یه خانواده معمولی (۱)

1400/08/22

بعد از خوندن داستان، اگه دوست داشتین بگین که قسمت بعدی از کدوم شخصیت روایت شه(پدربزرگ، مادر، پدر، خواهر و برادر)…یه جورایی مثل آهنگ درخواستیه!!!
من مسعود هستم، ۴۵ ساله با همسرم که یک سال ازم کوچیکتره و پدرش تو یه خونه زندگی میکنیم، دو تا بچه ۱۶ ساله هم داریم که من حسابی به کجودشون امیدوارم، حس میکنم اونا مثل من و زنم معمولی نیستن…
اون روز برای اولین بار پارتی حزب فمینیست تهران و حومه تو منزل ما برگزار می شد… یه ون جلوی خونه مون وایساد و کلی زن ازش داشتن پیاده میشدن…درو باز کردم تا وارد شن، طبق رسم هرساله باید دستشون رو می بوسیدم تا ذلت خودم رو در برار شان رفیع اونها به نمایش بذارم…
دو لا شدم و دست اولی رو بوسیدم…
خیلی عصبانی شد و یه دونه خوابوند زیر گوشم، منم مثل عن افتادم رو زمین … خیلی تعجب کرده بودم!!
مرضیه (زنم) وارد پذیرایی شد: این سال تصمیم گرفتیم که پا باید بوسیده شه! شمسی خانوم خواهش میکنم از گناهش بگذرید!.
منم سریع افتادم به پاش و شروع کردم بوسیدن و لیسیدن
شمسی با پا زد تو دهنم: بسه دیگه عنتر! کفشمو کثیف کردی!
مرضیه:بذارید من تنبیهش میکنم!
زنم مجبورم کرد جلوی در دراز بکشم و هر کی رد میشد، کف پاشو میذاشت رو لبم تا ماچ کنم و بعد روی بقیه بدنم قدم میزد و رد میشد… فک کنم ۱۲ نفر و نیم بودن که به عبارتی میکنه ۲۵ جفت کفش!
خلاصه مهمونا نشستن و مشغول گفتگو شدن …
مرضیه بهم تشر زد: برو لباس پذیرایی کردن رو بپوش و با شراب بیا!
من که تازه لگدمال شده بودم، داشتم خودمو ماساژ میدادم، رفتم که لباسو بپوشم، ولی در واقع لباسی نبود، باید لخت مادرزاد می شدم و با یه پیشبند بچه گونه که روش نوشته بود “من نوکر زن هام!”
در حالی که داشتم لیوان های شراب رو پر میکردم، صدای بچه هام رو شنیدم که وارد پذیرایی شدن…برای اینکه تحقیر پدرشون رو نبینن از تو آشپزخونه داد زدم: بچه هاااا! برید تو اتاقتون بازی کنید!
صدای دخترم اومد:مگه ما بچه ایم؟! میخوایم ببینیم این ها کین که اینجا خمیر کردن!
یواشکی چشم به یه بچه افتاد که یکی از مهمونا با خودش آورده بود: بچه ها! این دختر کوچولو رو ببرید ازش مراقبت کنید! ما چند ساعت اینجا کار داریم!
پسرم با تعجب گفت چند ساعت؟! بعد صدای خنده ریزی ازشون شنیدم و بعد صدای قدم هاشون اومد که از پله ها رفتن طبقه بالا!
نفس راحتی کشیدم و با لباس پذیرایی(!) وارد مجلس شدم…
شمسی خانوم همون اول وارد شدنم یه slap به کونم زد:جووون! حال میده با دیلدو پارش کنم!
منم هول شده بودم: د…دیلدو بیارم خدمتتون؟!
شمسی خندید: نه نکبت! جلوم زانو بزن! هنوز بخاطر اون جسارتت نبخشیدمت!
آروم زانو زدم، عرق سرد رو تنم نشسته بود، میخواستم داد بزنم غلط کردم! اصن غلط کردم که به دنیا اومدم!
ولی تا خودمو جمع کنم با کفش پاشنه بلندش زد تو تخمام،
از درد به خودم پیچیدم و مثل سوسک افتادم رو زمین!
شمسی عصبانی شد: پشگل! کفشم با تخمت کثیف شد! بلیسش!
مرضیه داشت بلند بلند میخندید و کصش رو نوازش میداد: حالا شمسی جون، تو که از تندرو ترین های حزب بودی! اون دختر کوچولوه مال توعه؟!چطور اجازه دادی که شوهرت حامله ت کنه؟
