سلام من هادی هستم. خیلی خلاصه بخوام خودمو معرفی کنم، یه بدشانس تمام عیارم؛ چیزی که هم خودم قبولش دارم هم تقریباً همهی اطرافیانم. البته هستن کسایی که اعتقاد دارن تو مسائل مختلف تقصیر خودت بوده نه شانس بد، ولی به نظرم این بیانصافیه.
اولین بدشانسی من، هیکل بزرگم بود. مامانم میگه هر سنی که بودی، بزرگتر میخورد بهت. واسه همین مثلاً وقتی تو 5 سالگیت میخواستم ببرمت تو مجلس زنونه، خانوما وحشت میکردن و میگفتن لطفا نیارش که ما معذبیم. اینه که آخرین باری که تو یه مجلس زنونه با مامانم رفتم رو حتی یه اپسیلون هم در خاطرهم ندارم.
بدشانسی بعدیم خانوادهی مذهبیم بود. اینطور بگم تو خانوادهی ما پسرها و دخترها قبل از اینکه راه برن از هم جدا میشدن و دیگه کاری به کار جنس مخالف نباید میداشتی (البته بعدها فهمیدم بودن کسایی توی فامیل که ادای تنگا رو درمیاوردن، ولی خب چه فایده؟!). حتی تو اکثر مهمونیامون سفرهی آقایون و خانوما رو جدا پهن میکردن. تو این خانواده من بودم و یه داداش بزرگ که اونم چنان مذهبی شد که به مامان چادریم ایراد میگرفت که مثلاً یکم آرایشت معلومه. با این اوصاف طبیعی بود که تو دوران مدرسه در مسائل جنسی نسبت به همسنام خیلی قاق باشم. مثلا روزهایی متوجه فرق بنیادین پسرها و دخترها شدم که همکلاسیام فیلم سوپر رد و بدل میکردن و به من میگفتن 18+ یعنی باید تو جمع بالای 18 نفر ببینی! حالا اونقدرم گاو نبودم و میفهمیدم دستم میندازن، ولی خب در همین حد! اوضاع به حدی خیط بود که اولین خوابهایی که دیدم و جنب شدم، با حضور کاراکترهای زن سریالهای خارجی صدا و سیما مثل دکتر مایک (پزشک دهکده) بود.
خودم در کل مذهبی نبودم و توی دانشگاه مذهبی بودنم کمتر هم شد؛ میخواستم تغییر کنم ولی بازم اوضاع خوب پیش نمیرفت. خودم جرئت نمیکردم سمت دخترا برم، دخترا هم که میومدن آمار میدادن، یا نمیگرفتم یا انقدر دیر میگرفتم که دیگه به درد نمیخورد. مثلا یه بار یکی از دخترهای همکلاسیم اومد ازم جزوه خواست اونم همون هفتههای اول؛ منتهی من به حدی تعطیل بودم که تا هفتهی آخر نشستم جزوه رو تمیز نوشتم؛ بعضا میبردم خونه و پاکنویس میکردم. قبل امتحان با کلی نقشه بهش گفتم: «جزوهی من کامله اگه میخواین کپی بگیرم براتون». اونم نه گذاشت نه ورداشت، گفت: «مرسی، بهروز (یکی از بچههای کلاس) قول داده باهام کار کنه، فکر کنم جزوه هم داره.». آمار گرفتم دیدم همون وسطای ترم با بهروز دوست شده و تمرینای قبل امتحانشون هم تو خونهی بهروز برگزار میشه! (البته احتمالا الان شمام میخواید بگید خب خودت گند زدی و به شانست ربطی نداره، ولی خب شما لحاظ کنید من 19 ساله با اون عقبه، جور دیگهای میتونستم باشم؟!)
