یک هفته عشق (۵ و پایانی)

1400/12/17

...قسمت قبل

❗❗سلام امیدوارم حالتون خوب باشه این داستان محتوای گی داره پس اگه خوشتون نمیاد نخونید که بعدا تو کامنا بی احترامی نکنید

خب خب بلاخره رسیدیم به قسمت اخر🙂خیلی ممنون که تا اینجای داستان کنارم موندین و کامنت گذاشتین برام حالا چه انتقاد چه پیشنهاد و…
فقط خواستم بگم خودم میدونم این رمان نبود ولی خب برای سایت شهوانی بلاخره یه دستان بلند بود برا همین گفتم رمان و اینم در نظر بگیرین که این اولین تجربه من تو نوشتن بود برای همین اگه داستان خوبی نبود به بزرگی خودتون ببخشید و بازم از همتون ممنونم که داستانمو خوندین❤️❗❗
منو گذاشت روی تخت و شروع کرد تلمبه زدن کیرشو محکم میکرد و تا سرش درمیاورد بیرون و دوباره با شدت میکرد تو زیر دلم یکم درد گرفته بود ولی خب اون لذتی که داشت باعث میشد اصلا به اون درد فک نکنم بعد از چند دقیقا تلمبه زدن خودش خوابید رو تخت من رفتم و نشستم روی کیرش چون عاشق این پوزیشون بود،
کیرشو با دستام گرفتم و گذاشتم دم سوراخم،اروم اروم نشستم که تا ته بره
بعد خودم رو کیرش بالا پایین میشدم که اونم لذت ببره،
افشینم که ماشالا همچین خودشو رها کرده بود،چشماشو بسته بود و با دستاش کمرمو گرفته بود دیگه انقد بالا پایین کردم پاهام درد گرفت برا همین کمرمو محکم تر گرفت و تند تند منو میکرد،
به پهلو خوابیدم و افشین اومد پشت سرم دوباره یاد اون روز افتادم که افشین از تخت پرت شد پایین ولی خب دیگه اون وسط خندم نگرفت چون خیلی شهونی بودم
یکی از پاهامو بالا گرفت کیرشو از پشت گذاشت تو کونم و تلمبه میزد قشنگ کیرش سوراخمو پر کرده بود
افشین کیرمو گرفت و شروع کرد جق زدن برام من تعجب کردم گفتم افشین چکار میکنی؟
افشین:ساکت شو فقط لذت برر
بعد شروع کرد گردنمو از پشت خوردن
نفسلی داغش که به گردنم میخورد شهوتم صد برابر بالا میبرد خیلی دلم میخواست ناله کنم یا آه بکشم اما چون صدا میرفت بیرون نمیشد
بهش گفتم داره ابم میاد و اونم تلمبه هاشو تند تر کرد اول من ابم اومد و ارضا شدم بعد که کونم داغ شد فهمیدم که اونم ارضا شده ولی هنوزم منو محکم چسبونده بود به خودش و گردنمو میخورد که دیگه هر دوتامون خسته شدیم و شل شدیم
من گفتم: خیر سرم تازه از حموم اومده بودم
افشین:ولی قبول کن حال کردی
من:حالا نه این که تو اصلا حال نکردی
دوتامون خندیدیم و یه لب کوچولو از هم گرفتیم، وقتی از تخت بلند شدم دیدم روی تخت اب من ریخته و اب افشین هم از کونم بیرون اومده بود و ریخته بود یکی زدم تو سرم و گفتم خاک به سرم حالا چطوری اینو تمیز کنیم
افشین:محکم نیست فردا میندازم تو ماشین لباس شویی میگم چایی ریخت روش یه اوکی گفتم و یواشکی رفتم حموم سریع خودمو تمیز کردم و برگشتم
رفتیم ویلای استاد منصوری اخرین شام هم خوردیمو برگشتیم من انقد خسته بودم که فقط سریع رفتم تو اتاق و خوابیدم.
چون زود خوابیده بودم صبح زود بیدار شدم که دیدم افشین هم خودش تشک پهن کرده و خوابیده، هوا دیگه خنک شده بود برا همین پتورو کشیدم رو افشین ،خودمم رفتم پایین همه خواب بودن بی سر و صدا رفتم سمت یخچال یه تیکه پنیر و کره برداشتم یه چایی هم دم کردم نون هم گذاشتم رو سینی و بردم تو اتاق نمیدونم چرا انقد گشنم شده بود(البته این که شکمو هستم هم بی تاثیر نیست)
داشتم صبحانه میخوردم که افشین هم بیدار شد گفت چقد این چاقو رو به سینی میزنی سرم درد گرفت
من:نارحتی برم بیرون
افشین:نه نه شوخی کردم اتفاقا صداش خیلی هم قشنگ و دلنوازه
دوتامون خندیدیم یه لقمه هم برای افشین درست کردم گذاشتم تو دهنش،همچین ذووق کرده بود که نگو انگار تیتاب بهش دادن،داشت لقمه میخورد که گفتم:پسر گل برو دوتا چایی بریز و بیا بدو افرین
