اولین رابطه بعد از ۱۲ سال (۲)

1401/02/08

...قسمت قبل

سلام به همه دوستان عزیز
ممنون بابت کامنت ها در قسمت اول، کامنت هاتون ترغیبم کرد که ادامه بدم، نمیدونم این قسمت خاطره ام تموم میشه یا قسمت بعدی، در قسمت قبلی سعی کردم تا جایی که حضور ذهن داشتم دقیق بنویسم، این قسمت هم سعیم بر این خواهد بود اما دیگه سنی از من گذشته و حافظه خوبی ندارم. پیشاپیش از همتون متشکرم که این قسمت رو میخونید و پوزش میطلبم اگر غلط نگارشی یا املایی در داستان بود، بزارید به حساب سن و سالم، نه سواد کمم.
تاکید میکنم این داستان یه خاطره از جوونی بنده هست و خیلی مطالب سکسی نداره.

خب به جایی رسیدیم که به سمت ترمینال رفتم تا برگردم خونه.
شب بود ساعت حدود های 8، با همون اتوبوسی که رفته بودم برمیگشتم، شماره راننده رو گرفته بودم و باهاش هماهنگ شده بودم صندلی تکی پشت راننده رو واسه من نگه داره.
سوار اتوبوس شدم که برف شروع به بارش کرد، راه افتادیم، یهویی دلم برای بهار تنگ شد و اشکم سرازیر شد، زنگ زدم بهش، شروع به صحبت کردیم، گفتم خیلی خوش گذشت دوست داشتم هیچوقت برنگردم و همیشه پیشت بمونم، گریه میکردم، بهار واسه اینکه آرومم کنه میگفت بازم میای دیگه یاد گرفتی چجوری بیای، ناراحت نباش گریه نکن. نیم ساعتی حرف زدیم ک ناگهان اتوبوس واستاد.
به قدری برف باریده بود که گیر کرده بودیم، تا اون روز همچین برفی ندیده بودم، شبیه فیلم ها بود، باید از زیر یه پل دور میزدیم و وارد آزادراه میشدیم اما اتوبوس بالا نمیرفت. یک ساعتی تلاش کردن، همه پیاده شده بودن و نظر میدادن که چطور اتوبوس رو به حرکت در بیارن. هرکاری کردن نشد ک نشد. نمیدونم چقدر گذشت ک راهداری رسید و برف رو از مسیر کنار زد و کمک کردن که اتوبوس حرکت کنه، وقتی سوار شدم انگشتم بی حس شده بودن، نوک انگشت هام تا مدت ها گزگز میکرد. خلاصه به خاطر وضعیت آب و هوا مسیر 8 ساعته رو 12-13 ساعت تو راه بودیم، رسیدم تهران. از اونجا هم به سمت خونه، رسیدم خونه مهمان داشتیم، مادر یکی از دوستای صمیمیم خونمون بود. با خودم یه کم سوغاتی آورده بودم ک همش خوراکی بود. باز کردیم و خوردیم و یکم حرف زدیم.
مادرم اصلا به روم نیاورد و هیچوقت هم درباره سفرم ازم چیزی نپرسید.
یه مدت به روال قبل گذشت. من درسم تموم شده بود،لیسانسم رو در یکی از رشته های درست حسابی مهندسی گرفته بودم، همیشه حرف دایی تو ذهنم بود ک داماد دکتر میخواست و چون دوباره با بهار دوست شده بودم مصمم شدم که برای کارشناسی ارشد درس بخونم. شروع کردم به درس خوندن، هر روز صبح ساعت 7 میرفتم کتابخونه تا 7 عصر یکسره درس میخوندم. تایم ساعت های کلاس بهار رو داشتم و بین کلاساش باهاش حرف میزدم، اونم تشویقم میکرد ک درس بخونم شاید فرجی حاصل بشه. شب ها ساعت 9 بیهوش میشدم، به جز پنجشنبه ها ک فرداش جمعه بود و استراحت میکردم، پنجشنبه ها به سکس تل میگذشت.
نا گفته نماند توی این دوران منم سروگوشم میجنبید و شیطنت میکردم و حتی رابطه جنسی هم داشتم با چند نفر، نه به صورت همزمان البته. منطقم هم این بود ک تا الان هیچ غلطی نکردم شاید اصلا همین فردا افتادم مردم، حداقل یه حالی کرده باشم.
ته دلم هم حدس میزدم بهار هم همینطور باشه اما هیچوقت باورش نمیکردم.
یه بار که بهار اومده بود خونه و رفته بودیم کافه گوشیم رو برداشت و یه چت که یادم رفته بود پاک کنم رو دید (گوشیم رو عوض کرده بودم و یه سامسونگ اس 4 خریده بودم) و قیامت به پا کرد توی کافه، با دعوا و داد و بیداد رفت …
