یاغی

1400/06/20

دکتر، عکس ساق پام رو نگاه کرد و رو به سهیلا گفت: نشکسته، می‌تونین ببرینش. کوفتگی شدیده و با کمپرس یخ، بهتر می‌شه‌.
همراه با سهیلا و لنگ‌لنگان از اورژانس بیرون اومدم. درِ ماشین رو باز کرد تا بشینم. بعد هم خودش نشست پشت فرمون و راه افتاد. توی مسیر، جفت‌مون سکوت مطلق بودیم. سهیلا ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد. خواست کمک کنه تا خودم رو به آسانسور برسونم. نذاشتم و گفتم: خودم می‌تونم بیام.
وقتی وارد خونه شدیم، از شدت درد، حتی طاقت این رو نداشتم که به اتاقم برم. توی هال و روی کاناپه نشستم. سهیلا از داخل آشپزخونه، یک لگن آورد و گفت: شلوارت پاره و خونی شده. درش بیار تا پاهات رو بشورم و تمیز کنم. بعدش کمپرس یخ درست می‌کنم و می‌ذارم روی پای راستت که مصدوم شده.
جواب سهیلا رو ندادم و مثل همیشه سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم. شال و مانتوش رو درآورد. زیرش یک شلوار جین سرمه‌ای و نیم‌تنه یاسی پوشیده بود. خط سینه‌هاش، توی نیم‌تنه‌اش، مشخص بود. اومد به سمت من. کمی دولا شد و دستش رو به شلوار ورزشیم رسوند و گفت: هنوز چهارده سالته و یک سال مونده تا به من نامحرم بشی.
توی وضعیتی که دولا شده بود، سینه‌هاش رو کامل می‌تونستم ببینم. شلوارم رو درآورد و لگن رو گذاشت زیر پام.‌ تو همین حین، نگاهش به کبودی کف دستم هم افتاد و گفت: با خودت چیکار کردی؟
به خاطر دیدن اندام سکسیش و سینه‌هاش و البته درآوردن شلوارم، حسابی معذب و خجالت‌زده شدم. روم رو ازش گرفتم و گفتم: هم به ساق پام لگد زد و هم زمین خوردم.
سهیلا سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: آخه فوتبالم شد ورزش؟
جوابی بهش ندادم و زمین رو نگاه کردم. سهیلا رفت و همراه با یک پارچ آب برگشت. از زانوهام شروع کرد به شستن تا ساق پام. دردم می‌اومد، اما سعی کردم به روی خودم نیارم. لمس دست‌هاش با پاهام، حس خجالتم رو چند برابر کرد. بعد از تمیز کردن پاهام، با یک دستمال مرطوب، کف دست‌هام رو هم تمیز کرد. لگن آب رو برداشت و رفت توی آشپزخونه و با پلاستیک فریزر و یخ خورد شده، کمپرس یخ درست کرد. برگشت توی هال و چهار زانو نشست جلوی پاهای من. باز هم توی زاویه‌ای بود که سینه‌هاش کامل دیده می‌شد. تمام سعی خودم رو کردم که نگاهش نکنم. کمپرس یخ رو گذاشت روی ساق پای راستم و نگه داشت. سنگینی نگاهش رو حس کردم اما همچنان ترجیح می‌دادم که فرش رو نگاه کنم. با یک لحن ملایم گفت: بابات ازم خواست که به دادت برسم. خودش جایی بود و با سالن بازی تو، خیلی فاصله داشت.
جوابش رو ندادم. کمی مکث کرد و گفت: معمولا اینجور مواقع، تشکر می‌کنن.
حتی بوی عطر تندش هم روم تاثیر گذاشته بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: مرسی.
سهیلا با دست دیگه‌اش، پشت ساق پام رو لمس کرد و گفت: این قسمت هم درد داری؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
کمپرس یخ رو روی ساق پام کمی فشار داد. دردم اومد اما اصلا دوست نداشتم به روی خودم بیارم. بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: می‌دونم از من خوشت نمیاد. یا حتی شاید بدت بیاد. اما باید این رو بدونی که من به اصرار پدرت، زنش شدم. ترجیح می‌دادم یک رابطه موقت داشته باشیم و تموم، اما پدرت هر طور شده می‌خواست که زن رسمیش بشم. خب من هم نتونستم در برابر این همه اصرار مقاومت کنم. الان هم پیله شده که باید بیام و اینجا زندگی کنم. بابات رو بهتر از من می‌شناسی. تا به خواسته‌اش نرسه، ولکن نیست. من خونه و زندگی دارم و مجبور نیستم بیام اینجا اما…
حرفش رو قطع کردم و گفتم: اینایی که می‌گی برام مهم نیست.
سهیلا چند لحظه مکث کرد. یک نفس عمیق کشید و گفت: من نمی‌خوام جای مادرت رو پُر کنم. در جریانم که چقدر تو و مادرت به هم نزدیک بودین. پدر و مادر من هنوز زنده هستن و نمی‌تونم درک کنم که از دست دادن مادرت چقدر سخت بوده. اونم توی یک حادثه و یکهویی. همه بهم گفتن که مادرت چقدر زن نازنین و دوست داشتنی و مردم داری بوده. پس…
دوباره حرفش رو قطع کردم. اینبار به چشم‌های مشکی‌اش نگاه کردم و گفتم: اما تو از مادرم خیلی جوون‌تری. خیلی هم خوشگل‌تر و شیک‌پوش‌تری. فکر کنم همین برای بابام کافی باشه.
سهیلا خواست جوابم رو بده که باز نذاشتم و گفتم: فقط بهم بگو از کِی باهاش رابطه داری؟ قبل از فوت مامانم؟ یا یک روز بعد از فوتش؟
سهیلا انگار از حرف من شوکه شد. با لحن خاصی گفت: تو درباره من و بابات چی فکر می‌کنی؟ اصلا من به درک. فکر می‌کنی بابات همچین آدمیه که به زنش خیانت کنه؟ یا صبر نداشته باشه و یک روز بعد از فوت زنش، با یکی دیگه رو هم بریزه؟
پوزخند زدم و گفتم: تو، چند ماه قبل از فوت مامانم، منشی بابام شدی.
سهیلا کمپرس یخ رو رها کرد و ایستاد. چشم‌هاش به لرزش افتاد و گفت: اولین رابطه من و پدرت، شش ماه بعد از فوت مادرت بود. دیگه هم بیشتر از این لازم نمی‌بینم که در این مورد بهت توضیح بدم. در ضمن، تصمیم پدرت اینه که بیام اینجا زندگی کنم. بهتره که جفت‌مون با این موضوع کنار بیایم و جَو این خونه رو برای خودمون جهنم نکنیم.


پام همچنان درد می‌کرد اما تمام سعی خودم رو کردم که لنگ نزنم. اولین نفر وارد کلاس شدم. ریاضی داشتیم. درسی که بیشتر از همه دوستش داشتم و بهم آرامش خاصی می‌داد. توی بازی با اعداد، کنترل کامل، دست خودم بود و مطمئن بودم هرگز قرار نیست چیزی رو از دست بدم و همه چی طبق اون چیزی پیش می‌ره که باید بره. جواب قطعیه و دیگه تصادفی در کار نیست. به خودم که اومدم، کلاس پُر شده بود. من دقیقا وسط کلاس بودم. کتاب و دفترم رو از توی کیفم، درآوردم و باز کردم. معلم بعد از وارد شدن و حضور غیاب کردن، رو به من گفت: می‌دونم که خود به خود یک درس جلوتر از بقیه هستی. تنبیهت اینه که بیایی پای تخته و هر چی که من درس می‌دم رو بنویسی.
وقتی خودم رو به تخته رسوندم، معلم گفت: پات چی شده؟
تخته رو پاک کردم و گفتم: تو فوتبال زمین خوردم.
معلم بهم گفت: اگه درد داری، لازم نیست پای تخته باشی.
بدون مکث گفتم: نه چیزی نیست آقا.
می‌دونستم معلم قراره چه مبحثی از کتاب رو توضیح بده. زودتر از اینکه شروع کنه، اولین معادله رو نوشتم. درس رو شروع کرد. باید صبر می‌کردم و هماهنگ با معلم‌مون، می‌نوشتم. توی همین فرصت، مجبور بودم به سمت کلاس نگاه کنم. درس سختی بود و از چهره اکثر کلاس مشخص بود که چیز زیادی از حرف‌های معلم نمی‌فهمن. حواس بیشترشون پیش معلم یا تخته و نوشته‌های من بود. به غیر از یک نفر که فقط به من نگاه می‌کرد. تنها آدمی بود که یاد گرفتن این درس براش اهمیت نداشت. البته کلا یاد گرفتن هیچ درسی براش توی اولویت نبود. انگار می‌اومد مدرسه که فقط به من خیره بشه. چند بار خواست بهم نزدیک بشه که با گارد من رو به رو شد و اجازه ندادم که باهام دوست بشه. روالی که بعد از فوت مادرم و نسبت به همه انجامش می‌دادم. دیگه هیچ علاقه و انگیزه‌ای نداشتم که به کَسی نزدیک بشم. اما علی کوتاه نمی‌اومد. حتی احساس می‌کردم که هر بار که پَسش می‌زنم، مصمم‌تر می‌شه تا باهام رابطه بر قرار کنه. ذهنم، هم‌زمان درگیر درس و نگاه‌های علی بود. غیر ارادی باهاش چشم تو چشم شدم. لبخند خفیفی زد. لبخندی که فقط آدم‌های برنده می‌زنن. روم رو ازش گرفتم و به خواست معلم، بقیه معادله‌ها رو نوشتم.


گوشه حیاط، ایستاده به دیوار تکیه داده بودم. هوا اینقدر سرد بود که اکثر بچه‌ها، توی کلاس‌ها می‌موندن. اما من، عاشق هوای ابری بودم. حتی با باد سرد و استخون‌شکن هم مشکلی نداشتم. دو هفته از مصدومیت پام می‌گذشت و سرما دیگه استخون پام رو اذیت نمی‌کرد. تو حال و هوای خودم بودم که با صدای خنده و شوخی چندتا پسر که چند متر از من فاصله داشتن، به خودم اومدم. علی هم بین‌شون بود. حس خوبی بهم دست نداد. انگار اصرار علی برای ارتباط برقرار کردن با من، بی‌فایده نبود. انگار من هم دوست داشتم تا نگاهش کنم. کاری که همه می‌کردن. چون علی زیباترین پسر مدرسه محسوب می‌شد. چهره‌ای که قطعا حتی اگه برای یک دختر هم بود، باز هر آدمی رو وادار می‌کرد تا نگاهش کنن. بین پسرهایی بود که اصلا ازشون خوشم نمی‌اومد. پسرهایی که توی مدرسه، به ارازل معروف بودن. هر کاری می‌کردن به غیر از درس خوندن و به عالم و آدم آزار می‌رسوندن. پیش خودم گفتم: شاید خودش هم فرقی با اونا نداره. تا یادمه از اولش هم با اینا دوست بود.
سرش رو به سمت من چرخوند. نگاهم رو ازش گرفتم. اما متوجه شد که داشتم نگاهش می‌کردم. از دوستاش جدا شد و اومد به سمت من. وقتی بهم رسید، مثل من به دیوار تکیه داد و گفت: شنیدم مثل درس خوندنت، فوتبالیست خوبی هم هستی. کجا فوتبال بازی می‌کنی؟
سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم: عصرا می‌رم سالن.
نگاهش به رو به روش بود و گفت: منم فوتبالم بدک نیست. آدرس بده، یه بار بیام.
چهره‌اش از نیم‌رُخ، جذابیت چند برابری داشت. لب‌های قرمزش روی پوست سفید صورت کشیده‌اش، بیش از اندازه زیبا به نظر می‌اومد. اما اوج زیبایی چهره‌اش، مُژه‌های پُر پشت و بلندش بود که ترکیبش با چشم‌های قهوه‌ایش، هر آدمی رو جذب می‌کرد. سعی کردم لحنم بی‌تفاوت باشه و گفتم: اکثرشون از ما بزرگ‌تر هستن. خیلی هم سفت و سخت بازی می‌کنن.
سرش رو به سمت من چرخوند. لبخند خفیفی زد و گفت: فکر کردی من سوسول و شکستنی هستم؟
ناخواسته یک نگاه به اندامش کردم. هرگز این فکر رو نکرده بودم که علی، بدن ضعیفی داره، حتی با اینکه از نظر خیلی‌ها، یک اندام دخترونه داشت. چند بار شنیده بودم که دوست‌هاش بهش می‌گن دختر جون. خودش هم قطعا از اندامش خوشش می‌اومد و همیشه تیشرت و شلوارهای چسب و اندامی می‌پوشید و دوست داشت تا همه، اندام جذابش رو ببینن. سعی کردم لحن بی‌تفاوتم رو حفظ کنم و گفتم: توی کلاس، آدرس سالن رو بهت می‌دم. ساعت هفت اونجا باش.
از حرفم تعجب کرد و گفت: یعنی باور کنم؟
+چی رو؟
-اینکه آدم حسابم کردی؟
جوابی بهش ندادم و نگاهم رو ازش گرفتم. لحن علی پُرهیجان‌تر شد و گفت: من ازت خوشم میاد. دلم می‌خواد باهات دوست بشم. یه حسی بهم می‌گه تو هم از من خوشت میاد اما نمی‌دونم چرا…
دوباره به چشم‌هاش زل زدم و حرفش رو قطع کردم و گفتم: با خودت ساق‌بند هم بیار. اگه نداری، حتما بخر.


مشغول جمع کردن کوله‌ام بودم که سهیلا اومد بالا سرم و گفت: می‌خوای بری فوتبال؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
زیر چشمی می‌تونستم ببینم که سهیلا دست به سینه به چهارچوب در تکیه داد و گفت: یعنی اینقدر از من بدت میاد که حاضر نیستی حتی بهم نگاه کنی؟
یک تیشرت زرد اندامی و یک ساپورت مشکی تنش کرده بود. برای چند لحظه و ناخواسته، اندام رو فُرم و سکسیش رو با علی مقایسه کردم. هر دوشون شبیه هم بودن. دیدن هر دوشون، باعث احساس خاصی در من می‌شد. احساسی نسبتا لذتبخش که دوست نداشتم نسبت به زن بابام پیدا کنم و نمی‌تونستم به چشم‌های سهیلا نگاه کنم و بگم: تو سکسی و جذاب می‌گردی و من با دیدنت، معذب می‌شم.
آب دهنم رو قورت دادم. سرم رو آوردم بالا و گفتم: من از تو متنفر نیستم.
سهیلا کمی مکث کرد و گفت: فردا شب وسایلم رو میارم اینجا و دیگه توی این خونه زندگی می‌کنم. به پدرت پیشنهاد دادم که اتاق خواب‌مون رو با اتاق تو عوض کنیم.
از پیشنهاد سهیلا تعجب کردم و گفتم: چرا؟
لحنش ملایم‌تر شد و گفت: دوست ندارم هر شب، همراه با پدرت، وارد اتاقی بشم که همیشه مادرت وارد اون اتاق می‌شده. یعنی در اصل دوست ندارم تو این صحنه رو ببینی.
به چشم‌های سهیلا نگاه کردم. برای اولین بار یک حس مثبت از سمتش دریافت می‌کردم. ایستادم و کوله‌ام رو برداشتم و گفتم: نیازی به این کار نیست.
سهیلا پوزخند خفیفی زد و گفت: یعنی طاقت داری که جلوی چشم‌های تو، زن هرزه‌ای مثل من بره توی اتاقی که جایگاه مادرت بوده؟
+هیچ وقت بهت نگفتم هرزه.
-اگه خوب به حرف‌های رد و بدل شده بین‌مون توی روزی که پات مصدوم شده بود دقت کنی، بهم گفتی هرزه.
همچنان سعی می‌کردم به اندام و لباس چسبون سهیلا نگاه نکنم و گفتم: حرف‌های اون روزم رو به بابام گفتی؟
-به نظرت اگه گفته بودم، توی این چند مدت می‌تونست به روت نیاره؟ کدوم پدری اگه بفهمه پسرش اینطور قضاوتش کرده، سکوت می‌کنه؟ قسمتی از پدر تو به خاطر از دست دادن مادرت، نابود شده. اینقدر پول داره که بتونه هر شب با هر خوشگلی باشه و اگه مَرد هرزه‌ای بود، نیازی نداشت که من رو به عقد خودش در بیاره و به عالم و آدم نشونم بده. پدر تو، برای بقای خودش به من پناه آورده. اون به من نیاز داره. همونطور که به تو نیاز داره.
چند لحظه به سهیلا نگاه کردم و جوابی نداشتم که بهش بدم. از کنارش رد شدم تا از خونه برم بیرون. به درِ خونه که رسیدم، سهیلا صدام زد و گفت: نوید یک لحظه وایستا.
سرم رو برگردونم و منتظر بودم که چی می‌خواد بگه. چند قدم به سمتم اومد و گفت: قطعا هیچ‌وقت نمی‌‌تونم جای مادرت باشم، اما من و تو می‌تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. من عاشق پدرت شدم و تصمیم گرفتم تا هر طور شده بهش کمک کنم. یعنی یک هدف خوب برای ادامه زندگیم پیدا کردم. قطعا شرایط مالی من رو می‌دونی. من هیچ نیازی به پول پدرت ندارم. به هر چی که اعتقاد داری قسم که اولین ارتباط احساسی ما، شش ماه بعد از فوت مادرت بود. تو پسر باهوشی هستی. مادرت موقعی که خارج بوده، توی یک کالج معتبر، کارشناسی فیزیک گرفته. قطعا هوش و ذکاوت تو، به مادرت رفته. به نظرت توی اون مدتی که مادرت زنده بود و من منشی پدرت بودم، اگه خبری بین ما بود، مادرت متوجه نمی‌شد؟
دوباره جوابی به سهیلا ندادم و از خونه زدم بیرون. توی مسیر سالن، ذهنم به شدت درگیر سهیلا بود. دلم کمی براش سوخت. داشت تمام تلاشش رو می‌کرد که رضایت من رو جلب کنه تا قضاوت بدی در موردش نداشته باشم. و همچنان نمی‌دونست که یکی از دلایل دوری من ازش، اینه که دوست ندارم به زن بابای خودم حس جنسی داشته باشم. این حس از نظر من، نهایت نامردی بود و فقط یک آدم کثیف و هرزه، اجازه می‌داد که همچین حسی، توی وجودش ریشه کنه.