شمسی بلند قهقهه زد: مرضی جون! اونجوری که فک میکنی نیست! اون مال شوهرم نیست!
من از تعجب زبونم روی کفش شمسی خشکید و موهای بدنم سیخ شد…
شمسی با لبخند ادامشو گفت:شوهرمو بستم به صندلی! خخخخ‌…بعد شاگرد سوپر مارکتی رو آوردم تو خونه تا جلوی شوهرم باهام سکس کنه! اولش قبول نمی کرد و میگفت تو شهرستان نامزد دارم ولی از کارت شوهرم براش پول کشیدم تا اینکارو بکنه! نمی دونی عجب سکسی بود، با هر تلمبه ای که میزد، درد و رنج رو تو چهره شوهرم میدیدم! آخراش دیگه به گریه افتاده بود!
من دیگه کم کم شروع کردم به لرزیدن ولی کیرم راست شده بود، فک کنم این همه سال تحقیر شدن منو به مازوخیسم عادت داده بود‌.‌.‌
همه زنهای مجلس داشتن با خاطره شمسی کصشون میمالیدن و یه دستشون هم ممه بغلی شون رو نوازش میکرد…
شمسی یه نیشخند مرموز زد: تازه هنوز جای خوبشو نگفتم!
به پسر سوپرمارکتیه گفتم فقط باید منو ارضا کنی! اگه آبت بیاد کیرتو میبرم و به خورد شوهرم میدمش!
مرضیه که فک کنم داشت ارضا میشد گفت: وای شمسی! تو خیلی شاخی! فک نکنم حتی به پشه های نر هم رحم کنی!
شمسی یه قیافه از خودراضی گرفت: تازه آخرش که منو سه بار ارضا کرد، اجازه دادم آبشو بریزه رو صورت شوهرم، ولی نمیدونم نامرد چیکار کرده بود که من حامله شدم! اگه ببینمش…
حرفشو قطع کرد و به من نگاه کرد: راستی ببین چه عنتر خانی واسه خودش شق کرده و داره لذت میبره! کفشم رو هم که هنوز تمیز نکردی!
تو چشمام التماس موج میزد: گ…گوه ‌…خو…خوردم!
شمسی پورخند زد: اون رو که قطعا خوردی! ولی اینم نوش جونت!
بعد با پاش کیرم رو زمین فشار داد…مثل سگ به خودم می پیچیدم:آه! به من حقیر رحم کنید…
شمسی با ناراحتی برگشت سمت مرضیه: این شوهرت خیلی برده ی تن لشیه! یه ذره از من یاد بگیر! حتما باید چند جلسه بیام اینجا تا یه ذره “اطاعت کردن” یاد این شوهرت بدم!
مرضیه سرم داد زد : به هیچ دردی که نمی خوری! گمشو ، الان بابام ریده باید لگنشو عوض کنی!
منم از خدا خواسته بلند شدم و دویدم سمت اتاق پدر زنم…
نفس نفس زنان بهش رسیدم: بابا جون! نمی دونین اون پایین چه جهمنمیه!
پدر زنم(بیگلَر) یه لبخند کیری روی صورت به غایت تخمی اش نشوند: اولا که به من نگو بابا جون! اگه بابات بودم که الان یه خاک برسرِ کص لیس نبودی! بعدشم، میدونم که چه خبره! چون سال ها من و رفیقام با زنها اینکارو میکردیم!
من شاخ درآورده بودم: بابا جون؟!
بیگلَر: چیه؟! درسته که الان ریدنم دست خودم نیست ولی قدیما…حرفشو ادامه داد: تازه هنوزم کیرم خوب کار میکنه! یه دونه از خانوما که اومده بود دستشویی منو دید، بعدش هم گذاشتم درش … توی کیری که نمی دونی چه کص نرم و پفکی ای داشت، وقتی زبونم رو به کصش میزدم مثل قند تو دهنم آب میشد، اونم فیلم گرفت تا به شوهرش نشون بده!
در حالی که داشتم لگن رو از زیرش برمیداشتم گفتم: مگه کیر قحطیه که به شما بده؟!..اگه همه جاتون از کار افتاده ولی ماشاالله قوه تخیلتون خوب کار میکنه!
با دهن بی دندونش لبخند زد: تو اول بگو کیرت چند سانته؟!
با لگن شاش و عنش کنار تختش وایسادم و یه پوسخند زدم: پدرجون از شما گذشته ولی برای اینکه بدونی ،۸ سانته! محکم و استوار تا کور شه بدخواهش! اصن خودم با کیرم میزنم تو چشم دشمناش! سالاره!
