نیلایار (۱)

1397/05/20

“نیلا”

سوختم چه آتشی نگاه تو دارد
آخر دلم دل تورا بدست آرد
بی تو کویر خشک و خالی ام…مرا ببین چه حالیم باران تو اگر نبارد…

نمیدونم از کجا شروع شد! از اون دلبری های طنازانه که سلول به سلول وجودمو به وجد میاورد و مخاطب این شوخی ها من بودم، یا از توجه های گاه و بی گاهت که فقط نصیب من میشد؟
شایدم افسون چشمات بود، یا زنگ دلنشین صدات وقتی با ریتم گیتار حامد ملودی ماندگار قلبم میشد…

همه چی که خوب بود…الان چرا این دل سردرگم منو بازیچه ی پارادوکس خودت و حرفات کردی؟
هنوز یادمه رطوبت خزری دستای چفت شدمونو که بعد از خداحافظی بوی عطرتو ارمغان میداد به نبض سرانگشتام…

خشایارِ من صدای نیلام گفتنات تو گوشمه وقتی غرغرهای مردونت شروع میشد که:
“نیـــلاااااام دختر یک ساعته منتظرتم، بابا بخدا خوشگلی بیا مردم دیگه!”
منم ریسه میرفتم از لحن کلافه ی صدات که حرص توش موج میزد…
هنوز یادمه بین دخترای اون اکیپ لعنتی فقط من بودم که به چشمات میومدم…من بودم که بی مقدمه تو آغوشت فرو رفتم و از لذت چشمامو بستم و با پرت شدنم توی رودخونه جریان شیطنت ناب تو بود که تن منو نوازش میکرد نه آب پرفشار رود…

همه میدونستن که من برات متفاوتم، همه میدیدن برق چشمامو وقتی سیخ بال کبابو دستم میدادی و صدای اعتراض بقیه رو با
“نیلا فرق داره”
گفتنات خفه میکردی…

خب مگه من فرق ندارم؟ پس الان کجایی؟
اون حامد لعنتی چی دم گوشت خونده که منو از چشمات انداخته؟

همینطور که نوی گرداب افکارم دست و پا میزدم از جا بلند شدم و قصد تو رو کردم
شمارتو گرفتم ولی جواب ندادی، حرصی تر راه افتادم به سمت خونت…خونه ای که هیچوقت بجز دیوونگی هات شاهد معاشقه ما نبود…هیچوقت بوسه هات روی لبام نقش نبست و نهایت نزدیکی تو به من همون به قول خودت
“ماچ آبدار”
از لپم بود
رسیدم در خونت ماشین حامد پارک بود جلوی در، پس خونه بودی
زنگ درو فشار دادم…یبار…دوبار…سه بار…
نخواستی منو ببینی
نخواستی…

ــــــــــ

“خشایار”

“چرا اینقد معطل کردی ؟”
کیسه خرید رو با بی حوصلگی سمتم گرفت. “بابا کیرم تو این محله تون! سن ایچ پرتغالی گیر نمیاد… آی آی وایسا گره خورده!”
گرده ی کیسه را از لای انگشتاش باز کرد. رد قرمز و گود رفته ی روی بندهای انگشتاش ناراحتم کرد. کیسه خرید رو بردم روی اپن گذاشتم. حامد هم پشت سرم اومد. “کفش! کفش!” فحشی داد و با غرولند کفشهاشو از پاش در آورد و به سمت در پرتاب کرد.
چیزهایی که خریده بود رو از کیسه در آوردم. دو تا ماست موسیر، دو تا سن ایچ هلو، چهار بسته چیپس سرکه نمکی با کلی خرت و پرتهای دیگه. حامد هم رفت جلوی کولر وایساد.
“برو دوش بگیر هپلی! خفه م کردی!”
برگشت سمتم و با لبخند مسخره ش گفت: “گه نخور!” ناخوداگاه نیش منم باز شد. مسخره ی عوضی.