علی ورودی سالن ایستاده بود. با انرژی سلام کرد و گفت: غرق نشی.
نفهمیدم چرا دیدن علی، درون ملتهب و آشفته‌ام رو آروم کرد! لبخند زدم و گفتم: فکر نمی‌کردم که بیایی.
علی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: فعلا که اومدم. بریم و ببینیم فوتبال کدوم‌مون بهتره.
توی رختکن، مشغول تعویض لباس‌هامون شدیم. اینبار می‌تونستم بدن علی رو فقط با یک شورت ببینم. قابل حدس بود که بدن لُختش چقدر جذاب، سکسی و دیدنیه. فکر کردم متوجه خط نگاه من می‌شه و واکنش نشون می‌ده اما فهمیدم که همه حواسش به دیدن اندام منه! خواستم به روش بیارم اما چیزی نگفتم و تیشرت و شورت فوتبالیم رو پوشیدم و از رختکن زدم بیرون.

علی نفس نفس زنان، نشست روی زمین و گفت: خب چطور بودم؟
رو به روش نشستم و گفتم: بدک نبودی. همین که آبروم رو نبردی، خوبه.
اخم کرد و گفت: خیلی نامردی نوید. سه تا گل زدم لعنتی.
+منظورت همون سه تا دروازه خالی‌ای هست که من بهت پاس دادم؟
-بهترین بازیکنای دنیا، خودشون رو در موقعیت‌های گل‌زنی قرار می‌دن. کار هر کَسی نیست.
خنده‌ام گرفت و گفتم: آقای بهترین بازیکن دنیا، پاشو بریم که الان سانس جدید سالن شروع می‌شه.
ایستادم و دست علی رو گرفتم که بِایسته. لحظه‌ای که ایستاد، نگاه و لحنش جدی شد و گفت: مرسی، خیلی وقت بود که اینقدر بهم خوش نگذشته بود.
تعجب کردم و گفتم: فکر می‌کردم همیشه همراه دوستات توی مدرسه، بهت خوش می‌گذره.
علی پوزخند تلخی زد و گفت: واقعا تو همچین آدمی هستی؟
+چطور آدمی؟
-هر چیزی که چشم‌هات می‌بینه رو باور می‌کنی؟


علی نشست روی نیمکت من و گفت: از امروز می‌خوام پیش تو بشینم. یعنی جام رو با کناریت عوض کردم.
سرم رو تکون دادم و گفتم: مرسی که قبلش اجازه گرفتی.
کتابش رو باز کرد و گفت: دیشب درباره بابای تو با بابام حرف زدم. بهش گفتم که بابات تاجره.
تعجب کردم و گفتم: خب که چی؟ اصلا تو شغل پدر من رو از کجا می‌دونی؟
علی به من نگاه کرد و گفت: مثل کبک سرت رو توی زمین فرو کردی و فکر می‌کنی اگه با کَسی دوست نباشی، ملت نمی‌فهمن که کی هستی و چه خانواده‌ای داری. بچه‌ها حتی مدل ماشین بابات رو هم می‌دونن.
+خب چرا با پدرت درباره پدر من حرف زدی؟
-پدرم می‌خواد شغلش رو عوض کنه. تو ذهنشه که بره تو کار خرید و فروش عمده انواع کالاها. اما برای شروع می‌خواد با یک آدم معتبر شریک بشه. پدر تو رو می‌شناخت اما خب امیدی نداره که پدر تو باهاش شریک بشه. منم بهش گفتم که با پسر این آدم دوستم و از طریق پسرش می‌تونیم قانعش کنیم.
به خاطر تعجب زیاد، خنده‌ام گرفت و گفتم: الان تو با من دوست شدی؟
چشم‌های علی برق زد و گفت: نیستم؟ کی توی این مدت تونسته تو رو اینطوری بخندونه؟
سعی کردم جلوی خنده‌ام رو بگیرم و گفتم: یعنی من یکاره به بابام بگم که بیا با فلانی شراکت کن؟
علی با خونسردی گفت: آره چرا که نه. تحقیق می‌کنه و می‌فهمه که پدر من، آدم آبرومند و خوش نامیه. بعدش هم، آدم‌ها توی شراکت، قرارداد رسمی می‌بندن. قرار نیست فیل هوا کنن که. پدر تو می‌تونه به پدر من کمک کنه. بعدش هم پدر من مدیون پدر تو می‌شه و بالاخره یک روزی به کارش میاد. در ضمن یک چیز دیگه هم هست که می‌دونم.
حسابی به خاطر صحبت‌های علی سوپرایز شدم و گفتم: چی رو می‌دونی؟
علی کمی مکث کرد و گفت: می‌دونم که نزدیک به یک سال پیش، مادرت رو توی تصادف از دست دادی. و…
+و چی؟
-می‌دونم که بابات چند وقته که با منشیش ازدواج کرده.
+خب اینا چه ربطی به خواسته تو داره؟
-ربطش واضحه. باباها وقتی بعد از فوت زن اول‌شون، با یکی دیگه ازدواج می‌کنن، مجبورن هر طور شده دل بچه‌هاشون رو به دست بیارن. تو الان توی موقعیتی هستی که هر نازی بکنی، مجبورا نازت رو بخرن.
تعجبم هر لحظه بیشتر می‌شد و گفتم: اینایی که گفتی رو همه می‌دونن؟
علی بدون مکث گفت: نه همه‌اش رو، بیشترش رو خودم درباره‌ات فهمیدم.
+یعنی یکاره درباره من و زندگیم فضولی کردی تا اطلاعات زندگی من رو بفهمی؟
-راستش رو بخوای، اسمش رو گذاشتم تحقیق درباره آدمی که دوسِش دارم و می‌خوام هر طور شده باهاش دوست بشم.
نمی‌دونستم چه واکنشی باید در برابر علی داشته باشم. حتی یک درصد هم فکر نمی‌کردم که اینقدر باهوش و نکته‌سنج و زرنگ باشه. کل تایم کلاس رو حواسم به علی و حرف‌هاش بود. توی زنگ استراحت، از کلاس زدم بیرون. علی همراهم اومد و دوست‌هاش، توی سالن، جلوش رو گرفتن. شنیدم که یکی‌شون به علی گفت: می‌بینم که بالاخره دو تا بچه خوشگل مدرسه با هم دوست شدن.
علی در جوابش گفت: صد بار گفتم به من نگو بچه خوشگل.
یکی دیگه‌شون و با یک لحن تمسخر‌آمیز گفت: من که از خدامه بهم بگن بچه خوشگل.
علی جواب‌شون رو نداد و خودش رو به من رسوند. خودم رو به گوشه حیاط رسوندم و به دیوار همیشگی تکیه دادم. وقتی علی اومد کنارم، نگاهش کردم و گفتم: همیشه اینطوری باهات حرف می‌زنن؟
علی کمی خجالت کشید و گفت: حدودا.
+بعد تو با همچین آدم‌هایی دوستی؟
-دوست نیستم.
+همیشه با اینایی.
-اونا همیشه با منن. ازشون خوشم نمیاد.
+حتما یه چیزی دیدن که همیشه خودشون رو به تو می‌چسبونن.
علی از حرفم ناراحت شد و گفت: می‌فهمی چی داری می‌گی؟
لحنم رو جدی کردم و گفتم: چیزی که نمی‌فهمم اینه که چطور آدم از یک عده خوشش نمیاد اما اجازه می‌ده که باهاش لاس بزنن.
نگاه و لحن علی تهاجمی شد و گفت: من نمی‌ذارم که کَسی باهام لاس بزنه.
به چشم‌های عصبانیش نگاه کردم و گفتم: اما من همیشه دیدم که اونا دورت جمع شدن و دارن باهات لاس می‌زنن و تو هم اصلا بدت نمیاد.
علی بغض کرد و گفت: من این وضعیت رو دوست ندارم. فقط اگه بهشون بگم که ازشون خوشم نمیاد، اذیتم می‌کنن. طرف تو نمیان، چون در جریانن که پدرت، اصلی‌ترین حامی مدرسه است.
با دقت به علی نگاه کردم. دوست نداشتم توی موضع ضعف ببینمش. دیگه مطمئن شده بودم که من هم نسبت بهش احساس پیدا کردم. با یک لحن جدی گفتم: علنی بهشون بگو که ازشون خوشت نمیاد. اگه نتونی از خودت دفاع کنی، همه ازت سوء استفاده می‌کنن.
تو همین حین، دوست‌های علی که مدعی بود ازشون خوشش نمیاد، به ما نزدیک شدن. یکی‌شون به علی گفت: بیا کارت دارم.
علی بغضش رو قورت داد و گفت: من با تو کاری ندارم.
از جواب علی تعجب کرد و گفت: دارم بهت می‌گم بیا اینجا.
علی چند لحظه به من نگاه کرد و رو به طرف گفت: گفتم که من باهات کار ندارم.
اومدن نزدیک علی. یکی‌شون با یک لحن جدی گفت: جنبه شوخی داشته باش بچه جون.
علی گفت: هر چقدر تا حالا باهام شوخی کردین، بسه. دیگه خوشم نمیاد دور و بر من باشین.
همه‌شون از جواب علی تعجب کردن. یکی‌شون نگاه معنی داری به من کرد و رو به علی گفت: این بچه پولدار سوسول پُرت کرده؟
دست علی رو گرفتم و کشیدمش عقب‌تر و رو به همه‌شون گفتم: مواظب این بچه پولدار سوسول باشین. چون اگه یک کلمه دیگه حرف مفت بزنین، مجبورین فردا با صورت کبود شده تو مدرسه راه برین. اونوقت کل مدرسه بهتون می‌گن که از یک بچه پولدار سوسول، کتک خوردین.
یکی‌شون اومد نزدیک من. جوری که نزدیک بود صورتش به صورت من بخوره. با حرص گفت: روزی ده تا مثل تو رو می‌کنم بچه کون. تو باید زیر من، دست و پا بزنی و از مامانت بخوای که بیاد کمکت و اون به جات، زیر من ناله کنه و ضجه بزنه.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: خیلی بد شد. فکر کنم بابام باید حسابی سر کیسه رو شل کنه.
پسره با تمسخر گفت: برای اینکه کون پسرش نذارم؟
همه‌شون زدن زیر خنده. لبخندی از سر حرص و عصبانیت زدم و گفتم: نه برای دیه داغون شدن دماغ تو.
سرم رو بردم عقب و با تمام زورم کوبیدم توی بینی و صورتش. تا اومد به خودش بیاد، یک مشت محکم به شکمش و مشت بعدی رو توی فکش زدم. جوری نفسش بند اومد که بقیه‌شون فکر کردن داره خفه می‌شه. چند لحظه توی شوک بودن، اما همگی‌شون بهم حمله کردن. پنج تا می‌خوردم و یکی می‌زدم. چهره مادرم توی ذهنم می‌اومد و با تمام وجودم مشت و لگد می‌زدم و تو صورت هر کدوم‌شون، یه کله محکم زدم. چند دقیقه بعد، هر کی که توی حیاط بود، اومد و ما رو از هم جدا کرد. از بینی و دهنم خون می‌اومد و کل بلوزم خونی شده بود. همه‌مون رو بردن توی دفتر مدیریت. مدیر مدرسه وقتی من رو دید، تعجب کرد و گفت: از شما بعیده آقای زارعی. مجبورم به پدرتون اطلاع بدم.
علی هم که چندتایی مشت و لگد خورده بود، آوردنش توی دفتر. به چهره دوست‌های سابقش نگاه کرد و با ذوق و هیجان و رو به من گفت: سر قولت بودی. تو صورت همه‌شون یه کبودی هست.
مدیر با عصبانیت و رو به علی گفت: بشین و حرف زیادی نزن.
علی نشست کنار من و به آرومی در گوشم گفت: اما خودت هم حسابی داغون شدی. همه‌اش تقصیر من بود.
مدیر با اخم به علی نگاه کرد و بهش رسوند که دیگه حرفی نزنه. بعدش هم تلفن رو برداشت و با پدرم تماس گرفت.


سهیلا صورتم رو تمیز کرد و گفت: بابات رو حسابی شرمنده کردی. بدجور از دستت عصبانیه.
بدون مکث گفتم: پدر شدن یعنی همین.
سهیلا لبخند زد و گفت: چه زبونی داری تو. حالا برای چی دعوا کردی؟ بابات می‌گه با چند نفر هم‌زمان کتک کاری کردی.
+بهم فحش مادر دادن.
سهیلا کمی مکث کرد و گفت: حالا که اینقدر خوردی، چقدر تونستی بزنی؟
+به میزان لازم.
سهیلا کامل خنده‌اش گرفت و گفت: گاهی لازمه آدم وحشی بشه. خوب کردی زدی‌شون. با بابات حرف می‌زنم و می‌گم که بهت فحش مادر دادن.
+اگه ازت بخوام، یک چیز دیگه هم به بابام می‌گی؟
-چی؟
+پدر دوستم دنبال سرمایه‌گذاری جدید تو بازاره. نیاز به یک آدم با تجربه داره تا باهاش شریک بشه. می‌خوام بابا رو بهش معرفی کنم. البته سرمایه و پولش در حد بابا نیست.
-اوکی بهش می‌گم اما اول باید صبر کنیم که عصبانیتش سر جریان امروز فروکش کنه.
+به نظرت قبول می‌کنه؟
-بابات رو که می‌شناسی. تا خودش شخصا درباره کَسی تحقیق نکنه و مطمئن نشه، کوچک‌ترین اعتمادی نداره. همه چی به این بستگی داره که پدر دوستت چه طور آدمی باشه.
سهیلا از من فاصله گرفت و گفت: برو حموم و لباس‌هات رو بده تا بشورم. البته شک دارم خون روی بلوزت پاک بشه، اما امتحان می‌کنم تا ببینم چی می‌شه.


چشم‌های علی از تعجب گرد شد و گفت: واقعا داری می‌گی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره، بابام گفته که حاضره با پدرت ملاقات کنه. بهش بگو فردا ساعت ده صبح بره دفترش.
علی با هیجان گفت: این عالیه. بالاخره بهش ثابت می‌شه که منم به درد بخورم.
+به کی ثابت می‌شه.
-به بابام. همیشه بهم می‌گه که تو بی‌عرضه و به درد نخوری. همیشه داداش بزرگم رو می‌زنه توی سرم و می‌گه کاش یه ذره شبیه اون باشم. تو خیلی خوش شانسی که تک بچه‌ای نوید.
از اینکه پدر علی، اینطور باهاش برخورد می‌کرد، ناراحت شدم. علی راست می‌گفت. هیچ چیزی در موردش، اونی نبود که به نظر می‌اومد. هر روز که بیشتر باهاش صمیمی می‌شدم، بیشتر می‌فهمیدم که چقدر تنها و افسرده است. سعی کردم ناراحتیم رو به روی خودم نیارم و گفتم: اولا که من تک بچه نیستم و یک خواهر بزرگ‌تر دارم که خارج زندگی می‌کنه. دوما بابات درباره دعوای توی مدرسه، چیزی نگفت؟
-اصلا براش مهم نیست که چه بلایی سر من بیاد. در هر حالتی طعنه می‌زنه و می‌گه مقصر خودم بودم که مشکل درست شده. حتی حاضر نیست به حرفم گوش بده. اما در عوض، توی مدرسه همه دارن درباره ما حرف می‌زنن. دیگه کَسی جرات نداره طرفم بیاد. آبروی اون عوضیا هم حسابی رفته. البته مدیر مدرسه هم بدجور تهدیدشون کرده. چون بعد از دعوای ما، خیلی‌ها رفتن پیش مدیر و ازشون شکایت کردن.
احساس کردم علی با صحبت کردن درباره پدرش، عصبی و ناراحت می‌شه. حرف رو عوض کردم و گفتم: امشب نباید از این پیر پاتالا ببازیم. تا می‌تونی سفت و محکم بازی کن.
علی دوباره هیجانی شد و گفت: اوکی حله، امشب حال‌شون رو می‌گیریم.


علی با دقت کل خونه رو ورانداز کرد و گفت: آپارتمان پولداری که می‌گن همین بود و ما خبر نداشتیم.
فکش رو گرفتم توی دستم. وادارش کردم به من نگاه کنه و گفتم: قراره فقط ریاضی کار کنیم. وقت برای نگاه کردن و فضولی زیاده.
فکش رو رها کردم. رفتم به سمت اتاقم و گفتم: زود باش.
علی دنبال من وارد اتاقم شد و گفت: چه حسی داره تک پسر آدم پولدار بودن؟
دفتر ریاضیم رو، گذاشتم روی میز تحریر. صندلی رو به سمت علی چرخوندم و گفتم: بشین تا برای خودم صندلی بیارم.
وقتی نشست، دفترم رو گذاشتم رو به روش و گفتم: دو صفحه برات معادله نوشتم. دونه به دونه‌شون رو حل می‌کنی تا بفهمم عمق فاجعه چقدره. بعد باهات کار می‌کنم.
علی که انگار اصلا به ریاضی علاقه نداشت، یک پوف طولانی کرد و گفت: این منصفانه نیست. اینجا هم ریاضی؟
به آرومی زدم توی سرش و گفتم: حل‌شون کن.
وارد اتاق پدرم و سهیلا شدم تا صندلی پدرم رو بردارم. نگاهم به تخت و شورت و سوتین بنفش سهیلا افتاد. ناخواسته اندام سکسیش رو تصور کردم. نگاهم رو از شورت و سوتینش گرفتم و به خودم گفتم: تمومش کن نوید. تو آدم کثیفی نیستی.
برگشتم توی اتاق و صندلی پدرم رو گذاشتم کنار علی و نشستم و منتظر موندم تا همه معادله‌ها رو حل کنه. وقتی تموم کرد، به جواب‌هاش نگاه کردم و گفتم: فاجعه‌تر از اونی که فکرش رو می‌کردم. خیلی کار داریم.
علی گفت: با تو که باشم، هر کاری باهام بکنی، راضیم. حتی ریاضی کار کردن که ازش متنفرم.
نگاه به علی تنها عاملی بود که باعث می‌شد تا بتونم حس خاصم به سهیلا رو مهار کنم. دفترم رو ورق زدم و گفتم: خوب دقت کن ببین چی می‌گم.

نزدیک به یک ساعت با علی ریاضی کار کردم. احساس کردم که به خاطر من داره تمام تلاشش رو می‌کنه تا یاد بگیره. از طرفی بیشتر از این نمی‌تونستم بهش فشار بیارم. درس رو متوقف کردم و گفتم: فعلا بسه. من برم یه چیزی بیارم، بخوریم.
همینکه ایستادم، سهیلا دم در ظاهر شد و گفت: من براتون میارم.
علی از دیدن سهیلا کمی هول شد. ایستاد و گفت: سلام.
سهیلا با دقت علی رو نگاه کرد و گفت: شما باید علی آقا باشی. پسر آقای نیک‌منش، شریک جدید پدر نوید جان.
علی گفت: بله پسر آقای نیک‌منش هستم.
سهیلا گفت: خیلی خوش اومدی عزیزم. خیلی وقت بود که وصف شما رو از نوید جان می‌شنیدم. مشتاق بودم تا ببینمت.
بعد رو به من کرد و گفت: نیم ساعتی هست که اومدم. مزاحم‌تون نشدم چون وسط درس بودین. الان براتون یک عصرونه حسابی درست می‌کنم.
سهیلا یک پیراهن اندامی سفید با گل‌های ریز قرمز همراه با یک دامن اندامی سفید که تا زانوش بود، تنش کرده بود. نگاهش کردم و گفتم: مرسی.
بعد از رفتنش، علی به آرومی گفت: عجب مامان با کلاسی گیرت اومده. بیشتر حسودیم شد.
درِ اتاق رو بستم. روی تختم دراز کشیدم. دست‌هام رو گذاشتم روی شکمم و گفتم: خیلی به لباس پوشیدن و تیپش اهمیت می‌ده و همیشه عطر تند و تلخ می‌زنه. اکثرا هم لباس‌های باز و اندامی می‌پوشه. از این اخلاقش اصلا خوشم نمیاد.
علی نشست و صندلی رو به سمت من چرخوند و گفت: بده آدم شیک‌پوش و تمیز باشه؟
به علی نگاه کردم و گفتم: اگه مامان واقعیم بود، نمی‌ذاشتم جوری تیپ بزنه که همه جذبش بشن و نگاهش کنن.
علی اخم کرد و گفت: بی‌خیال نوید. زمونه عوض شده. هر کَسی می‌تونه هر جور که عشقش می‌کشه زندگی کنه. به نظر من که مامان جدیدت، حرف نداشت. تو همین چند ثانیه، خیلی ازش خوشم اومد. من که از خدامه یک روز بتونم مثل مامان جدیدت زندگی کنم.
+یعنی چی؟
-یعنی هر مدل که دلم می‌خواد باشم. مثل مامان جدید تو که هر مدل دلش می‌خواد تیپ می‌زنه و قضاوت تو براش مهم نیست. به نظر من که آدم شجاعیه.
لبخند توام با تعجب زدم و گفتم: شجاع؟!
علی بدون مکث گفت: آره شجاعت می‌خواد که خود واقعیت باشی.
با دقت به علی نگاه کردم و گفتم: یعنی تو الان خود واقعیت نیستی؟
-نه نیستم.
+خود واقعیت چیه؟
علی جدی شد و گفت: جرات ندارم درباره خود واقعیم حرف بزنم.
خواستم جواب علی رو بدم که سهیلا درِ اتاق رو زد و گفت: بیایین پسرا که براتون املت کالباس مرغ درست کردم.

همه حواسم به حرف علی بود. دوست نداشتم حرفش رو قبول کنم اما حقیقت داشت. من هم یک چیزهایی توی درونم داشتم که حاضر نبودم هرگز درباره‌شون با کَسی حرف بزنم. کنجکاو شدم که چه چیزی توی دل علی می‌گذره که جرات حرف زدن درباره‌اش رو نداره. سهیلا پرید وسط افکارم و گفت: او چه خبره؟
علی گفت: همیشه همینه. یکهو می‌ره تو فکر.
سعی کردم عادی باشم و گفتم: خبری نیست.
سهیلا رو به من گفت: از دوستت خیلی خوشم اومده. پسر ناز و باحالیه. البته اینم بگم که بابات هم از پدر علی خیلی خوشش اومده. تصمیم گرفته حسابی دستش رو بگیره و بلندش کنه. آینده مالی پدر علی قطعا درخشان خواهد بود.
صورت علی به خاطر تعریف مستقیم سهیلا قرمز شد و گفت: خوبی از خودتونه.
سهیلا لحنش رو شیطون کرد و گفت: باید بگی، نازی از خودتونه.
من و علی زدیم زیر خنده. سهیلا هم خنده‌اش گرفت و گفت: خب پسرا من برم توی اتاق که جناب زارعی بزرگ یک سری کار بهم سپرده که باید توی خونه انجام بدم.
فکر کردم که علی با ایستادن سهیلا، مثل من نتونه مقاومت کنه و اندامش رو، مخصوصا از پشت، دید بزنه. اما علی انگار هیچ نگاه خاص و جنسی به سهیلا نداشت. مثل همیشه، فقط به من زل زد و گفت: بگو ببینم، به چی فکر می‌کردی؟
+به اینکه توی واقعی کی هستی؟
علی از سوالم جا خورد. یک نفس عمیق کشید و گفت: یک نقشه‌ای بکش تا امشب رو پیش تو بمونم تا بهت بگم منِ واقعی چی هستم.

درِ اتاق پدرم و سهیلا رو زدم. سهیلا گفت: بیا تو.
روی تخت، چهارزانو نشسته بود و لپ‌تاپش رو روی پاهاش گذاشته بود. به خاطر نوع نشستنش و بالا رفتن دامنش، رون‌‌های سفیدش دیده می‌شد. طوری که انگار هیچی پاش نیست. سعی کردم به پاهاش نگاه نکنم و گفتم: می‌تونی یک کاری کنی که علی امشب پیش من باشه؟ باباش آدم سخت‌گیریه.
سهیلا از بالای عینکش، با دقت من رو نگاه کرد و گفت: سعی خودم رو می‌کنم. می‌گم که به خاطر امتحان فردا، علی نیاز داره که تا دیر وقت با تو ریاضی کار کنه.
وقتی برگشتم که از اتاق برم بیرون، سهیلا گفت: ممنون.
از اینکه فراموش کردم که ازش تشکر کنم، خجالت کشیدم. برگشتم و گفتم: مرسی.

رخت‌خواب علی رو وسط اتاقم انداختم. علی یک نگاه به رخت‌خواب کرد و گفت: یعنی قراره تو روی تخت بخوابی و من روی زمین؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: آره چطور؟
علی صداش رو آهسته کرد و گفت: اینطوری نمی‌تونم چیزی که ازم خواستی رو بهت بگم. تو باید پیشم بخوابی و نزدیکم باشی.
از درخواستش کمی تعجب کردم و گفتم: بابام و سهیلا، شب تو اتاق خودشون می‌خوابن. صدا اصلا بیرون نمی‌ره.
-همون که گفتم. تو باید پیشم بخوابی تا حرف بزنم.
+اوکی باشه. اون لحظه‌ای که داریم حرف می‌زنیم رو کنارت می‌خوابم.
وقتی مطمئن شدم که پدرم و سهیلا خوابیدن، درِ اتاقم رو بستم. چراغ رو هم خاموش کردم. بالشتم رو گذاشتم کنار بالشت علی. به پهلو کنارش دراز کشیدم و گفتم: خب حالا می‌گی یا نه؟
علی هم به پهلو شد و گفت: اینطوری که نگام کنی، روم نمی‌شه بگم. صاف بخواب و سقف رو نگاه کن.
کلافه شدم و گفتم: سر کارم گذاشتی؟
-نه به خدا.
احساس کردم کمی صداش لرزش داره. به حرفش گوش دادم. صاف خوابیدم و به سقف نگاه کردم. علی خودش رو کمی به من نزدیک‌تر کرد و گفت: من شبیه بقیه پسرا نیستم. حق با تو بود، ته دلم خیلی بدم نمی‌اومد که اون عوضیا باهام لاس بزنن. فقط مشکل این بود که نامرد و عوضی بودن. برای همین ازشون بدم می‌اومد. من دوست دارم یه مَرد یا پسر باهام ور بره. دوست دارم تو باهام ور بری. دوست دارم هر کاری که عشقت می‌کشه باهام بکنی. حاضرم هر کاری که می‌خوای برات انجام بدم.
نمی‌تونستم به درستی حرف‌های علی رو درک کنم. اما هیچ حس بدی از حرف‌هاش نگرفتم. علی پاش رو گذاشت روی پاهای من و گفت: من می‌خوام برای تو باشم نوید. فقط و فقط برای تو. این همون چیزیه که می‌ترسم درباره‌اش با کَسی حرف بزنم.
توی دلم غوغا شد. تصویر اندام سکسی علی و سهیلا، با سرعت توی ذهنم حرکت می‌کرد. علی لب‌هاش رو به گوش من رسوند. لاله گوشم رو کمی مکید و گفت: تو هم از من خوشت میاد. تو هم دوست داری منو بکنی اما روت نمی‌شه بگی.
دوباره لاله گوشم رو مکید و هم‌زمان پاش رو به آرومی و از روی شلوارم، روی کیرم مالید. هر لحظه که بیشتر باهام ور می‌رفت، تواناییم برای حذف سهیلا از ذهنم بیشتر می‌شد و فقط به علی فکر می‌کردم. دستش رو برد توی شلوار و شورتم. کیرم رو لمس کرد و گفت: من دوست دارم برای این باشم.
آب دهنم رو قورت دادم و به نفس نفس افتادم. علی متوجه حجم بالای احساسات جنسی درونم شد و گفت: می‌دونستم که تو هم دوست داری. می‌دونستم که بالاخره به دستت میارم.
رفت پایین پاهام و شلوار و شورتم رو درآورد. چند تا بوسه به بیضه‌هام زد و با یک صدای حشری گفت: می‌دونستم این بالاخره برای من می‌شه.
کیرم رو به آرومی فرو کرد توی دهنش و شروع کرد به ساک زدن. دچار شوک عصبی شدم و نزدیک بود مغزم منفجر بشه. تصور اینکه چهره و لب‌های زیبای علی، مشغول ساک زدن کیر منه، امواج درونم رو سهمگین‌تر و غیر قابل مهارتر می‌کرد. بعد از چند دقیقه ساک زدن، کامل لُخت شد. دمر خوابید کنارم و گفت: من از امشب فقط برای تو هستم.
چشم‌هام به تاریکی عادت کرده بود و می‌تونستم اندام لُختش رو توی حالت دمر ببینم. فرم کونش توی وضعیت دمر، سکسی‌ترین تصویری بود که تا اون لحظه دیده بودم. یقین پیدا کردم که شهوت درونم رو نسبت به علی، نمی‌تونم کنترل کنم و من هم با تمام وجودم دوست داشتم که باهاش سکس کنم. تیشرتم رو درآوردم. خودم رو کشیدم روی علی. وقتی کیرم با شکاف کونش تماس بر قرار کرد، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و ارضا شدم. بی‌حال و سُست شدم و یک حس بد بهم دست داد. حسی که انگار کار بدی کردم. دوباره صاف خوابیدم و دست‌هام رو گذاشتم روی چشم‌هام. علی به پهلو شد و پاش رو گذاشت روی پاهام و بغلم کرد. هم‌زمان دستش رو گذاشت روی کیر در حال خوابیده‌ام و گفت: نیم ساعت دیگه دوباره بلندش می‌کنم. امشب باید من رو بکنی.
آغوش و بوی بدن علی، کمی آرومم کرد. نمی‌دونستم چه فعل و انفعالاتی توی درونم در حال شکل‌گیریه اما هر چی که بود، بودن علی، همچنان به من آرامش می‌داد.
حدس علی درست بود. بعد از نیم ساعت، دوباره با کیرم ور رفت و تونست بلندش کنه. اینبار کنترل بیشتری روی خودم داشتم. کیرم رو چند دقیقه توی شکاف کونش حرکت دادم. با تُف خودش، سوراخ کونش رو خیس کرد و گفت: بکن تو سوراخم نوید.
با دستم کیرم رو تنظیم و به سختی فرو کردم توی سوراخ کونش. احساس کردم که دردش اومد اما اصرار داشت که تا ته فرو کنم و متوقف نشم. بعد از چند بار جلو و عقب کردن کیرم، سوراخ کونش جا باز کرد و تونستم راحت‌تر تلمبه بزنم.


بیست و دو سال بعد (پانزده روز بعد از تجاوز به سحر):
مهدیس خودش رو مچاله کرده و خوابش برده بود. روش پتو کشیدم. باورم نمی‌شد که دارم دوباره تجربه‌اش می‌کنم. احساسات درونم بعد از اولین سکسم با مهدیس دقیقا شبیه احساساتم بعد از اولین سکسم با علی بود. احساساتی که شامل یک تردید پُر رنگ می‌شد. اینکه کار درستی کردم یا نه؟
آهسته از اتاق خارج شدم. از داخل یخچال، یک بطری آب برداشتم. برگشتم توی سالن و نشستم روی کاناپه. بطری آب رو یک سره سر کشیدم. سرم رو به کاناپه تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. خاطرات علی بیشتر از هر موقعی توی ذهنم زنده شد. هیچ شانسی نداشتم که بتونم علی رو از ذهنم پاک کنم. با صدای اس‌ام‌اس گوشیم به خودم اومدم. ایستادم و گوشیم رو از روی جزیره برداشتم. پیام از طرف یک شماره خارج از ایران بود. پیش شماره رو می‌شناختم که برای کشور اسپانیاست. پیام رو باز کردم و نوشته بود: واقعا فکر می‌کنی علی به خاطر پدرش خودکُشی کرد؟
مات و مبهوت به صفحه گوشی خیره شدم. چیزی که می‌خوندم رو نمی‌تونستم باور کنم. تنها حدسم این بود که باند داریوش از طریق شنود، حرف‌های من و مهدیس رو شنیدن و الان دارن سر کارم می‌ذارن. اما چه نفعی از این کار احمقانه می‌تونستن ببرن؟ با تردید و در جوابش نوشتم: تو کی هستی؟
بعد از چند لحظه جوابم رو داد و نوشت: همونی که همیشه طرف تو بوده و هست. راستی تونستی بالاخره دختره رو بکنیش؟ شنیدم بدجور تو کفته. تو این مورد، حسابی باهاش هم‌ذات‌پنداری می‌کنم.


چهل و پنج روز بعد از تجاوز به سحر:
سحر کلافه شد و گفت: نوید حرف می‌زنی یا نه. نیم ساعته جلوم نشستی و داری چای می‌خوری و فکر می‌کنی. برای چی گفتی حتما باید من رو ببینی؟ من از تهران کوبیدم و اومدم اینجا تا ببینم چه خبر شده.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: قبل از هر چیزی، چند تا سوال ازت دارم.
-بپرس.
+به نظرت مانی نمی‌دونست که بعد از اون همه اطلاعاتی که به ما داد، بالاخره متوجه جریان شنود می‌شیم؟
سحر کمی فکر کرد و گفت: این سوال منم هست. در این حد هم نمی‌تونن ما رو خنگ و گاگول فرض کنن.
+به نظرت برای رسیدن به مهدیس لازم بود که این همه برنامه بچینن و بازی رو پیچ بدن؟ کافی بود یک کاری کنن که مهدیس از دانشگاه اخراج بشه. همین بس بود که ضربه بعدی رو هم بهش بزنن. اخراج مهدیس از دانشگاه بدتر بود یا اینکه تو ازش جدا بشی؟
-نتیجه‌گیریت از این دو تا سوال چیه؟
+تمام محاسبات و تحلیل ما اشتباه بود. تو رو از مهدیس جدا نکردن که تنها بشه و کم بیاره و مثلا به خانواده‌اش پناه ببره. تو رو از مهدیس جدا کردن که بتونه به من نزدیک‌تر بشه. ما هم دقیقا همونطور پیش رفتیم که اونا می‌خواستن.
-خب که چی؟ مهدیس به تو نزدیک‌تر بشه، چه نفعی برای اونا داره؟ نکنه فکر می‌کنی مهدیس قراره همون کاری رو بکنه که پریسا قرار بود بکنه؟
کمی مکث کردم و گفتم: اگه بهت بگم که از اولش همه‌مون بازی خوردیم و اجازه دادیم که یک مشت روانی، مثل عروسک خیمه‌شب‌بازی، باهامون بازی کنن، چه احساسی پیدا می‌کنی؟
سحر اخم کرد و گفت: واضح حرف بزن نوید.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: وقتی مادرم فوت کرد، پدرم با زنی به اسم سهیلا آشنا شد. یعنی سهیلا از قبلش منشی شرکتش بود و بعد از فوت مادرم، زن پدرم شد. یکی دو هفته قبل، از داخل اسپانیا یک پیام بهم داد. پیامی مبهم که مرتبط با خودکُشی علی و البته درباره رابطه من و مهدیس بود.
چهره سحر متعجب شد و گفت: مهدیس یک بار درباره علی با من حرف زده. البته نه واضح. فقط گفته…
حرف سحر رو قطع کردم و گفتم: بهم گفته که تا چه اندازه درباره علی با تو حرف زده. آره علی معشوقه من بود. آدمی که از نوجوونی باهاش دوست شدم.
-خب بین خودکُشی علی و جریان مهدیس و زن‌ بابای تو، چه رابطه‌ای هست؟
+سهیلا تا قبل از ازدواج با پدرم، خودش رو یک زن بی‌نیاز از نظر مالی معرفی کرده بود. می‌گفت “منشی شرکت تجاری شدم تا تجربه تجارت به دست بیارم.” اما بعدها معلوم شد که دروغ گفته و یک موجود آس و پاس بوده. تا وقتی که پدرم زنده بود، قسمت زیادی از اموالش رو به نام سهیلا کرد. وقتی هم که مُرد، ورثه صد در صد بیمه پدرم، سهیلا بود. نهایتا هم کلی پول به جیب زد و شش سال پیش از ایران رفت.
-خب این زنیکه حسابی زرنگ بوده. اما همچنان ربطش رو به مهدیس نمی‌فهمم.
+من هم تا همین چند روز پیش، مثل تو گیج و گُنگ بودم. تا اینکه بالاخره فهمیدم جریان چیه.
-نوید داری سکتم می‌دی. دِ حرف بزن لعنتی.
+داریوش قبل از پریسا با زنی به نام ماهرخ ازدواج کرده بوده. یک زن تاجر و ثروتمند و البته تنها. با بررسی اسناد بایگانی شده شرکت پدرم، فهمیدم که ماهرخ با پدرم مبادلات مالی زیادی داشته. بعدش هم که به خاطر یک بیماری سخت می‌میره و همه ثروتش به داریوش می‌رسه. اون مدتی که ماهرخ خونه‌نشین بوده، داریوش رابط شرکتش و شرکت پدرم بوده. و خب رابط شرکت پدرم چه کَسی بوده؟
سحر چشم‌هاش رو تنگ کرد و گفت: سهیلا.
+کیوان چند وقت پیش مطمئن شد که سایت مرموز داریوش، دو تا ادمین داره و یکی از ادمین‌هاش با آی‌پی کشور اسپانیا وارد سایت می‌شه.
-یعنی سهیلا در جریان تمام کثافت‌کاری‌های داریوش هست.
+هنوز نمی‌دونم بین سهیلا و داریوش دقیقا چه نوع رابطه‌ای بوده و هست. شاید شروع آشنایی‌شون همون موقعی بوده که ماهرخ مریض می‌شه یا شاید از قبل بوده. فعلا تنها جواب قطعی اینه که سهیلا در حال حاضر، از تمام کارهای داریوش و باندش خبر داره. “محمد طیبی” و “مانی” و “بردیا” هم سه تا حیوون خطرناک و روانی هستن که قلاده‌شون دست این دو تاست. هنوز نتونستم بفهمم که این پنج تا آدم کجا و چطوری با هم آشنا شدن، فقط اینطور که متوجه شدم تنها هدف و سرگرمی اینا اینه که با آدما بازی کنن. لذت‌شون در اینه که آدما رو بشکونن و به میل خودشون کنترل‌شون کنن. اولش محدود به چند تا آدم بودن، اما به مرور پیشرفت کردن.
-مثل فیلم Salò o le 120 giornate di Sodoma.
+مثال بهتر از این نمی‌شد زد.
-اما هنوز نفهمیدم که نقش مهدیس این وسط چیه؟ یعنی حضور مهدیس توی این جریانا که نقطه مشترک همه ایناست، اتفاقی بوده؟
+نه هیچ‌چیزی اتفاقی نبوده. اونا برنامه‌ریزی کردن که مهدیس وارد اتاق شما بشه. اونا می‌دونستن که شما سه تا لزبین هستین. اونا خبر داشتن که گاهی یک دختر ساده و بی‌ سر و زبون رو وارد اتاق‌تون می‌کنین و مدتی باهاش لاس می‌زنین و پرتش می‌کنین بیرون. اونا مطمئن بودن که مهدیس یکی مثل خودتون می‌شه. اونا تو رو علاقه‌مند کردن که جذب اکیپ من بشی. برنامه‌ریزی‌شون حرف نداشت. اونا هنوزم دارن ما رو کنترل می‌کنن. برای همین براشون مهم نیست که از شنود‌ها با خبر بشیم.
سحر لبخند ناباورانه‌ای زد و گفت: امکان نداره. اونا مگه خدان که به جای من و تو تصمیم بگیرن؟
پوزخند ناخواسته‌ای زدم و گفتم: نه خدا نیستن. فقط خوب می‌دونن که هر کدوم از ماها چه نقطه ضعف‌هایی داریم و جذب چه جور آدم‌هایی می‌شیم.
-بیشتر توضیح بده تا روانی نشدم.
+اولین کَسی که مهدیس رو به تو پیشنهاد داد، چه کَسی بود؟
سحر کمی فکر کرد و گفت: دقیق یادم نیست. توی اتاق حرفش شد که یک سال اولی خوشگل چادری و بی دست و پا، وارد دانشگاه شده.
یک پوشه پُر از برگه A4 رو به دست سحر دادم و گفتم: خبر داشتنِ ما از سایت مرموز داریوش، تنها نقطه برتری ماست. حتی یک درصد هم احتمال نمی‌دن که من دسترسی کامل به دِیتا بِیس سایت داشته باشم. چون سهیلا همیشه کمی من رو دست کم می‌گرفت و مطمئن بود که نهایتا می‌تونه دورم بزنه و برنده بشه. فعلا ترجیح می‌دم همین ذهنیت رو درباره من داشته باشه. سهیلا و داریوش همیشه و فقط از طریق همین سایت با هم گفتگو می‌کردن و می‌کنن. کیوان تمام مکالمه‌های بین سهیلا و داریوش رو توی چند سال گذشته، درآورد. سه روز تموم، مکالمات‌شون رو خوندم. چند تا برگه اول، مهم‌ترین مکالمات‌شونه.
سحر با دقت اولین برگ A4 رو خوند و گفت: داریوش به سهیلا گفته که “مهدیس از دست‌مون لیز خورد و تهران قبول نشد.” از صحبت‌هاشون معلومه که مائده بهشون یک دستی زده و از طریق عموش، از مهدیس محافظت کرده. اینا هم انگار ترسیدن و جرات نکردن علنی با عموی مائده در بیفتن. البته مشخصه که یکمی از مهدی، برادر بزرگ‌تر مهدیس هم می‌ترسن. خوبیش اینه که حداقل می‌دونیم مهدی و عموی مهدیس ربطی به این بازی لعنتی ندارن. اما سهیلا به داریوش گفته که “اصلا مشکلی نیست. در هر صورت از مهدیس یه جنده تمام عیار درست می‌کنم. فقط از طریق مانی مطمئن شو که انتخاب نهاییش شیراز باشه و شهر دیگه‌ای رو انتخاب نکنه.” اما برای داریوش شرط گذاشته که “خودم هم باید از مهدیس استفاده کنم.” بعدش داریوش به سهیلا گفته که “چطوری می‌خوای مهدیس رو هرزه کنی؟” سهیلا تو جوابش گفته که “از طریق همون جنده‌ای که هر بار می‌اومدی شیراز، می‌فرستادمش پیشت تا بکنیش.”
سحر سرش رو بالا آورد و با یک صدای نسبتا لرزون گفت: اینا دوست نداشتن مهدیس جایی غیر از تهران قبول بشه اما وقتی دیدن که نمی‌تونن جلوش رو بگیرن، کاری کردن که حتما شیراز بیفته و نقشه‌شون رو تغییر دادن. فقط نفهمیدم که منظورشون از جنده کیه؟
به چشم‌های لرزون و بُهت زده سحر نگاه کردم و گفتم: لیلی به همه‌تون گفته که یک مادر و خواهر داره. تا حالا مادر و خواهرش رو از نزدیک دیدی؟ اصلا می‌دونی خونه‌اش کجاست؟
چهره سحر هر لحظه بُهت زده‌تر می‌شد و گفت: لیلی شبی که به مهدیس تجاوز شده بود، براش تعریف کرده که مادرش جنده بوده و خواهرش رو هم جنده کرده. ژینا اون شب حرف‌های لیلی رو شنید و بعدا برای من تعریف کرد. تا اون شب، من و ژینا کنجکاو بودیم که بیشتر درباره لیلی بدونیم اما از اون شب فهمیدیم که چرا لیلی خانواده‌اش رو از ما مخفی می‌کنه و اصلا دوست نداره تا درباره‌شون حرف بزنه.
بدون مکث گفتم: لیلی اصلا هیچ خواهری نداره.
بُهت سحر بیشتر شد و گفت: مطمئنی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: لیلی تا همین شش سال قبل که سهیلا هنوز توی ایران بود، براش فاحشگی می‌کرد و بعد از رفتنش، همون آدمی شد که نقش خدا رو برای سهیلا و داریوش بازی می‌کنه و باعث می‌شه ما همیشه توی همون مسیری باشیم که اونا می‌خوان. لیلی همون جنده‌ای بوده که سهیلا می‌فرستاد پیش داریوش. لیلی همون آدمی بوده که تو رو ترغیب کرد تا با کمک مریم، مهدیس رو بیارین توی اتاق‌تون. لیلی همون آدمیه که باعث شد فکر کنین توی اکیپ نوید زارعی خبرای خاصیه و حتما باید واردش بشین. لیلی همون آدمیه که باعث آشنایی روناک و افخم شد. ریسک بود اگه خودش به روناک نزدیک و بعدش رابط آشناییش با شما بشه. اما مطمئن بود که افخم برای کلاس گذاشتن خودش هم که شده، روناک رو بالاخره بهتون نشون می‌ده و یقین داشت که روناک از دخترهای جذاب و خوشگلی مثل شما خوشش میاد. چون خبر داشت که روناک آدم دوست‌بازیه. لیلی از قوانین ساده و ثابت آدم‌ها استفاده کرد و به راحتی نقشه خودش رو جلو برد.
چشم‌های سحر پُر از اشک شد. سرش به لرزش افتاد و گفت: امکان نداره، امکان نداره لیلی همچین آدمی باشه. داری اشتباه می‌کنی نوید.
به پوشه توی دست سحر اشاره کردم و گفتم: می‌تونی مکالمه‌های بین لیلی و سهیلا رو هم بخونی. همه ما آدما یه چیزای تاریکی توی وجودمون داریم. گاهی کم یا زیاد بروز می‌دیم. به گذشته خودت خوب دقت کن سحر. یک دختر بی‌نهایت مغرور و خودخواه که خودش رو با دخترهای بی سر و زبون، سرگرم می‌کرد. حتی در جریانم که یک شب به یک دختر سال دومی، تا حدودی تجاوز کردین. لیلی دوست داشت که تو، همون بلا رو سر مهدیس بیاری. قطعا پیش‌بینی نمی‌کرد که همچین رابطه احساسیِ قوی و محکمی بین تو و مهدیس شکل می‌گیره، اما نهایتا تو همون کاری رو با مهدیس کردی که باید می‌کردی. اینکه مهدیس رو از یک دختر چشم و گوش بسته که می‌تونه یک زندگی نرمال و عادی داشته باشه، به اینی تبدیل کردی که الان هست. چون شیوه اونا اینه که برای شروع، طرف مقابل‌شون رو توی لجن می‌کشونن و بعد کنترلش می‌کنن. یعنی طعمه‌هاشون، باید قدم اول رو با پای خودشون بردارن. در حالت عادی و بدون آتو، نمی‌تونستن یکاره مهدیس رو داشته باشن. چون مانعی به بزرگی عموش و برادر بزرگ ترش سر راه‌شون بود. شاید مهدیس به شدت پَس‌شون می‌زد و از عموش و برادر بزرگ‌ترش کمک می‌گرفت. پس من و تو، کار رو برای اونا راحت کردیم. مهدیس رو به همون چیزی تبدیل کردیم که اونا قرار بود تبدیل کنن. البته مهدیس یک خوش شانسی بزرگ هم آورد. اینکه ژینا خارج از نقشه لیلی، سعی کرد که از طریق چند تا گنده لات، مهدیس رو بترسونه و فراری بده. اون چند تا گنده لات، با تجاوزشون به مهدیس، بزرگ‌ترین لطف رو در حقش کردن. از مکالمه‌ها، فهمیدم که تا حدود زیادی گند زدن به یکی از نقشه‌های مهم اون روانیا. به قول خودشون مهدیس رو دست خورده کردن و اونا دیگه نمی‌تونستن برای مهدیس، جشن پاره شدن پرده بکارتش رو بگیرن. یعنی یک سری تغییرات غیر قابل پیش‌بینی باعث شد که کمی مسیرشون رو تغییر بدن و این نهایتا به نفع مهدیس تموم شد.
اشک‌های سحر جاری شد و گفت: هنوز نفهمیدم که چرا سهیلا باید بخواد که مهدیس به تو نزدیک بشه؟
+اولین هدف سهیلا اینه که با من بازی کنه. به آدمی وابسته بشم که هر لحظه می‌تونه نابودش کنه. دومین مزیت اینه که اینطوری، من و مهدیس رو هم‌زمان می‌تونن زمین بزنن. نهایتا، من برای سهیلا می‌شم و مهدیس برای داریوش. حتی شاید برای همچین لحظه‌ای، یک برنامه‌ریزی مفصل کرده باشن. اینکه من و مهدیس با چشم خودمون، تحقیر شدن همدیگه رو ببینیم. همونطور که دوست داشتن مهدیس تحقیر شدن تو رو ببینه. پس فقط کافیه از ما مدرک داشته باشن و سر فرصت و در جایی که حتی فرصت یک واکنش ساده هم نداشته باشیم، ضربه خودشون رو بزنن. که متاسفانه به اندازه کافی از من و مهدیس آتو دارن.
-یعنی چی؟
+یعنی اونا هر مدرکی که لازمه رو دارن. یعنی ما در مورد پریسا اشتباه کردیم. پریسا نیومده بود که مثلا توی پارتی‌های ما دوربین مخفی بذاره. پریسا رو فرستاده بودن که اگه یک روز دوربین‌های مخفی‌شون لو رفت، ما حتی یک درصد هم به لیلی شک نکنیم. یعنی رسما پریسا رو این وسط قربانی کردن. چون یکی دیگه از شروط سهیلا برای داریوش، حفظ امنیت لیلی بوده.
سحر سعی کرد گریه نکنه و گفت: یعنی اونا تصویر پارتی‌های ما رو دارن؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره و لیلی قبل از اینکه مانی بیاد شیراز، همه دوربین‌ها رو جمع کرده.
سحر ایستاد و چند قدم از من فاصله گرفت. برگشت و یک نفس عمیق کشید و گفت: الان می‌خوای چیکار کنی نوید؟ اگه تصاویرمون رو پخش کنن، زندگی همه تباه می‌شه.
همچنان سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: توی این جریان، طرف حساب سهیلا فقط منم و می‌خواد به من ضربه بزنه. اگه قرار بود فیلم‌ها رو پخش کنه، تا حالا کرده بود. فعلا خبر نداره که من از جریان فیلم‌ها و رابطه‌اش با لیلی خبر دارم. حدس می‌زنم که می‌خواد بیشتر و بیشتر ازم مدرک گیر بیاره. نمی‌دونم کِی و چطوری می‌خواد رو کنه. اگه هم بهم پیام داد برای این بود که من رو گیج کنه و بترسونه. سهیلا می‌خواد ذره ذره من رو به دست بیاره. عاشق اینه که آروم آروم آدما رو به دست بیاره و توی این کار به شدت ماهر و صبوره. ما چاره‌ای نداریم و باید طبق نقشه خودمون جلو بریم. چون حدس می‌زنم فعلا انرژی خودشون رو گذاشتن روی تشکیل باند سکسی‌شون. برای همین فعلا کاری به کار مهدیس ندارن. باران و کارن، تنها امید ما محسوب می‌شن. فقط اونا می‌تونن شرایط ما و اون عوضیا رو برابر کنن. من می‌تونم تجهیزاتی برای بارن و کاران تهیه کنم که از تجهیزات اونا پیشرفته تر و غیر قابل حدس تر باشه.
سحر کمی فکر کرد و گفت: مگه نه اینکه سهیلا کلی از ثروت پدرت رو به جیب زده. چرا باید این همه از تو کینه داشته باشه؟
به چهره مستاصل و در عین حال، عصبی سحر نگاه کردم. برام جالب بود که در بدترین شرایط هم، می‌شد یاغی درونش رو توی چشم‌هاش دید. با یک لحن تردیدآمیز گفتم: تا حالا فکر کردی که شاید یک روز، مهدیس، بین “من و تو” و “خانواده‌اش”، اونا رو انتخاب کنه؟
سحر نشست روی صندلی. آرنج دست‌هاش رو گذاشت روی میز و سرش رو به انگشت‌های دست‌هاش تکیه داد و گفت: متاسفانه منم گاهی به این نظریه کوفتی فکر می‌کنم.
ایستادم و گفتم: تمام برگه‌های داخل پوشه رو بخون. یک سری جزئیات که بهت نگفتم رو متوجه می‌شی.
سحر سرش رو بالا آورد و گفت: اگه یک روز مهدیس رفت سمت اونا چی؟
کیفم رو از روی میز برداشتم و گفتم: ما ازش حمایت می‌کنیم اما نباید ازش غافل بشیم. باید آمادگی این رو داشته باشیم که شاید یک روز باهامون دشمن بشه.
سحر قطرات اشک روی گونه‌هاش پاک کرد. با جدیت تمام به من زل زد و گفت: به هر حال دهن همه‌شون رو سرویس می‌کنم. تا حالا فکر می‌کردم این جنگ، فقط جنگ مهدیسه و به خاطر اون باید جلوشون وایستم. اما حالا این جنگ، جنگ منم هست.

موزیک تیتراژ پایانی

نوشته: شیوا


👍 216
👎 22
436301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

831435
2021-09-11 00:50:14 +0430 +0430

شب رو واسمون ساختی دمت گرم 💙💙💙

5 ❤️

831437
2021-09-11 00:52:19 +0430 +0430

😍و انتظارها به پایان رسید
🙇🏻‍♂️🚬

1 ❤️

831440
2021-09-11 01:03:33 +0430 +0430

نسبت به قبلی خیلی بهتر بود (:
قسمت قبلی یکم تو ذوقم خورد

3 ❤️

831444
2021-09-11 01:08:17 +0430 +0430

سلام سومنن هنوز نخوندم ولی امادم پرام بریزه ولی فردا حتما می خونم و نظرم میدم ولی چند قسمتش خوندم فکر کنم می خوایی دیگه بچه ها اماده تغییر بزرگ کنی ولی فردا نظرم و تحلیلم می گم بازم تشکر بخاطر قلم زیبا نویسنده محترم شیوا خانوم

1 ❤️

831446
2021-09-11 01:10:29 +0430 +0430

جنسیتِ قربانی تجاوز مهم نیست. مهم این است که تعرض و تجاوز جنسی، هیچ توجیهی نداشته و تا بشر وجود دارد، عملی کثیف و غیر انسانی است.

این داستان را تقدیم می‌کنم به پسرهایی (با هر گرایش جنسی) که در کودکی یا نوجوانی و حتی جوانی، مورد تعرض و تحقیر جنسی قرار گرفته‌اند و متاسفانه در مقایسه با دختران، کمتر به آنان توجه شده است. با استناد به آمارها، پسرها خیلی بیشتر از دخترها، در خطر تجاوز جنسی هستند. به امید آن روز که همگی ما، انسانیت را فدای رذالت درون نکنیم.
واقعا ممنونم از طرف همه هم درد هام و تشکر می کنم و از قلم زیباتون تشکر می کنم❤❤❤❤❤❤


831448
2021-09-11 01:17:08 +0430 +0430

هیچی نمی تونم بگم
غیر از اینکه تو محشری عزیزم
واقعا داستانت ارزش صبر کردن داره
ادم با خوندن قسمتهای جدید
نقاط تاریک قسمتهای قبل رو بیشتر لمس میکنه
ماچچچچچچ به لپات قشنگ مهربونم 💋💋💋💋💋🌺❤️

5 ❤️

831451
2021-09-11 01:26:33 +0430 +0430

چرا هرچی فکر میکنم یادم نمیاد سهیلا کی بود؟؟

3 ❤️

831452
2021-09-11 01:27:16 +0430 +0430

و اینکه تیکه سکسیش کم بود 🙁

1 ❤️

831453
2021-09-11 01:28:12 +0430 +0430

شیوا با این معکوسی که کشیدی من تسمه تایم پاره کردم لامصب 🥺🥺🥺

5 ❤️

831454
2021-09-11 01:32:12 +0430 +0430

داره از لیلی بدم میاد. داره… اییییی خداااااااااا. داستان عالی ولی ولی ولی… یک نفر دیگه هم آدم بده شد. اییییییی خداااااا. اول پریسا. بعد مانی. بعد بردیا. بعد داریوش. حالا هم لیلی.

2 ❤️

831455
2021-09-11 01:33:20 +0430 +0430

یکی به من بگه سهیلا کیی بوووود

2 ❤️

831456
2021-09-11 01:35:37 +0430 +0430

👏👌

2 ❤️

831457
2021-09-11 01:36:21 +0430 +0430

من کاملا حس و حال علی رو تا حدی درک میکردم جز اینکه گی نیستم. پایه های چهار ام تااااااا هشتم من با یه سری پسر آشغال همکلاسی میشدن و همشونم گی بعضیاشونم دو جنس گرا بعد اینا همه رو اذیت میکردن. اگر اینا نبودن من به جای اینکه کلاس چهارم تمامی مباحث سکس و اینجور چیزارو حداقل نهم یاد میگرفتم. خودمم خیلی اذیت کردم ولی یه دوست داشتم با نام امیر علی اونم مثل همشون کثافت بود ولی با من نه امیر علی اونا رو گفت طرف من نیان به منم گفت که لازم شد خون دماغشون کن لازم شد دعوا کن اخراج شو ولی کاری کن که کسی نخواد اذیتت کنه. و شیوا واقعا راست میگی پسر ها مخصوصا پسر بچه ها بیشترین آزار جنسی روشون انجام میشه

4 ❤️

831459
2021-09-11 01:40:27 +0430 +0430

اولش فکر کردم جذابیت این قسمت حتی از قسمت قبلی کمتره
ولی هر چی بیشتر خوندم،بیشتر سورپرایز شدم و بازم یادم اومد اصلا نباید زود قضاوتت کرد…
داستان عالی بود مثل همیشه
همه چی به جا و درست
تنها سوالم اینه که اونا از کجا خبر داشتن روناک باعث میشه نوید و مهدیس با هم یکی بشن؟
و سوالی که خوده داستان به وجود اورده اینه که علی چرا خودکشی کرده؟
که این خودش جای بحث زیادی داره…
بشدت منتظر قسمت بعدی…
موفق باشی❤

5 ❤️

831463
2021-09-11 01:50:48 +0430 +0430

عاقاا! اینهمه داستان سر یه مریضی جنسی؟؟؟ خب اخه سر چی واقعا؟‌کص؟ سکس ؟ پول!؟

2 ❤️

831465
2021-09-11 01:51:54 +0430 +0430

اینا چه تگ هاییه کنار تگ شیوا !! 😳😳
مجبور شدم نصف داستانو بخونم تا اطمينان حاصل کنم خودتی واقعا 😅

1 ❤️

831470
2021-09-11 01:59:00 +0430 +0430

😐👌 پرفکت
بی نقص 😐👌
😐👌 مهدیس این وسط خبر نداره دور و برش چه خبره
سحر و نوید دارن جون میکنن که همه رو نجات بدن 😐👌
😐👌 لیلی یا خیلی عوضیه یا تهدیدش کردن که این کارارو بکنه
حس میکنم عموی مهدیس یا برادر مهدیس ممکنه بشن یکی از قهرمانای داستان 😐👌
😐👌 سهیلا ادم کثیفیه
حتی الان ممکنه مانی یا مائده بشن ادم خوبه ی داستان 😐👌
😐👌 خواهر نوید کجاس؟
سهیلا شیمیل بوده و بابای نوید یا همجسگرا بوده یا دو جنسگرا 😐👌
😐👌 شاید سهیلا علیو مجبور کرده خود کشی کنه که اگر اینجوری باشه فکر میکنم مهدیس یا سحر یا ژینا قراره توی قربانی بشن
ممکنه ژینا از همشون باهوشتر باشه و خیلی چیزا بدونه و بشه قهرمان داستان😐👌
😐👌 گندم و شایان قطعا قربانی میشن
سهیلا لیلی رو از کجا میشناسه؟😐👌
😐👌و کلی سوال دیگه
با تشکر از جنابتان 😐👌
از همسر گرامیتان جناب آرین تقاضا دارم شما را جوری پاره کند که ارزویش را دارید 😐👌
خلاصه بگم مرض داری 😐 بسه دیگه 😐 لیلی انقد کثافت نباید میبود
سحر انقد احمق نباید می‌بود
و یه چیز دیگه که خیلی ذهنمو درگیر کرده اینه مریم سلحشورم دستش با اینا توی یک کاسه‌س ؟
😐 و طبق چیزایی که توی گذر داستان بوده لیلی یا اصلاح شده و ادم خوبی شده و قراره خودشو فدا کنه (مثل داستان زندگی شیوا که سینا … ) یا اینکه دارن لیلی رو بازی میدن
سوال مهم سحر کجاسسسسسسسسسس
😁 ممنونم که فوشم ندادی که انقد ضر زدم

4 ❤️

831471
2021-09-11 01:59:16 +0430 +0430

بیخیال کار شدم داستان خوندم و چند چیز واسم روشن شد اول اینکه خیلی چیزا روشن شد اول شخصیت بد اصلی داستان خودش نشون داد و دوم بلخره داره یکی یکی پازل ها کنار هم قرار می گیره اول نوید و مهدیس جفتشون بازی چه هستن البته تقریبا و دوم نوید خیلی بیشتر از چیزی که نشون میده خبر داره و به مهدیس نگفته سوم مرگ علی هم یه حادثه نبوده و برنامه ریزی شده بوده الان معلوم شد چرا تو قسمت رازهای پشت پرده خبری از لیلی نیست یه شکی کردم ولی بازم ازش رد شدم ولی الان شکم یقین شد از الان اماده هر اتفاقی تو داستان هستم و منتظر ادامه پور شور و پر هیجان هستم بازم ممنون از نویسنده محترم

2 ❤️

831474
2021-09-11 01:59:52 +0430 +0430

محمد طیبی رو کجا آوردی
۶ تا شماره به این اسم تو گوشیم سیو دارم
به همشون مشکوک شدم

8 ❤️

831479
2021-09-11 02:06:43 +0430 +0430

من دو ساعته دارم میگردم که ببینم سهیلا کیی بود؟؟داخل یه داستان دیگه هم بود اما هرچی فکر میکنم یادم نمیااد
اخه چراانقدر اسما شبیه همن؟پریسا سهیلا سیما

1 ❤️

831480
2021-09-11 02:06:53 +0430 +0430

سهیلا کی بود؟
قبلا بهش اشاره شده بود؟

1 ❤️

831484
2021-09-11 02:21:45 +0430 +0430

بازم عالی فوق العاده. میدونین با خوندن داستان هاتون یاد رمان های دن بران میفتم مخصوصا برزخش اونو با خوندن هر چپترش یک دور کامل اپیلاسیون میشدم الانم دقیقا همون حس و حال رو دارم.
دقیقا این داستان برام یک سریال شده هی به خودم لعنت میفرستم چرا شروع کردم خوندم میزاشتم تموم میشد ی جا میخوندم اما این تکته تکه خوندنم ی درد و رنج خود اگانه جذاب برام داره لعنتی با مغرم بازی میکنه یا ی تشبیه قشنگ براش مثل سریال money heist که پروفسور هردفعه ی برگه رو میکنه و جریال بازی رو سعی میکنه متعادل کنه.
داستان هاتون از نظر روانشناسی عالیه…
مطمئنا بعد از تموم شدنش باید یکبار دگ از اول بخونم

5 ❤️

831486
2021-09-11 02:31:08 +0430 +0430

عالی

1 ❤️

831492
2021-09-11 02:57:29 +0430 +0430

اگه یه روزی کارگردان شدم اول فیلم این داستانو میسازم😅

2 ❤️

831493
2021-09-11 02:58:45 +0430 +0430

حدس زده بودم که لیلی شاید با اینا باشه چون این جمله مریم لیلی آدم انعطاف پذیری میتونه با هرکسی باشه و خودشه وفق بده و این جمله شک برانگیز بود وآگع اینجا یه باید خط به خط خوند که شاید به یه نتیجه نصفه نیمه رسید واووو

2 ❤️

831495
2021-09-11 03:03:58 +0430 +0430

یعنی ممکنه عباس هم آدم سهیلا باشه؟
یا خدا

قسمتهایی که به شکلی سحر یا نوید حضور دارن، بوضوح جذابترین قسمتها هستن.

دو غلط املایی داشت. یکی اراذل (که ارازل نوشته بودی). یکی دیگه رو فراموش کردم، اگه دوباره دیدم (ضمن عرض پوزش) میگم.

از داستانت بسیار لذت میبرم.

2 ❤️

831497
2021-09-11 03:44:21 +0430 +0430

وای وای قسمت جدید!

1 ❤️

831498
2021-09-11 03:45:53 +0430 +0430

هورااا بالاخره ژانر گی هم اضافه شد

1 ❤️

831502
2021-09-11 04:01:01 +0430 +0430

وای وای شیوا تو محشری تو بینظیری
بند بند داستان دیوونم کرد
وقتی نوید گفت مثل فیلم Salò, or the 120 Days of Sodom ترکوندی منو اصلا نمیتونم احساسمو بگم وای خدایا چه مغزی به این دختر دادی
واقعا کاش راهی بود بشه ازت تشکر کرد
هیچ ادمی تو دنیا کامل نیست ولی طبق پست هات و داستان هات بالای 90 باید کامل باشی این ذهنیت تو این خلاقیت علاقت به انسانیت واقعا نمیشه تو رو وصف کرد فقط ازت ممنونم که هستی

2 ❤️

831503
2021-09-11 04:07:03 +0430 +0430

حقیقتا که یه رمان شایسته چاپ شدنه ولی حیف …

4 ❤️

831506
2021-09-11 04:35:03 +0430 +0430

از وقتی برای خودم زندگی می کنم، یادمه هیچ وقت هیچ سریالی رو زمان پخش خودش دنبال نمیکردم، حتی برای داستان های دو یا چند قسمتی همین سایت!!!
چون انتظار بین قسمت ها ازار دهنده بود و هرطور شده بعد از پایانش یک دفعه همش رو میدیدم یا میخوندم.
ولی شما کاری کردی این رسم شکسته بشه!!!
قلمت مانا
روانت گسترده تر
اندیشه ات خلاق تر
تندرست و پیروز باشی

