سلام دوستان
این دومین داستان منه
هر بار میام بنویسم وسطاش پشیمون میشم که نکنه بخاطر سوژه ی جغ ۴ نفر فحش بخورم٫ پس بیخیالش میشدم.
دیگه دلو زدم به دریا…
من نویسنده ی خوبی نیستم و داستان قبلی هم که نوشتم عینا واقعیت بود و خیال پردازی و صحنه سازی نداشت. یجورایی خاطرات مجردیمه که با فکر کردن بهشون لذت میبرم و قصدم اینه که به اشتراک بزارمشون تا شاید ینفرم مث خودم لذت ببره از خوندنش.
این خاطره مال چند سال پیش٬ وقتی که ۲۵ سالم بود. (الان ۲۹)
من اسمم مهدی از وقتی دانشگام تموم شده بود بخاطر اختلافی که با پدرم داشتم با پدربزرگم زندگی میکردم.
بوتیک لباس بچگونه کار میکردم. نهار شامم بیرون میخوردم و فقط برای خواب میرفتم خونه.
تو محل کارم یه همکار داشتم به اسم فاطمه
۲۰ سالش بود با قد ۱۷۰ و وزن دروغ نگم +۱۰۰
قیافه خوبی نداشت٬ شبیه اون زنه تو فیلم آواتار بود ولی بشدت مهربون
ازین دختر تپل بامزه ها بود فقط یکم خنگ بود و بخاطر همین همیشه از صاحب مغازه حرف میشنید منم دلم واسش میسوخت و همیشه دلداری میدادم بهش که نزاره بره.
یجورایی براش یه دوست خوب شده بودم و بهش انگیزه میدادم.
اون موقع با یه دختری دوست بودم اینم میدونست که دوست دختر دارم
دوست دخترمم میدونست همکار خانم دارم و چون دیده بود فاطمه رو خیالش راحت بود که اگه بخوام بهش خیانت کنم حداقل با این دختر نمیکنم.
با فاطمه راحت بودیم ولی یه پرده ای بینمون بود که هیچوقت باهاش بیش از حد صمیمی نمیشدم. هر دو کارمون میکردیم و سرمون تو لاک خودمون بود.
ولی اینم بگم انقدر دختر خوب و با ادبی بود و بهم احترام میزاشت که حد نداشت.
نزدیک عید بود و سرمون حسابی شلوغ بود و صبح تا شب یسره کار بود و بخاطر همین ظهرا فاطمه میموند مغازه و فقط من میرفتم خونه
هوس جیگر کرده بودم و زنگ زدم به دوست دخترم که اگه میتونی بیام دنبالت بریم بیرون جیگر بخوریم٬ اما نتونست و نیومد.
تنهایی رفتم بیرون شهر یه جارو میشناختم کنار رودخونه بود حالت سنتی داشت غذاشم عالی. دیزی و جیگرم داشت
نهارو خوردم و دیدم گوشیم زنگ میخوره
فاطمه بود
کجایی آقای …
همیشه وقتی زنگ میزد کتابی صحبت میکرد به اسم فامیلیم صدام میزد.
گفتم بیرون اومدم نهار بخورم
گفت که میخواد بره خونه حالش خوب نیست.
سریع غذامو خوردم و رفتم دنبالش رسوندمش خونه و گفتم لازم نیست بعد از ظهر بیای٬ امروزو استراحت کن من هستم بجات
تنهایی سخت بود چرخوندن مغازه و تا شب به گوه خوردن افتاده بودم
خلاصه اونروز گذشت و فردا صبح فاطمه اومد و حسابی معذرت خواهی کرد چون میدونست تنهایی سختمه و گفت که جبران میکنه
سر ظهر بود و حرف افتاد که دیروز کجا نهار خوردم.