صدای دوش حموم با موسیقی Kenny G آرامش عجیبی به خونه داده بود. چیپس ها رو توی ظرف ریختم و روی میز جلوی تلویزیون گذاشتم. ماست موسیر ها رو هم توی دو تا کاسه کوچولو ریختم اما توی یخچال گذاشتمش. حامد همیشه حموماش طولانی بود. بهش می گفتیم حموم دومادی میکنه. نمیدونم چه غلطی توی حموم میکرد که حموماش اینقدر طولانی بود. یبار دیگه هم میخواستیم بریم تولد مهران، آقا اینقدر حمومش طول کشید که چهل دقیقه تاخیر داشتیم. آبم که همیشه باز. انگار شیر آب بسته باشه حموم حساب نمیشه. توجیه خودش این بود که صدای آب براش آرامش بخشه. یعنی توجیه از این تخمی تر نمیتونست بیاره. پوزخندی زدم و روی مبل ولو شدم و صدای موسیقی رو زیادتر کردم. آهنگ The Moment بود. موسیقی مورد علاقه م. از بچگی باهاش خاطره دارم. یادمه خیلی بچه بودم و برای اولین بار این موسیقی رو با برادرم توی کامپیوترش شنیدم. با تصورات بچگونه م موسقی رو با اون خط خطیای قرمز و زرد برنامه ی Winamp - که هنوز اسمشونو نمیدونم – که با هر نت اش بالا و پایین میرفتند، ترکیب کرده بودم و میگفتم این خط ها مثل پرنده هایی هستند که توی آسمون با این موسیقی بالا و پایین میرفتند. برادرم میگفت اینها آتیش کنار دریا هستند که با صدای ساکسیفون می رقصند. اما برای من نمیتونست آتیش باشه. آتیش همیشه دربند و وابسته ست اما پرنده نه. این موسیقی همیشه به من حس پرواز و آزادی میداد.
صدای نامفهومی شنیدم. حامد بود. ولیوم موسیقی رو کم کردم. “چی؟”
“یه لحظه بیا!”
رفتم پشت در حموم. “جان دلم؟”
“شامپو بدنتون تموم شده…”
“باشه وایسا الان برات میارم!” خیلی وسواسی بود. دو بار بدنشو میشست. همیشه میگفت بدن بایس جوری بشه که زیر آب وقتی دست میکشی صدای لیوان بده. نمیدونم دیگه این چه صیغه ایه. از داخل کمد شامپو بدن را درآوردم و برگشتم سمت در حموم. “حامد تو رو خدا اینو عین ناموست ببین. دیگه هیچ جا گیر نمیاد. کلی پولشه!”
“باشه حالا! گدا! پولشو میدم! در رو باز کن بده بهم. صورتم کفیه نمیتونم بیام بگیرم ازت!”
“دیوث خان شیر آب بازِ خودت یه ور دیگه ای؟ گاییدی آب ایرانو یه تنه!”
در رو باز کردم. حموم رو بخار سنگینی گرفته بود. خود تنه لششم کنار دوش وایساده بود و هنوز داشت موها و صورتشو کف مالی میکرد. “در رو ببند یخ کردم! وایسادی چیو نگاه میکنی؟” در رو بستم و بهش خیره شدم. “خیلی حرف میزنی حامد. میدونی؟” خندید. “میخندی؟ وایسا بهت میگم!” لباسهامو در آوردم و شامپو بدست بهش نزدیک شدم. “آخ آخ بیا پشتمو کیسه بکش دمت گرم!” “کیسه هم میکشیم! ولی آسیاب به نوبت!” هلش دادم زیر دوش. یه داد کوتاهی کشید. همزمان منو هم کشید توی بغلش. بدنش داغ بود اما بدن من داغ تر. مردونگیش به زیر شکمم چسبید. خنده ای کرد: “وقتی خشن میشی بیشتر روانیت میشم!” “خفه شو هیچی نگو!” لبامو به لبای قلوه ای و خوشمزه ش چسبوندم. انگشتاشو توی موهام که دیگه خیس شده بود فرو کرد. کف روی موهاش با آب روی صورت و بدن جفتمون پایین میرفت اما مهم نبود. نه برای من نه برای حامد. اون لحظه فقط من بودم، حامد بود، لبهاش و اون شیطونک پایینش که با هر نبضی که میزد، بزرگتر و بزرگتر میشد. دستاش روی بدنم سر خورد و روی باسنم چفت شد. دستای منم روی شونه های مردونه و استخونیش حرکت میکرد.
کامل خیس شده بودیم. شیر آب رو بست. حالا دیگه صدای معاشقه ی ما توی حموم طنین انداز شده بود. مردونگیش رو به بدنم فشار میداد و منو تو آغوشش سفت گرفته بود. سرمو توی گردنش بردم. گردنشو میمکیدم. حامد هم آروم اه میکشید و باسنم رو میمالید. شدیداً بدنامون داغ کرده بود. دیگه نتونستم تحمل کنم. زانو زدم و الت سفت و داغشو توی دستم گرفتم و بوسیدم. حامد ناله ای از سر لذت کرد. خواستم بمکمش که صدای تلفن اومد! یاد سکسهای قبلیم با حامد افتادم. همیشه بهم میگفت قبل سکس تلفن هامونو سایلنت کنیم که کسی مزاحم نشه. این تلفن خونه بود. عجیب بود! تلفن خونه خیلی دیر به دیر زنگ میخورد. لعنت بهش. هر کی باشه بعداً هم زنگ میزنه. اوووووم. اوووووم. دوباره تلفن خونه زنگ خورد! گندش بزنن! خب یبار زنگ میزنی جواب نمیده طرف دوباره چرا زنگ میزنی همون لحظه؟! اوووووومممم… اووووومممم… اه کثافت چرا ول نمیکنه؟! گایید!! اووووومممم… اوووووومممممم… تندترش کردم. حامد موهامو چنگ زده بود و توی دهنم اروم و ریتمیک تلمبه میزد. صدای تلفن لعنتی هم قطع شد. یادم باشه دفعه بعدی تلفن خونه رو هم از پریز بکشم. اوووومممم. اووووممم. التشو ول کردم و رفتم سراغ بیضه هاش‌. حامد شدیداً به بیضه هاش حساس بود‌. آه بلندی کشید و موهامو محکمتر گرفت. بیضه های خوشمزه و نرمشو اروم و دونه دونه توی دهنم میمکیدم و توی دهنم میلیسیدمش! چی؟! صدای اف اف؟! این دیگه چه کسشعریه؟ :/ حامد هم متوجه تعجب و تعلل من شد. زیر شونه هامو گرفت و بلندم کرد. “بیا بریم بیرون!” با دلخوری حوله رو برداشتم و به حامد دادم و یه حوله دیگه هم انداختم روی خودم و از حموم زدیم بیرون.
زیر لب همینجوری داشتم فحش میدادم‌. حامد جلوتر از من رفت سمت اف اف. “اینکه نیلاست! اینجا چیکار میکنه؟ مگه قرار بود بیاد اینجا؟!” نیلا؟!؟ نه!!! شاید چیزی شده که اومده اینجا! اما نمیتونستم جوابشو بدم. نبایس ما رو اینجوری میدید. هیچکی نمیدونه رابطه ی من و حامد رو!
“نه…! ولش کن! بزار فکر کنه خونه نیستم! بابا نمیشه همینجوری بی خبر ادم بیاد خونه کسی!”
حامد با چشمای ریز شده و شکاکش بهم نگاه کرد. زیاد از رابطه ی من و نیلا خوشش نمیومد. اونو بین خودمون “هوو” صدا میزد. همیشه میگفت خوشش نمیاد اینقد بهش اهمیت میدم و باهاش نزدیکم. روم غیرت داشت مثلاً! اما خب اون یکی از صمیمی ترین دوستام بود. خدا میدونه اگه میفهمید من گی ام چی میشد! حسودی حامد هم احمقانه بود!
“باشه. پس بریم تو اتاق!”
“بریم!”
دستمو گرفت و با هم رفتیم توی اتاق خوابم. هنوز ذهنم پیش نیلا بود. چرا اومده بود اینجا؟ باز صدای اف اف اومد. خیلی نگران شده بودم. شاید مشکلی براش پیش اومده بود که اومده بود اینجا اما… اه! لعنت به تو حامد!
حامد منو روی تخت انداخت و گفت: “به من توجه کن نه به هووم!” و روم خیمه زد. تا جایی که میشد ذهنمو به خودش معطوف کرد…