4 ❤️

831508
2021-09-11 04:42:48 +0430 +0430

فقط میتونم بگم وووواااااووووو 🤐
عالی بود شیوا جونم 👌🏼🌸

1 ❤️

831509
2021-09-11 04:46:37 +0430 +0430

لعنتی تو چرا اینقدر خوبی

1 ❤️

831514
2021-09-11 05:48:06 +0430 +0430

شرط باران این بود که نوید کار اقامت تو اسپانیا رو اوکی کنه

2 ❤️

831515
2021-09-11 06:00:42 +0430 +0430

یک اینکه اون قسمتی که نوید به علی میگه دارم فکر میکنم خود واقعیت (کی) هست و علی میگه امشب بهت میگم خود واقعیم (چی ) هست خیلی عالی بود. دو اون قسمتی که درباره ی تجاوز به پسر ها گفتی منو یاد یه داستانی انداخت که لازم میدونم توضیح بدم.جایی داشتیم صحبت میکردیم چندتا خانومو چند تا اقا.یکی همین رو مطرح کرد بعد یکی از اقایون با خنده گفت چیه بابا شلوغش کردید تجاوزه دیگه ما بچه بودیم میرفتیم نون بگیریم بهمون تجاوز میشد.حقیقت ماجرا اینه که هم بله هم خیر.یعنی بستگی به این داره تجاوز رو چجوری معنی کنی .اگه مثل سوئد بخای در نظر بگیری که تیکه انداختن به یه نفر میتونه تهش به زندان هم بکشه یا مثلا اگه زنی نخاد یه تایمی با شوهرش سکس داشته باشه و شوهرش اقدام به سکس بکنه میشه تجاوز و براش عواقب داره بله.تو سنین پایین به پسرها خیلی خیلی خیلی تجاوز میشه در حدی که یه ضربالمثل مردونه هست که بشوخی گاهی مردا میگن :هیییییی هیچ درختی نیست که باد نخورده باشه هیچ زمینی هم نیست که بیل نخورده باشه هیچ کونی هم نیست که کیر نخورده باشه (حتی تجاوز منجر به سکس نه فقط لاس زدن و تیکه انداختن منظورمهها) اما از این نکته نگذریم که ذات مردا اینقدر هم لطیف و حساس نیست و یجورایی میشه گفت اکثریت مردها این داستانو داشتن اما نکته ی مهمش اینه که عالب اوقات زور در بین نیست و فرایندی که داستان داره یجورایی شبیهه همون روابط دوست دختر دوست پسریه که یکی مخ اون یکی رو میزنه و راضیش میکنه حتی در این حد که اکثر این روابط حداقل در ابتدای خودش بصورت توافقی و دوطرفه هست و اگه بین اون دو نفر ادامه پیدا کنه کم کم (معمولا خیلی زود حتی تو همون بار اول)مشخص میشه که قراره تا اخر کی فاعل باشه کی مفعول یاحالا دوطرفه و بقولی پنجاه پنجاه.بعد ها همه ی این افراد بزرگ میشن خیلیاشون همچنان با هم دوستن یا اگه نیستن به جبر اجتماعی و جغرافیاییه نه که حالا اون به این تجاوز کردو فلانو بهمان.همونقدر که یسری چیزا تو جامعه ی مدرن خیلی روش باز دارن فکر میکنن برعکسشم هست و خیلی داره روش اگزجره رفتار میشه.مثلا الان یکی یه فتیش اگه داشته باشه ( که از دید شخص من کااااااااااااااااملا چیز بی معنی و چرت و بوضوح بیماریه) روانشناسها میان هزار و یک جور بحث و تحلیل میکنن و براش توجیح میارن از طرفی پدوفیلی رو میگن خط قرمز و اصلا هیچ جای دنیای مدرن براش جای بحث وجود نداره در صورتی که شخصی مثل من که از همون ابتدای کودکیم همهههههه چیم با همه ی اطرافیانم فرق داشت از 9 سالگی نه تنها شق میکردم که اسپرم هم داشتم همه ی فوت و فن های روانیه زدن مخ رو هم بلد بودم کاملا هم به محتوای معنوی کاری که دارم میکنم چه از دید علمی و چه اجتماعی اگاه بودم.من هرکیو مخشو زدم کردم اگاهانه بود اگه هم به کسی دادم هم اگاهانه بود نمیام بگم یارو از بچگیه من سو استفاده کرد و فلانو بهمان.من خودم دوست داشتم که تجربه کنم.اون موقع لذت بردم هنوزم متاسف نیستم از هیچ کدوم از اون روابط چه اونایی که از دید جامعه ی مدرن من متجاوز بودم چه اونی که به من تجاوز شده مثلا.و تاکید کنم توی هیچ کدوم از روابطم از اولینش تا همین الان نه گذاشتم کسی بهم اعمال زور فیزیکی کنه نه من اعمال زور فیزیکی کردم و اون قسمت زور رو تجاوز میدونم.حالا اگه من یه پارتنرم تو اون سن مثلا بالای هجده بوده باشه الان بگیرن بکننش تو گونی که اقا شما پدوفیلی! من خودم راضی بودم هنوزم راضیم اینجا کی وکیل مدافعه کی شده پس و داد از چی داره سر میده؟ اگه تجاوز منظور اعمال زور و تهدید جوری که شخص بترسد و بر خلاف میل خودش و به اجبار تن به چیزی بده موافقم کاری بسیار زشته و مستحق بدترین مجازات.اما اگه اون مدل سوئدیش رو میفرمایید که بنده موافق نیستم و بنظرم اینا سوسول بازیهای مدرنیته است مثل گیاهخواری و فمنیسمو اینا.طرف دندون نیشی که تو ارواره ی ماست و تایید نیاز ژنتیکمون به گوشتخواریه رو یا ندید میگیره گیر میده به کشته شدنه گاو و تاثیر متان موجود در گوز گاو حاصل از گاوداریهای دنیا که برای تامین گوشت برای افراد بقول خودش بیرحم و احمقی مثل ماست رو روی تخریب محیط زیست رو مطرح میکنه بعد از اونور گربه ای که در شرف مرگ بوده و بر حسب انتخاب طبیعت باید میمرده رو میاره تو خونه ازش مراقبت میکنه و فکر میکنه ادم خوب خودشه در صورتی که بعد غذایی که به اون گربه میده خودش نتیجه ی کشته شدنه یه حیوونه(گربه ای که باید میمرد طبق قاعده و اگه میمرد دیگه غذا نیاز نداشت که برای تهیه ی غذاش یه حیوون کشته بشه) و از طرفی با این که بهش غذا میده طبق غریزه ی ذاتیش که شکاره بعد میره هر روز یه گنجشکی چیزیم میکشه و چون سیرم هست نمیخوره اونو.فقط میکشه برای بازی و ارضای حس غریضیش.و بعد در حالی که با گربه اش رفته تو ویلای شمالش استوری میزاره از همون گربه انگار اون خونه ای که تو شمال به عنوان خونه ی دوم خریده با هوا ساخته شده نه چوبی توش بکار رفته که براش درختیو بریده باشن نه سیمان و اهنی بکار رفته تو اون خونه ی دوم که برای امینشون کوهی رو نابود کرده باشن و نه برای درست شدن گوشی ای که تو دستشه و فقط ابزار خوش گذرونیشه هم هیچ صدمه ای به محیط زیست زده نشده برای رسیدن به اون ویلاش هم بنزین نسوزونده الاینده بچپونه تو هوا.خیلی زر زدم ببخشید ولی تو دلم مونده بود دیگه.

5 ❤️

831516
2021-09-11 06:18:19 +0430 +0430

مثل همیشه عالی بود.
فقط اسم آهنگ‌ تیتراژ رو میخوام لطفااااا

1 ❤️

831518
2021-09-11 06:50:53 +0430 +0430

عالی واقعا خسته نباشی 🌹

1 ❤️

831523
2021-09-11 07:04:51 +0430 +0430

فکر میکردم داریم به اخر داستان نزدیک میشیم ولی همه چیز یه هم دیگه خورد! از دستم در رفته رازهایی که نمی‌دونیم! رفتم قلم کاغذ آوردم شروع کردم اسمارو نوشتن و بهم وصل کردن که بفهمم چی شد :))

فکر میکردم سهیلا رو می‌شناسیم قبلن ولی توی داستانا پیداش نکردم، شاید بخاطر شباهت اسمیش با سهیل پسر پریساست که آشنا میاد.

خواهر نوید کیه؟ خواهر مرموز داریوش و عسل کیه؟ اون اکس مرموز عسل کیه که مجبورش کردن باهاش قطع ارتباط کنه و عسل بخاطرش اومد کل تیم رو لو داد؟ داریوش و مانی چطوری با هم آشنا شدن؟ حلقه گمشده این وسط کیه بالاخره؟

راستی یادتونه باران به شرط اقامت اسپانیا از نوید بهشون قول همکاری داده بود؟ خب الان سهیلا هم که اسپانیاست! مام که نمی‌دونیم بین باران و داریوش چی‌گذشته تو استخر، نکنه از همون اولش میدونستن باران نفوذیه و داریوش باران رو با همون اقامت اسپانیا و… راضی کرده و تو تیم خودش برده؟

همش همه چی پیچیده‌تر داره میشه، تا فکر میکنیم فهمیدیم چی به چیه یهو یه مرحله دیگه پیچیدگی اضافه میشم. بی صبرانه منتظر قسمتیم که بالاخره باز کنه این گره هارو

7 ❤️

831529
2021-09-11 07:31:10 +0430 +0430

نمیدونم چرا احساس میکنم این قسمت ها خیلی کوتاه تر از قبلیا هستن !!!
قشنگ حس میکنم ۳۰ ، ۴۰ قسمت دیگه و حتی بیشتر باید بنویسی، تا این موضوعات و داستان این ادم هارو جمع کنی .
ولی خیلی خوبه که کم کم داری به ابهامات داستان های قبلی جواب میدی و یه عالمه علامت سوال دیگه جایگزینشون میکنی ،
منتظرم داستان تموم بشه و دوباره از اول بخونمش
از اینکه داری روانی زن هم به بازی اضافه میکنی ممنونم

3 ❤️

831530
2021-09-11 08:22:34 +0430 +0430

عالی بود

1 ❤️

831535
2021-09-11 08:56:43 +0430 +0430

این اپیزود گفته شد که عموی مهدیس ربطی به این ماجرا نداره،ولی اپیزود قبلی و اون همه تاکید رو نفرت مادر مهدیس نسبت به عموشون به نظرم یه ماجرایی داره و گویا این روانیا باعث مرگ علی بیچاره هم شدن ماجرا رو بشه فکر کنم عباسم وارد قضیه میشه

3 ❤️

831537
2021-09-11 09:14:24 +0430 +0430

برگ ریزون این قسمت:لیلی
فقط شیوا جان لطفاا لطفااا داستانو سریال ترکی نکن…یعنی انقد داستان اضافه نکن که مزه داستان از بین بره.همین گره ها و ابهامات داستانتو باز کنی خیلی جذابتره…
مثلا کلی کارکتر داریم که هنوز نقششون واضح نیست یهو این سهیلا رو اوردی؛احساس کردم که داره شبیه سریال ترکیا ب سمت آبکی شدن میره
لطفا این داستان خفنو آبکیش نکن
مررررسی

4 ❤️

831542
2021-09-11 09:41:53 +0430 +0430

مغز برام نزاشتی دختر ❤️

2 ❤️

831545
2021-09-11 09:58:45 +0430 +0430

بخش اول رو نخوندم چون از گی بیزارم کلا داشتم میومدم پایین که کامنت بزارم وسطاشو که دیدم خوندمش…اما به هرحال فکر نمی‌کردم بتونی درباره گی هم بنویسی چون تو خانمی و طبیعتاً نمیتونی احساسات آقایون رو به طور دقیق بیان کنی…اینو از نوشته های قبلیت که خوندم میگم تو همش راوی هارو یکی از شخصیت های مونث قرار میدادی و تو دوتا قسمت راوی داستان نوید بود اینکه از زبان یه فرد مذکر نوشتی یعنی نویسنده خوبی هستی…

3 ❤️

831547
2021-09-11 10:25:07 +0430 +0430

به نظرتون داستان جنایی میشه؟ کلی مرگ مشکوک داریم توی داستان! علی که واضحن مشکوکه الان. ماهرخ زن قبلی داریوش هم از سرطان مرد. دنیا، دوست روناک که بچشو سقط کرده بود و روناک الکی گفته بود بچه خودش از نویده توی تصادف مرد، پدر مهدیس چطوری مرده بود؟ کسی یادشه؟ شاید اون کاغذهایی که نوید نشون سحر داد مدرک این بودن که اینا یه بلایی سر پدر مهدیس آوردن؟

4 ❤️

831557
2021-09-11 11:15:11 +0430 +0430

یکم زیادی پیچیده شد وای میشه یه جیزی رو توضیح بدی؟

سحر پرسید چرا سهیلا باید از نوید کینه داشته باشه. اوتم گفت شاید مهدیس خاتواده ش رو ترجیح بده.
یعنی چی؟ چه ربطی داشت به کینه ی اون. و سوال دوم اینه که مهدیس چرا باید خانواده ش رو انتخاب کنه اصلا؟ باز سحر و نوید رو دوست داره ولی از اوتا متنفره

3 ❤️

831559
2021-09-11 11:28:30 +0430 +0430

مثل همیشه عالی شیوا جان
حدس میزنم که سهیلا اون یکی خواهر داریوش باشه
حالا این حدس به وجود میاد که وقتی مهدیس در زمان حال هنوز فکر میکنه که لیلی دوستشه و باهاش تلفنی حرف میزنه برای اینه که نقش بازی میکنه یا نوید و سحر کلا چیزی بهش نگفتن
احتمال داره که رابطه سحر و مهدیس در زمان حال اوکی باشه ولی هیچکس جز نوید ندونه چون بعد خیانت لیلی برای پیش بردن نقشه هاشون به هیچکس نمیتونن اعتماد کنن.
و پی نوشت لطفا هوای عسل و داشته باش من ازش خوشم میاد😅✌

6 ❤️

831561
2021-09-11 11:33:45 +0430 +0430

متنی هم که درباره تجاوز نوشتی متاسفانه همینه
کلا تجاوز خوب نیست ولی پسر بچه ها بیشتر تو خطر هستن چون هم اگه لو بره جرمش کمتر از دختر بچه است هم تو مخ پسر ها میکنن که ار این جور مسائل حرف نزنین مردونگیتون کم میشه
اگه مردی هست که اینو میخونه میخوام بهش بگم که اگر اتفاق جنسی ای براتون افتاده یا اگر به هر دلیلی کسی بهتون گفت چون مرد هستین هیچوقت نباید حس ها و نقطه ضعف ها و آسیب هایی که خوردین و نشون بدین وگرنه از مردونگیتون کم میشه باید بگم که اشتباهه این حرف ها و صحبت درمورد نقطه های حساس زندگی شجاعت به حساب میاد نه کم شدن مردونگی✌🌺

4 ❤️

831564
2021-09-11 11:48:14 +0430 +0430

Salo.Or.The.120.Days.Of.Sodom.1975 دانلود شده و اماده مشاده شدن هست 😁
شیوا جون بیزحمت یه تاپیک از این فیلم های آروتیک بزن

3 ❤️

831565
2021-09-11 11:57:15 +0430 +0430

مغز فندقی کیر مغزیان

0 ❤️

831566
2021-09-11 11:58:21 +0430 +0430

جناب حسینی بای بگو ما هم بفهمیم😏🤔

1 ❤️

831567
2021-09-11 12:01:39 +0430 +0430

من یه حدس دیگه هم میزنم که علی رو سهیلا با نقشه فرستاده تو بغل نوید…چون خود نوید گفت اون ها میخوان قربانی ها اولین قدم و خودشون بردارن…سهیلا تو کف نوید بوده همونجور که تو پیام گفته.علی رو فرستاده سمتش که فیلمشونو داشته باشه و با اون بهونه با نوید بخوابه ولی این وسط علی واقعا عاشق نوید میشه و خودکشی میکنه

3 ❤️

831569
2021-09-11 12:05:10 +0430 +0430

کل داستان ب کنار
لیلی چرا آدم بده شد؟؟؟؟ لعنتی ازش خوشم میومد نباید اینطوری میشد داستاااااااااان 😒

2 ❤️

831570
2021-09-11 12:12:25 +0430 +0430

مرسی که هستی

1 ❤️

831572
2021-09-11 12:16:41 +0430 +0430

آقا خیلی سخت شده
گاهی اوقات من گیج میشم اصلا نمیدونم کی به کیه.

کی اونو کرد ،کی اینو کرد،کی برد ،کی خورد،اصلا نمی‌دونم کی منو کرده این وسط😂😂😂

3 ❤️

831575
2021-09-11 12:23:56 +0430 +0430

مثل همیشه خوب و عالی بود ؛
حسودیم میشه بهت شیوا جان ؛
همیشه عالی همیشه دست نیافتنی و همیشه اون بالایی ؛
موفق باشی عزیزم

1 ❤️

831577
2021-09-11 12:27:32 +0430 +0430

چقد شخصیتا دارن اضافه میشن😣

1 ❤️

831594
2021-09-11 13:37:58 +0430 +0430

عالی بوود
عاشق تعلیق های تو نوشته هاتم
استعدادت فوق العاده است دختر ❤️

1 ❤️

831616
2021-09-11 15:55:05 +0430 +0430

ای بابا، ادم یاد این سریالا میوفته که هی کشش میدن، از دید کلی داستان جالبیه، اگر جات بودم، برای بعضی قسمت ها، نظر سنجی‌ میزاشتم، که رای اکثیرت بعضی جاهارو جلو ببره، مثل چمیدونم، اخر کون کودومشون پاره میشه، یا کودومشون حذف میشن از داستان،
به نظرم پیچیدگی داستان رو در همین حد نگه دار، با یه کلیف هنگر توی قسمت اخر، که هم راه برای ادامه دادن باشه، هم اینکه اگرم نخواستی، مشکلی نباشه.
در کل خسته نباشی دلاور، خدا قوت شهوتران.

3 ❤️

831618
2021-09-11 16:02:46 +0430 +0430

👍عالي بود

1 ❤️

831619
2021-09-11 16:07:05 +0430 +0430

تجاوز
تجاوز علی به نوید!!!؟
یعنی بین علی و سهیلا رابطه وجود داشته!؟
مادر نوید با نقشه قبلی از طریق سهیلا کشته شده!؟
شمه هایی از سندروم استکهلم در مهدیس و ژینا و نوید دیده میشه
کسانی که متجاوزین خودشون وابستگی عاطفی پیدا میکنن!!!

3 ❤️

831620
2021-09-11 16:13:35 +0430 +0430

اووووووف اشکم دراومد واقعا اگرروزی بیاد که تو ایران این اخوندها نباشند مجموعه داستانهات به رمان و سریال تبدیل بشه و از t.v برای همه پخش بشه رو میشه تصور کرد که به واقعیت تبدیل بشه و بعدش با فروش به کشورهای دیگه و صداگذاری خودشون فیلمت بین کل دنیا مشهور بشه و همه دنیا از ذهن خلاق و نابغه (( شیوا )) یاد کنند و به عنوان بهترین نویسنده رمان قرن شناخته بشی یعنی میشه
عالی بودی شیوا عالی عالی نمیشه تو دوران ما تصورت کرد تو به اینده تعلق داری واقعا

1 ❤️

831622
2021-09-11 16:41:47 +0430 +0430

ایوللللل مثل همیشه عالی بود ممنون دمتگرم زیاد منتظرمون نذار بانو

1 ❤️

831625
2021-09-11 16:48:36 +0430 +0430

ولی من دلم روشنه،‌اخرش همشون شب قدر توبه میکنن، سگ درگاه اهل بیت میشن

2 ❤️

831626
2021-09-11 16:53:44 +0430 +0430

با دیدن اسم داستان و آخرش یاد آهنگ یاغی بهرام افتادم.😁
نکته جالب برام این بود حس کردم که با بردن اسم فیلم درواقع منبع ایده ی اصلی این داستان رو بیان کردی.
این اتفاق توی خیلی از فیلمها هم اتفاق میوفته که اسم فیلمی که ازش الهام گرفتن رو میبرن که هم ادای احترامی باشه هم اینکه بیننده درک بهتری از موضوع داشته باشه.
با قدرت ادامه بده که داره به جاهای خوبش میرسه. امیدوارم حالا حالاها تموم نشه و مهم تر از اون امیدوارم که خوب تموم شه.