ذوقش کور شد بیچاره
اول یکم مخالفت کردم اما رفت ریخت و اومد،صبحانه خیلی خوبی بود خیلی چسبید به دوتامون
همه ظرفارو جمع کردم بردم پایین، همه کم کم داشتن بیدار میشدن منم گفتم این همه اونا به من حال دادن حالا یه بارم من بهشون حال بدم
رفتم لباس پوشیدم افشین:گفت کجا؟
من:برم خیار و گوجه بخرم زود میام
افشین:پس باهم بریم
من:اوکی زود بپوش پس
دوتامون لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون،میخواست با ماشین بریم ولی من نذاشتم(مرض داشتم) گفتم:افشین به هیکلت نمیاد انقد گشاد باشیا بیا پیاده بریم
تو راه یه چنتا عکس خوشگلم باهم گرفتیم و کلی حرف زدیم از همه چی زندگیمون برا هم تعریف کردیم از خاطراتمون،علاقه هامون،و…
ولی تنها چیزی که نمیدیدیم یه میوه فروشی بود
انقد مشغول حرف زدن شده بودیم که فقط مستقیم میرفتیم
منم که همش درحال حرف زدن بودم دیگه حواسم به جایی نبود
وقتی حرفامون تموم شد یه نگاه به دور و بر کردیم بعدم یه نگاه به هم دیگه کردیم
دوستان حدس میزنید چی شد؟
بلههه گم شدیم
یعنی دوتامون پشمامون ریخته بود که ما این همه راه رو چطور اومدیم اصلا
حالا من عصبانی شده بودم و میگفتم: تقصیر توعه که ما گم شدیم در صورتی که مقصر اصلی ماجرا خودم بودم که نذاشتم با مشین بریم
افشینم مثل این خنگولا ادرس ویلاشون رو بلد نبود و غر غر میکرد که تقصیر توعه چون کلا رفته بودیم تو یه منطقه دیگه و خودمونم نمیدونستیم کجاییم
من نمیدونم این بچه چطوری انقد حواس پرته ولی خب همین حواس پرتی باعث یه اتفاق خوب شد چون تو راه من یه مغازه دیدم که دستبند های بند چرم با پلاک های رنگ طلایی میفروخت،خیلیییی خوشگل بودن برا همین رفتم و یکی برا افشین خریدم که همون موقع دستش کرد و کلی تشکر کرد
تقریبا نزدیک سه ساعت ما فقط دنبال ویلا میگشتیم این تا بلاخره مسیرو پیدا کردیم و برگشتیم
همه صبحانه خورده بودن ظرفاشم جمع کرده بودن من هنوز خیارو گوجه نخریده بودم
خلاصه که ریدم با این حال دادنم و یادم موند که دیگه از این غلطا نکنم
خیلی نارحت بودم از این که قراره بعد نهار راه بیافتیم و دوباره بریم تهران
به همه سلام دادم و خدارو شکر که کسی چیزی نپرسید،داشتم میرفتم تو اتاق که مثل همیشه این فادیایی فضول اومد و پرسید کجا بودین شما دوتا؟
یعنی به خدا دلم میخوست سرشو بگیرم محکم بکوبم تو دیوار ولی از طرفی هم خیلی دوسش داشتم چون خیلی پایه و باحال بود
من:رفتم یه چیزی بخرم مغازشو بلد نبودم از افشین خواستم نشونم بده
فادیا:کو ببینم چی خریدی
من:امم چیزه مغازش بسته بود نخریدم
فادیا که معلوم بود اصلا باورش نشده یه اوکی گفت و رفت خدایی من زبون دراز هستم ولی تو دروغ گفتن استعداد زیادی ندارم
رفتم تو اتاق میخواستم لباس عوض کنم ولی حالشو نداشتم چون دوباره میخواستن برا نهار برن رستوران و بعدش یکمم بریم بگردیمو راه بیافتیم سمت تهران
رفتم سمت چمدون هندزفری رو برداشتم یه اهنگ شادم گذاشتم صداشم تا ته زیاد کردم چون من وقتی میخوام کاری انجام بدم حتما باید با اهنگ باشه که انرژی بگیرم
همینجوری که قر میدادم برا خودم داشتم چمدونمم جمع میکردم جوگیر تمام لباس هارو ریختم بیرون ولی همون لحظه مثل سگ پشیمون شدم که این چه غلطی بود من کردم
ولی خب چاره ای نداشتم برا همین همشو دونه دونه چیدم تو چمدون کفشامم گذاشتم تو پاکت و گذاشتم روی لباسا وسط قر دادن افشین خان اومد تو و از پشت منو ترسوند که تا دم سکته رفتم از ترس لنگه کفشمو پرت کردم خورد به دستش،حقش بود بذار دیگه از این غلطا نکنه افشینم مثل گربه شرک چشماشو مظلوم کرده بود که دلم براش سوخت و رفتم بوسش کردم همه چی ختم به خیر شد وگرنه بیشتر از اینا کتکش میزدم خلاصه هرچی وسیله داشتم جمع کردم یکمم زنگ زدم مامانم باهم صحبت کردیم و چمدونمو بردم دم در،قبل از رفتن یه نگاه به اتاق انداختم و تمام خاطرات خوبی که توش ساخته بودمو مرور کردم
