یه چَپه پول

1400/11/14

دخترک به حالت سجده در حال ناله بود. البته ناله که نمیشد گفت؛ درواقع صداش رو میشد یه مرحله از جیغ پایین‌تر حساب کرد. و همین صدای ناله‌ش هر از گاهی با “جوووون جوووون” مرد چاقی که پشت سرش روی دو زانو نشسته بود و کیر نیم وجبیش رو توی کون دخترک فرو میکرد، قاطی میشد. گهگاهی هم با کف دست سیلی‌ای روی کون دخترک میزد که همین مواقع، تنها لحظاتی بود که میشد توی چهره‌ی دخترک لذت رو دید. مرد همزمان با تلمبه زدن توی کون دخترک، در حال نوسان روی تخت فنری نرم زیر زانوش، به سختی پاکت سیگارش رو از جیب پیراهنش درآورد، سیگاری گوشه‌ی لبش گذاشت و دست دراز کرد که از جیب شلوارش فندکی بیرون بیاره؛ و همچنان “جون جون” گفتن‌هاش توی هارمونی شپلق شپلق‌های سیلی‌هایی که در کون دخترک میزد، قطع نمیشد. اما تغییر لحن صداش باعث شد دخترک از تعجب به زحمت سر برگردونه. دیدن غبغب آویزون مرد که سرش رو با ژست سیگار کشیدن متفکرانه به سمت بالا گرفته بود، دخترک رو به خنده انداخت. خندیدن دخترک همانا و عصبانیت مرد چاق همانا. با صدای بلندی گفت: «میخندی؟ زیرش بخندی. الان یکاریت میکنم جونت دربیاد.» خاکستر سیگارش رو روی گودی کمر دخترک خالی کرد، کیرش رو در آورد و به سمت دستشویی رفت تا بشوردش. وقتی برگشت دخترک رو به پشت خوابوند و سرش رو برعکس از لبه‌ی تخت آویزون کرد. روبروی صورت دخترک ایستاد و کیرش رو تا ته توی حلقش فرو کرد و با تمام قدرت و بی‌وقفه تلمبه زد. اونقدر که آب از چشم و دماغ و دهن دخترک سرازیر شد و اینبار صدای قُلُپ‌قُلُپ اتاق رو برداشته‌بود. و همزمان سینه‌های دخترک رو طوری توی مشت گرفته‌بود که انگار میخواست پرتقال آب بگیره، میمالوند و فشار میداد. به شکلی که وقتی که توی تک ثانیه‌هایی که رهاشون میکرد، شباهت به گوجه پلاسیده پیدا کرده بودن. نهایتا دخترک به حالت غلط کردم، سرش رو به زور از زیر شکم مرد چاق بیرون آورد و شروع کرد به عق و نفس‌نفس زدن. مرد همونجور که ته‌سیگارش رو توی لیوان پلاستیکی خاموش میکرد، با نیش باز گفت: «چیه؟ خوشت نیومد؟ نمیخندی دیگه؟» دخترک زیر لب کلمات نامفهموی توی مضمون خایه و بوی گند و خفگی رو زیر لب زمزمه کرد و با دیدن بی توجهی مرد چاق، بقیه‌ی اون رو فرو داد؛ با اکتفا به لبخندی محو، چیز دیگه‌ای نگفت.

مرد کاندومی سر کیرش کشید و خطاب به دخترک گفت: «پاشو تکیه بده دستاتو به دیوار. تمومش کنیم بریم پی کار و زندگیمون.» دخترک که هنوز نفسش جا نیومده‌بود، مطیعانه ایستاد و دست‌هاش رو به دیوار تکیه داد و به سمت مرد چاق قمبل کرد. مرد کف دستش رو با آب دهنش خیس کرد و بین پا‌های دخترک کشید. لحظه‌ی آخر، انگشت وسطش رو عمق کس دخترک فرو برد و چند باری تکون داد. با پا، پاهای دخترک رو از هم بازتر کرد تا قمبلش روبروی کیرش قرار بگیره؛ و با دست دوباره سینه‌های ملتهب دخترک رو از پشت گرفت و کیرش رو توی کس دخترک فرو کرد. بعد از هفت تا تلمبه و سه تا گاز از گردن دخترک، ارضا شد و آبش رو توی کاندوم خالی کرد و از پشت خودش رو روی تخت انداخت. دخترک بعد از دو تا نفس عمیق، همونطور که جای گاز روی گردنش رو میمالید، برگشت و با تماشای کیر کوچیک در حال کوچکتر شدن مرد چاق توی کاندومِ قهوه‌ایِ کمرنگِ پر از آبِ کمر، با خودش فکر کرد که “آیا صحنه‌ای چندش‌تر و رقت‌انگیزتر از این هم وجود داشته؟” ولی چیزی نگفت و به طرف دستشویی رفت. چند دقیقه‌ای بعد بیرون اومد و دید مرد چاق که تیکه‌های ریز دستمال‌کاغذی سر کیر خوابیده‌اش چسبیده‌بود، مانتو و شلوارش رو مرتب و تا کرده گوشه‌ی تخت گذاشته و داره کیف دستی دخترک رو زیر و رو میکنه. دخترک دست به سینه به درگاه دستشویی تکیه داد و گفت: «بیخیال نمیشی نه؟ مگه بار اولمه؟» مرد کیف دستی رو هم کنار مانتو گذاشت و با ملایمت و لبخند توضیح داد: «مارگزیده ام دیگه. درک کن!» دخترک کونش رو سمت مرد کرد و لپ‌هاش رو با دست از هم باز کرد و به طعنه گفت: «میخوای بیا تو کونمم بگرد قالب صابونتو قایم نکرده باشم توش. دِ آخه مرد حسابی، ازونموقع که اومدم، یسره افتادی روم مَفَر دادی بلند شم از جام که وقت کنم چیزی بلند کنم؟» مرد چاق از روی حرص خندید و گفت: «حرف نباشه. همون قرار قبلیه هنوز؟» دخترک که سوتینش رو میبست، با نگاهی روی ساعت دیواری زیر لب گفت: «امروز که بیشتر طول کشید.» ولی با دیدن اخم مرد، بیخیال شد و با سر تایید کرد. مرد چاق که انگار توی کشو دنبال پول میگشت، مشتش رو بیرون آورد و سمت دخترک باز کرد، دونه‌های گِرد سفید رنگی اندازه نخودفرنگی رو به دخترک نشون داد و پرسید: «مطمئنی جور دیگه‌ای نمیخوای حساب کنیم؟» اینبار دخترک اخمی کرد و خیلی محکم جواب داد: «نع». مرد شونه‌ای بالا انداخت و از اعماق کشو، یه چپه پول رنگ و وارنگ درآورد، انگشتش رو به نحوی از بین سبیل‌های مثل پوشال کولرش به زبونش رسوند. تعداد زیادیشون رو شمرد و جدا کرد. بعد نوترین اسکناس ده هزاری رو از بینشون بیرون کشید و با یه خودکار نیمه جویده، روش نوشت “این پول که الان دستته، پای جنده خرج شده”، تاریخ اون روز رو هم زیرش اضافه کرد و دور از چشم دخترک، لای دسته‌ی پول گذاشت و روی میز انداخت.

دخترک که لباس‌هاش رو پوشیده‌بود، پول روی میز رو توی کیفش گذاشت. وقتی که از در بیرون می‌رفت، صدای مرد که در حال دود کردن سیگار دیگه‌ای بود رو شنید که داد زد: «تا آخر هفته باز زنگت میزنم. در دسترس باش.» دخترک بدون اینکه نگاه کنه، دستی بالا داد و بعد از بستن در پشت سرش، با دهنش شکلکی درآورد. نفس عمیقی کشید و هوای حشرآلود صبح اولای پاییز رو فرو داد و با خودش گفت «اگه هرکی غیر ازین تحفه بود شاید اینقدم بد نمی‌گذشت!» و راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس. خیابون شلوغی نبود، ولی باز هم عابرا و موتوری و ماشینایی بودن که متلکی بپرونن.

توی ایستگاه خالی ایستاد و ازونجایی که هیچ چیز این مملکت روی حساب و کتاب نبود که خط واحدش باشه، زحمت نگاه کردن روی ساعت رو به خودش نداد. فکرش پیش دسته‌ی پول توی کیفش بود که یه 206 سفید جلوی پاش ترمز زد. سرنشین کنار راننده سرش رو از شیشه بیرون آورد و پرسید: «چند؟» دخترک با غیظ نفسی بیرون داد و قبل اینکه بتونه چیزی بگه، یارو ادامه داد: «ادا در نیار. قیافت تابلوعه. قیمت بگو راحت شیم دوتامون. دخترک با درموندگی، نفسی که برای داد و بیداد حبس کرده‌بود رو بیرون داد؛ کنار در ماشین ایستاد و به پنجره تکیه داد و با نگاهی به سر و وضع دوتا یارو گفت: «الان پیش مشتری بودم، امروزم نمیتونم. شمارم رو یادداشت کن هفته دیگه زنگ بزن.» یارو با لحن تمسخرآمیزی گفت: «اوهوع! مادموزل چه پرمشغله هم هستن. باید نوبت بگیریم انگار!» دخترک که عادت داشت به این رفتارها، بدون اینکه از تک‌وتا بیفته با همون لحن شماره‌ش رو گفت و حتی صبر نکرد تا مطمئن بشه که کامل یادداشتش کرده باشن و برگشت و توی ایستگاه ایستاد و منتظر اتوبوس موند و بعد از رفتن 206، به این فکر کرد که آیا شمارش رو به چه اسمی ذخیره کردن.

نزدیک 20 دقیقه‌ی بعد، بعد از دو بار خط عوض کردن و مقداری پیاده‌روی، دخترک به خونه‌اش رسید. همونطور که طبق معمول همیشه انتظار داشت، صاحب‌خونه‌اش و دوست‌هاش کنار جوب وسط کوچه دور یه حلب ده کیلویی روغن نباتی که توش چنتایی تیر و تخته در حال سوختن بود، بساط کرده‌بودن. دخترک سعی کرد بدون اینکه نگاهش به صاحب‌خونه بیفته یا توجه صاحب‌خونه رو جلب کنه، سربه‌زیر وارد خونه بشه؛ ولی در چهل‌تیکه‌ی قراضه‌ی حیاط اونقدر صدا داشت که بقالی ته خیابون رو هم خبردار کنه. با شنیدن “دخترم، دخترم” صاحب‌خونه، پلک‌هاش رو به هم فشار داد، نیشخند تلخی زد و زیر لب، طوری که حتی خودش هم نشنید، "مرتیکه کسکش جانماز آبکش"ـی گفت و با لبخندی که بچه‌ی مهدکودکی رو هم گول نمیزد، سرش رو بالا آورد و سلام کرد. صاحب‌خونه که لبخند غلیظی به لب داشت، همونطور که به دخترک نزدیک میشد، با لحن سرزنشگر توام با خجالت ساختگی‌ای گفت: «دخترم چی شد؟ بخدا ما هم خرج و بدبختی داریم، خونواده ایم، زندگی‌ای باید بگذرونیم.» دخترک یاد بساط کردن‌های همیشگی صاحب‌خونه و رفیقاش وسط کوچه و ولگردی‌های زنش با تیپ‌های آنچنانی و دو روزی یبار لباس و گوشی عوض کردن‌های دوتا بچه‌ی صاحب‌خونه افتاد و با خودش گفت: «آره ارواح خیکت. زندگیت گیر همین چس قرون اجاره زیرشیروونی منه.» ولی به پیرمرد جوابی نداد و صاحب‌خونه ادامه داد: «عزیز من تو هم جای دخترم. واقعا میخوام هواتو داشته باشم. دلم نمیخواد بری ازینجا که خودتم میدونی با وضعت هیچ جا نمیتونی اتاق اجاره کنی.» دخترک متوجه طعنه‌ی توی حرف صاحب‌خونه شد. این اولین بار نبود که اینطور اشاره‌ها میکرد ولی دخترک هیچوقت واکنشی نشون نداده‌بود. همچنان سکوت کرد و صاحب‌خونه که انگار گوش مفت پیدا کرده‌بود، ادامه داد: «حالا چکار میکنی دخترجون؟ همین الانشم دو هفته عقب افتاده. اگه واقعا دستت خالیه میشه ترتیبی بدیم که یکی دو روزی عقبش بندازیم که پولی دستت بیاد. نظرت چیه؟» نیشخند مریض روی چهره‌ی پیرمرد باعث چندش دخترک شد و توی دلش بهش گفت: «گشنگی بکشم بهتره تا زیر هیکل نحس تو شپش بریزم.» و با حسرت اینکه چرا یارو 206ی رو حواله داده به هفته‌ی بعد، دسته‌ی پول رو از کیفش درآورد و کف دست پیرمرد گذاشت و با خواهش و عصبانیت گفت: «بفرما حاجی؛ بجون بچم همینقد بیشتر ندارم فعلا. ایشالا تا آخر هفته بقیشم میرسونم دستتون. لطفا …» صاحب‌خونه که تیرش به سنگ خورده‌بود، اصرار بیشتر رو جایز ندونست و با اخم و عصبانیت پول رو توی جیبش گذاشت و گفت: «باشه دخترم. تا آخر هفته فقط. موفق باشی.» دخترک اینبار عصبانی‌تر از اون بود که متوجه طعنه‌ی حرف صاحب‌خونه بشه. با زور و زاری در حیاط رو باز کرد و لعنتی به پدر سازنده و صاحبش فرستاد و در رو پشت سرش بست.