چون خیلی شکمو بود همیشه ازم میپرسید کجا نهار و شام میرم و چی میخورم و اینا. گفتم یجای توپ پیدا کردم و اونم گفت بخاطر جبران دیروز یه وقت که سرمون خلوت شد مهمون من بریم اونجا
گذشت و بعد تعطیلات عید که مگس میپروندیم یروز حرف افتاد که هروقت تونستی بگو یه شب شام بریم اونجا.
مونده بودم چی جواب بدم
آخه چطوری میتونستم باهاش برم بیرون که دوست دخترم نفهمه یا کسی نبینه یا هرچیز دیگه ای که باعث میشد بپیچونمش.
ولی از یه طرفم دلم میسوخت چون میدونستم دوست پسر نداره و تنهاس قبول کردم
اون بنده خدام واقعا قصدی نداشت که به من نزدیک بشه.
بلخره یه شب همه چی اوکی بود و قرار گذاشتیم اون خودش با اژانس بیاد و منم خودم برم
وسط هفته بود و تقریبا خلوت بود.
رفتم یه الاچیق اون ته نشستم و ادرس فرستادم براش
تا بیاد یه سیگار روشن کردم و به دوست دخترم پیام دادم حالم خوب نیس امشب زود میخوابم که یوقت هوس نکنه زنگ بزنه داستان شه…
تو همین حین فاطمه اومد
سرمو بالا اوردم دیدم ۲ نفرن. پشمام ریخته بود.
زن داداشش بود. چشام چی میدید؟ چند ثانیه قفلش بودم. هر چقدر از خوشگلیش بگم کم گفتم
یه دختر ۲۷ ساله قد کوتاه لاغر با یه باسن گرد و مانتو جلو بازی که پوشیده بود با تیشرتی ک از زیرش پوشیده بود سینه های کوچولوشو یجوری برجسته نشون میداد که وقتی از روبرو نگاش میکردی انگار میخواد بیاد تو دهنت. اسمش زهرا بود
بخاطر اینکه خونه بهش گیر ندن کجا میره آورده بودش
سلام علیک کردیم و نشستن تو الاچیق
گفتم اخه دختر مگه مجبوری وقتی نمیتونی بیای میگی بریم بیرون
ولی تو دلم خیلی ام خوشحال بودم.
نشستیم و غذا رو سفارش دادیم و تا بیارن شروع کردیم به حرفای کسشر معرفی خودمون و این چیزا . کرم دول من تکون تکون میخورد و کلا داشتم با چشام میخوردمش.
اونم به عنوان بزرگتر یجوری صحبت میکرد که انگار منو فاطمه دوست دختر دوست پسریم و این اومده حواسش بهمون باشه.
داستان اینجا جالب میشد که من میدونستم داداش فاطمه بخاطر دزدی زندان بود. فاطمه خودش تعریف کرده بود و همین باعث شده بود کرم شهوت بیفته تو جونم. تا شام بیارن حسابی شیرین زبونی کردم براش و اینبار فاطمه پشماش ریخته بود که من چرا یدفعه رفتارم عوض شده.
شام و خوردیم و قرار بود اژانس بیاد دنبالشون ولی به اصرار من خودم رسوندمشون.
پیادشون کردم و رفتم خونه
تموم فکرم پیش زهرا بود تا صبح چشم رو هم نزاشتم و فکر میکردم چطوری مخش کنم. ساعت ۷ صبح تو گوشی بودم که پیام اومد اینستا
زهرا بود. اولش خودشو معرفی نکرد. یه پیج فیک بود با پروفایل گل. سلام و احوال که خوب هستین و اینا. منم بخاطر دوس دخترم هیچوقت این چیزا رو جواب نمیدادم و بلاک میکردم سریع ولی نمیدونم چرا این سری نکردم و اصلا هم پشیمون نیستم چون اتفاق خوبی افتاد برام.خخخ
بیدار شده بود که بچش ببره مهد کودک. بعد چنتا پیام خودشو معرفی کرد و تشکر کرد بابت دیشب و من گفتم من باید تشکر کنم چون مهمون فاطمه بودیم. اینجا بود که رابطه ما شروع شد
تا ظهر تو مغازه چت کردم باهاش
در حال چرت زدن بودم که فاطمه اومد خدافظی کرد و رفت
منم انقدر خسته بودم ک سریع حسابارو جمع و جور کردم و رفتم خونه. انقدری حرف زدیم با زهرا که تا عصر اندازه ۲ تا آدمی که سالهاس همدیگرو میشناسن از هم اطلاعات داشتیم
البته اون آمار منو کامل داشت. چون چنباری اومده بود مغازه و من متوجه اش نشده بودم و از اون موقع ها دورادور از فاطمه آمارمو میگرفته
برای شب قرار گذاشتیم و رفتیم بیرون. با یه تیپی اومده بود که دلم میخواست همون امشب کارشو بسازم.
