یک روز خاص (۱)

1401/06/10

سلام. من سامان هستم و مجموعه داستان‌هایی را که قصد دارم تعریف کنم ترکیبی از اتفاقات واقعی و تخیلات فانتزی است. اول از همه باید بگم تمایل جنسی من با خانم‌ها روابط برده و میسترس است و فضای داستان‌هایی که تعریف خواهم کرد در هیمن موضوع خواهد بود. بیست و پنج سالمه و همه جوره یک پسر معمولی هستم. سر فرصت تو یکی از داستان‌هایی که تعریف می‌کنم در مورد خودم بیشتر توضیح خواهم داد. قضیه اینکه شش ماه پیش برای اولین با وارد رابطه واقعی و جدی برده و میسترس با بانو و سرور خودم یعنی ساناز بانو شدم. ساناز بانو فرمودن که من را از بین افراد زیادی به عنوان برده خودشون انتخاب کردن که خودش داستان جالبی داره که اون را هم تعریف خواهم کرد. در خصوص ساناز بانو می‌تونم این توضیحات را بدم که ایشون بانویی سی و پنج ساله و متاهل و دارای فرزند هستند. یک زندگی معمولی به عنوان همسر و مادری خانه‌دار دارن که بیشتر اوقاتشون در اون نقش سپری می‌شه. اما از سه سال قبل رابطه ایشون با اولین و محبوب‌ترین برده‌شون یعنی امید شروع شد. امید پنج سال از ساناز‌بانو کوچکتر بود و به گفته ساناز‌بانو اون باعث شده بود که حس متفاوت میسترس بودن در وجود ایشون جوانه بزنه و بزرگ بشه تا اینکه بعد از مدتی تبدیل به شخصیت دوم یا به عبارت حتی زندگی مخفیانه ساناز‌بانو و امید شده بود. اما امید یک سالی بود که دیگه از ایران رفته بود و ارتباط ساناز بانو با امید بنا بر خواسته ایشون کاملا قطع شده بود. ساناز‌بانو زنی بسیار موقر و با اراده هستن و در مورد رابطه‌ شون به عنوان میسترس بسیار سخت‌گیر و منضبط هستن. ایشون تاثیر فکری و روانی زیادی روی من داشتن و دارن. اجازه بدید در خصوص رابطه خودم با مسترس ساناز در فرصت دیگه‌ای صحبت کنم. محال با دین ایشون در خیابون متوجه شخصیت فوق‌العاده‌شون بشید و فکر کنید که چنین بانویی می‌توانن یک میسترس تمام و عیار باشن. ساناز بانو اندام زنانه و بسیار متوازنی دارن. نه خیلی توپر و نه خیلی لاغر. اما خودشون فکر می‌کنن کمی توپر هستن که البته این را برای یک میسترس لازم می‌دونن. اجازه بدید برم سر داستانی که می‌خوام در ادامه تعریف کنم. این داستان را یک زمانی ساناز‌بانو برای من در خلال تعریف رابطشون از برده باوفاشون امید تعریف کردن. از اونجا که من از دوران مدرسه انشا نوشتنم بد نبود، ازشون خواستم اجازه بدم داستان‌های رابطه‌شون را با امید بنویسم و مخفیانه جایی منتشر کنم. با کلی اصرار قبول کردن گفتن هدفشون اینکه که شاید به زنان و مردان دیگه‌ای که این حس را دارن کمک کنه با خودشون بهتر کنار بیان. خلاصه اینکه تمام داستان‌هایی که می‌نویسم را قبلا بانو ساناز مطالعه می‌کنن و با هم در خصوص جزییاتش صحبت می‌کنیم و بعد از تایید ایشون من برای انتشار تو سایت قرار می‌دم. داستای که می‌خوام تعریف کنم مربوط به اتفاقات آخرین قرار ایشون با برده‌ سابقشون امید هست که از زبان خودشون بیان می‌شه. البته منظور ایشون از قرار، ملاقات‌های هفتگی یا ماهانه‌شون با امید هست که مخفیانه برگزار می‌شد و در اواخرهم تو سوییت کوچک طبقه سوم محلی که ساناز بانو باشگاه فیتنس می‌رفتن و اما داستان از زبان میسترس و صاحب این برده کوچک، ساناز بانو:
تصمیم داشتم آن روز را تبدیل به یک خاطره خاص کنم. یک خاطره به‌یادماندنی. مثل همیشه قرارهایمان روز دوشنبه‌ای بود و من مطابق معمول به بهانه بدن‌سازی زدم بیرون. توی باشگاه قبل از شروع دوش گرفتم. همیشه اول سر قرار می‌رفتم و بعد اگر حال داشتم یک سری هم به باشگاه می‌زدم اما این بار فرق می‌کرد. می‌خواستم حسابی عرق کنم. حسابی. یک‌قسمتی تو باشگاه بود که از کولرها دور بود و کمتر هم کسی می‌رفت به آن قسمت. تمام مدت آنجا بودم. حسابی خیس عرق شده بود. نیم ساعت بعد از ورودم به باشگاه زدم بیرون فقط مانتو روی لباس‌ها پوشیدم و رفتم سر قرارم، طبقه سوم. خانه عشق‌بازی من با برده و عاشق و سینه‌چاک خودم. در رو زدم و بلافاصله در را باز کرد. مثل همیشه منتظرم بود و جلوی در زانو زده بود. سریع گفتم «زود باش برو کولر و خاموش کن.» نمی‌خواستم زحمت‌هام تو درآوردن عرقم به این زودی خشک بشه. تا رفت دکمه کولر بزنه منم اومدم تو در و بستم و جفتش رو انداختم. سریع برگشت سمت من و زانو زد تا کفشام را دربیاره. پشتمم بهش بود. آروم زانوم را خم کردم تا بتونه کفشم و دربیاره. کفشام را که درآورد تازه متوجه شد که این بار قضیه چیه. مثل همیشه از دیدن من شوکه و ذوق‌زده شده بود. دیوونگی را می‌تونستم توی چشماش بخونم. یک لحظه از خود بی خود شده بود. می‌دونستم بوی عرق تنم دیوانه‌اش می‌کنه و بوی پاهام که این بار خیل تند هم بود تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود کاملا فلج شده بود. برگشتم نگاهش کردم. دستم را دور صورتش کشیدم و خیلی آروم و با عشوه گری گفتم: «چی شده؟ نباید کاری کنی؟» بی معطلی انگار از تو شوک درآمده باشه افتاد به پاهام. مثل همیشه. واقعا دیوانه‌وار پاهام را می بوسید و لیس می زد. گذاشتم به خال خودش باشه. پاهام را این ور و اون ور می‌کردم تا حسابی همه جاش را ببوسه و بلیسه. از این کارهاش، ازخود بی خود شدنش جلوی من و دیوانه وار لیسیدن و بوسیدن پاهام خوشم می اومد. کمی که از دیوانه بازش گذشت، مانتوم و روسری رو هم درآوردم و تازه لباس ورزشی چسبان و سکسی من را دید که این بار البته حسابی عرق کرده بود.شلوارم به خصوص دور واژنم ازشدت عرق خیس شده بود و کلا بوی عرقم حسابی تو فضا پیچید. امید چشماش و بست بود و داشت با همه وجودش نفس می‌کشید. چند لحظه اجازه دادم به کارش ادامه بده. آروم سرشو آورد به سمت من و مثل سگ بو می‌کشید. دستم را گذاشتم زیر چونش و کمی سرشو آوردم بالا. چشماش را باز کرد. بهش گفتم: «صبر کن، امروز حسابی عرق کردم و دوشم نگرفتم. دوست دارم تمیز بشم. فکر می‌کنی بتونی بانوت را راضی کنی؟» گفت: «البته ساناز بانو. راضی کردن شما همه زندگی منه…». بهش گفتم بره آمده بشه تا منم بیام. به سرعت لباسهای عرق کرده ورزشی را در آوردم و داخل نایلون بزرگی که آورده بودم قرار دادم. لباس‌های زیرم را هم درآوردم و فقط یک سوتین جدید پوشیدم و مثل همیشه خیلی آرام و با وقار زنانه بعد از پوشیدن کفش‌های پاشنه بلندم به سمت جایگاه پرستش رفتم. جایگاه پرستش اسمی بود که امید روی آن گذاشته بود. جایی بود که امید با تمام وجود مرا می‌پرستید. مثل قبله و محراب بود برایش و برای من جایگاه خدایی و اعمال تسلطت زنانه‌ام بر جسم و جان و روح او. صندلی مخصوصی درست کرده بود برای من که ارتفاع آن تنظیم می‌شد. خودش در زیر کفه صندلی می‌خوابید. اوایل نشیمنگاه صندلی او از جنس پلاستیکی شفاف بود چون دوست داشتم همه اندام زنانه من را موقع پرستیدن ببیند. اما چون راحت نبودم بعدها با جنس پارچه‌ای عوضش کردم. من روی صندلی می‌نشستم و می‌توانستم ارتفاع آن را هرطورکه بخواهم عوض کنم. من تا حدی درشت اندام هستم وقتی روی صندلی می‌نشستم، نشیمنگاه پایین ترازحالت عادی می‌آمد و اگر صندلی را به پایین‌ترین حد خود می‌بردم تا کف زمین 15 سانتیمتر بیشتر فاصله نمی‌گرفت. بسته به مودم با شلوار، شورت یا برهنه روی صندلی می‌نشستم. وسط نشیمنگاه به ضخامت حدود 10 سانتیمتر باز بود و وقتی برهنه روی آن می‌نشستم بخشی ازکپل‌هایم از آن بیرون می‌زد. امید زیر نشیمنگاه می‌خوابید. سرش درست زیر نشیمنگاه قرار می‌گرفت طوری که سوراخ‌های باسن و واژنم موقع پایین آمدن کاملا روی صورت و دهانش قرار می‌گرفت. من معمولا دستهای امید را می‌بستم تا کنترلم روی او کامل باشد. گاهی رو به جلو می‌خوابید و لذا بدنش زیر پاهای من قرا می‌گرفت و من معمولا با پاهایم با آلاتش بازی می‌کردم. گاهی هم روبه پشت که ین حالت را برای وقتی دوست داشتم که می‌خواستم در حین پرستیده شدن توسط امید، نوعی بی‌نیازی و بی‌اعتنایی دیوانه‌کننده هم به او کرده باشم که در این حال به کار دیگری مثل بازی با موبایلم یا وررفتن به ناخن‌هایم را انجام می‌دادم.
اون روز خاص به آرومی به طرف جایگاه پرستشم رفتم. شلوار ورزشی را در آورده بودم و داخل نایلون گذاشته بودم. نمی خواشتم عرق تنم از شلوار خشک شود چون برایش برنامه داشتم. به آرامی به سمت جایگاهم خرامیدم. با عشوه‌ای بی‌خیالان و تمنابرانگیز روی نشیمنگاه نشستم. امید رو به جلو خوابیده بود. پاهایم را دو طرف بدنش قرار دادم. کمی دولا شدم و با باسنم درنشیمنگاه تکان دادم تا راحت‌تر بنشینم. از شکاف نشیمنگاه نگاهی به صورت سرشار از خواهش و تمنای امید انداختم. دیوان شده بود دیوانه‌تر از همیشه. این حالت ملتمسانه برای پرستیدنم را دوست داشتم. می‌دانستم بی نهایت به سکس دهانی با سوراخ‌های باسن و واژن من علاقمند است. اما با صبر و حوصله بیشتر آتش درونش را بیشتر و بیشتر می‌کردم. آلاتش به شدت تحریک شده بود. لبخندی به او زدم و گفتم: «آماده‌ای عزیزم.» قبل از اینکه چیزی بگوید به او گفتم: «می‌دونی امروز اصلا حموم نرفتم و بعد از باشگاه هم حسابی عرق کرده‌ام. به من اثبات کن چقدر مرا می‌پرستی.» این حرفم دیوانه‌ترش کرد. داشت تقلا می‌کرد تا سرش را بالاتر بیاورد شاید زبانش به سوراخ مقعد من برسد اما چون بسته بود نمی‌تونست بیش از چند سانت سرش را بالا بیاورد. این تلاشش را دوست داشتم لبخندی زدم و گفتم: «صبرکن الان الان… » سرم را بالا آوردم و موبایلم را برداشتم و شروع کردم به وررفتن با آن. دکمه صندلی را زدم و صندی به آرامی به سمت پایین حرکت کرد. در همین حال گفتم: «امید دوست دارم مثل همیشه با وقار مرا بپرستی.» وقتی صندلی به قدر کافی با زمین نزدیک شد، دکمه توقف را زدم. امید می‌دانست منظورم از باوقار چیست. اولاً تا قبلا ازدستور من حق نداشت کاری بکند و در ثانی باید مراحل کار را به ترتیب و آن طورکه دوست داشتم انجام می‌داد. اول باید چند دقیقه اندامم را نگاه می‌کرد و در این مدت حتی نفس نمی‌کشید. باید کاملا همه تمرکزش را بر روی من و اندام من جمع می‌کرد. بعد نوبت به بوییدن اندامم بود. امید عاشق بوی تن من بود. به نظرم بیشتر از هر چیزی بوی من او را تحریک می‌کرد و تبدیل می‌کرد به برده‌ای مطیع که هر لحظه فقط به فکر من و رفع احتیاجات من باشد. کپل‌هایم، سوراخ مقعدم، واژنم، پستانهایم یا زیر بغلم یا هراندامی که قرار بود پرستیده شود اول باید خوب بوییده می‌شد. تنها استثنا پاهایم بود. البته مچ پا به پایین که پرستش آن آداب مخصوص خود را داشت. این بوییدن خیلی از نظر ذهنی او را برای پرستش من آماده می‌کرد. بعد نوبت بوسه‌های آرام بر اندامم بود بر سانت به سانت اندام. بوسه‌های آرام شبیه ماساژی نرم و با حس احترام که گویی بر شیئی بی‌نهایت مقدس زده می‌شوند. بویید و بوسیدن باید تا زمانی که من دستور توقف می‌دادم ادامه می‌یافت. بعد از آن نوبت به لیسیدن بود که این مرحله برای امید و من شروع اوج گرفتن حس جنسی بود. لیسیدن اندامم معمولا با مکیدن آنها همراه بود. امید بارها به من گفته بود قبل از آنکه برده من بشود و در واقع قبل از آنکه من الهه و خدایش بشوم، بیش از هر چیزی خوردن سوراخ مقعدم برایش آرزو و تمنا بوده است. برای مقعد من اسم گذاشته بود. گلستان. یکی از شوخی‌های تحریک کننده‌ام با او این بود که «یادت باشه به گلستانت آب برسونی.» با اشتیاقی وصف ناشدنی اطراف سوراخم را