست داشت. بچه دار میشدن؟
نازگل لالایی میخوند؟!
خانوادش درست میشد؟
خواهر هم داشت!
باید بهشون میرسید…
اول رضایت جاویدخان.
لبخند نازگل مطمئن بود…
زندگیشو میساخت. آرامش تن نازگل جرات مرد بودن رو بهش داد. مرد میشد عوض تمام نامردی های پدرش.
پدرش…

مزرعه ی کلاغ های هرزه، پَر!
کلاغ، پَر!

نوشته:‌ Hidden moon


ترانه گنجشک لالا که در متن استفاده شده:


👍 43
👎 3
4691 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

599701
2017-05-23 20:20:31 +0430 +0430

هایدن مون عزیز عالی بود…لایک اول تقدیم شما… دستم سبکه حالا ببین چ شود

1 ❤️

599761
2017-05-23 20:38:19 +0430 +0430

به به…چه داستان و چه سورپرایزی…لایک تقدیمتون خانوم…

من یکم با سکسِ بدون عشق مشکل دارم…ولی خب…همیشه هم عشق به سکس ختم نمیشه…گاهیم سکسه که به عشق ختم میشه…

1 ❤️

599841
2017-05-23 20:57:31 +0430 +0430

teen.wolf ممنونم دوست عزیز. :)

zohreSE6 ممنونم عزیزم ?

سامی جان ممنونم بهترین…
چشم خلاصه تصویب شد :)
منم کلی ممنونم ازت…
چشم ? ? ?

rdsf ممنونم دوست عزیز و خوب. ?

salt_less ممنونم از لطفتون دوست گرامی.
بله… درسته.

0 ❤️

599991
2017-05-23 21:44:38 +0430 +0430

عالی بود هیدن مون عزیز.تیکه توصیفای “هرزگی” رو خیلی دوست داشتم.خسته نباشی عزیزم.لایک

0 ❤️

599996
2017-05-23 21:46:30 +0430 +0430

عالي بود
مرسي ك برامون مينويسي
اشكمو در اوردي با ديالوگهاي وقت مستي!!!

0 ❤️

600011
2017-05-23 21:54:10 +0430 +0430

بیا تگ هم خوردی… دیدی گفتم…
???

0 ❤️

600041
2017-05-23 22:06:49 +0430 +0430

پیام، دوست محترم و گرامیم، ازتون ممنونم. خیلی هنرمندانه و دلنشین بود. واقعا عالی و قشنگ بود. قلمتون مانا.
شعر خیلی دوست دارم. متشکرم :)
خیلی لطف دارید. ? ?

shaldy ممنونم دوست عزیزم. لطف داری ?

تیراس عزیز و بزرگوار، ممنونم ازتون.
امیدوارم بتونم همیشه خوب بنویسم و راضی باشید.
پیامتون حس خوبی داشت. همیشه موفق و پیروز باشید ?
امیدوارم دوباره افتخار و فیض قلمتون بهمون برسه.

0 ❤️

600046
2017-05-23 22:11:15 +0430 +0430

“هرزگی ذاتش نجسه” این جمله عالی بود ؛ بی نقص ؛ عین حقیقت لب تیز

داستانم عااااااااالی بود خیلی خوب پیش بردی و خیلی زیبا هم تمومش کردی
آورین پری خانوم چشمه
آورین

یه گله دارم… نه از توی نویسنده
از مادر یزدان
از یه مادر
مادر مگه میتونه بچشو ول کنه ؟
حتی زندگیش اگه آشوب اگه جهنمم باشه این حقو نداره
مادر دنیای یه بچس رویا و آرزوها و امیدشه
از بچگی تا بزرگیش
نتونستم اون تیکرو درک کنم
هضمش اذیتم کرد

از نیمه های داستان تقریبا حس شیشمم گفت که یزدان و شیدا خواهر برادرن!

نقطه ی اوج داستانت دیالوگا بودن
دیالوگ نویس محشرررری هستی
کارت تو این زمینه درسته
کییییف کردم با خوندن دیالوگا?

1 ❤️

600061
2017-05-23 22:19:09 +0430 +0430

آئورت۲۱ ممنونم ازتون دوست عزیز. لطف دارید.

moonlight00 ممنونم ازتون. خواهش میکنم.
داستانه، اشک‌ نه دگ… :)

teen.wolf بله! خوش قدمید. :)

0 ❤️

600071
2017-05-23 22:26:51 +0430 +0430

مستر عزیز‌و بزرگوار، کامنتتون مثل همیشه پر از انرژی بود.
ممنونم از دقت و نظر و لطفتون.
بله… گاهی پیش میاد و درک و هضم و دیدنش خیییلی سخته.
“مادر دنیای یه بچس رویا و آرزوها و امیدشه
از بچگی تا بزرگیش” لایک… امیدوارم همه ی مادرها از خودگذشتگی برای بچه ها، شیرین ترین کار براشون باشه…
حس ششمتون قویه پس…
لطف دارید شما ? ?

1 ❤️

600171
2017-05-24 04:27:53 +0430 +0430

بعله خیلیم عالی :/

1 ❤️

600236
2017-05-24 06:37:58 +0430 +0430

horny.girl دوست عزیزم، ممنون از نظر و لطفت.
بله گفتم کمی دیر شد، شاید موضوع داستان از ذهن رفته باشه… ?

sexiro، ممنونم ازتون دوست عزیز. من که نفهمیدم الان خوب بود یانه! این پوکر فیسا چیه تو کامنتاتون! یعنی خوبه، بده، زشته! ?

اژدهای سیاه، دوست عزیز، متشکرم.
لطف دارید.
ممنونم :) ?

1 ❤️

600286
2017-05-24 08:31:07 +0430 +0430

خار داستان چه باحال بود

0 ❤️

600321
2017-05-24 09:03:21 +0430 +0430

داداچ منظورم اینه ک خب بود :))) ? پوکر هم بیس کاره
باید باشه

0 ❤️

600341
2017-05-24 09:24:12 +0430 +0430

خيلي خوب بود. موفق باشي

0 ❤️

600346
2017-05-24 09:25:29 +0430 +0430
NA

excelente

0 ❤️

600381
2017-05-24 10:21:22 +0430 +0430

father.god ممنونم ?

boob.lover5 خیلی ممنونم دوست عزیز. تو داستان بعدی احتمالا به مرحله ی ۱۰ میرسید…

danial.dex ممنونم ازتون

moranoo خیلی ممنونم

0 ❤️

600401
2017-05-24 10:39:32 +0430 +0430

لایک 23 از من

0 ❤️

600446
2017-05-24 11:12:20 +0430 +0430

تیراس، دوست عزیز و بزرگوار. ممنونم از لطف سرشارتون.
شعرتون بسیار زیبا بود. متشکرم. ? ?

قهوه ی تلخ و سکرآور… تعبیر خاص و قشنگی بود.
امیدوارم بتونم هربار بهتر بنویسم و لایق تعریف‌ها باشم…
لالایی گنجشکانه… :) :)
" پایان‌ِ تلخ بهتر از تلخی بی پایان است… "
روزگارتون سرشار از شیرینی.
پایدار باشید

hidden2000 ممنونم ازتون.

0 ❤️

600681
2017-05-24 19:18:22 +0430 +0430

شیوای عزیزم، ممنونم. کامنتت از اتفاقات قشنگه…
شمام نگین سرخ نویسنده های سایتی :)
خوشحالم…
شاد و سربلند باشی ?

ensafi ممنونم ازتون دوست عزیز.
ادامه دادنش زیاده گویی بود. آخرش تقریبا مشخصه، جاویدخان راضی میشه :)

0 ❤️

601631
2017-05-25 12:34:05 +0430 +0430
NA

عاااااالی بود هیدن مون عزیز، زیبا، جاندار و قوی. فقط میتونم بگم لایک 32 ام تقدیم تو

0 ❤️

601721
2017-05-25 15:33:09 +0430 +0430

شادی عزیز و بزرگوار خوش اومدین :)
ممنونم، لطف دارید.
همواره پایدار و سربلند باشید ?

سفید.دوست متشکرم ازتون دوست عزیز.

pourya1979 ممنونم ازتون دوست عزیز. لطف دارید.

0 ❤️

601816
2017-05-25 18:39:09 +0430 +0430

ترکوندی پسر… دمت گرم

0 ❤️

602526
2017-05-26 08:32:33 +0430 +0430

من چند روزی نبودم الان اومدم,عالی بود Hidden جان واقعا عالیییی بود ?
منتظر کارهای بعدیت هستم…

0 ❤️

610511
2017-06-03 19:22:31 +0430 +0430

به. جرعت میتونم بگم حرفه ای ترین داستانی بود ک امسال خوندم! هرچند بعضی جاهاشو ب بعد میشد حدس زد مخصوصن وقت آبلیمو. اینا! اما بازم عالی بود همیشه بنویس:)))

0 ❤️

914621
2023-02-11 07:29:29 +0330 +0330

در کل خوب بود 👏 😎

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها