یاماچ کوچوالی (۱)

1401/02/02

این قسمت فاقد صحنه های سکسی است!
سلام:
محل زندگی جدیدم یه شهرک کوچیک تو جنوب تهران با ده تا کوچه، پنج تا شمالی پنج تا جنوبی بود… فاصله بین کوچه ها دوتا پارک و یه ایستگاه پایانه اتوبوسرانی بود. که رفت و آمد منو به محل کار خیلی راحت کرده بود. تقریبا یک ماه از سکونتم تو اونجا که گذشت طبق مصوبه جدید شرکتی که من توش حسابدار بودم بخاطر کرونا قرار بود دو ساعت زود تر تعطیل شیم.
تنها دلخوشی این روزام این بود که از سرکار برسم خونه و یه قسمت از سریال گودال رو که جِم پخش میکرد نگاه کنم، یه بچه خوشگلو انداختن تو سریال همرو میزنه|: چقدر آب دوغ خیاری آخه! ولی تنها سرگرمیم همین بود خلاصه دیگه.
اولین روزی که قرار بود دو ساعت زود تر تعطیل شیم منم وسایلمو جمع کردم و حرکت کردم طرف ایستگاه اتوبوس و منتظر بودم تا اتوبوس بیاد. خلاصه سوار اتوبوس شدم و نشستم رو یه صندلی و محوطه بیرونی که از پشت اتوبوس میدیدم و صدایی که ایرپاد توی گوشم پخش میکرد مثل یه موزیک ویدیو جذاب شده بود!
بعد یه مدت یه پسر قدبلند با لباس سربازی سوار شد و بخاطر شلوغ بودن اتوبوس سر پا وایساده بود. هر چقدر بیشتر نزدیک شهرک میشدیم افراد اتوبوس کم تر میشد ولی اون پسر پیاده نمیشد، خلاصه نزدیکای شهرک بودیم که دیدم پسره یهو از قسمت آقایان از رو صندلیش بلند شد و به طرف من شد و ماسکشو داد پایین و یه حرفی زد ولی من چون ایرپاد تو گوشم بود متوجه نشدم چی گفت، ولی با خودم میگفتم چی میخواد بگه، حتما میخواد مزاحم شه دیگه! ایرپاد رو از گوشم دراوردم و گفتم:
+چی میگی آقا؟ اینجا محیط حمل و نقل عمومیه! اینجا هم مزاحم میشین؟
قیافه پسره مثل پوکر فیس شد و گفت:
-خانوم آقای راننده میگه اگر شما هم پایانه پیاده میشین مستقیم بره پایانه، الکی ایستگاه های باقی مونده رو نپیچه!
الکی به جوون مردم پیچیدم!
+شرمنده، بله منم میرم پایانه، ممنون.
وقتی رسیدیم سریع از قسمت عقب اتوبوس پیاده شدم و رفتم جلو تا کارت بزنم، ولی هرکاری کردم کارتم نمیزد، خواستم پول نقد در بیارم که:
-عمو هوشنگ این برای من، اینم برای این خانوم!
از اتوبوس پیاده شد و رفت طرف کوچه های جنوبی، اصن هنگ بودم و نمیدونستم چی بگم که یهو راننده اتوبوس گفت:
-خانوم شما تازه اومدین این محل؟
+بله چطور؟
-همون، چون شما اولین نفری بودی که با آرمان اینجوری حرف زد!
بخاطر یه سو تفاهم چقدر حرف شنیدیما…
به حرفای راننده اتوبوس اهمیتی ندادم و افتادم دنبال اون پسر یا همون آرمان:
+آقا آقا ببخشید یه لحظه!
-بفرمایین.
+ببخشید تو اتوبوس اونجوری حرف زدم!
-خانوم من خانوادم چهل ساله اینجا زندگی میکنن، خودمم بیست و سه ساله اینجام، من تو این شهرک مزاحم هیچ دختری نمیشم، اینجا همه من و پدر و برادر بزرگ ترمو میشناسن.
+در کل که عذرخواهی میکنم، اجازه بدین هزینه اتوبوس رو حساب کنم.
-نه ممنون، روز خوش.
+راستی!
-بفرمایین.
+اسم پدرتون چیه؟ شاید شنیده باشم، آخه ما تازه یک ماهه اومدیم اینجا.
-بابام ناصر، برادرمم سامان.
+اوکی بازم شرمنده، روز بخیر!
-اگر مشکلی داشتین بهم بگین.
+حتما، فعلا.
تازه به قیافش دقت کردم، خیلی پسر خوش چهره و جذابی بود.
موهای تقریبا کوتاه و ریش یه دست. چیزی که من خیلی میپسندم!
حرکت کردم طرف کوچه خودمون و بازم این پسره با موهای فر و قیافه تخمیش سر کوچه وایساده…
-به به سلام خانوم خوشگله!
همیشه جوابشو نمیدادم ولی این سری برگشتم بهش گفتم:
+یعنی یه پدر سگ تو این دنیا باشه قطعا اون تویی، اسکل پلشت، با اون قیافه تخمیت!
کُرک و پرش ریخت و هیچ چی نگفت، یکم که ازش فاصله گرفتم دوباره گفت:
-ای جان، اتفاقا وحشی دوست دارم!
منم اهمیتی ندادم و رفتم طرف خونه…
تا اومدم کلید بندازم درو باز کنم در خونه باز شد و آرزو دوست جدیدم تو این ساختمون و این محل اومد بیرون.
+وای آرزو ترسیدم.
-ببخشید عزیزم نمیدونستم پشت دری.
+اشکال نداره حالت خوبه؟
-مرسی عزیزم، کجا بودی؟
+من هیچ چی از سرکار میام.
-آهان، باشه حتما خسته ای مزاحمت نمیشم، من برم.
+آرزو.
-جانم؟
+میگم تو این محل ناصر میشناسی؟
-کی دقیقا؟
+همونی که یه پسر داره آرمان.
-آهان عمو ناصر، آره ولی یه پسر بزرگ ترم داره، سامان.
+آدمای خوبین؟
-آره بابا همه تو این محل براشون احترام قائلن، اولین خونه ی این شهرکو اونا ساختن!
+آهان پس یه جورایی اینا قدیمی های این محلن؟!
-آره بابا، اون پسرش آرمانم که گفتی الان سربازه، کل زنای شهرک وایسادن خدمتش تموم شه دخترشونو بدن بهش!
+برو بابا چه تحفه ای هست حالا؟
-خب‌ ندیدیش، آرمان خیلی پسر خوبیه.
+خب پس بگو اینجا گوداله، آرمانم یاماچ کوچوالیه.
-چی ؟ گودال چیه ؟ یاماچ کیه؟
+ولش کن مزاحمت نمیشم، برو به سلامت.
-مراحمی عزیزم، خدافظ.
از پله ها رفتم بالا و رفتم خونه، نمیدونم چرا ولی ذهنم خیلی درگیر این آرمان شده بود! شاید اگر قرار نبود امروز دو ساعت زود تر از سر کار بیام شاید حالا حالاها نمیشناختمش اصن! ولی من از اون آدماییم که به شدت به قسمت اعتقاد دارم…
نشستم پای تلویزیون و منتظر موندم تا سریال شروع شه
چقدر یعنی یه فیلم میتونه تخیلی باشه! اصن پلیس تو این سریال وجود خارجی نداره و اینا یه تنه استانبولو دادن رو هوا…
توی اون قسمت سلیم مرد و خب من حسابی ناراحت شدم، یهو گفتم:
سامانم مُرد.
بلافاصله بابام گفت چی؟
منم الکی یه چیزی گفتم. بگذریم…
فردا دوباره وقتی داشتم از سرکار بر میگشتم اون پسرو با همون لباس سربازی دیدم، هرچقدر که بیشتر نزدیک شهرک شدیم ترس توی وجودم بیشتر شد، دیگه وقتی فقط من و اون تو اتوبوس بودیم بلند شد و اومد طرف من جلوی میله جدا کننده قسمت بانوان و آقایان وایستاد و دستشو گرفت به میله و گفت:
-اگر نمیزنیمون بگم بره پایانه!
ماسکمو دادم پایین و یه لبخند زدم و گفتم:
+من همیشه میرم پایانه.
به راننده گفت که مستقیم بره پایانه، بعدشم همونجا سر پا وایساد و گفت:
-خب یکم از خودت بگو، تا پایانه زیاد نمونده ها.
+گفتی بودی مزاحم هیچ دختری نمیشی اینجا!
-این مزاحمته؟
+نه خداییش، خب چی میخوای بدونی؟
-فعلا اسمتو بگو…
+آیسان.
-چند وقته اومدی این محل؟
+تقریبا یک ماهه.
-چند سالته؟
+تو چند سالته؟
-بیست و سه.
+منم بیست و دو، کجا خدمت میکنی؟
-طرفای نظام آباد.
+از ساعت چند تا چند؟
-اسمش صبح تا ظهره، ولی هفت تا دو و نیم سه تقریبا.
+میگم گفته بودی اگه مشکلی برام پیش اومد بهت بگم.
-خب بگو.
+یه پسری سر کوچه ما وای میسته.
-کوچتون چنده؟
+سه شمالی.
-خب.
+موهای فر داره، قیافش خیلی بده، شلوار لی کوتاه میپوشه.
-خب پرهامو میگی، علاف محله!
+هر روز به من تیکه میندازه وقتی میخوام برم خونه‌.
-باشه حلش میکنم.
وقتی از اتوبوس پیاده شدیم گفت همینجا رو صندلی های ایستگاه بشین من الان میام.
بعد پنج دیقه برگشت و گفت:
-دیگه مزاحمت نمیشه، با خیال راحت برو و بیا.
+جدی؟
-آره بابا خیالت راحت.
+میگم تو عجیب شبیه یه نفری.
-کی؟
+یاماچ کوچوالی!
-آخ من دیوونه این سریالم، حالا چرا شبیهشم؟
+بالاخره خوب محله ای دیگه!
-نه بابا ما یه سرباز و خادم وطن بیش نیستیم.
+شکسته نفسی نکن.
-تو از سر کار با اتوبوس بر میگردی؟
+آره چطور؟
-چه روزایی تعطیلی؟
+پنج شنبه و جمعه، قبلا پنج شنبه هم بود، ولی بخاطر کرونا دیگه نیست!
-خب اگه این سرباز وطن پنج شنبه راس ساعت چاهار سر کوچتون منتظرت وایسه، قبول میکنی باهاش یه کافه بری؟
+این سرباز وطن یکم پر رو نشده؟
-چرا شده!
+خب پسر خوبی هستی خادم وطن؟
-آره.
+پس ساعت چاهار وایسا، شاید اومدم.
-ماشینم دویست و شیش سفیده، یادت نره!
+باشه.
ازش خدافظی کردم و حرکت کردم طرف خونه، سر کوچه که بودم همون پسره دوباره اومد نزدیک و گفت:
-آبجی شرمنده من نمیدونستم آشنای داداش آرمانی. حلال کن.
+پسر خوب ناموس مردم آشنای داداش آرمانو داداش کامران نداره، آدم باش.
-چشم آبجی شرمنده، کاری چیزی داشتی بگو.
+باشه.
رفتم خونه و دوباره به فکر فرو رفتم، به فکر قرار با کسی که حتی شمارشم نداشتم!
این شما و این یاماچ کوچوالی…
قسمت دوم به زودی