چند ماه بعد با یه دختر که همگروهیم بود همینطوری حرفزنان از کلاس رفتیم تا بوفهی دانشگاه. حرف از پروژه شروع شد و بعد رسید به چیزهای دیگه. دختره که اسمش فکر کنم مهین بود، گفت: «والا چی بگم، ببخشید یخورده این روزا فکرم مشغوله. با نامزدم زیاد داستان داریم، نمیدونم چی میشه.» نامزد که نداشت، دوستپسرش هم یکی از داغونای دانشکده بود؛ اینه که گفتم الان وقت خوبیه. گفتم بفرمایید بشینید من برم 2 تا ساندویچ بگیرم و بیام بحثمونو ادامه بدیم. خلاصه پریدم گرونترین ساندویچ رو با سیبزمینی و نوشابه و … گرفتم و اومدم. به خیال خودم اون روز کلی مخ زدم و رفتم. منتظر بودم خیلی زود خبری بهم بده که با پسره به هم زده، منم بیشتر بهش نزدیک شم و خلاصه اولین دوستدختر رو صید کنم. منتهی بعد از حدود 2 هفته تو کف بودن، یه روز که با بقیهی همگروهیا تو کلاس نشسته بودیم، مهین گفت: «بچهها مرسی که این چند وقت هوام رو داشتین. خدا رو شکر اوضاعمون الان خیلی خوبه و منم دیگه تمرکز میکنم روی پروژه». دیگه آخرین خبری که ازش داشتم، از همون پسر داغونه بچهی سومش رو هم حامله بود.
اون دو هفتهای که تو فکر مهین بودم و آهنگای عاشقانه گوش کردم به کنار، پول اون ساندویچه بدجوری آتیشم میزد. این شد که ترم بعد وقتی با 2 تا دخترامون – فاطمه و رویا – (که انصافاً جزء شاخهای دانشگاهمون بودن) همگروه شدم، هنوز درد اون پول ساندویچه باهام بود. یه روز که با هم رفتیم بوفه، رفتم ساندویچ خریدم، ولی بعد که اومدم سر میز، گفتم: «بچهها قابل نداره، نفری 1500 تومن شد». یه لبخندی هم از رضایت تو دلم داشتم که اگه دوست شدین آخر باهام که هیچی، اگه نشدین هم حداقل ضرر مالی نکردم. سری بعد که رفتیم بوفه شاید 3-4 روز بعدش، رفیقم اشکان هم باهامون بود. اشکان پرید 4 تا ساندویچ خرید و هر چی هم ما اصرار کردیم، پولشو نگرفت که نگرفت. این حاتم طایی بازم اشکان چنان در نظر دخترا جلوه کرد که اصن انگار با خوردن اون ساندویچ مفتی، اشکان شده بود رفیق چند سالهشون (خب منم یه بار ساندویچ گرفتم که نتیجهش شد حل مشکلات یه زوج و خوشبختیشون؛ گه به این شانس). از اون به بعد اشکان همیشه تو جلساتمون بود (با اینکه گروه ما 3 نفر بود و اشکان یه گروه دیگه داشت)، و بالاخره مخ فاطمه رو زد. با خودم گفتم هادی یه شانس هنوز برات مونده. تو اولین فرصت خیلی بیدلیل بحث ناهارو پیش کشیدم و به رویا گفتم: «بفرمایید بریم بوفه مهمون من» ولی واقعا دیگه این بار رو هر چی فکر کردم، نفهمیدم چی شد که رویا در کسری از ثانیه جوابمو داد: «نه مرسی، 1-2 تومن ته جیبم پیدا میشه». جالب اینکه رویا خیلی دنبال دوستی بود و هنوز ترم تموم نشده، با یکی دوست شد. خلاصه اون ترم هم تموم و رویا و فاطمه هم پر.
