۱۵ سالگی

1397/12/08

|مقدمه|

داستان زیر با نام واقعیِ «بد اندیش 1» بصورت سریالی منتشر خواهد شد.
«بد اندیش» پسری است که تقدس خود را میان وحشیِ جهان گم خواهد کرد.
داستان مُبلغ یک گرایش جنسی نیست بلکه نمایش دهنده ی واقعیات جنسی جهان است، جهانی که چه بخواهیم و چه نخواهیم چنین است.
«بداندیش 1» ضمن مستقل بودن، زمینه ای برای قسمت های بعد خواهد بود‌.

| درخواست |
قبل از شروع از شما مخاطبان این داستان درخواست میکنم که نظرات خود را (چه مثبت و چه منفی) ثبت کنید تا که از کاستی ها و تناقض ها مطلع باشم.
همچنین میتوانید در سایت شهوانی با نام کاربری «بداندیش» در ارتباط باشید و از اخبار مربوط به انتشار قسمت های بعد مطلع باشید.

*این داستان را آلت به دست ننوشته ام
لطفا آن را آلت به دست نخوانید.


| نُه و سی دقیقه صبح |

شدت تابش نور خورشید صورتمو قلقلک میداد، نوری که گرماش با سوز زمستون تلفیق شده بود و تناقض جالبی ایجاد میکرد.
ذوقِ حاصل از تعطیلیِ جمعه مثل رعد به سرم شوک داد و به پاهام نیرو بخشید؛ از جا پریدم. تنگی شلوارم مجابم میکرد که کیر شق شده ی کوچیکِ ۱۵ سالمو جا به جا کنم، به سمت پنجره رفتم و از بین بخارهاش به حیاط نگاه کردم.

دریا طوفانی بود و موج ها با خشم زیادی ساحل رو لگد مال میکردن، تو حیاط «حاجی» در حالیکه آجری تو دستش گرفته بود با «علی» صحبت میکرد؛ وضوح حرف هاشون تو طوفانیِ دریا و دوریِ فاصله از بین می‌رفت اما میتونستم لهجه های غلیظِ غریبشون رو حتی از همین فاصله هم تشخیص بدم.
سرمای هوای بیرون از پنجره رو روی صورتم حس میکردم.

به سمت هال رفتم. بابا بیدار بود و روی زمین دراز کش بود، از وقتی کمرش مشکل پیدا کرده بود مدام در حال استراحت بود و خیلی کم تحرک شده بود؛ هر روز صبح زود بیدار میشد و شب، زودهنگام میخوابید؛ برای یه مرد ۴۰ ساله هنوز خونه نشینی خیلی زود بود. همه امید بابا به کامل شدن سوییت تو حیاط بود تا بتونه تو عید با پول اجاره سوییت درآمدی داشته باشه.
بهش صبح به خیر گفتم. با صدای گرفته ی اول صبحش ازم خواست تا پیش حاجی اینا برم و پیگیر باشم که یه وقتی به چیزی نیاز نداشته باشن.

رفتم به سمت اتاق تا کاپشنمو بردارم، میون راه پام چسبید به کاغذی که وسط هال افتاده بود، برش داشتم و نگاهی بهش انداختم و گذاشتمش رو میز، طبق معمول «مهسا» برگه ی نقاشیش رو وسط خونه رها کرده بود. همیشه خودش رو با رفیقاش جلوی یه ساختمون که احتمالا مدرسشونه نقاشی می‌کرد ،نبودِ یک ذره خلاقیت تو نقاشی هاش برام خنده دار بود.

کاپشنمو برداشتمو از هال به ایوون رفتم. مهسا در حال پوشیدن کتونیش بود. ازش پرسیدم: کجا میری مهسا؟ گفت میره پیش «نیلو» تا توی کوچه دوچرخه سواری کنن، بهش گفتم که مراقب خودش باشه و دمپاییم رو پام کردم.

