یک‌ مورد بی شرمانه

1395/08/14

زیر آسمان خاکستری رنگ مرد جوان تا روبه روی آپارتمانی که آدرسش را روی کاغذ یادداشت کرده بود می رسد . چندتا دنده خالی می‌کند و موتور را خاموش می کند . کمی باد می وزد و پلاستیک کوچک در دستش خش خش می‌کند .
روبه روی ساختمان می ایستد . یک بنای بلند با پنجره هایی با شیشه های رفلکس آبی که حالا انگار کسی سیاهشان کرده بود و سیاه بودند . ساختمان رد باران های سال های گذشته روی دیوارهای بیرونی آن پیداست . خطوط زرد کثیف و کلفت که مثل نقشه ای از مرزهای کشورها یا استان هاست . و در گوشه ها و نزدیک به لبه ی پنجره ها کثیفی و گرد و خاک آب خورده نقوش سیاه و نامشخصی ساخته است . یک آیفون ارزان قیمت توی دیوار فرو کرده اند .
.زنگ شماره ی سه را می زند .
-بله؟
-سفارشتون رو آوردم
-چه سفارشی ؟
-پیتزا
-پیتزا نخواسته بودم
-مگه شما اشتراک سیصد سیزده نیستید؟
-نه . سیصد وسیزده.نه . من اصلا اشتراکی ندارم .
-آ… .
-خدانگهدار
با صدای قِرِچْ صدا قطع می شود . مرد جوان سیگاری آتش می کند . توی تلفن همراه کوچکش شماره ای می‌گیرد .
"سلام . داوودم . بزن این سفارش آخری رو چک کن آدرسشو بهم بگو دوباره "
در سکوت سیگار می کشد.ابرها توی آسمان شکمشان باد کرده و تیره شده اند . مرد جوان سیگار به دست ابرهارا‌ نگاه می کند . منتظر است . "عجب . اینکه میگه سفارش نداشته . "
سیگار را پایین می گیرد. صدایی توی شکم آسمان بلند می شود . چندتا سنگ کوچک را با نوک کفش های کهنه اش شوت می کند.
" خب می گی چیکار کنم الان ؟ "
سیگار را به دهانش می برد.تاکمر سیگار می سوزد .

" باشه "
تلفن را توی جیب شلوارش فرو می کند . راه می افتد می رود سمت آیفون ارزان قیمت روی دیوار . زنگ سه . می فشارد . زیر انگشت های سبزه و تیره اش .

  • بله ؟
    -ببین خانوم من الان زنگ زدم گفتن پیتزا سفارش دادید .
    -باورکنید آقا من غذا درست کردم خودم.چرا پیتزا سفارش داده باشم ؟
    -شما اشتراک دارین‌آخه .

صدا خرخری می کند و قطع می شود . مرد صدای رئیسش را به یاد می آورد.تلفنن را وسط حرف زدن با همکارش گرفته بود و خیلی سرراست و صریح‌گفته بود پیتزا را بدهد و زودی برگردد وگرنه کارش را از دست می دهد . بعد به یاد یک کاناپه ی خیس در باران می افتد که به یاد نمی آورد کی و کجا آن را دیده بوده . به اطراف نگاه می کند . ردیف‌خانه ها با فاصله ی پنج دقیقه ای از شهر ساخته شده اند . در اطراف بیابان های قهوه ای رنگ و بی آب و علف تا نزدیک آسمان پیش رفته اند . باران شروع می شود . اول دانه های زیبا . دانه های آرام و بی خطر . بعد شدت می گیرد. مرد خودش را زیر سایبان کوچک سردر فلزی آپارتمان پناه می دهد .‌موتورش زیر باران شسته می شود و می بیند که چطور دانه های باران با بی تفاوتی روی زین براق موتور سر می خورند . اندوهی بی دلیل قلبش را پر می کند .ناگهان صدایی از آیفون بلند می شود. یک‌نفر چیزی می‌گوید و زود هم صدا قطع می شود . مرد بنظرش آمده بود که صدا چیزی شبیه به « الان میام .» یا « اومدم واسا» گفته باشد . خیلی زود در فلزی پشت سرش باز می شود. دختری جوان پول را به مرد رد می کند . مانتو پوشیده. لب هایش باریک و چشمانش درشت است.پای چشم اش از بی خوابی سیاه شده و کیست های کوچک زیر چشمش کمی پف کرده .
-ببخشید . معلومه خسته اید . ولی واقعا گفتن به من این اشتراک پیتزا خواسته . اگه پیتزا رو نگیرید از من اخراجم می کنن .
زن لبخند زورکی ای می زند . آرام است . مرد دوست دارد به او بگویید که دلش می خواهد بغلش کند .نمی داند این فکر از کجا به ذهنش خطور کرده است . وقتی خداحافظی می کنند باران هنوز می بارد . موقع حرف زدن با زن حتی شدتش بیشتر هم شده بود . زن زیر سایبان توی حیاط با اطمینان از خیس نشدن در آرامش تمام حرکاتش را کرده بود . قبل از بستن در مرد بر‌می گردد .
-ببخشید
-بله
-میشه من توی خیاط خونه اتون زیر این سایبون واسم تا بارون بند بیاد؟!

  • باشه بیا .
    بعد سری تکان داد و در را بیشتر باز کرد.
  • موتورت از این میاد تو؟ تنگ نیست؟
  • میارمش داخل نمیخواد در پشتی رو باز کنین. همین بهتره .
  • باشه یکمی اینور اونورش کن میاد تو .
    موتور را زیر سایبان می گذارد . زن خداحافظی می کند و می رود بالا . قبل از رفتن تعارف می کند که بیاید بالا و ناهار بخورد . زن مهربانی است .
    پنج نخ سیگار می کشد . ششمی را توی دهان گذاشته بود که زن دوباره باز می‌گردد . زیر باران می ایستد .نمی آید زیر سایبان.با همان پاکت پیتزا.همان لباس ها. ده دقیقه ای می شد که خداحافظی کرده بود و رفته بود . مرد جوان نگاهش می کند . «چرا اینقدر قشنگه» .تو ذهنش در کثری از ثانیه هزار فکر می‌گذرد . زن پاکت پیتزا را معصومانه در دستش نگاه داشته است . زن می پرسد پیچ گوشتی دارد یانه . مرد جوان و زن تا طبقه ی یک‌ می‌روند و‌مرد جلوی قفل در زانو می زند . زن نگران است . می گوید باد باید در را بسته باشد . « هرچی هم در می زنم شوهرم در رو باز نمی کنه . گمونم خواب رفته . ولی می ترسم رفته باشه حمومی چیزی‌و یچیزیش شده باشه. » مرد جوان پیچ های قفل را باز می کند . بعد بلند می‌شود و قفل را از جا می‌کند . در حالا مثل در های خانه های بی در و‌پیکر روی لولا می چرخد و باز می شود . « آقا میشه بامن بیاید تو ؟ می ترسم اتفاقی افتاده باشه . خواهش می کنم منو تنها نذارید » . مرد صبورانه لبخند می زند . باهم داخل می شوند . خانه وسایلش کامل است . مشخص است سه چهار سالی می شود که توی این خانه اند . مرد می پرسد می تواند سیگار بکشد یا نه . زن قبول می کند . مرد جوان سیگار را روشن می کند و انگار که واقعا دنبال یک جسد یک مرده و یک لاشه ی بو کرده بگردند پاورچین پاورچین داخل سالن خانه قدم برمی دارند. زن برمی گردد و چشمان ترسیده اش را به مرد جوان نشان می دهد . بالشتک‌های پای چشم هاش که پف کرده اند و بی خوابی از سر و‌روی زن می بارد مرد را دوباره غافلگیر می کند و احساس ترحم دلش را مملو می کند . بعد خیلی ناگهانی صدایی که هیچ فکرش را نمی کردند به گوششان می رسد . هردو سر جا میخکوب می شوند. صدا از اتاق خواب زن‌و مرد آمده . دوباره تکرار می شود و صدایی زنانه از ته دل آه می کشد . مرد نمی داند چرا احساس بدبختی می کند . دستش را می برد جلو و دست زن را می‌گیرد و می کشدش عقب . «بهتره نریم تو و نبینی » . زن ماتش برده . برمیگردد و به صورت مرد جوان خیره می شود . بیرون از پنجره باران شدید تر شده . یک‌نفر آوازخوان از زیر پنجره تو کوچه رد می شود و صدای خواندنش تا داخل می آید . « اما کِی ؟ یعنی در رو‌خودش …؟ …وای … پیتزاهم خودش …؟» بعد انگار که ناگهان جسد عزیزترینش را دیده باشد دستانش را برای نترکیدن گریه در آن جلوی دهانش می گذارد و به صورتش فشار می دهد .انگار گریه و مصیبت را با کف دست هاش به پس می راند . دهان زیبایش پشت دست هاش پنهان می‌شود . دستانش را برنمیدارد . دست چپ کمی بعد پایین می آید ولی دست راست روی دهانش میماند . چشمانش گشاد تر می شوند و باورش نمی شود . مرد را نگاه می کند . بعد در اتاق را بعد باز مرد را . صدای آه بلندتری کشیده می شود و بعد صدای مردانه ای هم می آید که در آن به زن می کوید چطوری بخوابد . زن بی آنکه دستش را از دهانش بردارد می رود جلو و در را هل می دهد . در تا نزدیک دیوار عقب می‌رود . یک زن چهاردست و پا شده و صورتش را به تخت خواب چسبانده . صورتش با بدنش تفاوت رنگ دارند . مردی نسبتا جوان و کمی چاق با حرارت مشغول تلمبه زدن کیر سیاهش توی تن زن است و کس زن سیاه و‌کثیف بنظر می رسد . مرد متوجه حضور آن ها نشده . زن شده . صورتش به سمت در اتاق است . غرق در شهوت و زیر سلطه ی مرد است و‌نمی تواند مرد را از گاییدن باز دارد .‌مرد جوان می دود جلو و زن مرد را از پس افتادن نجات می دهد . وقتی که مرد جوان دست زن را می‌گیرد و سعی می کند با خودش ببرتش زن از ته دل جیغ می کشد . انگار قدرتش را باز یافته دستش را از جلوی دهانش برمیدارد و‌مرد جوان آنموقع متوجه می شود که دست زن داشته جلوی بیرون آمدن چه چیزی را می‌گرفته است . بعد باز دستش را جلوی دهانش سد می کند. انگار که از راه دهانش ممکن است همه چیزش بیرون بریزد و زندگی اش به پایان برسد .مرد کیرش را از کس زن بیرون آورده و پتویی را چنگ زده و ترسیده آنسمت تخت ایستاده و خیره به زن نگاه می کند . زن مرد جوان را که نگهش داشته پس می زند و داد می زند . « با این ؟ با این گدا گشنه ی کولی؟ » و به زن کولی اشاره می کند.
    مرد فقط با چشمانی گشاده زن را نگاه می کند . نمیتواند توی ذهنش وقایع را به هم بچسباند . زن مرد به کولی نگاه می کند . مرد جوان ایستاده جم نمی خورد . کولی تند تند لباسش را می پوشد . می گوید ببخشید خانم رفیعی و بلند می شود برود . خانم رفیعی یکی می خواباند توی گوش زن . زن هیچ نمی گوید و فرار می‌کند .
    -حالا می دونی چیکارت می کنم احمق بی شعور ؟ یادت میدم زندگی رو . زن برمی گردد. مرد جوان را نظاره می کند .« منو با خودت می بری؟»

باران بند آمده بود که راه افتادند . بر ترک موتور زن صورتش را به کمر مرد جوان چسباند و مرد اندوهی شبیه بارانی در جنگل توی دلش باریدن گرفت .
موتور را روبه روی ساختمانی که آجرهای قرمز رنگ دارد متوقف می کند . خانه اش توی این ساختمان است .یک واحد کوچک که یک سالن کوچک و یک اتاق دارد با کمترین وسایل خانه . همان ها هم درب و داغان و کهنه . کلید درب حیاط و کلید در واحد را جلوی زن می گیرد .زن کلیدهارا با شرم از مرد می گیرد .
-ساعت ده شب میام خونه. برات پیتزا می فرستم اینجا . بعد میام صحبت می کنیم . هرچقدر خواستی می تونی اینجا بمونی . برو بالا و سعی کن چندساعتی بخوابی . به اون شوهرت هم فکر نکن .
-زودی میای؟
-ده شب . اگه تونستم زودتر میام .

بعد سیگارش را به زن رد می کند. زن با پاکت سیگار و لباس های نم دارش می رود تو .زن قبل از خداحافظی یکی آتش می کند و برای مرد جوان دست تکان می دهد . مرد حس می کند زن شدیدا زیباست.

ادامه…

نوشته: کایوگا


👍 13
👎 11
40450 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

563425
2016-11-04 21:35:06 +0330 +0330
NA

هرچى فكر ميكنم باعقل جور درنمياد نه داستان نه خاطره نه فانتزى به هيچى شبيه نيست
شايد من متوجه نميشم

1 ❤️

563436
2016-11-04 22:53:21 +0330 +0330

من متوجه نشدم مگه زن مرد خائن تو خونه نبود؟؟؟؟ پس چطور نفهمید که شوهرش داره بهش خیانت میکنه؟؟شاید من بد فهمیدم، ولی کنجکاو شدم ادامشو بدونم، ادامشو بنویس…

1 ❤️

563457
2016-11-05 00:32:53 +0330 +0330

کیرم تا دسته تو فضاسازی و شخصیت سازی داستانت داداچ:)

1 ❤️

563470
2016-11-05 02:21:38 +0330 +0330

من خوشم آمد ، میتونست خیلی کتابی نباشه و از اسم استفاده باشه ،یه جاهاییش خواننده سردرگمه و مجبوره بوگرده دوباره پاراگراف و بخونه ، ولی تم کار و کل داستان جذاب بود ادامه بده

0 ❤️

563478
2016-11-05 03:43:10 +0330 +0330

موضوع خوب بود نثر خوب بود (بجزمعدود خطاهای دستور)
فضاسازی خیلی خوب(چه بیرون از،ساختمون و چه تو ساختمون و جتی منزل پیک کاملا قابل تصور ) پردازش شخصیت ها کمی ضعیف بود و

1 ❤️

563480
2016-11-05 04:05:37 +0330 +0330

مغز پریودیتو گابیدم

0 ❤️

563484
2016-11-05 04:37:50 +0330 +0330

من که نفهمیدم.یعنی به جز چند خط اول اصلا نتونستم بخونم.اما با متفاوت بودن موافقم.حتما واسه یه عده خوب بوده که لایک کردن

0 ❤️

563505
2016-11-05 09:09:51 +0330 +0330

بسیار قلم شیوایی دارید عالی بود

0 ❤️

563520
2016-11-05 11:19:20 +0330 +0330

من نميدونم چرا همه زن ها از داستان هايي ک توش مرد به زنش خيانت ميکنه و زن انتقام ميگيره استقبال ميکنن … انگار اين فانتزي همشون هست …

0 ❤️

563558
2016-11-05 17:54:16 +0330 +0330
NA

نتونستم باهاش جق بزنم

0 ❤️

563569
2016-11-05 20:56:25 +0330 +0330

از این جور داستانای سکسی با این لحن رمان گونه اش اصلا خوشم نمیاد.باید به حالت خاطره و از زبان خود شخص و محاوره ای باشه.

0 ❤️

563619
2016-11-06 08:19:14 +0330 +0330

شعر نوشتی یا داستان؟ کودومش ?

0 ❤️

563914
2016-11-08 23:41:35 +0330 +0330

ممنونم که خواندید.

0 ❤️

576636
2017-01-28 20:45:19 +0330 +0330

تنها به این دلیل این توضیح‌رو می‌دم،که از داستانم دفاع کرده باشم. اینکه درون شخصیت‌ها رو ما در داستان بخونیم دلیل بر شخصیت سازی‌نمیشه.دلیل بر قابل فهم بودن شخصیت نمی‌شه.داستان من خیلی کم ، خیلی خیلی کم به درون شخصیت‌ها ارجاعی می‌ده.شخصیت‌های داستانم رو خودم هم خیلی کم می‌شناسم.هرکاری می‌کنن.من روایت گر این‌هام فقط. و این داستان نیازی نداره که ما روان شخصیت‌هارو بشناسیم داخلش.اعمالشون اهمیت بیشتری داره.

0 ❤️

586077
2017-03-27 22:58:18 +0430 +0430

اصلا کیرم تو مخت رو برای تو ساختن

0 ❤️