آخرین روزهای دانشگاه، دوستام گفتن باید بیای تورهای خارج شهر، اونجا هم بختت باز میشه هم میری تا ته قضیه. اما خب پیچوندن خانوادهی مذهبی برای اون تورها کار سادهای نبود. بالاخره یه بار موفق شدم و با هزار امید و آرزو رفتم تور؛ منتهی برای اولین و آخرین بار، همون خروجی شهر پلیس مینیبوسها رو نگه داشت و بعد از کلی سوال و جواب، برمون گردوند. بعدا فهمیدیم یکی از شیتیلبگیرها عوض شده بوده و اون جدیده میخواسته خودی نشون بده. به هر حال دانشگاه تموم شد.
دورهی سربازی که هیچ، بعد از اون هم یه شرکت استخدام شدم که با سفارش بابام بود و احتمالا میتونید حدس بزنید چه مدلی بوده. در همین حد بگم که منشی مدیر که در بسیاری موارد به جندهی مدیر معروفه، تو شرکت ما یه مرد ریشو بود. و از تمام حدود 20 نفر کارمند، 2 تا زن بودن که اونام از هر مردی مردتر بودن. هر 2تا متاهل و به شدت وحشی! جوری که یه روز یکی از همکارها با یکیشون یه شوخی خیلی ساده در حد دبستان کرد، فرداش شوهر طرف تو شرکت بود دعوا و … اینطور میتونم بگم که شانس پیدا کردن دوستدختر تو پادگان سربازی بیشتر بود تا این شرکت. خانواده فقط فشار میاورد برای ازدواج؛ واسه همین خیلی دنبال دوست پایه بودم که کمکی بکنه بهم.
تو بسکتبال با یکی دوست شدم به اسم افشین. افشین از اون بکنای قهار بود که بهم میگفت: «من هر چی میکنم از صدقه سر قد بلندمه، تو چطوری ازش هیچ استفادهای نمیکنی؟» خودش مخزن بود، منتهی برای من گشت یه خاله پیدا کرد و اونم بهم پیام داد. روز و ساعت و قیمت رو هماهنگ کردیم؛ منم قبلش رفتم حموم هم جق زدم که با دیدن طرف آبم نیاد، هم قشنگ شیو کردم و تر و تمیز رفتم پیش دختری که خاله معرفی کرده بود که اسمش سارا بود (که مطمئنا هر چیزی بود جز سارا). رسیدم یه خونه ویلایی داغون؛ طبق دستورالعمل زنگ رو رمزی زدم و در باز شد رفتم تو. تا وارد ساختمون شدم، چند تا دختر خفن دیدم با لباسای لختی و حسابی کیفم کوک شد. یکی اومد جلو، اسم رو گفتم، اونم منو فرستاد به یه اتاق با یه تخت بزرگ. چند لحظه بعد در باز شد و …
چشمتون روز بد نبینه؛ چنان افریطهای وارد اتاق شد که کیرم که با تصور کردن کصهای اونجا سیخ سیخ شده بود، درجا خوابید، شایدم بشه گفت مرد. یه زن حدود 40 سالهی سوپر داغون که 99% تریاکی بود. البته بندهخدا انصافا حلالواری کار کرد و اول کلی برام ساک زد تا اون زبونبسته دوباره سیخ بشه؛ و واقعا هم حرفهای ساک میزد (البته اینو بعدها فهمیدم که تجربهم بیشتر شد). لامصب کیرمو تو دهنش غیب میکرد خیلی هم راحت؛ بعد درمیاورد و تخمام رو مثل جاروبرقی میخورد. کلی هم زبون میریخت که چه کیر تمیزی و چه تخمای قشنگی و … دلم نیومد زبون به بدنش بزنم؛ ولی یکم سینههاش رو خوردم و بالاخره تو 27 سالگی، یه سینه خوردم بعد از اینکه از شیر گرفتنم. بقیه قضایا رو هم فاکتور گرفتم که دیگه زودتر بکنم. یهو گفت: «کاندومت کو؟». خودم که تو باغ نبودم؛ ولی مگه خود اینا که کارشون اینه نباید داشته باشن؟! خلاصه گفتم نترس به موقع میکشم بیرون. منتهی از اونجایی که شما مگه اصن بار اول میفهمی موقعش کیه؟!!! بعد از چند تا تلمبه تا اومدم به خودم بیام، نصف بیشترش رو ریختم توش؛ این شد که مجبور شدم کلی پول دیگه بدم واسه اینکه سارا خانوم (!) قرص اورژانسی بخوره. یعنی اون موقع ملت با 100 تومن کص میکردن در حد ملکه زیبایی اوکراین، بعد من شاید 40-130 تومن پیاده شدم برای همچون کصی!
