یک روز همسرانه

1399/09/20

آخرای فروردین بود داشتم پروژه دانشگاهیمو انجام میدادم طرفای ساعت 4 بود ک ب گوشیم اس ام اس اومد پیامو باز کردم شماره ناشناس بود یه سلام نوشته بود فقط جواب دادم شما ؟ بعد زنگ زد از اول عادت نداشتم ب شماره ناشناس جواب بدم پس جواب ندادمو مشغول کارم شدم چند تا اس ام اس دیگه هم داد ولی بازم اعتنایی نکردم
اس ام اس اخر نوشت سعیده هستم جواب بده …
تو شوک بودم بعد 6 ماه چرا دوباره بهم زنگ زده اصلا چرا یهویی رفت کلی سوالای مبهم تو ذهنم بود دوباره زنگ زد جواب دادم … صداشو دوباره بعد 6 ماه میشنیدم فقط احوال پرسی میکرد چیز خاصی نمیگفتم ک کجا بود چرا یهو رفت چرا ولم کرد فقط جوابشو دادمو بس بعد گفت ک مامان باباش فهمیدن ماجرای دوستیمونو و سیم کارتمو شکستن گوشیمو گرفتن و ازین حرفا منم گفتم عیبی نداره و مهم نیس . گفت این شماره ی دختر خالم رها هست کار داشتی بش بگو بهم بگه منم ک تو رابطه ی جدیدی بودم زیاد برام مهم نبود ولی دلم شکسته بود هر چی باشه 6 ماه باهاش دوست بودم بیرون رفته بودیم وابسته شده بودم شایدم عاشقش شده بودم واقعا سخت بود
بازم چهارشنبه شد طرفای ساعت 4 بازم زنگ زد و حرف زدیم و اون روزم گذشت . جمعه شب بود طرفای اخر شب یه اس ام اس ناشناس دیگه بهم امد سلام حوصله دردودل داری ؟جواب دادم شما ؟ گفت پسرم شمارتو شانسی زدم دلم گرفته بود بخاطر هم صحبتی. جواب ندادمو خوابیدم و باز هم این ماجرا شب بعدو شبهای بعد تکرار میشد اس ام اس های عاشقانه چون اون موقع هام مث الان تلگرامو اینیستا و بقیه فضا های اینترنتی درست در دسترس نبود گوشی اکثر مردمم لمسی از نوع جاوا بودو کمتر کسی اندروئید داشت
و باز هم چهارشنبه و چهارشنبه های بعد زنگ میزدو حرف میزدیم … چون دلمو شکسته بود دیگه گیر نمیدادم ک چرا گوشی نمیخری چرا با سیم خودت زنگ نمیزنی ولی باز هم اون شماره ناشناس بهم پیام میداد منم چون فکر میکردم شقایق هست (دوست جدیدم) و داره امتحان میکنه جواب نمیدادم.
ماه رمضان شده بود هر سحری زنگ میزدم تا شقایق بیدار بشه و سحریشو بخوره خودمم روزه میگرفتم … یه شب ک بیدار شده بودم بازم همون شماره بهم اس عاشقانه داد دیگه برام عادی شده بود .
فرداش طرفای ظهر کسی خونه نبود منم گفتم حالا ک حوصلم سر رفته میوه های رسیده درخت شلیلو بچینم که یه طرف درخت افتاده بود روی پشت بام پارکینگ .روزه بودم و هوا هم گرم بود اون طرفو چیدم دیگه گرما امون نداد اومدم داخل خونه جلو کولر بخوابم گوشیو برداشتم ببینم کسی زنگی اسی نداده باشه ک دیدم شماره رها افتاده 3 تماس بی پاسخ از رها . منم تعجب کردم اخه چهارشنبه نبود برا چی سعیده زنگ زده .