نیلوفر همکلاس مهسا، دختر خوشگلی بود و گاهی نگاه هایی به هم داشتیم گرچه اون فقط ۱۳ سالش بود اما انگار بیشتر از سنش میفهمید.
مهسا مشغول بستن بند کتونیش بود و من زودتر از پله ها پایین رفتم. زیر پله های خونه، انبار بود که حالا یک هفته ای میشد محل سکونت حاجی اینا شده بود.
به سمت سوییت رفتم، حاجی قبل از رسیدنم با لبخندی منتظر حرفم ایستاده بود، گوشم پر از باد سرد و بی امان ساحلی بود، به دو سه متری حاجی که رسیدم همراه با قدم های رو به جلو فریاد کشان گفتم: خسته نباشی حاجی! بابا گفته ازتون بپرسم چیزی نیاز ندارید؟
تا صدای خستش از ته گلوش در بیاد به چند قدمیش رسیدم. آرام و لرزان گفت: نه مهران جان دستت درد نکنه. بعد رفت به سمت وسایلش و پولی رو از تو جیب یکی از لباساش در اورد و ادامه داد: فقط بی زحمت برو تا سر کوچه یه بسته سیگار بگیر و بیا. شرمنده، علی رفته مستراح، میشناسیش که؟رفیقته دیگه… انگاری تو مستراح استخاره میگیره، بعدشم که لابد میره یواشکی سیگار میکشه، روز به روز بی نظم تر میشه. تا اون بیاد تو هم سیگارو خریدی.

پیشنهاد بدی نبود، میتونستم به بهونه خرید سیگار برم تو کوچه و نیلوفر رو ببینم.
پول رو از حاجی گرفتم و به سمت سوپر مارکت راه افتادم. کوچه خلوت و خیس از بارون دیشب بود، روبروی درمون چندتا مرد در حال اسباب کشی بودن که مابینشون یه مرد جوان با قدِ بلندتر و ریش و موی خرمایی خودنمایی میکرد. انگاری همسایه جدیدی به کوچه اضافه شده بود. به راهم ادامه دادم. نگاهم به سمت درِ خونه نیلوفر اینا رفت. خبری ازش نبود؛ نه جلوی درشون نه توی کوچه.
بعد از چند دقیقه سیگار رو خریدم و تحویل حاجی دادم که هنوز از نبودن علی غر میزد.

| دوازده و پانزده دقیقه ظهر |

بارون شروع به باریدن کرده بود و زمستون همچنان بادهای سردش رو به هر چیزی که سر راهش پیدا میکرد میکوبید، کاپشن به تن تو آشپزخونه، پشت سر مامان منتظر ایستاده بودم، مامان دیس برنج و ظرف خورشت رو پر کرد و گذاشت توی سینی. رو کرد به من و گفت: مراقب باش مهران، یه وقتی سینی از دستت نیوفته، حتما هم غذاهارو بهشون بده؛ هر چقدرم تعارف کردن سینی رو پس نیار.

به سمت سوییت میرفتم، حاجی مشغول کار بود و متوجه حضورم نبود. حاجی مرد گرفتاری بود و معمولا آشفته ظاهر بود. قد کوتاه و بدن نحیفی داشت. به خاطر کمبود کار تو شهرشون پیشنهاد ساخت سوییتمون رو از بابا قبول کرده بود. بابا میدونست که با آوردن حاجی میتونه دستمزد کمتری رو بابت ساخت سوییت هزینه کنه. علی درحالیکه با موبایلش آهنگی رو پلی کرده بود داشت با زغال ها ور میرفت تا آتیشو زنده نگه داره. دائما بساط آتیش و چاییشون به راه بود. یه دست علی تو سیمان بود و دست دیگش تو زغال. پسر مهربون و نجیبی بود که مجبور بود بخاطر بی پولی به جای خوندن درس برای حاجی که داییش بود شاگر�
�ی کنه، از فرط کار بدنش از هم سن و سالای خودش درشت تر بود و قامتش خیلی بلند بود. از مدتی که اومده بود خونمون تقریبا با هم رفیق شده بودیم. فقیر بود ولی حقوق چند ماهشو جمع کرده بود و موبایل خریده بود. موبایل برای قشر فقیر و حتی متوسط جامعه یه وسیله لوکس محسوب می‌شد و جذابیت خاصی داشت. رفتم جلو. بلند سلام کردم و به سمت علی رفتم تا غذا رو بدم بهش، حاجی متوجه حضورم شد و به سمت من برگشت. با کلی تعارف سینی رو تحویل علی دادم. اون هم به سیب زمینی روی خورشت ناخنکی زد. صدای حاجی همراه با خنده و چاشنی متلک رفت بالا: آهان! بخور ذلیل شده که امروز خیلی کار کردی حالا گرسنه ه�
� هستی…معلوم که نیست از صبح کجا بودی.

بعد از خنده به شوخیای طعنه آمیز حاجی به سمت خونه برگشتم.

لباسام خیس بارون شده بود.
تو راه مهسا رو دیدم، مثل موش آبکشیده، لنگ لنگان به سمت پله ها میرفت‌. زودتر از اون وارد اتاق شدم و کاپشنم که خیس بارون بود رو روی رخت آویزِ حموم آویزون کردم و دوباره به سمت پذیرایی برگشتم.

بابا ازم پرسید: چی شد باباجان؟ غذارو تحویلشون دادی؟
گفتم: آره، دادم دست علی. مامان در حالیکه سفره رو میچید شروع کرد به تعریف و تمجید از حاجی و علی.
بابا هم حرفاشو تایید میکرد.

وسط همین صحبت ها بودیم که مهسا وارد اتاق شد.
مامان با صدای بلند گفت: مهسا نیا داخل دختر. همون بیرون بمون تا آب لباسات بریزن رو ایوون، بعد برو تو حموم لباساتو آویزون کن تا خونه رو به گند نکشیدی. دستت که به رخت آویز میرسه؟

مهسا سری به تایید تکون داد و با قدمای تند به سمت حموم رفت.

| سه و بیست دقیقه بعدازظهر |

سرگرم تماشای تلوزیون بودم که بابا رو کرد بهم و درحالیکه انگشتش به سمت بخاری برقی گوشه اتاق بود گفت: مهران! پسر! این بخاری برقی رو هر وقت بیکار بودی ببرش پشت بوم.
گفتم: باشه بابا حالا بذار این فیلم رو ببینم بعدش میرم.
ادامه داد: فقط حواست باشه پیش دیوار نذاریا، بارون که بباره لبه های دیوار خیس میشن بخاریو خراب میکنه.
گفتم: باشه بابا جای حساسه، یه لحظه صبر کن.

خلاصه بعد از چند دقیقه با سرو صدای خونواده فیلم رو تا آخر دیدم و بخاری برقی رو گذاشتم زیر بغلم و سمت پشت بوم راه افتادم.

سمت ایوون رفتم، با هزار بدبختی در حالیکه بخاری تو دستام بود از نردبون بالا رفتم و خودم رو رسوندم. زیر بوم یه اتاق کوچیکِ انبار مانند بود که همه وسایل غیرضروری رو اونجا نگه میداشتیم و اطرافش از آجر پوشیده شده بود. چون بین بعضی آجرها فاصله بود بارون به داخل نفوذ میکرد پس طبق حرف بابا داشتم بخاری رو همون وسطا میذاشتم که صدای پرنده ای رو از اطراف شنیدم. سر چرخوندم دیدم یه پرنده ی کوچولو لای آجرها سرو صدا میکنه رفتم سمتش تا بگیرمش اما پر باز کرد و به بیرون پرید.
اعصابم خورد شد و از عصبانیت و به خیال جبران لونه پرنده بی زبون رو خراب کردم و به بیرون ریختم.
از لای دیوار نگاهم به منظره ساحلی افتاد. میشد بخش زیادی از ساحل رو دید که تک درختای بلند یکرنگی رو از تن ماسه ایش گرفته بودن. بقیه ساحل پشت خونه عمو پنهان شده بود. خونه عمو با فاصله کمی و عقبتر از خونه ما ساخته شده بود. گاهی برای دید زدن «شادی» اینجا میومدم و از لای آجرها به دختر عموی چشم رنگیم نگاه میکردم. اما الان ازش خبری نبود. فقط میتونستم عمو رو ببینم که مشغول خوندن روزنامه بود.
همیشه به دخترش شادی نگاه های پلیدی داشتم. مخصوصا اینکه شادی هم مثل من چشمِ رنگی و موی لَختی داشت. انگار ما رو جفت هم آفریده بودن تا برای هم بشیم.
نگاه کردن یواشکی به خونه عمو و دید زدن شادی لذت بخش بود و حس عجیبی بهم میداد.

بعد از چند دقیقه با صدای مامان به پایین برگشتم.

| پنج و چهل دقیقه غروب |

تو اتاق مشغول لذت بردن از تعطیلات بودم.

درِ پذیرایی تق تق کنان به صدا دراومد.

بابا با صدای بلند گفت: مهران جان بیا درو باز کن بابا. وارد هال شدم، بابا خوابیده بود روبروی تلوزیون و فیلم میدید، مامان تو آشپزخونه مشغول کارهاش بود و مهسا نقاشی میکشید.

در رو باز کردم. حاجی بود، مضطرب اومد داخل و شروع کرد به حرف زدن با بابا‌.

به اتاق رفتم اما گوشم به حرفاشون بود. از صحبت هاشون فهمیدم که پسر حاجی تصادف کرده و حاجی میخواد وسایلشو برداره و شبانه برای حداقل دو سه روز برگرده پیش خونوادش.

گوشامو تیز کرده بودم که یهو مهسا اومد و گفت: داداشی مداد طلایی نداری؟ با بی حوصلگی و صدای پایین گفتم: نمیبینی پسر حاجی تصادف کرده؟ الان وقت اینکاراس؟ گفت: خب پس چشکلی موهای آدمِ نقاشیمو رنگ کنم؟ عصبانی جواب دادم: با همون مشکی رنگش کن دیگه. ناامیدانه راهشو کج کرد و رفت.

| ده و چهل دقیقه شب |

سریال نگاه میکردیم، سینی چایی و ظرف میوه وسط اتاق بود و بابا با اون چهره درهم، موهای فرفریِ سیاه و قامت کوتاهش روبروی تلووزیون خوابیده بود، مهسا داشت کاغذای نقاشیش رو روی قفسه کتاب ها میذاشت، مامان چندتا میوه توی یه ظرف کوچیک تر گذاشت و بهم گفت: مهران جان! مامان این میوه هارو ببر پایین بده به علی، پسر داییش تصادف کرده، خودشم که تنها مونده، ببر این میوه هارو بده بهش تا یکم مشغول بشه. آفرین پسرم. قبول کردم و مامان ادامه داد: قبل اینکه در رو باز کنی حتما چند بار در بزن. یادت نره مامانی.

ظرفو گرفتم دستم تا به سمت انبار برم، مامان گفت: کاپشن بپوش بیرون سرده سرما میخوری، گفتم: الان برمیگردم دیگه، نیازی به کاپشن نیست. رفتم به سمت انبار و در زدم. علی با اون لهجه غلیظ و غریبش بلند گفت: بفرمایید.

رفتم داخل، قلیونش به راه بود و با موبایلش بازی میکرد، میوه رو بردم به سمتش. دستش رو جلو اورد که میوه ها رو بگیره، مثل همیشه کف دستاش سیاه و زغالی بود. میوه رو تحویلش دادم و پرسیدم: علی موبایلتو چند خریدی؟ فوتبالم داره؟

قیمتشو گفت و بعد با صدای بمش ادامه داد: آره همه بازیا رو داره. میخوای تو هم بیا فوتبال بازی کن.

گفتم: نمیخواد مرسی.
گفت: تعارف میکنی؟ بیا بازی کن موبایل خودته.

ذوق زده شدم گفتم: نمیشه. باید برم خونه.

گفت: خب برو از بابات اجازه بگیر و بیا، هر جور که مایلی. در هرحال من زیاد اصرار نمیکنم.

به دو رفتم سمت خونه، در رو باز کردم و از همونجا به مامان گفتم که میخوام پیش علی بمونم و با موبایلش بازی کنم. گفت: عه نه مهران، موبایلشو خراب میکنی، زشته مامان. گفتم: مامان خودش گفته اشکالی نداره.
بعد از چندبار اصرار کردن خلاصه رضایت داد که برم. ازم خواست که برای خواب برگردم خونه.
با عجله و ذوق برگشتم پیش علی.

| یازده شب |

درِ بی قفل انبار رو با هیجان باز کردم و وارد شدم. علی با اون موهای فرفریِ متمایل به طلاییش ته انبار، روی رخت خوابش موبایل به دست نشسته بود. سرشو کج کرد به سمت من و گفت: برگشتی مهران؟ بیا من الان بازیم تموم میشه میدم تو بازی کنی. نشستم رو رخت خواب ها و منتظر موندم. هوای انبار خیلی سرد بود و جز یه بخاری نفتی کوچیک چیزی اون جا رو گرم نگه نمیداشت.
پاهام رو انداختم زیر پتو و منتظر نشستم.

بازی علی که تموم شد موبایل رو داد بهم و آموزش های لازم رو گفت. با هیجان محو بازی بودم، نگاه علی رو حس میکردم که داشت به من و بازی کردنم توجه میکرد. متوجه شد که پاهام رو انداختم زیر پتو. گفت: اگه سردته پتو رو بکش رو تنت، تعارف نکن مهران، بعد خودش رفت سمت دستشوییِ بیرون از انبار.