قهر جدی و جدایی کلید خورد، راستش دیگه خسته شده بودم نزدیک به 9-10 سال از شروع رابطه میگذشت و هیچ حاصلی برام نداشت نه جنسی نه تفریحی هییییچ، این در حالی بود که توی مدت کمتر از 6 ماه با چند نفر رابطه برقرار کرده بودم و اعتماد به نفس خوبی پیدا کرده بودم، فهمیده بودم اگر بخوام میتونم. این بار خیلی اذیت نشدم، راستش اصلا اذیت نشدم چون سرم گرم درس بود و تفریح هم داشتم.
دیگه ارتباطی نداشتیم تا ترم بعدی که بهار برگشت، هربار که برمیگشت زنگ میزد، زمانی که دانشگاه بود با نبود من مشکلی نداشت میومد خونه یاد من میوفتاد، شاید چون اونجا اون هم سرش شلوغ بود و وقتش پر بود، اما خونه حوصله اش سر میرفت.
من اون سال دانشگاه قبول نشدم، و چون با بهار هم نبودم دیگه خیلی برام مهم نبود، گفتم برم دنبال یه شغلی، یکی از دوستام یه سال قبل رفته بود تهران و یه کار توی یه شرکت خوب وابسته به همراه اول پیدا کرده بود، بهش گفتم منم میخوام بیام تهران، کمکم کرد واسم رزومه درست کرد فیلم آموزشی بهم داد تا خودم رو آماده کنم و …
روزای سختی بود، پول درست حسابی نداشتم، شهرستان بودم و واسه هر مصاحبه باید میرفتم تهران و تا شب بر میگشتم، جوری تنظیم میکردم ک هر روزی که میرم تهران 3 تا مصاحبه داشته باشم ک یه جوری صرفه جویی در هزینه بکنم.
خلاصه اش میکنم، توی یکی از این مصاحبه ها قبول شدم، یه شرکت خارجی درست حسابی و دهن پر کن.
با خوشحالی برگشتم خونه و خبر دادم که باید برم تهران واسه کار.
جمع و جور کردم و رفتم، با یه مصیبتی خونه پیدا کردم با همون دوستم دوتایی با هم بودیم، ماه اول رو هیچوقت یادم نمیره، وسطای ماه رمضون بود که من شروع به کار کردم، پول غذا نداشتم، کسی روزه نمیگرفت یه عده که خارجی بودن ایرانی ها هم مثل خودم اعتقاد نداشتن و همه غدا میخوردن، من الکی میگفتم روزه ام، منتظر بودم تا حقوق بگیرم، ماه رمضون تموم شد اما یه هفته مونده بود به پرداخت حقوق، میگفتم من رژیم دارم نهار نمیخورم، حالا اصلا هم چاق نبودم ک هیچ لاغر هم بودم.
خیلی خجالت میکشیدم اما چاره ای نبود، اینا رو گفتم چون میخوام یه پیش زمینه ای داشته باشید از وضعم ک چجوری شروع کردم.
بعد از سه ماه سه نفر از تیم 20 نفره ی ما رو انتخاب کردن برای سه تا پروژه مختلف، من یکی از اون سه نفر بودم، ماموریت بهم خورد به جنوب، یک سال با حق ماموریت روزی 40 دلار به علاوه حقوق، خونه دربست با تمام امکانات و هزینه حمل و نقل و خورد خوراک !!! منی که پول نهار نداشتم وضعم ازین رو به اون رو شد و واسه خودم کسی شده بودم، دورادور خبر بهار رو میگرفتم و میخواستم مطمعن بشم اونم بدونه چقدر وضعم تغییر کرده، یه سالی ک جنوب بودم حسابی خرج کردم و عقده گشایی کردم.
پول خوبی هم جمع کردم، دیگه کلا از فکر بهار بیرون اومده بودم، فقط دوست داشتم بدونم چیکار میکنه.
خبر موفقیت شغلی من مثل بمب تو فامیل ترکیده بود، دیگه یه احترام و عزتی بهم میزاشتن همه، اگر کسی پول لازم داشت گاهی از من میگرفت ! من هم همیشه هوای دور و اطرافیانم رو داشتم چون خودم خیییلی سختی کشیده بودم تا به اینجا رسیدم.
یک سال تموم شد و برگشتم تهران، پروژه خیلی خوبی بود و توی شرکت خیلی سر و صدا کرده بود، به واسطه همون پروژه توی شرکت شناخته شده بودم، با چند تا از مدیرهای چینی رده بالا رابطه خوبی داشتم و لینک های قوی توی شرکت دست و پا کرده بودم.
وضعم خوب بود، زندگی خوبی داشتم خیلی هم هوای خانواده رو داشتم. واسه کارشناسی ارشد تصمیم گرفتم مدیریت بخونم که توی شغلم هم به کارم بیاد. دانشگاه قبول شدم و درسم رو ادامه دادم.
بهار به کلی از یادم رفته بود و دیگه فکر ازدواج باهاش نبودم، فقط یک ترس توی دلم بود، اینکه زودتر از من ازدواج کنه و به قولی من دوم بشم !!!