پیرمرد که همچنان دسته‌پول توی جیبش رو میمالوند زیر لب گفت: «ببینم تا کی درمیری از دستم. دارمت حالا!» به سمت رفیق‌هاش برگشت که اولی چوب توی حلب میکرد و دومی انگشت توی دماغش؛ سومی هم درحال سخنرانی برای دوتای دیگه بود. وقتی پیرمرد روی بلوک خالی نشست، سومی حرفش رو قطع کرد و پرسید: «پا نداد نه؟» دوتای دیگه نیشخندی زدن و صاحب‌خونه با حرص جواب داد: «خجالت بکش این حرفا چیه. شوخیشم خوب نیست، خونواده دارم خیر سرم.» دومی که اینبار انگشتش توی گوشش بود، با قیافه‌ی جدیِ مضحکی گفت: «ینی میگی هیچوقت به فکرتم خطور نکرده؟» صاحب‌خونه خیلی قاطع مخالفت کرد. سومی دوباره پرسید: «حالا داد پولتو؟» صاحب‌خونه پول‌ها رو از جیبش درآورد و گفت: «آره ولی به ننگی. مگه میداد. با یه هفته پولی که درمیاره میتونه جد و آباد منو بخره ها. ولی همش ساز ندارم میزنه. گمونم معتادم هست!» و با یه ابروی بالا انداخته ادامه داد: «یادم رفت بشمارمشون.» همینکه خواست شروع به شمردن کنه، صدایی توجهش رو جلب کرد. رو برگردوند و زن بزک کرده‌‌ای رو دید که از لای در حیاط سرش رو بیرون آورده و سعی داشت چیزی رو با زبون اشاره به صاحب‌خونه بفهمونه. سه نفر دیگه مبهوت سفیدیِ گردن و بالای سینه‌های زن بودن که از لای در مشخص بود. صاحب‌خونه که انگار بین دوراهی فهمیدن حرف‌های زن و فهموندن اینکه با این سر و وضع آبروش رو میبره، به زن، مونده‌بود، مثل پنکه رومیزی سرش بین رفیق‌هاش و زنش در نوسان بود. پیرمرد دومی، همونطور که با انگشت لای دندون‌هاش رو پاک میکرد، خطاب به پیرمرد اولی تشر زد: «اینقد دلنگ دلنگ نکن تو این حلب سرصاب‌خورده بذار بفهمه چی میگه زنش.»
صاحب‌خونه که انگار با تشر رفیقش بیدار شده‌بود، از جاش بلند شد و به سمت در خونه رفت و سعی کرد مسیر نگاه رفیق‌هاش رو ببنده ولی ازونجایی که زنش دیگه عملا توی کوچه ایستاده‌بود، چندان توفیقی نداشت. با خونسردی ساختگی‌ای پرسید: «چی شده عزیزم؟ بال‌بال میزدی.» زن گفت: «پول بده میخوام برم بیرون.» صاحب‌خونه با متعجب گفت: «کجا به سلامتی؟ دیروز مگه بیرون نبودی؟» زن پشت چشمی نازک کرد و با عشوه جواب داد: «دیروز رفتم خرید خو. الان میخوایم با بچه‌ها بریم رستوران.» صاحب‌خونه با تعجب پرسید: «خونه‌ان مگه؟» که زن با قهقهه‌ای که صداش تا پای حلب آتیش رفت و دل رفیق‌های پیرمرد رو آب کرد، گفت: «بچه‌ها خودمون نه خره. رفیقامو میگم. مهمونشون کردم.» پیرمرد با همون لحن خوشایند ساختگی پرسید: «چقد میخوای حالا؟» زن با لبخند کجکی جواب داد: «همونقدری که تو دستت بود میخواستی بشماری بسه. بده من میشمرم برات.» و دوباره به شوخی بیمزه‌ی خودش خندید. مرد صاحب‌خونه که مطمئن نبود زنش از کی داشته پای در میپاییدش، با بی‌میلی دسته‌پول رو کف دست زنش گذاشت. چشم‌های زن برقی زد و بی‌توجه به شوهرش که خم شده‌بود که بوسش کنه، سریع برگشت و همونطور که میگفت: «مرسی عزیزم تو بهترینی؛ بای‌بای!»، قر و تاب کون تپلش رو موقع بالا رفتن از پله‌های حیاط نمایش داد.

زن وارد پذیرایی شد و دسته‌پول رو روی میز عسلی انداخت و گوشیش رو برداشت و توی گروه دوستانه‌شون نوشت: «تا نیم ساعت دیگه میام دنبالتون بریم رستوران سنتی مهمون من. زودتر اعلام حضور کنین.» لباس‌هاش رو توی درگاه حموم درآورد و رفت داخل. چند دقیقه‌ی بعد با حوله‌ای که دورش پیچیده‌بود بیرون اومد. گوشیش رو از روی میز برداشت و جواب‌های دوست‌هاش رو خوند و لبخدی زد. حوله رو باز کرد و توی سبد توی آشپزخونه انداخت. گوشی و پول‌ها رو برداشت و رفت به اتاق خواب تا لباس بپوشه. لخت کنار کمد لباس‌هاش ایستاده‌بود و بعد از کمی دو دو تا چار تا کردن به این نتیجه رسید که همون مانتو شلواری که روز قبل خریده‌بود، بهترین انتخابه. لباس‌ها رو از کمد درآورد و روبروی آیینه ایستاد. اندام لخت خودش رو تماشا کرد و یخورده قربون صدقه‌ی برجستگی‌های سفت بدنش و کس تمیز و جمع و جورش رفت. گوشیش رو برداشت و چنتایی عکس برهنه با فیگور‌های مختلف از خودش گرفت تا برای روز مبادایی که خودشم نمیدونست کِیه، داشته باشه. موقع بازبینی عکسا، با تصور اینکه غریبه‌ای ببیندشون، حس بی‌حیایی بهش دست داد؛ حشری شد و خواست با همین حس و تصورات خودارضایی کنه. به دیوار سرد پشت سرش تکیه داد و انگشتش رو به شیار کس مرطوبش برد. تازه داشت حس میگرفت که با صدای زنگ موبایلش از جا پرید. دوستش بود که گفت آدرس سفره‌خونه‌ی خوب داره و زودتر بیاد که دیر میشه و ممکنه جا گیرشون نیاد. زن بدون پوشیدن لباس زیر، یه تیشرت سفید پوشید و مانتو جلو باز و شلوار جین زخمی رو هم تنش کرد. گوشی و پول‌ها رو توی کیفش چپوند و سویچ ماشین رو برداشت و رفت.

رفیقش جلو نشسته‌بود و آدرس میداد. سفره‌خونه بالای شهر بود و زن آشنایی چندانی با محلش نداشت. سه تا رفیق دیگش عقب ماشین رو روی سرشون گذاشته‌بودن و با اون تیپ‌های چسان فسان، توجه هر عابر و راننده‌ای جلب میشد. بلاخره به محل موعود رسیدن و پیاده شدن. اونی که آدرس میداد نفر اول وارد باغ شد و چون آشنا بود تونست یه تخت توی جای خوب باغ بگیره. سفارش قلیون دادن و دور هم نشستن منتظر اومدن سفارششون. زن داشت با حسرت به تعریفای رفیقش از دوست‌پسر‌هاش گوش میداد و تهش گفت که: «خوش به حالت. آزادیِ هرکاری داری بکنی. من شوهر کردم خودمو انداختم تو بدبختی. زندونه انگار.» رفیقش با ابرو به نوک سینه‌های زن که از زیر تیشرت بدون سوتین بیرون زده‌بود اشاره کرد و گفت: «عجب زندون خوشی! دوما، اگر این شوهرت نبود الان اینجا بودیم؟» زن نیشش باز شد و رفیقش ادامه داد: «بعدشم شوهرت که سرش گرم یه قرون دو قرون خودشه، آزاد گذاشتت. یه اکانت اینستایی، تلگرامی چیزی درست کن، دیگه پسره که ریخته برات. شوهرم که داری، راحت میتونی بدون تعهد بندازیشون کنار چیزی هم نمیتونن بگن.» زن که با سبک و سنگین کردن پیشنهاد رفیقش دوباره یاد عکس‌های لخت توی گوشیش افتاده‌بود، کم‌کم داشت خودش رو قانع میکرد که دوتا گارسن با سینی‌های کباب وزیری و دوغ و سالاد و ماست و هزارجور مخلفات از راه رسیدن و سه‌تا دختر باز شروع کردن به جیغ و جنجالی که حواس زن رو دوباره به این دنیا برگردوندن.