هیجان بازی با موبایل سوز اتاق رو از یادم میبرد، بازی که تموم شد سعی کردم تا دوباره اجراش کنم اما بلد نبودم. انتظار یادآور سرما شد، سرما به تنم غالب شد، رفتم زیر پتو و منتظر موندم تا علی بیاد و بازی رو برام اجرا کنه.

برخلاف همیشه اینبار زود از دستشویی اومد. تو دستش یه بلوک بود، بلوک رو گذاشت پشت در و گفت: باد که میزنه ممکنه در باز بشه، اینشکلی بهتره.

اومد جلو و موبایل رو گرفت، بازی رو برام اجرا کرد و تحویلم داد.

خوابیدم رو کمر و به بازی کردن مشغول شدم.
علی بالش حاجی رو گرفت و اومد دراز کشید کنارم و خیره شد به صفحه موبایل.
احساس دیده شدنِ بازیم هیجان بیشتری بهم میداد.
علی گفت: مهران برگرد رو شکم تا منم راحت بازیتو ببینم، اینشکلی سخته.
برگشتم روی شکمم و علی هم با من به روی شکمش دراز کشید. بهم نزدیک تر شد تا خوب صفحه موبایل رو ببینه.

| یازده و بیست دقیقه شب |

بعد از سه چهار دقیقه خلاصه یه گل زدم و با صدای نسبتا بلندی خوشحالی کردم، علی بلافاصله دستش رو گذاشت رو کمرم و شروع کرد به ماساژ دادن و همزمان با حالت شوخی گفت: آفرین پسر بیا ماساژت بدم روحیه بگیری.

کف یه دستش اندازه کف دو دست من بود و کمرم رو حسابی ماساژ میداد. دستای قوی و محکمی داشت و ماساژش به دلم نشست.
دوباره غرق بازی شدم و لذت ماساژش از یادم رفت. اما داغی دستش رو همچنان رو کمرم حس میکردم.

بازی دوم تموم شد و اون‌ رو هم مثل بازی اول باختم. اعصابم خورد شده بود. به خودم اومدم و متوجه شدم دیگه باید موبایل رو پسش بدم. رو به علی کردمو خواستم موبایل رو تحویلش بدم.
با مهربونی گفت: هنوز که نبردی پسر. انقدر بازی کن تا بتونی بازی رو برنده بشی. همزمان فوتبال رو برام اجرا کرد.
با خوشحالی ادامه دادم. اوایل بازی سوم بودم که برای بار دوم گل زدم.

علی دوباره شروع کرد به ماساژ دادن کمرم. البته اینبار ماساژش به نوازش تغییر پیدا کرده بود، نوازشی که کم کم از کمر به اطراف سینه و پهلو و حتی گاهی کونم منتقل شده بود، حس لذت بخشی داشت و اینبار دیگه نمیشد غرق بازی شد. این لذت بازی بود که تو لذت نوازش های علی محو شده بود.
من به بازی کردن ادامه میدادم و علی به نوازش هاش، دستش رو کم کم متمایل به کونم کرد و جرئتش همراه با شهوتش لحظه به لحظه بیشتر میشد.
تقریبا دستش تماما روی کونم رفته بود و گرمای دست بزرگش رو روی کونم حس میکردم. اما علی انقدر مهربون و با شخصیت بود که هیچ عکس العمل بدی نشون ندادم و اصلا نمیدونستم که باید چه عکس العملی نشون بدم. باید چی میگفتم؟ بابت نوازشش سرزنشش میکردم؟ یا درحالیکه با محبت موبایلش رو داده بود دستم باهاش بد رفتاری میکردم؟

دستش رو روی کونم حرکت میداد. لذت عجیبی به تنم رخنه میکرد.
کم کم بدنم شل شد و گردنمو کج کردم، گونم رو گذاشتم روی بالشت و موبایل رو با یه دستم گرفتم جلو صورتم.

علی متوجه سست شدنم شد و جرئت بیشتری پیدا کرد. انگشتشو از روی شلوار میمالید لای کونم و بالا و پایین میکرد. برای اینکه شهوت از تنم نپره دوباره کونم رو نوازش میکرد. کیرم شق شده بود و حس کردن نرمی رخت خواب زیر کیرم به شق شدنش کمک بیشتری میکرد.

حالا دیگه علی با جسارت همه انگشت هاش رو لای کونم میبرد و میدونست من کار خطرناکی نمیکنم.