تو یکی از روزای گرم تیر ماه خیلی اتفاقی با دختری آشنا شدم ک همکارم بود، رابطمون خیلی سریع پیش میرفت. دختر خوبی بود وضع مالی خوبی داشت، بچه بالاشهر تهران بود و خیلی هم زیبا و از همه نظر خوب بود، واسه بار دوم توی زندگیم عاشق شدم …
خیلی غیر منتظره رابطه جدی شد و خانواده ها مطلع شدن و نامزد کردیم.
مادرم خیلی خوشحال بود، پسرش که از نوجوونی یتیم شده بود واسه خودش کسی شده بود، شغل درست حسابی داشت، داشت سر و سامون میگرفت. نوی فامیل سرش بالا بود، از طرفی هم غیر مستقیم به برادرش و خانواده برادرش نشون میداد ک پسرم دختری بهتر از دختر شما نصیبش شده.
بعد مدتی عقد کردیم، من دیگه بهار رو ندیدم، رابطه خانواده دوباره تیره و تار شد، اما اینبار فقط با خانواده ما !! بقیه خاله ها رفت و آمد داشتن با دایی.
دیگه با مادرم راحت صحبت میکردم، میگفتم ناراحت نباش مادر، من ازدواج کردم خیلی هم زنم رو دوست دارم، بهار رو دوست داشتم اما نشد بنا به هر دلیلی، الانم برادرت خودش رو ضایع میکنه تا من ازدواج کردم قطع رابطه کرد، تو ک نیازی بهش نداری کون لقش مگه خرجت رو میده؟
یک سالی از ازدواجم گذشت، زندگی خوبی داشتم، زنم رو خیلی دوست داشتم، انصافا همسر خیلی خوبی بود، با اینکه بچه بالاشهر بود اما فیس و افاده ای نبود، خاکی و خون گرم، بسااااااز، اصلا ولخرج نبود، من آرزوم بود بهم بگه فلان چیز رو میخوام برام بخر.
چون خودش هم شاغل بود هیچوقت هم ازم پول نگرفت .
من داستان عشق قبلیم رو به زنم نگفتم چون مال گذشته بود و تموم شده لزومی نمیدیدم که بخوام بگم و داستان درست کنم واسه خودم، بهمن ماه بود ک خبر رسید دختر خاله ام نامزد کرده و جشن نامزدیش در پیش هست…
مونده بودم سر دوراهی، اولین جشن عروسی فامیلم بود و زنم دوست داشت شرکت کنیم از طرفی مطمعن بودن خاندان دایی جان ناپلئون هم حضور دارن و نمیخواستم ببینمشون
از رو ب رو شدن با بهار میترسیدم، میترسیدم با یه نگاه زندگی خوبم رو خراب کنم …
هرکاری کردم نشد نریم به جشن …
کل فامیل از قضیه من و بهار خبر داشتن اما هیچکس به روی خانواده ها نمیاورد.
به محض رسیدن به سالن تپش قلب گرفتم، حال عجیبی داشتم، مثل 10-12 سال پیش توی راه پله های شرکت شاتل …
قرار بود بهار رو بعد چند سال ببینم، اونم توی عروسی با آرایش و لباس مهمونی
به محض ورودم با چشمام دنبالش میگشتم، اون سر سالن نشسته بودن، جالب اینکه بهار هم به من خیره شده بود …
جایی نشستیم که رو به روی هم باشیم. همش به هم نگاه میکردیم، یادمه مادرم بهم گوشزد کرد ک دیگه تموم شده، آبرو ریزی نکن
شروع کردم به مشروب خوردن ک شاید از اون حال و هوا بیام بیرون اما بدتر شدم، نفهمیدم اون شب چجوری گذشت فقط بهار رو میدیدم هیچی ازون شب یادم نیست جز بهار …
خانمم متوجه چیزی نشد شایدم به روم نیاورد چون خیلی تابلو بودم.
موقع خدافظی ناخودآگاه رفتم سمت میز دایی و خانواده و خداحافظی کردم و دعوتشون کردم به خونه خودم !!! در حالی که موقع ورود سلام نکرده بودم !!! با بهار احوال پرسی کردم، مشخص بود اونم تو حال خودش نیست.
ناراحتی تو چهره اش کاملا مشهود بود، انتظار نداشت من ازدواج کنم، اونجا فهمیدم ک بهار هم واقعا منو دوست داشته اما از ترس خانواده نمیتونسته کاری کنه و تسلیم اونا شده بدون اینکه تلاشی بکنه …
برگشتیم خونه، فردا ظهر دیدم استوری واتساپ گذاشته : چشم های آدم هیچوقت دروغ نمیگن، ای کاش خیلی اتفاق ها پیش نمیومدند …
سال ها بود با هم تلفنی در تماس نبودیم اما نمیدونم چی شد ک منم یه استوری گذاشتم : ای کاش …
اون استوری شروع دوره جدید بین رابطه من و بهار بود ک در قسمت بعد به عرضتون میرسونم.