3 ❤️

831627
2021-09-11 16:56:29 +0430 +0430

عاای مثل همیشه

1 ❤️

831630
2021-09-11 17:24:35 +0430 +0430

وای شیواداری روانیم میکنی اصن قابل حدس زدن نیست اگه به من باشه بایدبهت اسکاربدن برای نوشتنت🌹🌹🌹

1 ❤️

831637
2021-09-11 18:19:16 +0430 +0430

و‌منی که۲۴ ساعت گذشته و هنور درگیر اینم کی ب کیه! پس دوباره همرو از اول میخونم :/

1 ❤️

831641
2021-09-11 18:28:57 +0430 +0430

قت های قبلی رو نخونده بودم. و در واقع فرصت هم ندارم الان برای خوندنش. اما این قسمت عالی بود. واقعا عالی به تمام معنی 😀

1 ❤️

831643
2021-09-11 18:32:52 +0430 +0430

👍💜

1 ❤️

831644
2021-09-11 18:40:14 +0430 +0430

شیوا شیوا شیوا شیوا شیوا نمیدونم چی بگم بهت
امان از دست این ذهن خلاقت شیوا طوری می نویسی طوری آدمهای داستان رو _ رو میکنی که نمیدونم چی بگم فقط این رو میدونم تو هر داستان چندتا برگه آس داره همین

2 ❤️

831646
2021-09-11 18:46:37 +0430 +0430

خسته نباشی شیوا❤️

این قسمت خیلی فراتر از عالی بود.
من اصولا داستان هایی که به‌ گی مربوطه نمیخونم، حتی وقتی تگ گی رو هم دیدم تا حدودی ناامید شدم، ولی داستانت تونست من رو جذب کنه و مثل همیشه شگفت‌زده. از این بابت ممنونم.
راستش دیگه از گفتن حدسیاتم خسته شدم چون که همیشه تو قسمت بعدی اشتباه در میاد، ولی اجازه بدید این یکی رو هم بگم.
به نظر من سهیلا خواهر داریوشه یا مادر ناتنی چیزی

فضا سازی این قسمت عالیییییی بود
در کل مثل همیشه ممنونم❤️❤️❤️❤️

پ.ن:خواهش میکنم پایانی درخور داشته باشه(همراه با بگا رفتن کل اکیپ داریوش😂)
پ.ن۲:امیدوارم زنده بمونم و بتونم یک روزی چاپ شده این داستانو ببینم و بخونم

2 ❤️

831655
2021-09-11 20:33:22 +0430 +0430

پشمامممم واقعا عالی بود 👏

1 ❤️

831658
2021-09-11 20:42:46 +0430 +0430

مغز خودت گوز پیچ نمیشه شیوا جان؟ 😳
در هر صورت، مرسی 😳🤍

1 ❤️

831659
2021-09-11 20:42:58 +0430 +0430

عالی ممنونم ازت بابت اینکه این قسمت هم مثل همیشه زیبا و برعکس قسمت قبل زود گزاشتی داخل سایت و کم تو قر گزاشتیمون خیلی جالبه زده رو دست زخم کاری🙏🏽🙌🏾🙌🏾🙌🏾🙌🏾

2 ❤️

831679
2021-09-11 23:16:29 +0430 +0430

من از گی متنفرم ولی چون تو نویسنده اش بودی می خونم دوست دارم نخونده لایک

1 ❤️

831681
2021-09-11 23:24:05 +0430 +0430

داریوش بزرگتر از مانی و بردیا بود.
باران و کارن تو ویلا مدام با داریوش تنها صحبت میکردن.
کارن یه جا سرش تو گوشی بوده که پریسا گوشی رو میگیره ازش
عسل بعد از ماجرای عربها از خونه میزنه بیرون. ولی 3 سال بعد همزمان که تو تیم داریوش بوده سعی داشته به گندم کمک کنه.
برادرشوهر گندم و برادرشوهر سابق پریسا هردو خارج هستن و یه دوره برمیگردن ایران. البته میدونم خیلی بعیده یکی باشن ولی برادرشوهرها کلا خارج زندگی می کنن.
این قسمت از خواهر داریوش رونمایی شد. خب شیوه پولدارشدن هردو هم یکی بوده.
باران تو اولین تماس با نوید اقامت اسپانیا رو میخواد. یعنی قبل از روبرو شدن با داریوش. اگه بگیم از قبل می‌شناخته داریوش رو، یعنی سحر هم آدم داریوش بوده

3 ❤️

831683
2021-09-11 23:52:17 +0430 +0430

خوش به حال کسی که داره از اول میخونه

2 ❤️

831686
2021-09-12 00:05:08 +0430 +0430

شیوا قلمت معرکست میدونم خیلی زحمت داره ولی همچنان برامون بنویس❤❤💋💋

1 ❤️

831689
2021-09-12 00:31:54 +0430 +0430

تو روحت . من بدبخت خوابم پرید . اول فکر کردم یه داستان دیگه است شروع کردم .

1 ❤️

831695
2021-09-12 00:45:58 +0430 +0430

شیوا جون، از اینکه بعد چند سال میبینم هنوز مینویسی و فعالیتت رو ادامه میدی خیلی خوشحالم…میدونی که چقد داستان هاتو دوست دارم …یکی از بهترین ها هستی…😍😍😍 🌹 🌹 🌹

1 ❤️

831699
2021-09-12 00:58:53 +0430 +0430

یکی از بهترین داستان هایی که توی عمرم خوندم

1 ❤️

831728
2021-09-12 03:02:58 +0430 +0430

میدونی از چی خوشم میاد؟
نمیزاری داستانت راکد بشه یه معماهایی رو حل میکنی ولی یه سری دیکه مطرح میشه توام داری ذهن مارو کنترل میکنی و واقعا این داستان ارز قرن ها صبر و تحمل رو داره الان فقط یه حس دارم کاش علی زنده بود

3 ❤️

831746
2021-09-12 07:21:34 +0430 +0430
Exp

سلام شیوا جان واقعا خسته نباشی تو بهتربنی خوبیا انقدر زیاده که همه گفتن. فقط یک نکته انتقادی کوچیک. بعضی وقتا یه نکته ریز باعث میشه آدم از جو داستان پرت بشه بیرون مثله این بخش که سحر اسم فیلم Salò o le 120 giornate di Sodoma رو کامل میگه‌. اکثر آدما این فیلم رو بخوان اسمش رو بگن، میگن salo.

2 ❤️

831752
2021-09-12 08:22:58 +0430 +0430

شیوا جان ، من هیچ و برای هیچ سایتی ، ثبت نام نکردم که بتونم کامنت بزارم ، اما این بار این کار رو کردم که بهت بگم تورو خدا ، اگر این داستث رو به پایانه ، به فکر داستان جدیدی باش ، چون من یکی که دیونه میشم اگه دیگه داستانی رو که با قلم تو مزین نشده باشه رو نخوندم ، دیونه میشم
پس ازت خواهش تو فکر ادامه یا حتی شروع به رشته داستان دیگه باش .

ممنون 👌🌹🌹🌹

4 ❤️

831779
2021-09-12 10:59:39 +0430 +0430

ای شیوا بازم مارو توی این شرایط گذاشتی …😂👌
یعنی غیرقابل پیش‌بینی ترین لحظه رو همیشه می‌سازی
و الان هم باز صد تا سوال پیش اومد
چه کینه ای از نوید داره
چرا مهدیس بره سمت اونا و …

2 ❤️

831786
2021-09-12 11:56:56 +0430 +0430

عالی بود 👍👍👍

نوید چقدر خوددار بوده، من بودم حتما سهیلا رو می‌کردم 😅

2 ❤️

831787
2021-09-12 12:00:31 +0430 +0430

minabanooo

چون کسخلی 😅😅😅

سهیلا تازه اومده تو داستان

0 ❤️

831832
2021-09-12 16:59:47 +0430 +0430

فوق العاده

1 ❤️

831846
2021-09-12 18:33:16 +0430 +0430

به احتمال زیاد نوید یا با سهیلا قبلا تو زمانی که باعلی بوده رابطه داشته یا اینکه سهیلا به علی دروغ گفته که نوید باهاش سکس داشته واونم خودکشی کرده که اگه این موضوع برای نوید بگه بزرگترین ضربشو به نویدم میزنه چون اون خوشو مقصر قطعی مرگ علی میدونه اخ که چقدر داره جالب میشه مرسی ازشما❤❤

2 ❤️

831848
2021-09-12 18:55:42 +0430 +0430

اوووووه.بنازمت. به شیوه دکتر چمران 21

0 ❤️

831850
2021-09-12 19:07:17 +0430 +0430

جنگ جنگ تا پیروزی داریوش بزن جای دیروزی

2 ❤️

831870
2021-09-12 23:36:19 +0430 +0430

هر قسمت که میخونم، تمام حدسیات قبلی را shift+delete میکنم و دوباره حدسای جدید میزنم. 🤦🏻
این قسمت تیر خلاص بود بر اینکه دیگه حدس نزنم. خیلی بدی شیوا. مرسی اه!😂

4 ❤️

831881
2021-09-13 00:23:57 +0430 +0430

Please check privately

1 ❤️

831893
2021-09-13 00:46:53 +0430 +0430

👌👌👌

1 ❤️

831907
2021-09-13 01:13:20 +0430 +0430

الان فقط دی بلال لری باید گوش داد
عاخی سی نوید و مهدیس 😭😭😭
از جمله آخر سحر خوشم اومد
الان داره سر و کله همه کله گنده های داستان رو میشه
مثل فیلم های اکشن که حدودا 60% ازش که می گذره تازه می فهمی چه خبر شده و از الان نوید میره تو مود حمله
اعتراف می کنم که هر داستان با عنوان گی و تچاوز داره نمی خونم چون حس بدی ازش می گیرم
اما این گی نبود ، یه حس عاشقی واقعی علی به نوید بود که نوید هم جذبش شد و با این تعریف خا از علی واقعا حق داشت
حمله کن نوید و در پی انتقام سخت باش ✌

2 ❤️

831952
2021-09-13 07:43:02 +0430 +0430

بابا آلفرد هیچکاک! تو دیگه کی هستی چقدر ذهن خلاقی داری تو دختر👌یعنی روانیمون کردی با این داستان زیبات. خیلی ممنون مرسی که هستی گلم💋💋💋

1 ❤️

831956
2021-09-13 08:00:26 +0430 +0430

مثل همیشه بیگ لایک👌👍🙋

1 ❤️

831957
2021-09-13 08:26:45 +0430 +0430

فقط مورد توجه داشته باش که فیلم سالو محتواش بازی جنسی و چه میدونم نمایش سو استفاده جنسی از ادمها نیست
این فقط روبنای استعاره ای هست که پازولینی انتخاب کرده برا نمایش مناسبات بت واره و از خود بیگانه جامعه سرمایه داری که به انسانها در همه موارد تحمیل میشه و به طورکامل تضاد طبقاتی درش نمایانه
اگر دوست داری بیشتر مطلع بشی میتونی مصاحبه خود پازولینی رو در این موردکه اواخر ساخت فیلم سالو تهیه شده ببینی

2 ❤️

831997
2021-09-13 13:54:42 +0430 +0430

غوطه ها خوردم.بسی ریسمان ها را بهم گره زدم

1 ❤️

832000
2021-09-13 14:07:19 +0430 +0430

شیوا جان این قسمت عالی بود و جبران قسمت قبل که تو ذوقم خورد رو کرد

کاش زودتر در یک قسمت از نقش خواهر نوید و دخترش روناک بیشتر مینوشتی و یکم این معمای خواهر نوید رو بازتر میکردی

، در ضمن از پسر پریسا و اینکه ایا جذب باند داریوش میشه یا اینکه بفکر انتقام میفته هم بنویسی و ایا اینکه دیدن سکس پریسا با سه نفر توسط پسرش هم از نقشه های باند داریوش بوده یا اینکه اتفاقی و ناخواسته پیش میاد

از پیشروی کارن و باران هم بنویسی هر چه زودتر خوبه چون این حس در خواننده ها ایجاد شده و دوست دارن کارن و باران با فیلمبرداری از محفل داریوش کفه ترازو رو مساوی کنند

جریان مائده و همسرش ونقشون در گروه داریوش هم بیشتر بنویس

از معشوقه عسل که باند داریوش گفت نباید دیگه باهاش ارتباط داشته باشی هم بنویس

مردیم از کنجکاوی

شیوا یکهو داستان رو نیمه تمام نگذاری و بری و ما رو تو فکر هزارتا سوال بی پاسخ تنها بکذاری😂😂😉👌

شیوا دوستت داریم❤️😘🌸🌼

3 ❤️

832014
2021-09-13 15:38:01 +0430 +0430

واقعا نمیفهمم چطوری میتونی اینجوری هنرمندانه با مغز و روان همه بازی کنی، قلمت فوق العاده هست هیچ وقت در مورد هیچ داستان و رمان و کتابی تا این اندازه مشتاق خوندن ادامه اش نبودم.

1 ❤️

832034
2021-09-13 20:39:31 +0430 +0430

همیشه برامون کلی سورپرایز داری، ممنون که می نویسی

1 ❤️

832040
2021-09-13 21:16:27 +0430 +0430

کُرکااااام…

عالی بود

1 ❤️

832062
2021-09-13 23:40:08 +0430 +0430

👏👏👏👏👏👏👏👏👏

1 ❤️

832114
2021-09-14 02:39:51 +0430 +0430

اممم مثل همیشه عالی

خیلی وقت بود میخواستم این قسمت رو بخونم (از همون لحظه ای که منتشر شد) ولی تنبلی میکردم ولی الان که دارم مینویسم خلاصه تموم کردم این قسمتو.
هر دفعه بیشتر سوپرایز میشم از نقشه داریوش و اطرافیانش.پیام سهیلا به نوید به نظرم جدای اینکه میخواست با نوید بازی کنه، پیام مشکوکی بود به نظر من علی خودکشی نکرده و یک قتل صورت گرفته توسط همون داریوششون از لینا هر چی بر میاد خوب داشتم میگفتم قتل بوده و طوری صحنه سازی کردند که خودکشی به نظر بیاد حال باید صبر کنیم تا شما چطور داستان رو پیش میبرید آیا حدس من درسته یا مثل همیشه که در مورد بقیه چیزها ضایع میشم در این مورد هم ضایع بشم

1 ❤️

832124
2021-09-14 03:41:44 +0430 +0430

بااینکه طولانی بود اماعالی بوددمت گرم

1 ❤️

832149
2021-09-14 07:44:48 +0430 +0430

سلام شيوا جان
بعد از اين همه مدت كه داستانهاتو خوندم و بسياااار دوست داشتم بالاخره من هم اكانت ساختم كه ازت تشكر كنم و بگم بازم برامون بنويس كه واقعا ذهن خلاق و بسيار خفني داري 👍🏻
اگه بگي چجوري ميشه داستاناي قبليت رو هم خوند كه عالي ميشه 🥰

2 ❤️

832192
2021-09-14 11:43:46 +0430 +0430

با تمام وجود لذت میبرم از تایمی ک میزارم و داستانتو میخونم شیوای عزیز ، ممنونم

1 ❤️

832199
2021-09-14 12:16:05 +0430 +0430

خوب سحر جان اخرش یکم ی جوری شد ولی ی چیزیش ک اذیت میکنه پایان داستان داریوش و گروهش باید ببازن و نوید و سحر برنده میشم همون پیشی گرفتم خوبی از بدی و لینو همه دوس دارن و بش میگن ی پایان درست یا واقعی ولی ب نظر من داریوش نباید ببازه یعنی نمیتونه ببازه 😢

2 ❤️

832387
2021-09-15 09:24:10 +0430 +0430

عالی بود شیوا، خیلی خیلی غیر قابل پیش بینی،
هر بار عوض میشه اوضاع از اسمی ب اسم دیگه

1 ❤️

832406
2021-09-15 12:31:25 +0430 +0430

شیواجان سلام
برچسب تاپیک خوندم از داستان گذشتم تا امروز که داشتم داستان ها نگاه میکرد دیدم ، شیوا چی گی ، و این شد که خوندم
نزدیک بود از دستم در بره ها ها ها
لعنتی چرا فکر ادما میخونی و پیش دستی میکنی ، تاپیک قبلی خواستم بگم خیلی فمینستی مینویسی
از بودنت ممنون

1 ❤️

832431
2021-09-15 17:12:30 +0430 +0430

یه کاری با داستان کردی و معماهایی گذاشتی که پوآرو هم نمیتونه حلش کنه 😁

با وجود بیماری که دارم. سطر به سطرش رو آروم خوندم و جلو رفتم. واقعا عالی بود. مرسی 👏 👏

2 ❤️

832453
2021-09-15 22:29:54 +0430 +0430

مثل همیشه عالی ❤

1 ❤️

832617
2021-09-16 14:14:44 +0430 +0430

درود و خسته نباشید به شیوای دوست داشتنی و غیرقابل پیش بینی خودم که هربار با قلم خود هنرنمایی میکند و قسمت جدیدی از بدون مرز را منتشر میکند گیج تر از قسمت قبل میشوم و مُخَم تا سرحد انفجار پیش میرود.
به امید روزی که بتوان این گنجینه زیبا و گرانبها را به دست چاپ سپرد.
🥰💝❤

1 ❤️

832662
2021-09-16 22:59:55 +0430 +0430

من رفتم «سوپرایز دوست پسرم، جلوی چشم‌های شوهرم» رو دوباره خوندم و به شهرام خیلی مشکوک شدم!! احتمال داره تو تیم داریوش اینا باشه.

3 ❤️

832778
2021-09-17 09:00:55 +0430 +0430

مثل همیشه عالی
نمیشه سحر و مهدیس رو یه بار دیگه با هم روبرو کنی یه صحنه دراماتیک بسازی…!!؟

1 ❤️

832894
2021-09-18 01:53:21 +0430 +0430

سوال؟ وقتی مائده بچه بود 1 میلیون تومان خیلی پول بود یعنی 24 سال که میتونیم نتیجه بگیریم که اون موقع کامپیوتر فقط برای اداره جات و سازمان ها و ارگان ها بوده ولی وقتی برمیگردیم به 24 سال قبل نوید می‌بینیم که لبتاب وجود داره 😐 تناقض نیست آیا خانم شیوا؟

1 ❤️

832943
2021-09-18 11:33:34 +0430 +0430

قسمت اول داستانت قشنگ بود، نصفه ولش کردی و رفتی تو ی داستان دیگه که از نصفه شروع کردی با ی بیل شخصیت های مبهم و الکی میخواستی داستانت رو پیچیده جلوه بدی در صورتیکه داستان تو معلول بود و دست و پا نداشت و فقط دلت خواسته تو ذهن خودت خیلی پلیس باشی، منکه حال نکردم، به نظرم پر از اشکال و نقد هست این داستان، در صورتیکه می تونست خیلی قشنگ باشه. فکر میکنم با اندازه کافی مطالعه نداشتی و یهو زدی تو کار نوشتن، البته مطالعه ی سری داستان از تعدادی نویسنده بزرگ و کار بلد نه خوندن داستان های سایت شهوانی. شما واسه نوشتن هر برگ باید ۱۰ برگ مطالعه کرده باشی. بهر حال پتانسیل خیلی بالایی داری و برات آرزوی موفقیت میکنم اما نمیتونم بهت لایک بدم و دیس ندم.

1 ❤️

832953
2021-09-18 13:07:09 +0430 +0430

اگه میشه استقبال کنین از لین قسمت تا پر بازدید بشه و قسمت بعد هم زود تر بیاد

1 ❤️

832960
2021-09-18 14:26:11 +0430 +0430

عالی بود👏👏👏👏👏👏

1 ❤️

833000
2021-09-18 21:59:14 +0430 +0430

این رمان یکی از بهترین رمان های عمرمه ک تا حالا خوندم داستان این رمان ب حدی برام جذابه ک در عرض دو سه روز خوندم و بیصبرانه منتظر ادامشم

فقط از کجا بدونم ک ادامه داستان اومده ؟

1 ❤️

833162
2021-09-20 00:42:19 +0430 +0430

با خوندن این قسمت،عجیب یاد قسمتی از آهنگ زیبای ((ریدی به من)) افتادم.می فرمایند که:
چرا لیلی آخرش اون کاره شد/مهدیس واسه چی کونش پاره شد‍‍؟‍؟
چرا مانی سحرو کرد پشت و رو/چرا دیلدو رفت به نوید فرو؟؟
تا آهنگی دیگر بدرود😁😁

2 ❤️

833272
2021-09-20 15:55:36 +0430 +0430

شیواااااای لعنتی
با ما چیکار میکنی دقیقا
کل داستان چشام ۴ تا بود 🤣🤣
خیلی خوب بود

1 ❤️

833383
2021-09-21 06:23:02 +0430 +0430

با این بازدیدی که این پارت داره میخوره حداقل تا ده روز آینده نباید منتظر پارت جدید باشیم،چون شیوا گمون نکنم قبل اینکه بازدید حداقل به صدهزارتا برسه پارت جدید بزاره،
فقط شیوا جان اینو یادت باشه تا تو پارت جدید میزاری داستان از ذهن ما میپره مثل دو پارت قبلی(همه برای مهدیس)که انقد فاصله افتاد که یسری چیزای داستان یادمون رفته بود

1 ❤️

833512
2021-09-22 02:28:34 +0330 +0330

شیوا از روی فصل اولین تریسام من و شوهرم کپی برداری کردن لاشیا.
اسمش رو گذاشتن جرقه،کلاً ۵ فصل هست که فصل۴ و ۵ مربوط به اون داستانه.
یکی نیست بگه آخه وقتی کله پوکتون خلاقیت نداره و قدرت قلم زدن ندارین مگه مجبورین کپی برداری کنین

1 ❤️

833774
2021-09-23 14:36:22 +0330 +0330

داستانای گندم خیلی بهتر از بقیه هست کاش سریعتر سکسش با پرهام بذاری

1 ❤️

833811
2021-09-23 17:23:21 +0330 +0330

پس کی میخای قسمت جدید رو منتشر کنی؟؟؟؟
چشمم خشک شد به سایت.
.
.
حالم خیلی داغونه،امروز زنگ زدن میگن که مجوز دفترت لغو شده.
خیلی این کُسِ زنها بی وجدان هستن

2 ❤️

833897
2021-09-24 01:52:38 +0330 +0330

شیوا جان نوکرتم دست بجنبون لطفا ،خسته شدم این قدر داستانهای دری وری خوندم

1 ❤️

833988
2021-09-24 15:34:46 +0330 +0330

سلام شیواجان
ندید خیلی دوست دارم،
مبخواستم بدون مرزتموم بشه بعدش بکلی برم از سایت،
اما انقد دیر ب دیر داستان میاد ک دیگ برام جذابیت نداره…
ارزوی موفقیت میکنم برات
امیدوارم ب هرانچه ک میخوای برسی.
راستی داستان زندگی شیوارو خوندم
خیلی دوس داشتم، اما بدون مرز خیلی قوی تره
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗

1 ❤️

834118
2021-09-25 10:24:02 +0330 +0330

جسته و گريخته بدون مرز رو خوندم
همه شخصيت هاى داستان مريض جنسى هستن،سالم ترينشون همون شوهر سابق پريساست
قلم نويسنده خوبه ولى در كل اگه همچين انسان هايى تو دنياى واقعى وجود داشته باشن بايد به پزشك و حتى تيمارستان مراجعه كنند

3 ❤️

834169
2021-09-25 15:35:09 +0330 +0330

عزیز من چرا آخه چرا وقتی تاخیر از هر بابت داره لطمه می‌زند به داستان چرا اینقدر تاخیر میدی دیگه اه ه ه ه
نمیشه نمیتونی تمامش کن بره ملتم فیلم نشن
کارت درست شکی نیست ولی
مردم آزاری نکنننننننننن

3 ❤️

834190
2021-09-25 18:44:59 +0330 +0330

آفرین
آفرین
آفرین
داستان زیاد دوست ندارم
اما از داستانات خوشم اومد
بازم آفرین شیوا جون

1 ❤️

834216
2021-09-25 23:48:16 +0330 +0330

چرا اپدیتش نمیکنیییی

2 ❤️

834537
2021-09-28 00:09:21 +0330 +0330

خب یه قسممت بهتره بیشتر بازدید میخوره یه قسمت کمتر دلیل نمیشه قسمت جدید نزاری تا این بازدیدش زیاد شه خدایی این سری داستانت تموم شه با اینکه قلمت دوس دارم ولی دیگه هیچ داستان دنباله داری ازت نمیخونم چون خیلی بد پارت میزاری

1 ❤️

834738
2021-09-28 18:32:37 +0330 +0330

قسمت بعدی کی میاد

1 ❤️

834856
2021-09-29 10:42:12 +0330 +0330

شیوا جان. خیلی عالی می‌نویسی.
چرا فقط دیر به دیر می‌ذاری؟ ❤️

2 ❤️

835105
2021-09-30 22:57:55 +0330 +0330

از کلمه یاغی متنفر شدم بس که هی رفرش کردم و خبری نبود😮‍💨


835110
2021-09-30 23:25:02 +0330 +0330

معجزات داستاهنهای تو نمونه نداره و اگه جن و انس میتونند داستانی مثل داستان تو بیارن… یا حضرت شیوا

1 ❤️

835235
2021-10-01 14:00:39 +0330 +0330

معمولا بعد از اینکه هر داستان 100 هزار بازدید رو رد کنه شیوا قسمت جدید رو میزاره
و خب به دلیل تگ گی در این داستان ، خیلیا اون رو نخوندن.
حتی با اینکه داستان تگ شیوا رو یدک میکشه

1 ❤️

835427
2021-10-02 14:32:03 +0330 +0330

والا دیگه خسته شدم انقد اومدم اینجا چک کردم دیدم خبری نیست انقد دیر به دیر میزاری هرسری باید برم قسمتای قبلو بخونم ببینم اصن داستان چیبود مخصوصا داستانای تو ک کلی جزییات داره ادم یادش میره کلا

3 ❤️

835488
2021-10-02 20:50:04 +0330 +0330

لطفا زودتر بنویس.😡🤬😡🤬👎🙏
من فقط برای همین نظر دادن ثبت نام کردم.

1 ❤️

835573
2021-10-03 09:13:22 +0330 +0330

کی قسمت جدید میاد؟میدونم مشغله دارید ولی لطفاً تایمی هم برای ادامه داستان بذارید

1 ❤️

835925
2021-10-05 08:46:13 +0330 +0330

سلام خدایی فقد نظر دادم بگم زودتر داستانو بنویس خسته شدیم ازاین اسم یاغی.
ازطرف پسرخوشگل شهوانی

1 ❤️

836381
2021-10-08 14:07:42 +0330 +0330

شیوا جان دیگه نمیخواد داستان بنویسی کلی آدم رو عن کردی

3 ❤️

836394
2021-10-08 15:38:41 +0330 +0330

ناموسا مسخره بازئ دآری در میاری

3 ❤️

836438
2021-10-09 00:02:36 +0330 +0330

خدایی برا مخاطب هیچ ارزشی قائل نیستی خب این داستانت صدهزار بازدید نخورد یعنی چی یه ماهه قسمت جدید نمیزاری ملت مسخره کردی فقط مینویسی انقد پارت گذاشتم انقد کلمه هست میشه اندازه انقد کتاب… یه ذره فقط یه ذره برا مخاطبت ارزش قائل باش و به موقع پارت بزار سر یه تایم مشخص نه سر قانونای مسخره خودت واقعا که
اولین چیز برا یه نویسنده باید مخاطبین داستانش باشن که برا تو…

2 ❤️

836579
2021-10-09 16:51:30 +0330 +0330

دیگه مطمئن شدم که داستاناتو خودت نمینویسی.
واسه همینه اینقدر طول میکشه، داستانارو یه بدبخت بیچاره مینویسه و بعد این کپی میکه.
واسه همین هم داستان به این خوبی پارت هاش نامنظم هست.

2 ❤️

836707
2021-10-10 10:39:43 +0330 +0330

داشتم کامنت ها را می‌خوندم به این نتیجه رسیدم که ما چه ملت خایه مال و بی جنبه ای هستیم وای تو خدای نویسندگی هستی وای تو آلفرد هیچکاکی وای این داستان باید فیلم بشه بابا جمع کنید نتیجه این همه خایه مالی و بی جنبه بازی همین میشه که طرف را هوا بر میداره و فکر می‌کنه واقعا پوخیه و واسه مخاطبینش ناز می‌کنه و قانون صد هزار بازدید میزاره به قول دوستمون اگه ایشون واقعا نویسنده بود واسه مخاطبینش ارزش میزاشت و سر یک تایم مشخص قسمت بعدی داستان را میزاشت به هر حال داره این نظریه که نویسنده این دست داستان ها خودشون مریض روانی هستن ثابت میشه.

1 ❤️

836712
2021-10-10 11:07:38 +0330 +0330

سلام شیوا دیگه رکورد زدی شد ماهانه من فکر میکنم سر لج و لجبازی با بعضیا هست تاخیر احتمالا چند داستان بعدم نوشتی
عزیزم دیگه مخاطبات بیخیال داستان شدن نکن این کار با ما دختر

1 ❤️

836784
2021-10-10 22:13:20 +0330 +0330

یعنی واقعا فکر میکنید سر لج و لج بازی پارت جدید نمیزاره وتا چند پارت بعد رو هم نوشته 😒 آخه چرا باور ندارید که برا شعور مخاطباش ارزش قائل نیست

4 ❤️

836788
2021-10-11 00:01:59 +0330 +0330

شیوا جان انگار اینقد داستانو پیچ و تاب دادی که مغز خودتم گوزپیچ شد نمیدونی چطور ادامه بدی

2 ❤️

836870
2021-10-11 07:24:08 +0330 +0330

دیگه لازم نکرده بنویسی بی جنبه تو یه آدم راونی چرا نمی نویسی آدم های بیشعور اینجوریم

3 ❤️

836937
2021-10-11 18:18:13 +0330 +0330

نکنه شیوا مُرده؟!!!😭🤣🤣🤣
شیوا اگه مُرده باشی میکشمت.!!!🤣

1 ❤️

836960
2021-10-11 23:25:46 +0330 +0330

چرا حس میکنم پایان این مجموعه رو نخواهم خواند؟؟؟
حس خیلی خیلی تلخ و ناخوشایندیه
شیوای خوش قلم امیدوارم تلخیه این حس رو با شیرینی نوشتنت از بین ببری 👍🏿

3 ❤️

837352
2021-10-13 23:25:57 +0330 +0330

دوستان
چرا بی انصافی میکنید؟
مگه شیوا گفته بود که بازدید باید به صدهزار برسه؟
یک نفری تو کامنتها گفت شیوا میخواد بازدید به صدهزار برسه. خود شیوا که نگفته که دارین فحشش رو به این بیچاره میدین.

در ضمن این بنده خدا هم آدمه. ممکنه مریض بشه. ممکنه هزار اتفاق افتاده باشه (و امیدوارم هیچ اتفاق بدی براش نیفتاده باشه).

بعضی هم که هیچ درکی از نویسندگی ندارن، از این که قسمتها نامنظم میاد نتیجه گرفتن که خود شیوا نویسنده نیست. باید عرض کنم که ذهن نویسنده با زمانبندی سازگار نیست. گاهی یک شب ده‌ها صفحه نوشته میشه و گاهی یک ماه ممکنه دو خط نتونی بنویسی.

4 ❤️

837426
2021-10-14 07:38:11 +0330 +0330

این همه کامنت چرا کسی نمیگه : باقیشو بنویس . خیلی داری لفتش میدی . از جنده شدن گندم بیشتر بنویس . قسمت جذابش گندمه .

2 ❤️

837519
2021-10-15 00:39:22 +0330 +0330

به نظرم اون دوستای اطلاعاتی نوید و داریوش، شیوا رو دزدیدن و بردن وزارت برای بازجویی، وگرنه این همه تاخیر در انتشار داستان قطعا طبیعی نیست

4 ❤️

837594
2021-10-15 09:09:57 +0330 +0330

بابا شما که تا اینجا میاین هر روز فحش می‌دین و غر میزنید خب یه سر برید پروفایل شیوا و تاپیک هاشو بخونید می‌بینید درگیره و داره با کلی مشغله شخصی سر و کله میزنه. حالا میاد می‌نویسه داستانو دیگه، منم دوست دارم و منتظرم ببینم ادامه داستان چی میشه ولی بدهکار که نیست به کسی، نه پول می‌دیم بهش نه هیچی برای اینکار فقط از علاقه خودشه یه وقتایی آدم توی مود نیست و شرایطش نیست دیگه.

4 ❤️

837627
2021-10-15 17:59:44 +0330 +0330

روزی که بیام و آخرین داستان یاغی نباشه. اونروز عید منه 😐

5 ❤️

838071
2021-10-18 09:49:04 +0330 +0330

شورشو در آوردی.😡

1 ❤️

838319
2021-10-19 22:57:34 +0330 +0330

شیوا جون قسمت بعدی چی شد منتظریم

1 ❤️

838658
2021-10-22 02:50:04 +0330 +0330

بابا تو خیلی دیوونه ای شیوا

1 ❤️

838893
2021-10-23 17:04:05 +0330 +0330

چرا قسمت بعدی نمیاد ؟

2 ❤️

839012
2021-10-24 06:01:41 +0330 +0330

قسمت ۳۴ کی میخواد بیاد؟؟؟؟ 😒

1 ❤️

839397
2021-10-27 06:25:23 +0330 +0330

شیوا بانو فکر نمیکنی بهتر باشه یه اطلاعیه بدی یه چیزی که بگی چرا داستان‌ جدید آپلود نمیشه،احترام به مخاطب جای دوری نمیره،بالای بیست بار اومدم‌ تو سایت و چک کردم اما بیرون رفتم :(

1 ❤️

839738
2021-10-29 16:05:08 +0330 +0330

این به زودی شما تموم نشد منتظر قسمت بعدی هستیم

1 ❤️

841434
2021-11-07 21:04:46 +0330 +0330

باید بگم که باورم نمیشه بعد این همه وقت اینو میبینم واقعا به معنی واقعی چشمام گرد شدن و کلی خوش حال شدم بابت قسمت جدید

1 ❤️

842677
2021-11-15 15:08:29 +0330 +0330

واییی مغزم داره میترکه
دختر تو چه مغزی داری آخه مگه میشه یه نفر همچین ذهنی داشته باشه؟
تا قبل این رمان تو رمان نویس ها مرضیه اخوان نژاد رو خیلی قبول داشتم و تو رمان ها کابوس رویاهام رو خیلی قبول داشتم
اما قطعا تو بهترین رمان نویسی هستی که دیدم و این رمان بهترین رمانیه که خوندم

1 ❤️

858449
2022-02-10 13:45:40 +0330 +0330

واقعا دیگه توانایی اینهمه هجمه متناقض توی ذهنم رو ندارم… گاهی وقتا یه سری فیلم و سریال میبینی و با هربار دیدن مجدد یه چیز جدید متوجه میشی. داستان تو انقد پیچیده شده که حتی اگه سریالشم کنی بازم باید چندبار ببینی تا بتونی بهتر شرایط و روابط رو هضم و درک کنی.
تمامی رفتارها و حرکات توی داستان با قصد و نیت قبلی بوده و اینجور ک مشخصه نمیشه به هیچکس اعتماد کرد حتی به نزدیکترین افراد دور و برت و این واقعا کار رو برای شخصیت های داستان سخت میکنه و هیجان و استرسش رو برای ما خیلی بیشتر. اکثر وقتا توی بخش بخش داستان تپش قلب میگیرم از اینهمه استرس. لامصب فشارو کمتر کن 🙄

1 ❤️

874590
2022-05-17 22:17:51 +0430 +0430

تا حالا از بعد فرهنگ سازی ب داستانت نگاه نکرده بودم
۱۰۰ درصد تابو لود
الان شده ۹۰ تابو
۱۰ فرهنگ
عالییی شیوا بانو

1 ❤️

945647
2023-09-04 04:16:10 +0330 +0330

امشب بدجوری با این قسمت داستانت دلم گرفت. اصلا فکرشم نمیکردم هیچ جای داستان به شخصیت علی بپردازی. واقعا بینظیر بود ممنونم ازت شیوا جان

0 ❤️