یک زندگی جدید (۲)

1400/03/06

...قسمت قبل

این قسمت: این منم؛ یه هرزه، یه بی‌پناه

  • همه چی رو ریل تکراره؛ از همه بدتر، بحث و جدل‌های بی‌دلیل و صد من یه غاز. بحثایی که منو به اینجا کشونده، سیر از همه چیز و همه کس و دنبال یه توجه و سرپناه.
    یادم نیست از آخرین باری که کسی بهم گفته دوست دارم، چند سال گذشته! ۷ سال از زندگی متأهلی رو به هر جون کندنی سپری کردم و رسیدم به اینجای کار! بعد از قسمت داغ اولش، همه چی رو به سردی و یکنواختی رفته؛ انقدر سرد که حتی دیگه میلی به صحبت کردن باهم رو نداریم. هرکدوممون دنبال اینیم که از همدیگه فرار کنیم؛ وقتمون رو با بقیه بگذرونیم و از متن زندگی مون طفره بریم.
    مهدی یه آدم سنتی و قدیمیه که حاضر به تغییر نیست و ما از اولش هم سر همین موضوع با هم کنار نمیومدیم. تمام مشکلاتمون که یکی دوتا هم نیست، از همین نشئت میگیره. اما من نقطه‌ی مقابل مهدی ام. دوس دارم همه چی رو به جدیدترین حالتش تجربه کنم. دوست دارم یه زندگی جدید داشته باشم؛ یه زندگی مستقل.
  • یعنی مطمئنید که نمیتونید با مهدی ادامه بدید؟
  • به نظر شما میشه تحمل کرد؟
    آقای باقری که این روزا تنها شیر تخلیه‌ی روانیم بوده، با کلافگی و استیصال دستشو میزاره روی میز و بعد از یه مکث کوتاه دستاشو به حالت تسلیم شدن میگیره بالا.
  • من نمیدونم واقعا دیگه از چه راهی باید وارد بشم، شما همه‌ی درارو بستید! تو کل این ده جلسه که کنار هم نشستیم و صحبت کردیم، هیچ پالس مثبتی ندیدم که بتونم شما رو به زندگی‌ مشترک‌تون امیدوار کنم و برتون گردونم پیش هم! من نظر خودمو به قاضی اعلام میکنم و ازش میخوام مجوز طلاق رو صادر کنه.
  • ممنونم از اینکه تمام این مدت به درد دل‌هام گوش دادید و تصمیم درست رو گرفتید.
    +امیدوارم همینطور باشه.

بعد از کلی دوندگی و بدبختی کشیدن توی دادگاه و مشاوره، تونستم از زندگی نکبت‌بارم با مهدی خلاص بشم. الان خودم آقای خودمم. یه من تازه، اما هنوزم به دنبال توجه!
.
.


.
.
تقریبا ۶ماه از رسمی شدن طلاقمون گذشته، تو این مدت تنها کسی که هوامو داشته سارا بوده؛ کسی که حتی بیشتر از خودم به خودم نزدیکه. اونم دو سال پیش از شوهرش جداشده و زندگیش حتی شاید بدتر از من بوده.
از وقتی زندگیم با مهدی رو تموم کردم با سارا زندگی میکنم.
همیشه با هم مثل دوتا خواهر رفتار میکنیم.
از دبیرستان با هم بودیم و این باعث میشه همدیگه رو خیلی خوب بشناسیم و این همه چی رو آسون تر میکنه.
هر شب قبل از خواب درمورد همه چیز با هم حرف می‌زنیم؛ از چیزای عادی گرفته تا چیزای خیلی خاص و ویژه.
-چرا تو این دو سال تنها موندی سارا؟ تو که از هر لحاظ بیستی. میدونی نصف مردای ساختمون وقتی میبیننت تو شلوارشون آشوب به پا میشه؟ اینهمه وقار و متانت و زیبایی باهم تلفیق شدن تا تو رو زبون‌زد کنن، اونوقت خودت قدر این موقعیت رو نمیدونی؟
خنده ی سارا کل فضای خونه رو میگیره.

  • چرا اینارو به خودت نمیگی فرشته؟ تا حالا از تو آینه به پشتت نگاه کردی؟ میدونی حتی منم با این بدن بی نقص تحریک میشم؟ سر زبونتم که ماشالا قربونش برم خودش یه تنه یه لشکره
    خنده ی دوتامون میپیچه تو فضای خونه.
  • راستی اینارو ولش کن. میگم نظرت چیه یه شمال بریم؟ شاید اونجا تونستیم خیلی چیزا رو عوض کنیم!
    +امممم بزار من کارامو راست و ریس کنم بسپرم به کارمندام بعدش میریم.
    تو این چند روز کلی با همدیگه برنامه ریختیم برای هفته بعد و سفرمون. شوخی‌های سکسی هم همیشه چاشنی برنامه ریزیامون بود، هرچند خیلی جدی نبودن اما یه احتمال بودن برا به وقوع پیوستن.
    دم غروب آخرین روز قبل از سفر بود که سارا خسته و کوفته از شرکت برگشت خونه و با یه لبخند بهم گفت که کارارو تموم کرده و فردا میتونیم بریم.
    من که تو پوست خودم نمیگنجیدم پریدم تو بغلش و ناخودآگاه لبمو گذاشتم رو لبش و محکم شروع کردم به لب گرفتن. الان نگیر کی بگیر!
    سارا هم انگار بدش نیومده بود و داشت همراهی میکرد.
    یه دقیقه ای تو این حالت بودیم.
    -فرشته من باید برم دوش بگیرم که بعدش بیام وسایل بردارم برا سفر.
  • ای جووونم باشه عزیزم برو دوش بگیر
    .
    .

.
.
توی مسیر داشتیم برنامه‌هامونو مرور میکردیم. قراره کجاها بریم و چه کارایی انجام بدیم.
اما همه چی دست خودمون نبود، باید شرایط هم مطابق نظرمون پیش میرفت تا اون چیزی بشه که توی ذهنمونه.
مدت زیادی بود که تنها بودیم و بخش مهمی از سفرمون رو میخواستیم اختصاص بدیم به اهداف سکسی‌مون. هردوتامون تشنه ی محبت بودیم؛ یا شاید بهتر باشه بگم تشنه ی سکس…
از روال عادی زندگی خسته بودیم و دنبال یه چیز متفاوت میگشتیم؛ شاید یه نوع زندگی جدید، یا یه دیدگاه و ایدئولوژی سکسی جدید.
رفتارای داغون مهدی باعث شده بود تو زندگیم آدم سالمی نباشم و چند بار به سمت خیانت برم. اما همه ی اون خیانت‌ها هم نتیجه‌ی یکسانی داشتن؛ وابستگیِ به ظاهر عمیق که بعد از رابطه‌ی جنسی کم‌کم از بین رفتن و دوباره تنهایی.
صدای موسیقی منو از تو افکارم کشید بیرون:
« مدل من نبود اینهمه نامردی
خوب نگاه کن ببین با من چیکار کردی
میدونم دلت میخواد دوباره برگردی
نهههههه
میدونم دلت برام دوباره تنگ میشه
قلب من شیشه ای و قلب تو سنگ میشه
تنها دلخوشی ما همین یه زنگ میشه
نهههههه
ولی من به تو گیرم بیا از همه سیرم بیا
بی تو میمیرم بیا پیشم
موندم هنوز چشم براه اینهمه باز اشتباه
نکن دوباره بیا پیشم

مدل من نبود اینهمه نامردی
خوب نگاه کن ببین با من چیکار کردی
میدونم دلت میخواد دوباره برگردی
نهههههه…
«سوگند»

  • فرشته باورم نمیشه این شدیم؛ زندگی با ما چیکار کرد!
    +منم باورم نمیشه ولی خب ما الان اینیم و به خاطر چیزی که هستیم مقصر نیستیم.
  • ولی خب… من که راضی‌ام ( خنده‌ی مرموزانه و شهوتناک سارا)
    با لبخند یه نگاه بهش کردم و یه ماچ محکم از لپش گرفتم:
  • سکسی من حواست به رانندگیت باشه، بزار رسیدیم بعد دارم برات (یه چشمک بهش میزنم و به مسیرمون ادامه میدیم)
    .
    .

.
.
لب ساحل همیشه خاصه، همیشه عاشق این بودم بشینم کنار دریا و آهنگ گوش بدم و کلی با خودم و افکارم حال کنم.
بعد از مسیر طولانی که از تهران تا شمال داشتیم، نیاز به استراحت داشتیم ولی بر خلاف سارا من دوس داشتم توی چادر کنار دریا بخوابیم. سارا هم به اصرار من قبول کرد.
ناهار رو توی یه رستوران نزدیک دریا خوردیم و برا استراحت چادرمونو توی ساحل نسبتا خلوت و کم تردد برپا کردیم.
هوا گرم بود و رطوبت زیاد برای کسی که ساکن مناطق شرجی نیست سنگینه.

  • دختر چقد عرق کردی، دربیار لباستو تا تلف نشدی
    بعد از گفتن این جمله یه چشمک ریز و پر معنی به سارا زدم و خودمم شروع کردم در آوردن لباسام.
    به جز شرت و سوتین حریر مشکیم همه چی رو در آوردم.
  • جوووووون چقد سکسی شدی تو بلا
    +مگه نبودم؟
  • چرا که…
    بلافاصله و قبل از اینکه حرف سارا تموم بشه پریدم سمتش و خوابیدم روش و شروع کردم به خوردن لب‌های قلوه ایش.
    بدن لخت و خیس از عرقمون به هم چسبیده بود و لذتش رو بیشتر می‌کرد. انگار تازه یه شعله توی بدنم روشن شده بود و میل جنسیم به همجنس خودم رو داشتم با تمام وجودم میچشیدم و حس میکردم.
    لبمو بردم کنار گوشش و آروم و یه حالت شهوانی در گوشش زمزمه کردم
  • زندگیت داره عوض میشه، قراره بهترین لحظات عمرتو تجربه کنی سکسی من.
    زبونمو توی گوشش میلغزوندم و آه و ناله ی سارا کل فضا رو پر کرده بود. پشت گوشش رو با زبونم لیس میزدم و از مزه ی عرقش لذت میبردم. انگار تو فضای دیگه ای بودیم. دستمو بردم سمت سینه‌هاش و سوتینش رو بدون باز کردن در آوردم و کم کم رفتم پایین. وقتی زبونمو به نوک پستونش رسوندم انگار یه کیر گنده رفته تو کوسش. یه آه از اعماق وجودش کشید و سرمو بیشتر فشار داد به سینه هاش. منم با این حرکتش وحشی شدم و شروع کردم به خوردن ممه‌هاش. بعد از اینکه یه دل سیر لیسشون زدم و مک زدم با دستام سینه هاشو شروع کردم به مالیدن و زبونمو کم کم هدایت کردم به سمت پایین. وای که چه بدنی داشت این بشر. رسیدم به شرت لامبادای زرد رنگش که داشت تمنای کوسش رو جار میزد.
    با دندونم شروع کردم به در آوردن شرتش و با کمک دستای لرزون سارا درش آوردم. مثل یه ماهی که از توی تنگ بیرون افتاده بود و یکی دوباره انداختتش توی آب وسط پاهاش وول میخوردم و با زبونم کلیتوریسش رو بازی میدادم. سارا انگار رو ابرا بود، سرمو با تمام قدرتش فشار میداد به کوسش و با پاهاش منو محکم نگه داشته بود. انقدر خوردم که دیگه سارا ولو شد و جونی نداشت تکون بخوره. بلند شدم رفتم بالا و یه لب ازش گرفتم و بغلش کردم و با لبخند مرموزانه م بهش زل زدم.
    سارا با صدای لرزون و بریده بریده و با لبخند رضایت رو بهم گفت
  • تا حالا کجا بودی لعنتی، هرچی تو بدنم بود رو کشیدی بیرون.
  • حالا کجاشو دیدی دلبر جان😉. قرار تو این چند روز حسابی حال کنیم، همه جوره و همه مدله.
    خندیدیم و همونجوری تو بغل هم خوابیدیم.
    .
    .

.
.
از خواب می‌پرم. یه نگاه به گوشیم میندازم. ساعت شش عصره و خورشید داره به خط تقاطع زمین و آسمون نزدیک میشه.
بدون اینکه سارا رو بیدار کنم بلند میشم و لباسامو میپوشم.
از توی ماشین یه مقدار چوب که از یه نجاری خریده بودیم برای آتیش درست کردن رو در میارم و به سبک سرخ پوستا میچینمشون کنار هم.
یه مقدار ژل آتش‌زا میریزم روش و سعی میکنم روشنش کنم اما به خاطر رطوبت زیاد از پسش بر نمیام.
مجبور میشم سارا رو بیدار کنم و ازش کمک بگیرم.
سارا با حال بی حالی و سستیِ حاصل از ارضا شدنِ چندباره‌ش بلند میشه و لباسشو میپوشه و میاد کمکم، اما بازم کاری رو نمیتونیم پیش ببریم.
نگاهم میفته به تنها آدمی که اون اطراف به چشم میخوره.
یه مرد جوون قد بلند و خوشتیپ که روی یه تخته سنگ نشسته و انگار اصلا حواسش به دنیای اطرافش نیست.
تو همون نگاه اول تنها چیزی که به ذهنم میخوره اینه که باید مخشو بزنم. به سارا یه نگاه میندازم و با یه لبخند که سارا بتونه تا ته قضیه رو بخونه بهش میفهمونم که مورد خوبیه.
میرم سمتش. هنوز نگاهش خیره به جاییه که وجود خارجی نداره.
آروم صداش میزنم

  • آقا… آقا…
    جواب نمیده و انگار اصلا متجه حضورم نشده. صدامو بلندتر میکنم
  • آقا… آقا
    انگار تازه از یه خواب عمیق بیدار شده و با حالت گیجی دنبال صدام میگرده
    منو پیدا میکنه و نگاهش بهم قفل میشه
    +چندبار صداتون زدم؛ انگار نشنیدید!
    -ببخشید اینجا نبودم.
    .
    .

.
‌.
(شب، ویلای اشکان)

  • یه حس عجیبی دارم، نمیدونم چرا ولی انگار چیز مشترکی بین مون هست که داره منو میکشونه سمتش. حس میکنم یه درد عمیق داره عذابش میده و من میتونم دردشو چاره کنم. نگرانشم سارا! به نظرت الان حالش خوبه؟
  • نمیدونم چی بگم، فقط داره بهش حسودیم میشه!
    (لبخند سارا که منم وادار به خنده میکنه)
  • دیوونه
    ساعت حدودا سه نصف شبه و بعد از یه روز پر ماجرا و بعد از یه رابطه ی مهیج با سارا چشامونو میبندیم و میخوابیم.
    صبح با نور ملایم خورشید که گوشه ی تخت افتاده چشمامو باز میکنم و اولین چیزی که به ذهنم میاد امیر و حال بد دیشب‌شه.
    بدون مکث شماره شو که دیروز ازش گرفته بودم میگیرم اما جواب نمیده.
    چند بار دیگه هم زنگ میزنم اما بازم جواب نمیده. نگرانیم بیشتر میشه و توی دلم آشوب به پا میشه. نکنه اتفاقی براش افتاده…
    حدودا یه ساعت میگذره که ساراهم بالاخره بیدار میشه و با چشمای نیمه باز بهم نگاه میکنه.
    -نکنه از شدت نگرانی دیشب نخوابیدی؟
  • چرا خوابیدم ولی از وقتی که بیدار شدم تو دلم آشوبه، چندبار زنگ زدم ولی جواب نداد.
  • نگران نباش، چیزیش نیست. حتما دیشب کم خوابیده هنوز خوابه.
  • امیدوارم همینطور باشه که تو میگی.
    بلند میشم و یه صبحونه ی درست و حسابی آماده میکنم و میشینیم و دلی از عزا در میاریم.
    گوشی سارا زنگ میخوره.
  • سلام اشکان خوبی
    +…
  • فداتشم ماهم خوبیم.
    +…
  • میگم به امیر زنگ زدی ببینی کجاس؟ حالش خوبه؟
    +…
  • اها پس پیگیرش باش
    +…
  • امشب برنامه تو بچین دور هم باشیم خوش بگذرونیم.
    +…
  • مرسی عزیزم پس شب میبینمت.
    +…
    -خدافظ
    گوشیشو قطع میکنه.
  • چی شد؟ حالش خوبه؟
  • میگه جواب نداده. انگار از یه موضوعی بدجور داره رنج میکشه، میگه طبیعیه و نگرانش نباشیم.
    نگرانیم کمی کمتر میشه اما بازم ته دلم آروم و قرار ندارم.
    تا عصر چندباردیگه هم زنگ میزنم بهش تا بالاخره جواب میده.
  • بفرمایید
  • سلام امیر جان…
    .
    .

.
.
روز خوبی بوده برام و با کلی انرژی مثبت از آپارتمان امیر میایم بیرون و با ماشین من میریم سمت ویلا.
میرسیم پشت در؛ بعد چند دقیقه که منتظر بودیم بالاخره اشکان درو باز میکنه و میریم داخل. وقتی وارد ساختمون میشیم اشکان با یه شلوارک لی و بدون هیچ لباس دیگه ای میاد پیشوازمون و رو به امیر، با آغوش باز و یه لحن خاص میگه

  • بههههه شاعرمون بالخره از تو لونه ش در اومد. چطوری گل پسر؟
  • قربونت برم اشکان خوبم، به لطف فرشته جون ( یه نگاه با جذبه و یه لبخند مرموزانه بهم میکنه)
    منم با یه لبخند متقابل جوابشو میدم.
    در حین احوال پرسی‌مون صدای کفش پاشنه بلند سارا که داره از پله‌ها میاد پایین توجهمو جلب میکنه.
    سارا به یه تاپ و شلوارک ست گلبهی فوق العاده جذب که همه چیزشو ریخته بیرون، میاد سمتمون.
    مات و مبهوت بهش خیره میشم، میاد نزدیک و همدیگه رو بغل میکنیم…

کامنتاتون برام مهمه❤️

ادامه...

نوشته: Shaer


👍 19
👎 4
28401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

811837
2021-05-27 00:59:39 +0430 +0430

عالی👌👍

1 ❤️

811868
2021-05-27 02:07:42 +0430 +0430

تا اینجای داستان که عالی بود

1 ❤️

811895
2021-05-27 07:12:50 +0430 +0430

خوب بود هر دوقسمت رو دوست داشتم 👌👌

1 ❤️

811905
2021-05-27 08:27:13 +0430 +0430

سلام دوستای خوبم.
ممنون که تا اینجا همراهم بودید.
داستان داره کم کم شکل میگیره و شخصیت‌ها براتون ملموس‌تر میشه.
مرسی که هستید و میخونید.
منتظر قسمت بعد باشید… سوپرایز خفن داریم😉❤️
**** Shaer****

0 ❤️

811960
2021-05-27 15:21:26 +0430 +0430

ساقیم اینم نمونه کارم

0 ❤️

812072
2021-05-28 07:47:23 +0430 +0430

ادامه پیلیز

1 ❤️

814563
2021-06-10 06:22:18 +0430 +0430

Mmd__rez ادامه ش آپلود شد

0 ❤️