بازم عذرخواهی میکنم بابت پرحرفی هام و اینکه هیچ چیز سکسی در این قسمت نبود.
قسمت بعدی شروع رابطه سکسی رو براتون میگم.
امیدوارم این قسمت هم مورد پسندتون باشه.
منتظر نظراتتون هستم و در شروع قسمت بعدی به نظرات پاسخ میدم.
موفق باشید

ادامه...

نوشته: N


👍 16
👎 2
21401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

871064
2022-04-28 02:17:45 +0430 +0430

خب به خوبی قسمت قبل نبود. خیلی روایت سریعی و پرش‌های زیادی داشت. انتظار داشتم اتّفاقات بهتری پیش بیاد.
گفتی برگشتی تهران ولی بعد گفتی شهرستان بودی و برای کار رفتی تهران؟ تو اشتباه کردی یا من متوجّه نشدم؟
امیدوارم برای قسمت بعدی، منطق بیشتری رو شاهد باشیم.

2 ❤️

871070
2022-04-28 02:44:59 +0430 +0430

لابد قسمت بعد مث کصخلا میری با بهار سکس میکنی !

1 ❤️

871072
2022-04-28 02:58:35 +0430 +0430

از عمین تریبون اعلام میکنم کامنت اولیه کسخله 🤣

1 ❤️

871087
2022-04-28 05:00:34 +0430 +0430

عالی بود

1 ❤️

871088
2022-04-28 05:20:35 +0430 +0430

بهتر میشد اگر داستان این چند سال و اتفاقات اخیر و ازدواج تو رو از زبون بهار میشنیدیم .

0 ❤️

871094
2022-04-28 07:15:19 +0430 +0430

آخه چرا ما آدمها البته اگر بشه گفت آدم ،سوء تفاهم نشه برای نویسنده اما از روی رنج وعذابی که دارم تحمل میکنم میگم ،چرا باید زمانی که همه چیز برامون چیده شده به زیبایی واز همه مهمتر نتیجه برامون رویایی تر از اون چیزی شده که اگر اختیار وامکانات وقدرت و… با خودمون ودست خودمون بود هم چنین شرایط وزندگی برای خودمون برنامه ریزی نمی کردیم ونمی ساختیم ،بعد وقتی به هر صورت که بهش اعتقاد داریم کار ولطف خدا ،اقبال وشانس ،لیاقت ونتیجه زحمات ،… خیلی زیبا داریم از لحظه لحظه زندگی لذت میبریم با جهل ونادانی وبی شعوری دینامیت زیر پایه ها وستون زندگیمون میبندیم وچنان انفجار احمقانه ای ترتیب میدیم اونم دانسته وآگاهانه که از اون همه زیبایی و لذت ورمانتیک یک ویرانه که شبیه زباله دانی از فضولات بدبو ومتعفن هست میسازیم ،واقعا دنبال کدوم آرزوی دست نیافته تو انباری از لجن بودی که جرقه رابطه با عشق نابود شده که غیر تحقیر وحسرت چیزی نداشته برات وزدی ،خودت به جهنم چرا وچطور تونستی با زندگی کسی که عاشقش هستی وبه گفته خودت هیچ کمبودی وذره ای کم نذاشته تو رابطه وزندگی وعشق ورابطش برات افتخار وبزرگی و اعتبار همراه داشته بازی کنی ؟؟؟؟؟باور نمیکنم

2 ❤️

871099
2022-04-28 08:28:47 +0430 +0430

ادامه بده خیلی خوبه

1 ❤️

871130
2022-04-28 13:23:14 +0430 +0430

احمق زن نمیگرفتی اصل خوده بهار بود

0 ❤️

871155
2022-04-28 20:52:44 +0430 +0430

کی امشب پایه دورهمیه شهریار

0 ❤️

871238
2022-04-29 10:09:48 +0430 +0430

ایرادات رو که اساتید گرفتن
ولی نتیجه اخلاقی اینه که از بین دونفر،دومی رو انتخاب کنین،چون اگه اولی رو دوست داشتین سراغ بعدی نمیرفتین!
به زندگی خودتون گند نزنین

2 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها