یخ و آتش (۱)

1396/12/09
  • این داستان بر اساس سرگذشت واقعی یکی از اعضای سایت هستش, لطفا لطفا لطفا بدور از توهین و بی احترامی نظرات و انتقادات و پیشنهاداتونو بگید؛ تا اون دوست عزیز هم ازشون استفاده کنه*

طاق باز روی تخت دراز کشیده بودم و با بیخیالی به دستام نگاه می کردم. متوجه کبودی های رنگارنگ شدم و از اینکه میدونستم تمامش ردهای بجا مونده از اونه، لبخند رضایتمندانه ای زدم و با یادآوری لحظه به لحظه ش لبی گزیدم. هرچقدر وقت بیشتری باهم میگذروندیم آثار بیشتری به جا میموند و با گذشت زمان این زخم ها و کبودی ها بزرگ تر و پر رنگ تر میشدن؛ اما ازشون خوشم میومد. از اینکه میدونستم من تنها کسی ام که این کارو باهاش میکنه، قند تو دلم آب میشد. اون نمیتونست این کارو با مادرم انجام بده. نمیتونست این کارو با خانواده اش انجام بده و حتی نمیتونست با هیچ کدوم از رفقاش اینطور باشه. از نظر اون، من خاص بودم. اگه قرار بود قربانی اون باشم، پس بذار باشم. من عاشق این بودم که تحت سلطه اش قرار بگیرم.
روانپزشکم می گفت تمام اینها فقط سرسپردگیه و عشقی در کار نیست! اما با این نظرش مخالف بودم چون شاهد شب هایی نبود که “اون” منو در آغوشش میگرفت. خبر نداشت وقتی که ناراحت و خسته ام چطور باهام رفتار میکرد و چقدر مراقبم بود… به این میگن عشق! قطعا عشق همینه و تمام این کارها رو میکرد چون عاشقم بود. این کارها رو میکرد چون میدونست یه توافق دو طرفه بینمون وجود داره. همش بخاطر این بود که میخواست نشون بده من بهش تعلق دارم و اون به من! حتی اگه نمیتونستیم این مالکیت رو بلند فریاد بزنیم.
گاهی وقتا بخاطر بزرگ بودن زخم ها و کبودی ها مجبور بودم به دکتر مراجعه کنم. بهشون میگفتم از پله ها افتادم پایین، یا سگ دوستم وحشی تر از اونی بود که فکرشو میکردم و حتی تو راه مدرسه ام با دوچرخه چپه شدم, مسخره ترین کلک های عمرمو سوار میکردم و وقتی میدیدم دکتر حرفامو باور کرده تو دلم بهش میخندیدم. منطق میگفت که “اون” آدم بدیه و نباید اینطور بهم آسیب بزنه، میگفت ازش دور بمونم واِلا بیشتر از این حرفا صدمه میبینم و شبیه تکه یخی داخل لیوان, کنار آتیش شومینه کم کم تحلیل میرم و از بین میرم, اما بدبختانه من و منطق آبمون تو یه جوب نمی رفت.
همچنان مشغول دید زدن کبودی های ساعد دستم بودم که صدای چرخوندن کلید و همزمان باز شدن درو شنیدم. قلبم از شدت هیجان تو سینه ام پرید؛ خودش بود. وسوسه شدم بلند شم و با عجله خودمو به در برسونم و از اتاقش بزنم بیرون، اما درعوض بیشتر روی تختش پهن شدم. با خودم نقشه کشیدم تا برای دیر کردنش کمی سر به سرش بذارم.
گوشامو تیز کردم, صدای پاهاش از تو هال به گوشم می خورد. ده دقیقه ای اطراف خونه گشت تا آخرش صدای پاهاشو که داشت از پله ها بالا میومد شنیدم. طبق عادت سری به اتاق خوابم زد و وقتی از نبودن من اونجا مطمئن شد به این سمت اومد. روی تخت چرخیدم, رومو از در برگردوندم و یکی از بالشت هارو محکم بغل کردم. شنیدم که دستگیره ی در رو چرخوند و وارد اتاق خواب مشترکش با مادرم شد. یواش صدام کرد “امید؟؟” اصلا عصبانی نبودم اما دلم میخواست سر به سرش بذارم. با حالت قهر گفتم “دیر کردی”
داخل شد به سمت پنجره رفت و با یه حرکت ناگهانی پرده ها رو کشید و چرخید. با لبخند اغواگرانه ای سر تا پامو نگاه کرد و گفت" از دلت درمیارم" به سمت تخت قدم برداشت و کنارم نشست. تشک کمی به داخل فرو رفت, مضطرب شدم و با استرس گفتم “اما مادرمـــ " حرف نیمه تمام منو به پایان رسوند و گفت” فعلا بیرون کار داره و حالا حالاها نمیاد " با حفظ لبخند به آرومی شروع به باز کردن دکمه های پیراهنم کرد. دستاشو ماهرانه حرکت میداد و وقتی که تمام دکمه ها رو باز کرد و سینه ام نمایان شد با انگشتش الگوهای زیبایی روی بدنم ترسیم کرد، از این کارش کمی غلغلکم گرفت و بی اراده خندیدم…