بیگلر شلوارشو کشید پایین: بیست سانته دقیق!
من چشمام از حدقه در اومده بود و محوش شده بودم ، مثل یه پرچم شق و رق واسیاده بود: یا امامزاده فلان…نکنه دخترت مجبورت کنه با این کونم بذاری!
بیگلر گفت نترس: واسه دو تا سیگار بیشتر این کار رو نمی کنم!
لبخند زد: ولی شاید واسه سه تا بکنم! اون لگن رو هم از پنجره بریز دور، شاید مجبورت کنه بخوریش! به هر حال من به سلامت روده هات اهمیت میدم!‌…
نیشش باز شد: میدونی که دارم چی میگم؟!
من که ترسیده بودم‌ سریع از اتاقش اومدم بیرون…واقعا اون لحظات آخر قیافه اش ترسناک شده بود!
تا رسیدم به پذیرایی، قیافه تو هم رفته مرضیه رو دیدم…بدون کوچکترین مکثی گفتم: غلط کردم میسترس! دیگه تکرار نمی شه!
مرضیه گفت: حالا گمشو خونه مون رو نشونشون بده تا سرگرم شن! شمسی از وقتی رفتی حوصله اش سر رفته!
دیدم همه رو تخت ولو شدن و از بی حوصلگی به سقف زل زدن…
سریع مثل سگ پاسوخته دویدم سمتشون: میسترس های عزیز! خواهش میکنم بر سرِ منِ slave(برده) منت بذارید تا خونه رو نشونتون بدم!
شمسی با دیدن دوباره ام گل از گلش شکافت: وااای! جیگرطلای خودم اومد! ژووون!
شروع کرد لپم رو کشیدن: تپلی خودمی! خخخخخ…حالا بیفت جلو ، خونه رو نشونمون بده!
من مخذولانه گفتم: از اینکه دستتون رو با لپم نجس کردم عذر میخوام!
شمسی عصبانی شد: گوه نخور!
یه دونه با پا زد در کونم: از slave(برده) خود شیرین متنفرم!
مرضیه بعد از کلی جق زدن و لز کردن ، رفته بود بخوابه و من باید اونا رو سرگرم میکردم مثل یه دلقک…
شمسی با تعجب به در و دیوارا نگاه میکرد: بگو ببینم نفله، اینجا مال توعه؟!
آروم گفتم نه! برای زنمه!
خندید: پس اگه سالی یه بار هم اجازه بده ارضا بشی خیلیه!!!
همونطور که داشتیم از راهرو ها میگذشتیم داشتم به زندگی لگنی خودم فک میکرد که چقد بدبخت و فلک زده و .‌.‌.
ولی یه چیزی رشته افکارمو پاره کرد و پشتم رو زخمی کرد، با تعجب برگشتم عقب که ببینم چیه.‌‌…دیدم دست شمسی یه شلاقه!
با درد چند قدمی رو برداشتم و
به یه در تکیه دادم و به خنده های شمسی زل زده بودم که داشت با بقیه زنا منو تحقیر میکرد و بدجوری سرحال شده بود.‌‌…یهو در اتاق که بهش تکیه داده بودم باز شد‌.‌.‌و من مثل تاپاله افتادم تو درگاهی! …عجیب بود چون این در همیشه قفل بود!
زن ها با تعجب و هیجان رو من قدم زدن و وارد اتاق شدن: وااای چه بزرگه! چه خوشگله!
ولی یه مرتبه جیغ های خوشحالی شون تبدیل شد به پچ پچ…
من که حسابی کتلت و کوفته شده بودم …آروم آروم و چهار دست و پا بلند شدم که ببینم چه خبره…‌ همه زنا داشتن خنده های ریز میکردن و درگوشی حرف میزدن…
وقتی سر پا شدم دیدم یه چیزی داره زیر پتو روی یه تخت کهنه وول میخوره‌…
هنوز جای شلاق میسوخت بنابراین آهسته آهسته و سلانه سلانه رفتم طرف اون چیز!
با یه دستم جای زخم پشتم رو گرفته بودم و با یه دست دیگه ام پتو رو سریع کشیدم کنار!
با دهن باز و چشای از حدقه در اومده دیدم که دختر و پسرم لخت روی هم دیگه خوابیدن و دارن بهم ور میرن!
سرگیجه گرفتم و دنیا داشت دور سرم میچرخید، آخرین چیزی که یادمه لبخند نفرت انگیزه شمسیه! و بعدش غش کردم!