با زبانش تر می‌کرد. وقتی پرستش مقعدم به اوج می‌رفت، دهانش را به شکل یک بادکش دور سوراخ مقعدم قرار می‌داد و با قدرت مک می‌زد و در همین حین هم زبانش را داخل سوراخ مقعدم می‌کرد و می‌چرخواند. انضال دراین حالت را بسیار دوست داشت و برای من نیز لذت وصف ناشدنی به همراه داشت. لذتی که هم جسمی بود و هم به شدت روحی و روانی. اینکه می‌دیدم مردی تا این حد مرا با اتمام وجود می‌خواهد و برای لیسیدن سوراخ مقعدم این چنین شعف و التماس دارد برایم از نظر روحی بسیار لذت بخش‌تر از جنبه جسمی آن بود. چند دقیقه همین طور ادامه داشت. وقتی مشغول مک زدم سوراخ کونم بود آب دهانش را جاری می‌کرد که با مقعد من در تماس می‌شد و بعد آن را می‌مکید و می بلعید. این حس فوق العاده است. انگار یک نفر با آب دهانش مقعد شما را شستشو می‌دهد و هر انچه در تماس با پوشت شما است را می‌بلعد. اون رو خاص حسابی عرق باشگاه بر اندامم مخصوصا اندام پایین تنه‌ام نشسته بود و بوی عرقم حسابی امید را گیج کرده بود برای همین خیلی شدید‌تر از قبل کونم را مک می‌ زد تا حدی که یک لحظه احساس درد کردم و لگد کوچکی بر آلات و تخم امید کوبیدم. چون آلتش خیلی تحریک شده بود، ضربه کوچکم خیلی دردناک بود. آخی کشید و برای لحظ مکیدن کونم را متوقف کرد. دلم سوخت. گفتم: «ببخشبد عزیزم، می‌دونم خیلی دوستش داری اما یک کم آرومتر. قراره با وقار و متانت باشه. یادت باشه قرار نیست با مکیدن شدید‌تر چیزی از اونجا برات بیرون بیاد.» به آرومی بهم گفت: «ای کاش می‌اومد بانو.» زیر لب لبخندی از رضایت زدم و مجدداً ضربه‌ای آرام به آلتش نواختم و گفتم: «پر رو.» از این حرفش‌هایش خوشم می‌آمد. می‌دانم که اگر من می‌خواستم حاضر بود همه محتوای روده مرا ببلعد. به من ثابت کرده بود که پرستیدنم براش حدی ندارد، اما در واقع به عنوان میسترس این من بوم که حدود را تعیین می‌کردم و خوردن مدفوع من خط قرمز من بود. خیلی تحقیق کرده بودم و مضرات این کار به نظرم بسیار زیاد آمده‌بود. البته برای خودم هم خیلی چندش‌آورد بود. ولی در هر صورت از اینکه او این خواسته و تمنا را بیان می‌کرد از نظر روحی برای من عالی بود. اصولاً چون امید در بردگی و سرسپردگی به من تمام و کمال بود، این من بودم که باید مراقب بهداشت رابطه می‌بودم. همیشه در روزهای قرارمان من بدنم، خصوصاً اندام‌های که طی رابطه‌مان پرستش می‌شدند را به خوبی تمیز می‌کرم. به طور خاص مقعدم را با دستمال الکلی هم تمیز می‌کرم. اما باید اعتراف بکنم این طور نبود که تا بحال امید اصلاً مدفوع مرا نخورده باشد. یک بار که بسیار عصبی و ناامید بودم و خودش ماجرای مفصلی داشت به او اجازه دام بعد از اینکه مدفوعم را تخلیه کردم، با زبانش مقعدم را تمیز کند. امید همیشه خشم و عصبانیت مرا با بردگی بی چون و چرایش آرام می‌کرد. البته من همیشه مشتاق بودم حدود بردگی و خواهش امید نسبت به خودم را آزمایش کنم که در قضیه آن روز بی‌تاثیر نبود. خلاصه اون روز مدفوعم خیلی سفت نبود و کمی از آن اطراف سوراخ مقعدم چسبیده بود که امید آنها را لیسید و خورد. البته چون بعد از لیسیدن گلستانم، زبانش را هم داخل مقعدم کرد، به نظرم خیلی بیشتر از مقداری مدفوع چسبیده به پوستم را در آن روز بلعید. می‌گفت مدفوعم شیرین بود. بعد از آن هر چند که بسیار التماس کرد دیگر اجازه ندادم این اتفاق بیوفند. راستش بعد از آن دفعه نیز خیلی پشمان شدم چون مدتی ازش خبر نداشتم و می‌گفت به ماموریتی رفته بود و البته دروغ نمی‌گفت اما فهمیدم در همان ماموریت به شدت بیمار شده بود و به من اصلاً نگفته بود ولی از طریق یکی از نزدیکان متوجه شدم. بابت همین هم مدتی تنبیهش کردم و برای مدتی به او اجازه بوسیدن کپل‌هایم را ندادم که تنبیهی دردناک برایش بود.

ادامه...

نوشته: سامان جان


👍 5
👎 8
31701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

893080
2022-09-01 02:06:57 +0430 +0430

در هیمن رابطه عرض کنم که معلم کلاسای ابتداییتو گاییدم

0 ❤️

893117
2022-09-01 03:33:51 +0430 +0430

خوشم نیومد

0 ❤️

893129
2022-09-01 05:56:00 +0430 +0430

قبل از هر چیزی باید بگم وقتی کسی کامنت میذاره و انتقادی میکنه در اصل به محتوی و نوع نگارش داستان ایراد میگیره وگرنه با خود نویسنده که پدرکشتگی یا دشمنی نداره
بنابراین منم با احترام کامل به شخصیت دوستانی که زحمت میکشن و داستاناشون ارسال میکنن نظرمو میگم…
خیلی وقته که دیگه اینجا یه داستان خوب نخوندم .یعنی کلا داستان و خاطره جالب و خوبی منتشر نشده
همشون یا به شدت ایراد نگارشی و نوشتاری دارن یا از نظر محتوی بی نهایت ضعیف و داغونن،یا مثه این داستان از هر دو جنبه ایرادات اساسی دارن
دوست عزیز،شما که زحمت میکشین تایپ میکنین ،لااقل یه کم بیشتر وقت بذارین و بهش فکر کنین،حتی به نظرم اگه قبل از ارسال داستان،با یکی دو نفر مشورت و همفکری کنین نتیجه بهتری میگیرین

2 ❤️

893264
2022-09-02 04:30:03 +0430 +0430

://///

0 ❤️

949912
2023-09-27 16:42:16 +0330 +0330

خوشبحالت که همچین تجربه قشنگی داشتی

0 ❤️