بعد از نهار، پنج‌ نفر سه سمت تخت لم داده‌بودن و سرشون توی گوشی بود که گارسن با فاکتور از راه رسید و گوشه‌ی تخت گذاشت و در حال دید زدن زیرچشمی مشتری‌های زنش، کناری منتظر ایستاد. چهارتا زن با نگاه زیرچشمی به سردسته‌شون که مهمونشون کرده‌بود، خودشون رو سرگرم گوشی و مشتاق کوچه‌ی علی‌چپ نشون دادن. زن فاکتور رو برداشت و از بالا تا پایینش رو سرسری نگاهی انداخت و چشم‌هاش به ردیف “مجموع” ثابت موند. سعی کرد با تکون دادن سرش به سمت فاکتور، توجه دوستاش رو به خودش جلب کنه بعد دسته‌پول رو از کیفش درآورد و گذاشت وسط سینی گارسن و گفت: «بقیشم باشه انعام خودت و همکارات.» آبی که از لب و لوچه‌ی گارسن بخاطر سر و وضع پنج‌تا زن داشت میومد، به سمت دسته پولی که احتمالا یک‌سومش رو میتونست خودش به اسم انعام برداره، تغییر کاربری داد. تعظیم بلندبالایی کرد و به سمت میز پذیرش برگشت. دسته‌پول رو زیر میز پیشخون گذاشت که با خیال راحت اصلش رو توی دخل بذاره و اضافه‌اش رو توی جیب مبارک خودش؛ که یکی دیگه از گارسون ها صداش زد که با کمک هم سفارش یه میز دیگه رو ببرن. پول‌ها رو رها کرد و رفت، که ازونطرف مدیر سفره‌خونه با گوشی به گوش، درحالی که سعی میکرد جواب داد زدن‌های نفر اون سمت خط رو با داد نده، پشت میز پذیرش رسید. دسته‌پول رو کنار دخل دید و زیر لب لعنتی به حواس پرت کارکنای رستورانش فرستاد.

دسته‌پول رو توی جیبش گذاشت و در جواب هوارهای پشت خط گفت: «اوستا نمیتونی بری جای خلوت؟ گوشام کر شد هیچی هم نفهمیدم از حرفات.» اوستا از پشت خط، اینبار شمرده‌تر نعره زد: «بهت میگم چس‌مثقال گوشت مونده تو یخچال. مگر اینکه بخوای شب به سه نفر سرویس بدیم فقط، وگرنه گوشت نیاری تا عصر، دیگه ول معطلیم.» مدیر قیافه‌ی درمونده‌ای گرفت و جواب داد: «ینی میگی گوشت نداریم؟ از صبح نمیتونستی بگی؟» اوستا باز از پشت گوشی داد زد: «مرد حسابی زنم از کربلا اومده‌بود، میدونستی صبح نیستم. تازه الان رسیدم آشپزخونه میبینم انگار ملخا حمله کردن. هیــــــــچی نیست اینجا. یا دزد اومده یا ملت خوردن همچی رو.» مدیر که وارد خیابون شده‌بود و به سمت ماشینش میرفت، عقده‌ی داد زدنش رو خالی کرد: «ینی چی؟ ینی یه آدمیزادی نبود اونجا که حساب مواد رو داشته باشه؟» اوستا باز هوار زد: «از بس گدایی مومن. دوتا آدم حسابی استخدام نکردی که آدم بتونه اعتماد کنه یه چایی دستش بدن. یه مشت بیخاصیت مفتخور چکارشون به کار آدمیزاد؟» مدیر با حرص ماشینش رو روشن کرد و گفت: «خو من الان این ساعت گوشت تازه از کجا بیارم؟ آبرو اعتبارمون به باد میره که.» اوستا دوباره داد زد: «دِ مهندس گوش نمیدی چی میگم. میگم هیچی نداریم. نه گوشت نه برنج، نه سیب پیاز نه لپه عدس لوبیا نه خیار گوجه نه هیچی. یه گونی آردی فقط گوشه نونوایی افتاده که همونم مخمر و نمک نداریم نون بپزیم باهاش. زنگ بزن بیارن که عنقریبه بیچاره بشیم.» مدیر که ماشین رو از پارک درمیاورد، با عصبانیت گفت: «خو اگه هیچی نداریم، اینهمه داد و قال برا چیه تو آشپزخونه که هی داد میزنی؟» اوستا با هوار جواب داد: «وایسم تو آشپزخونه گوشت تن خودمو کباب کنم یا کله این چارتا بزی که بهشون میگی شاگرد رو بار بذارم؟ بازارم. با یعقوب اومدیم جنس بار کنیم. تو به فکر گوشت باش. زنگم بزن نون بیارن از یجا؛ شاطر قهر کرد رفت بعیده دیگه بیاد امروز.» مدیر درحال پیچیدن توی خیابون اصلی پرسید: «چقد بگیرم؟ برا امشب بسه فردا از کشتارگاه میارن برامون.» اوستای بیحوصله با عجله "ها"ای جواب داد و تماس رو قطع کرد.

مدیر با کلافگی نفسش رو بیرون داد و ازونجایی که میدونست این موقع عصر، گوشت تازه توی هیچ قصابی‌ای گیر نمیاد، تصمیم گرفت گوسفند زنده بخره. از میدون اول پیچید سمت بلوار ورودی شهر و امید داشت که زیاد معطل نشه که سرزنش‌های آشپزش رو نمیتونست تحمل کنه. بلوار رو تقریبا تا انتها رفته‌بود و داشت نامید میشد که از سمت مقابل بلوار، متوجه پیکان وانت قراضه‌ای شد که شاخ‌های پیچ خورده‌ی قوچ عظیم‌الجثه‌ای از بالای باربندش بیرون زده‌بود. گاز ماشین رو گرفت تا سریع بهش برسه و لحظه‌ی آخری بهش رسید که گوسفندفروش داشت سوار ماشینش میشد که بره. دو نفر پیاده شدن و گوسفندفروش با لحن کاملا جدی‌ای گفت: «عامو معلوم هست کجایی شما؟ از صب منتظرتیم. دیگه داشتیم میرفتیم خونه.» مدیر یکی دو ثانیه با گیجی نگاهش کرد تا ملتفت شد که شوخی میکنه. لبخندی زد و پرسید: «چند کیلوعه حاجی؟» گوسفندفروش مث عنکبوت از توری باربند پرید کنار قوچ و گفت: «اینی که میبینی، همین پیش پا شما سه چارتا مشتری اومدن پاش، از بس سنگین بود نخواستنش. عرضم به حضورت که هشتاد کیلویی هست. هشتاد کیلو گوشت ها! نه مقوا و آب‌نمک. علف بیابون خورده و بِیده‌ها زمینا پدرم. حلالِ حلال.» مدیر که دید بخاطر شلوار تنگ و شکم گنده‌ش نمیتونه مث گوسفندفروشه از ماشین بالا بره، یخورده با در باربند ور رفت و با کمک فروشنده بازش کرد و رفت بالا. خواست وانمود کنه به معاینه کردن حیوون، ولی ازونجایی که خودشم میدونست هیچی بارش نیست، حس کرد ممکنه گوسفندفروش بهش بخنده. برای همین پرسید: «پیر که نیست با این هیکل؟ مریضی نداشته باشه. گوشتشو برا رستوران میخوام. مشغول‌الذمه نشی.» فروشنده چپ‌چپ نگاهش کرد با هیجان توضیح داد: «عامو قوچ با این هیکل مریض میشه مگه؟ توپ تکونش نمیده. واکسن خارجی زده. شاخاش ببین عینهو عاج فیل. چنبار با همین شاخا دیوار آغلشون ریخته باشه پایین خوبه؟ سنی هم نداره ها. هنو سه سالش نشده.» با دست لب و لوچه‌ی درحال نشخوار قوچ بینوا رو از هم باز کرد، طوری که دندون‌های زرد درازش دیده بشن. نیش خودش رو هم باز کرد و دندون‌های یکی درمیون خودش رو هم به نمایش گذاشت و ادامه داد: «اصن دندوناش ببین از دندونا من سالم‌ترن. عمری نداره. چارچرخ خودم و ماشینم بره هوا اگر دروغ بگم، این اگر اینقد وحشیگری درنمیاورد نمیفروختمش به پیغمبر. میگذاشتم کَرّه میکشیدم ازش.» قوچ در اعتراض به کار قبلی فروشنده یا در تایید حرف الانش چنان با صدای بم بلندی بع‌بع کرد که مدیر از ترسش نزدیک بود از پشت باربند پایین بیفته؛ ولی خودش رو جمع و جور کرد. گوسفندفروش انگار به تایید صدای حیوون، سری تکون داد و طوری که گویی هیچی حرفش رو قطع نکرده، با همون لحن ادامه داد: «همین الان برا جفتگیری اجارش بدم کلی پول توشه. ولی به جون خودت حیفه. گوشت این مریض زنده میکنه. تو ببر اینو اگر مشتریات فردا دوبرابر نشدن.»

بلاخره حرف‌های گوسفندفروش اثر کرد و مدیر قانع شد که گوسفند رو بخره. دستی رو که به هوای نوازش کله‌ی قوچ دراز شده‌بود و از ترس گاز گرفتنش برگردونده‌بود، به حالت دست دادن سمت فروشنده گرفت و گفت: «حله اوستا. بیار وزنش کنیم بریم.» چشم‌های فروشنده برقی زد و دست‌هاش رو به هم مالید و با خوشحالی گفت: «ای فدات عامو. دستی برسون کِیل و قوچه ببریمشون پایین. بقرآن پشیمون نمیشی. مشتری میشی بازم برا آشپزخونت میایی سروقت خودم. اصن شمارت بده هروقت گوسفند آوردم چاق‌ترینش نگه دارم برا خودت … شاخش بگیر … یک، دو، سه، یــــــــا عــــــلـــــــی …»

مدیر که سر از کار ترازو درنمیاورد، همونطور که دست روی گوسفند گذاشته‌بود که بلند نشه، گوسفندفروش رو تماشا کرد که با اهرم و وزنه‌هاش سر و کله میزد. بعد یه دقیقه فروشنده ایستاد و گفت: «بیا مهندس. هشتاد و دو کیلو و دویست. چون تویی هشتاد کیلو. گوشتم کیلویی نودوپنج تومن، میشه به عبارتــــی … اوووممم … سه و هشتصد؛ درسته؟ خیرشم میبینی ایشالا.» مدیر درحالی که توی ذهنش حساب و کتاب میکرد گفت: «نقد ندارم. شماره کارت بده بریزم به حسابت.» که دید فروشنده دستگاه کارتخوانی رو انگار از غیب ظاهر کرده و جلوش گرفته‌بود. مدیر، مشکوک از سرعت عمل گوسفندفروش، به دنبال کیف پولش دست به جیب برد که متوجه دسته‌پولی شد که کاملا فراموشش کرده‌بود. بیرونش آورد و توی دست چپ و راستش میکرد و با خودش فکر میکرد که چقدره آیا که گوسفندفروش مثل قرقی از دستش قاپیدش و سریع‌تر از دستگاه پول‌شمار بانک، شمردنشون رو تموم کرد.

بعد از اینکه مدیر بقیه‌ی پول قوچ رو کارت کشید، با کمک هم حیوون رو سوار وانت مدیر کردن و بعد از دست دادنا و تعارف‌های الکی، مدیر ماشینش رو روشن کرد و در معیت لبخند صمیمانه‌ی فروشنده، در امتداد بلوار دور شد. لبخندی که بعد از دور شدن مدیر، تبدیل به نیش باز و بعد به خنده‌ای از ته دل و بعد به سر تکون دادنی از سر تاسف شد. گوسفندفروش در وانتش رو باز کرد و قد درازش رو به زحمت توی صندلی تنگ ماشین جا داد. درحالی که با دسته‌پول خودش رو باد میزد، وانتش رو با چندین استارت کشیده که صداشون دست‌کمی از صدای همون قوچ پیری که چند دقیقه قبل توی پاچه‌ی مدیرِ از همه‌جا بیخبر کرده‌بود، نداشت، روشن کرد. دسته‌پول رو روی صندلی شاگرد انداخت و راه افتاد توی بلوار. با کبکی که خروس میخوند، همگام با ریتم "من این عالم عشقو به عالم نفروشم"ـی که از ضبط ماشین پخش میشد، روی فرمون ضرب گرفته‌بود که موبایلش توی جیبش به لرزش افتاد. به زحمت و با خریدن چنتا فحش از راننده‌های پشتی و کناری بخاطر منحرف شدنش، گوشی رو از جیبش در آورد و بدون نگاه کردن به شماره، جواب داد: «سلام دایی. خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ … سلامت باشی … هاااا فروختمشون. پَـ چِه فِک کِردی الکیه؟ حتی قوچ تو رَم فروختم … نمیدونی به چه بدبختی. ملت زِرِنگ شِدن. سر در میارن از گوسفند و اینا … هچی دِگِه داشتم میومدم خونه یه یارو خپل پخمه‌ای رِ انگار خدا رسوند. کِردم تو پاچِش رفت به امون خدا … ایشالا نفرین نکنه … ها دارم میام. به منصوره بوگو تا قبل اذان میرسم. کاری نداری؟ … نه دِگِه از شهر زدم بیرون ایشالا دفه بعد … خَلِخو خدافظ.»

تماس رو قطع کرد و با نگاه چپ به گوشی، پرتش کرد روی صندلی شاگرد و زیر لب گفت: «مرتِکِه یه تشکر بلد نیس بکنه. ایقد قسم خوردم برا حیوونش ایشالا خدا به کمر خودش بزنه.» هنوز حرف توی دهنش تموم نشده‌بود که ماشینش بعد از چند بار ریپ زدن، با صدای گرومب ترسناکی از توی اگزوز خاموش شد. ماشین رو کنار زد و کاپوت رو داد بالا و با دهن باز خیره موند به موتور ماشینی که هیچی ازش سر در نمیاورد. دست به کمر ایستاده‌بود و با خودش فکر میکرد که توی شهر غریب به کدوم آشنای نداشته‌ای زنگ بزنه؛ که یه موتوری با دونفر سوار کنار وانت ایستاد. راننده گوسفندفروش رو صدا زد پرسید: «چی شده اوستا؟ بنزین تموم کرده یا جوش آورده؟» گوسفندفروش سرش رو از داخل موتور بیرون آورد بعد از سلام، جواب داد: «بهت بگم نمیدونم باورت میشه؟ یَیهو یه صدا شترقی داد از عقبش، بعدشم خاموش شد.» راننده‌موتور کنار گوسفندفروش ایستاد و با سیم کاربراتور ماشین ور رفت و پرسید: «ریپم زد قبلش؟» فروشنده سری به تایید تکون داد و راننده موتور با قیافه‌ فیلسوفانه‌ای، مشکل ماشین رو خفه کردن تشخیص داد. فروشنده با حالت غمباری پرسید: «بلدی کاریش کنی؟» راننده‌موتور که داشت به رفیقش که دور و بر ماشین میپلکید نگاه میکرد، جواب داد: «نه والا سررشته‌ای ندارم.» فروشنده با لحن سرزنشباری که انگار داد میزد “چقدرم که به درد خوردی”، گفت: «خو چه خاکی به سرم بریزم؟ میدونی کجا باید برسم تا شب؟ زن و بچه منتظرمن به پیغمبر. جایی ندارم برم تو شهر غریب …» دیگه کم مونده‌بود که اشکش دربیاد که راننده‌موتور جلوش رو گرفت و گفت: «چرا روضه میخونی برادر من؟ چکار از دست من برمیاد آخه؟ میخوای بشین ترک موتور بریم آشنایی تعمیرکاری کس و کاری رو بیاریم بالا سرش؟» گوسفندفروش که دیگه عملا چشم‌هاش خیس شده‌بود، دماغشو بالا کشید و جواب داد: «ماشین که نمیتونم بیصاب ول کنم کنار جاده به امون خدا. بعدشم نمیشناسم کسی رو اینجا تو شهر غریب. گوش نمیدی که.» راننده‌موتور سری به نشونه‌ی توافق به سمت رفیقش تکون داد و گفت: «خو پس میخوای ما بریم همین اول شهر یه تعمیرکاری بیاریم پیشت؟ بهتر ازین ازمون برنمیاد. گوسفندفروش که امید به نگاهش برگشته‌بود، نم دماغشو با آستینش گرفت و شروع کرد به دعای خیر کردن و قربون‌صدقه دوتاشون رفتن. که راننده‌موتور بدون اینکه گوش بده، درحال هندل زدن به موتورش، خطاب به رفیقش داد زد: «بیا بشین بریم دیر شد حاجی زندگیش موند.» رفیقش که نشست، دور زد و از شونه‌ی جاده، خلاف مسیر گازشو گرفت سمت دوربرگردون پشت سرشون که به سمت شهر برگردن.

از وانت که دور شدن، راننده‌موتور سرشو برد عقب به سمت رفیقش و گفت: «هیچی دستمونو گرفت یا الکی معطل کردیم خودمونو؟» رفیقش از عقب داد زد: «خبر نداری برادر! یه چپه پول رو صندلی شاگرد بود و شیشه هم تا ته پایین. همون اول ورداشتم گذاشتم جیبم.» راننده که از هیجان نزدیک بود دوتاشون رو بکوبه به گارد کنار جاده، پرسید: «کِی؟» رفیقش جواب داد: «همون اول. هرچی چشم و ابرو میام برات که ول کنی بریم نگیره مچمونو؛ هی کسشر میگین دوتایی مگه ول میکردی؟» راننده با خنده گفت: «نه بابا! ندیدی مرتیکه دراز داشت گریه میکرد بخاطر دو دقه معطل شدنش؟ عمرا اگه چیز دیگه‌ای میفهمید.» و به سمت دوربرگردون بزرگراه پیچید. رفیقش که نزدیک بود از پشت موتور بیفته، داد زد: «حالا چه میکنی؟ تعمیرکار میفرستی سمتش؟» راننده با همون هوار جواب داد: «کسخلی؟ یارو هوچی بگرده یکی دیگه رو پیدا کنه. اصن زنگ بزنه امداد خودرو. گدای ننگ!» رفیق دزدش تصمیم گرفت از گوشی‌ای که کنار دسته‌پول روی صندلی دیده‌بود و الان توی جیب چپش قرار داشت، چیزی نگه. ولی عذاب وجدانی که بخاطر تنها و بی‌یارویاور و بی‌وسیله‌ی ارتباطی ول کردن گوسفندفروش حس میکرد، با یاداوری هوچی‌بازی‌های فروشنده، کمرنگ‌تر میشد. که با فریاد دوباره‌ی راننده‌موتور به خودش اومد: «آدرسش رو داری یا باید زنگ بزنی کسی؟» دزده با یکم تردید جواب داد: «نه بلدم جاشو. چند بار رفتم در خونش.» مکث کرد و ادامه داد: «ولی من نشون نمیدم خودمو. تو حرف بزن باهاش.» راننده با تعجب پرسید چرا؟ دزده جوابی نداد.

دزده پولا رو به راننده‌موتور داده‌بود و خودش اول کوچه پشت خم دیوار قایم شده‌بود. راننده‌موتور در زده و منتظر بود که کسی جواب بده. در که باز شد، اول شکم گنده و بعد سبیلِ کلفتی از پشت در نمایان شدن و مردی که صاحبشون بود با خوشرویی گفت: «جانم عزیز؟ با کسی کار داری؟» راننده‌موتور با اعتماد به نفس ساختگی توضیح داد: «عـــــــه … یه هفت هشتا نخود میخواستم بگیرم. از جنسا خوبتون.» سبیل‌های پرپشت مرد به لبخند عریضی از هم باز شدن و جواب داد: «نخودِ چی میخوای؟ برا آبگوشت یا فلافل؟ بقالی هم نبش کوچه کناریه عزیز!» راننده‌موتور نفسشو بیرون داد و به حالت عصبی گفت: «میدونی منظورم چیه حاجی. اذیت نکن.» لبخند مرد سبیلو محو شدو خیلی جدی پرسید: «کی منو معرفی کرده بهت؟» راننده‌موتور نشونه‌های رفیقش رو داد. مرد سبیلو دوباره چهره‌ش از هم باز شد و پرسید: «خودش کجاست؟ تا نبینمش نمیتونم اعتماد کنم.» راننده درمونده‌تر از اون بود که بخواد مخالفتی کنه. رفیقش رو صدا زد و اونم از ته کوچه با خجالت سرک کشید. مرد سبیلو نیش‌هاش تا بناگوشش باز شد و سرشو بالا برد و سلام بلندی داد ولی جوابی نشنید. با حالت نمایشی سرشو به تاسف تکون داد و گفت: «جواب سلاممو نداد دیدی!؟» و نیشش رو باز کرد و ادامه داد: «گفتی هشتا ها؟ هشتا زیاد نیست برا خودت تنها؟ یا دوتایی اید؟» راننده‌موتوری نیمچه تاییدی کرد و مرد سبیلو پیگیر نقدی پولشون شد که دسته‌پول رو از جیبش درآورد و گفت: «گفتش که اینقد به اندازه هشتا نخود میشه حداقل. دیگه همون هشتا.» مرد پول رو شمرد و به راننده موتور پس داد و گفت که منتظر بمونه تا برگرده و در رو بست. راننده به سمت انتهای کوچه برگشت و در جواب بال‌بال زدن‌های نامفهوم رفیقش فقط شونه‌ای بالا انداخت که در پشت سرش باز شد. مرد سبیلو دوباره ظاهر شده‌بود و به طلب پول‌ها دست دراز کرد. پول رو که گرفت و توی جیبش گذاشت، دست راننده‌موتور رو رها نکرد. از توی همون جیبش چهارتا نخود هروئین کف دستش گذاشت و با لحن نمایشی‌ای گفت: «حالا تمیز گوش کن ببین چی میگمت. این چارتا رو میبینی؟ اینا برا خود خودتن. نبینم به رفیقت بدی ها. اصن خودتم مصرف نکن، ولی به رفیقت ندی ابدا. مال خودتن؛ خب!؟» با ابروی بالا و نگاه چپ‌چپ به راننده‌موتور خیره موند تا جواب “خب” رو ازش گرفت. خودشم با تکون دادن سرش، تایید کرد و حرفش رو ادامه داد: «خب؛ به رفیقتم بگو بقیه طلبشو زودتر بیاره. یادت نره ها! روز خوش.»