پ.ن: لطفا برای ادامه کامنت و لایک یادتون نره !
اگه دوست داشتین میتونین شخشیت بعدی که داستانش روایت میشه رو بنویسین!

نوشته: A.m


👍 6
👎 23
35701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

842496
2021-11-14 00:59:28 +0330 +0330

خوش امد هم میگم ورد جدید ترین کس مغز متوهم به عرصه نویسندگی

0 ❤️

842526
2021-11-14 04:35:39 +0330 +0330

از همشون بگو

0 ❤️

842540
2021-11-14 09:06:53 +0330 +0330

فقط تا اونجایی خوندم که ریدی به تفکر فمنیسم آخه اسکول پلشت اینی که تو داری تعریف میکنی اسلیو و مستر نه فمنیسم گوساله نفهم چرا وقتی قد یه بز از چیزی سر در نمیارین میاین در موردش کس شعر تلاوت میکنین آخه؟؟؟؟
بعد میگن چرا فحش میدی چرا بی ادبی چرا برج زهرمار میشی

1 ❤️

842549
2021-11-14 10:54:01 +0330 +0330

خاک بر سرت این مریضی جنسی هستش

1 ❤️

842555
2021-11-14 12:01:26 +0330 +0330

ممنون میشم اگر ادامه ندی

2 ❤️

842594
2021-11-14 18:16:09 +0330 +0330

حزب فمينيست؟؟ فمینیست حزبه؟؟ تا همین حزب رو خوندم و فهمیدم چرته

3 ❤️

842649
2021-11-15 08:55:29 +0330 +0330

همون حقت بود کثافت اون پیری را بخوردت میدادن عنتر

1 ❤️

842717
2021-11-16 00:31:55 +0330 +0330

طرف اسمش شمسیه بعد جز حزب فمنیسته؟ جقی جان صابونتو عوض کن

1 ❤️

842773
2021-11-16 02:20:13 +0330 +0330

این چه سمی بود 😐

1 ❤️

842923
2021-11-16 17:07:30 +0330 +0330

دوست عزیز طنزت بسیار جالب بود …بدلمان نشست…
خانمها اگر قله اول رو که همان برابری خودشون با مرد باشه رو فتح کنن مطمئنا آرام آرام به فتح قله دوم خواهند اندیشید یعنی سرتر بودن زن از مرد …
وقتی قله دوم رو فتح کردن…یعنی نتیجه اش میشه همین زندگی که دوستمون اینجا برامون بطنز نوشت…
البته میگن جنتی حضرت اسرافیل رو درخواب دیده و به نقل از وی گفته …اگر چنین روزی برسد که زن از مرد برتری یابد آنچنان در زورنای خود بدمم که خایه های نازنینم از شقیقه های شاهان قاجار بیرون زند الا عباس میرزا ! جنتی با تعجب از حضرت پرسید چرا عباس میرزا را مستثنی فرمودید آن ملعون را ؟ حضرت فرمود: چون آباس آقا …تُف در کون امثال شماها نمیداخت اوروس اوغلی.
دوستان ببخشید فقط نقل قولش طولانی شد.

1 ❤️

843075
2021-11-17 13:28:54 +0330 +0330

الان ریدی به فمینستا بی سواد جقی

1 ❤️

845007
2021-11-28 17:18:45 +0330 +0330

اینقد چند خط اولش سمی بود، نتونستم ادامه بدم.

0 ❤️