یوسف و زلیخا

1401/04/03

آخر از عشق تو راهی در کلیسا میشوم،
میبرم دست از مسلمانی مسیحا میشوم،
بیست و شش سالم بود که عروس عمم شدم،شوهرم پنج سال ازم بزرگتر بود و پسر کوچک خانواده بود دختر عمم (خواهر شوهرم)ی پسر داشت که بی رحمانه زیبا بود و ده سال ازم کوچیک تر بود،
بعد از گذر ده سال از ازدواجم شوهرم از فرماندهان عالی رتبه سازمان شده بود و این باعث محدودیت ما شده بود و حتی اشکان (پسرم)رو هم محدود کرده بود،
حالا دیگه یوسف(اسم مستعار خواهر زاده شوهرم) علاوه بر یک پسر بچه دلنشین،عشق به زیر خواب شدنش منو روانی کرده بود و باعث هموار کردن رفت و آمدش به خونم از جانب من شده بود و شوهرم هم از این ارتباط خواهرزادش دلگرم بود،
شب کنار شوهرم بودم و گلگی از خونه نشینی می‌کردم که پیشنهاد شش روز سفر تفریحی به مجموعه تفریحی سازمان در شمال رو به من داد،
با ذوق پذیرفتم و از زمانش پرسیدم،
-هر موقع که بخوای؟
+خب همین فردا،
-نه از شنبه هفته دیگه،
+خودت هم میای دیگه؟
-میدونی که نمیتونم،ولی خودم میرسونمتون،
بعد از کمی عبوس شدنم گفت میخوای با یوسف هماهنگ کنم باهاتون بیاد؟

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل. گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل،
شنبه شب بعد از حرکت شوهرم از اردوگاه به سمت تهران زلیخا رو به یوسف و یوسف رو به زلیخا سپرد،
اشکان هفت ساله بود و خوب و بد رو تشخیص می‌داد ولی زلیخا نمیتونست دست از دامان یوسف برداره،
به محض رفتن شوهرم لباس های راحتم رو پوشیدم و همه مشغول تلویزیون دیدن و من یوسف دیدن شدیم،
کلی لباس سکسی برای دیده شدن خریده بودم،
اشکان جای باباش رو کنار من توی تختخواب تسخیر کرده بود و این منو از رویاهام دور کرده بود،
روز چهارم شد و بعد از کلی بازی و شنا که اردوگاه ترتیب داده بود به خونه اومدیم و یکی بعد از دیگری دوش گرفتیم و من با شلوارک و نیم تنه به رنگ نارنجی و ی هودی زیپ دار به جمعشون پیوستم،
بعد از رفتن شوهرم کارت اعتباری شوهرم رو به یوسف داده بودم که ی جورایی خودشو مرد خونه بدونه،
از حمام که در اومدم یوسف رفته بود تا شام رو بگیره،
با سه پرس جوجه برگشت و سر میز مشغول خوردن شدیم،زیپ هودی رو تا حدی که رنگ نیم تنه و مقداری از حجم سینه هام پیدا باشه پایین داده بودم و موهای تازه رنگ شدم رو کش مو بسته بودم،
یوسف طبق معمول نگاهش رو از من دریغ می‌کرد و من هر لحظه بیشتر خودمو نمایش می‌دادم بلکه تحریک بشه،
جای خواب یوسف کنار دیوار مابین مبلمان سلطنتی و روبروی ال سی دی سی و دو اینچ بود،
روی مبل نشسته بودم و تلویزیون می‌دیدم که اشکان ازم اجازه می‌خواست که بخوابه،
آهسته بهش گفتم اگه دوست داری برو جای عمو یوسف بخواب که قبول نکرد و رفت توی اتاق خواب و روی تختخواب خوابید،
انگار که هیشکی نمی‌خواست منو به یوسف نزدیک کنه،
یوسف انگار طاقت تنها شدن با من رو نداشت و رفت و سر تشکش آماده خوابیدن شد،منم تلویزیون رو خاموش کردم و به اتاق رفتم در نور کم اتاق مشغول پر رنگ کردن رژم شدم و مقداری آرایش و مقدار کمی اسپری به خودم زدم و خودمو راضی کردم که خواستم رو به یوسف بگم،از اتاق که خارج شدم روح یوسف از هفت آسمان گذشته بود،
حالم بد بود،نمیتونستم تحمل کنم ولی بیدار کردنش شاید باعث ناراحتیش میشد،
نتونستم خودمو راضی کنم که بوسه ای به گونش بزنم،
با حال خرابم اون شب رو سر کردم و فردای اون روز رو هم نتونستم حال خرابم رو پنهون کنم،
با هر سختی که بود اون روز رو سر کردم و شب چهارمین رنگ ست شلوارک و نیم تنه فیروزه‌ایم رو پوشیدم و هودی رو پوشیدم و این بار از همه روزها زیپش رو پایین تر کشیدم،
بعد از شام به اتاق رفتم و اونطور که دوست داشتم آرایش کردم و بیرون رفتم ،موقع خواب اشکان که شد رفتم اتاق و یک چشمم به خاموش شدن تلویزیون شدم،
با خاموش شدن تلویزیون نفس عمیقی کشیدم و با نیم تنه و شلوارکم از اتاق خارج شدم،
با جمله یوسف کنترل کجاست توی دید یوسف قرار گرفتم،یوسف سرش رو پایین گرفت و با دست از روی صندلی بالای سرش کنترل رو سمت من دراز کرد،
رنگ پوستم برعکس شوهرم و یوسف روشن بود و هم کون و هم سینه باب میل مردها داشتم،بارها توی حرفام با یوسف از سزارینم صحبت کرده بودم که شاید تنگ بودنم مجذوبش کنه،و توی حرفام گوش زد کرده بودم که هر کاری حاضرم براش بکنم (منظورم کون دادن بود ولی اون برداشتش به عنوان زندایی بود)
با گرفتن کنترل با اینکه به صندلی بالای سرش نزدیک تر بودم رفتم و روی صندلی پایین پاهاش نشستم تا بهتر ببینم،
بعد عوض کردن چند تا کانال صدای تلویزیون رو کم کردم و به سمت یوسف چرخیدم گفتم نمی‌دونم چرا خوابم نمی‌گیره،
گفت حتماً خسته نیستی،
+ولی تو ماشالا خوش خوابی،
-آره، ولی فک کنم مریض شدی آخه امروز حالت خوب نبود،
+آره درست میگی فک کنم برای دوری از داییت باشه،
لبخندی قاطی حرفم زدم که اونم لبخندی زد و حرف منو تایید کرد،
امیدوارم بودم منظورم رو گرفته باشه و تحریک بشه ولی مثل همیشه ریلکس بودن پیشه اش بود،
+خب تو که هستی ی چیزی بگو از این حال در بیام،
-چی دارم که بگم زندایی،
بلند شدم و رفتم سمتش،پشتش به دیوار بود میخواستم که بشینم روی تشک،تکون خورد که بشینه دستم رو روی بازوش گذاشتم و گفتم راحت باش و کونمو جلوی شکمش گذاشتم،
+خب آقای خونه برام صحبت کن؟
یوسف خیلی از حرکتم و اتصال دستم روی بازوش شرمسار شد و چشمانش رو به زمین دوخت،
جوابی از یوسف نشنیدم،دستم رو بالا بردم و موهاش رو نوازش کردم و گفتن خب بگو؟، ازش گفتن صحبتی رو میخواستم ،
-چی بگم؟
+برام از حسی که این چند روز داشتی بگو؟اصلا بهت خوش گذشت؟
-آره زندایی،خیلی خوب بود،ولی کاشکی دایی هم بود،
+اٍ چرا!؟مگه با من راحت نیستی؟!
-نه،برا شما میگم،حتما اینجوری بیشتر بهتون خوش می‌گذشت،
+کی گفته؟اتفاقا حالا که کنار توأم بیشتر خوشحالم،اصلا کاشکی همیشه پیش هم باشیم،
-آخه چند لحظه قبل گفتی از دوری حالت خرابه؟
+اون مال وقتی بود که کنارت نبودم ولی ببین الان چقدر حالم خوبه،
یوسف نگاهش رو بالا آورد و نگاه به صورت خوشحالم کرد،
+یوسف من از اینکه با تو تنهام احساس خوبی دارم و چطور بگم ااااا انگار به این صمیمیت احتیاج داشتم،تو چطور ؟
-مگه میشه زندایی خوشحال نباشم،
+قربون دلت برم،پس چرا تو باهام راحت نیستی؟!
-اتفاقا راحتم ،
+خب اگه راحتی چرا منو با اسمم صدا نمیکنی؟یا مثل دوتا دوست کنارم نیستی و در کل باهام راحت نیستی؟
-من راحتم زندایی،…
+باز گفتی زندایی؟!
-آخه برام سخته،بعد هم شاید دایی ناراحت بشه،
+الان که دایی نیست راحت باش،
-میشه همون زندایی صدات کنم؟آخه اینجوری عادت کردم،
+باشه،مشکلی نیست،پس حداقل بزار امشب که باهم راحتیم کنارت دراز بکشم،
قبل از اینکه بخواد اعتراض کنه دستش رو صاف کردم و سرمو روی دستش گذاشتم و خودمو توی بغلش با فاصله چند سانتیمتری قرار دادم،
-زندایی آخه شاید درست نباشه،یا دایی…
+چرا نباشه،اصلا وقتی دایی منو به تو سپرده یعنی تو مرد این خونه ای و میتونم بهت تکیه کنم،
مطمینم هیچ وقت تا این حد سینه هام سفت نشده بود،
+یوسف امشب شب قشنگیه برام چون تو کنارمی،تو چطور؟خوشحالی؟
-آره منم خوبم،
+پس چرا موندی؟
-چکار کنم؟!
+خب تو هم منو بغل کن،باهام حرف بزن،ازم چیزی بخواه،نوازشم کن،
-زندایی شاید درست نباشه توی این وضعیت…
برگشتم و زانوهام رو به زانوهاش زدم و باهاش چشم تو چشم شدم و دستم رو روی سرش گذاشتم و صورتش رو بالا گرفتم،
+آخه یوسف جان،عزیزم ، عشقم،نفسم ،تو چرا اینقدر ساده ای؟!امشب که کنار همیم من ازت میخوام که با هم صمیمی باشیم و از این شب لذت ببریم،مگه چی میشه که ی کم همو بغل کنیم و نوازش کنیم؟

-زندایی از تو بعیده!!آخه تو زن و من مرد مگه میشه چنین چیزی؟!
+من که ازت چیز زیادی نخواستم،گفتم با هم راحت باشیم مثل دوتا فامیل،
-نه زندایی همین بغل کردن هم درست نیست،
+باشه حالا که تو میخوای اصلأ من امشب رو تنها میگذرونم،
بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم،
-زندایی ببخشید،
+فراموش کن یوسف جان،چیز مهمی نیست،شب بخیر،
-شب بخیر

نوشته: زلیخا


👍 7
👎 5
34901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

881200
2022-06-24 01:32:49 +0430 +0430

به این نمیگن یوسف و زلیخا😉😉
به این میگن پدوفیل که یه بیماریه😅😅
برو پیش دکتر تو مریضی عزیزم 🤣🤣

1 ❤️

881201
2022-06-24 01:33:15 +0430 +0430

اتفاق هایی که تو داستان افتاده برعکس بوده ، یوسف خایه مالی زلیخا رو کرده اون نداده و قهر کرده رفته ، اخه یوسف کسکش باید زندایی رو مثل خر میکرد ، من که باور نمیکنم 😂 همونجا که زندایی باسن رو چسبوند باید یک کاری میکرد که بگه یوسف بسه سوراخ کونم پاره شد ،

0 ❤️

881240
2022-06-24 04:00:07 +0430 +0430

مگه داریم مردی که ی زن به این شدت بهش نزدیک بشه ونفهمه داستان چیه ونکنه زلیخا بیا خودم بکنمت 😂

1 ❤️

881243
2022-06-24 04:08:21 +0430 +0430

یوسف کونی قشنگ نوشتی واخرشو ریدی مگه اینکه تو یه قسمت دیگه بنویسی یا زلیخا بهت میده یا گندش در میاد اصل تو موقع کار قطعش کردی مثل سریال های وطنی

1 ❤️

881280
2022-06-24 07:11:23 +0430 +0430

په نومش یوفس بی. سی همی فس فس ایکرد.

1 ❤️

881285
2022-06-24 07:49:22 +0430 +0430

به نظر من خود یوسف پیامبر هم به فرض واقعی بودن آن داستان یک فرد گی بوده است، مثل این یوسف این قصه.

1 ❤️