به آرومی انگشت اشاره اش رو روی پوستم کشید و به چونه ام رسید. هر لحظه مسیر حرکت انگشتشو عوض میکرد طوری که انگار میخواست از یه چیزی سردر بیاره. انگشتش به چونه ام رسید و سرمو بالا آورد تا صورت هامون درست مقابل هم قرار بگیره. سرشو خم کرد و درحالی که با دست راستش صورتمو نوازش میکرد به چشم هام خیره شد و به آرومی زمزمه کرد “تو خیلی زیبایی!!!” منم به چشمهاش خیره شدم اگرچه شرم وخجالت وادارم میکرد که نگاهمو برگردونم. حس کردم لبهام در مقابل این تعریف شکل لبخند به خودش گرفت و خیلی زود صورتم به یه لبخند آراسته شد. اون هم در جواب لبخندی زد و دندونهای سفیدش نمایان شد، عاشق وقتایی بودم که اینطور واقعی میخندید. این لبخندو به نیشخندهای مرموز همیشگیش ترجیح میدادم.
به جلو خم شد و دستش به سمت دکمه ی شلوارم رفت. دکمه رو باز کرد و به آرومی زیپ شلوارمو پایین کشید. بی اراده لبمو گاز گرفتم. فکر اینکه قراره بعدش چه کار کنیم، خمارم میکرد. احساس خجالت، اضطراب، ترس و نیاز داشتم.
به کمر شلوارم دست برد و پایین کشید، به دنبالش لباس زیرم کمی پایین کشیده شد. منو نشوند و تی شرتمو از تنم در آورد و دوباره منو روی تخت نرم خوابوند. دلم میخواست سرمو زیر بالشت قایم کنم و وقتی کار تموم شد چشامو باز کنم…نیمی از وجودم دوست نداشت که اینطور برهنه مقابلش دراز کشیده باشم اما نیم دیگه ام دوست داشت بی شرمانه اسمشو فریاد بکشم و جسممو بهش تقدیم کنم.
دوباره روی من خم شد و طوری نگاهم کرد که انگار میخواست اجازه کاری که قصدشو داشت ازم بگیره. با اضطرابی که داشتم بهترین لبخندی که در توانم بود زدم تا بهش بگم “حلـّـه” در جواب لبشو گاز گرفت و صورتشو بهم نزدیک کرد؛ لبهامون روی هم به حرکت در اومد. اولش به آرومی و گرمی ولی کم کم با خشونت مشغول بوسیدنم شد طوریکه فریادم تو حلقم خفه شد…دیگه هیچ کنترلی روی خودم نداشتم و ناله ی از روی لذتم بلند شد اما به نظر می رسید این ناله " اون" رو از خلسه ای که توش غرق شده بود بیرون کشید چون فورا ازم جدا شد و با سرعت عقب رفت.
با عقب رفتنش؛ هرجایی از بدنم که بهش وصل شده بود احساس سرما کرد، تقریبا میشه گفت همه جا… چشم هامو باز کردم و به صورتش زُل زدم، گیج شده بودم که چرا بوسه ای رو که هردومون داشتیم باهاش تا اوج لذت می رسیدیم اینطوری تموم کرده؟! حالت چهره اش دردناک و آشفته بود. اینجا بود که عمق فاجعه ی وضعیتی که توش قرار داشتیم منو به خودم آورد…
این مرد عملا ناپدریم محسوب میشد. مردی که در حال حاضر با مادرم قرار میذاشت و همون اندازه که من دلم میخواست از مادرم بخاطر هرزگی ها و کارهایی که در حق پدرم کرده بود انتقام بگیرم اون میخواست که شادش کنه! خوب میدونستم که مادرم بدجوری شیفته ی دوست پسرِ ده سال کوچکتر از خودشه و برای نگه داشتنش دست به هرکاری میزنه …از جمله آسیب زدن به من…به پسرش!
احساس بدی پیدا کردم. با مکث یکی از دست هاشو به گونه ام نزدیک کرد و آروم شروع به نوازش کرد اما دیگه خبر از گرمای نوازش چند لحظه پیش نبود. دستش سرد بود. به سردی آگاهی از این حقیقت تلخ که من به مادرم خیانت کردم و مردی رو بوسیدم که 12سال از من بزرگتر بود.
نوازشش گزنده شده بود. من سزاوار لمسهای آروم و مهربانانه اش نبودم. من آدم کثیف و منحرف و وحشتناکی بودم. سرمو به سمت دیگه چرخوندم تا دیگه بهم دست نزنه. میخواستم تنها باشم و واضح بود که دلم نمیخواست اون لحظه کنارم باشه و مسلما این بخاطر خیانت به مادرم و هر احساس عذاب وجدان لعنتی دیگه ای نبود؛ از این ناراحت بودم که چرا باید بخاطر اون زن هرزه از من کناره گیری کنه! زنی که هیچ ابایی نداشت جلوی پسر 16 ساله ش با دوست پسرهای رنگارنگ رفت و امد کنه! زنی که بخاطر همین کثافتکاری ها موجب مرگ پدرم شده بود و من از ترس، جرئت لو دادنش رو نداشتم!
بعد از مکثی کوتاه مدت آهسته به سمتم اومد و سرشو تو گودی گردنم فرو کرد. بینیش غلغلکم میداد، علی رغم مقاومت چند لحظه ی قبل، دست هاشو روی صورتم گذاشت و بی حرکت موند. هرچقدر هم که میگفتم دلم نمیخواد کنارم باشه، اما خودم که خبر داشتم چقدر از نوازش هاش لذت میبرم… خودمو سپردم به آغوشش تا آروم بگیرم، هر عاقبتی که در انتظارم بود به جهنم! بعدا سرفرصت بهش رسیدگی میکردم اما یه سوال بود که باید جوابشو میفهمیدم. با جدیت بهش زل زدم و پرسیدم " منو دوست داری؟" سرشو به نشونه ی تائید تکون داد.
با بیان واضح این سوال سوزشی تو سینه ام حس کردم. گفتم " اما تو که مادرمم دوست داری، مگه نه؟!" با چشمهای سیاهش بهم خیره شد. باز هم موافقت کرد، حس کردم قلبم داره تکه تکه میشه. این حرفا تازگی نداشت و همشو خوب میدونستم اما با صدای بلند پرسیدن همه چیز رو ملموس تر میکرد و بیشتر از قبل عذاب اور بود.
“اگه مجبور شی انتخاب کنی…” جملمو نیمه تمام رها کردم؛ میدونستم که متوجه ی منظورم میشد.
علاقه ای به پرسیدن این سوال نداشتم اما باید میفهمیدم. سعی کردم خودم رو برای جواب اجتناب ناپذیر – که مادرمو به من ترجیح میده – آماده کنم.
من یک دانش آموز معمولی بودم، هیچ چیز به خصوصی در موردم وجود نداشت، پول نداشتم، از استعداد هم خبری نبود, فقط یه پسر 16 ساله تازه به بلوغ رسیده بودم، مادرم اما یک زن 38 ساله زیبا بود، خوش هیکل بود؛ شغل داشت، مطمئنا کاندیدای بهتری نسبت به من بود پس چه دلیلی داشت که بخواد منو انتخاب کنه؟ رقت انگیز بودم که به مادرم حسادت میکردم؟! بله بودم…ولی دست خودم نبود! چون ازش متنفر بودم…
بین من و “خودش” هم اختلاف سنی فاحشی وجود داشت. اون 28 ساله بود و من 16… اون بالغ بود و من نبودم، باهوش و خوشتیپ و همه چیز تمام بود. همه اون چیزهایی که من آرزوشو داشتم. حس میکردم در جایگاه بالاتری از من قرار داره و از بالا بهم نگاه میکنه و منم مجبورم از پایین بهش نگاه کنم و اعتراف کنم که بله درسته ما همچین تفاوتی با هم داریم و اصلا بهم نمیایم؛ اما دلم…
چند لحظه ای در سکوت تو چشمهام عمیقا زل زد. با این نگاه کورسوی امیدی ته دلم روشن شد. سعی کردم تا به این حس شاخو برگ ندم چون در اون حال تحمل رد شدن برام سخت تر میشد. کمی خم شد بوسـه ی کوچکی کنار لبم کاشت و لب هاشو از هم باز کرد تا حرف بزنه، تو چشماش صمیمیت و صداقت برق میزد" انتخابم همیشه تو بودی، همیشه تو" قلبم ضربان گرفت, همیشه من بودم؟! پس مادرم چی؟!..البته عکسهایی که از چندسال پیش یواشکی ازم گرفته بود و من بی اجازه توی گوشی ش دیده بودم گواه این مسئله بود…
دستشو بلند کرد؛ مو و صورتمو آروم نوازش کرد و عاشقانه بهم خیره شد. لبخند کوچکی روی صورتش بازی میکرد. درحالی که نگاهش روی اجزای صورتم ثابت مونده بود با اشتیاق گفت" میدونی؟ کپی کاربنی از یه نفری هستی که خیلی خوب میشناختمش"
می خواستم بدونم کیه که انقدر شبیهشم, چندباری بهم گفته بود. با کنجکاوی پرسیدم “کی؟ شبیه کی هستم؟” سرشو تکون داد و گفت " بیخیال، خیلی وقت پیش میشناختمش، شک دارم که هنوزم شبیهت باشه, حتما الان دیگه پیر شده " میتونستم ردی از غم رو تو چشمهاش ببینم. کی بود که انقدر به من شباهت داشت؟ چرا هر وقت ازش حرف میزد هاله ای از غم چشمهاشو میگرفت؟! باید میفهمیدم.

بعد از اتمام جمله ش صورتشو جلو آورد زبونشو روی لبم کشید و محکم لبمو گاز گرفت. بلد نبودم اما همراهیش کردم. کمی طعم خون رو بین بوسه مون حس کردم اما احساس خوبی بهم میداد. خیلی وقته که به این موضوع پی بردم، دردی که " اون" به من تحمیل می کرد رو دوست دارم. از اینکه میتونست منو کنترل کنه لذت میبردم. از اینکه روی من تسلط داشت به اوج میرفتم. فکر اینکه 12 سال از من بزرگتره و این کار مطلقا غیر قانونی بود منو بیشتر تحریک میکرد و حتی پنهان کاری و تسلطش روی من و اشتباهِ محض بودنِ رابطمون منو به هیجان می آورد.
بوسه رو شکوند و عقب رفت، بذاقی که بین لب هامون بود از هم جدا شد و هردو به نفس نفس افتاده بودیم، بدون وقفه لبشو روی ترقوه ام گذاشت و تا حدی که خون زیرش لخته بشه شروع به مکیدن کرد. حس لذت و درد با هم مخلوط شده بود و بنظر میرسید ازینکه منو تحت کنترل گرفته لذت میبره. از این حقیقت که میتونست بدون شنیدن هیچ شکایتی این دردو به من تحمیل کنه خوشش میومد! حس میکردم آدم کثیفی ام که ازش سوء استفاده میشه و آسیب میبینه… اما از تک تک لحظاتش لذت میبردم!
نفسهام که از زور لذت و درد به شماره افتاد و ناله ام بلند شد، لبشو به نرمی کنار گوشم گذاشت و به آرومی زمزمه کرد" آروم باش" و نرمه ی گوشمو گاز گرفت. حس کردم موجی از الکتریسیته تو بدنم جریان پیدا کرد. نیازمندانه نگاهش کردم، بلند شد و نشست انگار متوجه منظورم شد، به کنار تخت رفت و کیفشو باز کرد و یه قوطی وازلین برداشت.
هیچ چیز برام مهم نبود…نه حتی اشتباه بودن رابطمون، دلم می خواست تمام روز و شب رو باهاش باشم، فقط ما دوتا !!! هرچند، ازینکه این خونه رو با مادرم شریک بودیم کمی شرم آور بود. همیشه خودشو مینداخت بینمون؛ اون اضافی و بی مصرف بود هیچکس بهش نیازی نداشت. من فرهاد رو داشتم و فرهاد هم منو، پس مادرم به درک!
دو تا انگشتشو تو ژل فرو برد و به من نگاه کرد" ممکنه اولش دردت بیاد" سرمو تکون دادم و آب دهنمو قورت دادم. هزارتا فکر تو سرم بود که نکنه مشکلی پیش بیاد اما خودمو مجبور کردم تا بهشون فکر نکنم نفس عمیقی کشیدم و آروم شدم اما صدای کوبیده شدن پاشنه ی یه جفت کفش زنونه منو از خلسه ی لذت بیرون کشید و خبر از اومدن مادرم داد که هر لحظه داشت به اتاق نزدیک میشد. نگاه وحشت زده ام سر خورد روی صورت فرهاد؛ سریع به دستمال از توی جعبه کند انگشتش رو پاک کرد و با یه نیشخند رو لبهاش نگاهم کرد" بعدا بهت رسیدگی میکنم"
هیجان زده و هول خورده فورا لباسمو جمع و جور کردم و ایستادم؛ میخواستم خودمو مشغول به کاری نشون بدم اما فرهاد ایده ی دیگه ای داشت. به سمت کمد دیواری هلم داد. کمد شکاف هایی تزئینی روی درش داشت طوری که میتونستم بیرون رو خوب ببینم اما کسی که بیرون بود هیچ دیدی داخل کمد نداشت. خواستم اعتراض کنم که با شنیدن صدای باز شدن در دهنمو بستم و روی لباسها خزیدم.
فرهاد در کمد رو بست و من از لای شکافها دیدم که مادرم داخل شد" سلام عشقم" احوالپرسی کرد و ظاهر آشفته ی فرهاد رو از بالا تا پایین نگاه کرد.
فرهاد با دستپاچگی لبخندی زد و جواب داد" قرار نبود الان بیای؛ چی شد که زود اومدی؟!" توی دلم خندیدم چون میدونستم بخاطر فعالیت چند لحظه ی پیش هنوز هم حالش درست و حسابی سر جاش نیست.
مادرم با لوندی جواب داد" دلم برات تنگ شده بود!"
نگاه فرهاد به سمتم چرخید؛ به نظر می رسید یه فکرایی داره از سرش میگذره! نیشخندی از اون فاصله به من زد و روبروی مادرم ایستاد، یه دست پشت گردنش و دست دیگه اش روی کمر مادرم فرود اومد و مادرمو به یه بوسه ی پر اشتیاق و آتشین دعوت کرد. حالم داشت بهم میخورد. بعد از گذشت تقریبا نیم دقیقه فرهاد چشمهاشو باز کرد و از بالای شونه ی مادرم به من زل زد. داشت شکنجه ام میداد و من از این کارش متنفر بودم. دستمو با حرص مشت کردم، تنفر و عصبانیت تمام وجودمو در بر گرفته بود.
به آرومی دستاشو روی بدن مادرم می کشید و مشغول لمس جاهایی شد که نباید میشد؛ درست مثل کاری که کمتر از چند دقیقه ی پیش با من کرده بود. داشتم آتیش میگرفتم اما نمیتونستم از کمد برم بیرون و از هم جداشون کنم. اون عاشق مادرم نبود. من تنها کسی بودم که دوستش داشت. مادرم هیچ حقی نداشت که اینطور لمس شه! من تنها کسی بودم که این حقو داشت.
چند ناله ی کوتاه از دهن مادرم بیرون اومد؛ اون لحظه هیچی نمیخواستم جز اینکه سمتش حمله ور شم و دهنشو گِل بگیرم. به طرز وحشتناکی عصبانی بودم, با دستام گوشمو نگه داشتم و سرمو به عقب و جلو تکون دادم اما نمیتونستم چشمامو ببندم. فرهاد داشت لباسای مادرمو در میاورد به نظر می رسید فراموش کرده بود که من اونجام! اما نه, نگاهش تمام مدت از بالای شونه مادرم به من بود…پس چرا اینکارو داشت با من میکرد؟! مگه نمیدونست چقدر از دیدن این صحنه ها زجر میکشم؟! مگه بارها و بارها نگفته بودم جلوی من حتی دستشم نگیر؟! خونم داشت به جوش میومد. داشتم تحقیر میشدم. میتونستم صدای خنده های تو دِلی شو بشنوم. میخواستم فریاد بکشم، گریه کنم و یه چیزی رو داغون کنم اما نمیتونستم.

مادرمو روی میز خوابونده بود و تمام مدتی که خودشو داخل میکرد و بیرون می کشید فریاد میزد. نمیتونستم هضمش کنم. فراتر از درک من بود. به موهام چنگ انداختم و خودمو مجبور کردم تا وقتی کارشون تموم نشده به ناله های از سر لذتشون گوش بدم. من نمیتونستم جلوی نشنیدن و ندیدنمو بگیرم. این دقیقا همون چیزی بود که فرهاد ازم میخواست. میخواست تا تموم این صحنه ها رو به چشم ببینم و من در توانم نبود از دستورش سرپیچی کنم. اون از زجر کشیدن من؛ از درد کشیدنم, شکنجه دادنم و تحقیر شدنم لذت میبرد و من در توانم نبود که مقابله کنم! مدت زیادی همونجا سر جام نشستم؛ بدنمو به عقب و جلو تاب دادم و زیر لب با خودم زمزمه کردم که همه چی خیلی زود تموم میشه.
یه جورایی موفق شدم که نادیده شون بگیرم چون وقتی چشمامو باز کردم همه چی سیاه بود. به این زودی…شب شده بود؟ با اینحال روحم بدجور آسیب دیده بود. تصویرشون مدام توی ذهنم بازی میکرد شکنجه ام میداد و دیوونه ام میکرد. انگار تمام محتویات مغزم خالی شده بود و فقط یک چیز رو پردازش میکرد!!! یک چیز…
با یه لبخند روی صورتم بلند شدم و از کمد بیرون رفتم! به ساعت نگاه کردم و دیدم یک بامداده. یعنی من هفت ساعت اون تو بودم؟ به خودم خندیدم و با گام های سنگین از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم؛ اجازه ندادم لبخند لحظه ای صورتمو ترک کنه! حس کردم از یه آدم روانی هم بدتر شدم چون توی ذهنم افکار ناخوشایند در عین حال لذت بخشی میچرخید. قرار بود تاوان پس بدن. قرار بود یاد بگیرن که حق ندارن با قلب من بازی کنن! با دستم چاقویی که بی هدف روی کابینت رها شده بود برداشتم و دستامو محکم دوره دسته اش حلقه کردم.
هیچی نمیخواستم جز اینکه فرهاد متعلق من باشه! ناخودآگاه نیشخندی زدم. قصد داشتم اینو به مادرم بفهمونم…قصدم داشتم بهش بفهمونم که فرهاد مال منه! حالا که اون تونسته بود پدرمو بخاطر یکی از دوست پسراش از بین ببره، پس منم می تونستم همچین کاری باهاش بکنم!!!

ادامه…

نوشته: روح.بیمار


👍 57
👎 2
6941 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

675563
2018-02-28 21:25:11 +0330 +0330

امیدوارم ادامشو زود بزارین
نوشته هاتون واقعا جذابن❤❤❤

1 ❤️

675564
2018-02-28 21:25:40 +0330 +0330

ای جان . آرمین جان :-*

خب برم بخونم ببینم چه خبره :)

1 ❤️

675568
2018-02-28 21:44:55 +0330 +0330

عجب
ینی کی میتونه باشه

1 ❤️

675572
2018-02-28 21:53:11 +0330 +0330

مثل هميشه ، مگه تو بدم مي نويسي؟ اگه واقعيه بايد بگم فوق العاده تلخه

2 ❤️

675606
2018-03-01 03:14:12 +0330 +0330

لایک آرمین ادامشو زود بذار

1 ❤️

675611
2018-03-01 04:20:46 +0330 +0330

چی هی همتون لایک میدین ؟؟؟
ازین به بعد داستان دو شهرم بفرستی لایک نمیکنم تا ادامه شیطان کیست و تازیانو بفرستی
انصافا درگیرشونم شدید

2 ❤️

675615
2018-03-01 04:39:18 +0330 +0330
NA

ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺍﺩﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﺳﺮﻳﻊ ﺗﺮ ﺑﺰﺍﺭ

1 ❤️

675620
2018-03-01 05:56:02 +0330 +0330
NA

دوست داشتم بیشتر قلمتو تا موضوعو هرچند خود موضوع هم کشش کافی داره
الانم توی سایته این طرف؟

1 ❤️

675624
2018-03-01 06:56:19 +0330 +0330

روح سرشار و سوژه های خاص
داستان هایی که از زبون یه آدم بیمار روحی گفته میشه رو دوست دارم
فقط نگرفتم دکمه هاشو باز کرد تنشو نوازش کرد بعد تیشرتشو در آوورد؟!
ماهان امیر هم راس میگه

2 ❤️

675642
2018-03-01 10:00:53 +0330 +0330

moonlight_u
لطف داری عزیزم!
حتما میذارم

reza.shz.77
قربون تو !

mahtab13
هییی هیییی, متاسفانه همینطوره

iraj.bamdadian
فناااااتم

شــادلــین
کنکوووور?
اوههههه
بخون بخون حتما موفق میییشی

1 ❤️

675643
2018-03-01 10:06:55 +0330 +0330

romsezar
کی? راوی داستان?
اگه مایل بود خودش ابراز وجود میکنه

sami_sh
فدای تو قشنگترین سامی دنیااا (inlove) (inlove)
عه? داستان استریتا رو دوس نداری?
امیدوارم تا اخرش ترغیب باشی بخونیش عتل ?