از عطاری یه تاخیری گرفته بودم به نیت سکس و اگرم نشد به یه ورم… حداقل آمادگیشو داشته باشم.
یکم حرف زدیم و صحبتو کشوندم سمت سکس و اینکه چیکار میکنی با تنهایی . شوهرت نیست سختت نیست و این حرفا…
انگار جفتمون میدونستیم از هم چی میخوایم
(شاید شمایی که اینو میخونی با خودت بگی بچه بیا پایین کسشر نگو ولی خداشاهده بقدری یدفعه همه چیز انقدر ناز اتفاق افتاد که تا برات پیش نیومده باشه درک نمیکنی چی میگم)
بدون اینکه بهش بگم کجا میریم رفتم سمت خونه. میدونستم بابا بزرگم اینا خوابن. مهمون نباشه ۹ شب آخرین تایمی بود که بیدار بودن
کنار یه دکه واستادم ۲ تا ابمیوه گرفتم که قرص بندازم بالا
بهش گفتم تا ساعت چند وقت داری؟
گفت چطور؟
گفتم بریم خونه حرف بزنیم
زد زیر خنده که مگه اینجا نمیشه حرف زد
گفتم نه من میترسم ازینکه کسی ببینه شر بشه برامون
دیگه منتظر جوابش نموندم و خواستم تو عمل انجام شده قرارش بدم
گازشو گرفتم سمت خونه و رسیدم و ماشین بردم داخل
باورش نمیشد اینکارو کردم و تو رودربایستی با ترس قبول کرد و پیاده شد یواشکی رفتیم تو اتاقم که داخل حیاط بود. نشستیم رو تخت و چند دقیقه ای فقط قفل چشمای عسلیش بودم.
شروع کرد از بدبختی هاش گفتن که گیر چه خانواده ای افتاده و شوهرش دزده و چند ماهی میشه زندانه. بخاطر آبروی خانوادش نمیتونه طلاق بگیره و اگه طلاق بگیره باباش راه نمیده خونش و بعدشم بخاطر بچه که خانواده شوهرش اجازه نمیدادن ازشون دور باشه.
انقدری سوزناک تعریف میکرد که جرات نکردم حتی بهش دست بزنم. ازش فاصله گرفتم و رفتم لب پنجره یه سیگار روشن کردم. فهمید حالمو گرفته و معذرت خواست ازم. اومد پیشم دستمو گرفت و گفت ببخشید که حالتو بد کردم. ولی من نمیتونم باهات باشم. چون شب و روزم همیشه سیاهه و انگیزه ای برای زندگی ندارم. دستشو گرفتم و گفتم واقعیت من از وقتی دیدمت دلم میخواست باهات باشم با اینکه دوست دختر دارم ولی جوری به دلم نشستی که حاضر بودم با اون کات کنم و اصلا مهم نبود که تو شوهر داری و الان زندانه یا کنارته
الانم راستشو بخوای اوردمت خونه که هرجور شده باهات سکس کنم ولی راستش الان دیگه کاملا حسش پریده و نمیخوام بخاطر ۵ دقیقه لذت اذیتت کنم و وابستت کنم و بعدشم که معلومه… چون آینده ای باهم نداریم
لبامو بوسید و با خنده گفت اگه منم بخوام نمیتونیم سکس کنیم چون پریودم.
گفتم بهتر
خندید گفت ولی دهن که دارم. حالا که قرار اول مخمو زدی کشوندیم مکان ظلمه ناکام بمونی و دوباره خندید
دستشو گذاشت رو کیرم زانو زد جلوم
کمربندم و باز کرد و کیرمو درآورد
کیرم خواب بود و با گرمای دهنش تازه داشت جون میگرفت
کام اخر سیگارو گرفتم و پرتش کردم بیرون و عقب عقب رفتم لبه تخت نشستم
نشست لای پام و با ولع خاصی که انگار تا حالا کیر ندیده تف مالیش میکرد و میمالید به صورتش و دوباره تا حلق میکرد داخل و اوق میزد
بعد درش میاورد و تو چشام نگاه میکرد و تف میکرد رو کیرم با دست سرشو میمالید و دندوناشو به هم فشار میداد.
با یه دستش از زیر تخمامو گرفته بود و دونه دونه نوبتی تخمامو میکشید به سمت پایین که یه درد همراه با لذت زیاد تموم تنمو در بر میگرفت.
دلم میخواست داد بزنم بگم لعنتی داری چیکار میکنی با من
نتونستم خودمو کنترل کنم و به محض اینکه دوباره سرشو گذاشت تو دهنش کشیدم بیرون و رو فرش ارضا شدم چنان ابم با فشار میپاشید که حس میکردم هر چی محکم تر بمالم بیشتر ابم میپاشه و تمومی نداره. فکر کنم قیافم دیدنی شده بود که زهرا ریز ریز میخندید و زیر لب میگفت جوووون. جوووونم. جوووون.
اون لحظه انگار بدنم رستارت شده باشه. انقدری احساس سبکی میکردم که دلم میخواست همه چیمو بدم و تو این لحظه زندگی کنم.
پامو از لای پاش رسوندم به کسش و با شصت پام نوار بهداشتیش رو فشار میدادم از روی شلوار.
سرشو گرفتم بالا و خم شدم بوسیدمش و بعد هر بوسه برای نفس کشیدن سرمو میکشیدم عقب و ازش تشکر میکردم و قربون صدقش میرفتم. دستمو از تو یقه اش انداختم تو و سینه سمت چپشو گرفتم میمالیدم
انقدر ادامه دادم که پامو با پاهاش قفل کرد و با یه لرزش خفیف ارضا شد. سرشو گذاشت رو پام و رونامو بغل کرده
منم دراز کشیدم و خیره شدم به سقف که خودشو کشوند بالا و اومد روم.
می گفت حتی از سکس کامل بیشتر لذت بردم
ساعت و نگاه کرد و بلند شد خودشو مرتب کرد و از کیفش وسایل ارایشش درآورد و رژ و پنککش رو تمدید کرد و برگشت سمتم لبامو بوسید و گفت ممنونم ازت
گفتم من باید ممنون باشم ازت و پیشونیش بوسیدم و شلوارمو پوشیدم و بیرونو محض احتیاط چک کردم و فرستادمش رفت
خونشون ۲ تا کوچه بالاتر بود و پیاده نهایت ۲ دقیقه راه بود. زنگ زدم بهش و در حال مکالمه بودیم
پشت سرش راه افتادم و با فاصله ازش دنبالش رفتم و تو راه سیگاری هم روشن کردم و از نگاه کردن به راه رفتنش از دور لذت میبردم
تا رسید دم در و خدافظی کرد. زنگ زد درو براش باز کردن و رفت داخل
منم برگشتم و رفتم خونه.
اونشب تا صبح پیام نداد و منم پیام ندادم و دوش گرفتم و اتاقمو تروتمیز کردم و حدودای ساعت ۲ خوابیدم…
صبح بیدار شدنی انگار یکی تو خواب ازم کارگری کشیده باشه
عین جنازه بودم.