و بعد دست دیگشو برد سمت موهام و انگشتاشو کرد لای موهام و آروم نوازشم میکرد. یواش دستش رو از بین موهام آورد پایین تر و از گردنم همراه با نوازش به سمت کمرم پایین رفت، وقتی رسید به کش شلوارم ، شلوارم رو با آرامش تا نصف کونم کشید پایین و پیراهنمو تا وسطای کمرم زد بالا.

نصف کونم تو سرما بود و نصف دیگش تو گرمای شلوارم،
تضادی که شهوتمو بیشتر میکرد.

کمی مکث کرد و بقیه شلوار رو هم تا زانوهام پایین کشید. حالا دیگه نمیشد چیزی رو به روی خودم نیارم، یا باید فریاد می‌کشیدم و به مامان میفهموندم که علی پسرش رو لخت کرده، یا باید از شهوتی که علی به جونم انداخته بود لذت میبردم.

انتخاب سختی نبود، تمام تنم مغلوب شهوت شده بود و نمیشد از این همه نوازش لذت نبرد.

ساکت موندم. علی همچنان با کونم ور میرفت. یهو دستش رو حس کردم که انداخت لای پام و کیر کوچیکمو کشید به سمت بالا و لای دوتا رونم قرارش داد و پاهام رو به هم چسبوند.
کیرم لای رونم بود و داغ و داغ تر میشد. برای لذت بردنِ بیشتر، پاهام رو محکم به هم میچسبوندم تا کیرم از گرمای رونم لذت بیشتری ببره.

علی کیرش رو در اورد و گرفت تو دستش و دست دیگش رو گذاشت روی پهلوم و کیرشو میمالوند لای کونم. این کار رو مرتبا تکرار میکرد. داغی و سفتی کیرش رو لای کونم حس میکردم و محکم تر پاهام رو به هم میچسبوندم تا لذت بیشتری از داغی رونم ببرم.

سیلی آرومی زد به کونمو گفت پاهاتو یکم باز کن.

و بعد تف کرد لای کونمو انگشت اشاره خودش رو کم کم فرو برد داخل سوراخم. تا به حالا چیزی رو لای خودم حس نکرده بودم، حس عجیبی بود انگار چیزی تا عمق وجودم نفوذ میکرد و در میومد. تکرار و تکرار… با هر فشارِ انگشتش لذتی رو بین فضای کون و کیرم حس میکردم که غیرقابل وصف بود. کم کم یک انگشتش رو تبدیل به دو انگشت کرد و سعی کرد با آرامش سوراخ تنگم رو باز کنه.

بعد از چند دقیقه سه انگشتش با زور و درد وارد کونم شد. اولش بدنم رو دزدیدم ولی انقدر آروم و با حوصله گشادم کرد که سوراخم نرم شد.

زمان گذشت. بابا خواب بود، مامان نگاهش به تلوزیون، مهسا احتمالا مشغول بازی کردن بود و امید زندگیشون در حال دست و پا زدن زیر یکی از باشخصیت ترین آدمهای اطراف.

حالا گشاد شدن سوراخم رو حس میکردم، شلوارم تا روی زانو هام پایین رفته بود. علی ملحفه ای رو مچاله کرد و گذاشت زیر شکمم، پاهاش رو دو طرف پاهام و یه دستش رو بالای کونم یعنی روی پهلوهام گذاشت، تف کرد روی سوراخم و با دست دیگه کیرش رو گرفت و روی سوراخم فشار داد.

کله کیرش رو آروم و با حوصله فرو میکرد، پاهام از شدت استرس و شهوت سست شده بودن و بعد از فرو رفتنِ چند سانت از کیرش آهی کشیدم و کونم رو دزدیدم، کیرش از کونم در اومد. برای دفعه اول به حرف اومدم و گفتم: نه علی، سوز داشت، میترسم.
گفت: نترس گل من، یکبار دیگه امتحان میکنیم اگه خیلی دردت گرفت دیگه کاری نمیکنم.

برگشتم. سیلی زد به کونم و گفت: شل کن پسرک چشم رنگی. اینبار کاملا اومد روم و کیرش رو عمودی و صاف فرو کرد داخل سوراخم.
سکوت انقدر زیاد بود که صدای داخل رفتن کیر علی تو سوراخم میون حجم تف هاش رو میتونستم بشنوم، داغی بی حدی از طریق کیرش به وجودم منتقل میشد.

آروم تلمبه میزد، با هر تلمبه ای که میزد قطره های تفش روی ران و کیر کوچیکم میپاشید و لای رونم رو خیس کرده بود. بعد از چند دقیقه کیرش رو میتونست کامل داخل سوراخم فرو کنه. کاملا روم سوار شد. همه شکم و پاهاش رو روی کمر و پاهام حس میکردم.
تنم تماما داغی تن علی رو حس میکرد. با هر تلمبه ای که میزد رونش به کونم ضربه میزد و صدای شلاق مانندِ تن علی به تنم رو میتونستم بشنوم. دستش رو انداخته بود روی سینه هام و نوک سینه هام رو ماساژ میداد، حس دختر بودن بهم دست میداد، پرس شدن تنم زیر یه پسر قوی تر داشت دیوونم میکرد. پسری که حتی به نوک سینه هامم رحم نمیکرد. گاهی کیرش رو از کونم در میورد و اون رو روی گونه هام میمالید. داغی و نرمی کیرش رو روی گونه های سفید و تپلم حس میکردم. با نمِ روی کیرش گونه هام خیس شده بودن و چسبندگی آبش رو روی صورتم حس میکردم.

زمان میگذشت. یک آن علی با فشار خیلی زیادی تنم رو بین دستاش مچاله کرد و به طرز وحشتناکی سرعت تلمبه زدنش زیاد شد. بعد از چند لحظه حجمی از خیسی‌ رو توی کونم حس کردم که داغ بود و مقداریش از سوراخم ریخت روی رونم. نمیدونستم چیه و اطلاع دقیقی نداشتم. علی شل شد و خودش رو از روم انداخت سمت زمین. نمیدونستم باید چکار بکنم. لذتی عجیب رو توی کیر و کونم حس میکردم. داغی سوراخم داشت با سرمای هوا پر میشد. به علی نگاه کردم، بعد از چند لحظه دوباره اومد سمتم و انگشتش رو کرد تو سوراخم و اون رو درحالیکه خیس بود به لبام مالید. گونه و لبم رو بوسید و با ملحفه دور سوراخم رو تمیز کرد.

بهم گفت: ارضا نشدی؟ گفتم: چی؟
دوباره پرسید: ارضا نشدی؟
گفتم یعنی چی؟ گفت: هیچی پسر خوب، برگرد پیش خونوادت وقت خوابته، بعد با کف دستش آروم سیلی زد به کونم.
ازش خجالت میکشیدم.

| دوازده شب |

در رو باز کردم و وارد خونه شدم. مامان داشت آشغالا رو جا به جا میکرد و بابا همچنان خواب بود. سعی کردم عادی برخورد کنم، هرچند که فکر کنم خیلی موفق نبودم.

بعد از چند کلام، مستقیم رفتم به سمت اتاق و پتو رو کشیدم رو خودم. گاهی سوراخم دردهای غریبی به خودش میگرفت. شهوت تو تنم مونده بود. تا سر رفتم زیر پتو و دستم رو بردم داخل شلوارم و با کیر کوچیکم ور رفتم. چیزایی که دیدم و لمس کردم رو تصور میکردم. با لذت غیرقابل توصیفی خودم رو خیس کردم. هول شده بودم. نمی‌دونستم چکار میکنم و این خیسی دقیقا چیه. تاریک بود و چیزی نمیدیدم، دست و پاهام بی حس شده بودن و مغزم کار نمی‌کرد، دیگه چیزی متوجه نشدم و چشام رو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم.

| شش صبح |

ساعتِ اتاق به صدا در اومد. زود قطعش کردم تا بقیه بیدار نشن. مهسا این هفته شیفت بعدازظهر میرفت مدرسه و برای همین مامان نباید امروز بیدار میشد. بابا برخلاف اکثر اوقات هنوز خواب بود.

امروز که مامان خوابیده بود میشد از زیر خوردن زوری صبحونه در رفت. لباس هامو پوشیدم. کاپشنم داخل حموم بود. رفتم سمت حموم تا برش دارم. کاپشنم زیر لباس های مهسا آویزون بود، لباس های نم دارش رو برداشتم و کاپشنم رو از زیرش گرفتم. از حموم بیرون اومدم و خواستم کاپشن رو بپوشم که نگاهم به دستم افتاد. کف دستام سیاه شده بودن. عجیب بود، برگشتم تو حموم تا ببینم منبع سیاهی چیه، یکم دور و اطراف رو نگاه کردم، چیزی پیدا نکردم. خواستم از حموم بیرون بیام که نگاهم به لباس های مهسا افتاد، بعضی از جاهاشون سیاه بود. احتمالا طبق معمول این میمون وقت بازی کردن لباس هاش رو کثیف کرد
ه بود‌. دستم رو شستم و
کاپشنم رو گرفتم دستم. در حالیکه به سمت قفسه کتاب ها میومدم تا کتابای اون روز رو بگیرم، میپوشیدمش. نقاشی مهسا افتاده بود روی قفسه. جالب بود که بالاخره این پیکاسو یه طرح جدید به ذهنش رسیده بود. خودش رو تو بغل یه مرد قد بلند مو فرفری با موهای مشکی که احتمالا بابا بود نقاشی کرده بود. بابا رو جوری بلندقد نقاشی کرده بود که انگار تا اون زمان پدرش رو ندیده بود. اما در هر حال همینکه طرح جدیدی نقاشی کرده بود جای تقدیر داشت.

برنامه درسیم رو گرفتم و به سمت مدرسه رفتم.

نوشته: بداندیش


👍 12
👎 8
41880 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

750980
2019-02-27 21:07:02 +0330 +0330

آره راست می گی آلت جای دیگه بود
ننویس.
اولین دیسلایک

1 ❤️

750981
2019-02-27 21:07:45 +0330 +0330

کس شعرا چیه مینویسین

0 ❤️

750989
2019-02-27 21:16:45 +0330 +0330

تهش مهسا میکرده دیکه…بعدم مادرتو بعدم باباتو…خار تخیل گاییدست

0 ❤️

751010
2019-02-27 21:37:34 +0330 +0330

دفعه بعد به معلمتون بگید انشاتون رو تو کلاس بخونه مجبور نشی بیای اینجا بزاری ما بخونیم

3 ❤️

751044
2019-02-27 22:17:11 +0330 +0330

داستان قشنگیه امیدوارم ادامه دار باشه

1 ❤️

751087
2019-02-28 04:46:21 +0330 +0330

جالب بود قلم خوبی داری منتظر ادامش هستیم

0 ❤️

751133
2019-02-28 10:11:04 +0330 +0330

بسیار زیبا حتما ادامه بده

0 ❤️

751201
2019-02-28 21:11:51 +0330 +0330

خوب بود . آی لایک ات

0 ❤️

751228
2019-02-28 21:40:12 +0330 +0330

سلام و عرض ادب.خب ایراد زیادی جز چند اشتباه از نظر نگارش و دستور زبان نمیشه گرفت.طبیعتا داستان گی مخاطب هاش نسبت به بقیه کمتره.داستان خوب در هر ژانری باشه خوندنش ضرر نداره.شخصیت پردازیت خوب بود اما چیزی که در ذهن من راجع به یه پسر پانزده ساله هست با شخصیت داستان تو کاملا فرق داره.یا حتی یه دختر سیزده ساله.احتمال میدم در قسمت های بعدی خواهر شخصیت اصلی داستان هم مورد تجاوز قرار بگیره.قلمت خوبه اما وقتی در یه چیزی زیاده روی میکنی توی ذوق میزنه حتی زیادی متن رو ادبی کردن.اگه ژانر های دیگه هم نوشتی خوشحال میشم بهم معرفی کنی.موفق باشی

0 ❤️

751264
2019-02-28 22:18:49 +0330 +0330
NA

کدوم کس کشی بهت گفته خوب مینویسی

0 ❤️

751278
2019-02-28 22:33:11 +0330 +0330
NA

اون بابات نبوده اون علی بوده احمق علی هم خواهرتو میگاد برو کونش بزار

0 ❤️

753180
2019-03-09 22:03:52 +0330 +0330

فیلم نامه مینویسی مگه…ساعت فلان و فلان دقیقه…قاطی کردم

0 ❤️

844770
2021-11-27 05:32:42 +0330 +0330

خوب بود می تونستی زودتر رابطه سکس را شروع کنی ولی خیلی خوب بود

0 ❤️

859112
2022-02-14 10:45:36 +0330 +0330

خوب بود ولی برای سناریوی فیلم اروتیک بهتر بکار میاد دوستان لذت داستانهای اروتیک وجنسی به ذکر جزیاتی همانند لحظه به لحظه انجام عملیات قبل از سکس ودر هنگام سکس میباشد نه اینکه مثل بعضی از عزیزان برد منو خونه به خودم اومدم داشت تلمبه میزد

0 ❤️

871129
2022-04-28 13:18:25 +0430 +0430

کی میگفت پدوفیل حالا به این راوی باید چی گفت کیرتوفیل یا کونتوفیل

0 ❤️