از اول اشناییم با افشین که لخت دیدمش تااا اخرین سکسمون همش مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد
در اتاقو بستم و چمدونمو بردم بیرون دم ماشین افشین. بچه ها دونه دونه با چمدون میومدن بیرون ،همه اماده رفتن بودن افشین منو که دید دزدگیر رو زد منم درو باز کردم میخواستم چمدونمو بذارم که استاد منصوری اومد(نمیدونم چه گیری به ترتیب ماشینا داشت کلا همش دلش میخواست مارو جا به جا کنه) اومد و گیر داد که من حتما باید برم تو ماشین یکی دیگه از بچه ها و خودش میخواد تو ماشین افشین بشینه
حالا از من اسرار که استاد من اینجا راحتم و عادت کردم از اون انکار که نه حتما باید بری یه ماشین دیگه
منم با قلبی شکسته و نارحت چمدونمو رو زمین کشیدمو بردم سمت یه ماشین دیگه
همه نقشه هایی که برا تو مسیر کشیده بودم نابود شد
چمدونمو گذاشتم رفتیم رستوران غذا خوردیم
همه کوبیده گرفتن منم که کل تایم غذا به افشین نگاه میکردم که از دست استاد در به در شده حرص میخوردم انقد اعصابم خورد بود دستم خورد به نوشابه همش ریخت روی میز و غذام تو دلم یه چنتا فحش آب دار تقدیم به قیافه استاد منصوری کردم و میزو تمیز میکردم
غذا تموم شد همه سوار ماشینا شدیم و پیش به سوی تهرانن هم دلم برا خونه تنگ شده بود هم نمیخواستم از شمال برم بیرون
توی مسیر فقط هندزفری گذاشته بودم و اهنگ گوش میدادم نمیدونم چرا منی که انقد همیشه شادو شنگولم اون موقع انگار افسردگی گرفته بودم
هردفعه هم برمیگشتم از شیشه نگاه میکردم شاید افشینو ببینم اما افشین چنتا ماشین عقب تر بود با وجود استاد منصوری فک نکنم زنده به تهران برسه
انقد اهنگ گوش دادم تا خوابم برد
وقتی بیدار شدم دیگه تو ترافیک تهران بودیم و هوا تاریک شده بود نمیدونم چرا دلم شور میزد برای افشین همش استرس داشتم ولی دلیلی براش نداشتم
بلاخره رسیدیم دم اتلیه اما همچنان افشین و استاد نیومده بودن
دائم دلشوره و استرسم داشت بیشتر میشد اصلا دست خودم نبود
تقریبا نیم ساعت گذشت اما بازم خبری از افشین نبود ضربان قلبم خیلی رفته بود بالا،بچه ها دونه دونه میرفتن خونه هاشون اما من همچنان منتظر بودم زنگش زدم اما گوشیش خاموش بود
چند دقیقه گذشت که دیدم اومد و تمام استرسم رفت،یه نفس راحت کشیدمو ضربان قلبم کم شد از ماشین پیدا شد،فقط دلم میخواست اون لحظه بپرم بغلش کنم اما نمیشد
استاد:برا چی نرفتی
من:منتظر بود
استاد:منتظر کی
من یهو به خودم اومدم و گفتم چیزه ااا منتظر چیز اها اسنپ منتظر اسنپ بودم
استاد:اسنپ نمیخواد که افشین میبرتت کنسلش کنه
خوبی کردنت بخوره تو سر من تو اگه ادم بودی میذاشتی من با افشین تا تهران بیام
من:نه خودم میرم
افشین:نه بابا کنسل کن من خودم میبرمت
یه اوکی گفتم و الکی گوشیمو دراوردم یکم به صفحش ور رفتم مثلا کنسل کردم
از استاد خدافظی کردم،سوار ماشین شدم و راه افتادیم
گفتم چرا انقد دیر اومدین
افشین: استاد هی میگفت یواش برو یواش برو
من:اون مهم نیست مهم اینه که الان کنار منی
افشین دستمو گرفت و گفت من همیشه کنارت میمونم
منو رسوند دم خونه از هم خداحافظی کردیم و رفت منم اومدم تو درو بستم اما پشت در موندم یه لحظه خواستم سریع بدوام بریم بیرون و صداش کنم برگرده
تا به خودم اومدم سریع دویدم سمت در درو که باز کردم افشین پشت در بود دستشو گرفتمو کشیدمش سمت خودم
محکم بغلش کردم
من:افشین
افشین:جانم
من:قول میدی باهام بمونی؟
افشین:مطمعن باش…تو چی؟تو باهم میمونی؟
من:با تمام وجود
و دوباره بغلش کردم و این شد استارت رابطه ما