و قبل از اینکه راننده‌موتور بتونه نفسش رو به هوای صوت از دهن بازش بیرون بده، در رو بست. درحالی که با دسته‌پول خودش رو باد میزد، وارد پذیرایی خونش شد. دسته‌پول رو به سمت دختری که لخت مادرزاد روی تخت گوشه‌ی اتاق پهن شده‌بود، تکون داد و گفت: «نگفتم خدا میرسونه؟ اینم پولت! حالا امشب میمونی یا نه؟» دختر که نیشخندی روی پهنای صورتش شکل گرفته‌بود، شونه بالا انداخت و زیر لب گفت: «اوکی.» مرد سبیلو بشکنی زد و دستی به شکم برامدش کشید و تابی به سبیل‌هاش داد و از توی کشوی کنار تخت خودکاری برداشت و انگشتش رو وسط دسته‌پول کشید و نوترین اسکناس ده‌هزاری رو بیرون آورد و قبل ازینکه چیزی روش بنویسه، با تعجب بینهایت نوشته‌ای رو خوند که با تاریخ همون روز، روی اسکناس نوشته‌ شده‌بود: “این پول که الان دستته، پای جنده خرج شده”.

نوشته: The.BitchKing


👍 41
👎 2
16101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

857091
2022-02-03 02:18:26 +0330 +0330

‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌
ایڪاش ڪه دلتنگے عشاق سر آید
صد رنج رود شوق و تمنا ز در آید

اے بلبل عاشق توچنان خوان ڪه زمستی
بستان شده سر سبز ڪه نوگل به بر آید

چونان ڪه به تاراج رود غصه و غمها
چون چرخش این چرخ ز دور قمر آید

گر گوش فلک نشنود این ناله و فریاد
از زمزمه ے بلبل شوریده ڪر آید

صدرنگ شود غنچه نشڪفته در این باغ
گردست خورد گل، چو به گلخن ثمر آید

سعدے غم ایام مخور تا ڪه ببینے
یک روز رود غصه و روزے بِتر آید

محمودسعدی_شاهرودی

قبلا خوندم و بسی دوستش داشتم…
بازم بنویس🔮

11 ❤️

857132
2022-02-03 05:53:58 +0330 +0330

عااااااااااااالی بود

4 ❤️

857141
2022-02-03 07:37:12 +0330 +0330

داستان‌های چرخه‌ای یا دایره‌ای به نظر‌من یکی از سخت‌ترین و در عین حال جذاب‌ترین نوع نگارشه. اینکه بتونی مجموعه‌ای از داستان مستقل و در عین حال وابسته بهم رو روایت کنی بطوری که آخر داستان به اول داستان برگشت داده بشه؛ ذهنی بسیار سیال و قلمی حرفه‌ای میخواد .
خوشحالم که تصمیم گرفتی این داستان رو بنویسی و منتشر کنی 😍😍😍
داستان یه چپه پول، دایره‌ی گردشی کثیف و عبرت آموزه و من به شخصه از خوندنش لذت بردم🤗🤗😍😍😍
قلمت مانا سعید خوش ذوق و خوش قلم😘😘😘😘♥️🎈


857181
2022-02-03 11:53:18 +0330 +0330

عالی بود به داستانت یجوری آدم حس میکنه از اول ماجرا تا آخرش خود خواننده داره همه اتفاقاتو بچشم خودش میبینه

1 ❤️

857196
2022-02-03 13:05:24 +0330 +0330

دست مریزاد… لذت بردم.
بازم بخونم ازت سعید خان❤

10 ❤️

857201
2022-02-03 13:34:06 +0330 +0330

خیلی قشنگ نوشته بودی… فضاسازی و توصیفات عالی بود… لایک👌

4 ❤️

857205
2022-02-03 13:50:27 +0330 +0330

عالی بود

2 ❤️

857221
2022-02-03 16:46:56 +0330 +0330

روایت.چرخش ها و فضاسازی فوق العاده بود و خوشحالم که دوباره دست به قلم شدی.قلمت مانا 🌹

2 ❤️

857224
2022-02-03 17:13:26 +0330 +0330

Hidden.moon
به به! هیدن مون عزیز 😍 مرسی که خوندین و خوشحالم که دوس داشتین. کامنت زیباتون هم بسیار بجا و خوندنی بود. به قشنگی موضوع گردش روزگار رو تعریف کرده بود ❤️ 🌹 🙏

هاینریش
ممنون که وقت گذاشتین. 🙏 🌹
این فیلم رو که ندیدم، ولی زیاد هست داستان و فیلم با این حالت روایت.

خوشگلخانم
نه باو! هیشکی صاعقه نخورد و سرطان نگرفت که 😂
ممنون که خوندین.

tahix
لطف دارین. 🌹 مرسی که مطالعه کردین.

sepideh58
فدای شما 😘 . واقعا خوشحالم که توجهتون رو جلب کرده ❤️ 🌹 🙏
خواستم با این داستان، بدون شعار و زیاده گویی یه گریزی به چند بُعد و بدبختی جامعه مون بزنم. ایشالا که موفق بوده باشم.
بازم ممنونم که وقت گذاشتین برای خوندنش 😍 🎈 ❤️

7 ❤️

857228
2022-02-03 17:29:47 +0330 +0330

.Nazanin.
دقیق گفتی. ❤️ 🙏 چرخه میچرخه و میچرخه و هی خودش رو تکرار میکنه و هیچی عوض نمیشه …
قضیه اسم داستانم خیلی باحال بود 😂 🤣 🤣 مرسی که یاداوری کردی.
ممنونتم که خوندی و کمک کردی بابتش. ایشالا فدا شویم 😍 🥰 ❤️ ❤️ ❤️

babak.znj.sex
ممنون از وقتی که گذاشتین. خوشحالم که مورد توجهتون بوده و چنین حسی بهش داشتین 🙏 🌺

arashkarimi44
😂 😂 🙏 ❤️ نگید اینطور. تو سرش میزنه چیه 😂😂😂😂
لطف کردین واقعا با وجود مشغله تون وقت گذاشتین برای خوندنش. و لطف بزرگتر که کامنت دلگرمی دهنده میدید.