هنوز داشتیم نفس نفس میزدیم. به حامد نگاه کردم. داشت با ارامش کاندومش رو درمیاورد و گره میزد. یک دفعه تمام بدنم لرزید!
"حامد؟! تو ماشینتو دم خونه پارک کردی؟؟"برگشت سمتم. چشماش از نگرانی گشاد شده بود. اما سریعاً خودش رو جمع کرد: “یچیزی بهونه میکنیم… نگران نباش!”
ولی نمیشد نگران نباشم. نیلا از اینکارا نمیکرد. این کارش برام عجیب و نگران کننده بود. حامد از اتاق بیرون رفت. صدای در دستشویی رو که شنیدم، از روی تخت غلت خوردم و به سمت گوشیم کش اومدم و از روی بالا تختی برش داشتم. ویبره ی کوتاهی کرد. صفحه اش رو روشن کردم. لعنتی! پونزده تا میس کال و ۶ تا مسج!! دختر چه ت شده؟ شمارشو گرفتم. بووق… بووق… بووق… لعنتی بردار کجایی…؟ بووق… بووق… نکنه چیزیت شده باشه… بووق… “برقراری ارتباط با مشترک…”. قطع کردم و مجدداً گرفتم. دستام یخ کرده بودن. توی دلم آشوب بود. کاش درو باز میکردم! بووق… بووق… بووق… بووق… “الو؟” صداش خش دار و آروم بود…

ــــــــــــــ

“نیلا”

هرچی زنگ زدم جواب نداد،بغض سنگینی توی گلوم خونه کرده بود که ریه های منو تا مرز تمنای هوای تازه عاجز میکرد. حس میکردم توی خلا بی جاذبه دارم دستو پا میزنم.
صدای زنگ موبایلم منو از اون خلا بیرون کشید و این بار منو محکم به زمین کوبید

خشایار…عشق دل سرد من…حتما حامد ازت دور شده که یاد نیلای ظریف و شکنندت افتادی
آره من خودمو مال تو میدونم، من یه عاشقم که گناهم دلدادگیه

انقد غرق افکارم بودم که متوجه نشدم کی تماس قطع شد

دوباره زنگ خورد
جوابشو بدم؟ اون نسبت به من بی تفاوته
اما من چی؟منم نسبت بهش بی تفاوتم؟؟؟
انگشتای بی رمقم روی هاله ی سبز رنگ صفحه ی گوشیم لغزید
صدام بخاطر اون بغض بی رحم خش دار و گرفته بود…

  • “الو”
  • “الو نیلا جان…؟ سلام! خوبی؟؟”
  • “اوهوم”
  • “چرا صدات گرفتس؟چیزی شده؟جون خشایار ببخش منو…نیلا جان؟”
  • “هوم؟”
  • “باور کن گوشیم رو سایلنت بود نشنیدم که جوابتو…”
  • “زنگ خونتم سایلنت بود؟”
    طعنه ی توی صدام چیزی نبود که حسش نکنه
    باکمی مکث گفت:
  • “مگه اومدی در خونه؟!”
  • “خشایار خودت میدونی که وقتی دروغ میگی صدات میلرزه…”
    بی اراده پوزخندی زدم و گفتم
  • “با حامد خوش باش.”
    بغض کردم و ادامه دادم:
  • “اصن مگه نیلا مهمه؟بدرک که نیلا توی این شهر غریب فقط یه نفرو داره که کنارش آرومه…بدرک که نیلا…”
    بغضم که مثل یه توده ی سرطانی مدام بزرگ و بزرگتر میشد شکست.
    نمیخواستم بیشتر از این بشکنم جلوش، گوشیو قطع کردمو پرت کردم روی صندلی کنارم،سرمو گذاشتم روی فرمون و بحال دل نازک خودم که به رفیق عشقم هم حسادت میکردم گریه کردم.
    ماشیو روشن کردم و روندم به سمت خونه ی کوچیکم. خونه ای که بابام برام اجاره کرده بود تا توی بهترین دانشگاه با بیشترین آرامش درسمو بخونم ولی نمیدونی بابایی که دخترت به آغوش یه مرد دیگه غیر از تو محتاجه…نه یه آغوش پدرانه،
    یه آغوش لبریز از عشق و نوازش و بوسه.
    ولی صاحب اون لب و دستا دریغ میکنه از من حس ناب آرامشو.
    رسیدم به خونه ی تاریک و غم زده ام.
    لباسامو دراوردم و بدون لباس دراز کشیدم روی تختم،سعی کردم بخوابم.
    کاری که منو از دغدغه هام رهایی میداد اما مدام استرس و نگرانی توی صدای خشایار توی گوشم زنگ میزد و بجز صدای بم مردونش آوایی دیگه به گوشم نمیومد.

اگه عاشق نیستم پس چیم؟
مگه عاشق هرجا میره معشوقشو نمیبینه؟
مگه عاشق صدایی جز صدای معشوقش براش لذت بخش هست؟
گوشیمو برداشتمو آهنگی رو پلی کردم.