Mrs_Secret
مرسی مهربون جاااان

Bobi_BoobLover
به بههه بابی عزیز دلتنگت بودیم
خخخ پر شکوه بود واقعا?
قربونت

omiiiid.gay.love
مرسی و چشم

1 ❤️

675645
2018-03-01 10:17:46 +0330 +0330

mahanamir
عه عه عه ? داشتیم ماهان?خخخخخ
اونارم دارم مینویسم, مرسی که پیگیرررری

shadow69
به به شدوی عزیز و دوس داشتنی! اره عجیب و در ادامه جالبتر هم خواهد شد …چشم حتما

Horny.girl
باهوش کی بودی خانم دکتررر?
قربونت عزیزم خوشحالم دوس داشتی !
آره رابطه ی جالبیه , البته نوشتنش برای من کمی سخته چون با تمایلاتم سازگار نیست , من باید جای فرهاد بودم تا امید, خخخخ
امیدوارم تا انتها دوست داشته باشی

عارف.میران
مرسی لطف داری! داستان زندگیش عجیبه والا و آره هستش و میخونه

Matin.T
به به حال شما ?
مرسی از لطفت عزیزم,
خخخخخ من بیمار روحی نیستمااااا, روحم بیماره ?
راست میگیااا, مسلمه که من اشتباه کردم موقع نوشتن اون تیکه! مرسی که گفتی و ممنون از اینکه همراهی میکنی !
بله بله ماهانم راست میگه ?

1 ❤️

675646
2018-03-01 10:19:06 +0330 +0330

خب از اتاق فرمان اشاره شده که قلقلک درسته, نه غلغلک ? پوزش میطلبیم از دوستان گل ?

1 ❤️

675647
2018-03-01 10:22:32 +0330 +0330

Yase3fid2
لطف داری عزیزم! بنده نوازی میفرمایید ?
والا به ما گفتن همچین سرگذشتی داشتن, منم که کلا دنبال سوژه اجازه گرفتم ازش که بنویسمش, الباقی با خدا…
و آره تلخه و عجیب…

0 ❤️

675649
2018-03-01 10:50:53 +0330 +0330

لایکتو که همون صبحی دادم نمیدونم 16بود یا 17 ولی خیلی منتظر اون شیطان کیست ارمین جان یکم زودتر بزارش

1 ❤️

675657
2018-03-01 12:16:21 +0330 +0330

داستان رو الان خوندم .

اولین باره برای یک داستان با تم همجنسگرایی کامنت میزارم ولی بحدی قشنگ پردازش شد که تموم استرس ها و عصبانیت ها و عقده های پسر توی کمد رو حین خوندم زندگی کردم .

عالی لایک24

1 ❤️

675667
2018-03-01 14:42:13 +0330 +0330

روح عزیز مث همیشه عالی بود
خیلی مشتاقم ادامشو بخونم پسر خوب
کارت قابل تقدیره آرمینی

1 ❤️

675687
2018-03-01 20:54:29 +0330 +0330

موضوع جدید و عالیههههه…
یه کم‌ تو درکش مشکل دارم اما چیزای غیر رله رو خوندن یه جور بازی با ذهنه… مث خمیر بازی… خوبه…

بنویس ببینم این فرهاد چه نقشه ای داره ?

لایک۲۷ خاص و مختلف نویسموووون…

1 ❤️

675689
2018-03-01 21:04:32 +0330 +0330

خیلی جالبه مادر و فرزندی که یه معشوقه دارن در نوع خودش خاص بود

1 ❤️

675700
2018-03-01 21:43:07 +0330 +0330

بیچاره پسره چه صحنه ای دید این فرهاد قصه مشکل روحی روانی داره؟

1 ❤️

675712
2018-03-01 22:04:01 +0330 +0330

mahanamir
لطف کردی عزیزم, چشم حتما خیلی زود میذارمش

dickerman
مرسی دوست عزیزم! خوشحالم که دوسش داشتی
به امید روزیکه این تابوها بشکنه
قربان تو !!!