  • دو میدانی هم نگاه کردنش باعث میشه نفسم بند بیاد! من با این شکم چکار به دویدن 😝😂 😬 🌹 ❤️

Reza.sd77
مرسی ازت رضا جان که وقت گذاشتی. خوشحالم که دوس داشتی ❤ 🌹

AJ.Styles
قوربان شوما عزیز دل 😍 🌹 مزید امتنانه که دوست میداشتی 😁 ❤️

4 ❤️

857229
2022-02-03 17:42:10 +0330 +0330

چه خوب بود!
یاد از هر دست بدی، از همون دست می‌گیری افتادم. هرچند می‌دونم ربطی ندارن به‌هم، ولی با زور و زحمت، میشه ربطش داد.
سعیدجان! ممنون که می‌نویسی! 🌹

9 ❤️

857245
2022-02-03 21:49:14 +0330 +0330

به به سعید جان… چه کردی انصافا…

یکی از ایرانی‌ترین داستانای سایت رو به قلم شیرین و نثر خوش لحن ات تحریر کردی…

گفتم داستان ایرانی، چون تمام کارکترها و وقایع، حتی صحنه‌های اروتیک اون کاملا ایرانی بود، چیزی که حتی توی کلیپ‌های پورن ایرانی به وضوح شاهد اون هستیم…

با خوندن این داستانت، دیگه یقین کردم واسه خودت سبکی منحصر به فرد رو خلق کردی، سبکی که روایتهای متفاوت و مختلف با خطی مشترک به هم وصل میشن و داستان رو جذاب و دلنشین پیش می‌برن…
خَلق دقیق کارکترهای داستان، با توصیفات ظریف و پرداختن به جزئیات ریز و درشتی از نحوه‌ی گفتار، رفتار، تیپ و قیافه و اکشن و ری اکشن‌هاشون، یکی از توانمندترین نشونه‌های قلم طنازت هست…

صحنه‌آرایی و صحنه‌سازی‌هایی که برای مخاطب انگار مصور هست و داره فیلمی رو می‌بینه و نه داستان می‌خونه، یکی دیگه از اعجاز قلمت هست …

هرچی بگم کم گفتم از این داستان خوش تراش و خوش رنگ و لعاب…

دمت گررررررم …
و قلمت مانا … 🍃🌹

9 ❤️

857261
2022-02-03 23:23:54 +0330 +0330

معرکه بود!!

نقدی ندارم.

6 ❤️

857265
2022-02-04 00:03:58 +0330 +0330

داستانت خیلی عالی بود لذت بردم
اگر اجازه بدی و ناراحت نشی نقدی هم داشتم… چند وقتیه پول از مد افتاده و همه جا کارت میکشن پس چرخیدن یه دسته پول بین مردم زیاد ملموس نیست این داستان باید 5 سال پیش روایت میشد مثلا

3 ❤️

857379
2022-02-04 10:19:23 +0330 +0330

Soheil68/38
خواهش میکتم. لطف دارید 🌹 🙏

Parsa137901
سلامت باشید. خوشحالم که دوست داشتین. 🌹 🙏
البته بنده این اواخر دوتا داستان دیگه هم نوشتم، یکیش برای جشنواره بود. حس حالی باشه بازم مینویسیم 😁 💚

لاکغلطگیر
😂😂😂😂 به زور 😝
باعث خوشحالیمه که وقت گذاشتین برای خوندنش. و مایه مباهات که دوست داشتین. ممنون از لطف همیشگیتون به بنده 🌹🙏🧡

IPiinkMoon
لطف داری نرگس جان. منتظر بودم بخونیش و نظرتو بگی. خوشحالم که ارزش وقتت رو داشته 🌹 🙏 💚 قوربان شوما 😘

Lor-Boy
لطف داری فرشاد جان. 🌹 🙏 ❤️ دیگه داریم تو همین دنیا زندگی میکنیم و اینکه ازش بنویسیم بهتر مرتبطش میکنه تا محفلای مخفی و فانتزیای عجق وجق و … کلیپ پورن رو خیلی خوب اومدی خدایی 😂 😂 🤣 خودمم فکر نکرده بودم بهش 🤦‍♂️ 😂
میدونم لایق این تعریفا نیست عزیز دل 🙏 🌹 🌹 لطفت به من رو میرسونه ❤️🙏
زنده باشی فرشاد جان 😘🥰😍

7 ❤️

857383
2022-02-04 10:27:06 +0330 +0330

Rabbit131313
عع امیر خان 😍😍 افتخار دادی عزیز دل 😁🌹
خوشحالم که مورد پسند بوده 😃🙏🌹

danialWR
قربان شما. ممنون از وقتی که گذاشتین. 🌹 🙏
نه عزیز دل ناراحت چرا بشم؛ اتفاقا بسی هم مایه خوشحالیه. حرفتونم کاملا درسته موافقم باهاتون. البته اتفاقات داستان مربوط به حدودا دو سال پیشه که گوشت کیلویی هول و حوش 90 تومن بود و رستورانا بخاطر کرونا بسته نشده بودن و …
اما بازم ممنون بابت کامنت مفیدتون 🙏🌹🌹🙏

.نیکان.
ممنون بابت وقتی که صرف کردین. خوشحالم که دوست داشتین 🙏💐💐

5 ❤️

857395
2022-02-04 12:32:32 +0330 +0330

خیلی خوب بود

4 ❤️

857431
2022-02-04 19:50:26 +0330 +0330

والا تنها چیزی که از این داستان فهمیدیم …تصویر یه اخوندی رو بالا منبر در ذهنم تداعی کرد که داره مردم رو از دست انتقام روزگار میترسونه و طبق معمول نه از روی اصولش و نه تعریف از خوبی ها …اگه اصل داستان رو که خارجی و خیلی هم شیرین بود میگذاشتی خیلی خیلی بهتر از این تاثیر گذار بود تا اینکه بدینشکل درش بیاری و سرو تهش معلوم نباشه و پیامد اخرش مشخص نیست چی هست…

3 ❤️

857436
2022-02-04 20:43:59 +0330 +0330

نوع و نگارش و پرداختت به جزئیات و حرکات و رفتار خیلی شیرینه :)
ایشالا بازم و بازم برامون بنویسی💚
لایک سی‌اُم قابلت رو نداره سعید

6 ❤️

859655
2022-02-17 05:31:01 +0330 +0330

عالی بود لذت بردم از خوندنش 🌺👌🏾

3 ❤️

859677
2022-02-17 10:53:04 +0330 +0330

قلم زیبا و گیرایی داری. ممنون
فقط ایکاش اخرش به جای اینکه پول از دزد مستقیم به مرد شکم گنده میرسید داستان و به حایی میبردی که از طریق زن یا دخترش پول و به دست میاورد. (این پول که الان دستته؛پای جنده خرج شده)
ضرب المثل معروف از هر دست بدی از همون دست میگیری.
بازم ممنون از داستانت

2 ❤️