به افشین که گفتم، زنگ زد دعوا و شاکی بازی ولی فایدهای نداشت. خلاصه اینور اونور کرد تا چند وقت بعد یه خالهی دیگه پیدا کرد. چند ماهی و هر ماه 1-2 بار با دخترای اون خوابیدم، ولی چون برنامهی من معلوم نبود و باید صبر میکردم اوضاع خونه همه جوره اوکی باشه بعد به خاله بگم یکیو میخوام، موردای خوبی بهم نمیرسیدن؛ شاید یه کوچولو بهتر از اون سارا (!). دیگه از اون هم زده شدم و قطعش کردم و برگشتم به دوران طلایی جق. داشت نزدیک یک سال میشد که سکس نداشتم و هر روز شرمندهی کیر بزرگوارمون بودیم، تا اینکه بالاخره یه روزی ایزد دری از رحمت برام گشود…
داداشم ازدواج کرده بود و رفته بود کرج؛ سلامعلیک نکرده هم 2 تا بچه آورده بود، اینه که حسابی عزیز بود و مامان بابا زیاد میرفتن اونجا؛ بعضی وقتا که شب هم میموندن. زنداداشم از این چادری یه چشمیاس که بین من و بقیه مردا فرق نمیذاره و هممون رو نامحرم میدونه؛ اینه که من از هر 10 بار، یه بار میرفتم کرج؛ اونم وقتایی که قول میگرفتم که شب بر میگردیم. یه پنجشنبهای بود که مامان بابا رفتن کرج، منم طبق معمول بساط فیلم رو چیدم واسه خودم؛ معمولاً اگه فیلم صحنهای چیزی داشت که تحریکم میکرد، وسطش یه پاوس میزدم، یه توک پا میرفتم سوپر میدیدم و خالی میشدم و برمیگشتم ادامهی فیلم. اون شب حدودای ساعت 8 بود؛ فیلم رو تازه شروع کردم که زنگ در خورد.
رفتم درو باز کردم، دیدم خانوم آشتیانیه. غزاله یا همون خانوم آشتیانی، واحد روبرویی ماست؛ ما طبقه 4 یه آپارتمان هستیم که هر طبقه 2 واحده؛ رو همین حساب تو چند سالی که جفتمون اینجا میشینیم، آمارشو کامل داریم. یه خانوم مطلقه حدود 35 ساله که با بچهی 7-6 سالهش زندگی میکنه. مامان میگفت: «یه پسره چند ماهی باهاش بود؛ یا میومد خونهش یا میومد دنبالش میرفتن بیرون، ولی الان به هم زدن چون 3-4 ماهیه ندیدمش.» آمار حاج خانوم درست بود همیشه؛ یا بهتر بگم اونایی که مطمئن بود رو به من و بابا میگفت. به هر حال، سلامعلیک کردیم و گفتم بفرمایین امرتون. پرسید «حاج خانوم یا حاج آقا هستن؟». بعضی وقتا یه کاری داشت به ما میگفت. منتهی چون وضع حجابش اینا خیلی درست نبود، مامان سعی میکرد خودش بره یا نهایتاً به بابا میگفت؛ دلشم میسوخت واسه خانوم آشتیانی. حدس زدم باید کاری داشته باشه؛ گفتم:
نوشته: هو لی هات وت
میگن سیب سرخ نصیب شغال میشه اینجاست.خب الاغ کس حاضر مکانم اماده بعد تو مث کسخلا وایسادی به یاد اون سکست جق میزنی.