نوشته: آیسان


👍 22
👎 1
11401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

870068
2022-04-22 01:09:01 +0430 +0430

تا وسطش خوندم ولی حوصلم نکشید تا ته برم ، ضایعست پسری ، ژانر علمی تخیلی

1 ❤️

870083
2022-04-22 02:01:51 +0430 +0430

اینم از عوارض دیدن فیلم‌های جم تیوی! سریال های صدا و سیما مگه چی کم داره که میری جم‌ میبینی؟😁

این یاماچ کوچولو چه زود وا داد، اونجوری که ازش تعریف کردی، انتظار داشتم مثل من مغرور و جنتلمن باشه! ولی زهی خیال باطل! به هر حال منتظرم ببینم تهش چی میشه😁🌹

2 ❤️

870136
2022-04-22 05:16:47 +0430 +0430

گرچه مثل خود سریالهای ترکی به نظر می رسید اما من خوشم اومد 😀 توصیفات صحنه ها و کاراکتر ها خوب بود اونقدر که می تونستم تو ذهنم سریع تصویر سازی کنم و صحنه ها و افراد رو مجسم کنم.ریتمش هم با اینکه کمی تند به نظر میرسه اما خوبه و تو ذوق نمیزنه .
منتظر ادامه اش هستیم. 👌

1 ❤️

870157
2022-04-22 08:43:59 +0430 +0430

نیومدیم که قصه هزار و یک شب بخونیم . حالا مثلا که چی داستان اتوبوس را تعریف میکنی و داستانتو میچسبونی به گودال . همین که داستان رو به اون داستان گره زدی معلومه که پسر هستی

0 ❤️

870197
2022-04-22 15:03:47 +0430 +0430

قشنگ بود
دستت درد نکنه

منتظر ادامه اش هستم

0 ❤️

870199
2022-04-22 15:05:05 +0430 +0430

طرح داستان خوب بود، پلات جالبی داشت. خوب توی منگی ادامه نگه میداره آدم رو. باریکلا.

0 ❤️

870398
2022-04-24 00:15:31 +0430 +0430

قسمت اولش که عالی بود و منم که دیونه سریال گودال خاطره‌ش رو زنده کردی برام.مرسی بابت داستانت.ادامه بده

0 ❤️