با خودم گفتم شاید کار مهمی داره برا همین خودم بش زنگ زدم یه دختر ک صدای نصبتا زنونه ای داشت گوشیو برداشت سلام آقا رضا ببخش مزاحم شدم میخواستم راجبه سعیده باهاتون صحبت کنم منم فک کردم اتفاقی افتاده بعدش گف میخوام این ماجرا بین خودمون بمونه و ب سعیده چیزی نگی منم باشه ای گفتمو شرو کرد ب گفتن ماجرای زندگی سعیده . ک 24 سالشه (ینی از من بزرگتر) متاهله و اون 6 ماهی ک با هم بودین با شوهرو خانواده ی شوهرش قهر بوده و خونه ی مامان بابای خودش زندگی میکرده قبل عید هم مامان بابای شوهرش اومدن دنبالشو آشتیشون دادنو الانم خونه خودشونه برای همین فقط چهارشنبه ها ک خونه مادرش میاد بهت زنگ میزنه چون ما هم همسایه ی مادرشیم میاد خونه ما و با گوشی من زنگ میزنه منم واقعا پشت گوشی خشکم زده بود نمیدونستم چی بگم و گوشی رو قط کردم دیگه حالم داشت ب هم میخورد از هر چی عشقو عاشقیه رفتم اتاقو دراز کشیدم و خوابم برد . بعد چن ساعت ک بیدار شدم گفتم بزار از رها هم بپرسم شاید اون شماره خود سعیده باشه و بهش پیام دادم میتونی حرف بزنی ک خودش زنگ زدو منم گفتم ک شماره ای میشناسی ک اخرش فلان باشه قسمش دادم ک راستشو بگه و گفت اره شماره سعیده هست دیگه واقعا شوکه شده بودم اخه مگه میشه ؟ متاهله اونوخ ب من اس عاشقانه میفرسته؟ خلاصه شما خودتونو بزارین جای من ببینین چ حالی میشین .
شب شد بازم اس داد منم تو جوابش نوشتم سعیده بسه تمومش کن برو تو بغل شوهرت . منتظر جواب شدم ولی جوابی نیومد ولی فردا ظهر بود ک دیدم زنگ زد جواب دادمو بعد سلام زد زیر گریه ک ب خدا دوست دارمو فلان … منم گفتم همه واقعیتو بهم بگو ببینم جریان چیه ازم پرسید رها گفته منم گفتم نه یکی از دوستام تو شهر شما بود ازش خواستم راجبت تحقیق کنه (چون بهم گفته بود پدرش تو فلان جا مغازه داره و فامیلیشونم پرسیده بودم )و گفت معلومه دروغ میگی تو اگه میخواستی راجبم تحقیق کنی تو این چند ماهی ک من نبودم پیدام میکردی جوابش واقعا منطقی بود ولی من زیر بار نرفتم چون اون موقع میدونست ک رها گفته .
گفتم هر چی قراره بدونم خودت بهم بگو . گریش بند اومده بود و بعد شرو کرد ک شوهرم محمد پسر عمومه و منو 17 سالگی بهش دادن منم اون موقع ها پسر همسایمونو میخواستمو عاشقش بودم تازه نامزد شده بودیم ک تو تصادف مرد منو هم بعد سالگردش زورکی وادار ب ازدواج با محمد کردن و اون موقع ها محمدم 27سالش بود ولی همیشه من محمدو ب چشم برادری میدیدم 10 سال ازم بزرگتر بود و من همیشه بهش داداش گفتم ولی مادر پدرم بهم ظلم کردنو منو وادار ب ازدواج کردن و الانم با هم مشکل داریم شبی نشده بی دعوا سر رو بالشت بزاریم و در اخر گفت شاید باورت نشه ولی من هنوز دخترم اولش باورم نشد ولی قسم خورد و گفت 1 سال ک نامزد بودیم هیچ ولی تو این 6 سال خیلی بهش از طرف خانوادشون فشار اومده ک بچه دار بشینو فلان ولی محمد هیشوخ نگفته ب خانوادش ک هنوز با من نخوابیده و گفته ک مشکل از خودشه و مردونگی کرده منم بهش اجازه دادم هر کیو ک میخواد صیغه کن چون میدونستم خیلی تو فشاره برای همین رها ک از شوهرش طلاق گرفته بودو براش معرفی کردم و ماجرارو با رها درمیون گذاشتم و گفتم محمد هم خرجتو میده هم برای پسرت پدری میکنه و اونم ب خاطر اصرار من قبول کرده بود (ب این قضیه شک داشتم ولی هر چی خودش گفتو براتون میگم) ولی رضا من الان تورو میخوام تو مث میثم هستی (نامزدش ک تصادف کرد) اخلاقت شبیه اونه با تو ک بیرون بودم حس میکردم میثم پیشمه شوخیات حرفات همش مث اونه میخوام باهات باشم میخوام با تو پیر بشم منم کاملا تو سکوت بودمو فقط گوش میدادم حدود یه ساعتی حرف زد و گفت الان دیگه محمد میاد برای ناهار بعد از ظهر اگه شد زنگ میزنمو حرف میزنیم خدافظی کردیمو قط کردم و رابطمون دوباره شرو شد .
سه هفته بعد(یه هفته بعد ماه رمضون) گفت داره میاد تبریز خونه ی خالش و اگه شد بازم بیرون بریم منم گفتم عیبی نداره و هر وخ اومدی بهم اطلاع بده چون با مادرشو خواهرش هروخ خونه خالش میومدن یه هفته ای میموندن و دفعات قبلم ب همین صورت بیرون رفته بودیم البته 2 بار نه بیشتر . چون من تبریز بودمو اونم یکی از شهرستانای تبریز ولی واقعا خوش قیافه بود اصلا بش نمیخورد 24 سالش باشه همین 17-18 البته شاید تلقین اونم بی تاثیر نبود چون ذهنیتم ازش روی 17 -18 بود . خلاصه اومدو یه جایی زنگ زدو قرار گذاشتیم طرفای نصف راه ک بهش گفتم تا اینجا اومدی بیا بریم ستاره باران هم یه گشتی بزنیم ک گفت سوار شو ماشینو پارکینگ بیمارستان محلاتی بزاریم پیاده بیایم خلاصه اومدیمو رفتیمو گشتیمو یکم خرید کردیم ناهارو هم خوردیم موقع ناهار بهم گفت رضا میخوام یه روز مثل زنو شوهر زندگی کنیم … گفتم مثلا چطوری؟گف مثل زنو شوهر بریم بیرون گفتم الان غیر اینه ؟گفت نه میخوام دو تایی بریم جایی ک فقط خودمو خودت باشیم منظورشو نمیفهمیدم ولی مطمن بودم از سکس حرف نمیزنه .
گفت محمد چن روز دیگه میره تهران برای تحویل اجناس احتمالا دو روز بمونه روزی ک رفت فرداش میگم بیا طرف ما بریم مهاباد (اینو هم بگم زیادی دوسش داشتم نمیتونستم فکر دیگه ای جز دوست داشتن ب ذهنم راه بدم واقعا قصدم از حرفیدن با اون ازدواج بود ولی خب دیگه پیش میاد ) منم گفتم مطمنی مشکلی پیش نمیاد ک گفت اره خیالت . روز قرار رسید منم با اوتوبوس اومدم طرف شهرستانی ک یه شهرستان باهاشون فاصله داشت . اومدو منو از ترمینال برداشتو ب طرف مهاباد حرکت کردیم واقعا ناز شده بود چهرش یه ارایش مات دخترانه کرده بود با یه مانتو سبزچمنی و شال آبی فیروزه ای ب صورتش خیلی میومد … طرفای ساعت 12 بود ک رسیدیم مهاباد کلی تو بازار گشتیمو خرید کردیمو یه ساعت مکانیکی برام یادگاری خرید و منم ست دخترونه ی همون ساعتو براش برداشتم کم کم داشت گرسنم میشد گفتم بریم ی چیزی بخوریم گف که سورپرایز دارم برات بریم تو ماشین . رفتیمو ماشینو روند طرفای دریاچه سد و یه گوشه نگه داشت (چون خانواده ی اهل دلو اهل سفری داشتن زیاد میرفتن مهاباد و میشناخت جاهاشو) خلاصه پیاده