از تو دلگیرم که نیستی کنارم.
من دارم میمیرم تو کجایی من باز بیقرارم.
میدونی جز تو کسی رو ندارم.
باورم نمیشه انقد آسون رفتی از کنارم…

تنم سرد بود مثل هوای بغ کرده ی آذرماه.

گوله گوله اشک میریختم و زیر لب میخوندم که از تو دلگیرم…

باید تو اون چشمای وحشی مهربونش خیره بشم…دستاشو بگیرم تو دستام…باید حس کنه تپش قلبمو از نبضی که بی وقفه میزنه براش…
آره باید بهش بگم دل و دین من شده.
باید بهش بگم همون سلطان قلبمه که دروازه های دلمو شکسته.
باید بهش بگم…

با عجله گوشیو توی دستای لرزونم گرفتم،لرزش انگشتم باعث میشد نتونم با گوشیم کار کنم،هول هولکی اسمشو پیدا کردم
لحظه ای قلبم ایستاد،لرزش دستم به سکون تبدیل شد و من فقط خیره بودم به اسمی که با فونت خاص نوشته بودم
“خـشـایـار”
دستای یخمو دور گوشی محکم کردم و شمارشو گرفتم.خیره بودم ب گوشی جلوم تا جواب بده.
جواب که داد سریع گوشیو گذاشتم دم گوشم.
صداش آروم بود.هه! حتما حامد پیششه و نمیخواد بفهمه من زنگ زدم.واقعا مشکل حامد با من چیه؟
پوففففف
ته گلو حرف میزد:

  • “سلام خانوم خانوما”
  • “سلام چرا یواش حرف میزنی؟”
  • “این تن لش گرفته عین گراز خوابیده.بیدار شه مث خر عرعر میکنه مث سگ پاچه میگیره. خخخخخ”

از این همه تشبیه خندم گرفته بود اما جدی گفتم

  • “باید ببینمت خشایار”
  • “ای به چشم نیلا خانوم امر کنن”
  • “ساعت هفت کافه ی زدیک خونه من”
  • “باشه چشم.پس فعلاً”
  • “فعلاً”

چقد سرد حرف زدم و چقد گرم حرف زد.
خشایار من مطمئنم که دوستم داری شک ندارم…ولی حامد…حامد شده آفت این عشقرفتم دوش گرفتم و خودمو آماده کردم برای دیدنش،برای شنیدنش،برای بوییدنش…

عقربه های ساعت مثل بچه ای که تازه راه رفتنو یاد گرفته روی صفحه ساعت تاتی تاتی میکردن و گذر زمان رو کند و کندتر.
بالاخره وقت رفتن شد.لباسمو، که از شوق دیدنش خیلی زودتر پوشیده بودم که مبادا چیزی اشتباه بشه، رو تو تنم مرتب کردم،یبار دیگه خودمو تو آینه چک کردم و راه افتادم به سمت کافه…

ــــــــــــــــــ

“خشایار”

ناهار رو از بیرون سفارش دادیم. نمیخاستم الکی خودمو توی آشپزخونه گرفتار کنم. اینجوری حامد رو هم درست حسابی نمیدیدم. جلوی تلویزیون لش کردیم و شروع کردیم به ماست و چیپس خوردن و تماشای فیلمی که دیشب دانلودش کرده بودم. اسمش Total Eclipse بود. لئوناردو توش بازی میکرد. تعریفشو از دوستام شنیده بودم. فیلم قشنگی بود. البته اگه حامد میزاشت! سر صحنه ای که لئو و اونیکی مرده با هم سکس میکردن، باز شیطنتش گل کرد! میدونست که بوسیدن زیر گوشم بدجور منو تحریک میکنه. عوضی! مثل موم توی دستاش آب میشدم. البته میدونم چرا اینکارو میکرد. من هنوز نگران نیلا بودم. نمیدونم چش شده بود. “با حامد خوش باش!”. یعنی فهمیده بود؟ خب اصن فهمیده باشه. چیه مگه؟ مگه گناهی کردم؟ مگه جرمی مرتکب شدم؟ میخواستم فراموش کنم و امروز رو فقط به خودمون فکر کنم، اما حرفای نیلا ذهنمو آزار میداد… .