azar.khanomi
لطف داری آذرجان , مرسی از همراهیت

Hidden.moon
مرسی قمر جون, خخخخ
اره کمی برای خودمم سخته چون به قول تو رلم نیست و اینا ولی سعی میکنم خوب دربیاد…
نقشه هاای خووب ?
قربون تو , قمرالملوک

لالهزار
آره جالبه و عجیب

جانسینا66
والا اینطور که تعریف کردن برای من, آره گویا داره

0 ❤️

675751
2018-03-02 07:58:43 +0330 +0330

آرمین خان عالی بود .
کیرت تو بعضی از داستانها که روان آدمی رو به کامش میدن
خیلی خوب بود .
بیگ لایک داری (clap)

1 ❤️

675762
2018-03-02 09:28:23 +0330 +0330

لایک ؛
سوژه نابی واسه نوشتن دستچین کردی ؛ همیشه متفاوتی پسر خوب …امیدوارم ادامه داستان هم همینجور پر جذبه و زیبا باشه

1 ❤️

675784
2018-03-02 12:27:26 +0330 +0330

sooooofi
قربون تو

90Hadi59
فدات هادی جان خیلی لطف داری!!!
خخخخخخخ از مال خودت مایه بذار ?
قربانت رفیق

Takmard
به به شهرام خان گل!
قربان تو, امیدوارم همینطور باشه, خوشحالم دوس داشتی

Mr.leon
پشم ریزون داریم ?
فدای تو چشم حتما

1 ❤️

675785
2018-03-02 12:29:44 +0330 +0330

عالی لطفا ادامشو سریع تر بزارین

1 ❤️

675799
2018-03-02 14:25:02 +0330 +0330

دیروز خوندمش آرمین اما نمیدونستم چی باید بگم هنوزم نمیدونم ته ذهنم فقط فضای خالی میبینم با کلمات در هم ریخته که نمیتونم مرتب کنم
به قلمت ایمان دارم و مطمئنم میدونی چی داری مینویسی و چیکار میکنی لایک35 ام ? منتظر بعدیشم

1 ❤️

675808
2018-03-02 17:20:48 +0330 +0330

از آدمایی مثل فرهاد باید ترسید

1 ❤️

675821
2018-03-02 21:01:04 +0330 +0330

وای پسر چه کردی با این داستانت… حرف نداشت . لایک تقدیمت. منتظر ادامه داستانم…زود لطفا

1 ❤️

675878
2018-03-03 04:33:30 +0330 +0330

Dead_queen
قربونت…چشمممم حتما

sepideh58
فدات عزیزم! منم به همون اندازه موقع شنیدن این سرگذشت و حتی نوشتنش گیج و سردرگم بود!
باید بخونی تا ببینی چی میخواد بگه
زود میذارمش عزیزم

merlinjan
اره متاسفانه

sami_sh
مرررسی فداااات عشقولک (inlove) (inlove) ?

myous
قربون تو عزیز! خوشحالم دوست داشتی چشم زود میذارمش

1 ❤️

675981
2018-03-03 21:49:03 +0330 +0330

iraj.mirza
مرسی از لطفت ایرج جان, ممنون که همراهی میکنی
?

kayra
لطف داری دوست خوبم! امیدوارم وقتی خوندی خوشت بیاد ازش

0 ❤️

676003
2018-03-04 00:17:18 +0330 +0330

آفرین روح لایک داری مومن

0 ❤️

676126
2018-03-04 22:34:36 +0330 +0330

leonmark
فداتم عزیز

شــادلــین
قربونت عزیزم, مرسی که همراهی میکنی

فداااااات قابلتو نداره ? ?

1 ❤️

676973
2018-03-11 01:57:32 +0330 +0330

سبک نوشته هاتو دوس داشتم چون تو همشون یجورایی تونستی خودتو بذاری جای شخصیتا ولی این خیلی فرق داشت در حدی که وقتی آخرش اسمتونو دیدم تعجب کردم کمی ضعیف بود نسبت به تو شاید بخاطر اینکه نتونستی خودتو جای امید بذاری و اینکه احساس میشه خیلی عجله ای نوشته ولی در کل قلمت خوبه
خسته نباشی

0 ❤️

687973
2018-05-16 20:07:30 +0430 +0430

هول خورده مال شمال نیس لفظش؟یعنی ما میگیم خو

0 ❤️

941162
2023-08-07 17:11:05 +0330 +0330

قلم خوبی داری

0 ❤️