حاضر شدم رفتم سر کار
رسیدم فاطمه جلو در بود. یه انرژی داشت اول صبح که نگو و نپرس. کار هر روزش بود که هر صبح تموم اتفاقات خونشون ریز به ریز تعریف میکرد. فاطمه ۳ تا خواهر داشت که همشونم ازدواج کرده بودن. از بچه های اونا و شیطونی هاشون میگفت. از اینکه بچه هارو میزارن خونه که فاطمه حواسش بهشون باشه و خودشون راحت شب به شوهراشون بدن…
اون غیر مستقیم و ادبی اینارو تعریف میکرد و من عین یه معتاد که ۲ روزه نکشیده خمار خمار کون به کون خمیازه میکشیدم و هیچی از صحبتاش نمیفهمیدم. ۲ شب بود درست حسابی نخوابیده بودم و اصلا نمیتونستم سرپا بمونم. صندوق سپردم به فاطمه و رفتم خونه و تا عصر یه کله بدون اینور اونور شدن خوابیدم. با ویبره ی گوشی بالای سرم بیدار شدم و انگار برق گرفته باشتم بلند شدم صدامو تنظیم کردم و جواب دادم. جاااانم عزیزم
دوست دخترم بود
نوشته: داش مهدی
به نظر من نسبت به کستانهای دیگه مقداری صداقت داشت . موفق باشی
مرد زندانی میشه،زنش جنده میشه؟؟ منظورت این بود از داستانت
یه روز از درب دادگاه رد شدم سر ظهر بود دیگه خلوت به خانمی دیدم شاید ۲۳ اینا و یه چادر روی سرش که معلوم بود اصلا بلد نیست سرش کنه ! چند دقیقه باهاش راه اومدم با ماشین تا شماره دادم بهش.چند روز بعد زنک زد و معرفی کرد و گفت شوهرش زندان هستش و اونو دقیقا از سر دزدی ! گفت یه دوستی دارم طلاق گرفته اونو آورد کردمش یادش بخیر هیکل خوبی داشت ولی اصلا خوب نمیداد اصلا ! گذشت شاید شش ماه بعد البته طی اون شش ماه هرزگاهی چت میکردیم و شوخی اینا و تماس تصویری و سینه و کونش نشون میداد ! کونش محشر بود ! میکقت شب سه شب بیا خانه. با پدر شوهرش و مادر شوهرش زندگی میکرد میگفت بیا توی حیاط والله تخم نداشتم برم برای یه کون کس خودم بگا بدم ! گذشت یه روز گفت میام ولی پانصد لازم دارم بهم بده گفتم یه دور عقب یه دور جلو گفت عقب نه ولی قانع شد !
بردمش و طاق باز از جلو گذاشتم توی کون خوشکلش , در گوشش گفتم دیدی آخرش از کون کردمت آخه میگفت نمیدم اصلا و دوس پسر دارم و اینا . در گوشش گفتم دیدی از کون کردمت که گفت آره کثافت کونم جر خورد!
ماجرای خواهرش هم هست یوقتی دیگه تعریف میکنم
کُسخُل خان مشنگ کسی که پرده ارتجاعی داره و شوهر هم داره بعداز چند بار سکس پرده اش جمع شده رفته مانع دخول جناب آلو نمیشه که 16 میلیمتری فقط 10 میلیمتر ورود کنه
انشاالله نوهم صاحب یه زن خوشکل میشی و یه حوانی پیدا میشه وکص وکون خانم خوشکلتو مورد عنایت قرارمبده و خانمت تو بغل اون جوان رعنا می لرزه و ارضا میشه وتوهم بخاطر دزد ناموس تو زندان شهردارمیشی به امید خدا
داستانت قابل باور بود تا اونجا که گفتی خونشون دوتا کوچه بالاتر بود!از اونجا فهمیدم که واقعا داستانه نه خاطره!
چون نوشتی میترسیدی فحش بدن اول داستان کیرم پس کلت تا بقیش و بخونم