  • “خشایار؟”
  • “هووممم؟”
  • “باز ذهنت درگیر اون دختره س؟”
    جوابشو ندادم. بوسه های گرم حامد پشت سر هم روی گردنم مث هواپیماهای ژاپنی توی بندر پرل هاربر فرود می اومدند. من چشمم هنوز به فیلم دوخته بود.
  • “از اینکه اینقد این دختره داره وسط ما میلوله خوشم نمیاد خشایار! بهت هزار بار گفتم! اینجوری که تو باهاش برخورد میکنی و دلبری میکنی هر کسی باشه پیش خودش هزار جور فکر میکنه…”
  • “ول کن حامد! بزار از بودن کنار هم لذت ببریم”
  • “میبریم واقعاً؟ من تو همچین روزی اومدم پیش عشقم اونوقت نیلا خانوم اینجوری میریزتش بهم. اون از نیلا نیلا گفتنات هر وقت که بیرونیم. یا بوسیدناش و بغل کردناش. اینم از زنگ زدناش و دم در اومدناش و از حرف زدنش پای تلفن. حالا دیگه میاد زاغ سیاه چوب میزنه؟ اینجور که بنظر میاد یکی عاشق شده…!”
    روی صندلی جابجا شدم و از حامد خودمو دور کردم و به چشماش خیره شدم. “عاشق؟! چی میگی حامد؟ چرا بایس عاشقم بشه؟”
    شونه هاشو بالا انداخت. “چرا از خودش نمیپرسی؟”
    عاشق من شده؟ مسخره ست. مگه میشه؟ چرا بایس عاشقم شده باشه. خوب ما همو دوست داشتیم ولی عاشق…؟
  • “میبینم یکی حسودیش گل کرده! میترسی نیلا خانوم عشقتو از دستت بدزده؟!” و خنده ی ریزی کردم. حامد نیشگونم گرفت. حرص خوردنشم دوست داشتم. بلند شدم و شروع کردم به ادا دراوردن: “وای سلام من خشایارم. یه دختره و یه پسره عاشقم شدن! کیو انتخاب کنم؟ کدومو سوا کنم؟” و شروع کردم به خوندن و قر دادن. پاشد و دنبالم افتاد. یکم دور هم دوییدیم و خندیدیم که صدای اف اف اومد. دلیوری بود. عین گاو گشنه م بود. غذا رو گرفتیم و نشستیم سر غذا. جفتمون سعی کردیم هواسمون رو پرت کنیم. از هر دری حرف میزدیم و میگفتیم و میخندیدیم. انگار نه انگار. اما حرف حامد منو بیشتر به فکر فرو برده بود. نکنه واقعاً عاشقم شده باشه؟؟ اه ول کن بعداً میبینمش و باهاش صحبت میکنم. تجربه بهم ثابت کرده بود که هر وقت اینقدر عصبانی میشد یکم بایس تنهاش میزاشتم تا خودش آروم شه. بار اولش نبود که دیوونه بازی در می آورد. برای همین بهش زنگ نمیزدم. میدونستم حالش بهتر شه خودش بهم زنگ میزنه.
    بعد غذا حامد رفت بخوابه. منم کنارش دراز کشیدم اما خوابم نمیبرد. به حامد خیره شده بودم و فکر میکردم. به اینکه چقدر دوستش دارم. به اینکه با بودن کنارش احساس آرامش و امنیت میکردم. حامد عشقم بود. نمیخواستم هیچوقت از دستم ناراحت شه. اما نیلا هم دوست صمیمیم بود. بایست میفهمیدم چرا اینجوری میکنه. نه! امکان نداره عاشقم شده باشه! حتماً یه اتفاق دیگه ای افتاده! بایست میفهمیدم چی شده.
    نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که گوشیم شروع کرد به ویبره کردن. حامد توی خواب عمیق فرو رفته بود و خر و پف میکرد. تکونی خورد و آروم غر زد. گوشیمو برداشتم. نیلا بود! زمزمه کردم: “سلام خانوم خانوما!”
    صدام یواش بود که حامد از خواب نپره. با نیش باز نگاهش کردم. چقدر این بچه معصومه آخه!
    “سلام چرا یواش حرف میزنی؟”
    “این تن لش گرفته عین گراز خوابیده. بیدار شه مث خر عرعر میکنه مث سگ پاچه میگیره” و با صدای آروم خندیدم. روانی این کاراش بودم. نیلا هم خنده ی کوتاهی کرد اما با لحن جدی ادامه داد: “باید ببینمت خشایار!” خب معلومه که بایس ببینیم لعنتی! از صبح هم خودتو هم منو اینجوری زدی بهم که چی بشه؟
    “ای به چشم نیلا خانوم امر کن!” همیشه سعی میکردم اینجور وقتا گرم و ملایم صحبت کنم. میدونستم از دستم دلخوره بایست یجوری آرومش میکردم. البته خودمم دیگه خر کیفِ این چند ساعت بودم"ساعت هفت کافه نزدیک خونه من" صداش خیلی خشک و رسمی بود.
    “باشه چشم. پس فعلاً!”
    “فعلاً”.
    قطع کردم. به ساعت نگاه کردم. نزدیک چهار بود. تا 7 وقت داشتم. نمیدونم چرا ولی یه حسی داشتم که به حامد نگم. حامد قبلاً هم به رابطه ی من و نیلا حسودی کرده بود و اعتراض کرده بود. نمیخواستم حساس ترش کنم. ولی نمیخواستم به نیلا هم بی اعتنا باشم. آخ ایکاش حامد میفهمید. حالام که اینجوری گرفته بود خوابیده بود. همیشه بعد از سکسمون بیهوش میشه از خستگی. قشنگ 6 ساعتو میخوابه. میتونستم برم و برگردم و اینم هنوز خواب باشه.
    آلارم ساعتمو روی 6 تنظیم کردم و خودمو توی بغل حامد جا دادم و خوابیدیم.
    وقتی بلند شدم هوا تاریکتر شده بود. ساعتو نگاه کردم. شت شش و چهل دقیقه؟ من احمق تایید رو نزده بودم. شت! سریع از تخت پاشدم. حامد هنوز خواب بود. سریع لباسمو عوض کردم و هول هولکی ادکلن و اسپری بغلمو زدم و با گوشیم برنامه اسنپ رو باز کردم و کافه رو انتخاب کردم. همزمان داشتم بند کفشمو میبستم و زیر لب به خودم فحش میدادم. لعنتی ماشینم گیر نمیومد. هیچکس قبول نمیکرد. قانون مرفی رو گاییدم! گه توش با تاکسی میرم.

از خونه بیرون زدم. طول کوچه تا خیابون اصلی رو دویدم. نمیخواستم دیر برسم. نیلا همیشه از تاخیر بدش میومد و بطرز مسخره ای آن تایم بود. انگار از دو ساعت پیش میرفت سرقرار!
بالاخره بعد از چند دقیقه تاکسی گیرم اومد. ساعتمو نگاه کردم: شش و پنجاه و دو دقیقه! مسلماً تا هشت دقیقه دیگه نمیرسیدم. به گوشیش زنگ زدم بهش اطلاع بدم “مشترک گرامی، موجودی حساب شما برای برقراری تماس …” گندش بزنن. اه! توی تاکسی با عصبانیت گوشه لبمو میخوردم و به ترافیک خیابون که همینجوری بیشتر میشد نگاه میکردم. تقریباً نزدیک شده بودیم اما ترافیک خیلی زیاد تر شده بود. دیگه طاقت نیاوردم. کرایه تاکسی رو دادم و از ماشین زدم بیرون. تا خود کافه رو دویدم. وقتی رسیدم به کافه وایسادم تا نفس زدنام آرومتر شه. دستی به موهام کشیدم و ساعتو نگاه کردم. هفت و سیزده دقیقه! رفتم داخل.