داستان جالبی بود ، یه بزرگی میگفت شانس وجود نداره و همه ی اتفاقای زندگی بر روی اصولی استواره ، اینکه شما تو جامعه گرگ بره بودی قطعا درصدیش به خودت ربط داره ، دیدم دور و برم از این شفتا که با وجود لیسانس هنوز نمیدونن کف دستی چیه
هر آدمی یه جور خصلت داره دیگه ، و اینکه محیط خیلی تاثیر گذاره ،تو باید رفیق خودم میشدی تا دنیات و عوض کنم . اره رفیق
خیلی جالب نوشتی و خوب هم گائیدیش نوش جون جفتتون
خوب بود نذار وقت از دست بره از هر فرصتی استفاده کن
تا دکتر مایک خوندم.ریدی به کل نوستالژیمون خ…ا بگم چیکارت کنه
عالی بود نوش جونت اگه باز تونستی بکنی ادامشو لطفا بزار
چی میشد تو همسایه ما بودی، آی میکردمت ، اونم از کون که میدونم خیلی دوست داری
جز معدود داستان هایی بود که می شد تا انتها خوند ، افرین عالی بود 👏👏👏
کار با راست و دروغش ندارم
اما خوب تونستی اون حال و هوای خونه و شرایطتو انتقال بدی
نوش جونت بازم بکن 😉
بعد از مدت های مدید، یک داستان خوب از زبان یک مرد خوندیم👍👍❤️❤️🌹🌹
جالب و فکر کنم واقعیت داشت چون مشابهش برای خودم اتفاق افتاده.لذتش وصف نشدنیه.
دادا دمت گرم بعد از مدتی یه مشتی واقعی غیر جلقی پیدا شد و یک داستان قابل قبولی نوشت بی آنکه دستش توی شورتش باشه ، گمانم اگر کمی تیراژ را اضافه کنی جزو نویسنده های ممتاز شهوانی و شرکا بشی .
نگارش خوبی داشتی. داستان هم ارزش خوندن داشت.
✌️
به قسمت های سکسی داستان اصلا کاری ندارم…
ولی فقط اون حال و هوای کیری دهه شصتی…
یعنی کیرم تو اون روزها… چقدر خوب توصیفش کردی… یاد خاطرات کیری دانشجویی و هول کص بودن
کیرم تو اون مذهبیای قدیم… فکر میکردن همه چی ممنوعه
دمت گرم و قلمت روان
خیلی قشنگ بود …بعد از مدتها یه متن خوشگل خوندم…و از خواندنش لذت بردم…باور کن این سایت اگه شماها رو نداشت…به مفت سگ نمیارزید
دمت گرم
خیلی عالی بود
ولش نکن بازم بکنش
اگر از دستت رفت دیگه رفته حتی اگر ازدواج کردی بازم ولش نکن
بهش احتیاج پیدا میکنی
دهنتو گاییدم: اولا که لب دادن اول رو خییییلی ضایع نوشتی برعکس کل داستان که به واقعیت نزدیک بود این قسمت نبود
دوما آخه احمق چرا قبل اینکه دو سه بار آبشو باشه رو کیرتو شلو سفت بشه رو تخمات ابتو اومد؟!
اینجور کیسایی که برای سکس باهات جفت میشن باید جوووووری بگایی که دوباره برای زیر خواب شدنت ثانیه شماری کنن. حق داشته که وقتی موقعیت داشتین بگه پریوده… نفهم اون فقط داره بهونه میاره و الا کسی که کیر نبینه و حشری باشه ۳ صوته موقعیت رو جور میکنه بزاری لاش
رو خودت کار کن پسر.زنت هم اینجوری بکنی احتمالا با بقیه کارش راه میفته
اینقدر هول بودی شروع کردی در کونی زدن😅😅
وگرنه شروع میکردی کون فلک کردن🤣🤣🤣