پنج سال بعد فرودگاه:
من:افشین قشنگ فکراتو کردی
افشین:اره چون میدونم اینجا دیگه جای من نیست
من:باشه عزیزم برو امیدوارم که هرجا بری موفق باشی مرسی که به قولت عمل کردی و کنارم موندی
افشین:من از تو ممنونم که منو تو این پنج سال تحمل کردی
هر دوتامون خندمون گرفت
ولی خنده هر دوتامون با بغض بود بغضی که اگه جلوش گرفته نمیشد تبدیل به اشک میشد
برای اخرین بار همدیگرو بغل کردیم.
اشک توی چشمام حلقه زده بود تو ذهنم دائم این سوال تکرار میشد یعنی واقعا این اخرین باره که بغلش میکنم؟
برای همین یه نفس عمیق تو بغلش کشیدم که بتونم بوی بدنشو تو ذهنم هک کنه
از هم خدافظی کردیم، من وایسادم و رفتنشو تماشا کردم بالا رفتنش از پله ها مثل کوبیدن چکش توی سر من بود که یهو یه قطره اشک از چشمام چکید
صورتمو پاک کردم و با لبخند نگاهش کردم براش دست تکچن دادم و رفت…
منم رفتم خونمون، خونه ای که دیگه افشینی توش نبود فقط عکاس های دو نفرمون و خاطراتمون توی اون خونه مونده بود یه تختی که دیگه قرار بود تنها توش بخوابم یه تلوزیونی که باید خودم تنها تماشاش میکردم
ولی خب این تصمیم هر دوتامون بود اون میخواست مهاجرت کنه و منم به خاطر این که مادرم حالش خوب نبود مجبور بودم که بمونم چون واقعا دلم نمیخواست این لحظات آخر عمرشو تنهاش بذارم
به این پنج سالی که کنار هم با عشق زندگی کردیم فکر میکردم دعوا هامون،خنده هامون،دیوونه بازی هامون
به روزای که لحظه به لحظشو با عشق گذروندم و تمام اون ثانیه ها برام یه خاطره بود و روزایی که هیچ پقت فراموششون نمیکنم
مطمعن بودم که این عشقی که تجربه کردم دیگه تکرار نمیشه.دیگه کسی مثل افشین تو زندگیم نمیاد
تو همین فکرا بودم که زنگ در زده شد(مدیونید اگه فک کنید مثل همیشه فادیا فضوله بود)
درو که باز کردم از شدت شک زیاد نمیتونستم هیچی بکم فقط میتونستم پلک بزنم باورم نمیشد که افشین از ارزو هاش به خاطر من گذشته بود
چمدونشو دم در ول کرد و اومد تو خونه منو محکم بغل کرد منم که اشکام بی اختیار شده بود و میچکید(کی گفته مرد که گریه نمیکنه بلاخره مردا هم احساس دارم مخصوصا مردایی با گرایش من که خیلی احساسی ترن)
افشین گفت:من که بهت گفته بودم تنهات نمیذارم…
الان باهم توی کانادا زندگی میکنیم و همه چی خیلی عالیه
مادرمم پارسال فوت کرد و الان خیلی خوشحالم که اون سال ترکش نکردمو تا اخرین نفس های عمرمش کنارش موندم و البته با کمک افشین اگه اون روز از رفتن منصرف نمیشد معلوم نبود حال روحی من به چه وضعی میافتاد اها اینم بگم که افشین همچنان حواس پرته و تا الان یه چند باری هم اینجا گم شدیم😂❤️
پایان

ممنون که تا اخر داستان رو خوندین امیدوارم که از دستان خوشتون اومده باشه و لطفا برام کامنت و لایک بذارید اگه خوشتون اومد✨
تا چند وقت دیگه با داستان (دکتر عوضی) در خدمتتون هستم خوشحال میشم اونم دنبال کنید و قول میدم که اونو زود به زود براتون بذارم😅
خداحافظ💖

نوشته: پیونی


👍 25
👎 0
7801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

862866
2022-03-08 01:58:44 +0330 +0330

فقط شماره ۴ چی شد نتونستم پیداش کنم
آخرش قابل قبول نبود

0 ❤️

862881
2022-03-08 02:53:54 +0330 +0330

خیلیییییی خوب بود واقعا همه چیش بجا بود تکراریم بود ولی خوب بود

1 ❤️

862900
2022-03-08 04:11:04 +0330 +0330

خیلی خوشم اومد. با اینکه یه روایت ساده بود و نکته خاصی نداشت اما خوب بود و به دل می نشست. کاش کمی در تایپ دقت می کردی و عجله نمی کردی … اشتباهات املایی و تایپی واقعا از نویسنده ای مثل شما انتظار نمیره… خیلی زیاد بودن اونقدر که حوصله نمی کشه برای نوشتن همشون.
همیشه قبل از آپ کردن ، داستانتون رو حتما مرور و تصحیح کنید.
موفق باشید.

1 ❤️

862925
2022-03-08 08:23:31 +0330 +0330

آفرین نوشته ات انسجام خوبی داره
فقط چندتا غلط تایپی داشتی
یه جاهایی هم نوشته ات گنگ بود
منتظر داستان بعدیت هستیم

0 ❤️

862948
2022-03-08 11:44:30 +0330 +0330

بینظیر بود

0 ❤️

862949
2022-03-08 11:46:37 +0330 +0330

الانم با افشین کنار هم زندگی میکنید یانه ؟؟
فقط میشه بگی رمان بعدیت اسمی از افشین توش برده یا نه ؟؟

0 ❤️

862952
2022-03-08 12:38:09 +0330 +0330

پنج قسمت داستانت رو با هم خوندم.
ممنون که باعث شدی برای مدتی تو رویای شیرین باشم.

1 ❤️

862964
2022-03-08 14:25:39 +0330 +0330

انگار نویسنده ش یه زن بود تا مرد به نظرم
لحن بیانش زنونه بود

0 ❤️

862968
2022-03-08 14:40:41 +0330 +0330

جالب بید

0 ❤️

862993
2022-03-08 17:18:55 +0330 +0330

هر ۵ تا قسمت داستانت خوب بودند ممنون بابت این حس زیبا❤

0 ❤️

862994
2022-03-08 17:37:45 +0330 +0330

دستت درد نکنه عزیز واقعی بود درست هم بود ولی اینکه دقیقا لحظه به لحظه خاطره ات را حرفه ای نوشته بودی جوری احساسی کداشتی وشدت علاقه ات به عشفت رو کاملا به من که دقیقا مدتی گرفتار عشقی شدم اما با اینکه ایلیا منو دست میندازه و دروغ میگه میدونم همزمان خیانت میکنه وبا ۴تا دیگه هم رابطه داره

0 ❤️

862995
2022-03-08 18:34:21 +0330 +0330

ای کاش منم ی افشین داشتم😢
افرادی با گرایش ما واقعا اذیت میشن تو جامعه
من حتی نمیتونم جایی بگم گرایشمو
داستانت خیلی قشنگ بود
تنها داستانی بود ک به جای جق زدن باهاش گریه کردم چون به جز اون قسمت ک مادرتو از دست دادی بقیه قسمتاش دوس دارم جای تو باشم یا حداقل ی لفشین داشتم…😢😢

0 ❤️

863400
2022-03-11 05:08:45 +0330 +0330

داستانت سکس به اندازه و خوب داشت رابطه هارم میشد باور کرد فقط این قسمت پنج سال بعد یکم غریب بود که اون هم برا خاطر جهنمیه که توش زندگی میکنیم.

0 ❤️

864653
2022-03-20 03:15:40 +0330 +0330

واقعا ازت ممنونم که با این پنج قسمت باعث شدی غرق توی داستان رویاییت بشم
عشقتون پایدار باشه 💋 ❤️ 😍

0 ❤️