شدو در صندوق عقبو وا کردو یه جعبه یونولیتی کوچیک در اوردو گذاشت زمینو گف تنها باید همشو بیارم پایین بیا کمک دیگه رفتم دیدم بساط زغالو چادرو زیر اندازو جوجه و …همش اوکیه گف رضا منظورم ازون روز زنو شوهری این بوداااا… خیلی حس خوبی بود حالم خیلی خوب شده بود انگاری متاهل بودم حس خوبی بود چادرو گذاشت زیر اندازو انداخت اومد کمک من تا کبابارو بزاره رو منقلو کلی حرفیدیمو بگو بخند پختیمو رفتیم تو چادرو خوردیمو جم کردیمو تو صندوق عقبو گفتم یه چرت بزنم بیام برگردیم اونم بعد من اومد تو چادرو گف میشه بخوابم تو بغلت ؟ جواب نداده اومدو روز دستم دراز کشید چشامو بستمو یه جوری حس تحریک ب سراغم اومد محکم بغلش کردمو لبامو گذاشتم رو لباشو محکم بوسیدمش صورتشو میبوسیدمو با دستم با موهاش بازی میکردم سرشو گذاشت روی سینمو چشاشو بستو گفت ممنون ک هیشوخ بهم هیزی نکردی ولی رضا بزار فقط امروزو زنت باشم سرمو بلند کردمو اومد روم دراز کشیدو گفت رضا من از سکس و دردش میترسم درد پاره شدن پرده منم نیاز دارم ولی نمیتونم (فوبیا داشت) و گفت ک میتونم برات بخورم ک گفتم نیاز نیستو من هیشوخت تورو برا سکس نخواستمو نمیخوام … دلم نمیخواست زندگیشو بپاشونم مطمن بودم محمدو هم دوس داره ولی ترسش نمیذاشت نمیخواستم حرمت عشقی ک بهش دارم شکسته بشه بغلش کردمو ساعتو رو 4 تنظیم کردمو خوابیدیم ساعت 4 بیدار شدیمو جم کردیمو برگشتیم و تو راه هم دل من گرفته بودو هم دل اون رسوندم ترمینال ب زور از هم خدافظی کردیم و راه افتادم طرف تبریز ساعت طرفای 8 رسیدمو ب شقایق زنگ زدم گفتم میخوام ببینمت گفت فردا بیا دنبالم …
شقایق دانشجوی مامایی بودو ازش شماره یکی از استاداشو میخواستم تا کمک کنه سعیده درمان بشه بهش قضیه رو گفتم ولی گفتم همسر یکی از دوستامه و اونم مشتاقانه شماره رو دادو منم با استادش همه قضیه رو در میون گذاشتمو سعیده رو هم در جریان گذاشتمو اونم ب محمد گفت میخواد با جراحی پردشو بردارن و هردوشونم رضایت داده بودن (اینارو از خانوم دکتر شنیدم ) و هنوزم شاید سالی دو سه بار سعیده بهم زنگ میزنه راجبه دخترش ک اسمش پریا هست حرف میزنه .

نوشته: DRM


👍 6
👎 9
22601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

780996
2020-12-10 06:55:42 +0330 +0330

آخه تو توی شهوانی چیکار میکنی نه کیر بیست سانتی داری نه طرف و دوستش و شوهرش و پدر مادرش و بقیه رو میکنی
خوب بود

2 ❤️

781053
2020-12-10 16:01:15 +0330 +0330

دور از انتظار بود

0 ❤️

781099
2020-12-10 23:57:05 +0330 +0330

رها بود سعیده بود سحری بود معلوم نبود کی بود کی نبود تا اونجا که گفتی سحری بیدار شدی خوندم معلومه از اون. … هستی

0 ❤️

781160
2020-12-11 01:32:48 +0330 +0330

ایننه قحبه همه رو میخای بگایی؟؟؟🥴🥴🥴
هیشوخت نمبخشمت

0 ❤️

781283
2020-12-12 00:11:30 +0330 +0330

احسنت

0 ❤️