“نیلا”

وقتی رسیدم رأس ساعت هفت بود ولی خبری از خشایار نبود
وارد شدم پشت میز دو نفره ای نشستم و شکلات داغی سفارش دادم
هفتو پنج دقیقه،خبری ازش نشد
هفتو ده دقیقه،خبری ازش نشد
دلخور بودم،غمگین،شاید حتی دل زده
حس های بد داشت به فکرم نفوذ میکرد که در کافه باز شد و خشایار وارد شد. فقط نگاهش میکردم اومد جلوم نشست،صداش آروم بود و انگار داشت نفس نفس زدنشو مخفی میکرد،ولی من فهمیدم. دقیق و ریز تو چشماش زل زدم و گفتم
+سیزده دقیقه تأخیر.میدونی که متنفرم از دیرکردن…
مهلت جواب دادن بهش ندادم و باز گفتم
+حامدو به سختی پیچوندی و بخاطر اینکه زودتر برسی کلی دویدی از سرخیابون تا اینجارو…عیب نداره باز خوبه خودت خواستی بیای و منو بجای حامد نپیچوندی

با چشمای گنگ و متعجب نگاهم میکرد.انگار انتظار این برخورد و طعنه های منو نداشت.انگار اونم مثل خودم از این تضاد بین نیلای صبح و نیلای الان شوکه شده بود…

گارسون شکلات داغ منو آورد و سفارش یکی دیگه هم برای خشایار گرفتو برد
این احساس دلخوریم مثل میله های زندان مانعی بود روی ذهنم که نتونم تو این حالو هوام از عشق و دلدادگیم بگم…

گفت: نیلاجان حالت خوبه؟مردم از نگرانی.چیشده؟
خونسرد نگاهش کردم و گفتم:من خوبم نگران نباش.
چندثانیه خیره تو چشمام نگاهم کرد و لب زد: متاسفم بابت صبح
و با غم خاصی سرشو زیر انداخت.

دلم از غم تو نگاهش گرفت. فنجون جلوی دستمو به لبام نزدیک کردم و ازش نوشیدم و روی میز گذاشتمش.
چشمم به رد رژ لب آجری رنگم روی چینی فنجون بود و داشتم کلماتو تو مغزم کنار هم میچیدم که مقدمه چینی کنم برای بیان حسم،که صدای زنگ گوشی خشایار کلمات توی ذهنمو مثل دونه های تسبیح بریده شده از رشته ی افکارم خارج کرد…
نگاهم به خشایار بود که با حالت هولی جواب داد.حامد بود و صدای دادش به گوش منم میرسید.

ــــــــــــــ

“خشایار”

“جانم؟”
“کدوم گوری رفتی خشایار؟! رفتی پیش اون دختره؟ اونم امروز که سالگرد شروع رابطمونه؟ هر گوری هستی سریعاً خودتو برسون خونه!”
خیلی عصبانی بود. داد میزد. توی دلم خالی شد. نیلا هم با تعجب نگاهم میکرد. صدای داد زدن حامد اینقد بلند بود که فکر کنم اونم صداشو شنید. گندت بزنن خشایار گندت بزنن! خراب کردی! نیلا دوستته ولی حامد عشقته. اینم که بازیش گرفته و بهت هیچی نمیگه ولی عشقتو اینقد عصبانی کردی. حقم داشت عصبانی باشه. منم عصبانی شده بودم. بعداً هم میتونستم نیلا رو ببینم… اومدنم به اینجا اشتباه بود. بلند شدم.
“متاسفم نیلا من باید برم!”
نیلا هاج و واج بهم خیره شده بود و هیچی نمیگفت. لعنت بهت! رفتم دم صندوق و سفارش اون و خودمو حساب کردم. سفارشی که هنوز آماده نشده بود. به نیلا نگاه کردم که با پوزخند داشت نگاهم میکرد. دست تکون دادم و سریع از کافه زدم بیرون. داشتم به دعوایی که قراره با حامد داشته باشم فکر میکردم. اون لحظه دیگه نیلا برام مهم نبود. ایکاش از اولش هم نمیومدم.

ـــــــــــــــ

“نیلا”

هه!چه دیدار عاشقانه ای!
سریع رفت سمت صندوق و حساب کرد و با تکون دادن دستش از من و کافه و پیاده روی پیش روم گذشت و نفهمید چه احساس متناقضِ عشق و بددلی ای توی وجود من جا گذاشته. از کافه بیرون زدم و راهی پارک سرخیابون شدم

نیلای احمق! اون حتی تو رو به دوستشم که مدام کنارشه ترجیح نمیده،تو دل به چی بستی؟

دل به نگاه مهربونش بستم،به دستای گرمش،به زنگ صدای دلنشینش،به موهای خرمایی آشفتش…

اما اون عاشق نیست ازش دل بکن

از چشماش دل بکنم یا دستاش؟از صداش یا موج موهاش؟ یا شایدم دیوونگیاش و طرح لباش وقتی میخنده بهم؟
نه من نمیتونم از خشایار بگذرم.

تو یه احمقی نیلا.چشماتو بازکن…

قلبم و عقلم مدام همدیگه رو شماتت میکردن و خسته از این درگیری درونم خودمو رو چمنای پارک رها کردم و چشم دوختم به دنیای رنگارنگ کودکانه ی روبروم و گوشام پرشد از شعرهای بچگیام که با صدای دختر بچه های اطرافم منو از افکار ضدو نقیضم نجات داد.

ــــــــــــــــــــ

“خشایار”

نمیدونم مسیر کافه تا خونه رو چجوری رفتم. به خودم که اومدم دیدم توی گلفروشی نزدیک خونمونم و دارم گل میگیرم. رفتم خونه. حامد پشت میز نهارخوری نشسته بود و داشت سیگار میکشید. رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم. هیچ واکنشی نشون نداد.
“سورپرایز!!!”
“فک میکنی من خرم خشایار؟!؟ چرا داری اینجوری میکنی باهام؟”
دسته گل رو گذاشتم کنار جا سیگاریش و گفتم: “تو چرا اینجوری میکنی حامد؟! من که میدونی چقدر عاشقتم روانی!”
از روی صندلی بلند شد و رفت پشت پنجره. رنگش پریده بود و چشماش خیس بود.
“حامد… نیلا رفیقمه چرا اینو نمیفهمی؟!”
نگام کرد. چشماش قرمز شده بودن. “مُهنّا هم رفیقته. مائده هم رفیقته. سانیا هم رفیقته. چرا با اونا اینجوری نیستی با نیلا اینجوری ای؟”
“تو به عشقمون شک داری حامد؟”
“نه من به هیچ چیزی شک ندارم. من به حسی که به نیلا میدی وقتی اینقد بهش ابراز احساسات میکنی شک دارم!”
دستمو توی موهای خیسم کردم. موهام از قبل هم پریشون تر شده بود و حتماً قیافه مسخره ای پیدا کرده بود.
“حامد این بحث مسخره س. نیلا دوست صمیمیمه. من هیچ حس جنسی ای بهش ندارم… اون یه رفیقه فقط. یه رفیقی که خیلی دوستش دارم…”
“آره رفیقته. رفیق منم هست. ولی چرا اینقد از تو اویزونه؟ اینهمه رفیق دیگه م داره ولی چرا هی خشایار خشایار میکنه؟ عین جنی ها اومده دم خونت بعدشم که پای تلفن اینجوری میکنه…”
“نمیدونم حامد. نمیدونم. نیلا اینجا غریبه س. به هیچکی اینقدر نزدیک نیست. نمیدونم چه ش شده…”
حامد از پشت پنجره دور شد و پک محکمی به سیگارش زد و خاکستر سیگارشو داخل جاسیگاری خالی کرد و با صدای ارومتر گفت: “چیزی که من دارم میگم رو خودتم میفهمی خشایار! هیچکی… هیچکی از رابطه ی ما خبر نداره! هیچکی نمیدونه ما گی ایم! چیزی که دارم میگم اینه که نیلا فکر نمیکنه تو گی هستی و با منی. فکر میکنه سینگلی و استریت هستی… . تو هم با این کارات داری فقط سیگنالهای اشتباه میدی…”
کلافه شده بودم‌. این بحث داشت ازارم میداد. "من هیچ سیگنالی نمیدم حامد. من دوستشم. اونم دوست منه. کارایی که میکنم کاراییه که هر دوستی انجام میده. بعدشم شاید اصن چیز دیگه ای شده. چرا تو داری این موضوع رو به بحث خودمون ربط میدی؟"حامد دهنشو باز کرد اما هیچی نگفت. اخم کرد و ته سیگارشو با عصبانیت داخل جاسیگاری فشار داد. “نمیدونم خشایار… حسمه! نمیتونم ثابتش کنم. ولی حسی دارم که اون بهت وابسته شده… نه وابستگی ای که دوستا دارن.” دوباره رفت سمت پنجره. نشستم روی صندلی و به ته مونده ی سیگار حامد دود کمی بلند میشد خیره شدم‌. اره ما وابسته بودیم. نیلا و من هر هفته بایست دو بار همو میدیدیم. اما این چیز عجیبی نیست! همه دوستا همینجورین. مگه غیر از اینه؟ نمیدونم… از اون طرف اون روز هی میپرید بغلم و میگفت بوسم کن. منم لپشو بوس میکردم ولی اون هی میگفت نه بوس بده دیگه! اون لحظه کارد به حامد میزدی خونش در نمیومد‌. به بهونه ی شاشیدن پاشد رفت. یعنی از همچین دیوونه بازیهایی برای خودش نتیجه گرفته که نیلا عاشقمه؟ نمیدونم… نه… نیلا دوستم داره ولی عشق… اَه! بلند شدم و رفتم سمت حامد. از پشت بغلش کردم و اروم گفتم: “منو ببخش حامدم…” دستامو گرفت. “فدات بشم خشایار‌. تو که میدونی من دنیا رو با تو عوض نمیکنم…”
برگشت و چشم تو چشم شدیم‌. اشک از چشام درومد و روی گونه م لغزید. با شصتش اشکمو پاک کرد و اروم لبامو بوس کرد‌. محکم بغلش کردم. عاشقتم عوضی.

ادامه…

نوشته: نیلا و آن نبا نه نه


👍 44
👎 2
11911 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

709656
2018-08-11 20:26:11 +0430 +0430

واووووو… چه تیمی ;)

1 ❤️

709778
2018-08-12 00:39:02 +0430 +0430

فوووووق العاده بود با اينكه تقريبا داستان طولاني بود اما اصلا خسته كننده نبود هر لحظه هيجانش بيشتر ميشد.
چيزي كه خيلي توجه مو به خودش جلب كرد تركيب اسم نيلا و خشايار بود (: عاشق شاخصيت حامد شدم خيلي خوب نوشتين، ديالوگ هاي بين حامد و خشايار خييلي جالبه
-لايك تقديمتون

1 ❤️

709787
2018-08-12 01:14:09 +0430 +0430

اينَم از قلم نندازم كه جاهايي كه خيلي خوشم اومد و واقعا تونستم باهاش ارتباط باقرار كنم و بيشتر از دوبار خوندم
~_~

3 ❤️

709796
2018-08-12 03:08:26 +0430 +0430

آفرین نیلا خانم.
نویسنده خوبی هستید
آرزوی پیشرفت براتون دارم

1 ❤️

709804
2018-08-12 04:16:26 +0430 +0430

یادتونه قول دادم بخونم؟
آقا گه خوردم، گه…
این خوندنش از کون من خارجه. گشاد تر از این حرفام.

1 ❤️

709825
2018-08-12 04:59:07 +0430 +0430
NA

چرامن هرچی داستانو از اول میخونم سیر نمیشم، فکرکنم داستانت جادوجمبل داره.خخخ

1 ❤️

709828
2018-08-12 05:05:46 +0430 +0430
NA

راستی یادم رفت بگم، لایک 15گوشت بشه به تنتون زوج خوبی هستید ادامه بدید.

1 ❤️

709836
2018-08-12 05:56:00 +0430 +0430

تیکه تیکه برام بفرست. کم کم بخونم. تازه داستان ایزدم هست. 3 قسمتشو باس ویرایش کنم. کلاسم باس برم. کلا کیرم تو این زندگی که تابستونشم انقدر دنگ و فنگ داره…

1 ❤️

709860
2018-08-12 08:26:51 +0430 +0430

سلام
یک بزرگی می‌گفت اگه با یک نفر آشنا شدی و هنوز شخص دیگری به چشمات میاد اولی ول کن مگر
که داستان ما طبق معمول تبدیل به سه گانه بشه

2 ❤️

709870
2018-08-12 08:59:12 +0430 +0430

شهوانی فقط یه فیت نداشت که اونم خشی و نیلا ردیف کردن!! :) دمتون گرم. لایک ۱۷ نوش جونتون ? ?

ولی عجب داستانی بود خداییش… دارم میمیرم که ادامشو بدونم و صدالبته که گی نوشته هاتو بسی دوس میداریم خشی جان :)

2 ❤️

709906
2018-08-12 11:22:55 +0430 +0430

طولانی بود. ولی جذاب

1 ❤️

709940
2018-08-12 13:34:32 +0430 +0430

لایک داشت دیگه 19…‌ولی طولانی بودا،خسته نباشین

2 ❤️

709964
2018-08-12 15:24:38 +0430 +0430

تضاد جالبی داشت؛ با اینکه از گی اصلا خوشم نمیاد و بیزارم، تمامش رو خوندم. مرسی نیلا جون :)

1 ❤️

709971
2018-08-12 17:17:03 +0430 +0430

21
به همه خوب ها دیر رسیدم. …
دیشب خوندمش تا دیر وقت درگیرش بودم
امروز خواستم برات کامنت بذارم به شب کشیده شد انقدر که جان و دلم خسته بود و نتونستم بنویسم…
جان دلم خشی جانم و نیلا بانو
خیلی خوب بود ترکیب بکر و جذابی از دو قلم زن تازه کار و خوش نویس من بسی لذت بردم از نگارش هر دوی شما و چه خوب با هم تلفیق شدن
منتظر دومیشم

1 ❤️

710204
2018-08-13 10:18:06 +0430 +0430

دلنشين و روان بود
اميدوارم ادامش وارد كليشه نشه …
لايك ٢٣ برا نويسنده هاي تازه نفس ?

2 ❤️

710692
2018-08-15 07:11:38 +0430 +0430

عاااااقاااا فقط تیم نویسنده(چشمک)
نیلایار عجب عنوانیه واسه داستان بهتر از این نمیشد چیزی رو انتخاب کرد!
مرسی از جفتتون خیلی قشنگ به موضوع گی‌ها و بایسکشوالا داره میپردازه داستان(قلب)با اینکه کلا با ادبیات خشن و فحشا و یه سری کلمات مشکل دارم اما ادبیات خشن این داستان نه تنها تو ذوقم نزد بلکه برام جذاب هم بود
هیچ توصیفی از شخصیتا تو داستان نبود ولی روند داستان جوری بود که به راحتی میتونستی بشناسی شخصیتارو و باهاشون احساس راحتی و آشنایی کنی
خیلی مشتاق ادامه‌شم…

2 ❤️

710693
2018-08-15 07:13:56 +0430 +0430

آهان اینو یادم رفت(خنده)
نصف بیشتر جذابیت داستان به اینه که نثر قسمت خشایار با قسمت نیلا فرق داره و مشخص میکنه که دوتا نویسنده نوشتنش خیلی تفاوت قشنگیه و خودش میتونه تفاوت بین شخصیتارو هم نشون بده

2 ❤️

711518
2018-08-18 13:28:52 +0430 +0430

قشنگ بود!

2 ❤️

711569
2018-08-18 19:23:15 +0430 +0430

لعنتی چقد خوب بود،یکی از بد ترین اتفاق ها برای همجنسگرا اینه که عاشق یه نفر بشه بعد بفهمه استریت هست طرف، یا اینکه یه استریت عاشقش بشه،خیلی قشنگ و رومانتیک بود قسمت های خشایار و حامد هم دوست داشتنی تر بود، ممنون نویسنده های عزیز

2 ❤️

716645
2018-09-11 11:43:27 +0430 +0430

لایک ؛ یه داستان سه قهرمانه با پیچش تعلیق و بازی ذهنی …از این دست قبلا توی سایت بوده و تو هم شیک و تکیز تا اینجا خوب پیش رفتی و این نشون میده گام بگام داستانات بهتر میشن … نقد نهایی بمونه واسه ته قصه…!

0 ❤️

723200
2018-10-11 16:01:13 +0330 +0330

خیلی دیر خوندم ولی براتون پیام میزارم

زیبا بود الان میخوام برم قسمت دومش رو بخونم ? ?

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها